نویسندگان: حسین شکرکن و دیگران




 

مبانی علمی کنش گرایی

چارلز داروین(1809-1882)

انتشار کتاب اصل انواع، در 1859 به عنوان مهمترین کتاب در تاریخ تمدن غرب، تأثیر زیادی در مجامع روشنفکری داشت. روانشناسی نیز از این تأثیر برکنار نماند، به طوری که باید پذیرفت که نظریه تکامل(1) اثر فوق العاده بر روانشناسی معاصر داشته است. درواقع روانشناسی امروز آمریکا، جوهر و شکل خویش را بیشتر از هر نظریّه و فکر دیگری به نظریه تکامل مدیون است.
اندیشه اصل تکامل، یعنی: این فکر که موجودات زنده به مرور زمان تغییر می کنند، برای نخستین بار توسّط «داروین» طرح نشده است، بلکه ریشه های آن را تا قرن پنجم پیش از میلاد نیز می توان ردیابی کرد.
در قرون اخیر، اراسم داروین(پدربزرگ چارلز داروین)، و «فرانسیس گالتون»، منشأ کلیه حیوانات خونگرم را موجود واحدی می دانستند. «لامارک» (2) برای نخستین بار، نظریّه رفتاری تکامل را بیان نمود. او بر تغییر شکل بدن حیوان، از طریق تلاش ارگانیسم برای تطبیق خویش با محیط، تکیه کرد و معتقد بود که این تغییرات طیّ نسلهای پی در پی به طور ارثی منتقل شده است.
در سالهای نخستین قرن نوزدهم، چارلز لیل(3) مفهوم تکامل را در نظریه زمین شناسی وارد کرد و عقیده داشت که زمین برای رسیدن به ساخت فعلی، مراحلی از رشد را در جهت تکامل طیّ کرده است.
علت اینکه دانشمندان از این نظریه استقبال کردند، اطلاعاتی بود که به وسیله کاوشگران در مورد انواع دیگری از موجودات و اشکال تازه ای از حیات به دست آمده بود. زیرا آنان فسیلها و استخوانهای حیواناتی را یافته بودند که هیچگونه مشابهتی با انواع موجود نداشتند و ظاهراً متعلق به حیواناتی بودند که زمانی روی زمین زیسته و سپس نابود و ناپدید شده اند.
از مجموعه این اطلاعات چنین نتیجه گیری شد که اشکال حیات ثابت نیست و دستخوش تغییر و تبدیل می باشد و نیز این فکر تقویت شد که تمام طبیعت احتمالاً نتیجه تغییری پیوسته است.
اثر تغییر، نه تنها در قلمرو فکری و علمی به چشم می خورد، بلکه، تغییر در زندگی روزمره نیز مشاهده می شد. جوامع و نیز عوامل تحوّل صنعتی در حال تغییر بود. با مهاجرت گروههایی از مردم از مناطق روستایی و شهرهای کوچک به مراکز صنعتی بزرگ، ارزشها، روابط اجتماعی و هنجارهای اجتماعی که طیّ نسلها ثابت مانده بود، به مرور از هم گسسته می شد.
تغییر، مشخصه کامل آن عصر بود و این جوّ فکری و اجتماعی متغیر،‌مفهوم تکامل را از نظر علمی قابل احترام ساخت. با اینهمه، در حالی که اندیشه ها و دیدگاههای زیادی در مورد فکر تکامل وجود داشت مدارک و اسناد کافی، که چنین نظریه ای را تأیید کند، وجود نداشت؛ انتشار کتاب اصل انواع تا حدّی این خلأ را پر کرد. درواقع، اقدام داروین پاسخی بود به نیازی که در جامعه شکل گرفته بود.
از آنجا که نظریه داروین در مورد تکامل شناخته شده است، تنها به تذکر نکات اصلی آن اکتفا می شود.
داروین که کار خود را از واقعیت آشکار تغییر(4) بین اعضا و افراد یک نوع آغاز کرد، عقیده داشت که این تغییرپذیری، خود به خودی و تابع توارث است. نتیجه انتخاب طبیعی(5) در طبیعت، بقاء(6) ارگانیسمهایی است که بهترین سازگاری و انطباق را با محیط زیست خود دارند. ارگانیسمهایی که چنین نیستند از بین می روند. او به وجود تنازع دائمی(7) برای بقاء در طبیعت اعتقاد داشت و می گفت ارگانیسمهایی که باقی می مانند سازگاری موفقیت آمیزی با مشکلات محیط برقرار می سازند. این ارگانیسمها، مهارتها یا امتیازاتی را که به آنها اجازه بقاء داده است، به فرزندان خویش منتقل می کنند و چون تغییر، قانون دیگری از وراثت است، لاجرم فرزندان بین خود اختلاف نشان خواهند داد. برخی از فرزندان، تواناییهائی به دست می آورند و رشد می دهند که از تواناییهای والدین آنها، برای بقاء سودمندتر است، این خصوصیات به نوبه خود برای بقاء به کار می رود و در جریان آن نسلها ممکن است تغییرات بزرگی در شکلشان به وجود آید. این تغییرات ممکن است آنقدر بزرگ باشد که جهت توجیه تفاوتهای بین انواع، آن طور که امروزه وجود دارد، به کار آید.
هرنشتین(8) و بورینگ معتقدند که انتخاب طبیعی تنها مکانیسم تکامل داروینی نیست بلکه خود داروین به نظریه لامارک نیز عقیده داشت، نظریّه ای که برحسب آن تغییرات در شکل اندامها، در اثر تجربه حیوان در طول زندگی، ‌ممکن است به نسلهای بعدی منتقل شود(9).
داروین که خود را از بحثهای داغی که نظریه اش را برانگیخته بود به دور نگه می داشت، موفق به انتشار کتابهای دیگری شد که ارتباط مستقیمی نیز با روانشناسی داشتند. در سال 1871، دومین گزارش اصلی خود را در مورد تکامل به نام «تبار انسان» (10) منتشر کرد. در این کتاب مدارکی جهت نشان دادن تکامل انسان از اشکال پائین حیات آورده شده بود و بر شباهت بین فرایندهای ذهنی حیوانات و انسان نیز بر اهمیت انتخاب جنسی به عنوان عامل تکامل تأکید می کرد.
در سال 1872، داروین تحقیقی در مورد «تظاهر هیجانات در انسان و حیوان» انتشار داد؛ و این فکر را در آن القا کرد که تغییرات در تظاهرات هیجانهای اصلی، می توانند به وسیله مکانیسم تکامل تعبیر و تفسیر شوند. او عقیده داشت که تظاهرات هیجانی، باقی مانده حرکاتی است که زمانی در جهت کنش عملی به کار می رفته است.
در نظریّه داروین، که تعدادی از واکنشهای آگاهانه در انسان و حیوان به طور مکرّر نقل شده، اهمیت عوامل ذهنی در تکامل آشکار است. به سبب نقشی که در این نظریه به آگاهی داده شده است، روانشناسی وادار شد تا دیدگاه تکاملی را بپذیرد.
نظریه داروین بر شکل گیری روانشناسی علمی، به صورتی که هم اکنون وجود دارد، تأثیر بسیار زیادی داشته است. نظریه تکامل، این امکان فریبنده را که پیوستگی بنیادی در کنش ذهنی انسان و حیوان وجود دارد، مطرح ساخت. مدارک داروین که بر پیوستگی حیوان و انسان دلالت داشت، نوعاً دارای ماهیتی جسمانی و کالبدشناختی(11) بود. اما در آن مدارک پیوستگی مشابهی در رشد رفتار و فرایندهای ذهنی نیز مشاهده می شد؛ و این سؤال را پیش می آورد که اگر ذهن انسان تکامل یافته ذهنهای ابتدایی تر است؟ در آن صورت ممکن است شباهتهایی بین ذهن حیوان و انسان وجود داشته باشد. بنابراین، شکافی که دکارت(12) بین انسان و حیوان فرض کرده بود، برای نخستین بار زیر سؤال جدّی قرار گرفت.
بسیاری از متخصصان علوم به پژوهش در کنش ذهنی حیوانات پرداختند و به این ترتیب موضوع جدیدی وارد آزمایشگاه روانشناسی شد. روانشناسی حیوانی، که تبعات گسترده ای برای روانشناسی داشت، نتیجه این جریان بود.
تأثیر داروین موجب تغییر هدف روانشناسی گردید. زیرا همان طور که می دانیم محور توجه ساخت گرایان تحلیل محتوای آگاهی بود. داروین بر برخی از روانشناسان، به ویژه بر روانشناسان آمریکایی، تأثیر گذارد و باعث شد تا آنان کنشهایی را که ممکن است توسط «آگاهی» به خدمت گرفته شود، مورد پژوهش قرار دهند. به نظر بسیاری از روانشناسان، مطالعه کنش آگاهی وظیفه ای مهمتر و بنیادی تر از تعیین عناصر آگاهی بوده است. به این ترتیب، روانشناسی به تدریج به مسأله انطباق ارگانیسم با محیطش توجه و گرایش پیدا کرد و بررسی تفصیلی عناصر ذهنی، جذبه خود را به مرور از دست داد.
سومین تأثیر مهمّ داروین بر روانشناسی، توجه روزافزون به اهمیت تفاوتهای فردی بود. واقعیت تغییر اعضا، در نوع واحدی از جانداران حاصل پنج سال مشاهده و تحقیق بود. اگر هر نسل شبیه نسلهای پیشین خود می بود، تکامل به هیچ وجه امکان تحقق نداشت. از این رو، تغییر، عنصر مهمی برای هرگونه نظریه تکاملی بوده است.
زمانی که ساخت گرایان، در پی قوانین کلّی ذهن بودند و تفاوتهای فردی را نادیده می انگاشتند، گروهی از روانشناسان، تحت تأثیر داروین راههای بررسی تفاوتهای ذهنی افراد را وجهه همت خویش ساختند و به این ترتیب مطالعه تفاوتهای فردی آغاز گردید.

سر فرانسیس گالتون(1822-1911)

گالتون، به طور مؤثری فکر تکامل را در تحقیق خویش، در باب وراثت خصوصیتهای ذهنی(13) و تفاوتهای فردی وارد ساخت. پیش از آغاز تلاشهای گالتون، مسأله تفاوتهای فردی، به عنوان موضوعی برای تحقیقات در روانشناسی به حساب نمی آمد و این بی تردید، در تاریخ روانشناسی، غفلتی جدّی بوده است. پیش از گالتون تنها به تلاشهای معدود و متفرّقی، همچون تحقیقات وبر(14)، فخنر(15) و هُلتر(16) برمی خوریم که به تفاوتهای فردی در تحقیقات خویش توجه داشته اند، اما، آن را به طور منظم دنبال نمی کردند. وونت و تیچنر نیز بررسی تفاوتها را جزء‌ روانشناسی نمی شمردند.
نخستین کار مهمّ گالتون، کتاب نبوغ ارثی(17) است که در سال 1869 منتشر شد. او می خواست نشان دهد که نبوغ حاصل وراثت است و می گفت، فراوانی تعداد نوابغ در برخی از خانواده ها به حدی است که توضیح آن بر مبنای تأثیرات محیطی میسر نیست. بدین ترتیب نظریه، «مردان برجسته(18) فرزندان برجسته دارند»، شکل می گیرد. در این کتاب بخش عمده مطالعات زندگینامه مربوط به دودمان و اصل و نسب اشخاص مشهور، متخصّصان علوم، پزشکان، شخصیتهای متنفِّذ اجتماعی و غیره بوده است. تحقیقات گالتون نشان داد که این مردان، نبوغ و نیز شکل ویژه آن را به ارث برده اند. مثلاً یک متخصص بزرگ علوم در خانواده ای به دنیا آ‌مده که در آن علمای برجسته ای وجود داشته است. علاقه نهایی گالتون به مسأله «اصلاح نسل» (19) بود. او معتقد بود که نسل انسان نیز مانند دامهای روستایی می تواند به طریق انتخاب مصنوعی اصلاح شود و می گفت اگر زنان و مردان پراستعداد با یکدیگر ازدواج کنند طیّ نسلهای پی در پی نژادی پراستعداد به بار خواهند آورد.
این تلاش، گالتون را به مسائل اندازه گیری و آمار شدیداً علاقه مند کرد. او مفاهیم آماری را در کتاب نبوغ ارثی به کار برد و دریافت که مردان برجسته، نسبت به مردم عادی، در داشتن فرزندان برجسته شانس بیشتری دارند. او گروهی از مردان مشهور را که تعدادشان به 997 تن می رسید به عنوان گروه نمونه انتخاب کرده بود. بر طبق قوانین احتمالات، انتظار می رفت از میان آنان تنها یک شخص برجسته به دنیا آید. اما، 332 تن شخص مشهور در خانواده آنها وجود داشت.
گرچه احتمال یافتن انسان برگزیده و برجسته در برخی از خانواده ها بالا بود، اما به اندازه ای نبود که کافی باشد، گالتون به طور جدی نوعی تأثیر را از ناحیه محیط تعلیم و تربیت و فرصتهای بهتری که برای فرزندان اشخاص برجسته مورد مطالعه اش فراهم بود، مورد توجه قرار داد و نتیجه گرفت که برجسته بودن یا نبودن مربوط به وراثت است و نه فرصت و امکانات.(20)
علاقه گالتون به وراثت از نظر وسعت و میدان، از قلمرو فردی و خانوادگی به قلمرو نژاد گسترش یافت. او بیش از پیش به مسأله احتمال به نژادی انسان با آمیزش انتخابی علاقه مند شد و با ارائه طرحی در این زمینه به تأسیس مجله «زیست سنجی» (21) در سال 1901 و تشکیل آزمایشگاه اصلاح نسل در کالج دانشگاه لندن در سال 1904 اقدام نمود. اقدامی که همواره رو به شکوفایی و رشد بوده است.
علاقه گالتون به آمار به حدّی بود که تا وقتی برای کمّی کردن داده ها و تحلیل آنها از نظر آماری، راهی نمی یافت، کاملاً راضی نمی شد. آدولف کتله(22) (1796-1874)، ستاره شناس بلژیکی برای نخستین بار روشهای آماری و منحنی بهنجار را به جای داده های اجتماعی و زیستی به کار برد. او اندازه گیریهای مربوط به انسان(23) را که روی نمونه های تصادفی از مردم انجام می شد، طبقه بندی و تنظیم نمود و ملاحظه کرد که نمودار توزیع پراکندگی اندازه های مزبور نوعاً به صورت منحنی بهنجار است. او اصطلاح انسان متوسط(24) را برای بیان این واقعیت به کار برد که برحسب آن اکثر مردمان گرایش به جمع شدن در اطراف میانگین یا در مرکز منحنی بهنجار دارند و به تدریج،‌ هرچه از مرکز دورتر می شوند تعدادشان کمتر می شود.
گالتون، تحت تأثیر یافته های کتله فرض کرد که عین همین اطلاعات برای مشخصات روانی- همچون مشخصات جسمانی-صادق است. پیشنهاد استفاده از میانگین و انحراف معیار برای نشان دادن ویژگیهای گروهی از آن اوست. کار بعدی گالتون در آمار، تعیین ضریب همبستگی بود که اهمیت بسیار زیادی در تحقیقات علمی داشته است. با تشویق گالتون، کارل پیرسن(25) دانشجوی او فرمول ریاضی مربوط به محاسبه دقیق ضریب همبستگی را ابداع کرد که هم اکنون مورد استفاده می باشد.
ابداع برخی از آزمونهای روانی خاص برای نخستین بار توسط گالتون صورت گرفت. او را حتی مبدع فکر آزمون روانی می دانند- هرچند که این اصطلاح کمی دیرتر وضع شده است- او با این فرض که؛ هوش می تواند برحسب میزان تواناییهای حسّی انسان اندازه گیری شود، کار خود را آغاز کرد. درواقع، او تصور می کرد که بین توانایی حسّی و هوش، همبستگی وجود دارد و معتقد بود که هرچه هوش بالاتر باشد سطح تمیز حسّی نیز بالاتر است.
گالتون لازم دید دستگاههایی اختراع کند که به وسیله آنها اندازه گیریهای روانشناختی با سرعت و صحّت در مورد تعداد زیادی از مردم انجام شود. او با شور و شوق فراوان طرح تعداد زیادی از اینگونه ابزارهای اندازه گیری حواس را ریخت. این دستگاهها عبارتند از: سوت گالتون(26)، برای سنجش شنوایی؛ نورسنج(27)، برای اندازه گیری میزان تشخیص دو نقطه رنگین؛ پاندول(28)، جهت اندازه گیری زمان واکنش به صدا و نور(29) ؛ یک دسته وزنه برای اندازه گیری حساسیّت حس حرکتی(30) ؛ میله ای مدرّج با فواصل تغییرپذیر برای تعیین دقت ارزیابی بصری؛ بطریهای حاوی موادّ مختلف جهت سنجیدن حسّ شامه. اکثر آزمونهایی که امروزه به طور استاندارد در آزمایشگاههای روانشناسی استفاده می شود جزء نمونه های اصلی بودند. گالتون آزمونهای یاد شده را در سطح وسیعی از مردم به کار برد و اطلاعات زیادی جمع آوری کرد. او می خواست همه جمعیت انگلستان را آزمایش کند تا دولت انگلیس برای نخستین بار از میزان دقیق منابع ذهنی مردمش آگاه شود. گالتون را به سبب ابداع آزمونهای روانی و تأسیس آزمایشگاه انسان سنجی، در سال 1884، می توان نخستین روانشناس کاربردی دانست. او در مورد تنوع تداعیها و نیز در مورد زمان لازم جهت برقراری تداعی برای هر شخص، مطالعاتی انجام داده است. این بررسی در مورد خود وی حاکی از وسعت دامنه تداعیهایش بود که به حدود سیصد موضوع بالغ می گردید. از نظر محتوا، تداعیها شامل تجارب گذشته وی می شد که بسیاری از آنها از وقایع فراموش شده بود. این معنی در ابتدا او را به وجد می آورد. اما، تکرار این گونه آزمایشها موجب برگشت صحنه های ذهنی مکرّر می شد که برای شخص وی خسته کننده می نمود و در نتیجه به میزان زیادی از علاقه مندیش نسبت به این موضوع تحقیق کاست. از این پس گالتون همت خویش را در راه آزمایشهای مربوط به زمان واکنش، که نتایج مفیدتری دربرداشت، به کارگرفت. برای انجام این آزمایشها، او کارتهای کوچکی تهیه کرد و 75 کلمه را روی 75 عدد از آنها ثبت کرد به طوری که هر کارت شامل یک کلمه بود. سپس، یک هفته بعد، آنها را در مورد شخص خویش مورد آزمایش قرار داد به طوری که هریک از کارتها را جداگانه مقابل خود می گرفت. او از زمان سنجی نیز جهت سنجش زمان لازم برای ایجاد دو تداعی برای هر کلمه استفاده می کرد. بسیاری از تداعیها به صورت کلمات منفرد بود. اما، تعدادی نیز به صورت تصویری ذهنی(31) یا نقش ذهنی(32) به ذهن خطور می کرد که برای توصیفشان لازم بود چند کلمه به کار گرفته شود.
گالتون بعداً منشأ این تداعیها را تعیین کرد و به این نتیجه رسید که 40% از آثار آنها در تجربه های دوره کودکی و نوجوانی یافت می شود و این یکی از نخستین اظهارنظرهاست که نفوذ دوران اولیه عمر و تجارب این دوره- به ویژه تجارب دوره کودکی- را بر شخصیت بزرگسالی، ثابت می نمود.
تحقیق گالتون در تصویر ذهنی، نخستین کاربرد پرسشنامه روانشناختی(33) نیز بود. او از آزمون شوندگان می خواست تا صحنه ای نظیر «سفره صبحانه» را به یاد بیاورند و سعی کنند تصاویر آن صحنه را بیرون بکشند و تعیین کنند که آیا تصاویر کدر بوده یا واضح؟ رنگی بوده است یا بی رنگ؟ گالتون با تعجب ملاحظه کرد که نخستین گروه از آزمون شوندگان، که از متخصصان علوم و از آشنایانش بودند، به هیچ وجه تصاویر ذهنی روشنی را گزارش نکردند. در تحقیقات بعدی بیشتر آزمون شوندگان از طبقه متوسط مردم انتخاب شدند. گزارش این گروه شامل تصاویر روشن و مجزّا، غالباً مفصّل و همراه با شرح جزئیّات و رنگ بود.
گالتون، به ویژه، تصاویر ذهنی زنان و کودکان را عینی و همراه با ذکر جزئیات یافت. این تحقیق هرچه پیش می رفت و درباره افراد بیشتری انجام می گرفت، روشن می شد که توزیع تصاویر ذهنی در کلّ جمعیت کم و بیش به صورت بهنجار است.
گالتون، آغازگر راه طولانی تحقیق در زمینه تصویر ذهنی بود. نتایج تحقیقات وی مورد حمایت و تأیید قرار گرفت. همان طور که در اغلب تحقیقاتش دیده می شود، علاقه وی به تصویر ذهنی نیز از این جهت بود که شباهتهای ارثی را نشان دهد. او دریافت که شباهت در تصویر ذهنی خویشاوندان(برادر و خواهر) بیشتر است تا بین افرادی که دارای خویشاوندی نیستند.
هرچند گالتون تنها پانزده سال در فعالیتهای روانشناختی مشارکت داشت با این حال تلاشهایش در این مدت کوتاه به صورت بسیار مؤثّری بر جهت گیری آینده روانشناسی تأثیر گذاشت. در حقیقت، گالتون نه یک روانشناس بود و نه یک متخصص انسان شناسی و اصلاح نسل، بلکه، فردی علاقه مند به روانشناسی بود که استعداد فوق العاده اش مانع از این می شد تا در حصار علمی خاصّ محدود شود. برای روشن شدن این ادّعا کافی ست تا مجدداً به قلمروهایی اشاره شود که گالتون مبتکر آنها بوده و روانشناسان به آنها علاقه مند شده اند، نظیر: مسأله انطباق(34)، وراثت در مقابل محیط، مقایسه انواع، مطالعه کودکان، کاربرد پرسشنامه، فنون آماری، مسأله گسترده تفاوتهای فردی و قلمرو آزمونهای روانی. تأثیر زیاد گالتون بر روانشناسی، مایه اعجاب برخی از محققان مانند فلوگل(35) و وست (36) بود. او را بعد از ویلیام جیمز پرنفوذترین روانشناسان می دانند که به بررسی مسائل بسیار متنوع و گسترده ای در روانشناسی پرداخته است.

روانشناسی حیوانی

نظریه تکامل، انگیزه ای برای مطالعه در زمینه روانشناسی حیوانی شد. پیش از آن برای مطالعه ذهن حیوان دلیلی در دست نبود، زیرا حیوانات به عنوان موجوداتی خودکار و بدون روح که هیچ شباهتی با انسان ندارند، تلقی می شدند.
انتشار کتاب اصل انواع و ادّعای اینکه انسان از طریق تکامل از حیوان مشتق شده است،‌ به طور اساسی باور موجود را تغییر داد. با توجه به اینکه اگر وجود ذهن در حیوان و پیوستگی بین ذهن حیوان و ذهن انسان ثابت می شد، خود حمایتی از نظریه داروین در برابر ثنویّت دکارت بود، جستجوی عظیمی برای یافتن مدارکی به نفع نظریّه وجود ذهن در حیوانات آغاز شد.
خود داروین نیز عملاً به دفاع از نظریه خویش در کتاب تظاهر هیجانات در انسان و حیوان پرداخت. او در این کتاب اظهار می دارد که رفتار هیجانی در انسانها میراث رفتاری است که زمانی برای حیوانات مفید بوده، اما، دیگر هیچگونه کاربرد و فایده ای ندارد.
برداشتی مستقیم تر و نظام دارتر از مسأله تکامل روانی،به وسیله یکی از دوستان داروین به نام جرج. جان. رومنس(37) (1848-1894) ارائه شد. در سال 1883، رومنس کتاب هوش حیوان(38) را نوشت که کلاً به عنوان نخستین کتاب در زمینه روانشناسی تطبیقی تلقّی می شود. رومنس اطلاعات زیادی در مورد رفتار ماهیان، پرندگان، حیوانات اهلی و میمونها فراهم آورد. با انتقادهایی که از روش و نیز از اصل تفکر انسان پنداری(39) رومنس توسط روانشناسان حیوانی به عمل آمد، روش او، که روشی گزارشی یا به اصطلاح حکایتی(40) بود، متروک شد. علی رغم نقایصی که در تحقیقات رومنس مشاهده می شود، خود او به سبب تلاشی که در جهت پیشبرد روانشناسی تطبیقی مبذول داشت و نیز به دلیل زمینه سازی برای پژوهشهای تجربی و پیشگامیش در این موارد، مورد احترام است.
للوید مُرگان(41) (1852-1936) به ضعف روش حکایتی(42) ‌رومنس توجه کرد. او قانون صرفه جویی(43) را که غالباً به «قانون للوید مرگان» معروف است، در تلاش جهت مقابله با گرایش انسان پنداری(44) در مطالعه حیوانات، تدوین نمود. بر طبق این اصل، اگر امکان توجیه رفتار حیوان در قالب فرایندهای پایینتر باشد، نباید به عنوان نتیجه فرایندهای عالی روانی تعبیر شود.
مرگان روش آزمایش را در سطح وسیعی برای نخستین بار در مورد روانشناسی حیوان به کار برد. آزمایشهای او در شرایط سخت آزمایشگاهی صورت نمی گرفت، بلکه، بیشتر شامل مشاهده دقیق جزئیات رفتار حیوانات در محیط طبیعی یا تحت تأثیر تغییراتی بود که به طور مصنوعی ایجاد می شد. هرچند در سطح روش آزمایش کنترل شده نبود، با این حال، نسبت به روش حکایتی رومنس، پیشرفت بزرگی به شمار می رفت.
با اینکه این پیشگامان تحقیقات روانشناسی تطبیقی، هر دو انگلیسی بودند. اما، رهبری در این قلمرو به سرعت به آمریکا منتقل شد.
ملاحظه شد که مفهوم کنش، و تأکید بر این معنا که انواع موجود زنده به منظور بقا تلاش می کنند، بخش اصلی نظریه تکامل داروین است. درواقع، زیست شناسان، ساختهای جسمانی را به عنوان عنصر کنشی در سیستمی زنده، همساز و کلی می نگریستند و هنگامی که روانشناسان نیز سعی کردند تا فرایندهای روانی را به همان شیوه در نظر بگیرند، جریان کاملاً تازه ای را با عنوان کنش گرایی به وجود آوردند.

پیشگامان آمریکایی

در آغاز قرن بیستم روانشناسی وضع خاصی داشت. از سویی تحت تأثیر آزمایش گرایی(45) آلمان قرار داشت و از سوی دیگر عمیقاً متأثر از نظریه داروین بود. اما، چرا روانشناسی کنشی به جای انگلستان که روح کنش گرایی در آنجا به وجود آمده بود، بیشتر در آمریکا رشد کرد؟ به نظر می رسد که خلق و خوی آمریکایی(46) عامل این وضع بوده است. درواقع، آمریکاییان برای پذیرش نوآوریها و آنچه که روح زمان(47) زمینه اش را فراهم کرده بود آمادگی بیشتری داشتند.(48)
تا پایان قرن نوزدهم، تأثیر روانشناسی آزمایشگاهی(تجربی) آلمان در آمریکا بسیار زیاد بود. دانشجویان آمریکایی به نسبت بیشتری به لایپزیک می رفتند تا زیر نظر وونت به تحصیل روانشناسی بپردازند. این دانشجویان دست کم قالب روانشناسی وونت را به آمریکا می آوردند، درس خود را به اسلوب وونت عرضه می کردند و آزمایشگاهها را براساس الگوی آزمایشگاه لایپزیک می ساختند. با اینهمه، نوعی روانشناسی که بیشتر به روانشناسی گالتون شبیه بود تا روانشناسی وونت، به طور جنبی در حال رشد بود.
جوّ حاکم بر جامعه آمریکا در اوایل قرن بیستم، اساساً روانشناسی آلمانی را تغییر داد. درواقع روح نظریّه انتخاب طبیعی و بقای اصلح شدیداً در زندگی روزمره حس می شد. موفقیت و گاهی بقای انسانها بر انطباق بهتر با توقّعات محیط مبتنی بود. جامعه به جانب مسائل عملی و مفید جهت گیری کرده بود و روانشناسی در مراحل آغازین کاملاً به طور طبیعی همین خصوصیات را منعکس می ساخت. از این رو ایالات متحده بیشتر از آلمان و حتی بیشتر از انگلستان نسبت به نظریه تکامل تمایل نشان می داد. در آمریکا، روانشناسی جهت گیری کنشی به خود گرفت، زیرا تکامل گرایی(49) و روحیه کنشی مشتقّ از آن، هر دو، با اساس خلق و خوی آمریکایی توافق داشت.

ویلیام جیمز(1842-1910)

در مورد ویلیام جیمز، اظهارات ضد و نقیضی وجود دارد. از طرفی او مسلماً نخستین پیشگام روانشناسی کنش آمریکایی بوده است، تا آنجا که بسیاری از روانشناسان او را تا به امروز بزرگترین روانشناس آمریکا می دانند. اما از سوی دیگر او مدتها حتی منکر روانشناسی جدید بود و اصولاً نمی پذیرفت که روانشناسی جدیدی هم وجود داشته باشد. جیمز به تأسیس هیچ نوع نظام رسمی روانشناسی نپرداخت و مرید و شاگردی هم به شیوه وونت نداشت. با اینکه روانشناسی جدیدی که عرضه می کرد علمی و آزمایشگاهی بود، مع هذا، خود وی، به هیچ وجه از لحاظ نگرش و شخصیّت و همچنین در عمل آزمایشگرا نبود. حتی یکبار، روانشناسی را به عنوان دانش ناچیز و نامطبوع(50) نامیده است. شور و شوقش بسان وونت نبود تا پرداختن به روانشناسی همه عمرش را فراگیرد. مدتی سرگرم روانشناسی شد، سپس علاقه اش تغییر یافت. حتی هنگامی که به طور فعّال در روانشناسی کار می کرد نظر شخصیش را همواره حفظ کرد و از اینکه یکپارچه جذب عقیده یا مکتبی شود پرهیز می کرد. بنابراین، هرچند «جیمز» نه مؤسّس و نه پیرو و مرید مکتبی بوده، اما، به هرچه در روانشناسی اتفاق می افتاد اشراف داشت و در آن مشارکت می نمود. این توانایی در او بود که از بین مواضع مختلف فقط آنهایی را برگزیند که با نگرش او به روانشناسی موافق است و بقیه را کنار بگذارد.
جیمز به رغم کمکهایی که به این علم کرده بود، در اواخر عمر از آن روی گردانید و درباره روانشناسی چنین گفت: «روانشناسی توضیح واضحات است.» (51) درواقع، جیمز روانشناسی کنشی را تأسیس نکرد، بلکه، در جوّ کنشی که روانشناسی آمریکایی در آن زمان اقتضا می کرد، به مؤثّرترین صورت اندیشید و به نوشتن پرداخت و با چنین اقدامی از طریق الهاماتش برای نسلهای بعدی روانشناسان، بر جریان کنش گرایی تأثیر گذارد.
با توجه به اینکه جیمز نه آزمایشگرا بود و نه بنیادگذار مکتب- و نه حتی روانشناس در دو دهه آخر عمرش- چگونه تأثیر عمیقی بر این علم گذارده است؟ آیا توانایی عجیب وی در ارائه ساده و واضح مطالب در این جهت مؤثر بوده است؟ یا انتخاب برداشتی کنشی در مقابل گرایش غالب عصر وی- که همان روانشناسی وونت بود- در جهت جوّ زمان نیز، در این رابطه سهم عمده ای داشت. مفهوم کنش گرایی در روانشناسی جیمز روشن است. دیدگاه او، یعنی مطالعه انسان از جهت همسازی وی با محیط، بعداً پایه تفکر کنش گرایی آمریکا شد. کنش آگاهی چیزی جز هدایت ارگانیسم به جانب اهدافی که برای بقا لازم است نیست. بنابراین، آگاهی همچون عضو یا ارگانی تلقی می شود که با نیازهای پیچیده ارگانیسم در محیط پیچیده اش متناسب است و در همسازی آن با محیطش نقش عمده دارد و برای تحقق فرآیند تکامل وجودش ضروری است.
انتشار کتاب اصول روانشناسی(52) جیمز، هم در آمریکا، و هم در خارج از آمریکا، مورد استقبال فراوان قرار گرفت. مشخصه بسیار مهمّ کتاب این است که صریحاً روانشناسی را به صورت علمی طبیعی و به ویژه علم زیستی مطرح می کند. طرح روانشناسی به عنوان علم در سال 1890 چیز تازه ای نبود. اما، با نظریه های جیمز علم روانشناسی جهت تازه ای به خود گرفت. فرایندهای ذهنی از طرف جیمز به عنوان فعالیتهای کنشی مفید برای موجودات زنده تلقی می شد.
نگرش غالب بر کتاب متکی بر تلقی یاد شده و تکیه جیمز بر جنبه غیرعقلانی طبیعت انسان است. به اعتقاد وی، همان طور که فکر و خرد(53) در انسان وجود دارد، عواطف(54) و عمل نیز در ساختمان وجود وی دیده می شود. او حتی هنگامی که صرفاً فرایندهای فکری را مورد بحث قرار می دهد، بر عوامل غیرعقلانی مؤثّر تکیه می کند. مثلاً با احتیاط یادآور می شود که فکر تحت تأثیرات فیزیولوژیک بدن عمل می کند. باورهایمان تحت تأثیر عوامل هیجانی هستند؛ خرد و تشکیل مفاهیم از خواستها و نیازهای مختلف تأثیر می پذیرند. خلاصه کلام اینکه، جیمز انسان را به هیچ وجه مخلوقی صرفاً عقلانی(55) به حساب نمی آورد.
به طور کلی کتاب اصول روانشناسی جیمز هزاران دانشجو را تحت تأثیر قرار داده است و موضع گیری وی الهام بخش جان دیویی و سایر روانشناسان کنش گرا بوده که علم جدید را از دیدگاه وونت دور ساختند.

استانلی هال(56) (1844-1924)

هرچند ویلیام جیمز شخصیت پرنفوذ روانشناسی آمریکا بوده است، اما به سختی می توان رشد فوق العاده روانشناسی را در ایالات متحده بین سالهای 1875 و 1900، تنها کار جیمز دانست. چهره پراهمیت دیگر در روانشناسی معاصر آمریکا، گرانویل استانلی هال، معاصر جیمز، بود. هرچند، او از مؤسسان کنش گرایی نبود، اما، کمکهایش به قلمروها و فعالیتهای جدید روانشناسی چاشنی کنشی مشخصی داشته است.
هال، کاملاً برخلاف وونت که همه استعدادش را وقف امر واحدی کرده بود، به زمینه های مختلفی رغبت نشان می داد. با اینهمه یک موضوع در همه تلاشهای فکری وی نفوذ داشته و آن نظریه تکامل بوده است. تحقیقات هال با همه وسعت و تنوعی که از حیث موضوع داشت، تحت تسلط این اعتقاد بود که رشد عادی ذهن شامل رشته ای از مراحل تکاملی ست.
در مجموع هال بیشتر به روانشناسی تربیتی کمک کرده است تا به روانشناسی تجربی(آزمایشی). با اینکه همیشه نظر مساعدی نسبت به روانشناسی تجربی داشت، اما محدودیتهای این بخش از روانشناسی نظر او را تغییر داد. درواقع، کار آزمایشگاه برای اهداف گسترده هال بیش از اندازه محدود و تنگ بود. هال را به سبب علاقه اش به مسأله رشد انسان و حیوان به عنوان روانشناس تکوینی(ژنتیکی) می شناسند.
همین جنبه های تکوینی، هال را به سوی مطالعه در احوال کودک و سپس نوجوان هدایت نمود. برای مطالعه کودک از پرسشنامه بسیار استفاده کرد. در سال 1915، هال و دانشجویانش پرسشنامه ای را که حاوی 194 سؤال و شامل موضوعات وسیع و متنوعی بود، به کار می بردند. کاربرد پرسشنامه توسط وی به قدری گسترده بود که برای مدتی روش پرسشنامه با نام هال همراه بود. هرچند این تکنیک قبلاً به وسیله گالتون مورد استفاده قرار گرفته بود.
تحقیقات او در مورد کودک شوری عظیم به پا کرد، به طوری که، به «نهضت مطالعه کودک» (57) منجر شد. مهمترین، پرنفوذترین و مفصلترین تحقیق هال، تجارب نوجوانی نام دارد که در سال 1904 در دو جلد منتشر شد. این کتاب شامل کاملترین بیان نظریه هال به نام نظریه تکراری(58) رشد بود. او عقیده داشت که رشد کودک طی مراحلی صورت می گیرد که مشابه مراحل رشد و تکامل نسل انسان است.
به مرور که بر عمر هال اضافه شد، علاقه اش به مرحله بعدی رشد، یعنی سنّ پیری، افزایش یافت و در سال 1922، تقریباً در سنّ 78 سالگی، دو جلد کتاب با عنوان پیری نوشت و این نخستین تحقیق روانشناختی وسیع در مورد کهنسالی است. درواقع، موضع استانلی هال در قلمرو ذهن همان موضع داروین در عالم جسم بود.

جیمز مک کین کاتل(59) (1860-1944)

روح کنش گرای روانشناسی آمریکا، از طرق متعددی در زندگی و آثار کاتل نمایانده شده است که با تأثیرگذاری بر جریان مؤثری در روانشناسی آمریکا، یعنی جریانی در جهت برداشتی کاربردی و بهره گیری از آزمون در مطالعه فرایندهای روانی، دارای اعتبار و اهمیت است.
روانشناسی کاتل بیشتر با تواناییهای انسانی(60) در ارتباط است تا محتوای آگاهی- و از این جهت کنش گراست- هرچند، مانند هال و جیمز، به صورت ظاهر، هرگز با جریان کنش گرایی همبسته نبوده است. او با تأکید بر فرایندهای روانی، در قالب فایده آنها برای ارگانیسم، بی تردید نماینده روحیه کنش گرایی آمریکا می باشد.
قبلاً از علایق نخستین کاتل در مورد زمان واکنش و تفاوتهای فردی یاد کرده ایم. او علاوه بر زمان واکنش در قلمروهای مهم دیگری نیز کار کرده است: ادراک، تداعی، پسیکوفیزیک، ترتیب شایستگی و تفاوتهای فردی.
بدون اینکه بخواهیم اهمیت کارهای دیگر کاتل را نفی کنیم به نظر می رسد که وی بیشتر از مسیر تحقیقاتش در روانشناسی تفاوتهای فردی و آزمونهای روانی، بر روانشناسی تأثیر گذارده است.
توجه به انواع آزمونهایی که کاتل برای اندازه گیری استعدادهای انسانی به کار برده، آموزنده است. آزمونهای کاتل مانند آزمونهای گالتون- و برخلاف آزمونهای هوشی- با اندازه گیریهای جسمانی، حسّی و حرکتی سروکار داشته است. آزمونهای اساسی کاتل عبارت بود از: آزمون فشارسنج(61)، آزمون سرعت حرکت دستها(62) ؛ آزمون اندازه گیری حسّ لامسه؛ آزمون سنجش حداقلّ تفاوت محسوس در مورد وزنها(63) ؛ آزمون سنجش زمان واکنش در مورد صوت؛ آزمون سنجش زمان برای نامیدن رنگها؛ قضاوت در مورد زمان 10 ثانیه ای؛ سنجش دامنه یاد یا تعداد حروفی که انسان می تواند بعد از یک ارائه به خاطر بیاورد.
تأثیر کاتل در پیشرفت جریان آزمون روانی، به ویژه از طریق دانشجویش ثورندایک که در روانشناسی آمریکا نقش رهبری داشت، احساس گردید. کاتل، با استمداد از استعداد سازماندهی و مدیریتش، طیّ 26 سال کار و مدیریت در دانشگاه کلمبیا سهم عمده ای در پیشبرد روانشناسی آمریکا داشت.
با تحقیق درباره آزمون هوشی، اندازه گیری تفاوتهای فردی و تقویت جریان روانشناسی کاربردی، کاتل با نیرومندی حرکت کنش گرایی، روانشناسی آمریکایی را تقویت کرد.

پی نوشت ها :

1.برای اصطلاح Evolution، واژه های؛ تبدّل، تطوّر و تحول را نیز به کار برده اند. ما کلمه «تکامل» را که در بحث موردنظر رایجتر است مورد استفاده قرار داده ایم.
2.Lamarck,J.B.P
3.Charles Lyell.
4.Change
5.Natural selection
6.Survival
7.Continuing Struggle
8.Hernstein
9.Schultz,Duan,ibid,p.113
10.The Descent of Man
11.Anatomical
12.Descartes,R
13.Mental inheritance
14.Weber,E.H.
15.Fechner,G.T
16.Helmholtz H.v
17.Hereditary Genius
18.Eminent Men
19.Eugenics
20.Schultz,p.118
21.Biometrie
22.Quetelet
23.Anthropometry
24.LoHomme meyen
25.Pearson,C
26.Galton whistle
27.Photometer
28.Pendulum
29.Reaction time
30.Kinesthetic sensitivity
31.Mental image
32.Mental picture
33.Psychological questionnaire
34.Adaptation
35.Flugel,J.C
36.West,D.J
37.Romances,G.J
38.Animal intelligence
39.Anthromorphism
40.Anecdotal
41.Morgan,C.Lloyd
42.Anecdotal method
43.Law of parsimony
44.Anthropomorphism
45.Experimentalism
46.American temperment
47.Zeitgeist
48.Schultz,Duan,ibid,p.127;and Boring,p.506, 1950
49. Evolutionism
50.Nastylittle science
51.Schultz,Duan,ibid,p.129
52.Principles pf psychology
53.Intellect
54.Passion
55.Rational creature
56.Hall.G.S
57.Child study movement
58.Recapitulation
59.Cattell.J.M
60.Human abilities
61.Dynamometer
62.Rate of movement
63.Just noticeable diffrences in weight

منبع مقاله: شکرکن، حسین؛ و دیگران (1369)، مکتبهای روانشناسی و نقد آن(1)، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها(سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی.