نویسنده: فرانکلین لوفان باومر
مترجم: کامبیز گوتن



 
ژان- پل سارتر: اگزیستانسیالیسم(*)
ژان- پل سارتر(80-1905) رهبر اگزیستانسیالیستهای «الحادگرا» نام گرفته است. او دارای دکترای فلسفه(ph. D.) بوده و در آموزشگاه سه شهر فرانسه تدریس کرده است. در دوره جنگ جهانی دوم توسط آلمانی دستگیر شده و به مدت نه ماه در بازداشتگاهی نظامی زندانی آنان بود. او فلسفه اگزیستانسیالیستی خود را در آثار فلسفی، نمایشنامه ها، و رُمانهایش منعکس نموده است. قطعه های زیرین از یک سخنرانی او به سال 1945 در پاریس انتخاب شده اند.

اگزیستانسیالیسم به چه گفته می شود؟

اکثر مردم وقتی این واژه را به کار می برند چنانچه بخواهند توجیهش کنند دُچار اشکال شده و دست و پا گم می کنند، چه از آنجایی که این واژه بر سر زبانها افتاده است، حتی مُد روز شده که فلان آهنگ ساز و یا نقاش را هم بی هیچ ابایی یک اگزیستانسیالیست خطاب کنند... .
در واقع، اگزیستانسیالیسم دکیرینی است که کمتر از مرامهای دیگر در خور نکوهش است و بیش از همه آنها برخوردار از دقت نکته سنجی؛ مخاطبش طرفاً کسانی است که اهل تخصص باشند و همچنین آنانی که فیلسوف اند. با این حال، تعریف کردنش دشوار نیست. آنچه موجب پیچیدگی می گردد این است که اگزیستانسیالیستها از دو نوع اند:
نخست، آنانی که مسیحی هستند، و من یاسپرسJaspers و گابریل مارسلG. Marcel را که هر دو کاتولیک اند جزو آنان می دانم؛ و دوم اگزیستانسیالیست هایی که ملحد می باشند، و من هایدگرHeidegger و همچنین اگزیستانسیالیستهای فرانسوی و خودم را جزو این دسته محسوب می کنم. وجه مشترک این دو گروه صرفاً این است که آنان اصل را بر این می گیرند که اگزیستانسecicetence ( و یا، هستی) پیشین تر از اسانس essence ( و یا، ذات) می باشد، و یا، چنانچه ترجیح دهید، سوبژکتیویتهSubjectivite را لازم است که سرآغاز هر کار شمرد.
از این گفته واقعاً چه می باید فهمید؟ بگذارید شیئی را در نظر بگیریم، مثلاً، یک کتاب و یا یک کاردک کاغذ- بُری را؛ این شیء را صنعتکاری با الهام گرفتن از تصوری که در ذهن خویش داشته به وجود آورده است؛ در ساختن این کاردک کاغذ- بُری، او هم به آن تصور رجوع نموده و هم به نحوه تولیدش که بخشی از همان تصور می بوده، که در واقع هر دو با هم دستورالعملی برای ساختن آن است. بدینسان، کاردک کاغذ- بُری شیی ء که به نحوی مخصوص ساخته می شود و هم دارای کاربرد مشخصی است، و اینکه کسی نمی تواند چنین بپندارد انسانی که آن کاردک را ساخته است نمی دانسته آن شی ء را به چه کار می آید. بنابراین در مورد کاردک کاغذ- بُر برداشتی این چنین داریم که اِسانس- یعنی مجموعه دستورالعمل هایی که در ساختنش به کار گرفته می شوند و همچنین کیفیاتی که مشخصش می سازند- پیش از اگزیستانس می آید. بدینسان حضور چنین کاردک کاغذ- بُر یا کتابی، در برابرم، باعث می گردد که وجودش را انکار نکرده و آن را تعیین و تأیید کنم. در اینجا ما بینشی داریم تکنیکی از جهان که با بهره مندی از آن می توان گفت ابتدا تولید است که صورت می گیرد و سپس وجود است که حاصل می گرددIa production precede lُexistence .
وقتی ما خدایی را به تصور درمی آوریم که آفریننده است، او را در بیشتر مواقع صانعی تلقی می کنیم که بسیار ورزیده است و والا؛ و پیرو هر مرامی که باشیم، چه این مرام شبیه دکترین دکارت باشد یا دکترین لایب نیتز، همیشه باورمان این است که اراده کم و بیش تابع عقل است و یا لااقل با آن همراه، و اینکه خدا وقتی به آفرینش می پردازد، دقیقاً می داند که چه می آفریند. بدینسان آن فکری که خداوند در روح خویش از بشر دارد قابل مقایسه با تصوری است که یک سرمایه دار صنعتی از کاردک کاغذ- بُر در ذهن خودش دارد؛ و اینکه خدا در آفرینش انسان هم داده هایی تکنیکی و هم یک تصور ذهنی را به کار می گیرد، درست همچو صنعتکاری با به کار گرفتن یک مفهوم definition و یک نوع تکنیک یک کاردک کاغذ- بُری را می سازد. بنابراین یک فرد انسانی نوعی تصور را تحقق می بخشد که از فهم الهی خارج نیست.
در قرن هیجدهم، در الحاد یا آته ئیسم atheisme فیلوزوفها، ایده خدا حذف شده است، ولی نه این ایده که اِسانس قبل از اِگزیستانس می آید. چه، ما این ایده را تقریباً در همه جا می یابیم: آن را نزد دیدرو Diderot ، نزد وُلترVoltaire ، و حتی نزد کانت Kant می یابیم. انسان در آنجا دارای یک سرشت انسانی است؛ این سرشت انسانی را، که همانا ایده بشر باشد، در نزد همه انسانها می یابیم، که مفهومش این است هر انسانی نمونه خاصی است که از یک ایده کلی concept universel ، که انسان نام دارد؛ نزد کانت به علت برخورداری بشر از این جنبه کلی و جهانیuniversalite است که انسان جنگلی، انسانی که با طبیعت همدم است، همچو شهروندی بورژوا در قالب تعریف محدودی قرار می گیرند و صاحب خصلتهای اساسی یگانه ای می باشند. بدینسان، در آنجا نیز، ذات انسانIُ essennce dُ homme ماقبل این وجود تاریخی که در طبیعت با آن مواجه ایم قرار می گیرد.
اگزیستانسیالیسم الحادیLُ existentialisme athee ، که من طرفدار آن هستم، همگونی و یکپارچگی بیشتری با خودش دارد تا تضاد. من می گویم اگر خدا وجود نداشته باشد، لااقل موجودی هست که درباره اش بتوان گفت که هستی در آن بر ذات تقدم دارد، موجودی که سابقه باشندگی اش بیشتر از تصوری است که از او در ذهن آمده باشد، و اینکه این موجود همانا انسان است یا، به قول هایدگر، واقعیت بشری است. منظور چیست وقتی اینجا گفته می شود هستی پیش از ذات می آید؟ معنایش این است که ابتدا انسان است که وجود دارد، حضور می یابد، بر صحنه جهان ظاهر می گردد، و پس از آن است که مفهوم و معنا به خود می بخشد. از نقطه نظر یک اگزیستانسیالیست اگر انسان تعریف پذیر نیست، این بدان دلیل است که او در ابتدا پوچ است و هیچ، بعدهاست که چیزی می گردد، بعدهاست که او خود را آن گونه که هست می سازد. بدینسان، صحبت از سرشت انسانی برمعناست، این چنین سرشتی وجود ندارد، زیرا خدایی در میان نیست تا آن را پرورانده و یا شکل بدان داده باشد. انسان فقط دست پرورده خویش است و آنچه را که بر آن است بدان نیل کند، آنچه را که پس از این روی کردن پرشور به هستی خواستار است که بدان دست بیازد.
اگزیستانسیالیست پروا ندارد که بگوید آدمی درد است و دل پریشانیIُ homme est angosse : معنای این حرف این است: انسانی که از مشکل روی برنمی تابد و می فهمد که نه تنها بودن را برگزیده، بلکه، از این هم بیشتر، واضع اصول و قوانینی است که هم خود وی و هم کل انسانیت را در بر می گیرد، نمی تواند از احساس مسئولیت کامل و عمیق سرباز زند.
وقتی ما از تنها- فتادگی یا وانهادگی سخن می گوییم، اصطلاحی که هایدگر اهمیت بسیار برایش قائل است، فقط می خواهیم این را گفته باشیم که خدا وجود ندارد، و اینکه ناچاریم عواقب آن را تا به آخر متحمل گردیم. اگزیستانسیالیست نسبت به نوعی اخلاق لائیکIaique ( یا غیردینی) که می خواهد خدا را با صرف کمترین حد هزینه حذف کند به شدت اختلاف دارد. در حدود 1880، وقتی معلمهای فرانسوی بر آن شدند که یک اخلاق لائیک را پایه بریزند، حرفشان تقریباً این بود: خدا یک هیپوتزِ بی فایده و پرخرج است، ما آن را به دور می اندازیم. ولی با این حال لازم است اخلاق، جامعه ای، دنیایی متمدن و منظمی وجود داشته باشد که ارزشهایی چند نیز به جد گرفته شده و پیشینیa priori تلقی بشوند، قبل از هر چیز باید واجب باشد که صداقت داشت، دروغ نگفت، زن خویش را کتک نزد، بچه درست کرد و غیره و غیره. پس بر این خواهیم شد تا دست به کاری کوچک بزنیم تا امکان آن باشد که نشان دهیم این ارزشها، خواه و ناخواه و به هر حال، وجود دارند، و در آسمانی حک شده اند که می توان فهم از آن حاصل کرد، هر چند، خدا وجود نداشته باشد. به عبارت دیگر- و این، فکر می کنم، همانا آن گرایش گسترده ای است که در فرانسه آن را رادیکالیسم می خوانند- آب از آب تکان نخورده و هیچ چیزی عوض نمی شود، چنانچه خدا وجود نداشته باشد؛ ما خود را با همان نحوه و شکلهایی از صداقت، پیشرفت، اومانیسم، مواجه خواهیم دید، و نیز اینکه در آن صورت خدا را یک هیپوتزِ از کارافتاده خواهیم یافت که خاموش و آسوده خودبخود خواهد مرد.
یک اگزیستانسیالیست، برعکس، این را امری بسیار دردسرزا می داند که خدا نیست؛ چه با نبودن وی امکان دسترسی به ارزشها در عرشی قابل فهم نیز از میان می رود؛ دیگر وجود خیری پیشینی a priori ( یا ازلی) ناممکن است، چه، آن شعور بیکران و آگاهیِ کامل که آن را اندیشه کند نیست؛ هیچ جا نگاشته نشده است که خیر( یا نیکی) وجود می دارد، یا اینکه ما را لازم می آید که صادق باشیم، دروغ نگوییم؛ دقیقاً علتش این است که سر از جایی برآورده ایم که در آن فقط آدمیان مطرح هستند و بس. داستایفسکیDostoievsky گفته است: «اگر خدا نمی بود، همه چیز مُجاز می بود». آغاز اگزیستانسیالیسم از همین جاست. در واقع، وقتی خدا نیست، هر بلا یا امری می تواند رخ دهد؛ و از همین رو انسان موجودی است وانهاده شده و بی یاور: تنها- رها- شده ای به حال خویش. زیرا او نه در درون خویش، و نه در بیرون از خویش، امکانی را نمی باید که بدان درآویزد و یا یاری از آن جوید. حتی عذر و بهانه هایی را هم نمی یابد که بدانها متوسل گردد.
اگر، در واقع، اگزیستانسIُ existence ( و یا، هستی) پیشین تر از اسانس Iُ essence ( و یا، ذات) باشد، در آن صورت آدمی هرگز نمی تواند با ارجاع به سرشتی ثابت و محرز از انسان به توجیه بپردازد؛ به عبارت دیگر، دترمینیسم determinisme (یا حتمیتی) در کار نمی باشد، انسان آزاد است، انسان همانا آزادی است. و باز، چنانچه خدا وجود نداشته باشد، ما در پیش روی خویش ارزشها و یا احکامی را هم نخواهیم یافت که حقانیت رفتارمان را تأیید کنند. بدینسان، ما را نه در پس، و نه در پیش، و نه در حیطه رخشان ارزشها، و در هیچ جا، تأییدات و یا حقانیتهایی که پشتوانه ای برایمان باشد نیست و دل و دستهایمان از هر عذر و بهانه ای تهی است.
حرفی که من می زنم این است: آدمی محکوم است که آزاد باشد. محکوم، زیرا به وجود آورنده خودش نبوده است، مع الوصف او آزاد است، زیرا وقتی که به دنیا پس انداخته شد، او مسئول همه اعمالی است که مرتکب می گردد. یک اگزیستانسیالیست به قدرت شورِ دل و شیدایی معتقد نیست. او باور ندارد که یک شور و شیدایی همچو رگبار سیل آسای ویرانگر آدمی را به ارتکاب برخی از اعمال فتنه زا وا می دارد، و بنابراین می تواند عذر و بهانه ای محسوب شود. یک اگزیستانسیالیست چنین می اندیشد که آدمی مسئول شور و شیدایی خویش است.
وانهادگی و یا تنها- فتاده- شدگی معنایش تا حدی این است که خود ما هستیم که برمی گزینیم وجودمان از چه قماشی باشد. وانهادگی با اضطراب همراه است و همسفر.
در مورد یأس و یا نومیدی باید گفت این واژه مفهوم بسیار ساده ای دارد. معنایش این است که خود را به آنچه به اراده مان وابسته است محدود و مقید کنیم، و دل در گرو مجموعه احتمالاتی بنهیم که اقداممان را ممکن سازند. وقتی آدمی چیزی را می خواهد باید بداند که عوامل محتمل همیشه دخالت دارند. من می توانم رویِ آمدنِ دوستی حساب کنم. این دوست یا با قطار می آید و یا با تراموآ؛ و فرض بر این نهاده می شود که قطار به موقع برسد، یا که تراموا از خط خارج نشود. در اینجا من در حیطه امرِ ممکن قرار دارم؛ ولی ممکنات تا جایی از اعتبار برخوردارند که عمل ما با این امکانات سازگاری داشته باشند، و نه بیشتر. از لحظه ای که این ممکنات مورد نظرم از طریق عمل من به دقت به یاری گرفته نمی شوند، لازم است که من خود را کنار بکشم و دیگر کاری با آنها نداشته باشم، زیرا هیچ خدایی، هیچ طرحی قادر نیست که دنیا و امکانات آن را مطابق مراد و خواسته من سازد. وقتی دکارت می گفت: «بر خویشتن غالب شدن بهتر از فتح جهان می باشد»، در واقع او همین حرف را می زند: عمل کردن بی دل بستن به امید و انتظار از کس دیگر داشتن.
بدینسان، فکر می کنم، به برخی از ایرادها که به اگزیستانسیالیسم گرفته شده اند پاسخ داده باشم. می بینید که آن را نمی توان با فلسفه آرامش و عدم دغدغه خاطر یکی دانست، چه آدمی را بر مبنای اقدام و عمل تعریف نموده و می سنجد؛ و نیز اینکه شرح بدبینانه ای از انسان ارائه نمی دهد- مرامی که خوشبینانه تر از آن باشد وجود ندارد، چه، سرنوشت آدمی به دست خود اوست؛ همچنین تلاشی نیست که آدمی را از اقدام به عمل مأیوس کند، زیرا به او می گوید امید فقط در عمل است که وجود می دارد، و تنها چیزی که به انسان امکان می دهد زنده بماند، همانا عمل است. در نتیجه، اینجا، ما با یک اخلاق مربوط به عملmorale dُ action و تقبل مسئولیت ُd engagement یا تعهد سروکار داریم.
با این همه، به رغم ذکر این چند نکته، باز به ما ایراد گرفته می شود که می خواهیم انسان را در چهار دیواری سوبژکتیویته فردیّش محبوس کنیم. در اینجا باز نسبت به ما گژ فهمی بسیار شده است. حقیقت این است که نقطه آغاز کارمان همانا سوبژکتیویته ای است که فرد از آن برخوردار است، و آن هم دقیقاً به خاطر دلایل فلسفی. نه به خاطر اینکه مابورژوا می باشیم، بلکه از این روی که می خواهیم بر مبنای نظریه ای عمل کنیم که بر حقیقت استوار باشد، و نه بر مجموعه ای از تئوریهای قشنگ، آکنده از امید و بدون پایه های واقعی، آغاز کار از برایمان حقیقت دیگری نیست مگر این حقیقت: می اندیشم، پس هستم... .
دوم اینکه، این تئوری تنها نظریه ای است که برای انسان حیثیّت و حرمت قائل است، تنها نظریه ای است که انسان در آن به حد یک شیء کاهش نمی یابد. هر ماتریالیستی بر این قصد است که همه انسانها، و حتی واضع خود را، به صورت اشیایی تلقی کند، یعنی به صورت مجموعه ای از واکنشهای معین، که هیچ از مجموعه کیفیات و پدیده هایی که مثلاً یک میز و یا یک صندلی و یا یک سنگ را می سازند متمایز نمی شوند. ما دقیقاً بر سرآنیم که سلطه انسانی را به صورت مجموعه ای از ارزشها که با سلطه مادی تفاوت دارد برقرار سازیم. ولی آن سوبژکتویته ای که بدان نایل می گردیم، سوبژکتیویته ای که آن را راستین می دانیم، به راستی یک نوع سوبژکتیویته فردی صرف نیست، زیرا نشان داده ایم که در کوژیتوCogito (یا، می اندیشم) آدمی نه تنها خویشتن را در می یابد، بلکه به کشف دیگران نیز نایل می آید. بدینسان، بی درنگ، دنیایی را می یابیم که آن را اَنتِرسوبژکتیویته Iُ intersubjectivite می نامیم، و اینکه در این دنیاست که آدمی برمی گزیند که خود کیست و دیگران چه کسان می باشند.
... اومانیسمِ اگزیستانسیالیستیIُ humanisme existentialiste . اومانیسم، زیرا به انسان یادآوری می کنیم که کسی به جز خود وی واضع قانون نیست، و اینکه در حالت تنها- فتادگی استdelaissement که ناچار است خودش تصمیم بگیرد؛ و هم از این روی که آدمی با برگشتن به سوی خویش نیست که به عنوان انسان توفیق حاصل نموده و به خویشتن تحقق می بخشد، بلکه با دنبال نمودن هدفی که بیرون از اوست، همان چیزی که موجب آزادی و رهایی است، و تحققی اینچنین ویژه را میسر می سازد.
پس از تفکراتی این چنین می توانیم دریابیم که هیچ چیز ناعادلانه تر از ایراداتی نیست که بر ما گرفته می شود. اگزیستانسیالیسم چیز دیگری نیست مگر تلاشی جهت تقبل نتایج یک موضع الحادی بری از شبهه. سعی آن هرگز این نیست که انسان را در نومیدی غوطه ور کند. ولی چنانچه بنا باشد هر ناباوری دینی یأس و نومیدی خوانده شود، ظنی که مسیحیان دارند، درآن صورت مراد از نومیدی همانی نیست که در اصل می بوده. اگزیستانسیالیسم آنقدرها هم آته ئیسمatheisme (یا الحادگرایی) بدان معنا نیست که خود را بفرساید و از نَفَس بیاندازد تا به اثبات رساند که خدا نیست. چیزی را که ترجیح می دهد ادعا کند این است: حتی اگر خدا می بود، باز وضع هیچ عوض نمی شد، و این همان نقطه نظری است که ما داریم. نه اینکه معتقدیم خدا هست، بلکه بر این گمانیم که در اینجا مسئله وجود داشتن خدا نیست که با آن درگیریم، لازم این است که آدمی خودش به داد خویشتن ببرسد و خود را متقاعد سازد که هیچ چیز دیگری نیست که موجب رهایی او از خودش شود، حتی اگر این چیز برهانی معتبر بر وجود داشتن خدا باشد. از این لحاظ بینش اگزیستانسیالیستی نگرشی خوشبینانه استIُ existentlalisme est un optimisme ، مرامی است از برای عمل؛ و این فقط از روی خبث است و بدسگالی که مسیحیان می خواهند ما را موجوداتی مأیوس و بیچاره تلقی کنند، چه آنها نومیدی خویش را با دل به امید نبستن ما یکی می گیرند.

پی نوشت ها :

*Jean -paul sartre: Existentialism, pp. 60-1 ،34-5،42-5، 14-18،21-2،25-8، . copyright 1947 by philosophical Library, Inc.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.