نویسنده: محمود محمدی عراقی و دیگران




 

توماس هابز(1588-1671)

توماس هابز، که طبیعت بشر را طبیعتی شرور می داند معتقد است که «تمایل عمومی آدمیان در درجه اول خواهشی است دائم و بی آرام که در جستجوی قدرت است و این میل با مرگ فرو می نشیند.»(1) بدین جهت طبیعت بشر جنگ همه علیه همه است و تشکیل زندگی اجتماعی در گرو یک پیمان و میثاق همگانی است. «هابز» می گوید:« نه تنها دولت یا جامعه سیاسی، بلکه زندگی اجتماعی نیز معلول میثاق اجتماعی است.»(2) وی بعلاوه وجود قدرت مشترک را در این زمینه ضروری می داند و با اشاره به زندگی دسته جمعی زنبور عسل و مورچه می نویسد:«توافق این جانوران (برای زندگی اجتماعی) یک امر طبیعی است و توافق آدمیان که فقط به وسیله قرارداد به وجود می آید یک امر مصنوعی است؛ از این رو اگر (علاوه بر قرارداد) چیز دیگری برای تداوم آنها لازم باشد، به هیچ وجه جای شگفتی نخواهد بود؛ و آن یک قدرت مشترک است که آدمیان را به هراس افکنده و اعمال آنان را در جهت منافع عامه هدایت می کند.»(3)
کاپلستون در بیان آرای هابز می گوید: آدمیان بنابر طبیعت خود در تواناییهای بدنی و ذهنی با هم برابرند. معنای این گفته براستی آن نیست که همگان به یک اندازه از نیروی بدنی و هوشمندی بهره مندند، بلکه این است که روی هم رفته کاستیهای آدمی یکباره با دیگر خصلتهایش جبران می پذیرند. ضعیف تنان می توانند به نیرنگ یا دسیسه بر قوی تنان چیره گردند و تجربه، همه انسانها را در کارهایشان یارای چاره گری و تدبیر می بخشد. این برابری طبیعی در انسانها امیدی در برابر نیل به غایتهایشان فراهم می آورد. هر فردی بقای خویش را می جوید و بعضی دل بر خوشی و کامرانی می نهند. هیچ کس از آن رو که برابر با دیگران نیست از طلب غایتی که بطبع به آن می گراید دست باز نمی دارد...
...اکنون می گوییم که تکاپوی فرد در پی بقا و کامجویی خود، به همچشمی و بدگمانی در حق دیگران می انجامد. افزون بر این، هر کس خواهان آن است که دیگران چنان ارجی بر او نهند که او بر خود می نهد و چون ببیند که او را فرومایه و خوار می دارند، سخت می رنجد؛ چنانکه در نهاد بشر سه علت اصلی برای ستیزه جویی می یابیم، نخست همچشمی، دوم بدگمانی و سوم خودپسندی.
...آشکارا به مصلحت انسان است که از این وضع طبیعی جنگ بیرون آید و امکان چنین کاری را طبیعت فراهم کرده است؛ زیرا انسانها در نهاد خویش انفعالات و عقل، هر دو را دارند. آنچه براستی وضع جنگ را پیش می آورد انفعالات آنان است ولی در عین حال ترس از مرگ، آرزوی بایستنیهای زندگی آسان و امید دست یافتن بر این بایستنیها از راه کار و کوشش، انفعالهایی است که آدمیان را خواهان صلح جویی می کند. چنان نیست که انفعالات به جنگ بکشاندشان و عقل رأی زند. بعضی انفعالات، آدمیان را متمایل به صلح می گردانند و کار عقل، نمودن این است که خواهش بنیادین صیانت نفس چگونه مؤثر تواند گشت. عقل نخست «شروط مناسب صلح را پیش می نهد که آدمیان بتوانند بر سر آن به توافق برسند. این شروط همانهاست که به لفظ دیگر قوانین طبیعی نام دارند. (لویاتان3. ص116).(4)

باروخ اسپینوزا (1632-1677)

باروخ اسپینوزا از جمله کسانی است که نظریه هابز را مبنی بر اینکه طبیعت بشر منشأ اختلاف و دشمنی با یکدیگر است، با تفسیری دیگر می پذیرد. وی منشأ پیدایش جامعه و روی آوردن به زندگی اجتماعی را دفع حوادث طبیعی می داند. فروغی در بیان آرای اسپینوزا در این زمینه می گوید:« معلوم شد انسان دستخوش هواهای نفسانی مایه اختلاف و نفاق و دشمنی مردم با یکدیگر است، جز اینکه چون افراد انسان در مقابل قوای طبیعت ضعیف و عاجزند و به تنهایی از عهده حوادث روزگار بر نمی آیند، ناچار به تعاون یکدیگر راضی شده مجتمع می شوند و برای اینکه بتوانند زندگی اجتماعی داشته باشند یک اندازه از احوال یکدیگر رعایت کرده از هواهای نفسانی خود جلوگیری می کنند».(5)

جان لاک (1632-1704)

لاک سخن هابز را که می گفت:« افراد انسان طبعاً با یکدیگر دشمن اند» قبول ندارد و معتقد است «طبیعت افراد بشر به سبب داشتن آگاهی و اختیار، اقتضا می کند که هر کس بر نفس خویش مسلط باشد». او حتی از مدنی بالطبع بودن انسان سخن می گوید و قدرت سخن گفتن و تفهیم و تفهم را شاهد بر این امر می داند؛ در عین حال معتقد است که انسان در آغاز آزاد و خودسر بود و این امر موجب می گشت که حقوق طبیعی افراد تضمین نشود و زندگی تلخ گردد؛ بدین جهت با رضایت و رغبت به زندگی اجتماعی دست یازید. وی نخستین اجتماع را اجتماع زن و شوهر، سپس پدر و مادر و فرزندان و پس از آن اجتماع خادم و مخدوم می داند.(6)
لاک در کتاب حکومت مدنی می گوید:
«خداوند انسان را به صورت چنان موجودی آفرید که به نظر او برای تنها زیستن مناسب نبود. و مالاً در او حس احتیاج و راحت طلبی و تمایل [ به همنوع] را به وجود آورد که به انگیزه آنها به داخل اجتماع رانده شود و نیز نعمت فهم و سخنگویی را بر او ارزانی کرد که [امر تفهیم و تفاهم براحتی برایش میسر شود و] به جامعه زیستی خود ادامه دهد و از آن بهره مند گردد.»(7)
فروغی در بیان آرای لاک می گوید:
«تسلط پدر بر فرزند حقی طبیعی است؛ اما تسلط حکومت بر ملت بنابر مواضعه است و در این باب هابز درست می گفت و بیان مطلب این است که مردم در آغاز همه آزاد و خودسر بودند. چون به این ترتیب زندگانی تلخ بود به رضای خود هیأت اجتماعیه تشکیل دادند برای اینکه حقوق طبیعی هر کس محفوظ بماند و امنیت جانی و مالی برقرار باشد.»(8)

ویکو (1668-1774)

ویکو مورخ و حقوقدان برجسته ایتالیایی دین را منشأ زندگی اجتماعی می داند. وی که انسان پیش از طوفان بزرگ را همانند حیوانات دیگر دانسته، معتقد است زندگی اجتماعی پس از فروکش کردن طوفان در اثر تعالیم دینی پدید آمده است. ویکو می گوید که عنصر اصلی تشکیل جامعه انسانی چیزی جز دین نیست. هیچ چیز جز دین نمی توانست مردم وحشی را مطیع و متحد گرداند و به صورت گروه اجتماعی در آورد.(9)

منتسکیو (1689-1755)

منتسکیو در زمینه عوامل اجتماعی زیستن انسان، از احساس ترس، غریزه جنسی، لذت بردن از کنار همنوع خود بودن و آگاهی و شعور یاد می کند و میل به زندگی را چهارمین قانون طبیعت می داند. وی می گوید:
«انسان قبل از اینکه از دانش بهره مند شود (در مراحل اولیه زندگی)... فقط ضعف خود را احساس می کند و بس و بی اندازه ترسو است... انسان پس از احساس ضعف خود، احساس احتیاج خود را به حس ضعف ضمیمه می کند؛ پس یک قانون طبیعی دیگر آن است که وی را به جستجوی خوراک وا می دارد... ترس آدمیان را وادار به فرار می کند، ولی در عین ترس، مشاهده علایم یک ترس متقابل، آنان را بیشتر به یکدیگر نزدیک می کند. گذشته از این، لذتی که یک حیوان از نزدیک شدن به یک حیوان همجنس خودش حس می کند، انسان را به این نزدیکی وا می دارد.
بعلاوه حظی که دو جنس نر و ماده به مناسبت اختلاف جنس خود احساس می نمایند، به لذت اولی لذت تازه ای می افزاید. بنابراین تقاضای طبیعی که آنها نسبت به یکدیگر دارند، یک قانون طبیعی سومی به شمار می رود.
افراد بشر علاوه بر احساسات خود به مناسبت شعوری که دارند موفق می شوند معلوماتی کسب کنند و بدین وسیله رابطه مخصوصی با هم دارند که حیوان از آن رابطه محروم است.
پس افراد بشر را یک علت دیگری هم به متحد شدن با هم وادار می نماید؛ آن وقت دیده می شود میل به زندگی در اجتماع، چهارمین قانون طبیعت است.»(10)

هیوم (1711-1776)

هیوم چنانکه «بارنز و بکر» متذکر شده اند، برای زندگی اجتماعی سه مرحله قائل است: در مرحله نخست،«زندگی خانوادگی» در اثر غریزه جنسی پدید می آید؛ سپس حس «همدردی» و به دنبال آن «عادت»، عامل به هم پیوستن اعضای خانواده می گردد و در مرحله سوم که با «گسترش خانواده» از حس همدردی و عادت کاسته می شود، مزایای «تعاون و همکاری» پیوستگی افراد انسان را تضمین می کند. «بارنز و بکر» در این باره می گویند:
«آرای هیوم درباره منشأ جامعه منظم نیست؛ در جایی از غریزه جنسی نام می برد، در جای دیگر از نفوذ همدردی سخن می گوید و حتی در موردی از مزایای کمک متقابل یاد می کند. با این همه از مجموع افکار اجتماعی هیوم می توان چنین استنابط کرد که از دیده او به برکت غریزه جنسی خانواده پدید می آید. اعضای خانواده در آغاز به وسیله همدردی و سپس به نیروی عادت و رسم با یکدیگر زیست می کنند. پس خانواده گسترش می یابد و از نیروی همدردی و عادت می کاهد. ولی مزایای کمک متقابل بر افراد معلوم می شود و پیوستگی خانواده را ایمن می دارد. اما انسان خودخواه است و می خواهد اموال خود را حفظ کند. خانواده برای این منظور کافی نیست. پس با موافقت ضمنی افراد حکومت برپا می شود»(11) در عین حال او انسان قبل از اجتماع را دور از واقعیت می داند.(12)

ژان ژاک روسو (1712-1778)

روسو طبیعت انسان را دارای قابلیت و استعدادهایی می داند که در سایه زندگی اجتماعی پرورش و تبلور می یابد. او معتقد است که: نه در طبیعت انسان می تواند عوامل رو آوردن به زندگی اجتماعی را یافت و نه از علل خارجی آن آگاه هستیم. همین اندازه می توان گفت که یک سلسله علل اتفاقی خارج از طبیعت انسان، در این امر مؤثر بوده اند. دیدگاه روسو در باب منشأ زندگی اجتماعی را می توان اینطور خلاصه کرد:
«درست نیست که بگوییم طبیعت به بشر قابلیت زندگی اجتماعی بخشیده است... اجتماع از علل تصادفی که ممکن بود هیچگاه به وجود نیاید ناشی شده است. وی همچنین می گوید:...قابلیت کمال یافتن و فضایل اجتماعی و استعدادهای دیگری که در نهاد بشر طبیعی به ودیعه نهاده شده است ممکن نبود که خودبخود پرورش یابد و برای آنکه از قوه به فعل در آید به مساعدت اتفاقی علل خارجی بسیار نیازمند بود که امکان داشت هرگز پیدا نشود.»(13)

پی نوشت ها :

1-هابز، لویاتان، قسمت اول، فصل یازدهم، به نقل از: خداوندان اندیشه سیاسی؛ جلد دوم، قسمت اول، ص 122.
2-تاریخ اندیشه اجتماعی،ص 449.
3-هابز، لویاتان، قسمت دوم، فصل هفدهم، به نقل از همان کتاب، ص 169.«هابز» معتقد است که سه امر در درون انسان او را به پیروی از قدرت مشترک وا می دارد؛ میل به آسایش و لذات جسمی، میل به دانش و فنون صلح و ترس از مرگ و گزند. (ر.ک: همان کتاب، ص121و 122).
4-فردریک کاپلستون، فیلسوفان انگلیسی از هابز تا هیوم؛ ص 46 و 48 و 49.
5- فروغی، محمد علی؛ سیر حکمت در اروپا؛ ج 2، ص 41.
همچنین گفته اند: اسپینوزا برای دوام زندگی اجتماعی و فوائد آن میثاق اجتماعی را لازم می شمارد (ر. ک: تاریخ اندیشه اجتماعی؛ ص 433).
6-ر.ک: سیر حکمت در اروپا؛ ج2،ص 82 و 86 و 88. و «بارنز و بکر»، همان کتاب؛ ص 436 و 437. و «و.ت.جونز»، همان کتاب، قسمت اول، ج2، ص219.
7-لاک، حکومت مدنی؛ فصل اول، شماره3 به نقل از: خداوندان اندیشه سیاسی.
8-سیرحکمت در اروپا؛ ص 87.
9-تاریخ اندیشه اجتماعی؛ ج2،ص33.
10-منتسکیو، روح القوانین؛ ص 88 و 89.
11-تاریخ اندیشه اجتماعی؛ ص 442.
12-همان؛ ج2، ص37.
13-استو تزل، ژان؛ روانشناسی اجتماعی، ص5.
از این بیان روسو چنین بر می آید که وی معتقد است انسانها که به صورت کاملاً انفرادی می زیستند، بتدریج به این نکته پی بردند که اگر به زندگی اجتماعی روی نیاورند و شیوه زندگی خود را دگرگون نکنند از میان می روند (ر.ک: تاریخ اندیشه اجتماعی؛ ج2،ص40).

منبع : محمدی عراقی، محمود و دیگران؛ (1373)، درآمدی به جامعه شناسی اسلامی(2)، مبانی جامعه شناسی، تهران: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه؛ سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها( سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، چاپ سوم: 1388.