نویسنده: بهرام محیی
منبع: سایت نصور



 
افلاطون در سال ۴۲۷ پیش از میلاد در آتن زاده شد و در سال ۳۴۷ در همانجا چشم از جهان فروبست. وی از خانوادهای ممتاز و اشرافی بود. در آغاز به هنر شعر روی آورد. در نوجوانی از کلاسهای درس همواره پر از شاگرد سوفیستهایی چون گورگیاس و پروتاگوراس دیدن کرد و خیلی زود به سیاست علاقمند شد. خود او بعدها گفته بود که تصمیم داشتم به محض یافتن استقلال شخصی، وارد عالم سیاست شوم و در مدیریت دولت نقشی بر عهده گیرم.
افلاطون در بیست و یک سالگی به حلقهی شاگردان سقراط پیوست و به شدت تحت تاثیر استاد خود قرار گرفت. خود او گفته است: «هنگامی که به او گوش فرامیدهم تپش قلبم تندتر و چشمانم تر میشود». اعدام استاد و دوستش سقراط به کلیدی‌ترین رویداد زندگی او تبدیل شد و نقد سیاسی او را ریشهایتر ساخت. او به این اعتقاد رسید که همهی دولتهای موجود تحت حکومتهای بد قرار دارند.
افلاطون دست به سفرهای زیادی زد و حتا تا مصر رفت. در جنوب ایتالیا با فیثاغوریان آشنا شد. دیونیزوس پادشاه سیراکوس تحت تاثیر اندیشههای سیاسی افلاطون قرار گرفت و تلاش کرد او را به خود جلب کند. اما افلاطون بزودی مورد خشم پادشاه قرار گرفت. گفتهاند که علت آن این بود که افلاطون از وی خواسته بود کمتر به فکر منافع خویشتن باشد و با فضیلت زندگی کند. پادشاه نیز از روی خشم به افلاطون گفته بود: سخنانت مزهی ضعف پیری میدهند و افلاطون در پاسخ به او گفته بود: و سخنان تو مزهی خلق وخوی جباریت. گفتهاند که به دستور شاه او را به عنوان برده فروخته و سپس دوباره آزادی او را خریدهاند. در درستی این روایت اما جای تردید وجود دارد.
افلاطون در چهلسالگی «آکادمی» فلسفهی خود را در نزدیکی آتن بنیاد گذاشت. با شاگردان خود در آنجا مشترکا زندگی میکرد. پس از آن دوبار دیگر به سیراکوس سفر کرد، اما همهی تلاشهای او برای تحقق آرمانشهرش ناکام ماند. افلاطون تا پایان عمر خود به تدریس فلسفه در آکادمی ادامه داد.
روایتی از دیدار افلاطون و دیوگنس فیلسوف کلبی مسلک وجود دارد که شنیدنی است. هنگامی که افلاطون در حضور او و جمعی دیگر دربارهی ایده‌ها سخن میگفته است و از ایده یا مثل اشیا نام میبرد، دیوگنس با تمسخر میگوید: من میز و جام را میبینم اما ایده و مثل آن‌ها را نمیبینم. افلاطون نیز در پاسخ میگوید: قابل فهم است. زیرا تو چشمانی را که با آن میتوان میز و جام را دید داری، اما شعوری را که با آن بتوان ایده‌ها را دید نداری.
اندیشهی افلاطون مشحون از عشق به امر جاوید است. هنگامی که از عشق افلاطونی سخن گفته میشود منظور همین است. عشق افلاطونی اشتیاق روح شناسنده به دنبال کمال مطلق است، اشتیاقی برای شناختن آن.
«اروس» نزد یونانیان باستان خدای عشق جنسی بود. نزد افلاطون «اروس» تجسم عشق به فرزانگی است. به نظر افلاطون «اروس» در روح انسان نفوذ و حسرت کمال را در او ایجاد میکند. «اروس» است که انسان را به جستجوی امر حقیقی، نیک و زیبا برمیانگیزد. «اروس» نزد افلاطون نیروی انگیزش تحقق کمال انسانی و نامیرایی روح است.
اما رسیدن به کمال برای افلاطون، پیمودن راهی طولانی است. سفر زندگی از طریق تعالی روح خویشتن از مرحلهای به مرحلهی بالاتر تا عالی‌ترین حد آن یعنی خداگونه شدن پیموده میشود.
برای افلاطون اما، کمال در این جهان خانه ندارد. اگر چه نفس انسانی همواره در حسرت کمال بیشتر در جهان ماست و در همین راستا نیز فعالیت میکند، اما در واقع معطوف به جایی است که در آن کمال همواره واقعیت است، معطوف به فراسوی جهانی دیگر، جهان ایدهآل. به این ترتیب نزد افلاطون شاهد آموزهای دوجهانی هستیم، دوآلیسم یا ثنویت اندیشهی افلاطونی در همینجا نهفته است.
افلاطون در تداوم اندیشهی استادش سقراط میاندیشد. سقراط در جستجوی مفاهیم کلی و امور ذاتی مشترک، مثلا رفتارهای گوناگون عادلانه میگشت. برای نمونه میپرسید: عدالت چیست؟ افلاطون این پرسشهای سقراطی را که محدود به مفاهیم کلی در حوزهی اخلاق بود، به همهی هستندهها گسترش میداد و برای نمونه میپرسید: امور ذاتی مشترک در همهی شیران کدام است؟ افلاطون برای همهی این مفاهیم کلی هستندهای مستقل از تفکر ما را به رسمیت میشناخت و آن‌ها را «ایده‌ها» مینامد. برای او هم ایدهی عدالت وجود دارد و هم ایدهی شیر.
افلاطون غالبا ایده‌ها را «هستنده» یا «خود هستنده» و یا «هستندهی واقعی» نیز مینامد. این ایده‌ها برای خود، جهان دیگری دارند. در جهان آن‌ها شدن و زوالیافتن وجود ندارد. در جهان ایده‌ها مانند جهان محسوسات یعنی جهان اشیا دیدنی و زوالیابنده، هیچ چیز تصادفی، حسی و نسبی نیست. از همین رو به نظر افلاطون شیر میمیرد، اما ایدهی شیر دستخوش هیچ تغییری نمیشود. ایدهی شیر جاودانی است. افزون بر آن، جهان محسوسات بدون جهان ایده‌ها اساسا وجود نمیداشت. زیرا ایده‌ها الگوهای تغییرناپذیر ازلی هستند که اشیا قابل ادراک حسی تنها تصاویری گذرا و نارسا از آنها به شمارمیآیند. هر قدر سهمبری اشیا از ایده‌ها بزرگ‌تر باشد و هر قدر بیشتر تحت سرمشق آن‌ها باشند، بهتر و زیباترند.
حسرت شناخت درنفس انسانی، نهایتا فقط میتواند معطوف به قلمرو ایده‌ها و کمال جاودانی باشد. اما عشق افلاطونی میخواهد به عالی‌ترین امر برسد. آیا ایدهای غایی وجود دارد؟ ایدهی ایده‌ها؟ آنچه که در ایده‌ها مشترک است چیست؟ گوهر مشترک ایده‌ها کدام است؟
در کتاب هفتم دولت (جمهوری)، افلاطون از زبان سقراط به این پرسش‌ها میپردازد. تمثیل غار او در این رابطه، بسیارجالب و درتاریخ اندیشه پرآوازه است. وی در این تمثیل انسانهایی را به تصور درمیآورد که از کودکی در غاری زیرزمینی محبوسند و به دلیل دربند بودن قادر نیستند سر خود را به عقب بازگردانند. پشت سر آنان شعلهای از آتش زبانه میکشد و روشنایی میبخشد. میان آتش و کسانی که دربندند راهی و دیواری کوتاه وجود دارد. کسانی که از این راه عبور میکنند با خود اشیا مختلفی حمل میکنند و آن را بالاتر از دیوار میگیرند، به صورتی که سایه آن‌ها بر دیوار روبروی انسانهای دربند میافتد. سایه‌ها تنها چیزی هستند که انسان‌های دربند آن‌ها را می‌بینند و واقعیت میپندارند.
افلاطون ادامه میدهد که اگر یکی ازانسانهای دربند میتوانست سر خودرا برگرداند و آتش و اشیا واقعی را بیند، شناخت واقعی نسبت به چیزی که پیش از آن، سایهی آن‌ها را واقعی میپنداشت، برایش دردآور بود و بدون مقاومت درونی میسر نمیشد. اما اگر او را با قهر به بیرون از غار میکشیدند، دردی حس نمیکرد و مقاومتی نشان نمیداد. پس ازاینکه تدریجا چشمانش به نور درخشان بیرون غار عادت میکرد، از آنجا میتوانست نخست سایه‌ها و اشیا و نهایتا خود خورشید را ببیند.
برای افلاطون، اقامت در آن غار همانند زندگی ما در جهان محسوسات است، همانند زندگی نفس انسان در جسمش. در جهان مادی، دانش تجربی ما علیرغم پیشرفتی که در آن حاصل میکنیم، همواره فقط شناخت از تصاویر و همان سایه‌هاست. اما عشق افلاطونی به سایه‌ها بسنده نمیکند. این عشق به سوی نور و سرچشمهی نور پرمیکشد.
بیرون از غار، چشمان شناسنده خورشید را می‌بیند. خورشید نماد برترین ایده‌هاست: ایده‌ی امر نیک. ایده‌ی امر نیک، علتی برای همه‌ی شناخت‌ها و حقایق و به همین دلیل زیباتراز شناخت و حقیقت است. حتا بیشتر از آن: همانگونه که خورشید نه تنها اشیا را دیدپذیر می‌سازد، بلکه به آن‌ها زندگی می‌بخشد، ایده‌ی امر نیک نیز بیشتر از عامل شناخت‌پذیر ساختن ایده‌هاست. ایده‌ی امر نیک علت هستی است، علت هستی نیک همه‌ی ایده‌ها. این ایده از منظر منزلت و نیرو بر فراز هستی قرار دارد. این ایده، بنیاد اولیه‌ی آفرینندگی همه‌ی هستی و همه‌ی شناخت است. ایده‌ی امر نیک چونان خورشیدی میان ایده‌ها، در کمال زیبایی می‌درخشد.
به نظر افلاطون، نفس انسان پیش از زایش خود، یکبار درخشندگی ایده‌ها را دیده است. نفس نسبت به هستنده‌ی کامل و واقعی شناخت دارد. اما در نتیجه‌ی زایش نفس، این شناخت از طریق جهان محسوسات جسم انسان، عقب رانده و به فراموشی سپرده شده است. فلسفه باید این دانش بنیادین را بازآورد. افلاطون از به یاد آوردن سخن می‌گوید.
با کمک فلسفه، نفس می‌تواند فراموش‌شده‌های خود را به یادآورد. تنها پس از تفکر درازمدت، سخت و انتزاعی می‌توان تدریجا از غار بیرون آمد و جهان دیدنی را دید، از آن درگذشت و تعالی یافت. برای سقراط دیالکتیک سنجیدن دانش در پرسش و پاسخ متقابل بود. برای افلاطون دیالکتیک به معنی تفکر ناب بدون دریافت حسی و تاثیر محسوسات است. تفکر نابی که خود را روی مفاهیم متمرکز می‌سازد، آن‌ها را از هم تفکیک می‌نماید و پیوندهای میان آن‌ها را تعیین می‌کند. دیالکتیک نزد افلاطون دانش ایده‌هاست. عقیده با سایه‌ها و دانش دیالکتیکی با هستی سروکار دارد.
به نظر افلاطون معدود افرادی که به تعالی دیالکتیکی اندیشه نائل می‌شوند، مسئولیتی بزرگ بر دوش دارند. آنان اجازه ندارند زندگی خود را در گوشه‌ی انزوا و در رویگردانی از جهان بگذرانند. آنان نسبت به وظایف اجتماعی متعهدند. فقط آنان هستند که باید حکومت کنند. زیرا این فقط آنان هستند که می‌دانند ایده‌ی امر نیک، معیار همه چیز است. اگر ایده‌ی امر نیک، علت همه‌ی درستی‌ها و زیبایی‌ها باشد، این ایده باید شناخته باشد که چه کسانی شخصا و در امور دولتی عاقلانه رفتار خواهند کرد. اینکه ایده‌ی امر نیک در دولت حاکم گردد و به عنوان عالی‌ترین فضیلت یعنی عدالت تاثیر گذارد، وظیفه‌ی حیاتی فیلسوفان راستین است. به این ترتیب، یا فیلسوفان باید شاه شوند، یا شاهان فیلسوف.
عشق افلاطونی می‌تواند نفس شناسنده را به کمال خدایی نزدیک سازد، اما ورود به جهان دیگر نخست ناممکن است. تنها هنگامی که در اثر مرگ، نفس انسان از جسمش آزاد می‌شود، حسرتش به پایان می‌رسد و آرام می‌گیرد. افلاطون با تعیین ارزشگذارانه‌ی مناسبات میان نفس و جسم که سرچشمه‌ای اورفیک و فیثاغوری دارد، تصویری از انسان ارائه می‌دهد که سده‌های بسیار بر تفکر مغرب زمین تاثیر می‌گذارد.
عشق افلاطونی به نقطه‌ی اوج خود می‌رسد: این عشق، آمادگی فلسفی و اخلاقی برای مرگ جسمی در این جهان، جهت برآورده شدن آرزوی نگرش ناب ایده‌ها در جهان دیگر است. مادامی که جسم با نفس درآمیخته است، هرگز نمی‌توان به رضایتی دست یافت که آن را می‌طلبیم، یعنی به حقیقت. زیرا جسم با تمناها و خواهش‌ها، با نیازها و نگرانی‌های خود و ایجاد انگاره‌های نادرست، هزاران مانع در راه رسیدن به حقیقت ایجاد می‌کند.
منبع: سایت نصور