تفسیرگرایی و هرمنوتیک
کاوش کیفی نامی است برای جنبشی فرمالیستی که در اوایل دهه ۱۹۷۰ به صورت آکادمیک آغاز شد. این جنبش دربرگیرنده انتقاداتی اخلاقی، سیاسی، روش شناختی و معرفت شناختی از تحقیقات علمی، اجتماعی در رشته های علمی و
نویسنده: توماس شوانت
ترجمه: محسن ناصری راد
ترجمه: محسن ناصری راد
کاوش کیفی نامی است برای جنبشی فرمالیستی که در اوایل دهه ۱۹۷۰ به صورت آکادمیک آغاز شد. این جنبش دربرگیرنده انتقاداتی اخلاقی، سیاسی، روش شناختی و معرفت شناختی از تحقیقات علمی، اجتماعی در رشته های علمی و نظامهای فکری بود که متوجه استراتژیهای تحقیقاتی پیمایشی، همبستگی آماری، آزمایشی و شبه آزمایشی بودند.
غالباً، دعواها و منازعات گروه های دانشگاهی بر سر معنا و ارزش کاوشهای کیفی، مباحثات وسیع رشته های روانشناسی، جامعه شناسی، انسان شناسی، مطالعات زنان، تاریخ و ادبیات درباره اهداف، ارزشها و اخلاق کارهای فکری را منعکس میکنند. بنابراین کاوش کیفی به مثابه محل یا پهنه انتقاد علمی، اجتماعی نسبت به هر نوع خاص از نظریه اجتماعی، روش شناسی یا فلسفه است.
البته، اینها بحثهای لحاظ شده در بین نوکانتی ها درباره ماهیت دقیق تفاوت بین علوم بود؛ و در حال حاضر، این موضوع که آیا بر پایه اهداف متفاوت (تبیین در مقابل فهم) تمایزی بین علوم انسانی و علوم طبیعی وجود دارد یا نه کم و بیش بر هم خورده است؛ اگرچه مهم است که بدانیم مدافعان وحدت علوم انسانی چگونه فلسفه مخصوص به خود را به این موضوع پیوند میزنند.
درک معنای کنش مستلزم آن است که فرد شیوه های خاص عمل کنشگران را تفسیر کند. این فرآیند تفسیر یا درک به طور متفاوت نمایانده میشود و از آن حیث تفاوتهای اساسی و مهمی در فلسفه های تفسیرگرایی و بین تفسیرگرایی و هرمنوتیک فلسفی واقع میشود. شاید این تفاوتها بتواند به آسانی از طریق لحاظ چهار شیوه تعریف (تئوریزه سازی) مفهوم فهم تفسیری (درون فهمی) فهمیده شود؛ سه شیوه که سنت تفسیری را میسازند و چهارمی که تمایز هرمنوتیک فلسفی از سنت تفسیری را مورد توجه قرار میدهد.
آیا ممکن است از طریق فرآیند فهم نیت کنشگر به فهم تفسیری دست یافت؟ گیرتز معتقد است که فهم از بررسی نشانه های کنشگر و سعی برای کشف (از طریق مشاهده و گفت وگو) آنچه کنشگران فکر میکنند که به آن متعهدند، ناشی میشود. باوجود این، اندیشه کسب یک فهم «درونی» - تعریف کنشگران از موقعیت- مفهوم کانونی نیرومندی برای درک هدف کاوش کیفی است.
عموماً تفسیرگرایی دربرگیرنده دو بعد درون فهمی است که توسط شوتس توضیح داده شده است. درون فهمی در سطح ابتدایی، «نام فرآیند پیچیده یی است که از طریق همه ما در زندگی روزمره مان به عنوان معنای کنشهای متقابل خودمان و دیگران تفسیر میشود». (برنشتاین ۱۹۷۶؛ ۱۳۹) همچنین، درون فهمی یک «روش ویژه در علوم اجتماعی» است (شوتس ۱۹۶۲؛ ۵۷)؛ فرآیندی که به واسطه آن دانشمندان علوم اجتماعی سعی میکنند تا فرآیند ابتدایی را درک کنند. بنابراین هدف تفسیرگرایان بازسازی خودفهمی کنشگران درگیر در کنش خاص است. به عبارتی، هرمنوتیک میتواند ویژگی معرفت شناسی های تفسیرگرایانه باشد زیرا آنها تاکید دارند که فرد به منظور آنکه درکی از کنش خاص داشته باشد باید موقعیتی را بفهمد که در آن موقعیت، کنشهای انسانی معنا را میسازد یا کسب میکند. (اوت وایت ۱۹۷۵) این دیدگاه مفهوم مشابهی از دور هرمنوتیکی ترسیم میکند که به مثابه یک روش یا رویه خاص علوم انسانی است؛ به منظور فهم جزء (جمله، سخن یا عمل)، کاوشگر باید کل (مجموعه نیات، باورها و تمایلات یا متن، زمینه نهادی، رویه، شکل زندگی، بازی زبانی و…) را بفهمد و بالعکس. گارفینگل در این باره که مردم چگونه جهان خود را درک میکنند، معتقد است؛ «نه تنها الگوی اساسی از شواهد مستند افراد مشتق میشود بلکه شواهد مستند افراد، به نوبه خود، بر پایه آنچه درباره الگوی اساسی ناشناخته است، تفسیر میشود. هر یک برای شرح دیگری به کار میرود.»
سرانجام، تفسیرگرایی فهم (درون فهمی) را فهمی معرفت شناختی میانگارد و به عنوان فرآیندی فکری در نظر میگیرد که به واسطه آن یک شناسنده (محقق به عنوان آزمودنی) درباره یک موضوع (معنای کنش انسانی) شناخت کسب میکند. بنا به عقیده برنشتاین، «مفهوم دور هرمنوتیکی فهم عبارت است از» موضوع جهت دار که ما را به متن، نهاد، رویهها، یا شکل زندگی هدایت میکند و سعی میکنیم بفهمیم ... بنابراین، در سنت تفسیری، تفسیرگر تعیین میکند کدام یک تفسیر شود و به عبارتی، تفسیرگر در فرآیند تفسیر، بیرونی و بی تاثیر باقی میماند.
هرمنوتیک فلسفی به شیوه های مختلفی این تصویر معرفت شناختی کلاسیک از وظایف و نوع فهمی که «تولید میکند» را به چالش میطلبد. اولاً برنامه فلسفی هرمنوتیک گادامر و تایلور این دیدگاه تفسیرگرایانه را رد میکند که «هرمنوتیک هنر یا فن فهم و هدف آن بازسازی بنیادهای روش شناختی علوم انسانی است». (گروندین ۱۹۹۴؛ ۱۰۹) هرمنوتیک فلسفی معتقد است فهم، در وهله اول، یک اقدام رویه مند یا قاعده مند نیست. فهم تفسیر است. همچنان که گادامر توضیح میدهد فهم «یک فعالیت انسانی مجزا نیست بلکه ساختار اساسی تجربه زندگی ماست. ما همیشه چیزی را به عنوان چیزی تلقی میکنیم و این فرضیه اساسی جهت گیری کلی ماست و نمیتوانیم آن را به چیزی ساده تر و بلاواسطه تقلیل دهیم.»
ثانیاً، در عمل تفسیر (تلقی چیزی به عنوان چیزی)، سوگیری یا پیشداوری که به لحاظ تاریخی اجتماعی به ارث رسیده است، به عنوان ویژگی یا صفتی که یک تفسیرگر باید به منظور دستیابی به فهمی روشن از خود دور کند، تلقی نمیشود. سنتها و پیشداوری های به هم پیوسته که تلاشهایمان را برای فهم شکل میدهند به آسانی تحت کنترل ما هستند و میتوانند بنا به میل کنار گذاشته شوند. اما هرمنوتیک فلسفی معتقد است سنت چیزی بیرونی، عینی و وابسته به گذشته نیست. چیزی که بتوانیم از آن آزاد شویم و خودمان را دور نگاه داریم. (گادامر ۱۹۷۵) علاوه براین، همچنان که کالاگر توضیح میدهد، سنت «یک نیروی زنده و جاودانه است که در تمامی فهم وارد میشود» و «به رغم این واقعیت که بخش عمده یی از سنتها برای ما ناشناختهاند، تفسیرهایمان را کنترل میکنند و جلوتر از ما هستند». وانگهی چون سنتها «آنچه ما هستیم و چگونه دنیا را میفهمیم را شکل میدهند، تلاش برای پا نهادن به بیرون فرآیند سنت، شبیه به تلاش برای پا نهادن به بیرون پوست بدن خودمان خواهد بود».
بنابراین دستیابی به فهم موضوعی نیست که کنار گذاشته شود یا رها شود یا نظرات فردی را دنبال کند. برعکس فهم مستلزم به عهده گیری و تقبل سوگیری های فردی است. واقعیت این است که ما به سنت «تعلق داریم» و سنتی که بر تفسیر حاکم است بدین معنی نیست که ما صرفاً سوگیری های سنت در تفسیر را دوباره به صورت قانون درمی آوریم. اگرچه پیش فرضها و پیشداوری ها مفاهیمی ابتدایی را پیشنهاد میکنند که موجب میشود تفسیرگر موضوع یا شخصی را تفسیر کند، پیشداوری ها را در مواجهه با آنچه تفسیر میشود به مخاطره میاندازد.
ثالثاً تنها در یک مواجهه مکالمه یی با آنچه فهمیده نمیشود، با آنچه بیگانه است، با آنچه ادعایی را موجب میشود، میتوانیم فکر خودمان را از به مخاطره انداختن و آزمودن پیشداوری ها و پیش فرضهایمان آزاد کنیم. (برنشتاین ۱۹۸۳) فهم مشارکتی، گفت وگویی و مکالمه یی است و همیشه با زبان پیوند دارد و تنها از طریق یک منطق سوال و جواب حاصل میشود. (برنشتاین ۱۹۸۳، گروندین ۱۹۹۴، تایلور ۱۹۹۱) علاوه بر این، فهم چیزی است که در گفت وگو تولید میشود نه چیزی که به وسیله یک تفسیرگر از طریق تحلیل فهم بازتولید میشود. معنایی که فرد در «درک» کنش اجتماعی یا متن جست وجو میکند موقتی و فرآیندی است و همیشه در موقعیت زمانی خاص فهم پدید میآید. (آیلس ورث ۱۹۹۱، برنشتاین ۱۹۸۳، گادامر ۱۹۷۵؛ ۴۱۹)
چنین مفهوم متفاوتی از معنا دلالت بر یک برون رفت اساسی از اندیشه تفسیرگرایانه دارد. کنش انسانی معنا دارد و معنا یک اصل تعین پذیر یا تصمیم پذیر تفسیرگر است. هرمنوتیک فلسفی دیدگاهی غیرعینیت گرایانه از معنا دارد؛ «متن» (یا کنش انسان) موضوعی کاملاً مستقل از تفسیرهایش نیست و میتواند به عنوان یک عامل تشخیص صحتشان مورد استفاده قرار گیرد. (کانلی و کوتنر ۱۹۹۸؛ ۱۷) گروندین متذکر میشود که «از حیث شکل، فهم در مقایسه با شباهت دخیل در گفت وگو شباهت کمتری نسبت به درک محتوا و معنای ذهنی و ادراکی متن دارد». به عبارت دیگر معنا در عمل تفسیر و متقابلاً پس از گفت وگو به توافق میرسد و به آسانی کشف نمیشود.
بدین معنا هرمنوتیک فلسفی در مورد معنا با یک رئالیسم ساده لوحانه یا عینیت گرایی مخالفت میکند و میتوان گفت نتایجی را که هرگز تفسیر صحیحی ندارد، تایید میکند. همچنین این دیدگاه متعلق به برخی از برساخت گرایان است. با وجود این هرمنوتیک فلسفی معنا را نه ضرورتاً به عنوان یک برساخته بلکه به عنوان یک توافق مبتنی بر گفت وگو میبیند.
سرانجام، همچنان که در بالا پیشنهاد شده است، نوع فهمی که از مواجهه ناشی میشود همزمان نوعی از «کاربرد» است. به عبارت دیگر در عمل فهم دو مرحله مجزا وجود دارد. اول کسب فهم؛ دوم کاربرد فهم. به بیان دقیقتر فهم نوعی از تجربه عملی «در» و «از» جهان است. فهم «زنده» و وجودی است. گادامر این مطلب را بدین گونه توضیح میدهد که «فهم مانند کنش، همیشه یک مخاطره باقی میماند و هرگز جا را برای کاربرد آسان یک شناخت (دانش) عام قواعد وانمی نهد تا گزارهها یا متون فهمیده شود. وانگهی آنجا که موفق است، فهم یعنی رشد آگاهی درونی، همان طور که یک تجربه جدید به بافت تجربه ذهنی مان وارد میشود. فهم یک ماجراجویی است و شبیه هر ماجراجویی دیگر مخاطره آمیز است…» تاکید بر فهم به عنوان نوعی از شناخت (دانش) سیاسی- اخلاقی که همزمان متضمن، دخیل (و بنابراین مورد علاقه) و مربوط به انتخاب عملی است، عنصر کانونی هرمنوتیک فلسفی است.
هرمنوتیک فلسفی روش شناسی «حل مساله» بدفهمی یا مسائل مربوط به معنای صحیح کنش انسانی نیست. گادامر مکرراً تاکید کرده است کار هرمنوتیک «بسط رویه فهم نیست بلکه شفاف سازی شرایطی است که در آن شرایط فهم رخ میدهد. اما این شرایط ناشی از ماهیت» رویه یا روشی نیستند که تفسیرگر باید خود درباره متن خلق کند. هدف هرمنوتیک فلسفی، فلسفی است- فهم آنچه در فرآیند خود فهم درگیر است. (مدیسن ۱۹۹۱)
غالباً، دعواها و منازعات گروه های دانشگاهی بر سر معنا و ارزش کاوشهای کیفی، مباحثات وسیع رشته های روانشناسی، جامعه شناسی، انسان شناسی، مطالعات زنان، تاریخ و ادبیات درباره اهداف، ارزشها و اخلاق کارهای فکری را منعکس میکنند. بنابراین کاوش کیفی به مثابه محل یا پهنه انتقاد علمی، اجتماعی نسبت به هر نوع خاص از نظریه اجتماعی، روش شناسی یا فلسفه است.
زمینه تاریخی
معمولاً سنت درون فهمی به عنوان ویژگی تفسیرگرایی و هرمنوتیک در علوم انسانی توصیف شده است که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در واکنش به جامعه شناسان و تاریخدانان آلمانی نوکانتی و سپس فلسفه غالب اثبات گرایی برپا خاسته است. در کانون بحث این ادعا وجود داشت که علوم انسانی اساساً در ماهیت و هدف متفاوت از علوم طبیعی است. مدافعان تفسیرگرایی معتقدند هدف علوم انسانی فهم کنش انسانی است. مدافعان اثبات گرایی و طرفداران وحدت علوم معتقدند که هدف هر علم ارائه تبیین علی پدیده های اجتماعی، رفتاری و فیزیکی است.البته، اینها بحثهای لحاظ شده در بین نوکانتی ها درباره ماهیت دقیق تفاوت بین علوم بود؛ و در حال حاضر، این موضوع که آیا بر پایه اهداف متفاوت (تبیین در مقابل فهم) تمایزی بین علوم انسانی و علوم طبیعی وجود دارد یا نه کم و بیش بر هم خورده است؛ اگرچه مهم است که بدانیم مدافعان وحدت علوم انسانی چگونه فلسفه مخصوص به خود را به این موضوع پیوند میزنند.
فلسفه های تفسیرگرایانه
از دیدگاه تفسیرگرایانه، آنچه کنش انسانی (اجتماعی) را از حرکت اشیای فیزیکی متمایز میکند آن است که کنش انسانی (اجتماعی) ذاتاً معنادار است. بنابراین، برای فهم یک کنش اجتماعی خاص (مانند دوستی، ازدواج، دعا و آموزش)، محقق باید معناهایی را بفهمد که آن کنش را میسازند. چون کنش انسانی بدین شیوه درک میشود، فرد میتواند تعیین کند که یک چشمک، چشمک نیست؛ یا که یک لبخند میتواند به عنوان دهن کجی یا دوست داشتن تفسیر شود؛ یا که بسیاری از حرکتهای فیزیکی متفاوت میتواند به عنوان اعمال التماس تفسیر شود؛ یا که حرکت فیزیکی یکسان بلند کردن دست میتواند بسته به زمینه و نیات کنشگر در تنوع عنوان دعا، تاکسی گرفتن یا اجازه گرفتن برای صحبت تفسیر شود.درک معنای کنش مستلزم آن است که فرد شیوه های خاص عمل کنشگران را تفسیر کند. این فرآیند تفسیر یا درک به طور متفاوت نمایانده میشود و از آن حیث تفاوتهای اساسی و مهمی در فلسفه های تفسیرگرایی و بین تفسیرگرایی و هرمنوتیک فلسفی واقع میشود. شاید این تفاوتها بتواند به آسانی از طریق لحاظ چهار شیوه تعریف (تئوریزه سازی) مفهوم فهم تفسیری (درون فهمی) فهمیده شود؛ سه شیوه که سنت تفسیری را میسازند و چهارمی که تمایز هرمنوتیک فلسفی از سنت تفسیری را مورد توجه قرار میدهد.
همذات پنداری همدلانه
نخستین شیوه تعریف مفهوم فهم تفسیری (درون فهمی) در آثار اولیه ویلهلم دیلتای به چشم میخورد. دیلتای معتقد است که فهم معنای کنش انسانی مستلزم فهم آگاهی ذهنی یا نیت درونی کنشگر است.۱ بنابراین، درون فهمی متضمن نوعی از همذات پنداری همدلانه با کنشگر است. همذات پنداری همدلانه در قلب هرمنوتیک عینیت گرا یا محافظه کار قرار دارد. (هیرش ۱۹۷۶) هر دو رویکرد اندیشه های مشترکی دارند که به تفسیرگر امکان میدهد تا به منظور بازتولید معنا یا نیت کنشگر از شرایط تاریخیاش برتری یابد. (ورود واژه هرمنوتیک قدری گیج کننده است و بین فلسفه های هرمنوتیک و تفسیرگرایانه تمایز قائل میشوم)آیا ممکن است از طریق فرآیند فهم نیت کنشگر به فهم تفسیری دست یافت؟ گیرتز معتقد است که فهم از بررسی نشانه های کنشگر و سعی برای کشف (از طریق مشاهده و گفت وگو) آنچه کنشگران فکر میکنند که به آن متعهدند، ناشی میشود. باوجود این، اندیشه کسب یک فهم «درونی» - تعریف کنشگران از موقعیت- مفهوم کانونی نیرومندی برای درک هدف کاوش کیفی است.
جامعه شناسی پدیده شناختی
دومین شیوه تعریف مفهوم فهم تفسیری در آثار جامعه شناسان پدیده شناس و روش شناسان مردمی- سیکورل و گارفینگل- یافت میشود. متأثر از آثار آلفرد شوتس، اساساًً تحلیل پدیده شناختی مربوط به فهم این مطلب است که چگونه هر روزه جهان بین ذهنی (جهان زندگی) ساخته میشود. هدف فهم، این است که چگونه معناداری کنشهای خود و دیگران را تفسیر میکنیم و چگونه تکوین معناهای عینی کنش در ارتباطات بین الاذهانی افراد در جهان زندگی اجتماعی را بازسازی میکنیم. (اوت وایت ۱۹۷۵؛ ۹۱) شاخص پذیری و انعطاف پذیری دو ابزار مفهومی مورد استفاده در این بازسازی هستند. (پاتر ۱۹۹۶) انعطاف پذیری بدین معناست که معنای یک کلمه یا سخن به زمینه کاربردش وابسته است. سخنها فقط درباره چیزی نیستند بلکه چیزی را نیز انجام میدهند. یک سخن تا حدی متشکل از عمل سخن گفتن است. این دو مفهوم ابزارهایی هستند که بدان وسیله جامعه شناسان پدیده شناس و روش شناسان مردمی درک میکنند که چگونه واقعیت اجتماعی و زندگی روزمره در گفت وگو و کنش متقابل ساخته میشوند.بازیهای زبانی
تعریف سوم فهم تفسیری در تحلیل رویکردهای زبانی نمایانده میشود که از پژوهشهای فلسفی ویتگنشتاین و به خصوص آثار پیتر وینچ ملهم میشود. وینچ معتقد است بازیهایی وجود دارند که با زبان انجام میشود (مانند دستور دادن، سلام دادن و غیره) و اندیشه بازیهای زبانی ساخته شده فرهنگهای متفاوت را گسترش داد. هر یک از این بازیها قواعد یا ملاکهای خاص خود را دارد. کنش انسانی، شبیه سخن گفتن، یک عنصر ارتباط است که قواعدی بر آن حاکم است. به عبارت ساده تر، کنش انسانی از طریق نظام معناها (ویتگنشتاین آن را «بازی زبانی» مینامد) که بدان تعلق دارد معنادار است. درک نظام معناها (هنجارهای فرهنگی و نهادی، قواعد سازنده کنش و غیره) هدف درون فهمی است. (گیدنز ۱۹۹۳، هابرماس ۱۹۸۸، اوت وایت ۱۹۷۵)ویژگیهای مشترک
این سه شیوه درک مفهوم فهم تفسیری (درون فهمی) سنت تفسیرگرایی را میسازند و هر سه در ویژگیهای زیر مشترکند؛ الف- آنها کنش انسانی را معنادار تلقی میکنند؛ ب- آنها تعهدی اخلاقی را نشان میدهند که در قالب احترام و وفاداری به جهان زندگی است؛ و ج- از دیدگاه معرفت شناختی، آنها در گرایش نوکانتی به تاکید بر نقش ذهنیت انسانی در شناخت (دانش) بدون فدا کردن عینیت شناخت (دانش) مشترکند. به عبارت دیگر، تفسیرگرایان معتقدند ممکن است معنای ذهنی کنش را درک کنیم، اما چنین کاری را به نحوه یی عینی انجام میدهیم. معنایی که تفسیرگر بازتولید یا بازسازی میکند معنای اصلی کنش در نظر گرفته میشود. روش صحیحی که به کار گرفته میشود، ابزاری است که تفسیرگران را قادر میسازد تا به مانند مشاهده گران مدعی گرایش نظری ناب شوند. (اوت وایت ۱۹۷۵) گرایش نظری یا عمل تعمق علمی دورادور مستلزم سبک شناختی مشاهده گر بی طرف است. (شوتس ۱۹۶۲) این، البته، ضرورتاً این واقعیت را انکار نمیکند که کاوشگر ممکن است به منظور درک معناهای بین الاذهانی کنش انسانی، به عنوان یک الزام روش شناختی، در جهان زندگی دیگران «مشارکت» کند.عموماً تفسیرگرایی دربرگیرنده دو بعد درون فهمی است که توسط شوتس توضیح داده شده است. درون فهمی در سطح ابتدایی، «نام فرآیند پیچیده یی است که از طریق همه ما در زندگی روزمره مان به عنوان معنای کنشهای متقابل خودمان و دیگران تفسیر میشود». (برنشتاین ۱۹۷۶؛ ۱۳۹) همچنین، درون فهمی یک «روش ویژه در علوم اجتماعی» است (شوتس ۱۹۶۲؛ ۵۷)؛ فرآیندی که به واسطه آن دانشمندان علوم اجتماعی سعی میکنند تا فرآیند ابتدایی را درک کنند. بنابراین هدف تفسیرگرایان بازسازی خودفهمی کنشگران درگیر در کنش خاص است. به عبارتی، هرمنوتیک میتواند ویژگی معرفت شناسی های تفسیرگرایانه باشد زیرا آنها تاکید دارند که فرد به منظور آنکه درکی از کنش خاص داشته باشد باید موقعیتی را بفهمد که در آن موقعیت، کنشهای انسانی معنا را میسازد یا کسب میکند. (اوت وایت ۱۹۷۵) این دیدگاه مفهوم مشابهی از دور هرمنوتیکی ترسیم میکند که به مثابه یک روش یا رویه خاص علوم انسانی است؛ به منظور فهم جزء (جمله، سخن یا عمل)، کاوشگر باید کل (مجموعه نیات، باورها و تمایلات یا متن، زمینه نهادی، رویه، شکل زندگی، بازی زبانی و…) را بفهمد و بالعکس. گارفینگل در این باره که مردم چگونه جهان خود را درک میکنند، معتقد است؛ «نه تنها الگوی اساسی از شواهد مستند افراد مشتق میشود بلکه شواهد مستند افراد، به نوبه خود، بر پایه آنچه درباره الگوی اساسی ناشناخته است، تفسیر میشود. هر یک برای شرح دیگری به کار میرود.»
سرانجام، تفسیرگرایی فهم (درون فهمی) را فهمی معرفت شناختی میانگارد و به عنوان فرآیندی فکری در نظر میگیرد که به واسطه آن یک شناسنده (محقق به عنوان آزمودنی) درباره یک موضوع (معنای کنش انسانی) شناخت کسب میکند. بنا به عقیده برنشتاین، «مفهوم دور هرمنوتیکی فهم عبارت است از» موضوع جهت دار که ما را به متن، نهاد، رویهها، یا شکل زندگی هدایت میکند و سعی میکنیم بفهمیم ... بنابراین، در سنت تفسیری، تفسیرگر تعیین میکند کدام یک تفسیر شود و به عبارتی، تفسیرگر در فرآیند تفسیر، بیرونی و بی تاثیر باقی میماند.
هرمنوتیک فلسفی
چهارمین شیوه، و اساساً متفاوت، که بازنمایانده مفهوم فهم تفسیری است در هرمنوتیک فلسفی گادامر و تایلور یافت میشود که ملهم از آثار هایدگر است. عموماً فلسفه های تفسیرگرایانه نقش تفسیرگر را در قالب مفسری تعریف میکنند که درگیر تحلیل انتقادی یا تبیین متنی (یا برخی کنشهای انسانی) است که از روش دور هرمنوتیکی استفاده میکند. عموماً، هم مشاهده گر پدیداری و هم تحلیلگر زبانی، مدعی نقش مشاهده گر غیردخیل هستند. فهمی که آنها از برخی کنشهای اجتماعی خاص (یا متن) کسب میکنند منحصراً بازتولیدی است و باید درخصوص اصول و پایه های بازنمایندگی دقت، صحت و اعتبار آن کنش و معنایش قضاوت و داوری شود.هرمنوتیک فلسفی به شیوه های مختلفی این تصویر معرفت شناختی کلاسیک از وظایف و نوع فهمی که «تولید میکند» را به چالش میطلبد. اولاً برنامه فلسفی هرمنوتیک گادامر و تایلور این دیدگاه تفسیرگرایانه را رد میکند که «هرمنوتیک هنر یا فن فهم و هدف آن بازسازی بنیادهای روش شناختی علوم انسانی است». (گروندین ۱۹۹۴؛ ۱۰۹) هرمنوتیک فلسفی معتقد است فهم، در وهله اول، یک اقدام رویه مند یا قاعده مند نیست. فهم تفسیر است. همچنان که گادامر توضیح میدهد فهم «یک فعالیت انسانی مجزا نیست بلکه ساختار اساسی تجربه زندگی ماست. ما همیشه چیزی را به عنوان چیزی تلقی میکنیم و این فرضیه اساسی جهت گیری کلی ماست و نمیتوانیم آن را به چیزی ساده تر و بلاواسطه تقلیل دهیم.»
ثانیاً، در عمل تفسیر (تلقی چیزی به عنوان چیزی)، سوگیری یا پیشداوری که به لحاظ تاریخی اجتماعی به ارث رسیده است، به عنوان ویژگی یا صفتی که یک تفسیرگر باید به منظور دستیابی به فهمی روشن از خود دور کند، تلقی نمیشود. سنتها و پیشداوری های به هم پیوسته که تلاشهایمان را برای فهم شکل میدهند به آسانی تحت کنترل ما هستند و میتوانند بنا به میل کنار گذاشته شوند. اما هرمنوتیک فلسفی معتقد است سنت چیزی بیرونی، عینی و وابسته به گذشته نیست. چیزی که بتوانیم از آن آزاد شویم و خودمان را دور نگاه داریم. (گادامر ۱۹۷۵) علاوه براین، همچنان که کالاگر توضیح میدهد، سنت «یک نیروی زنده و جاودانه است که در تمامی فهم وارد میشود» و «به رغم این واقعیت که بخش عمده یی از سنتها برای ما ناشناختهاند، تفسیرهایمان را کنترل میکنند و جلوتر از ما هستند». وانگهی چون سنتها «آنچه ما هستیم و چگونه دنیا را میفهمیم را شکل میدهند، تلاش برای پا نهادن به بیرون فرآیند سنت، شبیه به تلاش برای پا نهادن به بیرون پوست بدن خودمان خواهد بود».
بنابراین دستیابی به فهم موضوعی نیست که کنار گذاشته شود یا رها شود یا نظرات فردی را دنبال کند. برعکس فهم مستلزم به عهده گیری و تقبل سوگیری های فردی است. واقعیت این است که ما به سنت «تعلق داریم» و سنتی که بر تفسیر حاکم است بدین معنی نیست که ما صرفاً سوگیری های سنت در تفسیر را دوباره به صورت قانون درمی آوریم. اگرچه پیش فرضها و پیشداوری ها مفاهیمی ابتدایی را پیشنهاد میکنند که موجب میشود تفسیرگر موضوع یا شخصی را تفسیر کند، پیشداوری ها را در مواجهه با آنچه تفسیر میشود به مخاطره میاندازد.
ثالثاً تنها در یک مواجهه مکالمه یی با آنچه فهمیده نمیشود، با آنچه بیگانه است، با آنچه ادعایی را موجب میشود، میتوانیم فکر خودمان را از به مخاطره انداختن و آزمودن پیشداوری ها و پیش فرضهایمان آزاد کنیم. (برنشتاین ۱۹۸۳) فهم مشارکتی، گفت وگویی و مکالمه یی است و همیشه با زبان پیوند دارد و تنها از طریق یک منطق سوال و جواب حاصل میشود. (برنشتاین ۱۹۸۳، گروندین ۱۹۹۴، تایلور ۱۹۹۱) علاوه بر این، فهم چیزی است که در گفت وگو تولید میشود نه چیزی که به وسیله یک تفسیرگر از طریق تحلیل فهم بازتولید میشود. معنایی که فرد در «درک» کنش اجتماعی یا متن جست وجو میکند موقتی و فرآیندی است و همیشه در موقعیت زمانی خاص فهم پدید میآید. (آیلس ورث ۱۹۹۱، برنشتاین ۱۹۸۳، گادامر ۱۹۷۵؛ ۴۱۹)
چنین مفهوم متفاوتی از معنا دلالت بر یک برون رفت اساسی از اندیشه تفسیرگرایانه دارد. کنش انسانی معنا دارد و معنا یک اصل تعین پذیر یا تصمیم پذیر تفسیرگر است. هرمنوتیک فلسفی دیدگاهی غیرعینیت گرایانه از معنا دارد؛ «متن» (یا کنش انسان) موضوعی کاملاً مستقل از تفسیرهایش نیست و میتواند به عنوان یک عامل تشخیص صحتشان مورد استفاده قرار گیرد. (کانلی و کوتنر ۱۹۹۸؛ ۱۷) گروندین متذکر میشود که «از حیث شکل، فهم در مقایسه با شباهت دخیل در گفت وگو شباهت کمتری نسبت به درک محتوا و معنای ذهنی و ادراکی متن دارد». به عبارت دیگر معنا در عمل تفسیر و متقابلاً پس از گفت وگو به توافق میرسد و به آسانی کشف نمیشود.
بدین معنا هرمنوتیک فلسفی در مورد معنا با یک رئالیسم ساده لوحانه یا عینیت گرایی مخالفت میکند و میتوان گفت نتایجی را که هرگز تفسیر صحیحی ندارد، تایید میکند. همچنین این دیدگاه متعلق به برخی از برساخت گرایان است. با وجود این هرمنوتیک فلسفی معنا را نه ضرورتاً به عنوان یک برساخته بلکه به عنوان یک توافق مبتنی بر گفت وگو میبیند.
سرانجام، همچنان که در بالا پیشنهاد شده است، نوع فهمی که از مواجهه ناشی میشود همزمان نوعی از «کاربرد» است. به عبارت دیگر در عمل فهم دو مرحله مجزا وجود دارد. اول کسب فهم؛ دوم کاربرد فهم. به بیان دقیقتر فهم نوعی از تجربه عملی «در» و «از» جهان است. فهم «زنده» و وجودی است. گادامر این مطلب را بدین گونه توضیح میدهد که «فهم مانند کنش، همیشه یک مخاطره باقی میماند و هرگز جا را برای کاربرد آسان یک شناخت (دانش) عام قواعد وانمی نهد تا گزارهها یا متون فهمیده شود. وانگهی آنجا که موفق است، فهم یعنی رشد آگاهی درونی، همان طور که یک تجربه جدید به بافت تجربه ذهنی مان وارد میشود. فهم یک ماجراجویی است و شبیه هر ماجراجویی دیگر مخاطره آمیز است…» تاکید بر فهم به عنوان نوعی از شناخت (دانش) سیاسی- اخلاقی که همزمان متضمن، دخیل (و بنابراین مورد علاقه) و مربوط به انتخاب عملی است، عنصر کانونی هرمنوتیک فلسفی است.
هرمنوتیک فلسفی روش شناسی «حل مساله» بدفهمی یا مسائل مربوط به معنای صحیح کنش انسانی نیست. گادامر مکرراً تاکید کرده است کار هرمنوتیک «بسط رویه فهم نیست بلکه شفاف سازی شرایطی است که در آن شرایط فهم رخ میدهد. اما این شرایط ناشی از ماهیت» رویه یا روشی نیستند که تفسیرگر باید خود درباره متن خلق کند. هدف هرمنوتیک فلسفی، فلسفی است- فهم آنچه در فرآیند خود فهم درگیر است. (مدیسن ۱۹۹۱)
پی نوشت ها :
۱-دیلتای بر اهمیت به قاعده درآوردن تجربه دیگری تاکید دارد و مفهوم مشابهی از درون فهمی را به عنوان «فهم عقلانی انگیزش» تایید میکند. دیلتای در نوشته های بعدیاش، بر مفهوم همذات پنداری همدلانه تاکید نمیکند و بیشتر راجع به تفسیر هرمنوتیکی محصولات فرهنگی صحبت میکند.
منبع: سایت نصور
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}