دانشجوی ژاپنی در دارالفنون
برای ایرانیانی که در سالهای نیمه دوم سده بیستم با ژاپن سروکاری داشته اند زنده یاد ئه ایجی اینووه شاید آشناترین نام و چهره ژاپنی است. اینووه فقید از 75 سال عمر خود(1911 تا 1986)بیش از نیم قرن آن را با ایران و زبان فارسی
برای ایرانیانی که در سالهای نیمه دوم سده بیستم با ژاپن سروکاری داشته اند زنده یاد ئه ایجی اینووه شاید آشناترین نام و چهره ژاپنی است. اینووه فقید از 75 سال عمر خود(1911 تا 1986)بیش از نیم قرن آن را با ایران و زبان فارسی یا در ایران زیست. در جوانسالی و پس از گذراندن دوره زبان هندی در مدرسه عالی زبانهای خارجیِ توکیو( که در آن روزگار رشته زبان فارسی نداشت) دومین محصّلی بود- پس از اوگاوا مترجم رباعیات عمر خیام از اصل فارسی آن به ژاپنی- که از سوی وزارت خارجه ژاپن برای یاد گرفتن فارسی به ایران فرستاده شد( تابستان 1934/ 1313خ)، و از آن پس در روابط دوستی ایران و ژاپن چنان اثرگذار شد که در هرگوشه از فعالیت ها و داد و ستدهای فرهنگی، تجاری و سیاسی معاصر میان این دو کشور نشانی از وی توان یافت. در فارسی گویی کم از ایرانیان دانش آموخته نداشت، و وسعتِ آشنایی او با ایران و مردم آن و زبان فارسی برای هر ایرانی شگفتی انگیز و شوق آور بود. زنده یاد اینووه سالهای بسیار به تناوب در مأموریت وزارت خارجه یا به نمایندگی شرکت نفتیِ ایده میتسوُ ژاپن در ایران گذراند، و پس از بازنشسته شدن هم انجمن دوستی ایران و ژاپن را می گرداند و نیز در رشته ایرانشناسی چند دانشگاه ژاپن تدریس می کرد.
این نوشته برگرفته ای است از یادداشتهای مرحوم اینووه درباره فارسی آموزی وی در ایران. او پس از دارالفنون، درس فارسی و مطالعه در احوال ایران را در دانشکده حقوق دانشگاه تهران، در اصفهان، و سپس در دانشکده ادبیات در تهران دنبال کرد. سالها بعد با تعطیل شدن سفارت ژاپن در ایران در میانه جنگ، چند سالی در افغانستان مأموریت داشت. به تحقیق هم دلبسته بود. در سالهای پایانی عمرش که او را در گردهمائیهای خاورشناسی ژاپن می دیدم. هربار درباره نکته ای و موضوعی از تاریخ معاصر ایران یا افغانستان صحت می داشتیم. ایرانیان دانشگاهی که با او آشنا بودند، با مرگش(در ژانویه 1986)گوئی هم میهنی فرهنگی را از دست داده اند.
دفتری از یادداشتهای روانشاد اینووه با عنوانِ واگا کایسؤ- نو- ایران( خاطره هایم از ایران) به همت فرزندش و در تابستان سال 1986 در توکیو منتشر شد. این کتاب جز خاطره نوشته ها مباحث تحقیقی ارزنده دارد. ترجمه ای از آن را در گذر چند سال آماده ساختم که امید است که به زودی انتشار یابد.(1) آنچه در زیر می آید کوتاه شده ی منبع این است. در این مقاله ها، نویسنده داستان فارسی خوانی خود را در دارالفنون و شرکت در کلاسهای دانشکده حقوق و دانشکده ادبیات دانشگاه تهران را در میانه دهه 1310 بازگفته است.
تحصیل در دارالفنون
در تابستان سال 1934/ 1313 به ایران رسیدم و زود با ایرانیان مأنوس شدم، و نزد یک خانواده ایرانی منزل گرفتم. در ایران سال تحصیلی از 1 مهرماه آغاز می شود. تصمیم گرفتم که همچون ارشدم، دانشجویی که پیشتر از ژاپن فرستاده شده بود، وارد دبیرستان دارالفنون بشوم. پس به وزارت معارف رفتم تا کفیل این وزارت، آقای علی اصغر حکمت، را که آقای اردشیر دبیر سفارت ایران پیش از عزیمتم از توکیو نامه ای در سفارش من برای او داده بود، ببینم. کفیل وزیر با اینکه خیلی گرفتار بود مرا با روی خوش پذیرفت و زود توصیه نامه ای به رئیس دبیرستان دارالفنون برایم نوشت. با این معرفی نامه پیش مدیر دارالفنون رفتم و اجازه دادند که در کلاس پنجم حاضر شوم.روز 1 مهرماه با درشکه به دبیرستان دارالفنون رفتم. مدیر مدرسه بی درنگ مرا به کلاس پنجم برد. شاگردهای این کلاس آن روز درس عربی داشتند و مدیر مرا به آقای (محمد)محیط طباطبایی، که زبان عربی و هم فارسی درس می داد، معرفی کرد. چون تلفظ نام ژاپنی ام، اینووه برای شاگردها سخت بود آقای محیط طباطبایی خواست که مرا به نام تازه ای( نام ایرانی)بنامد. ریؤساکوُ اوگاوا که پیش از این برای فارسی آموزی به ایران فرستاده شده بود نام چنگیزخان را برای خود برگزیده بود. اما چون تاریخ ایران خاطره تلخی از هجوم و ویرانگری مغول دارد، ایرانیها از این نام خوششان نمی آمد. فردای آن روز آقای محیط طباطبایی به شاگردان گفت:« از امروز آقای اینووه را «منوچهرخان» بنامیم! موافقید؟»همه دست زدند و تأیید کردند، و از آن روز نام ایرانیم منوچهرخان شد.
سه بار در هفته به مدرسه می رفتم. در کلاس فارسی، کتابِ درسیِ وزارتی را می خواندیم، و در درس عربی حکایات کلیله و دمنه عربی را. چون در حاضر کردنِ درسها با دشواری روبرو شدم، خانم صاحبخانه ام گفت که در آماده کردن درسها کمکم می کند. او از مردم فرهیخته ایران بود، و اشعار و قطعه های گلستان سعدی و دیوان حافظ را از حفظ داشت.
در همان ماه اکتبر این سال(مهرماه 1313) در تالار مدرسه ام، دارالفنون، با حضور ایرانشناسان خارجی که در جشن هزاره میلاد فردوسی شرکت داشتند جلسه های سخنرانی یا نمایش و شعرخوانی با شکوه تمام برگزار شد. من هم در سایه لطف اولیای مدرسه ام توانستم در این مجالس شرکت کنم. از گیراترین برنامه های این جشن، دیدن چوگان بازی و مهمانیِ شام در کاخ گلستان بود.
حضور در کلاسهای دانشکده حقوق
پس از آنکه در ماه ژوئیه(1935/تابستان 1314) به شمال و در ماه اوت به بوشهر و جنوب ایران سفر کردم و به تهران برگشتم، حکمِ بازگشتن آقای اوگاوا که پیش از من برای فارسی خواندن به ایران فرستاده شده بود رسید، و قرار شد که او را تا ساحل دریای خزر همراهی و بدرقه بکنم.به تهران که باز آمدم چون چند سفر به شهرهای ایران و به عراق رفته و با اوضاع ایران آشنا شده بودم قرار شد که از آغاز سال تحصیلی تازه(1 مهرماه) به عنوان دانشجوی مستمع آزاد در کلاسهای مدرسه عالی قضایی(اکنون دانشکده حقوق دانشگاه تهران)حاضر بشوم. یک علت اینکه دبیرستان دارالفنون را، که یکسال به آن می رفتم، ترک کردم و به دانشکده حقوق رفتم، آشنا شدن اتفاقیم با آقای دکتر شایگان استاد این دانشکده بود. آن سالها درِ ورودی سفارت ژاپن به خیابان حشمت الدوله باز می شد. روزی با آقای آساکورا(سرپرست تحصیلی ام در سفارت ژاپن) از درِ سفارت بیرون آمدم، و از روی اتفاق به دکتر شایگان برخوردیم. پس از سلام و تعارف که جدا شدیم، از آقای آساکورا شنیدم که استاد شایگان حقوقدان جوانی است تازه از فرانسه برگشته، که در دانشکده حقوق تدریس می کند. در همان نخستین دیدار کوتاه شیفته رفتار و وقار و آداب دانی او شدم.
مدرسه حقوق و علوم سیاسی که پس از چند سال دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد، آن روزها در کوچه ای در جنوب لاله زار روبروی مسجدی بود، با ساختمانی دوطبقه و 8 اتاق که هرکدام گنجایش حدود 20 دانشجو داشت. در اوایل ماه سپتامبر (نیمه شهریور)برای دیدن آقای حکمت کفیل وزارت معارف به این وزارت خانه رفتم، و تمایلم را برای وارد شدن به دانشکده حقوق به وی گفتم. درخواستم را بآسانی پذیرفت، و معرفی نامه ای را به عنوان آقای دکتر متین دفتری رئیس این مدرسه برایم نوشت. با در دست داشتن سفارشنامه آقای حکمت پیش دکتر متین دفتری رفتم، و چون پرسید که در اینجا چه درسی می خواهم بخوانم گفتم که می خواهم در کلاس حقوق مدنی حاضر بشوم. استاد حقوق مدنی همان آقای دکتر شایگان بود که چند ماه پیش و از روی اتفاق در جلوی سفارت ژاپن دیده و به او معرفی شده بودم. دیدار دوباره با دکتر شایگان در مدرسه حقوق برای هردومان نامنتظر بود. دکتر سیدعلی شایگان شیرازی به دکتر متین دفتری گفت:« این جوان ژاپنی را کمی می شناسم، و چند ماه پیش در راه برگشتن از منزل شما و جلوی سفارت ژاپن با او آشنا شدم.»رئیس دانشکده هم مخالفتی نکرد، و اجازه دادند که در درس دکتر شایگان حاضر بشوم. کم کم با دانشجویان آشنا و با چند تن از آنها دوست شدم. روزی یکی از دانشجوها پیشم آمد و گفت که همکلاسها می گویند که چون می خواهم با دختر ایرانی عروسی بکنم به درس دکتر شایگان( که در مبحث نکاح بود) می آیم. پاسخ دادم که از روی اتفاق است که موضوع درس امسال حقوق مدنی در بابِ نکاح است، و هیچ خیال ندارم که زنِ ایرانی بگیرم.
استاد شایگان بسیار نرم رفتار و مهربان بود. او دو سه بار مرا به خانه اش دعوت کرد؛ به نظام آموزش در ژاپن علاقه داشت، و درباره تحصیلات دانشگاهی در ژاپن چیزهای گوناگون پرسید.
فارسی یاد گرفتن در اصفهان و نطنز
دانشجوئی ام در مدرسه حقوق تهران تا فرا رسیدن تعطیل بهار(نوروز 1315)ادامه داشت. در این فاصله بر حجم داد و ستد بازرگانی میان ایران و ژاپن افزوده می شد و شمار ژاپنی های مقیم تهران هم فزاینده، و معاشرت روزافزون با ژاپنی ها مانع رسیدن به کارِ درسم بود. پس تصمیم گرفتم که به اصفهان، که آنجا هیچ ژاپنی نبود، بروم. سرپرست تحصیلی ام در سفارت هم با این فکر موافقت کرد. پس، روزی پیش از نوروز به دیدن آقای حکمت کفیل وزارت معارف رفتم، و او به شنیدن درخواستم بی درنگ معرفی نامه ای به عنوان استاندار اصفهان برایم نوشت.روز 17 فروردین با اتوبوس به اصفهان رسیدم. آقای صوراسرافیل، استاندار، پس از خواندن سفارشنامه آقای حکمت گفت:« اصفهان نه دانشگاه دارد و نه مدرسه عالی. پس معلم خوبی برایت سراغ می کنم.»فردای آن او مرا به معلمی که نزدیک 30 سال داشت معرفی کرد. آقای عدل معلم ریاضی بود، اما فارسی و عربی و فرانسه هم خوب می دانست. بی رنگ مرا به خانه اش دعوت کرد، و همچنانکه چای می خوردیم قوه فارسی مرا می سنجید.
آقای عدل با همسرش و دو بچه شان زندگی می کرد، و به ملاحظه حرف مردم نمی توانست مرا در خانه اش منزل بدهد؛ و برایم خانه ای پشت خیابان چهارباغ که از آنجا تا منزلش پیاده پنج دقیقه راه بود پیدا کرد. این خانه یک طبقه سه اتاق و باغچه و حیاطی وسیع داشت. صاحب آن تاجری اصفهانی بود که آن موقع در تهران می زیست، و چون مرا مهمان استاندار می دانست تقریباً اجاره ای نمی دادم.
آقای عدل لطیف طبع و خوش مشرب بود، و میان مردم اصفهان آشنایان و معاشران فراوان داشت، و مرا با خود به دیدارهای خانوادگی و جشنها و عروسیها و مهمانیها می برد. اردیبهشت به پایان می آمد و تابستان گرم اصفهان فرا می رسید. سفارت ژاپن در تهران باغبانی داشت به نام غلامعلی. در آن سالها باغبانهای عمارات بزرگ تهران تقریباً همه نطنزی بودند. غلامعلی هم اهل نطنز بود. پیش از روانه شدنم به اصفهان، به تکرار و اصرار گفت که چون هوای اصفهان در تابستان گرم است، میان این فصل به خانه اش در نطنز بروم. پس به آقای عدل پیشنهاد کردم که برای حدود دو ماه به نطنز برویم، و او و خانواده اش قبول کردند. زود به غلامعلی نامه نوشتم تا به خویشانش در نطنز خبر بدهد. با اتوبوسی که از طریق نطنز به کاشان می رفت روانه شدیم. راه اصفهان به نطنز این روزها کوتاه شده و نزدیک 140 کیلومتر است، اما در آن سالها حدود 200 کیلومتر بود. بیش از پنج ساعت در راه بودیم تا به نطنز رسیدیم. این آبادی در ارتفاع 1565 متری سطح دریا است و سراسر آن باغ میوه است، و جویبار آب زلال در همه کوچه ها و باغهای آن جریان دارد. نطنز برای گلابیش هم مشهور است(تحفه نطنز). اتوبوس جلوی قهوه خانه ای در بازار نطنز ایستاد، و بارهایمان را پایین آوردند و گرفتیم. آقای عدل از رهگذری سراغ خویشاوندان غلامعلی را گرفت، و پدر غلامعلی آمد و ما را به باغ میوه ای که مال پسرش بود برد. خانه غلامعلی، در گوشه ای از این باغ، سه- چهار اتاقِ انبار مانند داشت. جلوی اتاقها ایوانی بود، و مقابل آن در میان باغ حوضِ راست گوشه ای، که جویباری از آبِ قنات در آن می ریخت.
در ییلاق نطنز، صبح ها با طلوع آفتاب از خواب برمی خاستم، در حوض میان باغ دست و رو می شستم، و پس از خوردن صبحانه که همسر آقای عدل آماده کرده بود معلمم به ترجمه کردن کتاب آموزش ریاضی از فرانسه به فارسی سرگرم می شد و من درس فارسیم را حاضر می کردم. آنگاه او به درس من می پرداخت. آقای عدل و خانمش نمازشان ترک نمی شد. نماز ظهر را که می خواندند ناهار می خوردیم، و از خواب نیمروز که بلند می شدیم و به ایوان می رفتیم چای آماده شده بود. از ساعت 4 عصر هم به گردش می رفتیم. جمعه ها خر کرایه می کردیم و همه برای گردش تا قهوه خانه ای میان کوه و در 5 کیلومتری نطنز می رفتیم. پیدا بود که اینجا گردشگاه اهالی نطنز است، و مردم زیاد می آمدند. ساعت 3 بعدازظهر باز سوار خر می شدیم و به آبادی برمی گشتیم. پدر غلامعلی مهربانی بسیار نشان می داد. تقریباً هر روز سبزی تازه از بادنجان و خیار و گوجه فرنگی و... برایمان می آورد. یک ماه می شد که به نطنز آمده بودیم که تازه نامه ای از غلامعلی در سفارش ما به پدرش رسید. در این آبادی سرسبز و پرآب و در معاشرت با روستائیان مهربان روزهای آرام و یکنواختی می گذراندیم.
روزی در اوایل ماه اوت(نیمه مرداد) نامه ای از مترجم سفارتمان برایم رسید که نوشته بود که حدود روز 20 این ماه مأمور شرکت هواپیمایی ژاپن و خانمش که به تهران آمده اند به اصفهان می آیند، و اگر بتوانم، یاری و راهنمائیشان کنم. پس با آقای عدل و خانواده اش به اصفهان برگشتیم. روزی که از نطنز حرکت می کردیم پدر غلامعلی و شماری از اهل آبادی آمدند و بدرقه مان کردند.
در دانشکده ادبیات و درس استاد شفق
در اوایل ماه سپتامبر سفری به تبریز کردم و سپس در اواخر این ماه که سال تازه تحصیلی شروع می شد تصمیم گرفتم که امسال در کلاسهای دانشکده ادبیات حاضر بشوم. برای مشورت در این باره نزد دکتر رضازاده شفق استاد دانشکده ادبیات که با استاد آشی کاگا( خاورشناس ژاپنی که سال پیش به ایران آمده بود) دوستی داشت، رفتم. در آن سال (1315خورشیدی) محل دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در شمال میدان بهارستان، و ساختمان این دانشکده بسیار بهتر از بنای دانشکده حقوق بود.به وسیله استاد آشی کاگا به دکتر شفق معرفی شده بودم. چند روزی پس از آغاز سال تازه تحصیلی به دانشکده ادبیات رفتم و درخواستم را به دکتر شفق گفتم. او رفت تا با رئیس دانشکده مشورت کند، و چون برگشت گفت که دکتر(عیسی) صدیق مانعی در پذیرشم نمی بیند و می توانم از همان روز به عنوان دانشجوی مستمع آزاد در درس تاریخ ادبیات فارسی استاد شفق حاضر شوم. پس از سرآمدن ساعت درس که برای عرض ادب و سپاسگزاری باز پیش استاد شفق رفتم، کتاب« تاریخ ادبیات فارسی» تألیف خود را امضاء کرد و به من داد، که برایم بسیار مفید واقع شد. آن روز در راه بازگشتنم از این دانشکده به وزارت معارف رفتم تا آقای حکمت کفیل این وزارتخانه را ببینم و تأیید بعدی او را برای جا به جا شدنم از دانشکده حقوق به دانشکده ادبیات بگیرم.
کلاس استاد شفق هفته ای دو روز و بر رویهم چهار ساعت بود. با لطیفه گوئیهای او این درس، که می گویند ملال آور است، برایم شیرین شد و آنچه که در این کلاس آموختم خوب به کارم آمد.
حدود سه هفته از حاضر شدنم در این درس می گذشت که روزی پس از تمام شدن درس که می خواستم به خانه برگردم دکتر شفق مرا به منزلش به چای دعوت کرد. با هم از دانشکده بیرون آمدیم، و پیاده به خانه او حدود پنج دقیقه طول کشید. این خانه ساختمانی بود به سبک ایرانی، با پنج اتاق گرداگرد حیاطی با حوضی در میان آن. یکی از این اتاقها اتاق مطالعه او و پر از کتاب بود. دکتر شفق اینجا با مادر پیرش زندگی می کرد. بیش از سی سال داشت اما هنوز مجرد مانده بود. از حرفهای دکتر شفق کم کم با وضع خانوادگی او آشنا شدم. برابر رسم و راه ایرانیها در محاوره که می گویند اگر خواهشتان پذیرفته نشود چیزی هم از دست نداده اید، از استاد استمزاج کردم که آیا می شود در خانه آنها منزل کنم. گفت که درباره این درخواستم با مادر پیرش مشورت خواهد کرد. چند روزی که گذشت، پس از پایان گرفتن درس دکتر شفق به دیدن او رفتم و برای دعوت و پذیرایی آن روز تشکر کردم. گفت که درخواستم را با مادرش در میان نهاده و او گفته که اقتضای میهمان نوازی ایرانی این است که در حدّ توانمان به این جوان ژاپنی که برای تحصیل به اینجا آمده و غریب است یاری کنیم. کرایه اتاق و ماندنم در خانه دکتر شفق حدود دو برابر آن می شد که تا آن روز می پرداختم؛ اما باز ارزش داشت.
اقامتم در خانه استاد شفق چند ماه شد، و در این مدت شاهنامه فردوسی را پیش او می خواندم.
منبع مقاله: رجب زاده، هاشم؛ (1386)، جستارهای ژاپنی در قلمرو ایرانشناسی، تهران، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار یزدی، چاپ اول 1386.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}