نویسنده: دکتر محمد علی اسلامی ندوشن




 

در زندگی یکنواخت ده، ماه محرم جنب و جوشی می نهاد که بکلی با زمانهای دیگر متفاوت بود. پر رنگ ترین خاطره ها را از محرم آن سالها دارم. نه تنها آن بود که برای مجالس روضه و تعزیه برو بیا آغاز گردد و ساعتها پر شود، بلکه هدف و مفهومی در زندگی راه می یافت و همگی بر گرد این مفهوم گرد می آمدند. وقتی انسانهای یک جامعه به صورت دسته جمعی چیزی را دوست بدارند، یا چیزی را دشمن بدارند، و چه تفاهم خاصی در میان آنها پدید می آید که مایه تسلای خاطر است. بنابراین محرم ماه وصل کننده بود، ماه گرمی حضور، تجدید دیدارها و بیدار کردن عواطف: دوست داشتن و گریستن و کینه ور شدن، و همه اینها را با مصائب شخصی دنیوی آمیختن.
کبوده (1) دو «حسینیه داشت؛ ولی در آنجا کسی نام حسینیه را نمی دانست و نمی برد، می گفتند «میدان». یکی در محله بالا قرار داشت که کوچکتر بود و دیگری در محله پایین که بزرگتر و باشکوهتر، وسایل و آلات با ارزشی بر آن وقف شده بود. هر دو اینها شامل دو قسمت «سرگشاده» و «سربسته» بودند، که تابستانی و زمستانی بود. میدان را از جهت ارتباط و شباهتی که میان آن و عرصه جنگ بود می گفتند، یعنی نمایانگر جایی که شهدای کربلا در آنجا به شهادت رسیده بودند.
میدان سرباز که جای نسبتاً وسیعی بود، مخصوص تعزیه راه انداختن، دسته حرکت دادن، نخل و نظایر اینها بود. گرداگرد آن صفه قرار داشت که مردها در آنها می نشستند و بالای صفه ها، در طبقه فوقانی، غرفه ها ساخته شده بود برای زنها. نخل بزرگی در گوشه ای، در جایگاه خود قرار داشت. وسط میدان یک استوانه بقعه مانندی بود، با حدود دو متری بلندی که بر سکویی جای داشت. درونش مجوف و چهار طرفش چهار دریچه، و سقفش باز بود، شبیه به آتشدان بزرگی که در آن آتش می انداختند و به همین علت به آن در اصطلاح محلی «کَلَک» می گفتند. این کَلَک در وسط، مرکز ثقل میدان بود و فعالیتهای عزاداری بر گرد آن می چرخید.
از دری که به این میدان بیرونی باز می شد، به میدان سرپوشیده راه می یافتند و آن در ابتدایش یک هشتی بود که حوضی در وسطش قرار داشت، و بعد وارد محوطه یا شبستان می شدند که آن نیز مانند میدان سرباز، بشکل هشت گوش و گرداگردش صفه بود، و بالای صفه ها غرفه ها، و سقف گنبد گونه بلندی. جای با روح و با صفایی بود و در تابستان خنگ، و از لحاظ فنی طوری ساخته شده بود که صدا را به خوبی پخش کند. چون در آن زمان بلندگو نبود، می بایست ذاکر بتواند صدای خود را به گوش همه از زنان و مردان برساند. منبر چند پله ای در گوشه اش قرار داشت و در گوشه دیگر بساط چای جای داده شده بود، سماور بزرگ و منقل و غیره...
این محوطه سرپوشیده برای برگزاری روضه و سینه زنی بود. پنجره هایی که در بالا، در سقف تعبیه شده بود، قدری روشنایی به داخل آن می تاباند و هوا را تازه می کرد. این حسینیه ها فقط در ماه محرم تا اربعین باز می شدند و در طی این چهل روز هر شب (و در دهه محرم روز و شب) مراسم بود؛ ولی پس از آن بسته می شد. در دوره رضاشاهی پیش می آمد که چند روزی به عنوان اداره از آنها استفاده شود، به منظور رای گیری انتخابات یا سربازگیری.
حسینیه موقوفه ای داشت و چندین خادم افتخاری که به آنها «بابا» گفته می شد. آنها در آغاز محرم جمع می شدند، میدان را آب و جارو می کردند، وسایل چای و قلیان و سایر چیزهایی که لازم بود بیرون می آوردند و در تمام دوران عزاداری برای خدمتگزاری آماده بودند. در هر دو حسینیه، صبح و عصر و شب مجلس روضه خوانی منعقد می گشت، یعنی در واقع شش مجلس در شبانروز و طوری ترتیب داده شده بود که برخورد میان مجالس نباشد، یعنی صبح در «میدان پایین» دو ساعت روضه بود، آنگاه همان مستمعان و همان روضه خوان ها می رفتند «میدان بالا» و باز دو ساعتی روضه برگزار می شد. بعدازظهر نیز به همین صورت: و شب، هر یک از دو میدان برای خود جداگانه مجلس داشتند. بدین صورت در طی دهه عاشورا کسانی بودند که روزی ده ساعت وقتشان در روضه می گذشت، و همان چهار پنج ذاکر را به نحو مکرر می شنیدند. البته پیش می آمد که در این ماه به طور موقت روضه خوان هایی از نواحی اطراف به کبوده بیایند که آنها زیردست تر از مصیبت خوان های محلی نبودند، ولی چون لهجه متفاوت و قیافه تازه ای عرضه می کردند، قدری تنوع در کار می نهادند.
این مجالس روضه هر یک بانی ای داشت که بر اساس وقف یا نذر هزینه آن را می پرداخت، که عبارت بود از مزد روضه خوان و چای و تنباکو و توتون... مثلاً خانواده من یک نذر همیشگی برای برگزاری روضه در «میدان بالا» داشت که طی دهه محرم، بعد از ظهرها، منعقد می گشت. تا پدرم بود، سرپرستی مجلس با او بود؛ ولی پس از فوت پدرم مجلس چند سالی بی حضور بانی ادامه یافت. البته سرپرستی یک امر تشریفاتی بود، یعنی کسی که دم در بنشیند و به مردمی که می آمدند و می رفتند خوشامد بگوید. سالی که من پا به چهارده سالگی نهادم، نخستین بار این وظیفه سرپرستی را به جای پدرم به عهده گرفتم.
پیش از آن، کاری که بچه ها می توانستند در این مجالس به عهده بگیرند، تعارف سیگار و چای و احیاناً قلیان بود. ابتدا از سیگار شروع می شد که آسانتر بود. یک قبضه سیگار به دست گرفته، دور می گرداندند. هر کسی که یکی بر می داشت، سیگارش را با سیگار آتش زده ای که همراه داشتند روشن می کردند و همین گونه ادامه می یافت.
چای دادن مشکل تر بود. جمع کردن استکانهای خالی چون زحمت چندانی نداشت، یک مبتدی خدمت خود را از آن آغاز می کرد. هر استکان با نعلبکی در سینی های کوچک بیضی شکل قرار داشت که پهلویش دو سه حبه قند بود. می بایست در آنِ واحد دو سه تا از این سینی ها را انتقال داد و جلو هرکسی یکی از آنها را گذاشت، و چون خالی شد جمع کرد. هرکسی، حق به یک استکان چای داشت. پس از آنکه استکانها برگردانده می شد، آنها را در یک ظرف برنجی که به آن «جام» می گفتند، می شستند و از نو پر می کردند. قلیانها را اشخاص کار کشته تری می بردند، که البته تعداد قلیانی زیاد نبود، ولی متفنن چند تائی بودند؛ همان گونه که بر تعداد سیگار کش متفنن نیز در این ماه محرم افزوده می گشت. هر بچه برای خود شخصیت و افتخاری می دانست که بتواند در مجلس «سیدالشهدا» (ع) خدمتی بکند. و من روزهای اولی را که به جمع کردن استکان ها پرداختم، هیجان آن را هرگز از یاد نمی برم. گذشته از این قدری نیاز به خودنمایی نیز از آن غایب نبود، و اندک اندک خواهشهایی بیدار می شد که مثلاً فلان پوشیده روی از فلان غرفه شما را ببیند.
این نخستین سال بود که من خود را در مقام بانی روضه قرار دادم. دم در ورودی دو سکو بود که معمولاً اعیان و اشراف ده در آنجا می نشستند. وقتی تنگ در تنگ هم جای می گرفتند، برای بیش از ده نفری جای نبود. بانی روضه بنا به رسم، دم در، بر یکی از سکوها می نشست. هر کس که می آمد و می رفت، به او سری تکان می داد و اظهار ادبی می کرد. کار دیگرش آن بود که از همان جا سیگار آتش بزند و گاه بیگاه میان اعیان ده که نزدیکش بودند تعارف نماید.
من به توصیه مادرم لباس مرتبی پوشیدم و در جایگاه صاحب عزا قرار گرفتم. مانند بچه ای بودم که می خواهد امتحان بدهد و کمی نیز مانند کسی که می خواهد داماد بشود، یعنی در معرض آزمایشی است و افکار را متوجه خود می بیند. قیافه متین و متفکری که متناسب با سنم نبود، به خود گرفتم. همه کارهایی که پدرم در این موقع خاص می کرد به یاد آوردم. آنجا که می بایست به پیشانی زد، به پیشانی می زدم، و آنجا که می بایست اشکی از دیده بیرون داد، چشم خود را اشک آلود می کردم. از چیزی که به خصوص خوشم می آمد، آتش زدن سیگار بود، به تقلید بزرگترها. وسوسه ای داشتم که دم به سیگار بزنم. در اینجا بهانه خوبی بود که بی آنکه شماتت دیگران را برانگیزم، از کیف لب به سیگار آشنا کردن بهره گیرم. سیگار به سیگار آتش می زدم و تعارف می کردم، به طوری که بعد از مجلس سرم دوار می گرفت.
هر مجلس مقدمه ای داشت، و آنگاه روضه آغاز می گشت. مقدمه ای برای گرد کردن و جمع شدن بود، و آن مشتمل بر یاد مردگان و فاتحه خوانی بود. «خطیب» که با چند تن «وردست» هایش یک حلقه جلو منبر تشکیل می دادند، به پا می خاست و به نام هر یک از مردگان نامدار ده، خطبه ای می خواند و در انتهای آن برای متوفی طلب فاتحه می کرد، که حاضران زیر لب شروع به خواندن می کردند. رسم بود که از مردگان وابسته به صاحب مجلس شروع شود، و بعد نوبت به دیگران برسد، که به ترتیب مرتبه شان (یعنی مرتبه بازماندگانشان) جلو می آمدند. فی المثل در مجلس ما نخست در حق جد پدری من خوانده می شد و آنگاه جد مادری و سپس پدرم و سایر نزدیکان، یعنی شوهر عمه و دیگران، و بعد می رفت به سوی غریبه ها. هر خطبه چنان که قبلاً هم اشاره کردم، ذکر مناقب و صفات متوفی بود با کلمات مسجع و ملمع عربی و فارسی. پس از اختتام این قسمت که به احترام مردگان، سکوت بیشتری مجلس را می گرفت، روضه آغاز می گشت.
روضه هر «ملا» با یک «پامنبری» آغاز می گشت، و آن عبارت از چند عبارت شعر گونه در ذکر مصیبت بود که از جانب «خطیب» و همراهانش که گرد منبر نشسته بودند، خوانده می شد، و به منزله دعوت آن «ذاکر» خاص به منبر بود؛ زیرا هر ذاکر «پامنبری» خاص خود داشت که چون خوانده می شد، خودش می دانست که او را فرا خوانده اند و می آمد. برای یکی از آنها فی المثل صدا توی هم می انداختند و می خواندند: «کو حسینم، کو حسینم، کو حسینم؟ اگر کشتند چرا آبش ندادند؟ کو حسینم، کو حسینم؟ اگر کشتند چرا خاکش نکردند؟ کو حسینم، کو حسینم؟...» که این عبارتها از زبان فاطمه (س) بیان می گشت. ترتیب منبر رفتن بر حسب اهمیت ذاکر بود؛ یعنی جوانترها و کم مایه تر ها اول می رفتند، و هرچه جلو می آمد به شخص مهم تر می رسید، تا نفر آخر که می بایست پر مشتری ترین و معنون ترین فرد باشد. او روضه اش از همه درازتر بود و اشک بیشتر می گرفت. همگی و به خصوص زنها حضور قلب و اشک خود را برای او ذخیره می کردند. دیگران را گوش داده یا نداده، از سر وا می کردند تا نوبت به او برسد.
روضه خوانی، بیشتر از معلومات، استعداد می خواست. کسانی که منبرشان می گرفت با کسانی که نمی گرفت، تفاوت چندانی در آوردن مطالب عمیق و جانسوز نداشتند؛ زیرا همگی کم و بیش همان سرگذشتهای آشنا را تکرار می کردند. هنر، در پروراندن مطلب بود. طرز بیان، گیرایی صوت، حتی حرکات، بالا و پایین کردن دست و لرزندان شانه، و به همراه آن، زیر و بم دادن صدا؛ مثلاً دو جوان یا دو پیری که از هر جهت همپایه بودند و مزد مساوی می گرفتند، یکی می توانست مجلس را از جا بکند، دیگری خم به ابرویش نمی انداخت. بهترین تجلی تاثیر روضه خوانی در زنها دیده می شد که با شیون خود و مشت به سینه کوفتن خود، می توانستند یک روضه خوان را در گلریزان تشویق غرق کنند، و یا برعکس، او را در «بن بست بی تفاوتی»رها سازند. البته سیما و هیات روضه خوان هم بی تاثیر نبود، هرچند در این زمینه می بایست با احتیاط قضاوت کرد؛ زیرا گاهی بعضی زشت ها گیرندگی بیشتری داشتند!
مردها گیوه های خود را پای صفه (که حدود هفتاد سانت از زمین بلند تر بود) می کندند و دور تا دور، پشت به دیوار می نشستند. حول و حوش آبدارخانه همیشه بازار گرمتری داشت. علاوه بر سیگار و قلیان، چپقهای دسته بلند به دور می افتاد. مجموع دودها با هُرم نفس ها، فضا را گرم نگاه می داشت. در غرفه بالا که زنها می نشستند، عالم دیگری بود. چادرهای سیاه و سرمه ای و آبی دیده می شد، پچ پچ و برو بیا، ولی در آنجا از چای و قلیان و دود خبری نبود. عقیده عمومی که زن را موجود درجه دو حساب می کرد (و خود زنها بیشتر از مردها بر این نظر بودند) هرگز به صرافت پذیرایی از او نیفتاده بود. زنهای اعیان که چادر سیاه بر سر داشتند، بر لبه غرفه می نشستند که حایل چوبیی به ارتفاع چهل سانت آنان را از افتادن باز می داشت. آنها بر مجلس مشرف بودند، و از بالا همه چیز را زیرنظر داشتند. همان گونه در پایین، لب صُفه ها که به آن «سرستون» می گفتند، چای مرغوبتری بود و مردهایی که خود را شاخص تر می شاختند، آنجا را انتخاب می کردند. یک علتش شاید مسلط بودن بر مجلس و نمایان بودن بود. نگاههایی از پایین به بالا و از بالا به پایین رد و بدل می گشت. اگر درِ چشمها برای گریه باز بود، درِ «دل» ها هم آنقدر ها بسته نبود، لااقل برای عده ای. وقتی بر سر منبر صحبت از غرفه های بهشت می شد که در آنها حوریان به نظاره مشغول اند، چشم به راه ثوابکارانی که به مکان مقسوم خود، یعنی نزد آنان راهنمایی گردند؛ از لحاظ تبادر ذهن و تداعی معانی، نگاههایی بود که به همین غرفه های این جهانی موجود افکنده گردد!
روضه هایی که خوانده می شد، از نوع متداول بود. جوانها و به اصطلاح «دَم دستی» ها به هیچ وجه وارد «معقولات» و نصیحت نمی شدند. از یکی دو حکایت که ناظر به معجزه ای بود، حرف به میان می آوردند، و آنگاه به ذکر مصیبت می پرداختند که در ابتدا رقیق بود و بعد رفته رفته بر حدت آن افزوده می گشت. گاهی در بین سخن شعرهایی می خواندند، از شعرای بی نام (لاادری) یا جیحون یا جودی. ابتدا و انتهای منبرشان با همان عبارتهای همیشگی شروع و ختم می شد. چون عربی نمی دانستند، عبارتها را از حفظ کرده، و یا گاهی شفاهی، از دهن این و آن آموخته بودند؛ و به همین سبب کسی آنها را چندان جدی نمی گرفت. ولی آنها که کاردان تر بودند، مقدمات خوبی می چیدند، و می توانستند بین نیم ساعت تا سه ربع، از تاریخ گذشته، از پیامبران، از مصائبی که بر خوبان عالم و به خصوص اولیاء الله رفته بود، حرف بزنند.
پس از گذراندن چهار مجلس روزانه، نوبت به شب می رسید. در شب اگر روضه ها بانی داشت، رونق بیشتری به خود می گرفت؛ زیرا چای و قلیان به راه بود، و گر نداشت، همان گونه خشک می گذشت؛ ولی در هر حال تعطیل بردار نبود، و هر دو «میدان»، «برنامه» داشتند. شب، بعد از شام، یعنی حدود یک ساعت و نیم از شب گذشته از نو مردم جمع می شدند. تفاوت شب با روز آن بود که روضه با سینه زنی و نوحه دسته جمعی نیز همراه بود که این دومی را «یاران عزا» می گفتند. «یاران عزا» عبارت بود از خواندن هماوای شعرهای محتشم کاشانی. در آغاز مجلس، عده ای مرد که همگی از طبقه «رعیت» بودند، می آمدند وسط میدان، در یک حلقه کنار هم می ایستادند، و آنگاه در حالی که شروع می کردند به آهسته از پهلو قدم برداشتن، می چرخیدند و با صدای بلند و غرا مرثیه معروف محتشم را می خواند. چرخیدن از راست به چپ بود، یعنی پا را نه به جلو بلکه از پهلو به حرکت می آوردند. این حرکت دایره وار و نوحه، نیم ساعتی ادامه داشت. صدای چهل - پنجاه مرد که زیر گنبد حسینیه می پیچی - صداهای قوی که عادت به فریاد زدن در فضای باز کشتزارها داشت - شنونده را سخت تحت تاثیر می گرفت، می خواندند:
یاران، عزای کیست که بر دشت عالم است؟
یا این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
وچون به این بیت می رسید:
در بارگاه قدس که ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
این کشیدگی «بارگاه قُدس» که شعر، قوس بر می داشت، اوج می گرفت و باز می گشت، خیلی با ابهت بود، تا می رسید به این بیت:
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است؟
نیروی شعر محتشم کار خود را می کرد. حتی مردان بی سواد، وقتی آن را می خواندند، معلوم بود که به جاذبه صدای خود ربوده می شوند. طنین آواها گواه بر این معنی بود. با خواندن شعر، خود را رها می کردند. انباشته های درونی خویش را که ناشی از دشواری و مسکنت زندگی بود، به بیرون می فرستادند.
پس از «یاران عزا» سینه زنی آغاز می گشت. همان مردان در همان حلقه خود بر جای می ماندند، و «خطیب» ده می آمد و در وسط آنها مانند نقطه دایره قرار می گرفت. با دست چپ، گوشه عبایش را نگه می داشت که نیفتد، و دست راست را به بالا و پایین به حرکت می آورد و مانند یک رهبر «ارکستر» نوحه می خواند که به آن «توجوشی» (2) می گفتند و آنها بر سینه می زدند، و خطیب همان گونه که ایستاده بود، به گرد خود می چرخید. دست ها به همراه آهنگ شعر بر سینه فرود می آمد، «شرّق و شرّق» و این نیز مانند «یاران عزا» به منزله آهنگی بود که روان شنوندگان را بر خود به گهواره جنبانی می آورد. این شنوندگان نیز مانند هر بشری، احتیاج به مقداری آهنگ و نوا داشتند. پس از آن خطبه های فاتحه، پامنبری و روضه شروع می گشت، که تا حدود سه ساعتی از شب گذشته ادامه داشت.
سالهای اول، شبستان میدان با چند لاله و شمع و چراغ نفتی روشن می گشت؛ ولی گمان می کنم از سال 1313 بود که دو چراغ توری آویز برای حسینیه خریدند و آوردند. این دو چراغ که نور قوی و کاسه های بزرگ داشت، تحولی در مراسم شبانه محرم ایجاد کرد، بدین معنی که با افشاندن نور سفید (نه نور زرد و چرکین چراغ های عادی) محوطه را مانند روز روشن می کرد. گذشته از این، صدای ملایم مطبوعی داشت، سوختن نفت که پودر می شد در توری. رئیس خادمهای میدان که به او «بابای بزرگ» می گفتند، می رفت بالای چارپایه و «توری ها» را روشن می نمود. همه کسانی که حاضر بودند، از زن و مرد و بچه به او چون یک صنعتگر زبردست نگاه می کردند. ابتدا تلمبه می زد، پیچ را می گرداند که شیر نفت باز شود، آنگاه کبریت زیر توری می کشید که گُر می کردند. چه شادی بخش بود دیدن این نور. آمدن این چراغ، میدان پایین را بیشتر از پیش پر رونق و پر مشتری کرد. آن یکی به قدر کافی پول نداشت که بتواند نظیرش را بخرد.
من هر شب بعد از شام به همراه مادرم می آمدم به میدان. دم در گاهی که به غرفه راه می یافت. مادرم جدا می شد و من به قسمت مردها می رفتم. شبی که مجلس بانی نداشت، کمی «سوت و کور» بود، و روضه خوان ها نیز که می بایست مجانی روضه بخوانند، آن طور که باید حرارت به خرج نمی دادند. چای و قلیان، نه تنها برای نفس آن، بلکه از جهت آنکه برو بیا ایجاد می کرد، دود و دم و صدای قُل قُل راه می انداخت. گرمیی در مجلس می گذاشت. هنگامی که نبود، فقدانش خوب محسوس بود. طبیعی بود که کسانی که به روضه حاضر می شدند، از زن و مرد، همگی همدیگر را می شناختند و به نام صدا می کردند، حتی از پدر و جد یکدیگر باخبر بودند. از این رو مرتب سلام و احوالپرسی رد و بدل می گشت و هیچ کس خود را تنها نمی دید. علاوه بر کسب ثواب، این مجالس، تنها محل تجمع و برخوردی بود، که مردم در آنها بتوانند بی شائبه نفع جویی و شتابزدگی، ساعتی در کنار هم بنشینند. پس از پایان مجلس روضه، همه حاضران از زن و مرد به میدان سرباز می آمدند و مردها «نخل» را بر دوش می گرفتند و سه دور، دور میدان می گرداندند و بدین گونه عزاداری شبانه خاتمه می یافت.

نخل گردانی

«نخل» چنان که می دانیم تابوت «سیدالشهداء» (ع) شناخته می شد، و از سنت کهنی حکایت می کرد. اسکلت عظیمی بود از چوب، به شکل یک برگ درخت، یعنی شلجمی، و با آنکه شباهتی به درخت خرما نداشت، آن را به نام این درخت می نامیدند، شاید به علت آنکه اصل آن از جنوب غربی و بین النهرین بود. از چند روز پیش از محرم «باباها»ی میدان (خادمان)، شروع به آذین بستن نخل می کردند که این خود تفصیلی داشت. لااقل یک هفته می کشید. پنج شش نفری بودند که با پاهای برهنه، تمام روز مشغول بودند. آلات و زینت های نخل را از انبار بیرون می آوردند، که از این حیث کبوده، و بخصوص «میدان پایین» آن، بسیار غنی بود، و قدمت این آلات به دوره صفویه می رسید.
بستن نخل مهارت و سلیقه ای لازم داشت که علم آن از پدر به پسر می رسید (خادمی) میدان ارثی بود). ابتدا بدنه آن را با پارچه سیاه می پوشاندند که سراپا سیاه پوش می شد. آنگاه روی پارچه سیاه را شمشیر بندان می کردند. صدها شمشیر و قمه و خنجر برهنه، که بعضی از جنس بسیار عالی بودند و «نام» سازنده شان روی آنها نقر شده بود، ردیف بر دو بدنه نخل بسته می شد؛ با دقت تمام، بدان گونه که جلو و عقب نخل شمشیر آجین می گشت و هیچ جای خالی باقی نمی ماند. آنگاه روی شمشیرها تزیین های دیگر جای می گرفت، که عبارت بود از چند آینه بزرگ قوی، منگله ها، دستمالهای ابریشمی رنگی و زری ها. بر تارک نخل، جقه های فلزی می گذاردند، از فولاد و برنج، و بر نوک جقه ها به و انار می زدند.
مجموع هیات نخل، حالت هول انگیز و چشم نواز، هر دو داشت. شمشیرها و قداره های لخت، و رنگ شوم سیاه، همراه بود با لطیف ترین رنگهای پارچه ها و پولکها و آینه ها و میوه ها، و این هیکل چوبی مانند «عروس» آراسته می شد، خوشبو و مکلّل. در درون نخل، زنگهای بزرگ با طناب آویخته می گشت که هنگام حرکت، بچه ها آنها را به صدا در می آوردند.
روزی که نخل بندان شروع می شد، برای ما بچه ها مشغولیتی بود. می رفتیم برای تماشا. اسبابها را ریخته بودند وسط، «بابای بزرگ» می رفت و می آمد و دستور می داد. هر شی را می بایست شناخت که به جای همیشگی خود گذارده شود، حسن تلفیق رنگها که در آغاز با ترتیب حساب شده ای صورت گرفته بود، می بایست محفوظ بماند. این طبیعت بشر است، چه در مشرق و چه در مغرب، چه قدیم و چه جدید، که شیفته رنگ و نگار باشد، در سوگ و سور. نقش، صورت و بوی، بر افروزنده تخیل اند؛ راه برنده به سوی دنیای نگارینی که فاقد نارساییها و نارواییهای دنیای موجود باشد.
شب عاشورا رسم بود که «باباهای» میدان پایین (که میدان اصلی بود) لاله به دست، هر یک به خانه یکی از اعیان ده می رفتند تا او را به «حسینیه» چراغ کشان کنند، و البته انعامی برای آن دریافت می کردند. این رسم گویا خیلی قدیم بود، خاص همین یک شب. دو ساعتی از شب گذشته، خادم می آمد در خانه و در می زد. صاحب خانه که عازم می شد، او جلو می افتاد، لاله روشن در دست، و روشنایی جلو پایش می کشید تا به «میدان» برسند، و همان گونه با تشریفات وارد شبستان شوند که این نشانه شاخصیت فرد بود. نشانه آن بود که یکی از خدمه امام حسین (ع) دعوت رسمی از شخص مورد نظر به عمل آورده است تا او را در مراسم عزاداری شرکت دهد، و این به نحو غیر مستقیم، نشانه نظر لطف خاص امام نسبت به او گرفته می شد.
من، در این سال که چهارده ساله بودم، نخستین بار از حیث در ردیف بزرگترها قرار گرفتم. شب موعود، حاجی غلامرضا که از باباهای سالخورده و معنون میدان بود و از قدیم با خانواده من ارتباط داشت (به همراه دایی و مادرم، و به خرج آنها به حج رفته بود) آمد درِ منزل؛ لاله زیبایی در دست، که شمع در آن می سوخت. من با آنکه خجول بودم و به علت کم سالی خود را در خور نمی دانستم، تبعیت کردم. حاجی غلامرضا به جلو و من به پشت سرش به راه افتادیم که طرز حرکت نیز خالی از تشریفاتی نبود، پیرمرد لاله را در دست راست، با کمی فاصله از بدن خود نگه می داشت، با طمانینه راه می رفت، و بر سر هم ساکت بود، فقط صدای گام ها شنیده می شد.
از روز تاسوعا، بر غلیان امر افزوده می شد: مجلس ها طولانی تر و پرجمعیت تر، و روضه ها سوزناکتر می گشت. دیگر همگی کارهای خود را تعطیل کرده بودند، و رو به مجالس روضه داشتند. کسانی که دست اندر کار «تعزیه» بودند، خود را برای روز بزرگی که روز عاشورا بود آماده می ساختند. تمام وسائل کار از انبار بیرون کشیده می شد. کبوده هیچ روزی به پر اشتغالی دو روز تاسوعا و عاشورا به یاد نداشت. غروب تاسوعا، ساعت خاص آتش به «کَلَک» انداختن بود. مردم روی دو میدان بالا و پایین جمع می شدند که بارها هیزم بدانجا آورده شده بود. پیش از این از «کلک» صحبت به میان آوردیم که استوانه مجوف و آتشگاه گونه ای بود، برآورده شده در وسط میدان. غروب تاسوعا توی آن آتش می افروختند. آنگاه هر کسی جلو می آمد و بوته هیمه ای بر می داشت، نیتی می کرد و آن را می انداخت وسط آتش. نیت، طبیعتاً برای برآورده شدن آرزویی بود. زن و مرد و بچه اطراف کلک می ایستادند و «یا اباعبدالله» یا «قمر بنی هاشم» گویان، هیمه خود را می انداختند، بعضی دو بار و سه بار. آتش زبانه می کشید و دود به هوا می رفت. از دریچه های پایین، هوا به آتش می رسید و خاکسترها به بیرون می ریخت. از آنجا که آتش همواره زیباست، منظره هیجان انگیزی بود؛ و کمتر از آن وقت انگیز نبود، منظره مردمی که گرداگرد ایستاده و آرزومند و درمانده، زیر لب زمزمه کنان، از آتش طلب رهایی و گشایش می کردند. هرچند این شعله به شهدای کربلا وابستگی پیدا کرده بود و تبرک خود را از آنها می جست، از اینکه یادگاری از تقدس آتش در دوران کهن بود، و از راهی دور خود را به درون دوران ما کشانده بود، تردید نمی توان کرد.
تاسوعا که شب می شد، خانواده من از قدیم نذر داشتند که در میدان بالا شربت بدهند، یعنی در حین روضه شبانه، علاوه بر چای و چپق و قلیان، یک پیاله شربت به هر یک از حاضران نوشانده می شد. از غروب کسانی می آمدند و خود را برای برگزاری این مجلس، که به علت همین شربت، در میان سایر مجالس شاخص بود، آماده می کردند. هرکسی کاری بر عهده اش بود که هر سال، همان شخص می بایست آن کار بخصوص را انجام دهد و وقتی او می مرد، پسرش در همان کار جانشین او می گشت. پینه دوز محل که مرد بلندقد مسنی بود، مامور بردن قند و تهیه شربت بود. چند تن دیگر هم بودند که هر یک کاری بر عهده داشتند. پینه دوز که نامش «استاد صفدر» بود، اول غروب در خانه ما حاضر بود. کله قندها را توی سفره ای به او تحویل می دادند که می گرفت و رو به میدان به راه می افتاد. من گاهی او را همراهی می کردم. پیر بلند بالا که آن اواخر کمی خمیده بود، با احساس غرور که تنها اوست که این خدمت به حسین (ع) را بر عهده اش نهاده اند، قندها را بر دوش می کشید و روانه می شد. توی هشتی میدان، آبدان مسی بزرگی بود که به آن «تُل طاس» می گفتند (شاید به معنی طاس کلان) که گرداگرد آن آیه ها و دعاها و نقوش نقر شده بود و بر چار پایه چوبی ای قرار داشت. آن را پر از آب می کردند و قندها را با چکش می شکستند و توی آن گیلاس بلوری در خانه بود که برای همین منظور خریده شده بود، و فقط سالی یک بار یعنی در همین یک شب به کار می افتاد. آنها را از جعبه بیرون می آوردند و می شستند که کنار «تل طاس» چیده می شد. شربت، فقط به مردها و پسر بچه ها داده می شد که حدود دویست تا سیصد نفر برآورد می شدند. آن شب میدان بالا پر از جمعیت می گشت و مراسم سوگواری از همیشه پر آب و تاب تر بود. کسان معینی بودند که مامور شربت دادن بودند از جمله میرزا مسعود، نوه عمه من که معلم مدرسه ده هم بود. یکی پای «تل طاس» می ایستاد، کمچه ای را پر از شربت می کرد، توی گیلاس می ریخت که به اندازه یک جرعه می گرفت، و آنگاه آن را توی سینی دور می گرداندند؛ که جلو هر کسی که می رسید، یکی بر می داشت، لاجرعه به سر می کشید و گیلاس خالی را به جایش می نهاد. انتخاب این شب گویا برای آن بوده بود که کسانی با جذب کمی بیشتر قند، خود را برای روز پر غلیانی که روز قتل بود، آماده کنند. پس از خاتمه مجلس، پیاله ها را که به آنها «لاله» می گفتند (زیرا شبیه به گل لاله بود)، بر می گرداندند و در جعبه خود جا می گرفت تا برود به سال بعد.

عاشورا

روز بعد که روز عاشورا بود، دیگر نقطه اوج سال و روزِ روزها بود. آن روز بود که از صبح تا آخر شب، به طور مداوم، جریان پشت جریان می گذشت. روضه و تعزیه و دسته و آش پزان و غیره، تا برسد آخر به شام غریبان. از صبح که من و مادرم از خانه بیرون می آمدین، یکسر کشیده می شد تا آخر شب، فقط چند دقیقه ای هنگام عصر، به خانه خودمان یا خانه خواهرم می رفتیم، برای ناهار مختصری. ساعت بحرانی روز از حدود یک به ظهر شروع می شد. در آن ساعت من از روضه بیرون می آمدم، به دو می رفتم طرف خانه و چون درِ خانه بسته بود، گیوه هایم را بیرون می آوردم و پرت می کردم بالای بام؛ زیرا می بایست از آن ساعت به بعد پابرهنه بود. آنگاه سبک و راحت، پابرهنه می دویدم و بازمی گشتیم به طرف «میدان» که در آنجا شال تقسیم می کردند. شال، عبارت بود از یک دستمال بزرگ سیاه که میان اعیان ده توزیع می گشت و هر یک، یکی از آنها را به علامت عزادار بودن دور گردن می بست و آن را تا دو روز بعد هم نگاه می داشت. «بابای بزرگ» میدان که با خویشاوندی و نظر حسن خدمت داشت، یکی از شالهای ابریشمی نفیس، با حاشیه دست دوزی شده، جدا می کرد و به من می داد. آن را گرد گردن می پیچیدم. از بسیاری اشک که بر آن ریخته بود، چروکیده بود و بوی کهنگی و عرق می داد. شاید قدمت آن دویست - سیصد سال بود، و بر صدها گردن پیچیده شده بود. من لطافت آن را بر پوست خود حس می کردم و حتی از بوی ماندگی و آلودگی آن خوشم می آمد و با آن چنان انس می گرفتم که دو روز بعد که می بایست آن را به میدان برگردانم، متاسف بودم. با این شال خیالتان راحت بود، وقتی می خواستید گریه کنید گوشه آن را جلو چشم می گرفتید. اشکها لای ابریشمها جذب می شد. کسی چه می دانست که چه پنجه مشتاقی آن را بافته و نذر حسینیه کرده بود.
از یک ساعت به ظهر تعزیه آغاز می گشت که به آن «شبیه» می گفتند، و آن تعزیه بزرگ شهادت امام حسین (ع) بود که همان یک روز در سال به نمایش گذارده می شد. چند تن از مردان ده آن را ترتیب می دادند که هر سال هم نقشها بر عهده همان ها بود: یکی شمر می شد، یکی سکینه، یکی امام و به همین ترتیب الی آخر... در انبار حسینیه، لباسها و وسایل برای هر نقش موجود بود.
پیش از غدغن رضاشاهی، قمه زدن نیز بود. من خود چند بار این منظره هولناک را دیدم و هرگز فراموش نمی کنم خونهایی را که از پیشانی بر صورتها جاری بود. منظره جنگ را به تمام معنی مجسم می کرد و بینندگان را برای تماشای تعزیه آماده و گرم می نمود. پشت حسینیه جایی مخصوص این کار بود. دلاک ده ایستاده بود، و داوطلبان در حالی که روپوش سفیدی به عنوان کفن بر تن داشتند، یک یک جلو می رفتند. روبروی دلاک آرام و خونسرد می ایستادند و او با تیغ، ضربه ای بر پیشانی آنها می زد که خون جاری می شد. وقتی همگی به صورت زخمی درآمده بودند، در صفی به راه می افتادند، و نوحه خوانان و یا حسین گویان قمه ای را که در دست داشتند بر پیشانی می نهادند و بر می داشتند. پیش می آمد که بعضی غش کنند. در حین حرکت کسانی که نذر داشتند بین آنها شربت تقسیم می کردند که قوت بگیرند. منظره خون که بر صورتها جاری بود و بر روپوش سفید می ریخت، هم خود آنها را به هیجان می آورد و هم بینندگان را. بیش از هر چیز دیگر قتلگاه کربلا را در برابر چشم می نهاد. هر کسی در این قمه زنی می خواست مقاومت و جرات خود را به نمایش بگذارد. جوانهای قلچماق که نامزد یا دلبسته ای داشتند و می دانستند که آنها در غرفه ناظر آنهایند، بلندتر «یاحسین» می گفتند و قمه را محکم تر با پیشانی آشنا می کردند. صدای شیون از زنها بلند می شد.
پس از آنکه قمه زن ها و سینه زن ها، دو سه دور گرد میدان می گشتند، دیگر زمان شروع تعزیه رسیده بود. برای مقدمه، طبل و شیپور به نواختن می آمد. منظره پر هیمنه ای بود. از یک سو، نخل که آن را به هزار رنگ و نگار آراسته بودند، مانند «عروس» در گوشه میدان خودنمایی می کرد. از سوی دیگر دسته نوحه خوانان وارد می شدند که «شدّه» را بدرقه می کردند. «شدّه» به منزله «درفش» امام حسین بود و آن عبارت از چوب بلندی بود که بر سر آن هیکل بزرگ آهنینی قرار داشت، با شاخه های مانند پنجه دست، و برگ و گل، و زینت آلات فلزی شبیه به پرهای خود که به علت ظرافتی که در ساخت آنها به کار برده شده بود، با حرکت قدم به لرزش می آمدند و صدای جِلنگ جِلنگ از خود برون می دادند. شدّه که بار سنگینی هم بود، یکی از مردان نیرومند ده به دوش می کشید، و هر سال هم همان یک نفر بود. سنگین سنگین راه می رفت، و عده ای به دنبالش حرکت می کردند. لحظه ای بعد، حجله عروس قاسم وارد می شد که عبارت از هودجی بود که بر دوش چهار نفر حمل می گشت. آن نیز پوشش سیاهی داشت با دستمالها و منگله های رنگارنگ که گرداگردش آویخته بود.
نخستین شخصیتی که به میدان پا می نهاد، شمر بود. سوار بر اسب، به ناگهان تاخت می آورد، چند دوری دور میدان می چرخید. نیزه بلندی که در دست داشت، گرد سر می گرداند و رجز می خواند که به آن «شمری» می گفتند. شمر می بایست صدای کلفت و خشن داشته باشد، و دستمال قرمزی دور سرش می بست و دنباله آن را بالای سر گره می زد، که نشانه خونخواری او بود. سعی می کرد که رفتار زمخت و هیبت ناک به خود بگیرد.
پس از شمر، کسی که نقش «امام» را بر عهده داشت وارد می گشت. او نیز سوار بر اسب، ولی نه اسبی جسور و نفیر زن، عمامه ای سبز بر سر، قبای بلند در بر، شمشیر در دست، مرکب می راند و با صدای موقر و سوزناک شعرهایی می خواند، حاکی از مظلومیت و حقانیت خود. روبروییِ دو شخصیت متضاد بود: یکی نماینده قساوت و ظلم و جهل، و دیگری نماینده حق و فضیلت انسانی که باید تا پای جان در دفاعش ایستاد.
دور تا دور صفه های میدان جمعیت مرد نشسته بودند، و زنها در چادر و چادر نماز در غرفه ها. در حالی که تنگ رو گرفته بودند، خود را از حایل غرفه ها خم می کردند که هرچه بیشتر بشنوند و ببینن. همه سراپا چشم و گوش بودند تا جزء جزء آنچه می گذشت در بیابند، با این باور که هرچه در اینجا نموده می شد، درست همان گونه بود که در صحرای کربلا گذشته بود. کم کم تعزیه به حدت خود می رسید. یاران و نزدیکان امام یک یک به میدان می آمدند و کشته می شدند: علی اکبر، قاسم، حضرت عباس... حضرت به بالین هر کشته که می آمد، سرش را بر دامن می گرفت و نوحه سر می کرد. بر سر نعش ابی الفضل که مشکش نیز تیر خورده و دستش قطع شده بود، دست بر کمر می گرفت و می گفت: «برادر، هم امروز کمرم شکست» (الیوم انکَسر ظَهری).
سوزناکترین منظره زمانی بود که علی اصغر در آغوش امام به میدان آورده می شد تا جرعه ای آب برایش طلب شود، که ناگهان به جای آب، حرمله تیری بر سینه اش می زد. به جای علی اصغر یک عروسک بود، از دور شبیه به بچه قنداق شده، نسبتاً قدیمی که جزو اموال «حسینیه» بود. ولی در این حین بچه های شیر خواره ای را هم می آوردند و به بغل کسی که نقش امام را ایفا می کرد می دادند، تا او را در بغل، یک دور، دور میدان بچرخاند و بدین گونه بچه، کمر بسته علی اصغر می شد. این گونه بچه ها، بچه هایی بودند که یا خیلی عزیز کرده بودند، و یا نذری درباره آنها شده بود که از بیماری طولانی برخاسته بودند.
صحنه آخر آمدن شمر بر سر پیکر امام بود. شمر، چکمه به پا، کمربند به کمر که خنجری به آن آویخته بود، شمشیر برهنه در دست، جسور و بی ادب، پا به زمین می کوفت. اینکه می گویند «شمر، جلودارش نیست» در حق او صدق می کرد که کف بر لب داشت و نعره های عنیف می زد. امام، برعکس، در بزرگواری مظلومانه خود، سر بر خاک نهاده بود و سجده می کرد. شمر با خشونت کار خود را می کرد و می رفت، که معروف است هنگام جدا کردن سر امام، زمین زیر پایش می لرزید. به دنبال او ساربان می آمد که دیگر از فریاد و گریه قیامت می شد.
سرها را بر سر نیزه می کردند. چندین سر گلی جوان و پیر، خیلی استادانه ساخته بودند، چهره های خوشرو و زیبا با ریش، که رنگ سرخ به جای خون بر آنها به کار رفته بود.
دیگر «شبیه» به انتهای خود رسیده بود. دنباله زاریها، به خصوص از غرفه زنها به گوش می رسید. در این زمان چند تا از بچه ها را می آوردند که آنها را سوار بر «ذوالجناح» (اسب امام حسین) بکنند و هر یک یک دور گرد میدان بگردانند. این نیز متبرک و مجرب شناخته می شد، اسبهای «تعزیه» از آن ساکنان ده بودند که بر حسب نذری که داشتند آنها را به عاریت می دادند. اسبی که می بایست «امام» بر آن سوار شود، پیشانی و کاکلش را به گِل سرخ رنگ می کردند که این نیز نشانه خون آلود بودن بود.
آنگاه نوبت به برداشتن «نخل» می رسید که منظره بی نظیری بود. «امام» کشته شده بود و می بایست جنازه اش را بر دوش گرفت. همه خوانین و اعیان ده، آشفته حال، پابرهنه، سربرهنه، شال سیاه بر گردن، می دویدند به جانب نخل و سایر مردها به دنبال آنها. بیش از صد مرد در چهار ردیف جلو و عقب، شانه می زدند زیر تیر نخل. ما بچه ها نیز خود را می رساندیم. از چوب بست وسط بالا می رفتیم و خود را به طنابها می آویختیم که زنگها را بجنبانیم. این هیکل عظیم «یا علی» گویان، با «یا علی» سوم مانند کشتی به جنبش می آمد.
در همان لحظه طنابها را می کشیدیم که زنگهای قوی به صدا می افتاد. نخل از آشیانه خود بیرون برده می شد. زنها در غرفه های خود ایستاده و شیون می کردند. یکی از روضه خوان ها که سید وزینی بود و صدای غرای خوشی داشت، دستارش را از سر برداشته دور گردن می پیچید. دست از آستین عبای سیاه بیرون می آورد، و پا برهنه، در حالی که صورتش به حد اعلی برافروخته شده بود، رو به نخل عقب عقب قدم بر می داشت و ذکر مصیبت می کرد. نخل، آرام آرام شبیه به جنازه پر شکوهی در حرکت بود. برق آفتاب بعدازظهر، بر آینه ها و فلز شمشیرها و پولکها می تابید. پارچه ها و دستمالهای رنگارنگ و منگله هایی که آویخته بود، لرزه ملایمی بر می داشتند. صدای زنگها با صدای مصیبت خوانی ذاکر که سوزناکترین کلمات را ادا می کرد، و شیون زنها به هم می آمیخت. رنگ و نور و صدا و حرکت و برق آینه ها، دست به دست هم می دادند، و عصب بینندگان را در اوج کشش نگاه می داشتند در همان حین گوسفندانی را که برای قربانی در جلو پای نخل آورده بودند، می خواباندند و کارد بر گلویشان می کشیدند که خون فواره می زد. منظره خون بر رقت موضوع می افزود. این گوسفندها به تعداد ده - دوازده از آن کسانی بود که نذر داشتند و مانند «هابیل» درشت ترین آنها را هم انتخاب کرده بودند. آنها نیز سرمه به چشمشان کشیده و گِل سرخ بر پیشانیشان مالیده شده بود. بدین گونه سه دور این نخل گرد میدان می چرخید، و آنگاه آرام آرام به درون آشیانه خود باز می گشت. مراسم «قتل» به پایان رسیده بود.
خونهای گوسفندان جا به جا ریخته شده بود، که خاک می آوردند و روی آنها می پاشیدند. همه چشمها از کوچک و بزرگ، اشک آلود و دلها شکسته بود. چه انسانهای خوبی بودند و چه انسانهای بدی، چه فاسق و ستمکار و چه پارسا، ساعتی در این امر اشتراک پیدا کرده بودند که خالصانه در عزای «سرور شهیدان» شرکت جویند. در این ساعت با هم برابر شده بودند. ریا و نقش بازیی در کار نبود و لزومی نداشت که باشد. کسی «تجسس» کار کسی نمی کرد، حالات او را زیر چشم نمی پایید. مسلمانی و اعتقاد هرکسی برای خودش محفوظ بود که بی ترس و تزویر ابراز می گشت. همه به پای خود آمده بودند که ثواب و تبرکی ببرند، خود را بگشایند و سبک کنند. هرکس در هر مقام و قدرت و ثروتی بود، در برابر کسی که می بایست شفیع و رهاننده باشد، خود را خاکسار می دید. انتظار دیگری جز همین شفاعت نداشت، و به همین سبب آنچه می کرد با خلوص و صدق همراه بود. بشر را که نیاز به «خوب بودن» دارد ولی غالباً در عمل بد می شود، ساعتی تلطیف می کرد.
این عزاداری مفصل می بایست با خوردنی همراه باشد. گوسفندهایی را که قربانی کرده بودند، به محوطه ای در بیرون ده می بردند. دیگهای بزرگ، که آنها نیز وقف میدان بودند، می آوردند و با این گوشتها آش گندم مفصلی می پختند که به هر یک از اهل ده یک کاسه می رسید. دیگهای بزرگ، به تعداد ده پانزده بر آتشها بودند، و کمچه ها توی آنها گردانده می شدند. گندمهایی که به کار می رفت نیز نذری بود، و این آشها واقعاً خوشمزه درست می شد، و هر کسی می بایست قدری از آن بخورد؛ زیرا «شفا» شناخته می شد. مردم ظرفها در دست، به جانب دیگها می رفتند. آش داغ که «هُرم» از آن بر می خاست و دهان را می سوزاند، گمان می بردند که با خوردن آن، ناخوشی و بلا را از خود دور می کنند.

شام غریبان

شب، شام غریبان بود. از همه مراسمی که تا آن ساعت بود، لطیف تر. شامگاه هوا که تاریک می شد، رسم آن بود که کسانی که متعلق به میدان پایین بودند، در صف منظمی بروند به میدان بالا؛ و برعکس، کسانی که به میدان بالا تعلق داشتند، بیایند به میدان پایین. زنها در گروه جداگانه ای از جلو می رفتند، و مردها هر کدام یک شمع روشن در دست، در صف بسیار منظمی به راه می افتادند. آهسته و سر به زیر، مسیر میان دو میدان را که حدود بیست دقیقه بود می پیمودند. همه می خواندند:
ای شیعیان امشب شام غریبان است
نعش حسین امشب اندر بیابان است
همگی پابرهنه و سربرهنه بودند. پاها به سنگها می خورد و در خاک و پهن غوطه ور بود؛ ولی هیچ کس اهمیتی نمی داد. به قول رودکی «زیر پایم پرنیان آید همی». چنان حضور قلبی ایجاد می شد که گفتی به واقع خود را در شام سیاه صحرای کربلا می دیدند که اشقیا آرام گرفته، نعشها بر زمین افتاده و خانواده حسین (ع) آهسته به گریه و نوحه مشغول اند. تمام روز که در غلیان و فعالیت گذشته بود، اکنون آرامشی حاصل می گشت. اکنون در این پیاده روی آرام شبانه، گویی همه چیز می بایست به نتیجه برسد، پایان کار بود. شمع های روشن در تاریکی شب نور لرزانی می افکندند؛ هر نور با شعله ای بدرشتی یک قطره اشک، نه بیشتر. استغاثه گر و حاجتمند، نموداری از کاروان بشری بود که خمیده در زیر بار ظلم اجتماع و طبیعت، به سوی مقصد ناپیدایی به شکوه گری می رفت.
وسط راه دو دسته به یکدیگر می رسیدند. صدای نوحه ها بلند تر می شد و از کنار یکدیگر می گذشتند. چون میدان که مقصد بود می رسیدند، به درون می رفتند و در آنجا بار دیگر روضه بر پا می گشت.
وقتی دهه اول محرم به پایان می رسید، چنان بود که گویی «خلائی» در زندگی مردم ده پیدا شده است. مشغولیت بزرگی از میان رفته بود. در آن روزها بهانه ای داشتند که قدری کارهایشان را کنار بگذارند، کمتر جوش بزنند، در گوشه ای آرام بنشینند و از حضور «جمع» پشتگرمیی احساس کنند؛ ولی با رفتن دهه، باز روز از نو روزی از نو می شد و هرکس به دنبال گرفتاری خود می رفت؛ اما روزنه امیدی که در این میان بود، آن بود که روضه های شبانه در میدانها قطع نمی شد، و مردم تا چهل روز «پایگاهی» داشتند که شبها را ساعتی در آن به سر برند. همان سینه زنی و «یاران عزا» بود، و هر شب «نخل» را دور می گرداندند، تا آنکه «اربعین» می رسید و از نو مراسم رونق می گرفت.

پی نوشت ها :

1. منظور از «کبوده» در این نوشته، ندوشن است.
2. تو جوشی گویا به معنی «از درون جوشیدن» است.

منبع مقاله: محمد حمید، یزدان پرست لاریجانی؛ (1385)، نامه ایران (مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی) جلد سوم، تهران: اطلاعات، چاپ اول.