نویسنده: کلود برنار
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدّمه:

مقدّمه ای بر پزشکی تجربی(*)

فرانکلین لوفان باومر؛
مقدمه کلود برنار(1865) را گفتار پیرامون روش در قرن نوزدهم نامیده اند. شاید بهتر باشد آن را «باور علم پوزیتیویست» بخوانیم. برنار، این فیزیولوژیست بزرگ (78- 1813) را پوزیتیویست به مفهوم پیرو کُنت نباید شمرد. با وجود این، او در بی اعتمادیش نسبت به نظامهای متافیزیکی با کُنت شریک بود، و تفاوتی را که کُنت برای «قوانین» و «علل» قائل بود پذیرفته و بارها بدان اشاره می کرد. اثر وی مدافعه برنامه ای برای تعمیم روش تجربی به حوزه علوم زندگی life sciences بود. تأکید او را بر «حتمیت یا جزم علمی determinisme که بعدها «واکنشی» فلسفی برانگیخت در مّدنظر باید گرفت.

باور به علم

نخستین شرطی که یک دانمشند می باید از عهده برآید این است که به هنگام تحقیق و بررسیِ پدیده های طبیعی آزادی کامل خود را، که مبنایش در شک فلسفی است، باقی نگه دارد. برای این کار هیچ لزومی در میان نیست که در زمره شک ورزان بود؛ بلکه می باید به علم باور داشت، یعنی به حتمیّت و یا جزم علمی determinisme معتقد بود، به رابطه مطلق و لازم در همه چیز، از موجودات زنده گرفته تا پدیده های نوع دیگر، اعتقاد داشت؛ ولی در عین حال باید پذیرفت که شناختمان در مورد این رابطه کم و بیش تقریبی است، و اینکه نظریّاتی که در اختیار داریم مبیّن حقایق لایتغیّر و کامل نمی باشند... .
اصل مطلق حاکم بر علوم تجربی، یک جزم علمی یا حتمیّت ضروری un determinisme necessaire و آگاهانه conscient در شرایط پدیده هاست. چندان که در خصوص یک پدیده طبیعی، از هر نوع که باشد، یک پژوهنده هرگز نمی تواند مدّعی گردد که تغییر و تنوّعی در ظهور این پدیده پیش آمده، بی اینکه در همان زمانِ پیدایشش هیچ نوع شرایط تازه ای حادث شده باشند؛ از این گذشته، او به طور اَپریوری a priori یقین دارد که این تفاوتها با ضوابط دقیق و ریاضی تعیین شده اند. تجربه به ما فقط فُرم پدیده ها را نشان می دهد؛ ولی وجود رابطه بین یک پدیده و یک علّت مشخص امری است ضروری و مستقل از تجربه، و از همین رو بناچار رابطه ای است ریاضی و مطلق. بدینسان می بینیم اصلی که معیارِ Criterium علوم تجربی را تعیین می کند در واقع همان است که در علوم ریاضی نیز به کار می آید، زیرا این اصل در هر موردی بر مبنای رابطه لازم و مطلقی که بین امور وجود دارد تبیین می گردد. منتها باید توجه داشت که در علوم تجربی چنین روابطی
با پدیده های بسیار متعدّد، پیچیده و متنوّعی احاطه شده اند، و از همین رو آنها را نمی توان دید. به یاری آزمایش، ما به تحلیل و تجزیه می پردازیم، این پدیده ها را از هم جدا می سازیم، تا اینکه سرانجام به سهل ترین رابطه ها و آسانترین شرایط تقلیل شان دهیم. با این کار قصد داریم که به فُرم حقیقت علمی دست بیازیم، یعنی قانونی را بیابیم که کلید تمامی تنوّعات پدیده ها را به دستمان خواهد داد. این تجزیه و تحلیل تجربی تنها وسیله ای است که در اختیار داریم تا به جستجوی حقیقت در علوم طبیعی بپردازیم، و حتمیّت علمی مطلق پدیده ها که به طور اَپری یوری a priori (پیش- تجربی) آگاهی از آن داریم تنها معیار یا تنها اصلی است که هدایتمان نموده و حمایتمان می کند... .
... در یک کلام، علم چیز نامعلوم را مردود می شمارد؛ و در پزشکی وقتی کسی عقایدش را بر ملاحظه- کاریِ طبّی، بر الهام یا بر حدسِ کم و بیش مبهم امور استوار می سازد، او دیگر خارج از حیطه علم عمل می کند و نمونه ای از آن طبّ خام اندیشه و خیالی را ارائه می دهد که با وانهادن سلامت و زندگی بیماران به هوسبازی یک خوابنما شده احمق موجب خطرناکترین فاجعه ها می گردد. علم واقعی می آموزد که شک ورزید، و در جهل و نادانی اقدام به کاری ننمود... .
احساس مان، ما را نخست بر این می دارد که گمان بریم دست یازیدن به حقیقت مطلق می باید برایمان میسّر باشد، ولی پژوهش و بررسی کم کم این خیال خام و فریبنده را از سرمان دور می سازد. علم دقیقا این مزیّت را دارد که به ما آن چیزی را می آموزد که نمی دانیم، آن هم با جایگزین ساختن عقل و تجربه به جای احساس، و با نشان دادن محدودیّت شناخت کنونی مان به گونه ای کاملاً روشن. ولی علم به همان نسبت که نخوت ما را پائین می آورد به نحو متحیّرانه ای نیز توانائیمان را بالا می برد. دانشمندی که تجزیه و تحلیل تجربی را تا حدّ حتمیّت یا دترمینیسم determinisme نسبی یک پدیده سوق داده است، بی شک کاملاً متوجه است که علت اولیه ای را که مسبّب پیدایش این پدیده شده است نمی داند که چیست، ولی می داند که خود پدیده را می شناسد و به آن تسلط دارد؛ عاملی که در این شناخت و تسلط دخالت داشته برای او ناشناخته است، ولی او می داند که چگونه از آن استفاده کند. این امر در مورد همه علوم تجربی صادق است، جایی که ما فقط به حقایق نسبی و نه تماماً کامل می توانیم دست یابیم و از پدیده ها صرفاً در آن شرایطی که هستند شناخت حاصل کنیم. ولی همین شناخت ما را کافی است تا قدرتمان را بر طبیعت گسترش دهد. ما می توانیم با تنظیم شرایط فیزیک- و- شیمیایی موجب و یا مانع ظهور پدیده ها شویم، هر چند ندانیم که جوهر و ذاتشان چیست. ما نمی دانیم جوهر و یا ذات آتش، الکتریسته، نور، چیست ولی می توانیم با تنظیم این پدیده ها برای خودمان بهره برداری کنیم. ما همچنین
نمی دانیم که جوهر حیات چیست؛ ولی می توانیم به پدیده های حیاتی از طریق شناخت شرایط وجودیشان تا حدودی نظم بخشیم و در مسیری نسبتاً دلخواه هدایتشان کنیم. منتهی باید در نظر داشت که پیکره های جاندار این شرایط بسیار پیچیده تر و ظریفتر از آنهایی هستند که در اجسام معدنی، و بنابراین فهمیدنشان هم مشکل تر خواهد بود؛ و تمامی متفاوت نیز در همین است. در کلامی فشرده، اگر احساسمان همواره این سؤال را مطرح می کند که چرا (Pour quoi)، عقل نشانمان می دهد از عهده ما فقط این بر می آید که بپرسیم چگونه (comment)؛ [به چرا جواب نتوان داد، به چگونه چرا]؛ در حال حاضر، دانشمند و آزمایشگر را توجه فقط به این پرسش معطوف است و بس: چگونه... .

علم و فلسفه

گفتیم که شناختها در فیزیولوژی بن- پایه های لازم علمی برای یک پزشک هستند؛ به همین دلیل گر بخواهیم شرایط تکامل طب تجربی را فراهم آوریم لازم است که علوم فیزیولوژیکی را ترویج و اشاعه دهیم. این امر چنان ضروری است که بی آن امکان ندارد بتوان طب علمی را پایه گذاری کرد، و متأسفانه ما هنوز در فاصله ای دور از زمانی قرار داریم که ببینیم روحیه علمی در میان همه پزشکان حکمفرما باشد. حال، این فقدان عادت علمی در روح و جان مانعی عمده و عظیم است، زیرا ما را بر این می دارد که به نیروهای خفیه در طب باور داشته باشیم، باعث می شود که دِترمینیسم (یا حتمیّت) موجود در پدیده های زندگی را ردّ کنیم، و به سهولت این را بپذیریم که گویی پدیده های موجودات زنده توسط نیروهای حیاتی مرموزی اداره می شوند. وقتی در طب یک پدیده مبهم یا توضیح نادادنی پیش رو قرار می گیرد، به جای گفتن:« من این را نمی دانم»، کاری که هر آدم عاقل و اهل تحقیق می باید کند، پزشکان عادت دارند که بگویند:« سه لا وی Cُest La Vie» (زندگی همین است)؛ ظاهراً بی اینکه حتی به مغزشان خطور کرده باشد که چنین جوابی همچو عُذر بدتر از گناه است. بنابراین باید یاد بگیریم و عادت کنیم که بفهمیم علم عبارت از حتمیّت موجود در شرایط
پدیده هاست La Science nُ est que determinisme des conditions des Phenomenes، و پیوسته در پی آن باشیم که در توجیه همه پدیده های فیزیولوژیکی دست از گریبان زندگی برداشته و به کنارش بگذاریم؛ «زندگی» چیزی نیست مگر یک کلمه که فقط مفهوم جهل را القاء می کند، و وقتی ما یک پدیده را کیفیّتی حیاتی برایش قائل می گردیم این برابر این است که بگویم این پدیده ای است که ما از علّت نزدیک و با شرایط آن آگاهی نداریم. علم باید همواره مبهم ترین و پیچیده ترین امر را به ساده ترین و روشن ترین وجهی توضیح دهد. حال، زندگی، که مبهم تر از همه چیزهاست، هرگز نمی تواند هیچ امری را توجیه نموده و توضیح دهد. من روی این نکته تأکید می ورزم، زیرا شیمی دانانی را دیده ام که گاهی خودشان دست به دامان زندگی می گردند تا برخی از پدیده های فیزیکی و شیمیاییِ ویژه را به موجودات زنده نسبت بدهند. بدینسان خمیر مایه ای را که در تخمیر آبجو به کار
می رود نوعی امر حیاتی اُرگانیزه تلقی می کنند که خاصیتش در این است که شِکَر را به الکل و اسید کربنیک و چند محصول دیگر تبدیل کند. بعضی وقتها شنیده ام که این خاصیت تجزیه و انحلال شِکر به سب وجود زندگی در نهاد گلبول خمیرمایه می بوده است. این نوعی از آن توجیهات حیات گرانه است که پشیزی ارزش ندارد و قوّه انحلال در خمیر مایه آبجو را به هیچ وجه توضیح نمی دهد. ما از ماهیت این خاصیت انحلالی آگاهی نداریم، ولی باید قاعدتاً به امر فیزیکی و شیمیایی ربط داشته باشد، چیزی کاملاً معین، همانند کف پلاتین mousse de platine که انحلال کم و بیش مشابهی را موجب می شود، ولی نمی توان آن را به هیچ نیروی حیاتی منسوب دانست. در یک کلام، تمامی کیفیات عنصر زنده، در واقع، یا خاصیتهای شناخته شده و معینی هستند که در آن صورت ما آنها را خاصیتهای فیزیکی و شیمیائی می خوانیم، یا خاصیتهای ناشناخته نامعینی هستند که در آن صورت آنها را خاصیتهای حیاتی می نامیم. بی شک موجودات زنده دارای نیرویی ویژه اند که در جای دیگری بروز نمی کند و برتشکّل این موجودات زنده نقشی مؤثر دارد. ولی وجود این نیرو برداشتهایی را که ما را خاصیّتهای ماده متشکّل داریم تغییر نمی دهند، ماده ای که به محض پیدایش یافتن، دارای خاصیتهای فیزیکی و شیمیایی ثابت و معین می باشد. بنابراین نیروی حیاتی یک نیروی انسجامی و تغذیه ای است، و به هیچ وجه موجودیّت خاصیتهای ماده زنده را تعیین نمی کند. در یک کلام، فیزیولوژیست و پزشک باید در صدد باشند که خاصیت های حیاتی را جزو خاصیت های فیزیکی و شیمیایی تلّقی کنند و نه اینکه خاصیت های فیزیکی و شیمیایی را در زمره خاصیت های حیاتی بشمارند... .
گفتیم که طبّ تجربی سیستم نوینی در علم پزشکی نیست، بلکه بر عکس نفی و ردّ همه سیستمهاست. در واقع، صلابت ظهور طب تجربی موجب آن خواهد شد که از عرصه علم پزشکی تمامی دیدهای شخصی به دور افکنده شده و نظریات جامع و غیر شخصی جایگزین شان گردند، نظریّاتی که، همچو تئوریهای موجود در علوم دیگر، یک همآهنگی منظم و مستدل و مبتنی بر تجربه از رویدادها را ارائه خواهند داد.
طب علمی medecine scientific در روزگاری که ما بسر می بریم هنوز بنیان نگرفته است؛ ولی به یمن روش تجربی که در آن نفوذ بیشتر و بیشتری می کند، گرایش به این دارد که به یک علم دقیق تبدیل شود. طبّ در مسیر انتقالی قرار گرفته است؛ زمان نظریّات و سیستم های شخصی به سر آمده است و جای اینها را اندک اندک تئوریهای مبتنی بر علم امروزین و یا دست آوردهای تجربه اندوزان و عالمان کار آزموده خواهد گرفت. با این حال هرگز نباید چنین پنداشت که این تئوریها حقایق مطلق خواهند بود؛ آنها همواره تکامل پذیرند و در نتیجه توقّف هیچگاه نمی یابند. برای همین است که همیشه کوشیده ام تذکر بدهم که نباید، آنگونه که آدمیان در اغلب موارد می کنند، این تئوریهای جلو رونده و تکامل پذیر را با شیوه ها و یا اصول علمی ثابت و استوار به اشتباه گرفت. باید به خاطر داشت که اصل علمیِ تغییر ناپذیر، چه در علمِ پزشکی باشد و یا علوم تجربی دیگر، فقط دترمینیسم مطلق در پدیده هاست. ما علت نزدیک یا تعیین کننده پدیده ها را دترمینیسم نامیده ایم. دترمینیسم یا حتمیّت که ما بدان توجه داریم با جبریّت fatalisme تفاوت دارد. جبریّت گمان را بر این می گذارد که پیدایش الزامی یک پدیده، مستقل از شرایط آن است؛ در حالی که دترمینیسم شرط ضروری یک پدیده می باشد و ظهورش تحت اجبار و یا غیر طبیعی نیست. هنگامی که دترمینیسم پدیده ها را به عنوان اصل اساسی روش تجربی در دستور کارمان قرار دادیم و به تحقیق و تجسّس پرداختیم در اینجا دیگر نه ماتریالیسم در کار خواهد بود، نه روح گرایی، نه مادّه خام و خنثی، نه ماده جاندار، بلکه فقط پدیده هایی باقی می مانند که باید شرایطشان را تعیین نماییم که کدامها هستند، یعنی آن اوضاع و احوالی را که در ارتباط با این پدیده ها نقش علت نزدیک cause prochaine را ایفاء می کنند. فراسوی آن دیگر هیچ امر معین شده علمی وجود هرگز ندارد؛ فقط حرفها و کلماتی زده می شوند، که بی گمان لازم هستند، ولی اگر پیوسته مواظب نباشیم می توانند ما را دُچار اوهام کنند و فریبمان دهند، وگرنه در تله هایی که روحمان همواره بر سر راه خود می نهد ممکن است خود ما هم گرفتار آییم.
طبّ تجربی، همانند همه علوم تجربی، کارش برخورد با اموری که فراسوی پدیده ها باشند نیست، احتیاج هم ندارد که به کلام پردازی سیستماتیک پای بند باشد؛ او نه ویتالیست vitaliste (حیات گرا)، نه آنیمیست animiste (معتقد به وجود جان)، نه ارگانیسیست organicste (معتقد به گوهر ارگانیک)، نه سولیدیست Solidiste (جمودگرا)، نه اومرال humorale (صفراوی گرا) هیچ یک از اینها نخواهد بود، بلکه فقط علمی خواهد بود در جستجوی علل نزدیک پدیده های زندگی، چه آنها در حالت سالم باشند و چه در حالت ناسالم و رو به مرگ. او خود را درگیر سیستمهایی نمی کند که در واقع هیچ کدامشان هرگز حقیقتی را آشکار نمی سازند.
در این زمینه بی فایده نخواهد بود که در چند کلمه خصوصیّات اساسی روش تجربی را یادآوری کنیم و نشان دهیم که برداشت حاصله از آن چگونه خود را از ایده های سیستماتیک و عقیدتی متمایز می سازد. در روش تجربی برای این منظور فقط دست به آزمایشات می زنیم که مشاهده کنیم و به اثبات برسانیم، به عبارت دیگر به قصد آن است که امری را زیر نظر و کنترل گیریم و بر درستی آن پی ببریم. روش تجربی، به عنوان یک روش علمی، تماماً بر مبنای تصدیق verification تجربی یک فرضیه hypothese علمی استوار است. این تصدیق را گاهی به یاری یک مشاهده تازه می توان حاصل نمود (علمِ مشاهده)، گاهی به کمک یک آزمایش (علم تجربی). در روش تجربی، فرضیه یا هیپوتز عبارت از یک ایده علمی است که باید در محک آزمایش قرار گیرد. ابداع علمی آنگاه میسر می شود که یک فرضیه خوش یمن و بارور پیدایش یافته باشد. آن را احساس یا نبوغ دانشمندی ارائه می دهد که همانا آفریننده اش می باشد.
وقتی یک هیپوتز با روش تجربی آزموده شد و مورد سنجش قرار گرفت به یک تئوری تبدیل می شود، ولی اگر آن را فقط با منطق سنجیدیم، تبدیل به سیستم می گردد. بنابراین، سیستم systeme عبارت است از هیپوتزی که واقعیّتها را به یاری منطق و استدلال به آن مرتبط ساخته باشیم، بی اینکه آزمایشی بر آن صحّه نهاده و سنجش تجربی تصدیق و تأییدش کرده باشد. تئوری theorie عبارت است از یک هیپوتز تصدیق و تأیید شده، بعد از اینکه مورد کنترل عقلانی و سنجش تجربی قرار گرفت باشد. بهترین تئوری آن است که واقعیتها و رخ نمودهای علمیِ بسیار زیادی آن را تأیید و تصدیق کرده باشند. ولی برای اینکه یک تئوری خوب و مطلوب باقی بماند، همیشه باید بتواند در مسیر پیشرفت علم تغییر و تعدیل حاصل نموده و همواره توسّط رخدادهای جدیدی که ظهور می یابند باز- سنجی شده و مورد تصدیق قرار گیرد. اگر بنا بود یک تئوری را کامل تلقّی می کردیم و اگر از تصدیق آن از طریق آزمایش علمی روزانه سرباز می زدیم تبدیل به یک دُکترین doctrine (یا عقیده) می شد. یک دُکترین، از همین رو، یک تئوری است که آدمی به آن به صورت امری لایتغیّر نگاه کند، و آن را نقطه آغازین استثناجات بعدی به حساب آوَرد و چنین گمان کند که دیگر نیازی نیست که آن را مورد تصدیق تجربی یا آزمایشی قرار دهد... .
بنابراین، به عنوان آزمایشگر، من از سیستمهای فلسفی دوری می جویم، ولی این به آن معنی نیست که روحیه فلسفی را ردّ می کنم، آن چیزی را که در جای بخصوصی نیست و در همه جا هست، و بی آنکه به سیستمی تعلّق داشته باشد نه تنها می باید بر تمامی علوم پادشاهی کند بلکه بر تمامی معارف انسانی. بدینسان با اینکه از سیستمهای فلسفی گریزانم، ولی، فیلسوفان را دوست می دارم و از همنشینی با آنان حظّ وافر می برم. در واقع، از نقطه نظر علمی، فلسفه مظهر شوق و شور ابدی شعور انسانی از بهر شناختِ ناشناخته ها می باشد. از همین رو فیلسوفان همیشه با سؤالات جنجالی سرو کار دارند و در حیطه های والا سیر آفاق می کنند، در مرزهایی که بالاتر از علوم است. از آنجاست که آنان اندیشه علمی را به تحرک واداشته و به آن جان و آزادگی تازه می بخشند؛ آنان روح آدمی را به یاری یک ورزش فکری تقویّت می کنند و در همان حال بی هیچ وقفه ای به سوی حل بی پایان مسائل عظیم سوقش می دهند؛ بدینسان، آنها تشنه ناشناخته ها می باشند، و آتش مقدّسی بهر تحقیق و جستجو در دل دارند که هیچ اندیشمندی را هرگز نمی باید که خاموشی پذیرد... .
بنابراین، فلسفه و علم به هیچ وجه نباید سیستماتیک باشند: این دو باید متّحد باشند بی اینکه یکی قصد داشته باشد که دیگری را تحت سلطه خود درآورد، حاصل جدایی آن دو برای معارف انسانی چیزی جز زیان نخواهد بود. فلسفه بی وقفه در پی آن است که والایی بیابد، بر آن است که علم را به سوی علّت و یا سرچمشه امر بالا بکشاند؛ به علم نشان می دهد که در فراسویش سئوالاتی وجود دارند که انسانیّت را آزار و عذاب می دهند و به حل آن ها هنوز موفّق نشده است. این اتّحادِ استوار علم و فلسفه برای هر دوی آنها خوب است و مفید: یکی را بالا می برد و دیگری را نمی گذارد از حدود و ثغور خود تجاوز کند. ولی اگر پیوندی که فلسفه با علم دارد گسسته شود، فلسفه به سبب اینکه دیگر تکیه گاهی ندارد و یا وزنه تعادلی برایش نیست چنان به بالا پرتاب می شود که از نظر محو گشته و آواره ابرها می گردد، ولی علم نیز به سبب این پیوند گسیختگی، بی اینکه جهتی و مقصد والایی برایش بماند فرو می غلتد، و یا در بی راهگی ها سرگشته و آواره می ماند.

پی نوشت ها :

* Reprinted from Claude Bernard and the Introduction to the Experimental Method in Medicine. J.M.D. Olmsted & Harris Olmsted, pp. 35, 53- 55, 82, 201- 202, 218-221, 224 copyraigh 1952.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.