تأثیر فرهنگ یونانى بر تمدن امروز اروپایی
میان دو فرهنگ یونانى و رومى باید تمایز قائل شد. اگر پرسش از پى فرهنگسازى است، آنگاه فرهنگ یونانى بیشتر مورد توجه ماست. در مورد سهم رومىها، غیر از دو حوزهى حقوق و سازمان سیاسى و نیز یک امپراطورى جهانى که
نویسنده: داوود خدابخش
میان دو فرهنگ یونانى و رومى باید تمایز قائل شد. اگر پرسش از پى فرهنگسازى است، آنگاه فرهنگ یونانى بیشتر مورد توجه ماست. در مورد سهم رومىها، غیر از دو حوزهى حقوق و سازمان سیاسى و نیز یک امپراطورى جهانى که رد پاى خود را در حوزهى دریاى مدیترانه با تمامى اسطورههایش برجاى گذاشت و در حافظهى مردمان این منطقه نقش بست (و این را به هیچ وجه نباید دستکم گرفت)، باید از دین مسیحیت نیز نام برد که بر بستر همین فرهنگ رومى فرارویید و بسیارى جوانب منفى و مثبت از خود باقى گذارد.
در اینجا نخست از یونان باستان و فرهنگ آن دوران آغاز مىکنیم. فرآیند شکلگیرى فرهنگ یونانى را باید متمایز از دیگر فرهنگهاى دور و نزدیک به اروپا دانست، آنهم از مصر و میانرودان (بینالنهرین یا مِزوپوتامیا) گرفته تا ایران و هند و چین و آمریکاى لاتین و تا حدودى آفریقاى سیاه. یکى از موارد بسیار متمایز نقشِ متفاوتِ حکومتِ سلطنتى در یونان از دیگر مناطق است. یونان مسیر تاریخى خود را بدون یک اقتدار سلطنتى و از دل خود جامعه و در درجهى نخست با کمک اشراف گشود. در مراحل آغازین این مسیر تاریخى و فرهنگى، قدرت سیاسى استیلاگر و پراهمیتى را نمىیابیم که قادر باشد معیارهاى اولیهى تاریخى را مشخص سازد و برنامهریزى مشخصى را دنبال کند و به مسیر تاریخى شکل معینى ببخشد. در آنجا بیشتر شاهد مجموعهاى از جوامع مستقل و کوچک سیاسى هستیم و اثرى از فکر برپایى یک اقتدار واحد جهانگشا و تشکیل یک امپراطورى را نمىبینیم.
در این مراحل آغازین هزارهى اول پیش از میلاد، یعنى در سدههاى هشتم، هفتم و ششم پیش از میلاد، یک عامل تعیینکننده و پراهمیت نیز بروز کرد که آن سنت پیشین را نقض مىکرد. این عامل تعیینکننده شکلگیرى یک فرهنگ شهرى بود که در شهر آتن متمرکز شده بود. این فرهنگ جدید شهرى چنان نوآورىهایى را با خود به همراه آورد که چه بطور عمودى در طول تاریخ بشر و چه به طور افقى در سطح جهان تأثیرى ژرف از خود برجاى گذارد. در این مرحله بود که انگیزش سیاسى جامعهى یونانى قدرتى فزاینده گرفت، آن هم چه از نظر پویایى، تجربه و هویت اجتماعى و نیز پرسشگرى و یا حتا از نظر کفر و معصیت. ولى با این حال در این مرحله نیز نشانى از یک استیلاى سلطنتى مشاهده نمىشود و همین امر گویاى بسیارى چیزهاست.
اهمیت تأثیرگذارى اولیه توسط یک سلطنت مقتدر را مىتوان در تمدنهاى غیراروپایى دید. تا جایى که مىتوان تشخیص داد و مشاهده کرد، تنها بدیلى که در برابر سلطنت وجود داشته، آشوب و هرجومرج بوده است. و اگر یک امپراطورى سقوط مىکرده، آنگاه شاهزاده یا حکمرانى وجود داشته که وحدت و یکپارچگى از میان رفته را بار دیگر در قالب یک فرمانروایى جدید بازسازى کند. همین امر بدانجا مىانجامد که در فرآیند شکلگیرى فرهنگ، هرچند که مورد به مورد متفاوت است، نه تنها دستگاه حاکمیت سیاسى، بلکه همچنین دین (با تمامى ابزارها، سازوکارها و سازمانهایش)، اسطورهها، ادبیات، معمارى، هنر، علم و سلوک در رفتار و گفتار و کردار به نوعى متأثر از سلوک حاکمیت و اقتدار سلطنتى مىشود و معطوف به قدرت جهت مىگیرند و راه گریزى برایشان باقى نیست. در پى آن است که امکان اندیشیدن به گونهاى دیگر از بین خواهد رفت. ولى یونان دوران باستان راهى دیگر پیمود.
دولتشهرهاى یونانى یا «پولیس» (Polis) از شگفتىهاى تاریخ هستند. این دولتشهرها واحدهاى سیاسى مستقل و پراکندهاى بودند که از درون یک فاجعه سربرآوردند. آنها زادهى فروپاشى پادشاهىهاى قدسى مرکزمدار از نوع میکِنى Mykene (سلسلهى پادشاهى مقتدر در نواحى جنوبى یونان) در حوالى ۱۲۰۰ پیش از میلاد در سرزمین یونان هستند. در پى این فروپاشى یک دوران سیاه طولانى سدههاى میانهى پیش از میلاد آغازید. این دوره سدههاى میانه را از آن رو ”سیاه” مىنامند، زیرا که خطّ براى چندین سده ناپدید مىشود. بر پایهى دستاوردهاى باستانشناختى، خطّ بار دیگر از عصر اشعار هومر، یعنى از اواخر و اواسط سدهى هشتم پیش از میلاد آثارى از خود برجاى مىگذارد. در این دوره شاهد بروز یک جهش تکاملى هستیم، و آن زایش دولتشهر یا «پولیس» است.
ژان پییر ورنان، تاریخشناس فرانسوى این دگرسانى تاریخى را به سیاستمداران و اندیشهورزانِ یونانِ باستان (موسوم به «هفت خردمند» و امثال ایشان) نسبت مىدهد. از نظر وى این تحول شگرف برآیند چند ویژگى تاریخى بود:
از نظر تاریخشناس فرانسوى «ورنان»، فکر متکى بر عقل و هنر گفتگو دو خلاقیت هوشمندى است که برآیند جمعى کردن قدرت در پولیسهاى نوبنیان بوده است. بعدها علومى نظیر منطق، فنّ جدل و فنّ سخنورى (logic, dialectic, rhetoric) فرآیند برهانآورى بشدت عقلانى را شکل مىدهند. این علوم باستانى در واقع به آن چیزى مىپردازند که پیش از آن بطور خودانگیخته از درون مجلس آگورا فراروییده بود.
بدین گونه بود که دین اگر چه ناپدید نمىشود، ولى نقش پیشین خود را از دست مىدهد. موقعیت دین از این پس بکلى تغییر مىکند: ۱) ستایش خداوند ذیل قدرت دولت قرار مىگیرد و یک کیش دولتشهرى شکل مىگیرد که به همان دولتشهر و منطقهى آن محدود است. این پدیده در واقع به بیطرفى امر دینى منجر مىشود. از این پس این امر سیاسى است که امر دینى را تعیین مىکند و نه برعکس، آنگونه که هنوز در جوامع باستانى عمل مىکرده است. ۲) در واکنش به این فرآیند، شکلهاى خصوصى از امر دینى پدید مىآیند، مانند اسرار خدایگان، برادرىهاى دینى، گمانهزنىهاى فلسفى دربارهى خدایان و بالاخره تمام آنچه که مردمان از آن پس در مغربزمین ”دین” نامیدند.
در اینجا بیشتر یک بحث جدى همگانى دربارهى قواعد یک همیارى اجتماعى صورت مىگیرد. پیششرط این چرخش، آگاهى یافتن نسبت به یک «خودرهبرى» نظام اجتماعى در برابر نظام طبیعى پیش از آن بود. انسان مىبایست درمىیافت که دو نوع نظم متمایز از یکدیگر وجود دارد: یکى نظم بَرین و ناپدیدار است که همانا نظم «طبیعت» (phýsis) مىباشد، و دیگرى نظم ساخته و پرداختهى انسان است که منوط به شرایط زمانى و مکانى است و تغییرپذیر، نقدپذیر و اصلاحپذیر است و آن را نظم ”قراردادى” (nomos) مىنامند که برآیند یک ”قرارداد” میان انسانهاست. این بدعت و ایده بطور مشخص در اواسط تا اواخر سدهى پنجم پیش از میلاد، یعنى در دورهى سوفسطائیان شکل گرفت.
در آن برهه هر اندازه که بر استحکام و پایدارى دولت شهروندى افزوده مىشد، به همان اندازه از استیلاى قدرتِ دین باستانى مىکاست. دین باستانى دیگر در موقعیتى نبود که فرد فرد انسانها را وادارد تا به اعتقادات اسطورهاى یکسانى باور آورند. بر این اساس عالمان و اندیشهورزان مىتوانند فرضیههاى گوناگونى دربارهى جهان طرح کنند، همچنان که سخنوران سیاسى پیشنهادهاى نوآورانه را براى کنشهاى عمومى ارائه مىدهند. بنابراین یونانىها چنان گامى در جهت «علم» برداشتند که حوزههاى تمدن میانرودان (بینالنهرین یا مزوپوتامیا) و مصر هنوز در چنین موقعیتى نبودند.
«فیلیپه نِمو»، استاد فلسفهى اقتصاد دانشگاه پاریس به نقل از «آندره پیشو»، استاد فرانسوى تاریخ علم مىنویسد که علم دو مسیر متفاوت را طى کرده است: یکى ”مسیر اشیاء” است و دیگرى ”مسیر ذهن علمى”. علم سنتى پیش از شکلگیرى دولتشهرهاى یونانى ”مسیر اشیاء” را طى مىکرده است. به واقع هم انسان در آن هنگام فنون زیرکانه و گستردهاى را براى انواع موضوعهاى علمى در اختیار داشت و بکار مىبرد؛ براى مثال در مورد ستارگان و اجرام آسمانى، اعداد و بیمارىها. ولى این فنون هرگز شکل نظریه به خود نگرفتند، یعنى شکل یک گفتمان تجریدى که بازگوى قواعد فراگیر و ضرور باشد و تابع قواعد کیهانى گردد. در حالیکه در پى شکلگیرى دولتشهرهاى یونانى پژوهشهاى علمى شکل نظرى به خود گرفت؛ بعبارت دیگر دو مسیر ”اشیاء” و ”ذهن علمى” درآمیختند. این تحول فکرى به سدههاى کلاسیک یونان باستان، بویژه به دورهى هلنیسم و نیز به دوران یونانى -رومى بازمىگردد.
جامعهى باستانى «مدرسه» نمىشناخت و اگرچه داراى خطّ بود، ولى در مقایسه با علم یونانى تنها داراى «مکتب نگارش» و آموزشگاههاى عملى براى فراگیرى یک رشته فنون تخصصى بود. این در حالى است که در جامعهى نوین یونان کلاسیک علم به منزلهى فعالیت ذهن و هوش، راه خود را از فعالیتهاى فنى، ورزشى و نظامى جدا مىکند و به نهادى براى انتقال دانش به جوانان بدل مىشود.
در مرحلهى آغازین شکلگیرى «مدرسه» مىتوان از محافل موسوم به ”برادرى آموزگاران” نام برد، براى مثال نزد فیثاغورثىها و آموزههاى خصوصى سوفسطائیان. یونانىها بر پایهى این محفلها یک نظام آموزشى مبتنى بر نهاد «مدرسه» را بنیان گذاردند. خواندن و نوشتن و حساب ساده دورهى آموزش ابتدایى را تشکیل مىداد و در دورهى متوسطه تلاش مىشد در کنار تدریس دستور زبان و ادبیات، ذهن کاوشگر و تحلیلگر و دانش عمومى نیز به دانشآموز انتقال یابد و زمینههاى یک آموزش عالىتر در گسترهى فلسفه، سخنورى و پزشکى فراهم آید.
بعدها جهان لاتینزبان رومى همین نظام آموزشى یونانى را به عاریت گرفت، با این تفاوت که یک عنصر جدید را نیز بدان افزود. این عنصر جدید و پرمهم «حق» یا بطور کلى نظام حقوقى ساخته و پرداختهى جمهورى روم بود.
منبع: سایت نصور
در اینجا نخست از یونان باستان و فرهنگ آن دوران آغاز مىکنیم. فرآیند شکلگیرى فرهنگ یونانى را باید متمایز از دیگر فرهنگهاى دور و نزدیک به اروپا دانست، آنهم از مصر و میانرودان (بینالنهرین یا مِزوپوتامیا) گرفته تا ایران و هند و چین و آمریکاى لاتین و تا حدودى آفریقاى سیاه. یکى از موارد بسیار متمایز نقشِ متفاوتِ حکومتِ سلطنتى در یونان از دیگر مناطق است. یونان مسیر تاریخى خود را بدون یک اقتدار سلطنتى و از دل خود جامعه و در درجهى نخست با کمک اشراف گشود. در مراحل آغازین این مسیر تاریخى و فرهنگى، قدرت سیاسى استیلاگر و پراهمیتى را نمىیابیم که قادر باشد معیارهاى اولیهى تاریخى را مشخص سازد و برنامهریزى مشخصى را دنبال کند و به مسیر تاریخى شکل معینى ببخشد. در آنجا بیشتر شاهد مجموعهاى از جوامع مستقل و کوچک سیاسى هستیم و اثرى از فکر برپایى یک اقتدار واحد جهانگشا و تشکیل یک امپراطورى را نمىبینیم.
در این مراحل آغازین هزارهى اول پیش از میلاد، یعنى در سدههاى هشتم، هفتم و ششم پیش از میلاد، یک عامل تعیینکننده و پراهمیت نیز بروز کرد که آن سنت پیشین را نقض مىکرد. این عامل تعیینکننده شکلگیرى یک فرهنگ شهرى بود که در شهر آتن متمرکز شده بود. این فرهنگ جدید شهرى چنان نوآورىهایى را با خود به همراه آورد که چه بطور عمودى در طول تاریخ بشر و چه به طور افقى در سطح جهان تأثیرى ژرف از خود برجاى گذارد. در این مرحله بود که انگیزش سیاسى جامعهى یونانى قدرتى فزاینده گرفت، آن هم چه از نظر پویایى، تجربه و هویت اجتماعى و نیز پرسشگرى و یا حتا از نظر کفر و معصیت. ولى با این حال در این مرحله نیز نشانى از یک استیلاى سلطنتى مشاهده نمىشود و همین امر گویاى بسیارى چیزهاست.
اهمیت تأثیرگذارى اولیه توسط یک سلطنت مقتدر را مىتوان در تمدنهاى غیراروپایى دید. تا جایى که مىتوان تشخیص داد و مشاهده کرد، تنها بدیلى که در برابر سلطنت وجود داشته، آشوب و هرجومرج بوده است. و اگر یک امپراطورى سقوط مىکرده، آنگاه شاهزاده یا حکمرانى وجود داشته که وحدت و یکپارچگى از میان رفته را بار دیگر در قالب یک فرمانروایى جدید بازسازى کند. همین امر بدانجا مىانجامد که در فرآیند شکلگیرى فرهنگ، هرچند که مورد به مورد متفاوت است، نه تنها دستگاه حاکمیت سیاسى، بلکه همچنین دین (با تمامى ابزارها، سازوکارها و سازمانهایش)، اسطورهها، ادبیات، معمارى، هنر، علم و سلوک در رفتار و گفتار و کردار به نوعى متأثر از سلوک حاکمیت و اقتدار سلطنتى مىشود و معطوف به قدرت جهت مىگیرند و راه گریزى برایشان باقى نیست. در پى آن است که امکان اندیشیدن به گونهاى دیگر از بین خواهد رفت. ولى یونان دوران باستان راهى دیگر پیمود.
دولتشهرهاى یونانى یا «پولیس» (Polis) از شگفتىهاى تاریخ هستند. این دولتشهرها واحدهاى سیاسى مستقل و پراکندهاى بودند که از درون یک فاجعه سربرآوردند. آنها زادهى فروپاشى پادشاهىهاى قدسى مرکزمدار از نوع میکِنى Mykene (سلسلهى پادشاهى مقتدر در نواحى جنوبى یونان) در حوالى ۱۲۰۰ پیش از میلاد در سرزمین یونان هستند. در پى این فروپاشى یک دوران سیاه طولانى سدههاى میانهى پیش از میلاد آغازید. این دوره سدههاى میانه را از آن رو ”سیاه” مىنامند، زیرا که خطّ براى چندین سده ناپدید مىشود. بر پایهى دستاوردهاى باستانشناختى، خطّ بار دیگر از عصر اشعار هومر، یعنى از اواخر و اواسط سدهى هشتم پیش از میلاد آثارى از خود برجاى مىگذارد. در این دوره شاهد بروز یک جهش تکاملى هستیم، و آن زایش دولتشهر یا «پولیس» است.
ژان پییر ورنان، تاریخشناس فرانسوى این دگرسانى تاریخى را به سیاستمداران و اندیشهورزانِ یونانِ باستان (موسوم به «هفت خردمند» و امثال ایشان) نسبت مىدهد. از نظر وى این تحول شگرف برآیند چند ویژگى تاریخى بود:
بحران حاکمیت
«پولیس» (یا دولتشهر یونانى) هنگامى پدید مىآید که نیروى اعجازى – مذهبى پادشاه مقدسِ میکِنى (Mykene)، که تمامى کارکردهاى اجتماعى در شخص وى جمع بودند، فرومىپاشد. در پى آن وظایف پادشاه به شمارى بسیارى از دبیران دولت (Magistrat) در عرصههاى مختلف واگذار مىشود، مانند: نظامیان، قضات، اعضاى دولت، موبدان و … بدین گونه سلطنت براى جمهورى جاى باز مىکند و قدرت سیاسى جمعى شده و گرانیگاه آن به درون جامعه و حوزهى عمومى انتقال مىیابد. از این پس قدرت سیاسى ”امرى همگانى” است.پیدایى فضاى همگانى
در حالیکه قدرت پادشاه میکِنى در تالارهاى اندورنى و سرّى کاخ سلطنتى پنهان است، در عوض قدرت دبیران در پولیسهاى جدید، همگانى و در فضایى باز عمل مىکند. از شواهد این فضاى همگانى میدانهاى – توسط باستانشناسان یافتشدهى – «آگورا» (Agora) هستند که محل تجمع شهروندان بوده است. شاهد دیگر موقعیت جدید خطّ است که در این دوره به ابزارى براى انتقال اندیشه و در معرض قضاوت همگان قراردادن اندیشه بدل شده بود. در این زمان قوانین به شکل نوشتارى اعلام مىشوند. هرچند که قدمت خطّ در آن دوران به دو هزار سال مىرسد، ولى در این برهه براى اولین مرتبه در پولیس یونانى متنهایى منتشر مىشوند که مىتوان آنها را «کتاب» نامید.گسترش بیان و عقلانیت
از آنجا که «قدرت» در مجلس آزاد «آگورا» به نمایش گذارده مىشود و هر کس قادر بوده آن را مورد تردید قرار دهد، بنابراین یک تصمیم و یا یک قانونگزارى زمانى به تصویب مىرسد که بتواند همگان را قانع سازد. این امر خود تنها زمانى ممکن بوده است که تصمیمها و قانونگزارىها از یکسو با چنان دلایل عینى و فراگیرى توأم باشند که پیشاپیش امکان هر نوع اعتراض و ایراد بدان را کاهش دهد و از سوى دیگر این دلایل با یک برهانآورى باوربرانگیز مطرح شوند، بطوریکه وضعیت روحى و میزان دریافت عقلانى مجلس آگورا نیز در نظر گرفته مىشود.از نظر تاریخشناس فرانسوى «ورنان»، فکر متکى بر عقل و هنر گفتگو دو خلاقیت هوشمندى است که برآیند جمعى کردن قدرت در پولیسهاى نوبنیان بوده است. بعدها علومى نظیر منطق، فنّ جدل و فنّ سخنورى (logic, dialectic, rhetoric) فرآیند برهانآورى بشدت عقلانى را شکل مىدهند. این علوم باستانى در واقع به آن چیزى مىپردازند که پیش از آن بطور خودانگیخته از درون مجلس آگورا فراروییده بود.
تساوى در برابر قانون
اعضاى جامعهى شهروندى با گام گذاردن به فضاى همگانى و در تماس با یکدیگر بتدریج درمىیابند که ”همنوع” (homoioi) و ”همسان” (isoi) هستند. آنچه که موقعیت یک فرد را در این جامعه تضمین مىکند، دیگر کارکرد ایجازى-مذهبى وى نیست که توسط آن در میان جماعت احترام کسب کرده است. سنجیدارى که فرد در این جامعه با آن محک مىخورد، توانمندى اوست که از یکسو در کنار همردیفان و همنوعاناش در رستههاى پیادهنظام در میدان نبرد مىجنگد و از سوى دیگر در صحن مجلس «آگورا» برهانهاى عقلانى ارائه مىدهد. و از آنجا که هر نظر انتقادى و اعتراضى مىتوانسته از سوى شهروند کوچک و تهیدست گرفته تا اشرافى و توانگر در فضاى عمومى مطرح شود، بنابراین هر شهروندى مىتوانسته جایگزین شهروند دیگر شود. از درون این رابطه است که انسان ”تجریدى” شکل مىگیرد، بطوریکه فرد فرد شهروندان در برابر قانون به دو معنا از حقوقى یکسان برخورداراند: همگان هم تابع قانون هستند و هم خود در تدوین و تصویب همان قانون مشارکت دارند. فضیلتِ ”خویشتندارى” و ”میانهروى” (sophrosyné) بر جاى فضیلت اشرافىاى مىنشیند که هومر آن را مىستاید و هسیود آن را ”افراط” (hybris) مىخواند و سرچشمهى بىنظمى، بىعدالتى و خشونت مىداند. به واقع هم از دل همین مناسبات بود که انسانى کاملا نوین شکل مىگیرد: «شهروند»ى که مىداند و مىخواهد که با همنوعان خود از نظر حق، عقل و حرمت انسانى برابر باید باشد.دگردیسى در نگرش دینى
یونانىها نه تنها دولتِ مبتنى برعقل همگانى را ابداع کردند، بلکه حتا به بدعت در دین نیز – هرچند که این امر تا اندازهاى پارادوکسیکال به نظر مىرسد – دست یافتند. در اینجا منظور از دین آن چیزى است که انسان مدرن از رابطهى ”عمودى” میان انسان و خدا مىفهمد. پیش از آن دین بکلى چیزى دیگر بود. دین آن چیزى بود که انسان بطور ”افقى” به آن شکل بخشیده بود. این شکل از مناسبات خودویژهى اجتماعى، پایهى نظم اجتماعى متکى بر پالایش روح از خشونت است که با آیین اسطورهاى جلوهگر مىشد. ولى از آن پس این دولت بود که وظیفهى تأمین نظم اجتماعى را برعهده گرفته بود و جُرم و جنایت را با استناد به قوانین انسانى کیفر مىداد.بدین گونه بود که دین اگر چه ناپدید نمىشود، ولى نقش پیشین خود را از دست مىدهد. موقعیت دین از این پس بکلى تغییر مىکند: ۱) ستایش خداوند ذیل قدرت دولت قرار مىگیرد و یک کیش دولتشهرى شکل مىگیرد که به همان دولتشهر و منطقهى آن محدود است. این پدیده در واقع به بیطرفى امر دینى منجر مىشود. از این پس این امر سیاسى است که امر دینى را تعیین مىکند و نه برعکس، آنگونه که هنوز در جوامع باستانى عمل مىکرده است. ۲) در واکنش به این فرآیند، شکلهاى خصوصى از امر دینى پدید مىآیند، مانند اسرار خدایگان، برادرىهاى دینى، گمانهزنىهاى فلسفى دربارهى خدایان و بالاخره تمام آنچه که مردمان از آن پس در مغربزمین ”دین” نامیدند.
تمایز میان «قانون» و «طبیعت»
”معجزهى یونانى” زمانى کامل شد که آخرین چرخش در برابر دولت قُدسى پیشین روى داد، و آن این ایده است که انسان مجاز است در قانونى که خود وضع کرده است، دست برده و آن را تغییر دهد؛ و اینکه نظام اجتماعى مىتواند همواره مورد نقد و سنجش و بازبینى قرار گیرد و دستخوش دگرگونى شود. در واقع در این لحظه است که ”سیاست” به معناى واقعى خود پدیدار مىشود. دیگر تنها بحث قدرت و قهر اجرایى در میان نیست که کنش جمعى مشخصى را در چارچوب آیین و رسوم موجود و هرم (هیرآرشى) اجتماعى تعیین مىکند (زیرا دولتهاى قُدسى نیز از این گونه بحثهاى مشورتى داشتهاند. انسانشناسان (آنتروپولوگها) نشان دادهاند که حتا در ”جوامع بدون دولت” نیز چنین مشورتهایى صورت مىگرفته است.)در اینجا بیشتر یک بحث جدى همگانى دربارهى قواعد یک همیارى اجتماعى صورت مىگیرد. پیششرط این چرخش، آگاهى یافتن نسبت به یک «خودرهبرى» نظام اجتماعى در برابر نظام طبیعى پیش از آن بود. انسان مىبایست درمىیافت که دو نوع نظم متمایز از یکدیگر وجود دارد: یکى نظم بَرین و ناپدیدار است که همانا نظم «طبیعت» (phýsis) مىباشد، و دیگرى نظم ساخته و پرداختهى انسان است که منوط به شرایط زمانى و مکانى است و تغییرپذیر، نقدپذیر و اصلاحپذیر است و آن را نظم ”قراردادى” (nomos) مىنامند که برآیند یک ”قرارداد” میان انسانهاست. این بدعت و ایده بطور مشخص در اواسط تا اواخر سدهى پنجم پیش از میلاد، یعنى در دورهى سوفسطائیان شکل گرفت.
یافت اندیشهى علم
یونانىها با دستیابى و شناخت عقلانیتِ نقاد و سنجشگر و تساوى در برابر قانون، همزمان«علم» را نیز بدعت گذاردند. درک این مسئله مهم است که «دولتشهر» و «علم» ابداعاتى نبودند که بطور تصادقى از پى یکدیگر به وقوع بپیوندند و مستقل از یکدیگر عمل کنند، بل که این دو بیشتر یکدیگر را مىپروراندند و تکمیل مىکردند.در آن برهه هر اندازه که بر استحکام و پایدارى دولت شهروندى افزوده مىشد، به همان اندازه از استیلاى قدرتِ دین باستانى مىکاست. دین باستانى دیگر در موقعیتى نبود که فرد فرد انسانها را وادارد تا به اعتقادات اسطورهاى یکسانى باور آورند. بر این اساس عالمان و اندیشهورزان مىتوانند فرضیههاى گوناگونى دربارهى جهان طرح کنند، همچنان که سخنوران سیاسى پیشنهادهاى نوآورانه را براى کنشهاى عمومى ارائه مىدهند. بنابراین یونانىها چنان گامى در جهت «علم» برداشتند که حوزههاى تمدن میانرودان (بینالنهرین یا مزوپوتامیا) و مصر هنوز در چنین موقعیتى نبودند.
«فیلیپه نِمو»، استاد فلسفهى اقتصاد دانشگاه پاریس به نقل از «آندره پیشو»، استاد فرانسوى تاریخ علم مىنویسد که علم دو مسیر متفاوت را طى کرده است: یکى ”مسیر اشیاء” است و دیگرى ”مسیر ذهن علمى”. علم سنتى پیش از شکلگیرى دولتشهرهاى یونانى ”مسیر اشیاء” را طى مىکرده است. به واقع هم انسان در آن هنگام فنون زیرکانه و گستردهاى را براى انواع موضوعهاى علمى در اختیار داشت و بکار مىبرد؛ براى مثال در مورد ستارگان و اجرام آسمانى، اعداد و بیمارىها. ولى این فنون هرگز شکل نظریه به خود نگرفتند، یعنى شکل یک گفتمان تجریدى که بازگوى قواعد فراگیر و ضرور باشد و تابع قواعد کیهانى گردد. در حالیکه در پى شکلگیرى دولتشهرهاى یونانى پژوهشهاى علمى شکل نظرى به خود گرفت؛ بعبارت دیگر دو مسیر ”اشیاء” و ”ذهن علمى” درآمیختند. این تحول فکرى به سدههاى کلاسیک یونان باستان، بویژه به دورهى هلنیسم و نیز به دوران یونانى -رومى بازمىگردد.
شکلگیرى «مدرسه»
با زایش علم، نهادى به نام «مدرسه» نیز شکل مىگیرد، که باز یکى دیگر از ابداعاتى است که تمدن اروپایى از یونانىها به ارث برد. نهاد «مدرسه» حیات خود را از نسل ارسطو و اسکندر کبیر آغازید و تا عصر حاضر در جامعهى مغربزمین اعتبار خود را همچنان حفظ کرده است.جامعهى باستانى «مدرسه» نمىشناخت و اگرچه داراى خطّ بود، ولى در مقایسه با علم یونانى تنها داراى «مکتب نگارش» و آموزشگاههاى عملى براى فراگیرى یک رشته فنون تخصصى بود. این در حالى است که در جامعهى نوین یونان کلاسیک علم به منزلهى فعالیت ذهن و هوش، راه خود را از فعالیتهاى فنى، ورزشى و نظامى جدا مىکند و به نهادى براى انتقال دانش به جوانان بدل مىشود.
در مرحلهى آغازین شکلگیرى «مدرسه» مىتوان از محافل موسوم به ”برادرى آموزگاران” نام برد، براى مثال نزد فیثاغورثىها و آموزههاى خصوصى سوفسطائیان. یونانىها بر پایهى این محفلها یک نظام آموزشى مبتنى بر نهاد «مدرسه» را بنیان گذاردند. خواندن و نوشتن و حساب ساده دورهى آموزش ابتدایى را تشکیل مىداد و در دورهى متوسطه تلاش مىشد در کنار تدریس دستور زبان و ادبیات، ذهن کاوشگر و تحلیلگر و دانش عمومى نیز به دانشآموز انتقال یابد و زمینههاى یک آموزش عالىتر در گسترهى فلسفه، سخنورى و پزشکى فراهم آید.
بعدها جهان لاتینزبان رومى همین نظام آموزشى یونانى را به عاریت گرفت، با این تفاوت که یک عنصر جدید را نیز بدان افزود. این عنصر جدید و پرمهم «حق» یا بطور کلى نظام حقوقى ساخته و پرداختهى جمهورى روم بود.
منبع: سایت نصور
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}