افسانه حیوانات در اسطوره های ژاپن (1)
حیوانات سخنگو در افسانه های مردمان سرزمین های مختلف فراوان و در ژاپن نیز این گونه از داستان ها بسیار است. رابطه انسان و حیوانات و در گذشته دور انسان و خدایان در اساطیر و روایات از اهمیت خاصی برخوردار است. در
نویسنده: ژولیت پیگوت
مترجم: باجلان فرّخی
مترجم: باجلان فرّخی
حیوانات سخنگو در افسانه های مردمان سرزمین های مختلف فراوان و در ژاپن نیز این گونه از داستان ها بسیار است. رابطه انسان و حیوانات و در گذشته دور انسان و خدایان در اساطیر و روایات از اهمیت خاصی برخوردار است. در افسانه های حیوانات برخی از این حیوانات آزارگر و برخی انسان را یاری می کنند و با او سخن می گویند. در زندگانی روزمره انسان دیگر موجودات را چون خود می بیند و با عیار خویش می سنجد و در اساطیر و روایات این ویژگی جنبه ای اغراق آمیز می یابد.
در ژاپن کهن ترین حیوانات اسطوره ای اژدها و اعتقادات مربوط به روباه از قدیمی ترین باورهای خرافی است. سگ، گربه و گورکن نیز در ژاپن از حیواناتی است که ویژگی هایی را بدانان نسبت می دهند و موضوع بسیاری از افسانه های ژاپنی است. در این افسانه ها روباه [ گورکن و بسیاری از حیوانات و پرندگان] به هیأت انسان در می آیند و اژدها بیش از دیگران از چنین خصوصیتی برخوردار و غالباً خواستار قربانی انسانی است. سوسانو پس از کشتن اژدهای هشت سر در دم او شمشیری می یابد و زن یا معشوقه یاماموتو برای دفع توفان خود را به دریا می افکند و بر آن است که با قربانی کردن خود خشم اژدها یا فرمانروای دریا را فرو نشاند. گورکن در افسانه های ژاپنی دارای صفات متفاوتی است: گاه یاور انسان، گاه دشمن، گاه بسیار زیرک و گاهی بسیار نادان است و به هیأت های مختلف درمی آید و در بسیاری از روایات کهن این دیگر ریختی در هیأت راهبان بودائی و نماد زهد ریایی است.
خرگوش سپید ئوکی
خرگوش نیز از حیواناتی است که بعد از اژدها از قدیمی ترین موجودات موضوع داستان پردازی است. در کوجیکی افسانه ها مربوط به خرگوش بسیار و در نیهونگی از او خبری نیست. خرگوش سپید ئوکی با ئوکونی نوشی موجود میرا و نیز خدامانندی، که پیش از این از او سخن گفتیم پیوند دارد و محل وقوع این افسانه دیگر بار ایزومو و جزیره ئوکی (1) است.می گویند در جزیره ئوکی خرگوش سپیدی می زیست که مشتاق دیدار ایزومو و جزیره اینابا (2) بود، اما نه شنا می دانست و نه راهی دیگر وجود داشت که خود را به اینابا برساند. منطقه ساحلی ئوکی پر از تمساح بود و تدبیری به خاطر خرگوش رسید. خرگوش به تمساح ها گفت شمار تمساح ها در خشکی بیش از تمساح ها است و حاضر است با شمردن تمساح ها این امر را ثابت کند. تمساح ها در آب صف کشیدند و خرگوش با گذشتن از روی آن ها شروع به شمارش کرد. صف تمساح ها تا ایزومو کشیده شده بود. خرگوش از روی تمساح ها گذشت و با پریدن از روی آخرین تمساح به ساحل ایزومو پرید. خرگوش در حال پریدن بود که آخرین تمساح از نیرنگ خرگوش آگاه و دم خرگوش را به دندان گرفت و پوست و موی خرگوش در تقلای فرار کنده شد.
برادرانی که به دربار شاهدخت اینابا به خواستگاری می رفتند خرگوش را در آن حال نزار یافتند و به او گفتند اگر هر روز در آب دریا تن بشوید و بگذارد باد تن او را خشک کند موی او دوباره روئیدن می گیرد. خرگوش چنان کرد و از درمان خبری نشد. وقتی جوان ترین برادر ئو- کونی – نوشی به ساحل رسید با دیدن درد و رنج خرگوش به یاری او شتافت. ئو –کونی – نوشی خرگوش را هر روز با آب تازه شست و با گرده گیاهان مرهم نهاد و چندی بعد خرگوش درمان و موی سفید تمام تن او را پوشانید. خرگوش به خدمت شفابخش خویش درآمد با او همراه شد و ئوکونی نوشی نیز به خواستگاری شاهدخت اینابا رفت. شاهدخت با دیدار ئوکونی نوشی و خرگوش زیبای او، او را به شوهری پذیرفت و خرگوش تا پایان عمر ندیم این زوج بود.
گنجشک زبان بریده
نمونه ای دیگر از افسانه های پرندگان سخنگو و درباره گنجشک زبان بریده است. می گویند پیرزنی گنجشکی بیمار یافت و به پرستاری گنجشک همت گماشت و او را درمان کرد. گنجشک پر کشید و رفت و با دانه ای بازگشت و به نشان حق شناسی دانه را به پیرزن داد و از او خواست دانه را کشت کند. پیرزن دانه را کاشت و از این دانه کدو قلیانی بزرگی پدید آمد که گوشت آن خوردنی و لذیذ بود. پیرزن گوشت کدو را خورد و پوست کدو به انباری جادویی بدل شد که همیشه پر از برنج بود.پیرزن مهربان ماجرا را برای زن همسایه تعریف کرد و پیرزن حسود و آزمند همسایه نیز بر آن شد که صاحب کدو شود. همسایه آزمند گنجشکی را مجروح و از او پرستاری کرد تا بهبود یافت. گنجشت پرواز کرد و رفت و با دانه ای برگشت و از زن خواست دانه را کشت کند. دانه این بار کدوی کوچکی به بار آورد که نه مغز آن قابل خوردن بود و نه پوست آن انبار برنج بی پایان شد: پیرزن آزمند نیز به سودای داشتن کدو قلیانی جادویی مانند پیرزن مهربان پوست کدو را خشک کرد اما وقتی در کدو را گشود چندان مار و عقرب و زنبور از آن بیرون ریختند و او را نیش زدند که پیرزن آزمند در دم جان سپرد.
در روایتی دیگر از این افسانه: گنجشکی چند دانه از برنج های زنی گازر و تنگ چشم را خورد و زن گازر گنجشک را گرفت و زبان او را برید. پیرزن و پیرمرد همسایه گنجشک را پرستاری و درمان و پس از بهبود پرواز دادند. بعد از چند روز پیرزن و پیرمرد به احوالپرسی گنجشک رفتند و گنجشک و خانواده او جشنی برای آنان بر پا ساختند و بعد از پذیرایی دو جعبه به آنان دادند تا از آن میان یکی را برای خود انتخاب کنند. زن و مرد جعبه کوچک را برگزیدند و وقتی در بازگشت در خانه در جعبه را گشودند آن را پر از نفایسی چون ابریشم، گوهرهای گران بها زر و جز آن یافتند. گازر زن نیز به احوالپرسی گنجشک رفت و به سبب آزمندی جعبه بزرگ را برگزید و در بازگشت به خانه با گشودن آن گروهی از شیاطین از آن بیرون ریختند و گازر زن طماع را از هم دریدند.
سگ حق شناس
می گویند زن و مردی به پرورش کرم ابریشم اشتغال داشتند. تمام زحمات پرورش کرم از تغذیه تا گشودن پیله و کلاف کردن ابریشم با زن بود و مرد ابریشم را می فروخت و از این راه روزگار می گذرانید. آن سال کرم ها بر اثر بیماری مردند و مرد زن را از خانه بیرون کرد. زن آن چه داشت فروخت و پولی را که از این راه به دست آورد صرف خرید چند شاخه برگ توت برای تغذیه تنها کرم ابریشم باقی مانده و سگ مهربان خویش کرد. روزی سگ، شاید بر اثر گرسنگی، تنها کرم ابریشم زن را خورد. زن با از دست دادن مونس خویش غمین شد اما خویشتن داری کرد و از تنبیه سگ درگذشت. چند روز بعد زن سگ را دید که تار ابریشمی از بینی او آویزان بود. زن تار را با دست کشید و با شگفتی به انبوهی از تار ابریشم دست یافت. زن تارها را کلاف کرد و فروخت و از پول فروش آن غذای سگ و خود را تأمین کرد. چند روز بعد سگ مرد. زن سگ را پای درخت توتی دفن کرد از بودا برای داشتن چنین سگ حق شناسی تشکر کرد. هم در آن دم کرم های ابریشم بسیاری بر شاخه های توت پدیدار و به سرعت تبدیل به انبوهی بی پایان از پیله شدند. زن با سپاسگزاری از روح سگ پیله ها را گشود و کلاف کرد و انبوهی از ابریشم خود را به دربار امپراتور فروخت و به زنی ثروتمند بدل شد. شوهر با آگاهی از ماجرا نزد زن آمد و از او پوزش خواست. زن شوهر را بخشید و تا پایان عمر در بی نیازی و شادمانی زندگی کردند.زنبور حق شناس
مزید بر حیوانات و پرندگان حشرات نیز به افسانه ها راه می یابند: می گویند جنگجویی در نبرد شکست یافته به غاری پناه برد و روی از دیگران نهان کرد. جنگجو در غار زنبور عسلی را یافت که در دام عنکبوت گرفتار و برای رهایی از تارهایی که او را در میان گرفته بود دست و پا می زد. جنگجوی منزوی زنبور را از دام رهانید و پرواز داد. آن شب جنگجو مردی با ردایی قهوه ای را به خواب دید که به او گفت همان زنبوری است که از دام رهایی یافت و با جنگجو پیمان بست که به نشانه حق شناسی او را در نبرد آینده یاری کند. زنبور از جنگجو خواست در جنگل مأوا گزیند و در جنگل با ظرف و وسایل دیگری برای زنبورها لانه بسازد و جنگجویان منزوی و شکست یافته را به گرد خود جمع کند. جنگجو چنان کرد و لانه های ساخته شده پر از زنبور شد. از دشمنان بشنو که وقتی شنیدند جنگجویان فراری در جنگل گرد آمده اند از بیم قدرت یافتن آنان با سپاهی منظم به جنگل یورش آوردند. یورش دشمنان همان بود و زنبوران در سپاه دشمن افتادن همان. جنگجویان منزوی تیغ در دشمن نهادند و بسیاری از آنان را کشتند و سپاه دشمن شکست یافته رو به هزیمت نهاد.مرغابی های کاکلی
بسیاری از افسانه های حیوانات آمیخته به رؤیا و به هیأت دیگر درآمدن حیوانات در رؤیا انجام می گیرد: می گویند مرغابی های کاکلی جفت هایی وفادارند و هر مرغابی بیش از یک جفت بر نمی گزیند و به سبب همراهی این دو با یکدیگر صید آنان آسان است. صیادی مرغابی کاکلی نری را صید و با گوشت آن شکم را سیر کرد. آن شب صیاد زنی زیبا و گریان را به خواب دید که به خوابگاه او درآمد. صیاد از زن علت گریه او را پرسید و زن گفت بدان سبب می گرید که شوهر او را کشته و او را تنها نهاده است. زن از مرد خواست فردا به جایی که مرغابی کاکلی را شکار کرده بود برود و از نتیجه کار خود آگاه شود. فردای آن شب صیاد تیر و کمان در خانه نهاد و به ماندابی که مرغابی نر را در آن شکار کرده بود رفت. مرغابی کاکلی زیبا و ماده ای که به تنهایی بر ماندابی نشسته بود با دیدار صیاد به جانب او آمد و با رسیدن به صیاد با منقار سینه خود را درید و دل از سینه بیرون آورد و در پای صیاد افکند و سر او به سوئی افتاد. صیاد هم از آن دم صیادی رها کرد و به هیأت کاهنان درآمد و در دیری مأوا گزید.در افسانه ای دیگر سخن از وفاداری مرغابیان کاکلی و حق شناسی آنان است: می گویند اربابی کاکلی نری را در قفسی زیبا زندانی کرد و از خادم خویش خواست از پرنده تیمار و پرستاری کند. مرغابی کاکلی تنها در قفس نه چیزی می خورد و نه چیزی می آشامید. خادمه خانه خادم را نصیحت کرد مرغابی را پیش از مردن، بر اثر بی غذایی و دوری از جفت، رها سازد. ارباب با یافتن قفس خالی خشمگین و خادم خویش را به سختی کیفر داد و او را سرزنش کرد. خادمه که در این کار خود را مقصر می دانست اندوهگین شد و هم از این طریق خادم و خادمه به هم دل باختند.
دلدادگی خادم و خادمه نقل خادمان دیگر و ارباب با آگاهی یافتن از این ماجرا به این نتیجه رسید که آزاد کردن مرغابی کاکلی کار خادم و خادمه است. ارباب چندین و چند روز خادم و خادمه را بدون ترحم تنبیه کرد و سرانجام آنان را محکوم ساخت به خاطر سرپیچی از ارباب در رود غرق شوند. خادمان دیگر دست و پای محکومان را بستند تا به فرمان ارباب ظالم آنان را به رود بیافکنند. دو پیک از جانب فرمانروا فرا رسیدند و آنان را از اجرای حکم بازداشتند. پیک های فرمانروا گفتند از آن پس هیچ اربابی را حق تنبیه و کشتن خادمان خویش نیست و خادمان خطاکار را فرمانروا خود محاکمه و تنبیه می کند.
ارباب بی درنگ فرمان داد بند از پای خادم و خادمه برداشتند و آنان را برای به کیفر رسیدن به مأموران فرمانروا سپرد. خادم و خادمه دلداده در پی مأموران به راه افتادند و در راه چندان سرگرم گفتگو بودند که مأموران را فراموش کردند. خادمان رفتند و رفتند و وقتی خورشید غروب کرد و پیک های فرمانروا را به خاطر آوردند از آنان نشانی نیافتند. دو دلداده شب را به کلبه ای دور افتاده و متروک پناه بردند و بر اثر خستگی از راه درازی که پیموده بودند به خوابی عمیق فرو رفتند. دو دلداده دو مرغابی کاکلی زیبا را به خواب دیدند. مرغابیان گفتند ما نه مأموران فرمانروا که دو مرغابی کاکلی بودیم که بدین طریق قدرشناسی خود را آشکار کردیم. صبح فردا وقتی دو دلداده از خواب برخاستند دو مرغابی کاکلی زیبا را نشسته بر درگاه کلبه دیدند. مرغابی کاکلی نر همان مرغ گرفتاری بود که خادم او را از قفس رها کرده بود. مرغابی ها سری به تعظیم فرود آوردند و پرکشیدند. دو دلداده به ولایتی دیگر رفتند و با یافتن کاری نو همانند مرغابی های کاکلی زن و شوهری وفادار شدند.
فرزند پرهیزکار
بی شک باورهای مردم ژاپن به حیوانات از اعتقادات مذهبی آنان سرچشمه می گیرد. اعتقاد به وجود کامی یا روح در هر چیز که از آئین شینتو متأثر است و لزوم حق شناسی [ و اعتقاد به چرخ زایش] در آئین بودا خالق افسانه های بسیاری است. از این گونه است حق شناسی و وفاداری فرزندی که در افسانه دو پروانه چهره می نماید: می گویند مردی بود که به گلکاری و باغبانی دل بسته بود و دلداده زنی شد که او نیز فریفته گل ها و درختان بود. زن و مرد سال ها زندگانی خود را در آرامش و با پرداختن به باغبانی و گلکاری سپری کردند و پس از سال ها صاحب پسری شدند که او نیز پس از بالیدن چون پدر و مادر شیدای گل ها و درختان شد.سال ها گذشت و پدر و مادر پیر و در آرامش مردند. پسر چون پدر به گل کاری و باغبانی روی آورد و باغ به میراث مانده را آباد و آبادتر کرد تا روح پدر و مادر از او خشنود باشند. آن سال در اولین بهار بعد از مرگ پدر و مادر پسر هر روز دو پروانه زیبا را در باغ می دید که از گلی به گل دیگر پر می کشیدند و تمام روز را در پرتو آفتاب از زیبایی گل ها لذت می بردند. پسر نیز که به پروانه ها دل بسته بود با نظاره گل هایی که پروانه ها بیش تر بر آن ها می نشستند به کشت و پرورش آن گل ها همت گماشت. بهار رفت و تابستان فرا رسید و پسر شبی پدر و مادر را به خواب دید که چون روزهای سلامت و شادابی در باغ می گشتند و به آراستن و پیراستن باغ مشغول بودند. پدر و مادر از گلی به گلی دیگر رفتند و ناگاه به هیأت پروانه هایی در آمدند که پسر هر روز در باغ به نظاره آنان دل خوش می کرد. فردا وقتی پسر به باغ رفت پروانه ها نیز پدیدار شدند پروانه هایی که فرزند حق شناس این بار می دانست پدر و مادر اویند که پس از مرگ در تن دو پروانه تولد یافته بودند.
ایکه ذوکی، اسب
پیوند انسان و حیوانات همیشه تابع اعتقاد به موجودات فوق طبیعی نیست و گاه ترکیبی است از وابستگی انسان و حیوان و اعتقاد به رویدادهای غیرعادی. سگ و اسب قهرمانان افسانه های ژاپنی در رابطه با ارباب خویش از چنین ویژگی برخوردارند: می گویند موموتارو حیوانات را بسیار دوست می داشت و در سفرهای جنگی نیز همیشه حیواناتی را به همراه داشت که با آنان سخن می گفت. اسب مشهور ژاپنی موسوم به ایکه ذوکی (3) که به افسانه ها راه یافته روزگاری توسنی راهوار بود.طی سال های 1177 تا 1181 هر سال در آسوما (4) برای فروش اسب های خوب بازاری برپا می شد. ایکه ذوکی نریانی بود که در این سال ها تولد یافت و در خردسالی مادر خود را از دست داد. روزی ایکه ذوکی نقش مادر را در تنه آبشاری دید و به هوای یافتن جفت خود را به آب افکند. این ماجرا [خواه دیدن مادر یا که تصویر خود در آب] چندین بار تکرار شد و ایکه ذوکی به نریانی شناگر و ماهر مبدل شد.
صاحب اسب ایکه ذوکی را به فروشنده ای داد تا او را در آسوما بفروشد. در راه ایکه ذوکی از رودی خروشان و سیلابی که اسب های دیگر را یارای گذر از آن نبود گذشت و خود را به بازار اسب فروشان آسوما رسانید و مهتر و اسبان دیگر پس از گذر از گدار با مدتی تأخیر به بازار رسیدند. رفتار عجیب ایکه ذوکی مشتریان را ترسانید و فروشنده نتوانست خریداری برای ایکه ذوکی بیاید و آن را با خود باز گردانید.
فروشنده اسب سرانجام ایکه ذوکی را به مردی شش انگشتی در برابر ششصد سکه مسی فروخت. ایکه ذوکی همان اسبی است که بعدها یوریتومو قهرمان ژاپنی آن را به بهایی گزاف خرید و در همه نبردها و از آن شمار در نبرد دانورا همراه یورینوموشگون کاماکورا بود.
سگ تامه تومو
پیش از این از تامه تومو، عموی یوشیتسونه، قهرمان و کماندار مشهور در نبرد دودمان میناموتو با دودمان تایرا و جنگ های داخلی سخن گفتیم. از تامه تومو و سگ او می گویند و این داستان همانند افسانه های دیگر گویای وفاداری سگ به ارباب است. می گویند پدر تامه تومه او را در جوانی به ولایات دوردست می فرستاد تا مرد رزم و بزم شود. تامه تومو سگی داشت که در سفر و حذر همیشه با او بود و صاحب خود را تنها نمی نهاد. در سفری تامه تومو، خادم او و سگ تامه تومو پس از پیمودن راهی دراز در سایه سار کاجی نشسته و از زیبایی کاج لذت می بردند. سگ ناگاه شروع به زوزه کشیدن و جست و خیز نمود. تامه تومو خشمگین از پارس بی دلیل سگ شمشیر را کشید و سر سگ را با ضربه ای به سویی افکند. سر سگ غلتید و از درون تنه درخت اژدهایی را که در کمین ارباب بود بیرون کشید و او را کشت. تامه تومو و خادم در پای درخت گوری کندند و پشیمان و پریشان از آن چه رفته بود سگ را مدفون کردند. از آن پس تامه تومو به حیوانات مهربان شد و دیگران را نیز از آزار حیوانات باز می داشت.پی نوشت ها :
1. Oki
2. Inaba
3. Ikezuki
4. Asuma
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}