بلندپروازی شیخ اشراق
دوران مصیبت ها و شکوفایی فرهنگ
دو قرن ششم و هفتم را باید دوران مصیبت های اجتماعی و سیاسی در جهان اسلام دانست. این دوران شاهد لحظات احتضار و سقوط نهایی خلافت فاطمی قاهره و خلافت عباسی بغداد بود. در آستانه قرن ششم بیت المقدس، قبله اول مسلمانان به دست صلیبیان افتاد (سال 492). فتوحات مسیحیان با قتل عام فجیع مسلمانان و یهودیان توام بود و فغان و ضجه فراریان انطاکیه و اورشلیم کوچه ها و بازارهای بغداد را پر کرد.(1)جنگهای صلیبی در تمام طول دو قرن ادامه داشت و با سقوط آخرین پایگاه مهم فرنگان (عکا) در آخر قرن هفتم (690) پایان یافت؛ شکست قطعی مسلمانان اندلس در برابر قوای متحد آراگون و کاستیل و پرتغال در جنگ لاس ناواس در آغاز قرن هفتم (609) اتفاق افتاد و تا پایان آن قرن شهرهای مهم اندلس - قرطبه در 633 بلنسیه در 636 و اشبیلیه در 647 - از دست مسلمانان خارج شد و کم کم قلمرو امپراتوری اسلامی اندلس منحصر شد به ناحیه کوهستانی غرناطه که موجودیت ضعیف آن به مویی بسته بود. (2) در شرق عالم اسلام تاخت و تاز غُزان و قراختانیان و خوارزمشاهیان و جنگ و ستیزهای مدام میان اتابکان و امارتهای محلی در سرتاسر قرن هفتم عرصه را بر مردم تنگ کرده بود و تروریستهای اسماعیلی قرار و آرام از دل حاکمان و دیوانیان ربوده بودند. در قرن هفتم با حمله بی امان مغولان امواج هولناک ویرانی و خونریزی همه جا را در نوردید و به قول سعدی «سختی به غایت رسید و مشقت به حد نهایت رسید.»
به رغم آفت و مخافت و بلا و مصیبتی که از کران تا کران در هر گوشه و کنار فرو می بارید، این دو قرن به لحاظ شکوفایی فرهنگی از برجسته ترین و بارورترین ادوار تاریخی اسلام و ایران بود. در این محیط نامهربان و بلاخیز، بزرگانی در هر رشته از علوم و معارف سر برآوردند. ابن رشد و ابن طفیل و خیام و بابا افضل و زمخشری و فخر رازی و ابن اثیر و یاقوت و خواجه نصیر از برآمدگان همین دورانند. دفتر این ایام به ویژه در تصوف و عرفان به نام سرآمدانی چون عین القضاه همدانی، شهاب سهروردی (صاحب عوارف)، شهاب سهروردی (معروف به شیخ اشراق)، سنایی، عطار، نجم کبری، نجم رازی، ابن عربی، شمس تبریزی، مولانا، صدرالدین قونوی آراسته است.
سه شخصیت تاثیرگذار
اگر ملاک بزرگی اشخاص را تاثیری بدانیم که از خود بر جای می گذارند، بی گمان شیخ اشراق و ابن عربی و شمس تبریزی را که به فاصله اندکی از هم به دنیا آمدند،(3) از تاثیرگذارترین بزرگان در زمینه تصوف و عرفان باید به شمار آورد. شیخ اشراق در اوایل جوانی پس از پایان تحصیلات در مراغه و تبریز، به آسیای صغیر رفت و مدتی نزد سلطان علاء الدین کیکاوس در قونیه به سر برد و آخر سر به حلب رفت و حاکم حلب ملک ظاهر، فرزند سلطان صلاح الدین ایوبی - فاتح نامدار جنگهای صلیبی- بود. شیخ اشراق هم نزد سلطان علاء الدین و هم نزد ملک ظاهر از عزت و احترام فراوان برخوردار بود؛ ولی در سال 587 به دستور همین ملک ظاهر بازداشت و اعدام شد.ابن عربی در 560 در اندلس متولد شد و در 580 در طریق تصوف قدم نهاد و در 598 به زیارت مکه رفت و دو سه سالی در آنجا ماند و آنگاه به بغداد و مصر رفت و باز در 604 به مکه برگشت و از آنجا به آسیای صغیر رفت و مدتی در قونیه نزد سلطان علاء الدین کیکاوس بود و عاقبت او نیز از حلب سر در آورد و از عزت و احترام فراوان نزد ملک ظاهربرخوردار گشت. او سالهای آخر عمر را در دمشق به سر برد و هم در آن شهر به سال 638 وفات یافت. (4) ابن عربی دست کم از 598 که به مکه رفت، با محافل ایرانی آشنایی پیدا کرد. در نوشته های خود از برخی شیوخ ایرانی چون شهاب الدین سهروردی (صاحب عوارف) و اوحد الدین کرمانی نام می برد و اما به رغم نزدیکی با سلطان علاء الدین کیکاوس و ملک ظاهر و اقامت چندین ساله در حلب و دمشق، اشاره ای به شیخ اشراق و ماجرای دردناک شهادت او در آثار ابن عربی دیده نمی شود.
شیخ اشراق و ابن عربی از هر دو می توان به عنوان «فیلسوف متصوف» یاد کرد. البته هر یک از آنها اصطلاحات خاص خود را دارد؛ اما رویکرد و بافت کلام آنها همسان است. هر دو در معارف مرسوم آن زمان از فلسفه و کلام و تفسیر و حدیث و لغت و علوم بلاغی دست داشتند و به لحاظ محتوایی، مشابهت های بسیار در اندیشه های آنان می توان یافت. پس سّر سکوت ابن عربی درباره او چیست؟ آیا می توان سکوت او را حمل به بی خبری کرد؟ داستان قتل شیخ اشراق چیزی نبود که به زودی فراموش شود و ابن عربی از آن بی خبر بماند. ابن خلکان زندگی نامه نویس شهیر که اندکی پس از این واقعه به حلب رسید و دو سالی در این شهر برای تحصیل توقف داشت، می گوید مردم شهر بر دو دسته بودند: دسته ای هوادار شهاب و دسته دیگر مخالف او بودند و اکثریت مخالفان بود که او را ملحد می دانستند و می گفتند که به هیچ چیز اعتقاد نداشت و «اکثر الناس علی انه کان ملحدا لا یعتقد شیئا». شمس تبریزی نیز که سی چهل سالی دیرتر به صحنه ماجرا یعنی حلب و دمشق رفت، از مخالفان شهاب یاد می کند. معلوم می شود که داستان شهاب پس از گذشت چندین سال، هنوز بر سر زبانها بود و موافق و مخالف همچنان به جر و بحث درباره او ادامه می دادند. شمس بر مخالفانی که شهاب را تکفیر می کردند، سخت می تازد. (5)
روایت شمس تبریزی
چگونگی قتل شیخ اشراق روشن نیست. برخی روایت کرده اند که او را در زندان خفه کردند و برخی دیگر گفته اند که در زندان نان و آب از وی دریغ داشتند، چندان که از گرسنگی مرد و شمس می گوید که او را به شمشیر کشتند و سبب قتلش را سعایت بدخواهان میداند که به او حسد می بردند؛ چه، ملک ظاهر حاکم حلب خاطر او را بسیار عزیز می داشت.روایت شمس در این باره که شهاب سهروردی نزد ملک ظاهر «سخت مقبول بود» مورد تایید منابع دیگر هم هست؛ اما روایت مشهور چنین است که شیخ را به جرم الحاد کشتند و ملک ظاهر به رغم فشار علمای دین، مدتی دست به دست می کرد و به سبب ارادت و احترامی که به شیخ داشت، نمی خواست گناه قتل او را به گردن بگیرد. آخر سر علمای حلب به قاهره مراجعه کردند و دستور قتل شیخ را از خود سلطان صلاح الدین گرفتند؛ اما ملک ظاهر همچنان مقاومت می نمود تا صلاح الدین برای بار دوم در این باب نامه نوشت و ملک ظاهر را در برابر یک دو راهی قرار داد که کار شیخ را تمام کند و یا از حکومت حلب کنار برود. ملک ظاهر دریافت که سلطان به هیچ رو از خون شیخ در نخواهد گذشت و اگر هم او از حکومت حلب بگذرد، شیخ در هر حال کشته خواهد شد و در چنین شرایطی بود که به اکراه تن به اجرای فرمان پدر داد.
در روایت شمس آمده است که ملک ظاهر پس از قتل شیخ، از کرده پشیمان شد و از مسببان امر یعنی فتنه انگیزان و آتش افزوان که پشت سر این ماجرا بودند، انتقام گرفت.
بهانه بدخواهانی که توطئه بر ضد شیخ چیده بودند، چه بود؟ و آنان چگونه و از چه راه سلطان را برانگیختند تا به قتل او فرمان داد؟ روایتها در این باب مختلف است. گفته اند که شیخ را به جرم فساد در دین کشتند و نیز گفته اند که او متهم به دعوی نبوت بود و یا علمای دین او را به سبب آرایی که در باب خلقت و اراده الهی داشت، مرتد خواندند و دو تن از علمای حلب فتوی به قتل او دادند. جامی پس از آنکه به اختلاف روایات درباره قتل وی به نقل از تاریخ امام یافعی می پردازد، می گوید: «و اهل حلب در شان وی مختلف بودند؛ بعضی وی را به الحاد و زندقه نسبت می کردند و بعضی به کرامات و مقامات اعتقاد داشتند و می گفتند که بعد از قتل، شواهد بسیار بر کرامت وی ظاهر شد.» (6)
جامی پس از این مطلب، به اظهار نظر شمس تبریزی درباره شهاب می پردازد. روایت جامی در این باب کمابیش همان است که در مقالات شمس آمده است و ما آن را از اصل مقالات نقل می کنیم: «آن شهاب را آشکارا کافر می گفتند آن سگان. گفتم: حاشا، شهاب کافر چون باشد؟ چون نورانی است. آری پیش شمس، شهاب کافر باشد. چون در آید به خدمت شمس، بدر شود، کامل گردد.»
شمس در این گفته با معانی لغوی «شهاب» و «کافر» و «شمس» بازی می کند. شهاب به معنی رگه ی نورانی ضعیف و زودگذری است که در آسمان پیدا می شود و کافر از کفر است؛ به معنی پوشیدگی و تاریکی، و شمس خورشید است. ماحصل مطلب این است که «شهاب نورانی است و او را تاریک (کافر) نمی توان خواند، مگر آنکه در قیاس با خورشید تاریک خوانده شود.» شمس در چند سطر پایین تر در مقام مقایسه سخن خود با سخن بزرگان دیگر صوف، از نبات و دوشاب یاد می کند. دوشاب خود اگر چه شیرین است، اگر بعد از نبات بخورند، مزه اش به ترشی می زند. شمس تبریزی در جای دیگر از «مقالات»، گزارش خود را درباره شهاب پی می گیرد. او «اسد الدین متکلم» - یکی از علمای دمشق - را که از شهاب بد می گفت، «بی انصاف» می خواند و در مقایسه میان دو معاصر همنام و همشهری یعنی همین شهاب سهروردی که بعدها معروف به شیخ اشراق شد و شهاب سهروردی دیگر که صاحب عوارف المعارف است، مقام اولی را بالاتر و سخن او را پرمحتواتر و عمیق تر می داند. شمس تبریزی شیخ اشراق را مردی بسیار دانشمند، ولی ساده دل و احساساتی معرفی می کند: «آن شهاب الدین را علمش بر عقلش غالب بود. عقل می باید که بر علم غالب باشد، حاکم باشد.» (7) و این همان قضاوتی است که به نقل ابن خلکان سیف الدین آمدی درباره شیخ داشت. سیف آمدی شخصاً با شیخ اشراق آشنا بود و می گفت: او را مردی دیدم که علمش، بسیار بود و عقلش کم «و رایته کثیر العلم، قلیل العقل!» ابن ابی اصیبعه نیز در طبقات الاطبا شهاب را در حکمت و فلسفه یگانه روزگار می خواند و می گوید: «مردی بود بسیار هوشمند و فصیح، اما علمش بر عقلش می چربید» سیف آمدی برای اثبات نظر خود داستانی را حکایت می کند:
«در حلب با سهروردی ملاقات کردم. گفت که: ملک روی زمین به دست من خواهد افتاد. پرسیدمش که: از کجا این حرف را می گوید؟ پاسخ داد: خواب دیدم مثل اینکه دارم آب دریا را سر می کشم، گفتم: شاید تعبیر خوابی که دیدی، چیزی از قبیل شهرت علمی و یا امثال آن باشد؛ ولی دیدم که او از اندیشه ای که در دلش جای گرفته است، دست بردار نیست.»
وقتی این روایت سیف آمدی را با دو اشاره دیگر از شمس تبریزی کنار هم می گذاریم و سپس در مطالبی که در خلال سخنان خود شیخ در حکمه الاشراق آمده است تامل می کنیم، به این نتیجه می رسیم که به احتمال بسیار قوی قتل شیخ بیش از آنکه انگیزه مذهبی داشته باشد، انگیزه سیاسی داشته است. شمس می گوید: «این شهاب الدین می خواست که این درم و دینار برگیرد که سبب فتنه است و بریدن دستها و سرها، معاملت خلق به چیزی دگر باشد.» (8) این سخنی شگرف است و خود بوی خون می دهد. چنین می نماید که شهاب نقشه هایی در سر داشت وپول (درم و دینار) را مایه فساد و تباهی می دانست و بر آن بود تا وسیله مبادله دیگری غیر از سیم و زر در میان مردم رایج گرداند. این البته نشان از طرحی وسیع به منظور تغییر ساختار اقتصادی و اجتماعی دارد و از حوزه چون و چراهای مذهبی فراتر می رود. از اشاره دیگر شمس چنین بر می آید که بدخواهان شهاب، خود را جزو مریدان و معتقدان وی جا زده بودند و او را تحریک به قیام می کردند. دمدمه این فتنه انگیزان در شهاب موثر افتاد و نامه ای از او گرفتند خطاب به یکی از پادشاهان که دشمن ملک ظاهر بود. این نامه را به دست ملک ظاهر رسانیدند و او از شدت عصبانیت «دستار برگرفت» و بی آنکه بیشتر تحقیق کند، حکم به قتل شهاب داد. (9) این روایت با روایت شایعتر که قتل شیخ را به دخالت مستقیم صلاح الدین از قاهره و اصرار او منتسب می سازد و ملک ظاهر را آلت فعلی معرفی می کند که با بی میلی و اکراه تن به قبول اجرای فرمان پدر داده است، وفق نمی دهد.
در احوال شیخ اشراق آورده اند که او «به ریاضت معتاد بود» (10) و «بعضی وی را منسوب به سیمیا داشته اند. (11) جامی به نقل از یافعی قصه ای آورده است که دلالت بر چیرگی شهاب در تصرف در نفوس و نوعی شعبده دارد. شیخ بر حسب این قصه با ترکمانی درگیر شده بود: «ترکمان در پی وی می رفت و فریاد می کرد. چون به وی رسید، دست چپ وی را بگرفت و بکشید که: کجا می روی؟ دست وی از شانه جدا شد و در دست ترکمان بماند و خون می رفت. ترکمان ترسیده، دست وی را بینداخت و بگریخت. آن را برداشت و به یاران رسید. در دست وی مندیلی بود و بس!» (12)
شمس تبریزی حکایت دیگری از همین مقوله نمایش شعبده آورده است: روزی ملک ظاهر درباره لشکر با شهاب صحبت می داشت؛ «ملک ظاهر را گفت: تو چه دانی لشکر چه باشد؟ نظر کرد بالا وزیر، لشکرها دید ایستاده، شمشیرهای برهنه کشیده، اشخاص با هیبت در و بام و صحن و دهلیز پر!» نمایشی عجیب بود. ملک ظاهر سخت ترسید، بلند شد و رفت و به روی خود نیاورد؛ اما به گفته شمس: «تاثیر آتش در دل بود که قصد او کرد پیش از تفحص.»(13)
در اینجا لازم می دانیم یادآور شویم که کتابهای شیخ اشراق، به ویژه «حکمه الاشراق» او پر است از این قبیل دعاوی که انسان می تواند با ریاضت، از عالم ناسوت انسلاخ حاصل کند و آنگاه نه تنها در هوا پرد و بر آب رود و با همین بدن خاکی به آسمان صعود کند، بلکه می تواند به مقام «کن» که مقام ایجاد و آفرینش است، برسد و هر صورتی را که بخواهد بیافریند، جامه «عزت و هیبت» پوشد و به هر شکلی که بخواهد، در آید و از مغیبات خبر دهد، و بر نفوس فرمان راند. آن را که بخواهد، مقهور و مغلوب گرداند و یا شیفته و مجذوب خود سازد. می تواند بیماری بر جان کسی اندازد و یا بیمار را شفا بخشد، می تواند در آب و آتش و آسمان و زمین تصرف کند...(14)
شهاب حکومت و ریاست را از آن حکیم الهی می داند. حکیم الهی اگرچه گمنام و ناشناخته باشد، ریاست حق اوست. روزگاری که حکیم الهی به حق خود برسد و عملاً زمام حکومت را به دست گیرد، عصر طلایی یا «دوران نورانی» است و روزگاری که دست حکیم از قدرت کوتاه باشد، عصر تاریکی و دوران ظلمت زدگی است. (15) حاکم حکیم دارای «خره کیانی» و «فر نورانی» است. «بارق الهی او را کسوت هیبت و بها بپوشاند و رئیس طبیعی شود عالم را، و او را از عالم اعلی نصرت رسد.» (16)
خلاصه آنکه روایت شمس درباره قتل شیخ اشراق پرده ابهام از آن واقعه هولناک بر می اندازد. این روایت اگرچه به طعن و دق علما در آرای دینی شیخ اشاره دارد، اما انگیزه قتل او را ملاحظات سیاسی می داند. در واقع اگر هم در این ماجرا پای عقاید مذهبی شیخ در میان کشیده شده باشد، آن روپوشی بوده است برای نهفتن حقیقت امر و توجیه عمل حاکم وقت. آری، نگرش دینی شیخ و شیوه بیان او چیزی نبود که مقبول نظر علمای قشری باشد و بسیاری از اندیشه های او در چارچوب معتقدات سنتی اهل فقه و کلام نمی گنجید؛ اما این مخالفت خوانیها را - اگرچه می توانست بهانه و دستاویزی برای حکومت در توجیه عمل خود باشد - مشکل بتوان دلیل اصلی قتل او دانست. از اقوال شیخ آنچه می توانست مورد رد و اعتراض علمای ظاهر قرار گیرد، چیزی نیست که غلیظ تر و پر رنگ تر از آن را در اقوال ابن عربی نیابیم. با وجود این ، ابن عربی در زمان حکومت همان ملک ظاهر که قاتل شیخ اشراق بود، دو بار به حلب رفت و چند سالی در آن شهر اقامت داشت و او خود حکایت می کند که در حضور ملک ظاهر با بزرگترین فقیه حلب در خصوص فتوایی که داده بود، در افتاد. ابن عربی از جهات مختلف مورد اعتراض و مخالفت فقهای عصر بود؛ ولی این مخالفتها و اعتراض ها مانع از این نشد که حاکم حلب مقدم وی را با عزت و احترام تمام پذیرا گردد و بعد ها که در شصت سالگی به دمشق رفت و رحل اقامت در آن شهر افکند، قاضی شهر دختر خود را به عقد او در آورد.
ابن عربی در دو جا از «فتوحات مکیه» از روابط گرم خود را ملک ظاهر یاد می کند و می گوید تنها یک روز یک صد و هجده حاجت از ملک ظاهر خواسته و او همه را بر آورده کرده است. ابن عربی در شرح مقام «لین» (به معنی نرمی و ملایمت) می گوید: این مقام مستلزم خفض جناح و مدارا او سیاست است و من چون بدان مقام رسیدم ، مقبولیتی نزد ملوک و سلاطین پیدا کردم که هر حاجتی از آنان خواستم، بر آوردند.
پی نوشت ها :
1- ابن اثیر، الکامل
2- محمد علی موحد ، ابن بطوطه ، ص 303 (چاپ دوم ، انتشارات طرح نو)
3- ابن عربی به سال 560 متولد شد ، شیخ اشراق در 549 ، و شمس تبریزی در 642 که به قونیه آمد، مردی شصت ساله بود؛ پس از تولد او باید در 580 یا اندکی پس از آن اتفاق افتاده باشد.
4- برای شرح احوال ابن عربی رک: جهانگیری، محسن ، محیی الدین بن عربی، بخش اول ، انتشارات دانشگاه تهران، 1359
5- مقالات ، ص 275
6- عبد الرحمان جامی، نفحات الانس ، ص 6-585
7- مقالات ، ص 297
8- مقالات، ص 296
9- همان
10- جامی ، نفحات الانس ، ص 585 به نقل از امام یافعی
11- جامی ، نفحات الانس ، همان ، ص 584
12- همان ، ص 585
13- شمس ، مقالات ، ص 297
14- رک. حکمه الاشراق ، القسم الثانی ، المقالة الخامسه و هم چنین کتاب المشارع و المطارحات ، المشرع السابع ، فصل فی سلوک الحکماء المتالهین.
15- فله الریاسه و ان کان فی غایه الخمول. و اذا کانت السیاسه بیده فیکون الزمان نوریا و اذا خلا الزمان عن تدبیر الهی کانت الظلمات غالبة ، سهروردی ، حکمه الاشراق ، المقدمة للمصنف.
16- سهروردی ، پرتو نامه، فصل دهم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}