نویسنده: سید رضی سیدنژاد




 

آزمایش در راه ایمان و عقیده

پس از ماجرای سقیفه و غصب خلافت، چهل تن نزد امام علی(ع) آمدند و گفتند: «به خدا سوگند، هرگز به جز تو از کس دیگر پیروی نخواهیم کرد و کسی را در اطاعت مقدم بر تو نمی دانیم». حضرت فرمود: «چرا و به چه علت؟»
گفتند: «چون به خوبی به مقام تو پی برده ایم و ماجرای جانشینی تو را در روز غدیر از رسول خدا(ص) دیده ایم». حضرت فرمود: «آیا شما به یقین بر سر قول خود هستید؟» گفتند: «آری، به یقین».
امیرمؤمنان، علی(ع) خواست آنان را آزمایش و امتحان کند. از این روی فرمود: «فردا موی سر خود را بتراشید و با سر تراشیده نزد من آیید». فردای آن روز، سلمان، ابوذر و مقداد با سرهای تراشیده نزد امام علی(ع) آمدند. عمار نیز بعدازظهر نزد حضرت امیر آمد. بدین ترتیب وفاداری خود را به مولایشان امیرمؤمنان، علی(ع) اعلام کردند و از آزمایش ایمان و عقیده، سربلند بیرون آمدند.
بنابر روایتی دیگر، این گروه دوباره آمدند و برای بیعت درخواست کردند و قول وفاداری دادند. حضرت به ایشان فرمود: «بروید با سر تراشیده به حضورم بیایید». حتی خود آن حضرت سرش را تراشید، ولی هیچ کس به جز این سه تن(ابوذر، سلمان و مقداد) سر خویش را نتراشیدند. حضرت فرمود: «بروید. من به شما نیازی ندارم. شما در تراشیدن موی سرتان مرا اطاعت نمی کنید. پس چگونه از من در پیکار با کوه های سخت پیروی می کنید؟ شما از موی سرتان نمی گذرید، چگونه از سر خواهید گذشت؟»(1)

ابوذر؛ شیعه ی واقعی

بنابر روایتی، گروهی که شیعه نام داشتند به در خانه ی امام رضا(ع) آمدند تا با آن بزرگوار دیدار کنند. به دربان گفتند: «ما از شیعیان امیرمؤمنان، علی بن ابی طالب(ع) هستیم». امام رضا(ع) مدتی به آنان برای ورود اجازه ندادند. پس از ورود، آنان از منتظر ماندن پشت در خانه گله کردند. حضرت فرمود: «چگونه شما را که ادعایی دروغ می کنید از در خانه ام بازندارم؟ شیعه ی واقعی علی(ع) نبود، مگر امام حسن(ع)، امام حسین(ع)، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و محمد بن ابی بکر، که آنچه علی(ع) می فرمود و آنان را بدان امر می کرد، بدون چون و چرا انجام می دادند».

ابوذر به صبر امر می شود

ابوذر از افرادی به شمار می آمد که اغلب در حضور رسول خدا و با او هم نشین بود. وی درس های بسیار از پیامبر(ص) آموخت. گاهی نیز رسول خدا(ص) ابوذر را از حوادث آینده باخبر می ساخت و توصیه های لازم و وظیفه ی او را در قبال این رویدادها یادآوری می کرد.
روزی رسول خدا(ص) فرمود: «ای ابوذر، وقتی میان مردم پست قرار گرفتی که تو را این گونه(انگشتان مبارک را داخل یکدیگر کرده، فشرد) بفشارند، چه می کنی؟» ابوذر عرض کرد: «ای رسول خدا! در این هنگام وظیفه ام چیست؟»
حضرت فرمود: «صبر کن». سپس فرمود: «در ظاهر با اخلاق مردم بساز، ولی در اعمال با آنان مخالفت کن».(2)
ابوذر می گوید: «روزی رسول خدا(ص) به من فرمود: "مرد صالح و شایسته ای هستی و به زودی، پس از من، به بلای سختی گرفتار می شوی". گفتم: "آیا این گرفتاری برای خداست؟" حضرت فرمود: "آری". عرض کردم: "به آنچه در راه خدا باشد، خشنودم"».(3)
روزی رسول خدا(ص) به ابوذر فرمود: «چه می کنی، آن هنگام که پس از من بر اثر تجاوز ظالمانه ی حاکمان جور، به اموال عمومی، خائنانه دستبرد زده می شود؟»
ابوذر گفت: «در این هنگام، شمشیرم را به گردنم، می آویزم و با آن مبارزه می کنم تا به تو بپیوندم». حضرت رسول(ص) فرمود: «آیا تو را به بهتر از این راهنمایی نکنم؟» سپس حضرت فرمود: «در این هنگام صبر کن تا مرا دیدار کنی».(4)
ابوالاسود دوئلی می گوید:
دوست داشتم با ابوذر دیدار کنم و سبب خروجش را از مدینه بپرسم. به ربذه رفتم و به او گفتم: «آیا با میل خود مدینه را ترک کردی و به ربذه آمدی یا تو را به اجبار از آنجا بیرون کردند؟» ابوذر گفت: «در یکی از سرحدات مسلمانان(شام) بودم. از آنجا مرا به مدینه آوردند و از آن شهر به اینجا که می بینی، تبعید شدم». سپس ادامه داد: «شبی در مسجد مدینه خواب بودم. رسول خدا(ص) که از آنجا می گذشت مرا بیدار کرد و فرمود: "دیگر در مسجد نخواب". گفتم: "پدر و مادرم به فدایت! خواب بر من چیره شد"و سپس حضرت فرمود: "وقتی که تو را از مدینه بیرون کنند چه می کنی؟" گفتم: "به شام می روم؛ چون شام زمین مقدس و زمین جهاد و مسلمانان است". حضرت رسول(ص) فرمود: "وقتی تو را از آنجا بیرون کردند، چه می کنی؟" گفتم: "ای رسول خدا، به مدینه بازمی گردم". حضرت فرمود: "وقتی که تو را از آنجا اخراج کردند؟" گفتم: "در این هنگام شمشیرم را به دست گرفته، با دشمنان مبارزه می کنم". حضرت فرمود: "آیا تو را به بهتر از این راهنمایی نکنم؟ هرجا که تو را سوق دادند برو و پیروی کن". من نیز بنا به فرموده ی رسول خدا(ص) رفتار کردم. به خدا سوگند، با خدا دیدار خواهم کرد، درحالی که طرف محاکمه ی من عثمان خواهد بود».(5)
بنابر نقلی، امام محمدباقر(ع) فرمود: «اما ابوذر با اینکه علی(ع) او را به صبر امر کرده بود، طاقت نمی آورد و آشکارا حق را می گفت. از این روی، به ظلم عثمان دچار شد تا سرانجام به ربذه تبعید گردید».(6)

اعتراض ابوذر غفاری به عثمان و معاویه

وقتی که ستمگران بر مسند حکومت نشستند، ابوذر مانند سلمان و مقداد، بنابر سفارش امام علی(ع)، با آنکه در دل می سوختند، به خاطر صلاح اسلام، دندان بر جگر گذاشته، صبر کردند. با این حال، گاه آشکارا بنابر حق سخن می گفتند. اما طغیان ستم، تجاوز و خیانت عثمان در عصر خلافتش به اندازه ای بود که دیگر ابوذر طاقت نیاورد و با منطقی مستدل و فریادهای پی در پی، حکومت عثمان را استیضاح کرد. او در این راه از سرزنش هیچ ملامت کننده ای نهراسید. خلاف های عثمان بسیار بود، ولی آنچه بیش از همه ابوذر را رنج می داد، و موجب می شد در برابر آنها موضع بگیرد، دو چیز بود:
عثمان خویشان خود را در رأس حکومت و امور مملکت قرار داد و از اصحاب و مسلمانان پرهیزکار روی تافت؛ او ثروت عمومی را بی اندازه و شمار در خزانه نگاه می داشت و به افراد نالایق، بی حساب می بخشید. ولی این بخشش برای مسلمانانِ واقعی نبود و شامل حال آنان نمی شد.
ابوذر از اینکه عثمان به جای علی(ع) به خلافت رسید، خشمناک بود. او در آغاز خلافت وی به شام سفر کرد. در آنجا چیزهایی دید که او را دهشت زده ساخت. مردم به دو طبقه تقسیم شده بودند: سرمایه داران ول خرج و گداهای به خاک سیاه افتاده.
معاویه، مجاهدان را از زمین هایی که همه ی مسلمانان در به دست آوردن آن شرکت داشتند، محروم ساخته بود. او همه ی غنایم منقول و غیرمنقول را که باید به تساوی میان مسلمانان و سربازان جنگی تقسیم شود، تصرف کرده بود و تنها به سربازان، مختصری حقوق می داد. از این روی، ثروت ها و غنایم نزد اشخاص معینی جمع شده بود. آنان ملک حق و مشروع دیگران را به زور تصرف کرده، گروهی را به گدایی انداخته بودند. ابوذر برای حمایت از محرومان، با حکومت غاصب مخالفت کرد. او در مسجد، احادیث پیغمبر و آیات قرآن کریم را می خواند و خواستار اجرای عدالت در جامعه ی اسلامی بود. شمار فراوانی نیز که حقوقشان پای مال شده بود، به او علاقه یافته، شیفته ی وی شدند.
حرکت های ابوذر و مخالفت های او موجب ترس حاکمان ستمگر شد. حبیب بن مسلمه ی فهری به معاویه گفت: «فتنه ی بزرگی پیدا شده است. ابوذر شام را بر تو می شوراند. اگر به شام نیاز داری، باید در فکر چاره ای باشی».
معاویه برای اینکه ابوذر را سرگرم کند، او را به جنگ ارض الروم و جزیره ی قبرس فرستاد. ولی لشکر به زودی پیروز شده، ابوذر به جنگی که با ثروتمندان آغاز کرده بود، بازگشت.
او می گفت: «من می بینم حقی نابود می شود و باطلی زنده می گردد. راست گویی ملامت می بیند؛ بی پروایان پیش می افتند و پرهیزکاران به عقب رانده می شوند».
وقتی معاویه کاخ سبز را ساخت، ابوذر کسی را نزد او فرستاد که به وی بگوید: «اگر این کاخ را از مال خدا ساخته ای، خیانت کرده ای و اگر از مال خودت است، اسراف کرده ای».
معاویه بسیار کوشید که ابوذر را راضی کند. روزی سیصد دینار برای او فرستاد. ابوذر به فرستاده گفت: «اگر این پول، حقوق شخصی من است که از آن محروم شده ام، می گیرم. اما اگر جایزه است، به آن نیاز ندارم». و مال را به معاویه بازگرداند.
ترفندهای معاویه، ابوذر را به سکوت راضی نکرد. بنابراین، دستور داد تا او را نزد وی بیاورند. چند تن از عمال حکومت، ابوذر را کشان کشان نزد معاویه آوردند.
معاویه گفت: «دشمن خدا و پیغمبر!... اگر یک تن از یاران محمد را بدون اجازه ی عثمان می کشتم، تو بودی. ولی درباره ی تو از عثمان اجازه می گیرم».
ابوذر به معاویه روی کرد و گفت: «من دشمن خدا و پیغمبر نیستم. تو و پدرت دشمن خدا و پیغمبر بودید که در ظاهر مسلمان شدید، ولی در باطن کافرید».
حکومت وقت بارها ابوذر را به مرگ تهدید کرد. او می گوید: «بنی امیه مرا به بینوایی و کشته شدن ترساندند، و برای من زیر زمین از روی زمین بهتر است...». تبلیغات ابوذر روز به روز پیش می رفت و طرف داران بسیاری می یافت.
تا آنجا که انقلابی در سینه ها ایجاد کرد که هر لحظه بیم آن می رفت این انقلاب درونی منفجر شود. وقتی معاویه دریافت که حرف های ابوذر کارساز بوده و قوه ی خطرناکی به وجود آورده است، به عثمان نامه ای نوشت: «عده ای گرد ابوذر را گرفته اند که صبح و شام با اویند. او کار را بر من مشکل کرده است. من مطمئن نیستم که بر تو نشورند. اگر به مردم شام نیاز داری، ابوذر را به مدینه بطلب. او شامیان را از تو برگردانده و نزد آنان مبغوضت ساخته است. آنان جز از ابوذر چیزی نمی پرسند و غیر از ابوذر کسی در کارهایشان داوری نمی کند».
عثمان پاسخ داد: «این فتنه بسیار آشکار شده و تنها به مختصر حرکتی نیازمند است. تو سر این زخم بسته را باز نکن. ابوذر را بر چموش ترین مرکب سوار کن و او را همراه کسی که با وی به تندی رفتار کند، نزد من بفرست. با مردم کاری نداشته باش. تا تو خاموشی، آنان نیز خاموش اند».
معاویه با دریافت چنین پاسخی، نفسی آسوده کشید و بی درنگ دستور عثمان را اجرا کرد و ابوذر را به مدینه فرستاد.
عثمان با دیدن ابوذر زبان به دشنام گشود. ابوذر که از عثمان بسیار دشنام شنیده بود، گفت: «به خدا من گناهی جز امربه معروف و نهی از منکر نکردم». عثمان فریاد زد: «به من بگویید با این پیرمرد دروغ گو چه کنم؟ او را بکشم، یا کتک بزنم و یا از کشور اسلامی بیرونش کنم!»
امام علی(ع) وی را از این کارها بازداشت و حدیث معروف رسول خدا(ص) را یادآور شد که از پیغمبر خدا شنیدم: «درختان سایه نینداخته اند و زمین بر خود راست گوتری را از ابوذر برنداشته». عثمان خشمگین شد و میان او و امام علی(ع) مشاجره ی سختی درگرفت. پس از آن، عثمان هم نشینی با ابوذر، هم کلامی با او و پرسیدن فتوا را از وی ممنوع کرد.(7) ولی مردم بیش از پیش گرد او را گرفتند و فتواهای وی یکی پس از دیگری صادر می شد. ابوذر می گفت: «به خدا اگر شمشیر بر گلویم بگذارند و من مطمئن باشم که پیش از جدا شدن سرم، می توانم یک کلمه را که از پیغمبر شنیده ام بگویم، خواهم گفت». او در برابر تحریم عثمان از خواندن قرآن و حدیث برای مردم، گفت: «عثمان مرا از خواندن قرآن و سرزنش کسی که دستور خدا را اجرا نمی کند، باز می دارد. به خدا اگر با خشم عثمان، خدا را خشنود کنم، بهتر از این است که با خشنودی عثمان، خدا را به خشم آورم».
عثمان برای آنکه دل او را به دست آورد، دویست دینار با دو غلام نزد وی فرستاد و گفت: «به ابوذر بگویید خلیفه خدمتتان سلام رساند و گفت: این دویست دینار را بگیر و به پیروان خود بده. وقتی پول ها را نزد او آوردند، به غلام گفت: «آیا به همه ی مسلمانان این اندازه پول داده؟» پاسخ دادند: «نه». گفت: «پس من نیز یک تن از مسلمانانم. هرچه به من می رسد، به آنان نیز باید برسد. من به این پول ها نیاز ندارم».
گفتند: «ما در خانه ات چیزی نمی بینیم!»
ابوذر گفت: «آری، من با قرصی نان جو زندگی می کنم و با محبت علی(ع) و اولادش صبح می نمایم، درحالی که بی نیاز و ثروتمندم، و از پیامبر خدا(ص) شنیدم که فرمود: "نکوهیده و زشت است که پیرمردی دروغ بگوید" و به آنچه از مال دنیا که نزد عثمان است نیاز ندارم تا خدایم را دیدار کنم و او بین من و عثمان حکم کند».(8)
عثمان چندین بار این کار را کرد، اما فایده نبخشید. روزی غلامی را با صد دینار برای او فرستاد و به غلام گفت: «اگر ابوذر این پول را گرفت، تو آزادی». غلام با خوش حالی و به امید آزادی، پول را آورد، ولی ابوذر نگرفت. غلام گفت: «این پول را بگیر که آزادی من در گرفتن آن است».
ابوذر گفت: «آری، راست می گویی، ولی بندگی من نیز در گرفتن آن است».(9)

تبعید به ربذه

ابوذر روزها را در مسجد به نماز خواندن سپری می کرد و به مسائلی که از او می پرسیدند، پاسخ می داد. روزی میراث «عبدالرحمان بن عوف» را نزد عثمان برده بودند. عثمان گفت: «گمان کنم عبدالرحمان عاقبت خوبی دارد؛ چون صدقه می داد و مهمان نواز بود و اینها را که می بینید بر جای گذاشت!»
کعب الاحبار گفت: «بله، راست می گویید. عبدالرحمان پول حلالی به دست آورد و پول حلالی به مردم داد و پول حلالی هم بر جای گذاشت. خدا به او خیر دنیا و آخرت بدهد!»
ابوذر وقتی شنید کعب در حضور عثمان چنین حرفی زده، خشمگین از خانه بیرون آمد. از چهره اش پیدا بود که رنج درونی و درد جسمی او را بسیار آزاد می دهد. همان گونه که در کوچه، پی کعب می گشت، استخوان شتری را یافت. آن را نیز عصای خود کرد و سراغ کعب را گرفت.
به کعب خبر رسید که ابوذر در پی توست. او نیز از ترس گریخت و خود را به خانه ی عثمان رسانید. ابوذر در پی او تا خانه ی عثمان رفت. هنگامی که درون خانه رفت، کعب برخاست و پشت سر عثمان پنهان شد.
ابوذر فریاد کرد: «آی کعب! تو می گویی خدا به مردی خیر دنیا و آخرت بدهد که این دارایی از او باقی مانده است؟ آیا این گونه به خدا گستاخی می کنی؟ به من بگو عبدالرحمان این دارایی را از کجا آورده؟ خدا از آسمان برایش فرستاده، یا از حقوق و دسترنج مردم گرد آورده؟ به خدا سوگند، صاحب این مال روز قیامت آرزو می کند که کاش این دارایی ها عقربی بودند و بند دلش را می گزیدند».
سپس شمه ای از گفتار پیغمبر را در این باره بیان کرد و گفت: «کعب! پیغمبر این گونه می گوید و تو می گویی عبدالرحمان مسئول این دارایی نیست؟ ای کعب! پیغمبر می گوید: "هر مالی که بر آن بخل ورزیده شود، آتشی است بر جان صاحبش، تا وقتی آن را در راه خدا بدهد". آن گاه تو می گویی عبدالرحمان مسئول این پول ها نیست؟ به خدا سوگند، دروغ می گویی و هر کس با تو هم عقیده باشد، دروغ گفته است». آن گاه به کعب حمله کرد و با عصایی که در دست داشت، سر او را شکست.(10)
رفتار ابوذر بر عثمان گران آمد؛ تا آنجا که سینه اش از غضب گرفت و نزدیک بود بترکد. سرانجام نیز نتوانست خشم خود را کنترل کند. بنابراین با خشونت به ابوذر گفت: «چقدر مرا می آزاری؟ از پیش من برو! به خدا من و تو یک جا جمع نمی شویم. برو بیرون!»
ابوذر که خشم عثمان را دید گفت: «چقدر از همسایگی تو بدم می آید! حالا که به فرستادنم اصرار داری، مرا هر جا که دلت می خواهد بفرست!»
عثمان به مروان و درباریان گفت: «ابوذر را از اینجا بیرون کنید. او را بر شتری سوار کنید که روپوش آن پالان چوبی باشد و با خشونت تمام تا ربذه ببرید. آنجا نباید کسی مونسش باشد». متملقان و چاپلوسان نیز با عصا ابوذر را از خانه بیرون کردند.(11)

بدرقه ی امام علی(ع) و حسنین(ع)

عثمان بدرقه ی ابوذر و راه رفتن در رکاب او را ممنوع کرده بود. مردم نیز از ترس، ابوذر را تنها گذاشته بودند. وقتی امیرمؤمنان، امام علی(ع) شنید با ابوذر این گونه رفتار کرده اند، به شدت گریست و فرمود: «با یار پیغمبر خدا این گونه رفتار می کنند؟ انا لله و انا الیه راجعون».
آن گاه خودش حرکت کرد و به همراه برادرش عقیل و دو پسرش امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و شماری از اصحاب سراغ ابوذر رفته، او را بدرقه کردند. امام حسن(ع) با ابوذر سرگرم صحبت بود که مروان گفت: «مگر نمی دانی امیرالمؤمنین(عثمان) حرف زدن با این مرد را ممنوع کرده است؟»(12)
امام علی(ع) سخت خشمگین شد. به سوی مروان رفت و با تازیانه به سروگوش اسبش زد و گفت: «برو کنار! خدا تو را به جهنم ببرد». مروان خشم آلود بازگشت و ماجرا را برای عثمان بازگفت.
امام علی(ع) به ابوذر فرمود: «ابوذر، خشم تو برای خدا بود. اینان از دنیای خودشان ترسیدند و تو از دینت ترسیدی. از این روی، بلای تبعید و اخراج را بر سرت آوردند. ابوذر، به خدا اگر درهای زمین و آسمان بر روی مردی بسته شود و آن مرد از خدا بترسد، خدا راه نجاتی برایش درست خواهد کرد. ابوذر، جز با حق انس مگیر و جز از باطل مترس».
سپس امام علی(ع) به حسن و حسین(ع) فرمود: «پسران من، عمویتان را وداع کنید. عقیل، برادرت را وداع کن». در این هنگام همه با تأسف و اندوه، با ابوذر خداحافظی کردند.
امام حسن(ع) در بدرقه ی ابوذر فرمود: «عموجان، اگر نبود اینکه سزاوار نیست تودیع کننده سکوت کند و مشایعت کننده بازگردد، سخن کوتاه می کردم. اگر چه زمان اندوه طولانی شد و این مردم با تو چنان کردند که می بینی، تو با یادآوری مرگ و دوری از دنیا، آن را فروگذار و سختی ها را به امید گشایش پس از آن تحمل کن، و بردبار باش تا پیامبر را درحالی دیدار کنی که از تو خشنود باشد».(13)
امام حسین(ع) نیز در مراسم خداحافظی به ابوذر چنین فرمود:
عموجان، خداوند بر دگرگونی آنچه می بینی تواناست. به خدا سوگند که او هر روز در انجام کاری است. این قوم، تو را برای دنیایشان تبعید کردند و تو برای دینت با آنان مخالفت کردی. چقدر از آنچه تو را از آن محروم کردند، بی نیازی و آنان به چیزی که تو از آن بازشان داشتی، نیازمندند. از خداوند، صبوری و پیروزی بخواه و از بی حوصلگی و ناشکیبایی به او پناه ببر.(14)
سپس عمار یاسر درحالی که سخت در خشم بود، پیش آمد و گفت:
خداوند، کسانی که تو را تهدید کرده اند و ترساند ه اند، نجات ندهد.
ای ابوذر، به خدا سوگند، اگر دنیادوست بودی، تو را احترام و اکرام می کردند و اگر از آنان خشنود می شدی، تو را دوست می داشتند. مردمی که با تو هم صدا نمی شوند، دنیا را دوست دارند. آنان به موضوعات، دینی نگاه نمی کنند، بلکه همه ی همتشان جلب رضایت زمامدار است. اینان دینشان را به دینار آنان فروختند و در هر دو سرا، دنیا و آخرت، زیان کردند. این زیان آشکار است.
ابوذر که در آن هنگام پیرمردی سالخورده بود، گریان شد و گفت: «ای خانواده ی رحمت، خدا شما را بیامرزد! من هر گاه شما را می بینم، به یاد پیغمبر(ص) می افتم. من در مدینه جز شما دل خوشی ای ندارم». آن گاه روانه ی تبعیدگاه شد و بدرقه کنندگان نیز به مدینه بازگشتند.(15)
پس از بازگشت ایشان، مردم به امام علی(ع) عرض کردند که عثمان به سبب بدرقه ی ابوذر، از شما خشمگین است و شکایت دارد که چرا او را بدرقه کرده اید. امام علی(ع) فرمود: غضب الخیل علی صم اللجم؛ «یعنی اسب بر دهنه اش غضب کرده است». یعنی همان گونه که اگر اسب از لگامی که در دهان دارد خشمگین شود، جز جویدن آن و خرد کردن دندانش چاره ای ندارد، خشم عثمان نیز سودی به حالش ندارد.
شب هنگام عثمان در مسجد به امام اعتراض کرد و گفت: «چرا مأمور مرا بازگرداندی و دستور مرا کوچک کردی؟ مگر از آن آگاه نبودی؟ چرا نگذاشتی وظیفه اش را انجام دهد؟»
امام فرمود: «مروان پیش آمد تا مرا رد کند، ردش کردم. اما دستور تو را رد نکرده ام». عثمان گفت: «مگر نشنیده ای که دستور داده بودم کسی با ابوذر سخن نگوید و او را بدرقه نکند؟»
امام فرمود: «مگر اطاعت خدا در دستور توست و باید، هر چند معصیت باشد، ما از آن پیروی کنیم؟» عثمان گفت: «مروان را از خود راضی کن و عوض او را بده!»
حضرت پرسید: «برای چه؟» عثمان گفت: «به مروان بد گفتی و بین دو گوش مرکبش تازیانه زده ای». حضرت فرمود: «اما مرکبش؛ این مرکب مرا به جای مرکب خود قصاص کند. اما دشنام و بد گفتن؛ به خدا سوگند، اگر او مرا دشنام دهد، به تو دشنام دهم که دروغ نگفته باشم». عثمان گفت: «چرا مروان به تو بد نگوید، در حالی که تو به او دشنام داده ای؟ آیا تو از او بهتری؟ به خدا سوگند، در نظر من از مروان بهتر نیستی!»(16)
امام علی(ع) با خشم به وی فرمود: «این حرف را به من می زنی؟ ای عثمان! تو مرا با مروان برابر می دانی؟ به خدا سوگند، من از تو برترم. پدرم از پدرت و مادرم نیز از مادرت برتر است».
چهره ی عثمان از خشم برافروخت و چیزی نگفت. برخاست و سرشکسته و ناامید به خانه اش رفت. حضرت نیز به خانه ی خویش بازگشت.(17)

پیامدهای تبعید ابوذر

تبعید ابوذر غفاری به ربذه، بر نارضایتی های عمومی از اعمال و رفتار عثمان افزود و در گوشه و کنار، آشکارا با دستگاه حاکم مخالفت می شد که اعتراض عبدالله بن مسعود، نمونه ای از آنها بود.(18)
همچنین هنگامی که خبر تبعید ابوذر غفاری به شام رسید، مردم بسیار ناراحت شدند. از جلمه «ابوالدردا» با ناراحتی کلمه ی استرجاع را بر زبان جاری ساخت و گفت: «به خدا سوگند، اگر ابوذر دست یا عضوی از بدن مرا نیز قطع می کرد، هرگز او را آزرده نمی کردم؛ چون از پیامبر خدا(ص) شنیدم که می فرمود: "آسمان بر سر کسی سایه نیفکنده و زمین فردی را حمل نکرده که از ابوذر راست گوتر باشد"».(19)
وی در جایی دیگر تأکید کرد: رَأیتُ أصحابَ محمّد(ص) مَا رَأیتُ لأبِی ذَر شَبِیهاً؛(20)
«اصحاب و یاران پیامبر اکرم(ص) را دیدم، ولی میان آنان، مانندی برای ابوذر نیافتم».
ابن ابی الحدید معتزلی می نویسد:
همه ی مردم مدینه با ابوذر هم عقیده بودند و نسبت به عثمان، به جهت اعمال خلافش، در خشم و ناراحتی به سر می بردند. اگر چه بعضی از آنان جرئت ابراز آن را نداشتند، ولی تمام مردم مدینه به خاطر دشواری ها و ناراحتی هایی که دستگاه حاکمه برای ابوذر به وجود می آورد، غمگین و افسرده بودند و هرکس که به کتب تاریخ مراجعه نماید، به خوبی و سهولت به این واقعیت پی خواهد برد و از آن آگاه خواهد شد.(21)

ابوذر پس از تبعید

ابوذر در برابر مشکلات و مصائب شکیبایی ورزید و در برابر ستمگران سر فرود نیاورد. او بدون اینکه اندوهی به دل راه دهد، به همراه همسر و دخترش در آن بیابان خشک و خالی سکنی گزید. او می دانست که حق گویی و حقیقت خواهی، او را تنها در این بیابان انداخته است، ولی اینکه می دانست خدا پشتیبان حق و حقیقت است، وی را بسنده بود. ابوذر با داشتن یاوری مانند خدا، ترسی نداشت و جز خدا رفیقی نمی خواست.
وی حتی در این موقعیت دشوار، دست از حق و حقیقت برنداشت و به افشاگری های خود علیه حکومت ادامه می داد. او برای کسانی که به دیدارش می آمدند، نکته هایی را بیان می کرد.
دستگاه حاکم، دیگر به کلی بیچاره و درمانده شده بود و نمی دانست چگونه با ابوذر رفتار کند؛ زیرا پس از آن همه فشار، آزار و رنج، هنوز نیز هر کس که در آن بیابان به دیدارش می رفت، خلاف ها و ستم های رژیم را گوشزد می کرد و آنان را رسوا می ساخت.
عثمان که نهایت آزار را بر این رادمرد الهی روا داشته بود، اما همه ی ترفندهایش به شکست انجامیده و نتوانسته بود او را از حق گویی بازدارد، برای چندمین بار به حیله ی بی اثرش متوسل شد. وی بار دیگر سیصد دینار به وسیله ی «حبیب بن مسلمه» برای ابوذر به ربذه فرستاد. اما این بار نیز همین که مأمور خلیفه نزد وی رفت تا هدیه ی عثمان را به او بدهد، ابوذر فرمود: «با پولی که آورده ای، بازگرد. من اکنون به پول خلیفه نیاز ندارم».(22)
عثمان با شنیدن ماجرا، از استقامت و پایداری اعجاب آور ابوذر در راه خدا و بیان حق در شگفت شد. او برای از پای درآوردن و نابود کردن ابوذر و خانواده اش، واپسین تصمیم رذیلانه ی خویش را گرفت و مستمری ابوذر را از بیت المال برای همیشه قطع کرد. عثمان در گذشته نیز برای فشار به او، مستمری اش را قطع کرده بود، ولی دوباره آن را وصل نموده بود. اما این بار، با وجود محصور بودن او و اهل و عیالش در ربذه، عثمان هدفی دیگر داشت و آن، شهادت ابوذر، صحابه ی رسول خدا(ص) بود.

نامه ی ابوذر به حذیفه بن یمان

ابوذر غفاری در نامه ای به حذیفه که یکی از یاران واقعی رسول خدا(ص) و از دوستان قدیمی خودش بود، قطع مستمری اش را از سوی دستگاه استبداد یادآور شد. متن نامه چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم. اما بعد؛ ای برادرم، چنان خشیت الهی داشته باش که اشک دیدگانت فراوان شود و قلبت را آتش زند و خواب شب را از چشمانت دور سازد و بدنت را در پیروی خداوند ناراحت کند.
آری، برای کسی که می داند آتش دوزخ جایگاه کسانی است که خدا بر آنان غضب فرموده، سزاوار است که گریه اش طولانی شود و خود را به زحمت عبادت و شب زنده داری اندازد تا یقین کند که خداوند از او راضی و خشنود است؛ و برای کسی که یقین دارد بهشت جاودان از آنِ کسانی است که خداوند از ایشان رضایت دارد، سزاوار است که به خدا روی آورد تا رستگار شود، و در راه خدا، چشم پوشی از اهل و عیال و مال، و بیداریِ شب و روزه ی روز و مبارزه با ستمکاران و ظالمان با دست و زبانش، بر او آسان باشد، تا اینکه مطمئن شود که خداوند بهشت را بر او واجب ساخته، و این اطمینان حاصل نخواهد شد تا هنگامی که با خدایش دیدار کند، و چنین روشی زیبنده ی کسی است که مشتاق همنشینی پروردگار و پیامبران باشد.
ای برادر گرامی ام، برای آنکه دلم مقداری آرام و تسکین یابد و آتش درونم فرونشیند، غم و اندوه و ناراحتی هایم را به تو می گویم و ستم هایی را که ستمکاران بر من روا داشته اند برایت باز می گویم.
من جرم و گناهی مرتکب نشده ام، جز اینکه با چشمانم دیدم که ستم می کنند و به گوش خود شنیدم که جور و جفا و حق کشی می کنند. از این روی، ایراد گرفتم و اعتراض کردم. اما آنان به جرم این اظهار حق، سهمیه ی مرا از بیت المال قطع کرده اند و در این بیابان ریگزار، زندانی ام ساختند و از خویشان و دوستان، دور، و از حرم پیامبر محرومم کردند.
از آنکه شکوه و ناله ای کنم، به خدای بزرگ پناه می برم. تنها خواستم به تو خبر دهم. از آنچه خداوند برایم خواسته، راضی و خشنود و این مطلب را بدین جهت نوشتم تا برایم دعا کنی و از خداوند برای من و همه ی مسلمانان فرج و گشایش بخواهی؛ والسلام.(23)

پاسخ حذیفه به نامه ی ابوذر

بسم الله الرحمن الرحیم. اما بعد؛ ای برادر عزیزم، نامه ی شما که نصیحت و تحذیر از عاقبت امر و ترغیب به عبادت را دربر داشت، رسید.
ای برادرم، شما همیشه با من و همه ی مؤمنان، خیرخواه و مهربان بودید و آنان را به خیر و نیکی دستور می دادید و از بدیها و پلیدی ها باز می داشتید؛ اما بدون کمک و فضل الهی و راهنمایی او نتوان رستگار شد و جز با حمایت و منت وی، نتوان از عذاب رهایی جست. از آفریدگار برای خودمان و عموم امت اسلام آمرزش و رحمت فراوان می خواهیم.
آنچه از گرفتاری ها و بلاها و غربت و محرومیت از حقوق و مزایای اجتماعی یادآور شدید، به خوبی فهمیدم و آن را درک کردم. برادرم، به خدا سوگند، سختی هایی که بر تو وارد شده، گویا بر من وارد گردیده و اگر برایم امکان داشت، با مال و هستی ام از تو دفاع می کردم و با کمال رضایت، از آنچه داشتم چشم می پوشیدم تا خداوند گرفتاری شما را رفع فرماید.
به خدا سوگند، اگر می توانستم مقداری از ناراحتی هایت را، از فقر و آزار و اذیت و شکنجه، متحمل شوم، با جان و دل می خریدم و با کمال میل حاضر بودم با هم همکاری و برادری کنیم، اما چه کنم که خداوند تعالی برایمان چنین خواسته و جز خواسته ی او چاره ای نداریم.
ای برادرم، تنها باید به خدا پناه بریم و به سوی او میل کنیم؛ چون ما را درو کرده اند و به زمین انداخته اند. مرگمان نزدیک شده و می بینم که من و شما به زودی دعوت حق را لبیک خواهیم گفت و اعمالمان را بر ما عرضه خواهند داشت و به آنچه برای خود پیش فرستاده ایم بسیار نیازمندیم.
برادر عزیزم، برای آنچه بر تو رفته، غم مخور و از شدایدی که بر تو وارد شده، هیچ غمگین مباش که همه ی اینها به نفع دین و آخرتت است و منتظر بهترین پاداش ها باش.
برادرم، برای من و شما مرگ از زندگی بهتر است؛ زیرا اندوه ها و بلاها و سختی ها بر ما چنان سایه ای غلیظ و متراکم افکنده که دنیا را بر ما چون شب تیره و تار کرده است. فتنه ها برانگیخته و شمشیرها کشیده شده و هر که با آن برخورد کند کشته می شود. فتنه، همه ی قبایل را دربر گرفته و هر کس که ستمش افزون تر، عزیزتر و محترم تر است، و هر کس که پرهیزکارتر است خوارتر و ذلیل تر!
خداوند، ما و شما را در چنین زمانی حفظ بفرماید، و من همواره و در هر حال، شب و روز، ایستاده و نشسته، برای شما دعا می کنم. امیدوارم که خداوند تعالی بپذیرد.
خدای شما فرموده که مرا بخوانید تا دعایتان را مستجاب کنم و آنان که از دعا و عبادت من روی می گردانند و ستم و سرکشی می کنند، به زودی با ذلت و خواری به دوزخ وارد می شوند.
وَ قَالَ رَبُّکُم ادعُونیِ أستَجِب لَکم إِنَّ الَّذِینَ یَستَکبِروُنَ عَن عِبَادَتِی سَیَدخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِینَ.(24) پس پناه بر خدا از سرکشی در پرستش و شانه خالی کردن از اطاعتش. خداوند برای ما و شما گشایش و فرج عاجلی با رحمت خود قرار دهد، والسلام علیک.(25)

وفات ابوذر

ابوذر در سن بالا بر فقر و مشکلات پنجه می افکند و شب های دراز و تاریک را به صبح می رساند؛ بدون اینکه عزمش سست شود و نیرویش کاهش یابد. برای او، بیابان ریگزار، بر کاخ های مجللی که با دسترنج زحمت کشان و به خاک نشاندن فقرا ساخته شده بود، برتری داشت.
تنگی معیشت ابوذر، خانواده اش را سخت آزار می داد. به گونه ای که بر اثر تنگ دستی فراوان، فرزندش از شدت ضعف و گرسنگی در آستانه ی مرگ قرار گرفت. ابوذر بیم آن داشت که اگر پسرش در این صحرا از گرسنگی جان بدهد، مسئول باشد. از این روی، برخاست و راه مدینه را در پیش گرفته، نزد خلیفه رفت.
او خطاب به عثمان گفت:
ای خلیفه، مرا از وطن خود به جایی فرستاده ای که نه خوردنی دارد و نه روییدنی و هیچ وسیله ی زندگی در آن نیست. نه زراعتی دارم تا از آن استفاده کنم، نه مال و حشمی که با آن به زندگی ام ادامه دهم، نه خدمتکاری دارم، نه خانه ای. جز همسرم، غم گسار و خدمتکاری ندارم و به جز سایه ی درخت برایم منزلی نیست.
اینک که مرا به اقامت اجباری در چنین جایی مجبور کرده ای، پس خادم و گوسفندانی به من ده تا به وسیله ی آن از نابودی خود و خانواده ام جلوگیری کنم.
عثمان مانند کسی که حرف های ابوذر را نشنیده باشد، صورتش را برگردانید و به سوی دیگر روی کرد.
ابوذر برای بار دوم در برابر وی ایستاد و سخنش را بازگفت، ولی عثمان بار دیگر به درخواست وی اعتنا نکرد.
حبیب بن مسلمه که از درباریان عثمان بود، به حال ابوذر ترحم کرد و گفت: «تو هزار درهم و پانصد گوسفند و یک خادم نزد من داری».
ابوذر فرمود: «پول و خادم و گوسفندانت را به کسی ده که از من نیازمندتر باشد! من گدا نیستم، بلکه حقم را از بیت المال که خداوند در قرآنش برایم مقرر فرموده می خواهم».
در این هنگام، امام علی(ع) وارد شد. عثمان گفت: «ای علی، این مرد ابله و نادان را از ما بازدار!»
علی(ع) فرمود: «کدام ابله؟ ابوذر؟! او ابله نیست. به خدا سوگند از رسولش(ص) شنیدم که فرمود: "آسمان بر کسی سایه نیفکنده و زمین کسی را برنداشته که از ابوذر راست گوتر باشد. شرم و پارسایی و فروتنی وی همانند عیسی بن مریم است".
حضرت، ابوذر را به منزله ی مؤمن آل فرعون قرار داد.(26) او حقی را که خداوند در قرآن برایش قرار داده بود، درخواست می کرد. اما حتی در سخت ترین موقعیت نیز حاضر نبود، هرچند در ظاهر، به خلیفه تمایل نشان دهد و از او چیزی بخواهد؛ زیرا پیامبرش وی را از چنین کاری بازداشته و فرموده بود: یا اَباذر! إیّاک والسُّؤال فَإنّهُ ذلٌّ حاضِرٌ وَ فَقرٌ تَتَعَجَّلُهُ وَفِیهِ حِسابٌ طَوِیلٌ یَومَ القِیامَهِ؛ «ای ابوذر، از درخواست کردن از مردم، سخت بپرهیز؛ چون این کار به ذلت انداختن خویش هنگام خواستن است و فقر و پریشانی را به سوی خود سوق دادن و در آن حسابی بسیار در روز رستاخیز است».(27)
یا أباذَر! لاتَسأل بِکفِّک وَإن أتاک شیءٌ فَأقبَلهُ؛(28) «ای ابوذر خودت چیزی مخواه، اما اگر چیزی را(بدون غرض) به تو دهند بپذیر».
بر اثر مشکلات و سختی ها، فرزند ابوذر از دست رفت. او طفل مظلومش را به دست خویش کفن کرد و به خاک سپرد. او در حالی که به شدت اشک می ریخت و بسیار غمگین بود، بر خاک قبر فرزندش دست می کشید و می گفت:
فرزندم، خدا تو را بیامرزد. نیکوکار بودی و به مادر و پدر سال خورده ات مهربانی و نیکی کردی و جان دادی. من از تو خشنودم، ولی به خدا سوگند، در نبودت جز تحمل چاره ای ندارم و دست طلب، جز به سوی خدا دراز نمی کنم. اگر از نخستین روز مرگ بیمناک نبودم، دوست داشتم که به جای تو، من می مردم، از مردنت متأسف نیستم. ای کاش می دانستم از تو چه پرسیدند و تو چه پاسخ دادی.
خدایا تو حقوقی برای او واجب کردی، و برای من نیز حقوقی بر او قرار دادی. من از حقوق خود گذشتم. تو نیز از حقوقی که بر گردن او داری بگذر که از من به بخشش سزاوارتری.(29)
اما پس از این رویدادها، گویا ابوذر دیگر مانند همیشه ثابت و محکم گام برنمی داشت. او در زانوانش سستی احساس می کرد. به یاد گفته ی پیغمبر(ص) افتاد که می فرمود: «ابوذر، تنها زندگی می کنی، تنها می میری و تنها برانگیخته می شوی».(30)
او پیش از مرگ، به همسر فداکارش که در برابر ناسازگاری های دنیا و تنگی معیشت شکیبایی کرده بود، گفت: «پس از مرگ من، به اطراف نگاه کن. اگر کسی را ندیدی، عبای پاره ام را روی بدنم بکش و مرا سر راه بگذار. به نخستین قافله ای که از اینجا می گذرد، بگو: "این ابوذر، یار پیغمبرخدا(ص) است که به خدا پیوست. بیایید در کفن و دفن او به من کمک کنید"». او در سال 31 هجری چشم از جهان فروبست. همسر ابوذر نیز چنان کرد؛ تا کاروانی را دید و به آنان گفت: «این ابوذر، مصاحب پیامبر(ص) است که درگذشته است».
آنان از مرکب هایشان پایین آمدند و راه رفته، می گریستند تا به جنازه ی ابوذر رسیدند. پس او را غسل داده، کفن کردند و پس از نماز به خاک سپردند. مالک اشتر نیز میان آنان بود.
روایت شده است که مالک گفت: «من ابوذر را در حله ای که همراه داشتم و قیمتش چهارهزار درهم بود کفن کردم و به خاک سپردم».(31)
مالک اشتر چون از مراسم کفن و دفن ابوذر فارغ شد، درحالی که به شدت متأثر و محزون بود، کنار قبر مطهر او ایستاد و چنین گفت:
خدایا! این ابوذر، یار و یاور پیامبر توست و در زمره ی عبادت کنندگان واقعی، تو را عبادت نموده و در راه تو با مشرکان جهاد کرده است. او دینی را تغییر نداده و سنتی را عوض نکرده، بلکه وقتی خلاف می دید با زبانش اعتراض می کرد و در قلبش با خلاف کار مخالف بود. از این روی به او ستم روا داشتند، تبعیدش کردند، آزارش دادند، به او اهانت و جسارت کردند و کوچکش شمردند تا سرانجام تنها و غریب در اینجا جان سپرد.
خداوندا، کسی که ابوذر را به محرومیت انداخت و تبعیدش کرد و از حرم رسول خدا(ص) و هجرتگاه آن حضرت دورش ساخت، نابود کن.
همه دست ها را به سوی آسمان بلند کردند و آمین گفتند.(32)
دختر ابوذر(33) می گوید: من کنار قبر پدرم بودم و برایش نماز می خواندم و روزه می گرفتم، تا شبی او به خوابم آمد. در عالم رؤیا دیدم که مانند زمان زندگی اش قرآن می خواند.
عرض کردم: «ای پدر، پروردگارت با تو چگونه رفتار کرد؟»
فرمود: «به سوی خدایی بزرگوار رفتم، درحالی که از من خشنود و راضی بود و من نیز از او خشنودم. حق تعالی مرا گرامی داشت و اکرام فرمود و به سرای جاویدان جایم داد و زندگی ام بخشید. دخترم، کارهای نیک انجام ده و فریب دنیا را مخور».
در نقلی دیگر، از زبان دختر ابوذر چنین باز می گویند: «چون لحظه های مرگ پدرم فرارسید، شنیدم که به کسی چنین گفت: "مرحبا به دوست و محبوبی که هنگام نهایت نیازمندی ام آمده است. رستگار مباد کسی که از دیدارت پشیمان شود. خدایا، نفسی را که عطایم فرموده ای از من بگیر و مرا به جوار رحمتت برسان که سوگند به خودت، خوب می دانی که چه اندازه مشتاق و دوستدار دیدارت هستم"».(34)

پی نوشت ها :

1- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج6، ص753 و ج8، ص51؛ محمد تقی التستری، قاموس الرجال، ج2، ص451.
2- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب و السنه والادب، ج8، ص318.
3- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب و السنه والادب، ج8، ص318؛ ابونعیم اصبهانی، حلیه الاولیاء، ج1، ص161.
4- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب و السنه والادب، ج8، ص317.
5- همان، ص316 -318.
6- همان، ص318.
7- سیدمحسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج17، ص459.
8- ابوجعفر محمد بن حسن طوسی، اختیار معرفه الرجال(رجال کشی)، ج1، ص120؛ محمد تقی التستری، قاموس الرجال، ج2، ص448؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص398؛ عبدالله المامقانی، تنقیح المقال فی احوال الرجال، ج1، ص235.
9- سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص231.
10- همان، ج17، ص447؛ ابوالحسن علی بن الحسین المسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج1، ص438.
11- سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج17، ص509.
12- بنابر گفته ی مسعودی، این مذاکره بین مروان و خود امیرمؤمنان، علی(ع) واقع شد.
13- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب و السنه والادب، ج8، ص302؛ عبدالحمید بن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج8، ص253، 254؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص412، 413.
14- همان.
15- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب و السنه والادب، ج8، ص301؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج6، ص778.
16- جای بسی شگفتی است که عثمان به امام علی(ع) چنین جسارت می کند و می گوید: «تو پیش من از مروان بهتر نیستی»، در حالی که خود از پیغمبر شنیده بود که «علی با قرآن است» و نیز شنیده بود که پیغمبر(ص) درباره ی مروان فرمود: «او سوسمار، پسر سوسمار و ملعون، پسر ملعون است».
17- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب والسنه والادب، ج8، ص297- 302؛ ابوالحسن علی بن الحسین المسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج1، ص439.
18- تفصیل این مطلب، در بخش زندگانی عبدالله بن مسعود آمده است.
19- قاضی نورالله شوشتری، مجالس المؤمنین، ج1، ص221.
20- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب و السنه والادب، ج8، ص335؛ یوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر القرطبی مالکی، الاستیعاب فی الاسماء الاصحاب، ج2، ص256.
21- عبدالحمید بن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج3، ص58، 59.
22- سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص229.
23- همان، ص240؛ محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص409.
24- غافر(40)، 60.
25- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص410؛ سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص241.
26- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص404؛ ابوجعفر محمد بن الحسن طوسی، الامالی، ص83.
27- ابوجعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی(شیخ صدوق)، الخصال، ج1، ص183؛ سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص232؛ محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج4، ص169.
28- ابوجعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی(شیخ صدوق)، الخصال، ج1، ص182؛ همو، من لایحضره الفقیه، تصحیح و تعلیق علی اکبر غفاری، ج4، ص271.
29- محمد بن یعقوب کلینی، فروع کافی، ج3، ص250؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص435.
30- ابوجعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی(شیخ صدوق)، من لایحضره الفقیه، تصحیح و تعلیق علی اکبر غفاری، ج4، ص271.
31- عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص301؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص430؛ سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص242.
32- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص400؛ سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص242.
33- برخی گفته اند که همسر ابوذر، پیش از خود وی بر اثر نامساعد بودن محیط و درنتیجه، مبتلا شدن به مریضی «نقار» درگذشت. از این روی، ماجرای شهادت ابوذر را از زبان دخترش بازمی گویند(عزالدین ابوالحسن علی بن محمد بن الاثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص301).
34- همان؛ علی بن ابراهیم قمی، تفسیر قمی، ج1، ص296.

منبع :سیدنژاد، سیدرضی؛ (1389)، اسوه های جاویدان: سیری در زندگانی اصحاب وفادار پیامبر اکرم(ص)، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).