نویسنده: فیلیپ فرانک
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه


فیلیپ فرانک( 1966-1884)، سالها استاد فیزیک تئوریک در دانشگاه پراگ بود، از 1939 به بعد در رشته فیزیک و فلسفه در هاروارد تدریس کرده و یکی از پیشتازان «مکتب» پوزیتیویسم منطقی(*) محسوب می شود. در قطعه های زیرین که از کتاب او علم نوین و فلسفه آن (1949) انتخاب شده اند وی به توصیف «بحران در علم» در اوایل قرن بیستم و سابقه جنبش پوزیتیویسم می پردازد.
در سال (1907) تازه دکترای فیزیک در دانشگاه وین را گرفته بودم. ولی آنچه بی اندازه بدان علاقمند بودم فلسفه علم بود. من با گروهی از دانشجویان که هر پنجشنبه شب در یکی از قهوه خانه های قدیمی وین جمع می شدند ارتباط برقرار کرده بودم. ما تا نیمه شب و حتی گاهی دیرتر پیش هم بودیم و درباره مسائل علم و فلسفه بحث می کردیم. توجه و علاقه ما به رشته های متعددی معطوف بود، ولی هر بار به مسئله مرکزی خویش باز می گشتیم: چطور می توانیم از ابهام و ناروشنی فلسفه سنتی احتراز کنیم؟ چطور می توانیم بین فلسفه و علم نزدیکی تام برقرار سازیم؟ منظور از «علم» فقط «علم طبیعیnatural science » نبود بلکه در همیشه مطالعات اجتماعی و ادبیات و تاریخ و موسیقی(humanities ) را نیز شامل می شد. من و هانس هان Hans Han و اتو نویرات Otto Neurath که در رشته اقتصاد تخصص داشت از جمله فعالترین و علاقمندترین اعضای آن انجمن بودیم... .
در آن زمان یک تاریخنگار برجسته و فلسفه پرداز علم، یعنی آبل رِه Abel Rey فرانسوی، کتابی به چاپ رسانده بود که بعدها تأثیر زیادی بر من نهاد. در آستانه آن قرن افولِ فیزیک مکانیکی این باور را پدید آورده بود که خود شیوه علمی قاصر از ارائه دادن «حقیقت مربوط به جهان» به ما بوده؛ از همین رو گرایشهای غیرعلمی و حتی ضد علمی شدت گرفتند. در اینجا مناسب می بینم از کتاب آبل رِه مطالبی را نقل کنم که چنین وضعی را به خوبی و به طور دقیق توصیف می کند.
او می گوید، پنجاه سال پیش باور بر این بود که طبیعت را با اصول مکانیکی صرف می توان توجیه نمود.
« پنداشت و برداشت چنین بود که علم فیزیک چیزی نیست مگر صورت پیچیده اصولی که به مکانیک مربوط اند، به مکانیک ملکولی... امروزه (1907) این طور به نظر می آید که تصویر ارائه شده توسط علوم فیزیکی کاملاً عوض شده باشد، یگانگی گسترده جای خود را به گونه گونگی های بشمار سپرده است، آنهم نه تنها از لحاظ جزئیات، بلکه از لحاظ ایده های مهم و بنیادین...[ و این امر موجب بروز] همان چیزی است که بحران فیزیکِ معاصر خوانده می شود. فیزیک سنتی را تا نیمه قرن نوزدهم باور بر این بود که فقط کافی است راهش را ادامه دهد تا به متافیزیکِ ماده تبدیل شود. برای تئوریهای خود نیز ارزشی بالا به همان نسبت قائل بود، ارزشی اُنتولوژیکOntologic ، و این تئوریها همگی جنبه مکانیکی داشتند. فیزیک مکانیکی سنتی، چنین پنداشته می شد که فراسوی و برتر از نتایج تجربی بوده و همانا شناخت cognition و درکی واقعی از کیهان مادی باشد. چنین برداشتی یک توجیه فرضی از تجربه مان نبود؛ یک دُگم بود یا تعصب جزمی.
« انتقاد از فیزیک مکانیکی سنتی که در نیمه دوم قرن نوزدهم ارائه شد این ظن نسبت به واقعیت اُنتولوژیک فیزیک مکانیکی را سست نمود. بر مبنای این انتقاد فلسفه ای از فیزیک بنیان نهاده شد که در پایان قرن نوزدهم تقریباً خود وجهه ای پیدا کرد. علم دیگر چیزی شمرده نمی شود مگر نوعی الگوی سنبلیک، قالبی که می شد بدان رجوع نمود. به علاوه، از آنجایی که این قالب و الگو به موجب طرق مختلف تفکر تغییر می کرد، به زودی پی برده شد که در واقع رجوع دادن هیچ چیزی مقدر نیست مگر طوری شکل گرفته باشد که بتوان رجوعش داد. علم برای دلباختگان علم محض به صورت کاری هنری جلوه می کرد، و برای طرفداران مرامِ سود- مندی دستاورد ماهرانه انسانی. چنین بینشی را می توان به درستی چنین تعبیر نمود که امکان وجود داشتن علم انکار می شد. علمی که صرفاً به یک تکنیک مفید تبدیل شده باشد... دیگر این حق را ندارد که خودش را علم بخواند، مگر معنای این واژه دگرگون شده باشد. این ادعا که علم نمی تواند چیزی بجز این باشد مفهومش آن است که علم را در معنای راستینی که دارد نفی کنیم.
«واخوردگی علمِ مکانیکِ سنتی... متضمن این معنی است: «خود علم است که وامانده و شکست خورده»... ما می توانیم مجموعه ای از دستورالعمل های تجربی در اختیار داشته باشیم، حتی می توانیم آنها را به صورت سیستمی درآورده و در حافظه خود انبار کنیم، ولی هیچگاه درک و شناختی از پدیده هایی که این سیستم و یا آن دستورالعمل ها در موردشان به کار گرفته می شوند حاصل نخواهیم کرد.»
تشکل گروه ما در دورانی صورت گرفته بود که شرحش را آبل رِه به خوبی داده است. کتاب او در آخرین سالهای اقامتم در وین (1912-1908) به کرّات مورد بحث ما واقع شده بود. واکنش کلی گروه ما نسبت به وضع فکری و فرهنگی موجود که آن را آبل رِه بر ما آشکار نموده بود شرحش این چنین است:
ما این را تشخیص داده بودیم که علم مکانیکی نمی تواند جوابگوی تمامی مشاهدات ما باشد و از همین رو اعتقاد به علمِ مکانیکی به تدریج کاهش می یافت. این اعتقاد ارتباطی نزدیک با باور به پیشرفت در علم و تصور علمی از جهان داشت، لذا افول آن باور موجب بروز تشویشی عمیق شده بود. بیشتر مردم ایمانشان را به روش علمی از دست داده بودند و به دنبال روشی دیگر می گشتند تا به یمن آن بتوان فهم درستی از جهان حاصل کرد. بسیاری بر این باور بودند، یا لااقل می خواستند باور داشته باشند، که هنگام آن می باشد که به ایده های قرون وسطایی بازگشت، به ایده هایی که شامل برداشتی اُرگانیسمی organismic از جهان بود.
در تاریخ علم و فلسفه در مورد شرایطی که تحت آن بشود گفت یک تئوری علمی به «توجیه» برخی از مشاهدات نایل آمده است. همیشه عقاید مختلفی وجود می داشته است. برخی نویسندگان بر این عقیده بوده اند که تنها آن توجیهی که بر مبنای علل مکانیکی و حرکت ذرات مادی استوار باشد قادر است کنجکاوی فکری ما را ارضاء کند. برخی دیگر گفته اند تشبّث به علل مکانیکی در توجیه هر امری توجیهی است سطحی و نه واقعی. بعضی از مخالفان جهان بینی مکانیکی مدعی هستند که تمامی پدیده ها می باید برحسب تحول یک «تمامیت ارگانیک» تعبیر بشوند تا بتوان فهم صحیحی از آنها حاصل کرد. افول اعتقاد به علم مکانیکی به نظر می رسید که این نگرش اُرگانیسمی را تأید نموده باشد، نگرشی که برای بسیاری جالب توجه می بوده چون کاربردهایی مذهبی و اجتماعی می داشته است. بدین ترتیب در آغاز قرن بیستم امری پیش آمد که برخی آن را بحران در علم، یا دقیقتر بگوییم، بحران در تصور علمی از جهان می خواندند. برای مدتی بیشتر از دو قرن فکر پیشرفت در علم و حیات بشری با بهره گیری بهتر از توجیه مکانیکی پدیده های طبیعی هم پیوندی داشت. حال چنین به نظر می رسید که خودِ علم این تصور مکانیکی را کنار گذارده باشد. وضع متناقضی پیش آمده بود که آدمی می توانست تحت لوای پیشرفتِ علم به تصور علمی جهان حمله ور شود.
شانزده فصل این کتاب درطی مدتی که تقریباً چهل سال طول کشیده نوشته شده اند. همه آنها یک هدف را دنبال می کرده اند: دیواری که علم و فلسفه را به مدت یک قرن و نیم از هم جدا نموده است از میان بردارند. کتاب از شیوه هایی حکایت دارد که در قرن بیستم به این دیوار حمله شده است. در واپسین دهه قرن نوزدهم انقلابی در علم فیزیک پدید آمد که باعث گردید انقلاب دیگری در اندیشه علمی عمومی ما به وجود آید. شیوه هایی که به کار گرفته می شدند تا بین علم و فلسفه وحدت ایجاد کنند با پیشرفت علم تغییر پیدا می کردند. دو عقیده بارز در علم که به قرن نوزدهم مربوط می شوند در واپسین دهه های آن قرن در هم شکسته شدند؛ این دو عبارت بودند از باور به اینکه همه پدیده های طبیعت می توانند به قوانین مکانیک تقلیل پیدا کنند، و نیز این باور که علم سرانجام «حقیقت » مربوط به جهان را آشکار خواهد نمود. در قرن بیستم دگرگونیهای انقلابی در علم با شتاب و شدت هر چه بیشتری به وقوع پیوست. پس جای تعجب نیست که دگرگونی اندیشه علمی با روشهای به سرعت تغییر کننده ای که دانشمندی به فلسفه روی می آورد، و برداشتهای فیلسوف نسبت به علم، انجام پذیرفت.
همان طور که اشاره شد، سالهای بعد از 1917 شاهد استقرار حکومت شوروی در خاک روسیه، پایان جنگ جهانی اول، و بنیانگذاری دمکراسیهای نوین در اروپای مرکزی، مثل جمهوریهای اطریش، چکسلواکی، و لهستان بود. اما واقعه ای که در آن زمان اثر بسزایی بر پیشرفت فلسفه علم نهاد تئوری جدید نسبیت عام بود که آینشتاین آن را پس از 1916 ارائه نمود. در این تئوری آینشتاین قوانین حرکت و قوانین میدان جاذبه را از اصولی بسیار کلی و تجریدی، اصول برابری( و یا هم ارزی)equivalence و نسبیت relativity اتخاذ کرده بود. اصول و قوانین وی ارتباطهاییconnections بین سنبلهای تجریدیabstract symbols بود: مختصات کلی زمانی- مکانیgeneral space-time coordinates و نیز پتانسیل های دهگانه میدان جاذبه gravitational field. این تئوری به نظر می رسید یک نمونه بارز از طریقه ای باشد که در آن یک تئوری علمی بر اساس ایده هایی که پوزیتیویسم نوین new postivism ارائه داده است شکل می گیرد. در این جا سیستم سمبلیک symboic system و یا ساختاری structural به روشنی مورد بررسی قرار گرفته و کاملاً از واقعیتهای قابل مشاهده observational facts مورد نظر مجزا می گردند. سپس سیستم می باید مورد تعبیر و یا تفسیر قرار گرفته، و پیش بینی واقعیتهایی که قابل مشاهده می باشند می باید انجام پذیرفته و صحت پیش بینی ها به یاری مشاهده تأیید شوند. واقعیتهای سه گانه قابل مشاهده ویژه ای وجود می داشتند که پیش بینی شدند: کج شدن شعاعهای نور و جابجایی طیف قرمز از خطوط طیفی در میدان جاذبه، و پیشی گرفتن کوتاه ترین فاصله سیاره عطارد به خورشیدthe advance of the perihilion of Mercury .
با این همه، ما اگر تئوری آینشتاین را با تئوریهای فیزیکی پیشین مقایسه کنیم، خواهیم دید که در ساختار آن تفاوتی وجود دارد. این تفاوت گر چه به لحاظ درجه می باشد، ولی توجه ما را به تغییر عمده ای در شکل گیری آن در ذهن جلب می کند.
نتایجی که از قوانین بنیادین آنشتاین می توان گرفت گرچه می توانند متعدد باشند، ولی خود این قوانین با توجه به مختصات زمانی- مکانی عام است که حرکتها را توضیح می دهند. قبل از اینکه نتایج تئوری وی به یاری مشاهده مورد تأیید واقع شوند، لازم است بدانیم چگونه گزاره های مربوط به این مختصات عامgeneral coordinates را می توان بر اساس واقعیتهای قابل مشاهدهobservational facts بیان نمود. در فیزیک سنتی نیوتونی، مختصات فضاییspatial coordinates و فاصله های زمانی time intervals با توسل به روشهای سنتی سنجش طول و اندازه گیری زمان انجام می شد، با چوبه فاصله سنج و ساعت. ولی، مختصات عام در تئوری آنشتاین کمیت هایی هستند که مواضعpositions و حرکاتِmotions ذرات متحرک را با توجه به سیستمهای مرجعsystems of reference، که می توانند دارای دِفُرماسیونها deformations ( یا کج- شکلی و انحناها) به گونه های بسیار متعدد باشند، تعریف و تعیین می کند، با میزانهای متغیرvariable rates از دِفُرماسیون در هر نقطه. هیچ مرجع ثابت و تعیین شده ای برای اندازه گیری مکان و زمان داده نشده تا شالوده ای باشد که با آن بتوان به تعریف مختصات زمان و مکان پرداخت. شیوه های اندازه گیری می باید همراه با نتایجی که از اصول تئوری حاصل می شوند پدید آیند. تأثیر این واقعیتها بر تصور عادی و عام که در ذهنمان نسبت به ساختار یک تئوری علمی داریم چیست؟
در علم فیزیک قرن نوزدهم، ترجمان گزاره هایی که حاوی سنبل های تجریدی تئوری بودند- جرم، فاصله، فاصله زمانی و غیره- به واقعیتهای قابل مشاهده چندان دشوار نمی نمود. کاملاً پذیرفته شده بود که مستقیم بودن یک خط، حرارت یک جسم، یا سرعت یک حرکت را می شد تعیین کرد و اندازه گرفت. لااقل، کسی تردید نمی کرد که چنین سنجشهائی امکانپذیر بودند. ولی، در تئوری نسبیّت عمومی(یا عام) که آنشتاین ارائه کرده بود، توضیح اُپراسیونها(یا عملیاتی) که به توسط آنها این کمیات را می توان اندازه گرفت کاری بسیار سخت و پیچیده می شوند؛ کاری که به صورت بخشی اساسی از آن تئوری درمی آید. این توضیحات مربوط به اُپراسیونهاdescription of the operations که به یاری آنها سنبل های تجریدی abstract symbols از قبیل کئوردینه هاcoordinates ( یا محور مختصات) مکانی- زمانی عام با فاکتهای مشاهده ای، که امروزه به موجب اصطلاح ابداعی بریجمن P.W. Bridgman «تعاریف اپراسیونلoperational definitions » خوانده می شوند، ارتباط پیدا می کنند.
آنشتاین حتی پیش تر از این، یعنی به سال 1905 که نظریه نسبیّت خاص یا محدود restricted theory of relativity خویش را ارائه داد، کاملاً می دانست که «تعاریف اپراسیونل» بخشی اساسی از تئوری اش هستند. بعدها او تغییرات عمده ای را که اصول فیزیکی جدیدش در شکل گیری ذهنی یک تئوری فیزیکی پیش آورده بود توضیح می دهد و بر این واقعیت تأکید می ورزد که رابطه بین سنبل های تئوری و فاکتهای مشاهده ای که بر تأییدشان دلالت دارند زمان بیشتری را می طلبد، پیچیدگی بیشتری پیدا کرده و بررسی آنها مشکلتر از رابطه ای است که فیزیک قرن نوزدهم تصورش را می کرده، تا چه رسد به فیزیک قرن هفدهم و هجدهم که ساده اندیشی حتی بیشتر از آن می بوده است. تغییری که در تصور کلی یک تئوری عملی پیش آمده بود تأکیدی هر چه بیشتر بر شکاف بین سیستم ساختاریstructural system و تأییدش از طریق آزمایش experimental confirmation داشت. حال، ارائه یک تئوری جدید مستلزم دو عمل مهم و دشوار بود، دو عملی که احتیاج به قدرت خلاقه بیشتری داشت: ابداع یک سیستم ساختاری، و یافتن تعاریف اُپراسیونل برای سنبل های آن.
با این همه، از نظر آینشتاین، ایده بزرگ جدید در هر تئوری فیزیکی نوین، همانا خلق سیستم ساختاری بود. در معنایی این چنین است که یک تئوری فیزیکی« ساختار جهان» را توضیح می دهد. چنین طرز بیانی را به سادگی می شود به این تعبیر نمود که سنبلها که به منزله سنگهایی برای بنا نمودن ساختار به کار می آیند، همانا خود «سنگهای واقعی در ساختمان» جهان بوده، و اینکه ساختار سیستم سمبلیک همانا خودِ «ساختار واقعی جهان» می باشد. با پیروی از تعبیری که خودِ آینشتاین از برداشتهایش دارد، ما گزاره هایی مثل «تئوری، توضیح دهنده ساختار واقعی جهان می باشد» را می باید به این معنا بگیریم که تعاریف اُپراسیونل مناسب و کارآمد قادرمان می سازند که از سیستم سمبلیک به استنتاج فاکتهای مشاهده ای نایل آییم و آنها را با مشاهداتی که عملاً با آنها روبروییم مورد سنجش و یا تطبیق قرار بدهیم. لذا، می بینیم تصوری که پوانکاره Poincare بر مبنای پوزیتیویسم نوین از فیزیک داشت توسط بینش آینشتاین دگرگون می شود به طوری که یک تئوری به یاری ساختار و تعاریف اُپراسیونل به صورت توضیحی مقتصدانه از فاکتها باقی می ماند... .
مکاتب نو- توماسیneo-Thomist و نوکانتی neo-Kantian به تغییرات انقلابی در علم که در آغاز قرن بیستم پیش آمده بود واکنش نشان داده و به ایجاد «پرده ای آهنین» بین علم و فلسفه مشغول بودند. حقیقت این است که هیچ یک از آنها، و در واقع هیچ یک از مکاتب فلسفی سنتی، چه نوع ایده آلیستی و چه رئالیستی قادر نبودند سهم چندان با ارزشی را در ادغام علم جدید قرن بیستم در درون قالب کهنه فکر کلی بشری داشته باشند... .
بلافاصله پس از اینکه آینشتاین تئوری نسبیّت عمومی خویش را به چاپ رساند (1917)، نظریه ای که در آن او علم جدید فیزیک را به کلی ترین شکلش ارائه کرده بود، نوشته هایی ظهور نمودند که دیگر تلاششان این نبود که فیزیک جدید را در فلسفه سنتی ادغام نمایند بلکه بر آن بودند که فلسفه جدیدی را بر مبنای علم جدید برپا سازند. این نوشته ها از واکنش فلسفه سنتی به علم جدید پیروی نمی کردند- چه از آن واکنشی که از نوع بنیادگرایانه بود و چه از آن که مدرن جلوه می کرد. واکنش آنها از نوع رادیکال بود که با کلمات انجیل همسویی داشت:
«هیچ کس شراب تازه را در بطریهای کهنه نمی ریزد، و الا شراب تازه بطریها را شکسته و خود پاشیده شده و بطریها نیز از میان خواهند رفت. ولی شراب تازه را در بطریهای تازه باید ریخت، که در آن صورت هر دو باقی خواهند ماند. و نیز هر کسی که شراب کهنه را نوشید به شراب تازه رغبت نشان نخواهد داد: چه او خواهد گفت که شراب کهنه خوشگوارتر است.»
بطریهای کهنه همان الگوهای فلسفه سنتی بودند و شراب تازه هم علم قرن بیستم بود. گروهی از کسان طالب بطریهای نو بودند. آنان قالب متافیزیک های سن توماسی ویا کانتی را به عاریت نگرفتند بلکه از الگویی اقتباس کردند که در خاک علم جدید رشد نموده بود، از الگویی که «پوزیتیویسم نوین» نام گرفته بود. در حالی که کسانی مثل پوانکاره و دوئم Duhem از این الگو صرفاً برای مصرف داخلی سود جسته بودند تا سروسامانی به سراچه علمی خویش بدهند، افراد جدیدی که بعد از 1917پای به میدان نهادند بر سر آن بودند تا بنیان فلسفه ای نو را بریزند که بتواند جایگزین نظامهای سنتی نوع ارسطویی و کانتی بشود.
جنبش تازه همان موقعی شروع شد که جنگ جهانی اول خاتمه یافته بود، یعنی در سال(1918). جمهوری های دمکراتیک تازه ای در اروپای مرکزی تأسیس شدند: اطریش، چکسلوواکی، لهستان، و تجربه جمهوری و ایمار در خاک آلمان. اینها سرزمینهای باروری برای تحول و تکامل یک بینش علمی نسبت به جهان بود. به نظر چنین می آمد که وضع مشابهی نیز در روسیه بعد از سقوط رژیم تزاری(1917) به وجود آمده باشد. ولی بعداً می بینیم که چگونه پشت نمودن به سر آغاز دمکراتیک و روی کردن به نوعی اقتدارگرایی سیاسی، همزمان با پشت کردن به فلسفه پوزیتیویسم نوین و روی نمودن به فلسفه ای نزدیک به سنت ارسطویی و کانتی انجام گرفت... .
مردانی که پوزیتیویسم نوین را مبنای کلی اندیشه منطقی انسانی تلقی کرده بودند- افرادی همچو اشلیک Schlick و کارناپ Carnap - حال با گروه بنیانگذاران وینی Viennese group در تماس نزدیک قرار گرفتند، بخصوص با هان Hahn و نوییرات Neurath ، ولی تماس من با آنها فقط به موقعی محدود می شد که با تعطیلات دانشگاهی مصادف بود. نتیجه این دوستی و همکاری آن شد که فلسفه جدید به شکلی درآمد که هر چه بیشتر و بیشتر با فلسفه سنتی آلمانی تفاوت می کرد... .
آنها با یاری گرفتن از منطق نشان داده بودند که هیچ متافیزیکی نمی تواند بر پایه ای علمی استوار باشد، زیرا گزاره های متافیزیکی با الگویی که این گزاره ها می باید برخوردار از آن باشند تا درست یا نادرست خوانده شوند هیچ نوع همخوانی ندارند. ولی نوییرات که در علم اجتماع تخصص داشت مفهوم گزاره های متافیزیکی را به عنوان پدیده های اجتماعی مورد بررسی و تحقیق قرار داد. وی با نوعی سنگدلی پافشاری می کرد که به هیچ نوع فرمولی نباید اجازه رخنه ای داد که موجب «شادی دشمن» گردد، حتی چنانچه از نقطه نظر منطقی صرف هم که شده بتوان قبولش داشت. بانیان اصلی گروه ویینی همگی متقاعد شده بود که دور انداختن متافیزیک نه تنها بر منطقی بهتر دلالت دارد بلکه برای خود زندگی اجتماعی و فرهنگی نیز موجب بهروزی است. آنها همچنین باور راسخ داشتند که حذف متافیزیک باعث خواهد شد که دار و دسته ای را که ما امروزه توتالیتر و مستبد می خوانیم از پایگاه علمی و فلسفی شان محروم ساخته و این واقعیت را بر مردم آشکار خواهد کرد که آنها فقط دل در گروه منافع خاصی سپرده اند که برایش می جنگند.
سرانجام بر اثر گفت و شنودهای دوستانه و ممتد که گروه ویینیViennese group . با اشلیک و کارناپ داشت تأکید بر این نکته نهاده شد که فلسفه نوین می باید طوری ساخته شود که در آن هیچ نوع تعبیر نادرستی به نفع متافیزیک پیش نیاید. ما همگی می دانستیم تعابیر نادرست می توانند پیش بیایند چنانچه، از باب مثال، اصطلاحاتی مثل «رئالreal »( واقعی)، «اِسانسییلessential »(بنیادین)، «سنگ بنای واقعی جهانreal building stone of the Universe» به گونه ای دست و پاگیر و سست به کار گرفته شوند. نوییرات حتی با لحنی نیمه طعنه آمیز و خنده دار پیشنهاد کرده بود «فهرستی از واژگان ممنوعه» تهیه بشود. در رساله ای راجع به «بنیانهای علوم اجتماعی » او، عمداً، از به کار بردن کلماتی نظیر «آنتیتهentity »( وجود)، «ذاتessence »، «ذهنmind »، «مادهmatter »، «رئالیتهreality »(واقعیت»، « چیزthing » می پرهیزد... .
در سالهای 31-1930 مجلد نخست از نشریه Erkenntnis ( شناخت ) انتشار یافت، نشریه ای که منعکس کننده اصلی جنبش ما بود. سردبیران آن کارناپ و رایخنباخH. Reichenbach بودند. نخستین شماره با مقاله ای تحت عنوان «چرخش در فلسفه» به قلم اشلیک شروع می شد. بجاست چند سطری از آن را نقل کنم تا معلوم شود باور خوشبینانه ای نسبت به گرایش جدید وجود داشت که این نشریه از آن دفاع می کرد. اشلیک می نویسد:
«مطمئن هستم که ما در میانه کار چرخش فرجامین در فلسفه می باشیم. دلایل خوبی دارم که بگویم نزاع بی حاصل نظامهای فلسفی فیصله یافته است. اذعان می کنم، دوران ما از روشهایی بهره مند است که هر مجادله ای از آن نوع را زائد و بی فایده می سازد؛ آنچه مهم است این است که اینکه این روشها با همتی تمام به کار گرفته شوند».
در همان زمان(1930) اشلیک مقاله ای به چاپ رساند تحت عنوان «تجربه شخصی، شناخت، متافیزیک»، که در آن چنین می گوید:
تمامی شناخت cognition از وجودbeing ، در اساس، به یاری روشهای علوم ویژه special حاصل می گردد؛ هر اونتولوژیِ ontology نوع دیگری حرف مفت است و یاوه بافی. متافیزیک امری ناممکن می باشد زیرا اهدافش همدیگر را نقض می کنند. اگر جناب متافیزیسیین the metaphysician مشتاق تجربه ای صرفاً شخصی است، می تواند این اشتیاق را با شعر و هنر ارضاء کند- یا توسط خود زندگی. ولی اگر او مشتاق تجربه ای شخصی در زمینه معنویتی متعالtrancendent باشد، در آن صورت زندگی و شناخت را درست تشخیص نداده، به تعقیب اشباحی مشغول است که به هیچ کار نمی آیند.»
برای اشلیک، همان طور که می دانیم، «شناختcognition» برقراری سیستمی از سَنبُلها symbols است که فقط بیانگر دنیای واقعیتها world of facts باشد و نه امری دیگر. بنابراین، اساساً، با تجربه یا برداشت شخصی تفاوت دارد.
این احساس خوشبینانه قوی از لحاظ روانی همانا احساس چرخشی است که به آدمی دست می دهد. شما می توانید در اتومبیلی که سرعت زیادی دارد سوار باشید و تا زمانی که سرعت آن تغییر نکرده است احساس چندانی نکنید. ولی اگر پیچ و چرخشی پیش آید و یا چنانچه شتابی تند صورت گرفت، آنگاه احساسی از یک واکنش تند را نیز تجربه خواهید کرد. امروزه، جنبش پوزیتیویسم منطقی از قوامی چندان برخوردار نیست. آن جنبش، چرخشی را در فلسفه بوجود آورد که بعداً در مسیری نو افتاد و پیش رفتنش آرام و بی دغدغه بود. در این جا مناسب می بینم گفته ای از سی. وِست چرچمن C. West churchman را نقل کنم. این فیلسوف که از پیروان مرام به اصطلاح پوزیتیویسم منطقی نیست چنین می نویسد:
« اندک است شمار کسانی که تردید کنند موضع پوزیتیویسم چه تأثیر سالمی در نحوه های تحقیق می داشته است؛ پوزیتیویسم به گونه ای بارز مکاتب فکری را از هم متمایز کرده، و معیاری در اختیار گذاشته است که تحت لوای آن طرفداران شیوه های تجربی قادر هستند جنگهای خویش را علیه یک نهضت مرتجعانه ادامه دهند. برای کسی که دیده به چشم انداز دمکراتیک دوخته است بازگشتن به دیدگاهی ماقبل- پوزیتیویستیPrepositivistic viewpoint برگشتن به دیدگاهی ماقبل- علمی Prescientific خواهد بود، یعنی به صورت انسانی مرتجع درآمدن و از قدرت بلامنازع یک فرمانروای خودکامه حمایت کردن»... .
به سال 1936 که کنگره حمایت از وحدت علم Congress for the Unity of Science که هنوز اجلاسش ادامه داشت، پروفسور اشلیک نزدیک سالن سخنرانی خود در دانشگاه وین توسط دانشجویی به قتل رسید. در جریان محاکمه، وکیل مدافع متهم تقاضای کاهش کیفر را نمود و دلیلش این بود که دانشجوی مزبور از «فلسفه فتنه انگیز» اشلیک به تنگ آمده بوده است. هر کس که اشلیک را می شناخت او را به خاطر شخصیت نجیب، انسانی و متواضعش می ستود. منظورهای سیاسیِ اصطلاح «فلسفه فتنه انگیز» بر همه روشن بود. قاتل به ده سال زندان محکوم شد. ولی، دو سال بعد، وقتی سربازان ناتزی وین را اشغال کرده و به دستگیری بسیاری از مردم پرداختند، قاتل اشلیک از زندان آزاد گشت. گلوله هایی که اشلیک را بی جان کردند نشانگر از هم پاشیدن دلگدازِ پوزیتیویسم در اروپای مرکزی تحت فشار ناتزیها بود که قدرتشان فزونی می یافت. در پایان سال 1938 این جریان به اوج خود رسید. اکثر پژوهشگران که با پوزیتیویسم منطقی همسویی نشان می دادند از کشورهای خود در اروپای مرکزی مهاجرت کردند. دلیل اصلی یا فرار از آزار و اذیت سیاسی بود، یا، در اکثر مواقع، چنین احساس می شد که تحت دیکتاتوری ناتزیها جایی برای فلسفه ای که منطق و تجربه یارش باشند وجود نخواهد داشت. اکثر این مهاجران از آن پس در ایالات متحده آمریکا، و تعداد کمتری نیز در کشور بریتانیای کبیر بسر می برند.

پی نوشت ها :

philipp Frank, Modern science and its philosophy. cam oridge, Mass: Harvard University press, 1941-9 pp. ، . 49-50. ، 41-2 ، 34-5، 25-6، 18-21 ، 1-5 ،

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.