نویسنده: برتراند راسل
ترجمه: رضا مثمر



 
نوشتارى که خواهید خواند یکى از فصول انتهایى کتاب « شناخت بشر: چشم اندازها و مرزها» است که نخستین بار به سال ۱۹۴۸ به چاپ رسیده است.

Bertrand Russell ,1948, Human Knowledge; Its Scope and Limits, London: George Allen & Unwin Ltd, pp. 501- 6

شناخت ما از جهان فیزیکى بر فرض هایى (Postulate) متکى است که اگرچه دانشى از ساختار مکانى- زمانى (Space-time) عالم به دست مى دهند، چیزى درباره کیفیت آن نمى گویند. شناخت مان از انسا نهاى دیگر چطور آیا دیگران را بیش از جهان فیزیکى مى شناسیم همگى پذیرفته ایم که افکار و احساس هاى دیگران شباهتى کیفى به اندیشه ها و احساسات ما دارند. شناختى که مى جوییم بیش از صرف دانستن ساختار مکانى- زمانى ذهن دوستان مان یا اطلاع از توانایى آنها به ایجاد علّى احساسى در ما است. ممکن است فیلسوف وانمود کند یگانه شناختى که به دیگرى دارد فقط همین است اما کافى است با همسرش رو به رو شود تا ببینید که هرگز لحظه اى هم به ذهنش خطور نمى کند که همسرش عمارت مکانمند – زمانمندى است که وى تنها ویژگى هاى منطقى اش را مى شناسد و هیچ درباره ویژگى هاى درونى اش نمى داند! روشن است که شک وى شکى صرفاً حرفه اى و شغلى است نه تردیدى صادقانه و حقیقى.
مسئله این است: وقتى به خودمان رجوع مى کنیم مى بینیم که به یاد مى آوریم، استدلال مى کنیم، لذت مى بریم و رنج مى بینیم. دیگر انسانها را بهره مند از چنین تجربه هایى مى دانیم اما سنگ ها و چوب ها را نه. بیشترمان معتقدیم که حیوانات پیشرفته داراى احساس رنج و لذت هستند، بگذریم که خود من روزى از ماهیگیرى شنیدم ماهى ها نه چیزى حس مى کنند نه عاطفه دارند (بگذریم که هرگز نفهمیدم از کجا مى دانست)‎ اغلب مردم نظرى خلاف ماهیگیر دارند، با این حال هنوز در مورد حس داشتن موجودات پست ترى مانند ستاره دریایى و صدف تردید است. گرچه چنین چیزى نامحتمل نیست، هنوز در مورد قلمرو حیوانى اطمینان بیشترى داریم. آدمها که جاى خود دارند.
براى باور به ذهن هاى دیگران به فرض هایى نیاز داریم که فیزیک از آنها فارغ است زیرا کارش تنها شناخت ساختارها است. مى کوشم این فرض اضافى را نشان دهم:
باید از چیزى کمک بگیریم که کمابیش به «تمثیل» (Analogy) معروف است. رفتار دیگران به نحوى از انحا مثل رفتار ما است و چنین فرض مى گیریم که رفتار آنها هم علت هایى دارد مثل علت هاى رفتار ما. مى گوییم آنچه که دیگران مى گویند همان چیزى است که اگر ما فلان اندیشه ها را مى داشتیم مى گفتیم، پس مى توان نتیجه گرفت که احتمالاً آنها هم به همین چیز اندیشیده اند که فلان سخن را گفته اند. دیگران به ما اطلاعاتى مى دهند که گاه مى توانیم اثبات شان کنیم. آنها همان گونه رفتار مى کنند که ما رفتار مى کنیم، وقتى در شرایطى که باید خوشحال (یا ناراحت) باشیم خوشحال (یا ناراحت) هستیم. با دوست مان درباره حادثه اى حرف مى زنیم که هر دو تجربه کرده ایم؛ مى بینیم خاطرات مان هم یکى است، بویژه وقتى که او چیزى را که هر دو فراموش کرده ایم به یاد مى آورد و به یاد ما نیز مى اندازد. نمونه اى دیگر: به پسرتان مسئله اى ریاضى مى دهید و خوشبختانه او هم آن را درست حل مى کند. این گونه مى فهمید که فرزندتان استدلال ریاضى را آموخته است. پاسخ هاى «ماده بى جان» به محرک به انحاى گوناگونى با پاسخ هاى من فرق دارد. دیگران نیز از همین جهات به من شبیه اند. از این که قانون هاى علّى حاکم بر رفتار من با «اندیشه ها» پیوند دارند مى توان استنتاج کرد که آن دسته از رفتارهاى دوستم که مثل رفتارهاى من است هم چنین وضعى دارند.
استنتاجى که با آن سر و کار داریم استنتاجى نیست که فقط بخواهد ما را از خود بن انگارى (Solipsism) فراتر برد و بگوید محسوسات علت هایى دارند که مى توان چیزکى درباره آنها دانست. پیشتر درباره این گونه استنتاج ها و کاربرد آنها در فیزیک صحبت کردیم. حال با استنتاجى سر و کار داریم که با شناخت ما به اندیشه ها و احساسات دیگران مرتبط است، البته مشروط بر این که اصلاً چنین شناختى امکان پذیر باشد. روشن است که امکان یک چنین شناختى کم و بیش مورد تردید است؛ نه تنها ممکن است شناخت مان در حقیقت چیزى بیش از یک رؤیا نباشد، بلکه اى بسا ماشین هایى ساخته شوند که هوشمندتر و نابغه تر از ما باشند. ماشین هاى محاسبه گرى وجود دارد که بسیار بهتر از بچه مدرسه اى ها محاسبه مى کنند. دستگاه گرامافون کلمه به کلمه گفته هاى ضبط شده هر کسى در هر موقعیتى را پخش مى کند. آدمهایى که در سینما روى پرده اکران فیلم مى بینیم اگر چه عین افراد واقعى هستند، هرگز زنده نیستند. ابتکار هیچ حد و مرزى ندارد و به سادگى مى تواند در فقدان حیات واقعى توهمى از زندگى بیافریند.
خواهید گفت در چنین مواردى باز اندیشه هاى انسان ها است که سازوکارى هوشمند آفریده است. درست مى گویید، اما از کجا مى دانید به علاوه از کجا مى دانید که گرامافون اندیشه نمى کند
در بادى امر تفاوتى است میان قانون هاى علّى رفتار مشاهده پذیر. اگر به دانشجویم بگویم مقاله اى درباره دلایل دکارت براى وجود ماده بنویسد چنانچه سختکوش باشد من سبب پاسخى مناسب از سوى او خواهم شد. اى بسا قطعه ضبط شده اى درباره دکارت روى صفحه گرامافون بهتر از دانشجوى من به این تحریک پاسخ دهد اما با این همه گرامافون نخواهد توانست چیزى درباره کسى غیر از دکارت بگوید، ولو آنکه به مردود شدن تهدیدش کنم. یکى از مهمترین ویژگى هاى رفتار بشر تغییر در پاسخى است که به یک محرک مى دهد. یک نابغه به راحتى مى تواند ماشینى درست کند که مدام براى خودش لطیفه تعریف کند و بخندد اما انسان پس از چند بار تعریف لطیفه و خندیدن به خودش مى آید و مى گوید «مگر این لطیفه چقدر خنده دار است!»
على رغم همه این حرف ها صرف تفاوت رفتار قابل مشاهده ماده جاندار با رفتار مشاهده شدنى ماده بى جان هیچ اثبات نمى کند که موجودات جاندارى غیر از من نیز اندیشه دارند. به جهت نظرى اصلاً غیرممکن نیست بتوان رفتار موجودات زنده را با کمک قوانین علّى کاملاً فیزیکى توضیح داد. از این گذشته احتمالاً هرگز نتوان با اتکا به صرف مشاهدات بیرونى مادى انگارى (Materialism) را ردکرد. تنها با ملاک قرار دادن اندیشه ها و احساس هاى خود است که مى توان استنتاج کرد دیگران نیز اندیشه و احساس دارند، استنتاجى که باید از آنچه در فیزیک بدان نیاز داریم فراتر برود.
کارى ندارم چگونه و چه مى شود که به این باور مى رسیم که دیگران نیز ذهن دارند. همین که تأمل مى کنیم به این موضوع باور مى آوریم. اندیشیدن به این که مادر عصبانى یا خوشحال است چیزى است که از همان دوران کودکى آن را تجربه کرده ایم. آنچه براى من مهم است امکان یافتن فرضى است که میان «مادر عصبانى است» و شنیدن صداى بلند یا به عبارتى میان باور و داده ها ارتباطى معقول برقرار کند.
چارچوب انتزاعى این فرض چنین خواهد بود: با مشاهده در خود مى یابیم که قانون هاى علّى اى وجود دارند در هیأت «الف باعث ب مى شود»، به این توضیح که «الف» یک اندیشه است و «ب» رویدادى فیزیکى. گاه در غیاب مشاهده الف، ب را مى بینیم و با این قانون وجود الف مشاهده نشده اى را استنتاج مى کنیم. مثال: مى دانم که وقتى مى گویم «تشنه هستم» دلیلش این است که تشنه هستم. به همین سبب هم وقتى مى شنوم کس دیگرى مى گوید «تشنه هستم» مسلم مى گیرم که او هم تشنه است، مخصوصاً اگر با چهره اى کوفته و تفته نیم ایستاده و بى رمق بگوید «بى جرعه آبى بیست مایل بیابان را کوبیده ام تا به اینجا برسم». روشن است که هر چه داده هایم پیچیده تر شوند و هر اندازه یقینم به قانون علّى اى که از مشاهده شخصى ام اخذ کرده ام قوى تر باشد (البته مشروط بر این که آن قانون علّى توان توضیح داده ها را داشته باشد) اعتمادم به این «استنباط» بیشتر خواهد شد.
واضح است که این استنباط تنها زمانى معتبر است که یک و تنها یک علت وجود داشته باشد. مى دانیم «الف باعث ب مى شود» و مى دانیم تنها زمانى مى توانیم الف را نتیجه بگیریم که معتقد باشیم که تنها و تنها الف باعث ب مى شود. صورت دیگر آن این است که به محتمل بودن الف بسنده کنیم و بگوییم چون در بیشتر موارد الف است که باعث ب مى شود، حال که ب روى داده است پس احتمالاً الف برقرار بوده است. صداى آذرخشى مى شنوید بى آنکه روشنایى آن را ببینید اما شک نمى کنید که حتماً نورى ساطع شده است چرا که معتقدید به ندرت پیش مى آید که چیز دیگرى علت صدایى باشد که شنیده اید. همان طور که در این مثال مى بینیم این اصل تنها به کار اثبات وجود ذهن هاى دیگر نمى آید بلکه آن را در فیزیک، به صورتى کمتر انتزاعى، فرض مى گیریم و به کار مى بریم. مى گویم «به صورتى کمتر انتزاعى» زیرا نورى که دیده نشده است تنها شباهتى انتزاعى به نورى دارد که دیده شده است، حال آنکه شباهت دیگر ذهن ها به ذهن ما چیزى کاملاً انتزاعى نیست.
هنگامى که پیچیدگى رفتار مشاهده شده فردى دیگر را بتوان با علتى ساده مانند تشنگى توضیح داد احتمال دیگر علت ها کاهش یافته احتمال درستى استنباط افزایش مى یابد. به نظر من در شرایط آرمانى، برهانى از این دست خواهیم داشت:
بر پایه مشاهده شخصى ام مى دانم که الف (که یک اندیشه یا احساس است) باعث ب (که عملى جسمى مانند سخن گفتن است) مى شود. افزون بر این مى دانم که هر گاه عملى که از تن من سر بزند ب باشد علتش حتماً الف بوده است. حال مى بینیم تنى دیگر عمل ب را انجام مى دهد اما من هیچ اندیشه یا احساسى مانند الف ندارم. از سوى دیگر با مشاهده مورد خودم مى یابم که همیشه الف بوده است که باعث ب شده است. به این ترتیب نتیجه مى گیرم که الفى وجود دارد که باعث ب شده است ولو آنکه من قادر به دیدن الف نباشم. بر این اساس استنتاج مى کنم که تن دیگران هم با ذهن هایى ارتباط دارد و درست همان گونه که رفتار بدنى شان مانند رفتار من است ذهن هایشان هم مانند ذهن من است.
در مقام عمل باید صحت و قطعیت گزاره فوق را اندکى تعدیل کرد چرا که نمى توان مطمئن بود که در تجربه فردى مان الف تنها علت ب بوده است. گذشته از این حتى اگر هم الف در تجربه ما تنها علت ب بوده باشد از کجا مى توان دانست که در مورد دیگران هم چنین چیزى صادق است چنین یقینى نداریم اما همین که چنین چیزى احتمال زیادى داشته باشد کافى است. فرض گرفتن احتمالات در این موارد آن فرضى است که در آغاز نوشتار از آن سخن گفتم. این فرض را مى توان چنین گزارش کرد: «هر جا الف یا ب اى ببینیم و در حضور هر ب اى همیشه الفى علت مقدم بر آن باشد، آنگاه بسیار محتمل است که علت اغلب ب ها الف باشد حتى در مواردى که مشاهده به ما نگوید که آیا الف حضور دارد یا نه.»
با پذیرش این فرض توجیهى براى استنباط ذهن هاى دیگر به دست داده ایم، درست همچون هزاران هزار استنباط دیگرى که بى تأمل و از روى فهم متعارف صورت بسته اند.
منبع: سایت نصور