نویسنده: آیزایا برلین
ترجمه: عزت اله فولادوند



 
روسو روزی گفته بود: «آنچه خشم ما را برمی‌انگیزد ماهیت چیزها نیست، بدخواهی است.» این گفته احتمالاً در مورد اکثر افراد بشر صدق می‌کند. اما در سده هجدهم بعضی از آلمانی‌ها بودند که این حکم آشکارا در موردشان صادق نبود. آنان نه صرفاً از بدخواهی اشخاص، بلکه از ماهیت چیزها به خشم می‌آمدند. یکی از ایشان ایمانوئل کانت بود.
کانت از رومانتیسیسم بیزار بود. از افراط و وهم‌پردازی _ یا به اصطلاح خودش Schwaermerei [= شور و شیفتگی] - به هر شکل و از مبالغه و عرفان و ابهام و آشفتگی به هر صورت، تنفر داشت. مانند هامان و هردر که هر دو را می‌شناخت، در محیط متقدسان بار آمده بود. هامان را عارفی رقت‌انگیز و پریشان اندیش می‌دانست و نوشته‌های هردر را به جهت کلی گویی های بی حساب بدون شاهد و دلیل و امواج پهناور خیال‌پردازی‌هایی که، به نظر وی، توهین به عقل بود، دوست نمی‌داشت.
کانت ستاینده و دوستدار علوم بود. ذهنی دقیق و به غایت روشن داشت، نوشته‌هایش غامض ولی به ندرت نادقیق بود. خود، دانشمندی برجسته (در کیهان شناسی) بود، به اصول علمی شاید عمیق‌تر از هر اصل دیگری اعتقاد می‌ورزید و وظیفه خویش را در زندگی شرح و بیان منطق علمی و روش علمی می‌دانست. از هر آنچه به هر لحاظ آمیخته به غلیان شور و شعف یا آشفته فکری بود نفرت داشت.
منطق و دقت و صلابت را دوست می‌داشت. کسانی را که به این صفات اشکال وارد می‌کردند، سست مغز و کاهل می‌شمرد. می‌گفت منطق و دقت و صلابت رای ورزش‌های دشوار ذهن آدمی‌اند و آنان که این ورزش‌ها را بیش از حد دشوار می‌بینند، عادت به اشکال تراشی‌هایی از نوع دیگر دارند. در بسیاری از این گفته‌ها بدون شک حق با او بود. ولی اگر وی را به هر لحاظ پدر رومانتیسیسم می‌دانیم، نه در مقام یکی از منتقدان علوم و نه البته یکی از دانشمندان، بلکه مشخصاً به جهت فلسفه اخلاق اوست.
کانت عملاً مست ایده آزادی انسان بود. تربیت او در محیط متقدسان به قسمی دلمشغولی شدید به حیات باطنی و اخلاقی آدمی انجامیده بود، نه به خلوت دل و راز و نیازهای پرشور با خویشتن مانند هامان و دیگران. یکی از قضایایی که وی به آن اعتقاد راسخ داشت این بود که هر انسانی، از حیث انسان بودن، از طرفی آگاه به تمایلات و خواسته‌ها و اشتیاق‌هایی است که از بیرون او را به سوی خود می‌کشند و بخشی از سرشت عاطفی یا حسی یا تجربی وی ا ند و از طرف دیگر آگاهی دارد از مفهوم تکلیف و تعهد به انجام آنچه به حق و درست است که غالباً با لذت خواهی و گرایش‌ها تعارض پیدا می‌کند. شاید او می‌بایست این کلام معروف شافتس بری را شاهد بیاورد که در اعتراض به این نظر که آدمی محکوم و مقید به عوامل بیرونی است، در اوایل سده هجدهم گفته بود انسان «ببری محکم زنجیر شده» یا «میمونی تادیب شده با تازیانه» نیست ـ یعنی ببری که زنجیر او ترس از مجازات است، یا میمونی تحت تاثیر شلاق پاداش خواهی یا ترس از کیفر.
انسان آزاد است، از آزادی جبلی و فطری بهره می‌برد و این آزادی، به عقیده شافتس بری، این امتیاز را به ما می‌دهد که خود و از آن خویش باشیم. این کلام البته در شافتس بری سخنی فرعی و اتفاقی بود و چندان ربطی به بقیه فلسفه او نداشت. اما در کانت به اصلی محوری و مشغله ای دائمی بدل شد. به اعتقاد وی، آدمی تنها به این دلیل آدمی است که انتخاب می‌کند. تفاوت انسان با بقیه طبیعت _ اعم از جماد و نبات و حیوان _ در این است که چیزهای دیگر محکوم به قانون علیت اند و دقیقاً از نوعی چارچوب از پیش تعیین شده علت و معلول تبعیت می‌کنند، اما انسان آزاد است که آنچه را می‌خواهد برگزیند. این خواست یا اراده همان چیزی است که آدمیان را از اشیای دیگر در طبیعت ممتاز می‌کند. اراده است که آدمیان را قادر می‌سازد خیر یا شر، حق یا ناحق را انتخاب کنند. هیچ شایستگی یا امتیازی به انتخاب آنچه به حق و درست است تعلق نمی‌گیرد مگر امکان انتخاب ناحق و نادرست نیز وجود داشته باشد. مخلوقاتی که به حکم هرگونه علت موجبه تا ابد محکوم به انتخاب چیزی باشند که خوب و راست و زیبا است، نمی‌توانند مدعی هیچ گونه امتیازی به دلیل این کار شوند، زیرا نتیجه هر قدر هم شریف و والا باشد عمل خود به خود صورت گرفته است. بنابراین، کانت چنین می ا نگاشت که کل مفهوم شایستگی اخلاقی، کل مفهوم استحقاق اخلاقی، کل مفهوم نتیجه شده از این امر واقع که ما ستایش یا نکوهش می‌کنیم و بر این عقیده‌ایم که باید آدمیان را چون این گونه یا آن گونه عمل کرده‌اند تحسین یا تقبیح کرد، همه بر این پیش فرض استوار است که انسان قادر است آزادانه انتخاب کند. به این جهت، یکی از چیزهایی که او _ لااقل در - _ از آن به شدت نفرت داشت پدرمآبی بود.
دو سد یا مانع عمده همه عمر فکر کانت را مشغول می‌کرد: یکی مانع انسانی و دیگری مانع ناشی از چیزها. با مانع انسانی به حد کافی آشنایی داریم. در مقاله ای کوتاه زیر عنوان «پاسخی به این پرسش که روشنگری چیست؟»، کانت مقرر می‌دارد که روشنگری چیزی نیست مگر توانایی انسان‌ها که خود [راه] زندگی خویش را تعیین کنند و افسار خود را از کف دیگران رها سازند و به بلوغ یا پختگی برسند و خود معین دارند که، خوب یا بد، چه کنند، بی آنکه زیاد به مراجع، به انواع و اقسام معلمان، به دولت، به والدین، به دایه‌ها، به سنت و به هیچ قسم ارزش‌های مستقری متکی گردند که بعد بار مسئولیت اخلاقی مستقیماً بر دوش آن‌ها نهاده شود. هر کس مسئول اعمال خویش است. اگر کسی از مسئولیت شانه خالی کند، یا اگر هنوز به حدی از بلوغ نرسیده باشد که آن را به فعل درآورد، به همان میزان وحشی است نه متمدن _ یا هنوز کودک است. تمدن یعنی بلوغ و بلوغ یعنی تعیین سرنوشت خویش _ یعنی اینکه مقصد و سرنوشت کسی را ملاحظات عقلی تعیین کنند، نه اینکه فلان چیز _ و به ویژه فلان شخص _ که عنانش به دستمان نیست ما را به این سو و آن سو بکشاند. کانت می‌گوید (و در اینجا اندیشه او متوجه فردریک کبیر [پادشاه پروس] است، هر چند برای یک استاد دانشگاه در کونیگسبرگ تصریح به این امر مسلما ً دور از احتیاط بود) «حکومتی پدرمآبانه» مبتنی بر خیراندیشی فرمانروایی که با اتباع خویش «مانند کودکان رشدنیافته رفتار کند... بزرگ‌ترین استبدادی است که بتوان تصور کرد» و «هر گونه آزادی را نابود می‌کند.» و در جای دیگر می‌نویسد: «انسانی که وابسته به دیگری باشد، به هیچ روی از آن پس انسان نیست، مقام خویش را از دست داده و چیزی نیست به جز مایملک انسانی دیگر.»
بنابراین، کانت در فلسفه اخلاق به ویژه علیه هرگونه سلطه یک انسان بر دیگری تعصب می‌ورزد. او به واقع پدر این اندیشه است که استثمار یا بهره کشی، شر و آفت است. تصور نمی‌کنم تا پیش از اواخر قرن هجدهم، به ویژه تا قبل از کانت، بتوانید چیز زیادی در این باره پیدا کنید که بهره کشی، شر و بلا است. پرسشی که مطرح می‌شود در واقع این است که چرا باید استفاده کسی از دیگری برای مقاصد خویش به جای مقاصد خود او، کاری چنین وحشتناک تلقی شود؟ شاید رذیلت‌هایی بدتر وجود داشته باشند؟ شاید بی رحمی و سنگدلی بدتر باشد؛ شاید، بر طبق اعتقاد در عصر روشنگری، نادانی یا تنبلی یا چیزهایی از آن قبیل بدتر باشند. اما نه در نظر کانت. هرگونه استفاده از دیگران به جهت مقاصدی که از ایشان نیست و از خود شخص است، به نظر کانت نوعی خفت و خواری است که کسی بر دیگری تحمیل کند، نوعی ناقص و علیل کردن هولناک دیگران است، نوعی سلب آن چیزی از ایشان است _ یعنی آزادی تعیین سرنوشت _ که مایه امتیاز آنان به عنوان انسان است. به این جهت است که کانت چنین موعظه ای پرشور می‌کند بر ضد بهره کشی و خوارداشت و انسانیت زدایی و هر چیزی که بعدها ابزار کار همه نویسندگان لیبرال و سوسیالیست در قرن نوزدهم و بیستم شد _ یعنی کل مفهوم استخفاف و شی انگاری و زندگی ماشینی و بیگانگی انسان‌ها با یکدیگر و با هدف‌های صحیح خود، و استفاده از آدمیان همچون اشیا یا مانند مواد خام برای تحمیل اراده بر آنان، و عموماً انسان‌ها را به چشم موجوداتی نگریستن که بتوان به آن‌ها زور گفت یا برخلاف خواستشان سرنوشتشان را تعیین کرد یا آموزششان داد. زشت و دیوسیرانه دانستن این امور، و این که اخلاقاً این بدترین رفتار ممکن یک انسان با انسانی دیگر است، همه از تبلیغات شورانگیز کانت سرچشمه می‌گیرد. البته این‌ها را در آثار نویسندگان پیش از کانت، به ویژه نویسندگان مسیحی، نیز می‌توان یافت؛ ولی او بود که این موضوع را به عرصه امور این جهانی یا سکولار آورد و به سکه رایج اروپا تبدیل کرد.
این اندیشه ای به واقع محوری است. چرا کانت چنین احساسی داشت؟ زیرا تصور می‌کرد ارزش، چیزی است که خود آدمیان آن را تولید می‌کنند. فکر اصلی این است که اگر انسان‌ها در اعمالشان به چیزی خارج از خودشان و خارج از کنترلشان وابسته باشند، و به عبارت دیگر، منشاء رفتارشان نه در درونشان بلکه در چیز دیگری باشد، دیگر نمی‌توان آنان را مسئول دانست؛ و اگر مسئول نباشند، موجوداتی کاملاً اخلاقی نخواهند بود؛ و اگر موجوداتی اخلاقی نباشند، فرق‌هایی که می‌گذاریم بین حق و ناحق، آزاد و ناآزاد، تکلیف و لذت توهماتی بیش نیستند _ و کانت حاضر به مواجهه با این امر نبود و آن را انکار می‌کرد. یکی از داده های اصلی و اساسی آگاهی انسان _ یا لااقل همان قدر اصلی و اساسی مانند دیدن میزها و صندلی‌ها و درخت‌ها و اشیا در ظرف مکان، یا نوعی ادراک حسی سایر اشیا در طبیعت _ به عقیده او این بود که ما می‌دانیم بعضی کارها را می‌توانیم بکنیم یا از آن‌ها سرباز بزنیم.
این یکی از داده های بنیادی است؛ و اگر چنین است، پس ارزش‌ها- یعنی هدف‌ها یا غایاتی که آدمیان برای رسیدن به آن‌ها تلاش می‌کنند- ممکن نیست بیرون از ما، خواه در طبیعت و خواه در خداوند، باشند، زیرا اگر خارج از ما بودند، و اگر شدت و ضعف آن‌ها تعیین کننده اعمال ما بود، برده آنها می‌شدیم- البته نوعی بردگی فوق العاده والا، ولی به هر حال بردگی. بنابراین، برده وار نبودن و آزاد بودن به معنای آزادانه متعهد شدن به ارزش‌های اخلاقی است. می‌توانید به فلان ارزش متعهد بشوید یا نشوید؛ ولی آزادی در همین تعهد است نه در جایگاه عقلی یا غیرعقلی خود ارزش؛ در این واقعیت است که به آن ارزش متعهد می‌شوید یا نمی‌شوید، می‌توانید اما ضروری نیست متعهد شوید. آنچه بدان متعهد می‌شوید مسئله ای دیگر است که ممکن است به وسایل عقلی آشکارشدنی باشد؛ اما فقط تعهد است که آن را به ارزش تبدیل می‌کند. به عبارت دیگر، این که بگوییم کاری خوب یا بد است یا حق یا ناحق، در واقع مساوی است با گفتن اینکه برای انسان‌ها بعضی کار های تعهد آور وجود دارد- یعنی آنچه بعدها رفتار Engage یا متعهد یا رفتار مخالف بی تفاوتی نامیده شد.
کانت هم مقصودش همین است وقتی که می‌گوید انسان غایت فی نفسه است. چه چیز دیگری ممکن است غایت باشد؟ آدمیان گزینشگر اعمالند. وقتی کسی را فدا می‌کنید، باید او را فدای چیزی بالاتر از خودش کنید. اما هیچ چیزبالاتر از آن چیزی نیست که باید بالاترین ارزش اخلاقی شمرده شود. منتها اینکه چیزی را ارزش عالی بخوانیم به معنای این است که بگوییم کسی حاضر است به خاطر آن زنده بماند یا بمیرد، زیرا اگر کسی نباشد که به خاطر آن زنده بماند یا بمیرد، دیگر «آنی» به معنای یکی از ارزش‌های اخلاقی وجود نخواهد داشت. آنچه ارزش را ارزش می‌کند، انتخابی است که انسان‌ها می‌کنند، نه صفتی ذاتی در خود آن بیرون از ما (یا لااقل در مورد تکلیف و هدف‌های بالاتر و فراتر از خواست‌ها و گرایش‌ها چنین است). ارزش‌ها ستارگانی در آسمان اخلاق نیستند؛ درونی‌اند؛ چیزهایی هستند که انسان‌ها آزادانه تصمیم می‌گیرند به خاطر آن‌ها زندگی کنند، بجنگند، بمیرند. این بنیاد موعظه کانت است. او استدلال‌های فراوان در این زمینه نمی‌کند؛ مطلب را صرفاً به عنوان حقیقتی بدیهی بیان می‌کند در قالب انواع مختلف گزاره‌ها که هر یک کمابیش تکرار دیگری است.
ولی، به عقیده کانت، بسی شوم تر و نامبارک‌تر از ایجاد مانع در راه آدمیان، از برده کردن انسان‌ها، از ارعاب و فریفتن آنان، از آسیب رساندنشان به یکدیگر، کابوس موجبیت [علی]، یعنی بردگی در دست طبیعت است. حاصل سخن او این است که اگر آنچه بی گمان درباره طبیعت بی جان صدق می‌کند، یعنی قانون علیت، در مورد همه جنبه های زندگی آدمی نیز صادق بود، آنگاه واقعاً هیچ گونه اخلاق وجود نمی‌داشت، زیرا در آن صورت آدمیان یکسره در قید عوامل خارجی قرار می‌گرفتند و گرچه ممکن بود خود را فریب دهند و خیال کنند که آزادند، اما به واقع وجوب علیت بر آنان حکومت می‌کرد. به عبارت دیگر، در نظر کانت، موجبیت علی، به خصوص موجبیت مکانیکی، با هرگونه آزادی و هرگونه اخلاق منافات دارد و، از این رو باید کذب باشد. غرض او از موجبیت علی، هر نوع علیت عوامل خارجی است، اعم از عوامل مادی- یعنی فیزیکی یا شیمیایی- که در قرن هجدهم از آن‌ها سخن می‌رفت، با شور و هیجاناتی که برای انسان مقاومت ناپذیر تلقی شوند. اگر بگویید فلان شور و هیجان قوی‌تر از من بود، دست خودم نبود، تسلیم شدم، فشار به من آمد، ناتوان بودم، بر من غلبه کرد، در واقع اعتراف می‌کنید به نوعی بیچارگی و بردگی.
در نزد کانت، هرگز لازم نیست چنین باشد. مسئله آزادی اراده یا اختیار یکی از چیستان‌های دیرینه و از اختراعات رواقیان است و از آن زمان تاکنون مخیله و ذهن انسان را آزار داده است.
کانت آن را نوعی تنگنای کابوس وار می‌دانست. راه حل رسمی‌ای که به وی ارائه شد این بود که گرچه انتخاب ما البته همان است که هست (و کسی منکر نیست که از میان چیزها یکی را انتخاب می‌کنیم)، ولی چیزهایی که باید از میانشان دست به گزینش بزنیم و خود این که احتمالاً چنین انتخابی می‌کنیم، تعیین شده یا موجب به وجوب علّی است. به عبارت دیگر، وقتی شقوق مختلفی وجود دارند، گرچه البته ممکن است دست به این کار بزنیم یا آن کار، اما خود اینکه در وضعی قرار گرفته‌ایم که این‌ها تنها شقوق اند و، از آن بالاتر، این که تعیین شده که اراده یا خواست ما در این جهت باشد، همه به این معنا است که آنچه را اراده می‌کنیم انجام می‌دهیم، ولی اراده ما آزادی نیست. کانت این راه حل را ترفند حقارت بار و بی ارزشی خواند که گمان نمی‌رود کسی را بفریبد. بنابراین، او همه گریزراه های ممکن را بست- یعنی همه راه های رسمی‌ای که فیلسوفان دیگر از ترس این تنگنا ارائه داده بودند. این مشکل البته برای کانت مشکلی به خصوص حاد بود، ولی از آن زمان تاکنون نیز براندیشه- و در واقع تا حدی برکردار- اروپائیان چیره بوده است.
این مشکل نه تنها مشغله فکری دائمی فیلسوفان و مورخان در سده نوزدهم بود، بلکه هنوز در این قرن هم هست. مشکلی است که امروز با حدتی خاص به صورت‌های گوناگون بروز کرده است، مثلاً به شکل استدلال‌های مورخان در برابر یکدیگر درباره نقش نسبی افراد در تاریخ و نقش تاریخی نیروهای غیرفردی عظیم اجتماعی یا اقتصادی یا روانی. همین مشکل به صورت انواع مختلف نظریه های سیاسی پدید آمده است. یک طرف کسانی اند که عقیده دارند انسان‌ها محکوم به وضع و موقع خاصشان در فلان ساختار مانند ساختار طبقاتی‌اند، و در طرف دیگر آنان که معتقدند چنین موجبیتی وجود ندارد، یا به هر حال تماماً تعیین کننده نیست. همین مشکل در علم حقوق نیز ظهور می‌کند به شکل اختلاف نظر میان کسانی که تصور می‌کنند بزهکاری نوعی بیماری است و باید به راه های پزشکی درمان شود زیرا چیزی نیست که بزهکار در قبال آن مسئول باشد و آنان که معتقدند بزهکار می‌تواند انتخاب کند که دست به چه کاری بزند و بنابراین، درمان وی با استفاده از معالجات پزشکی اهانت به کرامت انسانی فطری اوست.
کانت نیز مسلماً بر این نظر بود و به مکافات یا کیفر اعتقاد داشت (که امروزه عقیده ای واپسگرایانه انگاشته می‌شود و شاید واقعاً هم چنین باشد)، زیرا به تصور او، هر انسانی ترجیح می‌دهد به زندان برود تا به بیمارستان، و اگر کسی دست به کاری بزند و نکوهش شود (ولو نکوهش شدید یا حتی مجازات) چون می‌توانست از آن کار خودداری کند، فرض بر این قرار می‌گیرد که او انسانی است برخوردار از قدرت انتخاب (هرچند در این انتخاب راه بد را برگزیده است) نه این که موجودی است اسیر نیروهایی خارج از کنترل خویش، مانند ضمیر ناخودآگاه یا محیط یا رفتار گذشته والدین یا هزار عامل دیگری از قبیل نادانی یا بیماری جسمی که توان عمل به هر شیوه دیگری را از او سلب کرده است. کانت معتقد بود که شق اخیر اهانتی عمیق‌تر به آن شخص است زیرا در این صورت با او همچون حیوان یا شی رفتار می‌شود نه مانند انسان.
کانت در این نکته احساس پرشور دارد و من می‌خواهم مزه کامل آرای او را به شما بچشانم. مثلاً در نظر او، سخاوت یکی از صفات رذیله است، زیرا در نهایت نوعی منت گذاری و بنده نوازی و ارباب منشی است. مآلاً بخشش از «دارا» به «ندار» است. اگر عدل بر دنیا حکمفرمایی می‌کرد، نیازی به سخاوت نبود. ترحم، به نظر کانت، صفتی نفرت انگیز است. می‌گوید ترجیح می‌دهم مرا نادیده بگیرند، به من توهین کنند، با من بدرفتاری کنند تا این که مورد ترحم قرار بگیرم، زیرا لازمه ترحم نوعی برتری مترحم به شخص مورد ترحم است و کانت مطلقاً منکر این برتری است. آدمیان همگی برابرند و همه می‌توانند راه و سرنوشت خویش را تعیین کنند و اگر کسی به دیگری ترحم کند، او را به مرتبه حیوان یا شی یا به هر حال به مرتبه چیزی قابل ترحم و رقت انگیز تنزل داده است و این به نظر کانت هولناک‌ترین توهین به کرامت آدمی و اخلاق انسانی است.
آنچه او را می‌ترساند این تصور است که دنیا قسمی چرخ عصار است. اگر اسپینوزا و سایر معتقدان به موجبیت علی در قرن هجدهم، از قبیل الوسیوس و الباک، درست بگویند، اگر آدمی فقط شی‌ای در طبیعت و صرفاً توده ای از گوشت و استخوان و خون و عصب باشد که عوامل خارجی دقیقاً همان گونه روی او عمل کنند که روی حیوانات و اشیا، در آن صورت کانت می‌گوید انسان چیزی نیست مگر گاو عصاری. می‌چرخد و حرکت می‌کند اما نه به اراده خویش. انسان چیزی نخواهد بود مرگ این ساعت دیواری که او را میزان می‌کنند و به کار می‌اندازند ولی او از میزان کردن خودش ناتوان است. این قسم آزادی اساساً آزادی نیست و هیچگونه ارزش اخلاقی ندارد. این که کانت موجبیت دربست را کلاً انکار می‌کند و چنین تاکید عظیمی بر اراده انسان می‌گذارد، از اینجا سرچشمه می‌گیرد. این چیزی است که او به آن «خودآیینی» می‌گوید و به این سو و آن سو رانده شدن تحت تاثیر عوامل خارجی (خواه فیزیکی و خواه عاطفی) را «دیگرآیینی» می‌نامد، به معنای قوانینی که منشا و منبعشان خارج از انسان باشد.
نتیجه این عقیده، نظری نوین و تا حدی انقلابی درباره طبیعت است که آن هم در آگاهی اروپاییان به عامل فوق العاده محوری تبدیل می‌شود. مراد از واژه طبیعت هرچه باشد _ و بعضی از دانشوران شمرده‌اند که در سده هجدهم دویست معنای مختلف از آن لفظ اراده می‌شد _ تا آن زمان موضع و نگرش نسبت به طبیعت روی هم رفته توام با نیکخواهی یا احترام بود. طبیعت نظامی هماهنگ _ یا لااقل متقارن _ و خوش ترکیب دانسته می‌شد که آدمی در صورت ناسازی با آن، به رنج می‌افتاد. بنابراین، راه درمان انسان‌های بزهکار یا ناشاد بازگردانیدنشان به آنچه می‌بایست باشند یا به آغوش طبیعت بود. البته نظرهای مختلفی نسبت به طبیعت وجود داشت _ نظر مکانیستی، نظر زیست شناسانه، نظر اندام وار، نظر فیزیکی و انواع و اقسام استعاره‌ها به کار می‌رفت _ ولی ترجیع بند همواره یکی بود: طبیعت چیره گر، بانوی طبیعت، عنان طبیعت که هرگز نمی‌بایست از آن بگسلیم. حتی هیوم که حکیمی نامابعد الطبیعی تر از او وجود نداشت معتقد بود که آدمیان وقتی بد حال- یعنی غمگین یا دیوانه- می‌شوند، معمولاً طبیعت پا پیش می‌گذارد، به معنای این که برخی عادت‌های ثابت وارد میدان می‌شوند و جریان بهبود وقوع می‌یابد، زخم‌ها التیام پیدا می‌کنند، و انسان دوباره با آن جریان یا نظام هماهنگ- بسته به اینکه طبیعت را ایستا یا پویا بدانید _ یکی می‌شود. به هر تقدیر، آدمی وقتی به عافیت باز می‌گردد که به نحوی دوباره در آن محیط پهناور و راحت رسان که هرگز نمی‌بایست آن را ترک گوید، جذب شود.
روشن است که این ممکن نبود به نظر کانت درست باشد. تصور طبیعت چیره گر، بانوی طبیعت، چیزی نیکخواه، چیزی که آن را بپرستید، چیزی که هنر باید از آن تقلید کند، چیزی که اخلاق باید از آن به دست آید، چیزی که، چنانکه منتسکیو می‌گفت، بر آن بنیاد می‌شود _ این‌ها همه از آزادی انتخاب فطری انسان می‌کاهند، زیرا طبیعت مکانیکی است، یا اگر مکانیکی هم نیست و حتی اندام وار باشد، به هر حال هر رویدادی در طبیعت جبراً به دنبال رویدادی دیگر می‌آید و، از این رو، اگر آدمی نیز جزیی از طبیعت باشد، پس تابع موجبیت علی است و اخلاق چیزی به جز توهمی وحشتناک نیست. بنابراین، طبیعت، در کانت، در بدترین حالت به دشمن تبدیل می‌شود و در بهترین صورت به خمیره ای خنثی که آن را شکل می‌دهیم. بخشی از انسان شی‌ای طبیعی تصور می‌شود: تن او آشکارا در طبیعت است، عواطفش در طبیعت اند، همه چیزهای گوناگونی که می‌توانند او را «دگر آیین» کنند یا خودشان به چیزی غیر از خویشتن حقیقی وی وابسته‌اند، کلاً طبیعی‌اند، اما هنگامی که آدمی از همه وقت آزادتر و انسانی‌تر و شریف‌تر است، بر طبیعت چیره می‌شود، یعنی آن را شکل می‌بخشد، می‌شکند، شخصیت خویش را بر آن بار می‌کند، آن می‌کند که خود برمی گزیند، زیرا به بعضی آرمان‌ها متعهد می‌شود و با تعهد به آن آرمان‌ها، مهر وی بر طبیعت نقش می‌بندد و بنابراین، طبیعت خمیره ای ورزپذیر می‌شود. برخی از پاره های طبیعت ورزپذیرترند، ولی تمامی طبیعت باید به سان چیزی _ اما نه چیزی که انسان (یا به هر حال سراسر او) متعلق به آن باشد _ به وی عرضه شود که او به وسیله آن یا روی آن یا در آن کار کند.
اینکه طبیعت دشمن است یا خمیره ای خنثی است، تصوری بالنسبه جدید است. به این جهت بود که کانت قانون اساسی ۱۷۹۰ فرانسه را می‌ستود. می‌گفت سرانجام شکلی از حکومت آمده است که در آن، لااقل در تئوری، آدمیان می‌توانند آزادانه رای دهند و عقایدشان را بگویند و دیگر لازم نیست از حکومتی فرمان برند هر قدر هم خیرخواه، مطیع مذهبی باشند هر قدر هم عالی، از اصولی پیروی کنند هر قدر هم دیرینه، اگر هیچ یک از این‌ها را خود به وجود نیاورده باشند. هنگامی که قانون اساسی فرانسه به انسان جرات داد که بر وفق تصمیم درونی خویش (کانت نمی‌گفت هوس یا تکانه آنی) و به متابعت از اراده باطنی خود رای دهد، او را رهانید. انقلاب کبیر فرانسه، صرف نظر از اینکه تعبیر کانت از آن درست بوده یا نادرست، به نظر او کاری رهایی بخش و بس عظیم بود، زیرا حکم به ارزش روح فردی انسان‌ها می‌داد. درباره انقلاب آمریکا نیز کانت عمدتاً همین گونه سخن می‌گفت.
همکارانش حکومت وحشت [در دوره روبسپیر] را محکوم می‌کردند و با انزجار آشکار به وقایع فرانسه می‌نگریستند، ولی او گرچه علناً چیزی در تایید نمی‌گفت، هرگز از موضع خود عقب ننشست که [انقلاب فرانسه] هر چند خلل پذیرفته باشد، با این حال آزمایشی در جهت درست است. این نشان می‌دهد که آن استاد دانشگاه معمولاً بسیار سنتی، بسیار مطیع، بسیار منظم و قدیمی و قدری محدود و محلی اهل پروس شرقی مع هذا به آن فصل بزرگ و رهایی بخش تاریخ بشر و به عرض اندام انسان‌ها در برابر بت‌های عظیمی که رویارویشان ایستاده بودند، با چه احساسات پرشوری می‌نگریست. سنت، اصول دیرینه نقض ناشدنی، شاهان، حکومت‌ها، والدین، هر قسم اقتدار پذیرفته شده به دلیل اینکه اقتدار است و باید آن را پذیرفت _ این‌ها همه نفرت او را برمی انگیخت. معمولاً تصور نمی‌رود که کانت چنین بوده است، اما شک نیست که فلسفه اخلاق او محکم بر این اصل اقتدارستیزانه بنیاد شده است.
این البته به معنای قائل شدن به اولویت اراده است. کانت به مفهومی خاص هنوز فرزند روشنگری قرن هجدهم بود، زیرا عقیده داشت که همه آدمیان اگر از صفای دل بهره مند باشند، وقتی از خود بپرسند که حقاً چه باید بکنند، در شرایط مشابه به نتایج یکسان خواهند رسید، چون عقل لاجرم به همه پرسش‌ها در همه انسان‌ها یک جواب بیشتر نخواهد داد. روسو نیز به همین اعتقاد بود. کانت زمانی معتقد بود که تنها اقلیتی از افراد بشر به حد کفایت از روشن بینی یا تجربه برخوردارند یا به قدر کافی به مرتبه ای والا در اخلاق رسیده‌اند که قادر به دادن پاسخ‌های درست باشند. اما خواندن امیل نوشته روسو که کانت آن را بسیار می‌ستود _ و در واقع چهره روسو یگانه تصویر یک انسان بود که بالای میز تحریر کانت دیده می‌شد _ تکانی به وی وارد آورد و از این پس او معتقد شد که آدمیان جملگی می‌توانند پاسخ‌های درست دهند. هر انسانی هر کمبود دیگری هم که ممکن بود داشته باشد _ نادان باشد یا شیمی نداند یا منطق نداند یا تاریخ نداند _ به هر حال قادر به یافتن پاسخ‌های عقلی به این پرسش بود که: چگونه باید رفتار کنم؟ و همه پاسخ‌های عقلی به این پرسش ضرورتاً می‌بایست با هم منطبق باشند.
تکرار می‌کنم: کسی که، هر قدر هم کریم النفس، از سر هوس یا به انگیزه تکانه ای آنی دست به کاری بزند، کسی که هر قدر هم شریف، به علت خوی طبیعی به اقدامی مبادرت ورزد، کسی که زیر هر قسم فشار گریزناپذیر، خواه از بیرون و خواه ناشی از سرشت درونی خویش، عملی انجام دهد، به راستی کنشگر _ یا لااقل کنشگر اخلاقی _ نیست. تنها چیزی که به داشتن بیارزد، اراده آزاد است _ و قضیه محوری‌ای که کانت به میدان آورد همین بود _ قضیه ای که بعدها نتایجی به غایت انقلابی و مخرب پیدا کرد که خود وی نمی‌توانست پیش بینی کند.
منبع:سایت تصور