نویسنده: الکساندر کراپ
مترجم: جلال ستّاری



 
آغاز واژه «mythe»، ضبط فرانسوی واژه یونانی μῦθος به معنای «گفتار، نطق و کلام» است. آنچه از این واژه در یونان و نیز امروزه مراد می شود، روایت یا داستانی است که در آن، خدایان یا ارباب انواع (به کلی ترین معنای واژه) یک یا چند نقش اساسی دارند.(1)
قصه معروف ربوده شدن پرسفون(persephone) ،)2) اسطوره است؛ اما قصه (Saga) ژازون(Jason) (3) و مده (Medee) اسطوره نیست: گر چه هرا (Hera) آتنا (Athena) و آفرودیت در این قصه، به قهرمان اندرز می دهند و کمک می کنند، اما بسان پریان نیکوکار قصه های موهوم ما، نقش شان فرعی است. اسطوره چون قصه موهوم (Conte bleu) و قصه جانوران و قصه خنده آور و ترانه و تصنیف عاشقانه (romance)، «مردمی» است. البته این بدین معنی نیست که اسطوره، آفریده جماعتی خاص است، زیرا جماعات هرگز چیزی ابداع و تخیّل نکرده اند. هر اسطوره چون مضمون هر قصه موهوم و هر قصه جانوران (fable) و هر ترانه و تصنیف، زاده طبع یک یا دو سه انسان است، همانگونه که فلان کمدی، اثر سکریب (Scribe) و لوگووه (Legouve) است. فرق میان سازنده اسطوره و صاحب قصّه یارمان جدید در وهله نخست، گمنام و ناشناس بودن اسطوره پرداز است که بسان معمار فلان کلیسای جامع در قرون وسطی، در بندِ آن نبوده که آیندگان نام وی یا نام خانواده اش را بدانند؛ اما هنوز هیچکس هم این معنی را القا نکرده که کلیساهای جامع قرون وسطی، ساخته و پرداخته فلان جماعت اند! ثانیاً آرزوی کاملاً معقول و مشروع نویسندگان و مصنّفان جدید اینست که آثارشان به شکلی که خود برگزیده اند، انتشار یابد. اما صاحب اسطوره یا قصه خیالی و یا قصه شاد خنده آور، چنین دلمشغولی ای ندارند. از این رو جماعت اثرش را مالک می شود و نقالان دیگر، بر آن می افزایند یا از آن می کاهند و بدینگونه اجزاء اثر را دگرگون می سازند و قصّه ای را با قصّه ای دیگر و یا با بعضی مضامین سرگردان کهن تر و کاملاً بیگانه با قصه اصلی، می آمیزند.
ضابطه این وضع و حال را می توان چنین تقریر کرد که در زمانهای باستانی و حتی امروزه در جوامع نیمه متمدّن، ادبیات شفاهی که اسطوره جزئی از آن است، زاده قوّه و استعدادهای انسانی و عمومی و مردمی و بسی اندک فردی است و اثریست که همگان، حسّ و درکش می کنند و گرچه بعضی از افراد با استعداد آنرا آفریده اند، اما دیری نمی پاید که اثر به مالکیّت و تصرّفِ توده مردمان قبیله و ملّت در می آید. حال که مطلب روشن شد شاید تصور رود که اسطوره های «فاضلانه» ای یافت می شوند که نسبت شان با اسطوره های «مردمی»، همان نسبتِ شعر برانژه (Beranger) (4) با تصنیفِ مردمیِ تصنیف سازی ناشناس و یا نسبت قصه موهوم پرو (Perrault) (5) با قصه ایست که فولکور شناسی معاصر در روستای فرانسه شنیده و ضبط کرده است. در واقع چنین اسطوره هایی وجود دارند و حتی به اندازه قصه های نوع اول، جالب توجّه اند.
«وقتی زئوس و جاودانان، زمین را میان خود قسمت کردند، هنوز رودس (Rhodes) بر فراز امواج دریا پدیدار نشده بود، بلکه جزیره در اعماق آبهای شور، پنهان بود.
«هلیوس (Helios) غائب بود، و از این رو هیچکس سهمش را معلوم نکرد، در نتیجه خدای پاک، بی بهره ماند و زبان به شکوه و شکایت گشود و زئوس خواست که تقسیم را از سر گیرد، ولی هلیوس چنین نمی خواست چون می گفت می بیند که از ژرفای دریای کف آلود، زمینی سر بر می آورد و بزرگ می شود، زمینی که به مردم روزی و قوت می دهد و برای گله و رمه سودمند است و آنگاه بیدرنگ از (Lachesis(6 که نواری زرّین بر پیشانی دارد، خواست که دستانش را دراز کند و آشکارا سوگند بزرگ خدایان را یاد کند و با پسر کرونوس قسم خورد که این زمین وقتی پدیدار گشت، سهمِ خاص وی باشد».(7)
این اسطوره تنها یک هدف دارد: توجیه کیش هلیوس در رودس، کیشی که اساساً غیر هلنی و غریب بود و سئوال برانگیز. ممکن است که نخست شاعر رودسی ناشناسی این داستان را ساخته باشد. هر چه هست به یقین می دانیم که بخشی از هفتمین سرود در ستایش خدایان و جاودانان المپ از پیندار (Pindare) است که به افتخار دیاگوراس (Diagoras) رودسی، قهرمان مشت زنی سروده شده است. بر حسب عادت، پیندار با ساختن سرودی به افتخار پهلوان، موجب افتخار میهن وی شد. بدبختانه رودس سنن بسیار نداشت و به کلی فاقد پهلوان و قهرمان بود. بنابراین در حقیقت چنین می نماید که شاعر، هر چند از «برخی سنن انسانها» یاد می کند، اما خود یا تمام آن اسطوره و یا دست کم بعضی خصوصیات برجسته اش را ساخته و پرداخته است. هر چه هست این داستان، همه مشخصات اسطوره ای فاضلانه، اثر شاعری توانا را داراست. اما اگر مجاز باشد که گمان بریم اسطوره رودسی محتملاً منشأیی فاضلانه و عالمانه دارد و دستاورد خواص است، در باب اصل و منشأ اسطوره معروفِ اسکندرانی، یعنی اسطوره گیسوان برنیس (Berenice) که موضوع شعری گمشده از کالیماک (Callimaque) است و کاتول (Catulle) آنرا به لاتینی ترجمه کرده(8)، کوچکترین تردیدی نمی توان داشت. به هنگام عزیمت شاه بطلمیوس اورژث (Ptolemee Evergete) برای جنگ با سلوکوس (Seleucus)، دوم شاه شامات، همسر جوانش، برنیس، نذر کرد که اگر شوهرش پیروز بازگردد، حلقه ای از گیسوانش را بریده وقف معبد آفرودیت زفیریتیس (Zephyritis) کند. برنیس به نذرش عمل کرد، ولی حلقه مو ناپدید شد و آنگاه اخترشناسی خوش خدمت به نام کونون (Conon) بیدرنگ اعلام داشت که آن حلقه را در آسمان دیده که به صورت ستاره آسمانی معروفِ Coma berenices در آمده است. بیگمان بجاست که بگوئیم بعضی از اساطیر، دروغین اند. معهذا این امر که منشأ اسطوره ای دروغین در پرتو تاریخ کاملاً روشن شود، به اعتقاد ما برای اینکه بتوان آن گونه اسطوره ها را از اساطیر بی نام و نشانی جدا کرد که منشأشان در ظلمت قرون ناپدید شده است یا ناپیداست، کافی نیست. قطعاً اخترشناس کونون و کالیماک شاعر، اسطوره هایشان را با چنان توانایی و ظرافتی ساخته اند که ستایشگران و مناقب خوانان شاهان آرگوس (Argos) و میسن (Mycene) می بایست بر آنان رشک برند؛ اما ازین که بگذریم باید تصدیق کرد که شیوه کار در هر دو مورد، اساساً یگانه و یکی است. این واقعیت ما را به مبحث نقش شاعران در پیدایش اساطیر، به طور کلی، می کشاند. یکی از اشتباهات اساسی مکتب رمانتیک، تصور مفهوم شعری «جمعی» بود. چنین شعری نه وجود داشته است و نه هرگز وجود خواهد داشت بدین دلیل عمده که کیفیّات شعر و شاعری به جای آنکه به طور مساوی یا منصفانه میان توده مردم قسمت شده باشد، در همه جوامع، فقط نصیب چند ذهن و روح برگزیده شده و متعلّق به «خواص» است. حداکثر مجازیم که بگوییم شعر در قرون اولیه، جمعی بوده است بدین معنی که شاعر نه به خاطر طبقه ای بیکار، بلکه برای «جماعت» شعر می سروده است و البته می بایست در اثرش، ذوق و سلیقه ها و دلمشغولی های جماعت را منظور بدارد. بنابراین شعر در مراحل ابتدایی، شعری به غایت اجتماعی بوده است. حالیا بی آنکه بخواهیم همه دلمشغولی های چنان جامعه ای را برشمریم- کاری که از حوصله این نوشته بیرون است- فقط به ذکر این ملاحظه بسنده می کنیم که امور و مسائل کیش و آئین (برای آنکه واژه های حتی الامکان خنثی به کار برده باشیم) به یقین بی اهمیت ترین بخش از دلمشغولیهای جامعه نبوده است و از آنجا که شعر دینی یکی از کهن ترین انواع شعر است، بنابراین حوزه اسطوره، طبیعةً قلمرو شاعران محسوب می شده است و البتّه از این ملاحظه به آسانی می توان چنین نتیجه گرفت که شاعران، در ساخت و پرداخت اسطوره نقش مقدّم و اولی داشته اند. اما این امر به معنای اعلام اصل و منشأیی شاعرانه برای تمام اساطیری که به دست ما رسیده است نیست، بدین سبب که به فرجام، تخیّل فقط ملکِ طلقِ شاعران و منحصر به ایشان نیست. منتهی باید این واقعیت اساسی را هم به خاطر سپرد که هر عضوِ جماعتی انسانی می تواند داستانی ساده مثلاً تجلّی رب النوع یا خدایی را تخیّل کرده نشر و رواج دهد و (و این چیزیست که معمولاً در مورد قصه های بازگشت ارواح در فرهنگ عامه جدید، مصداق دارد)، اما چنین قصه ای اگر برای تمام جماعت حائز اهمیت خاصی نباشد، زنده نمی ماند و به نسل بعد منتقل نمی شود. در غیر این صورت، دیر یا زود، به دست شاعری می افتد که بدان صورتی «عملی» می بخشد، یعنی صورتی که فرایند یاد سپاری را آسان کند: به بیانی دیگر داستان را به نظم در می آورد. جز این- به استثنای مواردی بس استثنائی و نادر- داستان بی آنکه نشان و اثری از آن به جای ماند، ناپدید می شود، امّا اگر داستان برای جماعت، حائز اهمیتی خاص و نه معمولی باشد و مثلاً از تجلّی الوهیّت در لحظه های بحرانی در تاریخ قبیله یعنی در شامگاهان جنگی سرانجام بخش یاد کند، می توان یقین داشت که شاعران چندین نسل در آن باب، به طبع آزمایی خواهند پرداخت و هر شاعر، در کار پیشینیانش دست خواهد برد. در نتیجه میان کاری ادبی از هر نوع که باشد، و کاری شاعرانه، فرقی اساسی هست بدین قرار که شاعر، داستانی را که به دستش رسیده، به حسب بعضی «قوانین» حماسی (یا به بیانی دیگر «دراماتیک») دوباره قالب ریزی می کند یعنی کلّ را جایگزین جزء می سازد و میان اشخاص درام (dramatis Personae) نظمی منطقی حاکم می گرداند و زمینه سازی اش را نیز تا حدّی، ساده تر و بنابراین منطقی تر می کند (تا تأثیر بیشتر داشته باشد) و برای توفیق در این کار، بعضی مضامین و بُن مایه های از پیش ساخته و پرداخته را که باسمه ای و قالبی اند و معمولاً با خود داستان تناسبی ندارند، به کار می برد. ذکر چند مثال از روایات و سنن حماسی، این اصول را روشنتر خواهد کرد. در تاریخ انهارد (Einhard) (9) می خوانیم که قوم باسک (Basque)، پس قراول سپاه شارلمانی را در بازگشت از جنگ با سارازن ها (Sarrasin) تارو مار کردند. اما شاعر با ساده کردن این واقعیّات، گفته که سارازن ها و نه باسکها بودند که چنین کردند. در روایات حوزه رن (Rhin) زیگفرید به دست برادرانِ همسرش کشته می شود. سال ها بعد، شاه قوم هون (Hun)، قاتلان را به عللی که هیچ ربطی به قتل زیگفرید ندارد، اعدام می کند و خواهرشان، یعنی بیوه زیگفرید، که اینک به همسری شاه قوم هون در آمده، بدینسان به کامِ دل خود که انتقام جویی از قاتلان همسر است می رسد. شاعر آلمانی، سراینده منظومه نیبلونگن (Chanson des Nibelungen) با ساده کردن واقعیّات، می گوید: همسر شاه هون ها برای کین خواهی از قاتلان همسر اولش زیگفرید، که برادرانش بودند، از قدرت هون ها سود می جوید. در تاریخ عمومی پولیب (Polybe) (10) آمده که سربازان مزدور ساردنی (Sardaigne)، سردار هانون (Hannon) را اسیر کرده و به صلیب کشیدند. گوستاو فلوبر در رمان بزرگش، داده ها را عوض کرده می گوید: هانون در آفریقا که محل وقوع همه حوادث رمان(11) است، در گذشت. فلوبر خود در نامه ای به سنت بوو (Sainte-Beuve) عللی را که باعث شده تا وی «به شوق و انگیزه روشن تر کردن واقعیّت»، «تاریخ را مغلوط کند» توضیح داده است.(12) آنچه فلوبر «علل و موجبات تصریح» می نامدش، در فرهنگ عامه، دقیقا قوانین حماسی نام دارد.
در اساطیر، نشان این دستکاری شاعران همواره دیده می شود: آنان پیوسته وقایع را ساده و بی شاخ و برگ می کنند؛ بعضی خدایان را که کمتر شناخته اند و یا مهجورند از قلم می اندازند و اساطیر آن خدایان را به خدایان دیگری که برجسته تر و «جدید» ترند، منسوب می دارند؛ کارها و انگیزه کارها را منطقی تر می نمایانند و بدینگونه به آن ها، دقت و صراحت می بخشند؛ و خاصه وقایع اساطیری پراکنده را به هم می پیوندند و بدینسان دوره های اساطیری می سازند. بنابراین اگر مشکل بتوان پیدایی اساطیر را تنها به شاعران نسبت داد، در عوض، بی هیچ مبالغه گویی، می توان گفت که همه اساطیر چون از دست شاعران گذشته اند، از دولت شعر و شاعری، تغییرات و دگرگونیهای عمیق پذیرفته اند. اگر هُمر خدایان المپ را به تمام و کمال ابداع نکرده و Snorri Sturluson (13( خدایان اسکاندیناویایی را، در عوض، هر دو به آن خدایان، جلا و درخششی دادند که به آن، دیری نمی پائید که فراموش می شدند. این تأثیر شاعر به روشن ترین نحو در پرداختِ چهره و سیمای خدایان (ارباب انواع) مشهود است. البته باید توجه داشت که طبیعةً خدا، ذات کاملاً مشخصی که در وصف بگنجد نیست، مگر خدایی که نخست انسان بوده و پس از مرگ، به مقام خدایی رسیده است و این موردی بس نادر است. چون خدا عموماً نامرئی است- و انسان های فانی تاب دیدارش را ندارند- وصف سیمایش معمولاً دقیق و مشخّص نیست؛ همچنین کیفیّات اخلاقی اش، مگر عمومی ترین صفات و ملکاتش از قبیل فرزانگی و مهربانی و توانایی. امّا از این که بگذریم، بقیّه خصائلش، اگر کار شاعران نبود که خود الهام بخش هنرمندان بوده اند، همواره در پرده و پوشیده می ماند. بدینگونه زئوس المپ نشینی که به دست فیدیاس (Phidias) پیکر تراش جاودانی شده، همان زئوس هُمر است، و اودن (Odin) خدایی که کلاغ ها و گرگ ها به پایش افتاده اند، مخلوق شعرای (scalde) نروژی و ایسلندی است که هنرهای تجسمی از منظومه هایشان تأثیر پذیرفته است، و به عنوان مثال، نقاشی های دیواری تالار اولاف طاووس صفت (از خود راضی Olaf le Paon) شهریار بزرگ ایسلندی ها(14). و بفرجام ساحتِ محتشم و شکوهمند یهوه یهود و محبوب کالون (calviniste) بی تردید، ساخته و پرداخته زبور نویسان است که بسی بیش از انبیاء بزرگ بنی اسرائیل، ذات سبک سرو کودک مآب کتاب عهد عتیق را به خدای بزرگ سراسر عالم، تبدیل کردند. اگر نقش شاعران در شکل گیری و تحوّل اساطیر، بی مبالغه بس مهمّ است، نقشِ کشیشان در این باره، بیش از آن که عموماً می پندارند، کمرنگ است. یکی از اشتباهات اساسی قرن 18 و مکتب «رمزی» فردریک کروزر (Frederic Kreuzer)، اسناد نقشی اساسی به قشر «روحانیون» کلیسا بود. در وهله نخست، مذاهب و ادیانی که در غنی ترین و رشد یافته ترین اساطیر، مشخص و تصویر شده اند، از قبیل اساطیر هلنی و اسکاندیناویایی و پلی نزیایی، ابداً مذاهب و ادیانی نیستند که برگزاری آئین ها و شعائرشان بر عهده روحانیونی حرفه ای باشد. وانگهی ادیانی که در طول تاریخ، طایفه (caste) علمای دین یا روحانیّون با مدارج و مراتب گسترده پرورش داده اند، آنچنانکه در هند و ایران و مصر و روم می بینیم، و دروئیدهای (druide) قومِ سلت و کاهنان قربان کننده مکزیک باستان نیز از آن قماش اند، اساطیر، پیچیده تری نیافریده اند. بر عکس خدایان بسیاری از این اقوام، چنانچه خدایان ودایی و رومی، صفت مبهم و نامشخصی دارند که به درستی نمی دانیم چیست و شکل پذیر نیز نیست. حتی به حق می توان از این حدّ فراتر رفت و گفت که قشر روحانیون غالباً با بت پرستی سر ستیز دارد. گذشته از منع و نهی بت پرستی توسط حضرت موسی که تا امروز در کیش یهود معتبر است و اسلام و مذهب کالون نیز بر همان اعتقادند، از طریق هرودوت (1، 131) می دانیم که ایرانیان پیکره خدایانشان را نمی تراشیده اند و نمی افراشته اند و نیز ظاهراً قومِ سلت پیش از تسخیر سرزمین گُل (Gaule) به دست قیصر (سزار) (15) و حتی اگر قول پلوتارک را باور کنیم، شاه Numa که تصاویر انسان نما و حیوان نمای خدایان را در روم، منع کرد.(16) حال آنکه در ایران و سرزمین گل و روم، روحانیون تشکیلات استواری داشتند و بسیار قدرتمند بودند. سبب این نفرت و بیزاری شاید از این احکام حضرت موسی آشکار گردد که:
تو نباید هیچ صورت از چیزهایی که آن بالا جای در آسمان است بتراشی...» (سفر خروج، فصل بیستم، آیه 4)
که به دنبالش این حکم می آید:
«اسم خداوندت یهوه را بی سبب به زبان میاور...» (سفر خروج، فصل بیستم، آیه 7).
از این احکام چنین بر می آید که در آغاز، موضوعِ حکمِ دوم، به هیچوجه الغای کفرگویی و اعمال کفرآمیز (یا سود جستن ناروا از نام خدا) نبوده است؛ چه در واقع به موجب اعتقادی بی رایج که دانستن نام شخص یا حتی خدا و به زبان آوردنش، در حکم تحمیل اراده خود به آنان است، از نام سرّی یهوه در هنر و صناعت جادویی سود می جسته بهره برداری می کرده اند.(17) از سوی دیگر منع و نهیِ به زبان آوردن نام خدا در یهودیت، مبتنی بر این نص سفرلویان (فصل بیست و چهار، آیه 10 و بعد) است که می گوید چگونه پسر زنی اسرائیلی و مردی مصری، «نام خدا را کفر گفت و لعنت کرد». معهذا در متن عبری، واژه naqab آمده که به گفته ربانیان یهود، به معنای «تلفظ کردن» است و نه «دشنام دادن».
اعتقاد دیگری نیز هست که به همان اندازه رواج دارد از این قرار که دارنده تصویر کسی، بر شخص صاحب تصویر، قدرتی نامحدود به دست می آورد و بدین جهت چنانکه می دانیم، مردم نیمه متمدّن نفرت دارند که از آن ها عکس بگیرند.(18)
نظر به آنکه روحانیّون طبیعةً با جادوگری که غالباً رقیبان دیرینشان: جادوگران به قصد و نیّت زیانکاری بدان می پرداختند، مخالف بودند، چنین استنباط می توان کرد که آن دو منع و نهی، در اصل، با مسائل اخلاقی هیچ ارتباطی نداشته، بلکه اقدامی مؤثر برای جلوگیری از هر گونه جادوگری حرام در قبال خدای قوم و ملت محسوب می شده است. چنانکه نام دارامولون (Daramulun) خدای بزرگ قبیله استرالیائی Yuin نیز در نظر قوم، مقدّس است و تنها دعوت شدگان، آنهم منحصراً در بعضی موقعیت ها، باید آنرا بشنوند و تهیه تصویر وی نیز مگر به هنگام برگزاری تشریفات رازآموزی، ممنوع است.(19)
در مرحله ثانی، کاهنان تقریباً همواره شامّه ای قوی دارند و یا صاحب سلیقه اند و یا دست کم مبادی آداب اند، حال بسیاری از اساطیر، آشکارا خلاف عرف و ادب اند، مثلاً مناسبات عاشقانه زئوس با خواهر و دخترش و با همسر آمفیتریون (Amphitryon) نکوکار و یا دخترربایی های اودن (Odin) و پوزئیدون (Poseidon) و کشتی گرفتن یهوه با یعقوب که به سود یهوه تمام می شود. بنابراین قطعاً کاهنان نمی توانستند چنین داستانهایی بسازند. برعکس، آنان در دوران هلنیسم، سخت می کوشند تا آن داستانهای شگفت را رمزی و نمادی بدانند. چنانکه امروزه روز نیز دوستداران هندوئیسم با بعضی اساطیر فسق و فجورآمیز هند، چنین می کنند تا آن داستانها مقبول طبع زنان انگلیسی گردند. بنابراین می توان اعتقاد کرد که اساطیر، پیش از استقرار نهاد روحانیون، پدید آمده است و در محافل غیر روحانی و حتی تا اندازه ای به رغم خواست و علاقه روحانیّون، گسترش یافته است. این امر، مبیّن فقدان هر گونه جزمیّت (در اساطیر) است و می دانیم که جزمیّات از مختصّات ادیان و مذاهب قدیمی است و خصیصه ایست که نظر فلاسفه قرن 18 را به خود جلب کرد. اما هیچ اسطوره ای هرگز چیزی نبوده که بدان سخت اعتقاد ورزند و ایمان داشته باشند، مگر آنکه بعداً در کتابی مقدّس گنجانیده شده باشد (و اساطیر کتاب عهد عتیق را این قماش اند.) نه در ایتالیا و نه در ایران و یونان و مکزیک باستان چنین نبوده که به اسطوره ای اعتقاد ورزند و ایمان بیاورند و آنرا حقیقی بدانند. و این جدّی ترین ایرادی است که می توان به تعریف هوبر (Hubert) و موس( Mauss) از اسطوره و افسانه کرد، زیرا آنان اسطوره و افسانه را موضوعهایی می دانند که بدانها اعتقاد هست و به زعمشان از این لحاظ، با قصّه و حماسه که منحصراً آفریده هایی هنری و زیباشناختی اند، فرق دارند(20). اما به اعتقاد ما تأیید اینکه استرالیائیان اسطوره طوفان و یا منشأ آتش را باور دارند، همان قدر مشکل است که موِّکداً بگوئیم یونانیان تاریخی بودن منظومه های هُمر را باور نداشته اند. آنچه در همه این مذاهب و ادیان اجباری است، برگزاری آئین ها یعنی (مراعات) جنبه اجتماعی کیش و آئین است، آنچنان که امروزه در پروتستانتیسم آمریکایی معمول است. اساطیر (دینی) فاقد جزمیات اند، همانگونه که اکنون هم در هندوئیسم یا در شینتوئیسم (shintoisme) جزمیّاتی وجود ندارد. بنابراین اگر روحانیّون این اساطیر را پرداخته بودند، طبیعةً با توجه به طبیعت و سِرشت آدمی، درباره این مسأله (یعنی فقدان اصول عقاید جزمی)، حساسیّت بیشتری از خود نشان می دادند. اسطوره به عنوان گونه ای از فرهنگ عامه، پیش از ظهور قشر روحانیّون، پدید آمده است و فی المثل نزد مردم نیمه متمدنی چون استرالیایی ها با آن که هرگز هیئت روحانیون نداشته اند، رواج داشته است. امّا این امر مانع از آن نشده که حتی نزد آن گونه اقوام نیز، اسطوره با کیش و آئین، ارتباط صمیمی و تنگاتنگی بیابد، تا آنجا که برگزاری مراسم آئینی و عبادی عموماً با نقل و روایت اسطوره همراه است. در واقع نزد بومیان استرالیا و نیز چروکی ها (Cherokee) و هوپاهای (Hupa) کالیفرنی و یا دیگر قبایل سرخ پوست آمریکای شمالی، نقل و روایت اسطوره جز به هنگام برگزاری تشریفات و مراسم مذهبی بسیار نادر است و یا شناخته نیست. این وضع حتی دیر زمانی پس از ظهور قشر روحانیّون نیز ادامه داشته است. کالیماک (Callimaque) در اثرش: ستایش دمتر (Hymne a Demeter) پس از ذکر کوتاهی از الهه که سبد مقدّسش، میان پرستندگانش دست به دست خواهد گشت، غیرمستقیم اسطوره ی الوزیس و تلاش دردناک الهه بزرگ را برای جستجوی دختر گمشده اش یادآور می شود و سپس مشروحاً به نقل اسطوره Erysichthon (21) می پردازد. کالیماک هر دو اسطوره را از زبان شخصی که رئیس و ناظر برگزاری مراسم دمتر(22) است، می آورد که به قولی در عهد بطلمیوس(Ptolemee philadelphe) (23) بنیان یافته است. رئیس یا ناظر مراسم، ظاهراً خطاب به انبوه پرستندگان که در کوچه، بیرون معبد، در انتظار سبد مقدّس ایستاده اند، سخن می گوید. چون در آن روز، پیش از غروب آفتاب طعام نمی خورند، مردم ناشتایند و به همین جهت اسطوره اریکتونیوس انتخاب شده است، چون وی گستاخانه درخت های متعلق به الهه را افکند و بدین جهت به سختی مجازات شد، بدین قرار که از شدت گرسنگی، میراث سرشاری را که به وی رسیده بود تا آخر به باد داد، بی آنکه بتواند گرسنگی جانکاهش را فرو نشاند و در پایان ناچار شد که نانش را در چهارراهها گدایی کند. البته از لحاظ صورت ظاهر، شکاف عمیقی میان این آفریده نبوغ یونان و قصه های کودکانه ای هست که پیرمردی جادوگر روایت می کند، اما کار ویژه یا عملکردِ هر دو یکی است. شخصی که کالیماک به صحنه آورده، محتملاً کاهن نیست و بی تردید کار و وظیفه کوچکتری دارد، گر چه مستقیماً از نسل فرزانگان کهنسالی (oknirabata) است که در استرالیا اسطوره نقل می کنند و بیشتر به کسانی می مانند که به معابد و پرستشگاه ها وابسته اند، شبیه متولیان جدید کلیسا (sacristain). این متولیان در قیاس با کشیشان رسمی یعنی صاحب منصبانی که یا انتخاب می شوند (در روم) و یا منصوب (در چین)، مزیّت بزرگی دارند که همانا ثابت بودنشان است. کشیشان می روند و می آیند ولی متولّیان می مانند و نیز در همه آئین های کهن، متولیان بیش از کشیشان، حافظ سنن اند و حتی مردم عموماً اطلاعات درباره ویژگی کیش یا آئین و یادمانی تصویری را بیشتر از متولّی می خواهند تا از کشیش. بنابراین، این متولیان که وظیفه ادای توضیحات (به جای کشیش) را داشتند، به پرسش های جهانگردان خاصه وقتی گشاده دست به نظر می رسیدند، به میل و رضای خاطر، پاسخ می گفتند. بنابراین بی مبالغه می توان گفت که بسیاری اساطیر از این خادمان فروتن معابد کهن، سرچشمه می گیرد و برای اثبات این معنی کافی است که کتاب دوم هرودوت را بخوانیم و قصّه بافی های Denys d,Halicarnasse (24) و پوزانیاس (Pausanias) (25) را درباره منشأ روم و آثار عمیق یونان به یاد آوریم. آگاهی هایی که سیاحان اسپانیایی در آمریکا و جهان گردان ایتالیایی در هند به دست می آورند، نیز تقریباً از همان قماش است و همه اساطیر رایج در باب ویرژیل در ایتالیای قرون وسطی، ساخته و پرداخته چنین Ciceroni هایی (راهنمایان) است(26). ممکن است به ما ایراد کنند که آن اساطیر دروغین اند. بسیار خوب، ولی متولّیان و Ciceroni ها همان قدر قدمت دارند که معابد و یادمان ها و نزدیک بود بگویم، از زمانی که جهانگرد هست، متولّی کلیسا و معبد هم هست. بنابراین به دشواری می توان، به روشنی، اساطیر «حقیقی» را از دیگر اساطیر که راست نیستند، سوا کرد!
بفرجام قطعاً باید جایی برای «عتیقه شناسان» باز کرد که گر چه کوچک است اما مقام بی اهمیتی نیست، زیرا آنان در شرحِ داستان و تاریخ و اقامه ی نسب نامه ای، بدون اسناد و مدارک اصیل، زیرا چنین مدارک و اسنادی کلاً در دست نبوده اند، ناگزیر کمبودها را با نقل اساطیری ساختگی جبران می کرده اند. بی گمان نمی توان افتخار خلق اساطیری را از عدم صرف برای چنین گردآورندگانی قائل شد. چون در واقع کارشان، غارت اساطیر بیگانه و کهن و نقل و جابجایی آن اساطیر به تمام و کمال و یا بعضی مضامین آن ها و مزج و تألیف آن مواد و مصالح با عناصر دیگری چه فولکلوری و چه جز آن بوده است. به عنوان مثال کافی است بگوئیم که «اساطیر» روم به گونه ای که تیت- لیو (Tite- Live) یا اووید نقل کرده اند، به مقدار زیاد، دستاورد همین «عتیقه شناسان» است.

Rose (J.H), Mythology and Pseudo- Mythology, dans, Folk- Lore, XLVI (1935) p. 9-36.

پی نوشت ها :

*Alexandre H. Krappe. La Genese des mythes, Payot, Paris 1938.
1- من هنوز به این تعریف که به اندازه کافی روشن است و شش سال پیش پیشنهاد شد، پایبندم. تعریف جدیدتر K.Beth (H.w VI, 419) که اسطوره «داستانی حاکی از مناسبات اسرارآمیز انسان با خداست» به نظر من چندان رضایت بخش نیست. زیرا از یک سو، همه داستانهای اعجازآمیز را که در افسانه های مربوط به قدیسین به وفور یافت می شوند، ولی به وضوح «اسطوره» به معنای دقیق واژه نیستند، در بر می گیرد و از سوی دیگر، حکایاتی را که نوع بشر در آن ها نقشی ندارد، مثلاً جنگ و ستیز غولان با خدایان را شامل نمی شود. ایضا نک به
J. Toutain, Etudes de mythologie et d,histoire des religions antiques, 1900.
2- به دستِ هادس برادر زئوس. م
3- که به دست موجودات عجیبی که نیم بدنشان مرد و نیم دیگر آن اسب بود، پرورش یافت و به طلب «پوست زرین» قوچ بالدار به سرزمین کلشید رفت و آن را به دست آورد و با مده که سحر و جادو می دانست وصلت کرد و چون از وی جدا شد، مده دو فرزند خود را که از ژازون داشت، کشت و با ارابه ای که خورشید به او هدیه کرده بود، به آسمان ها گریخت.م
4- شاعر و ترانه سرای فرانسوی (1780-1875).م
5- قصه نویس نامدار فرانسوی (1628-1703). م
6- یک تن از سه خواهر سرنوشت انسان (Moires) که یکی رشته عمر را می ریسد و دیگری می پیچد و سومّی می بُرد. م
7- Pindare, ed. Puech, I, 97 et suiv.
8- A. Couat, La Poesie alexandrine, sous, les trois premiers ptolemees (1882), p.113 et suiv..
9- دولتمرد و وقایع نگار فرانک و دوست شارلمانی (ولادت در حدود سال 770 و وفات در سال 840 میلادی).م
10- موّرخ یونانی، 202-120 قبل از میلاد. م
11- سالامبو. م
12- G. Flaubert, Oeuvres Completes, t. IV: Correspondances (1910), p. 346.
13- شاعر ایسلندی (1179-1241). م
14- Krappe. Etudes de mythologie et de folklore germaniques, 1928, p. 30.
15- Salomon Reinach, Cultes, Mythes, et Religions, I (1929), II (1906), III (1913), IV (1912), )V (1923), I, 146-156.
16- plutarque، Numa، 8.
17- G. Maspero, Etudes de mythologie et d,archeologie egyptiennes, II (1893), p. 297-198: E. LEEBuRE, La Vertu et la vie du nom en Egypte, dans Melusine, VIII (1896-1897), col 227-228: E. DOUTTE, Magie et religion dans I, Afrique du Nord, Alger, 1909 (La Sciete musulmane du Maghrib), p. 130: G. Fossey, La Magie assyrienne (1902), p. 122 et suiv.: I. GOLDZIHER, dans Melanges Noldeke, I. 316 et suiv.: H. GUNKEL, Das Marchen im Alten Testament, Tubingen, 1921, p. 70- 71: S. REINACH, C. M. R, I, 1-2: J. BOLTE, dans Z.V.V., XIII (1903), P. 444-450: W. Kroll, dans M. S. G. V., XVI (1914), p. 190-196: K. NYROP, Navnets magt, Mindre afhandlinger udg. af det philol.- hist,. samfund, Copenhague. 1889, p. 118 et suiv.. en particulier, p. 171-185: B. KAHLE, dans A.R., VIII (1905), p. 557- 558: FRANZ CUMONT, Les Religions orientales dans le paganisme romain(1909), p. 140.143: Fr. GIESEBRECHT, Die alttestamentliche Schatzung des Gottesnamens und ihne religionsgeschichtliche Grundlage, Konigsberg, i, Pr., 1901, p. 68 et suiv.: 81et suiv., 94 et suiv. : en particulier p. 171-185.
18- Frazer, Taboo and the Perils of soul (1935), p. 96 suiv.Ch. Dallet, Histoire de I,Eglise de Coree (1874), I. P. XXv:. Richard Andree Ethnographisch, Parallelen und Vergleiche, I (Stuttgardt, 1878), II (Leipzig, 1839). II, 18 et suiv: S. Reinach, C.M. R. I.: I, 129.
19- Arnold van Gennep, Mythes et legendes d, Australie, 1906. 9. IXXVI.
20- امروزه برخلاف نظر کراپ، این نظر پذیرفته شده است. خاصه از دولت تحقیقات زیبای میرچاالیاده. م
21- اریکتونیوس یکی از نخستین شاهان آتن، فرزند هفائیستوس خدای آهنگران و الهه آتناست. م.
22- ربة النوع مادر- زمین یا گندمزار و گندم و مادر پرسفون. م.
23- بطلمیوس دوم پادشاه مصر (285-246. ق.م) ملقب به محّب الاخ، برادر دوست. م.
24- موّرخ و منتقد یونانی، قرن اول پیش از میلاد.م
25- سردار یونانی که خشایارشا را شکست داد. م
26- Krappe, Speculum, X )1935), p. .116-111

منبع: ستّاری، جلال؛ (1377)، جهان اسطوره شناسیI، آثاری از الکساندر کراپ، کارل آبراهام، مالینو فسکی، ژان کازنوو و لوی استروس؛ تهران، نشر مرکز.