نویسنده: اریش فروم
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه


اریش فروم(1980-1900)، متولد و تحصیلکرده آلمان، یکی از چندین روان پزشکی بود که در دهه 1930 به ایالات متحده مهاجرت نمود. او که به عنوان استاد و سخنران در دانشگاهها از اقبال زیادی برخوردار بوده کتابهای پرنفوذی نیز نوشته است، منجمله فرار از آزادی (1941)، که در آن جاذبه ای را که توتالیتاریسم بر توده ها اعمال می کند با تحلیل روانشناسانه ای بررسی نموده است. اغلب، او را یک نو- فرویدی خوانده اند، ولی برداشت وی از سرشت آدمی با عقیده فروید تفاوت فاحش دارد.
بحرانی که امروزه انسان با آن روبروست موجب شده است آرزوها و ایده های عصر روشن اندیشی که به یُمن شان پیشرفت سیاسی و اقتصادی را آغاز کرده بودیم عقب نشینی بکنند(*). اینک، ایده پیشرفت وَهمی کودکانه نامیده شده، و «رئالیسم » واژه تازه ای گردیده که به مفهوم بی ایمانی کامل نسبت به بشر به کار گرفته می شود. آنچه روزی شان شامخ و قدرت بشر خوانده می شد و انسان را توان و تهور می بخشید تا در عرض این چند سده اخیر به موفقیتهای خیره کننده ای نایل آید، اینک جایش را به این فکر سپرده که انسان از بیخ و بن ضعیف است و نقش وجودی او بسیار ناچیز. این فکر مخرّب، همه شالوده هایی را که فرهنگ مان بر آن استوار می باشد تهدیدی است به غایت جدی.
این کتاب را برای این نوشته ام که اعتبار اخلاق اومانیستی را بار دیگر تأیید نموده بر آن صحه گذارم... .
موضع اخلاق اومانیستی مبنی بر اینکه انسان قادر است نیکی را تشخیص داده و به موجب ظرفیتهای بالقوه طبیعی و عقل خویشتن منشِ خود را با آن تطبیق دهد درست نمی بود چنانچه بدسگالی در او امری ذاتی و یا مادرزادی می بود. مخالفان اخلاق اومانیستی مدعی هستند سرشت انسان به گونه ای است که او را به خصومت ورزی نسبت به دیگران وا می دارد، او را آزمند و حسود ساخته و به سوی کاهلی شخصی سوقش می دهد، مگر اینکه ترسی در کار باشد و واهمه بازش دارد. بسیاری از طرفداران اخلاق اومانیستی در مقابله با این طرز فکر تأکید دارند که انسان باطناً نیک سِگال است و تخریب و ویرانگری جزء لاینفک او نیست.
به راستی، مناقشه آشتی ناپذیر این دو طرز تفکر یکی از موضوعات اساسی در اندیشه غربی است. برای سقراط، جهل، و نه خوی طبیعی انسان، سرچشمه پلیدی محسوب می شد؛ شر برایش همانا خطا کردن بود. عهد عتیق [یا تورات]، برعکس، به ما می گوید که سرگذشت انسان با ارتکاب به گناه آغاز می شود، و اینکه «پلیدکاریهای وی از همان کودکی شروع گشته و ادامه می یابد»... .
در بافت اندیشه مدرن این دو طرز تفکر متضاد در هم تنیده شده اند- ایده شان شامخ و قدرت انسان توسط فلسفه روشنایی قرن هجدهم، توسط اندیشه ترقی خواهانه و لیبرال قرن نوزدهم، و رادیکالتر از همه توسط نیچهNietzsche بیان شده بود. ایده بی ارزش و هیچ بودن انسان، که این بار جنبه غیردینی به خود گرفته بود، در نظامهای اقتدارگرایی پیدایش یافت که به موقعیت «جامعه» اولویت می داد؛ فرد با پذیرش این امر که خودش موجودی خُرد و ناچیز است، کامیابی را در این می دید خدمت دولت را بکند و تابع آن باشد. هر دو ایده که در فلسفه های دمکراسی و اقتدارگرایی کاملاً از هم جدا بودند، امروزه در شکل های کمتر افراطی به هم تنیده اند، و ما سراغش را بیشتر در آن احساسی می یابیم که ربط به فرهنگ مان می یابد. امروزه ما، هم طرفدار آگوستین Augustine هستیم و هم پلاجیوسpelagius ، هم لوترLuther و هم پیکودلامیراندولاPico della Mirandola ، هم هابزHabbes و هم جِفِرسونJefferson . ما آگاهانه به قدرت انسان و شأن شامخش باور داریم، ولی- چه بسا به گونه ای نا-خودآگاه- به قدرت ناتوانی و بدسگالی بشر- و به ویژه خودمان- نیز معتقد می باشیم، و برای اینکه این را توجیه کنیم« طبع بشر» را بهانه می سازیم... .
به موجب فروید طبعِ تخریب و ویرانگری در همه انسانها امری است ذاتی....[اما] این طور که پیداست میزان تخریب و ویرانگری بستگی به این دارد تا چه اندازه جلوی باروَریِ استعدادهای آدمی گرفته شده باشد. منظورم در اینجا نافرجامی های اتفاقی این و یا آن آرزو نیست، بلکه اشاره ام به عقیم ماندگی تواناییهای حسی، عاطفی، جسمانی و فکری آدمی است، اشاره ام به سرکوب شدگی های ظرفیتهای خلاقه اوست. اگر جلوی گرایش زندگی به روئیدن و بالیدن، به خرم زیستن و شاداب به سر بردن گرفته شود، چنین نیرویی وقتی راهش بسته می شود و در بن بست کامل قرار می گیرد دگرگونی حاصل نموده و به انرژی زندگی برانداز و جان افکن تبدیل می گردد. ویرانگری حاصل یک زندگی واخورده و تهی از خرمی و شادابی است. آن شرایط شخصی و اجتماعی که موجب می شوند نیروی جان افزار از کار باز نماند پدید آورنده خشونت هستند و عنصر خرابکاری، و این به نوبه خود سرچشمه ای است که پدیده های پلیدِ جوراجور از آن برمی جوشد... .
چنانچه گمان مان درست باشد که ویرانگری ظرفیتی است ثانوی در آدمی، و اینکه بروز کردنش به هنگامی است که انسان قادر به بارور ساختن تواناییهای اولیه اش نشده باشد، در آن صورت به یکی از ایرادهای وارد شده به اخلاق اومانیستی پاسخ داده ایم. نشان داده ایم که انسان الزاماً خبیث نیست و تنها موقعی می شود خبیث که برای رشد و تکامل وی شرایط مناسب مهیا نباشند. خبث یا بدی دارای وجودی مستقل نیست که به هیچ امر دیگری جز خودش مربوط نباشد، بدی همانا عدم حضور و یا نبودن خوبی است، حاصل شکست در باروَر نمودن زندگی و یا هستی است... .
عیب گویی های مکرری را امروزه می شنویم که همه از شومی اوضاع حکایت دارند. گرچه همگی هشدارمان می دهند که به خطرناکی وضع دوران کنونی توجه ورزیم، ولی وعده خوش فرجامی را که ناشی از توفیق انسان در زمینه علوم طبیعی، در روانشناسی، در طب و در زمینه هنر است آنها نادیده می انگارند. در حقیقت، این توفیقها نشان می دهند که نیروهای خلاقه پرتوانی در کار می باشند که به هیچ وجه با تصویری از یک فرهنگ رو به زوال جور در نمی آیند. دوران ما دورانی متحول است و گذرا. قرون وسطی در قرن پانزدهم به پایان نرسید، و عصر نوین بی درنگ پس از آن آغاز نشد. پایان و آغاز روندی را طی نموده که چهارصد سال به طول انجامیده است- به راستی، فاصله زمانی بسیار اندک اگر بُعد تاریخ را در نظر گیریم و نه طول عمر خویشتن را. عصر ما یک پایان است و یک آغاز، آکنده و سرشار از امکانات.
اگر سؤالی را که در آغاز این کتاب مطرح ساختم اینک بار دیگر تکرار کنم و بپرسم، آیا دلیلی برای افتخار کردن و امیدوار بودن داریم، جواب، دوباره مثبت است، ولی توضیحی را باید بر آن افزود که از مطالبی که تا اینجا به بحث گذاریم حاصل می شود؛ نه فرجام نیک و نه فرجام پلید امری محرز و یا از قبل تعیین شده نیست. تصمیم در این باره به عهده انسان است. وابسته به توانایی اوست که خویشتن را، زندگی و خوشبختی خود را به جِدّ گیرد؛ بستگی به آمادگی او دارد که با مسئله اخلاقی خویش و جامعه اش مواجه بشود. بر عهده شهامت اوست که خودش باشد و از برای خویش.

پی نوشت ها :

* Erich Fromm: Man for Himself, pp. 4 217, 7،210-12، 5-, copyright 1947 by Erich Fromm.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.