نویسنده: نیک استیونسن
مترجم: فرهنگ ارشاد



 

نگاهی به زندگی و آموزه های اولریش بک
اگر تنهایی، ما را به بن بست می کشاند، راهی نیز بر ما می گشاید.
(آن مایکل)

زندگی نامه و زمینه نظری

اولریش بک در پومرن(1) (که قرار بود در سال 1944 به جمهوری آلمان بپیوندد) زاده شد، هر چند او در هانوِر(2) رشد کرد که سپس جزء آلمان غربی شد. بک مسیر علمی خود را در مونیخ شروع کرد و سرانجام در میانه های دهه 1980 در دانشگاهی در شهری کوچک به نام بمبرگ(3) به مرتبه استادی جامعه شناسی رسید. او هم اکنون استاد جامعه شناسی در دانشگاه مونیخ و استاد [عضو هیئت تحریریه] در مجله جامعه شناسی بریتانیا در دانشکده اقتصاد و علوم سیاسی لندن(LSE) است. پیش از آن(1995- 1997) بک در «کمیسیون آینده نگری در حکومت آلمان» کار می کرد و در آن زمان بود که درجه افتخاری علمی در علوم اجتماعی را از دانشگاه ییواسکیلا(4) دریافت کرد و استاد برجسته پژوهشگر در دانشگاه کاردیف [ویلز- بریتانیا] (در 1995- 1998) شد. او همچنین با شماری از سازمان های علمی همکاری کرده که انستیتوی مطالعات پیشرفته در برلین(1990- 1991) از این جمله است.
رشد ادبیات مربوط به پنداره هایی درباره «مخاطره و جامعه » در نظام جامعه شناختی، تا حد زیادی مدیون تأثیر ژرف اولریش بک است. کتاب او با عنوان جامعه مخاطره آمیز؛ به سوی تجددخواهی نوین که در سال 1986 در آلمان غربی سابق منتشر گردید، در زمانی کوتاه یکی از پرفروش ترین کتاب ها شد. انتشار این کتاب که اندکی پس از رویداد هسته ای چرنوبیل بود، بک را در میان جامعه شناسان و همچنین فعالان سیاسی و عامه مردم، به شهرت ملی و بین المللی رسانده است. این رویداد بسیار نادر در نظریه اجتماعی، نشانه اولیه نبوغ ویژه بک به شمار می آید. آن چه در کار بک جالب توجه بود این است که پدیده های اجتماعی ظاهراً بی ارتباط با هم، همچون بحران زیست بومی، ایدز، فمینیسم، توسعه رسانه های ارتباط جمعی [توده گر]، مصرف گرایی، اخلاق خود- بالندگی، و افول شکل های آشکار خصومت طبقه ای در بستر دموکراسی های رفاهی، همه را زیر پوشش موضوع «جامعه مخاطره آمیز» درآورد. در فضایی در میان خوانش های گوناگون مارکسیسم که مراحل جدیدی از بهره کشی افسارگسیخته را پیش بینی می کردند، زایش دوباره لیبرالیسم که دیدگاه(5) «پایان تاریخ» را پیام می داد، و تمرکز پسانوگرایی بر چندپارگی سوژه [ذهن شناسنده]، اکنون صدای تازه ای بلند می شد. در سال های اخیر با پایان یافتن جنگ سرد و فروریختن سوسیالیزم دولتی، فراخوان بک به بازاندیشیدن درباره مقوله های اساسی اجتماعی و سیاسی، مخاطبان زیادی پیدا کرده است. بک، با پرداختن به یک دسته ارتباط ها و نکته های فراموش شده که مهم ترین آن ها برقراری ارتباط دوباره میان جامعه و طبیعت است(که به وسیله بحران های بوم شناختی و تجددخواهی صنعتی برانگیخته شده) به بسیاری از پاردایم های موجود در نظریه اجتماعی، یورش همه جانبه برده است.
هرچند بک پنداره خود از جامعه مخاطره آمیز را همواره بازنگری کرده، ولی نسبت به آن چه در آغاز مطرح نموده، تغییر زیادی نداده است. بنابراین باید دید که چرا پنداره های مخاطره در نظر بک تا این اندازه در دوران جدید مهم شمرده می شود؟ بک بین اندیشه ارزیابی مخاطره که همزمان با تجددخواهی پدید آمده و پنداره های تقدیری پیشاصنعتی، تمایز قایل می شود. مخاطره هایی را که به منزله تقدیر تعریف می شوند در ورای کنترل بشر قرار می دهند. شیوع طاعون، خشکسالی، و بلاهای طبیعی شاخصه دنیای پیشاصنعتی، زیر این عنوان [«تقدیر»] قرار می گرفتند تا انسان بتواند آن ها را تحمل کند. اما در جامعه صنعتی، پنداره های مخاطره به روشنی متأثر از تصمیم گیری های محاسبه پذیری هستند که در عرصه تمدن فناوری روی می دهند. این وضعیت، نحوه محاسبه مخاطره را پیش آورد، که به کمک تعاریف حقوقی، شرکت های بیمه، و اقدامات حفاظتی در برابر خطرات جامعه صنعتی انجام می گیرد. دولت رفاهی راهی برای بیمه افراد در مقابل مخاطره های صنعتی گرایی در کنار بیماری ها، سالخوردگی، بیماری و بیکاری به ارمغان آورد. اما از میانه های سده بیستم، جامعه صنعتی با مسائلی روبه رو شد که مخاطره هایی بیمه ناپذیر بودند. تخریب بالقوه سیّاره زمین در عصر فناوری های هسته ای و شیمیایی، گویای آن است که انسان ها با مخاطراتی زندگی می کنند که در برابر آن ها نمی توانند بیمه شوند. چه کسی می تواند پس از قضیه جنون گاوی(6) از امنیت غذایی گفت و گو کند؟ ما چه می دانیم که رویدادی مانند چرنوبیل بار دیگر تکرار نشود؟ پیامدهای درازمدت گرم شدن جهان چیست؟ آیا می توان مطمئن بود که سرمایه داری درهم تنیده به ورشکستگی جهانیِ مالی نخواهد انجامید؟ به نظر بک، این جنبه ها نمی توانند آن چنان که پیش از این بوده، در نظریه اجتماعی کم اهمیت باشند، بلکه به موضوعی جدی و اصلی تبدیل شده است.

نظریه اجتماعی ورهاوردها

اولریش بک(1995 و 1994) پنداره های مخاطره را با کوشش تمام به بحث درباره خطراتی می کشاند که با توسعه جامعه صنعتی در ارتباط هستند. بک استدلال می کند که توسعه عقلانیت علمی و پیشرفت اقتصادی، مخاطرات زیست بومی فراوانی را از آلودگی دریاها تا مسمومیت انسان ها در پی داشته است. دیگر نمی توان این مخاطرات را آثار جانبی صنعتی شدن دانست و بر آن ها چشم پوشید؛ بلکه به صورت مفاهیمی اصلی در تعریف جامعه از سال های پایان قرن بیستم درآمده اند. جامعه مخاطره آمیز شامل دو مرحله است: مرحله نخست، آن جاست که با خطرات آشکار خود- ویرانگری از طریق نهادهای حقوقی و سیاسی جامعه صنعتی برخورد می شود. این برخوردها می تواند شامل استفاده از کارشناسی های علمی، و این باور باشد که می توان به کمک قوانین و سیاست اجرایی جدید با آلودگی برخورد کرد، و همچنین این فکر باشد که مسائل زیست بومی می تواند پس از مسئله توزیع اقتصادی در مرتبه دوم قرار گیرد. در جامعه مخاطره آمیز فعلی [مرحله دوم تجددخواهی]، هیچ کدام از این جنبه ها و ادعاها نمی توانند کارساز باشند. با شکل گیری جامعه پسا- سنتی مبانی خانواده، جنسیت، شغل، و باور به علم و پیشرفت اقتصادی از پایه سست شده اند. بنابراین، «تجددخواهی دوم» به شیوه ای فرایند آن قلمروهایی از تجربه اجتماعی را بازاندیشانه به چالش می کشد که جهان بینی عصر روشنگری هرگز نتوانست به آن بپردازد. ما اکنون درباره خطاپذیری نظر کارشناسی، «نامریی» بودن تخریب طبیعت، و محاسبه ناپذیر بودن خطرات محیطی آگاه شده ایم.
بک این مسائل را زیر عنوان «نوگرایی بازتابنده» گرد می آورد، و آن را با این اندیشه مقایسه می کند که تجددخواهی بازاندیشانه تر شده است. صورت ساده نظریه بازاندیشی گویای آن است که نوسازی جامعه، توانایی سوژه را افزایش داده تا درباره جامعه ای که در آن زندگی می کنند، چراهایی را مطرح نمایند. این خوشبینی ریشه در عصر روشنگری دارد (که هر چه علم، حوزه عمومی و مهارت کارشناسی خود- انتقادی بالا می رود)، و چنین دیدگاهی با این دید بدبینانه که این گونه پیشرفت ها زمینه سلطه و کنترل را بیش تر فراهم می کند مخالف است. اما، نظریه نوسازی [یا نوگرایی] بازتابنده، ممکن است به بازاندیشی درباره نیروهایی منجر شود که تجددخواهی را به سوی خودتباهی تهدید می کنند، البته چنین پایانی حتمی نیست. از این جهت است که به عقیده بک این، نظریه پیشرفت یا پسرفت نیست، بلکه نظریه ای است که با توجه به «بحران های نهادی ژرف در جامعه جدید صنعتی»، بر دوگانگی [یا دوراهگی] تجددخواهی اشاره دارد(Beck, 1994:178). نوگرایی بازتابنده، بیشتر گویای خود- رویارویی ناخواسته است تا بازاندیشی. آن چه باعث می شود که ادعاهای بک در وادی نظریه جامعه شناختی و فرهنگی، این چنین نوآورانه شود این است که [به نظر او] پیامدهای ناخواسته و آثار جانبی صنعتی شدن، بیش از کشمکش طبقاتی یا خرد ابزاری، نیروی محرکه تاریخ هستند.
زیستن در دنیای امروز، به این معناست که یاد بگیریم در محیطی با امکان وقوع خطرات بزرگ- مقیاس زندگی کنیم، خطرهایی که تلاش برای هنجاری شدن دیوان سالارانه، الزام های نظام اقتصادی، و اعتماد به تخصص علمی را مورد تردید قرار می دهد. ما فقط یاد نمی گیریم که در جامعه ای پسا- سنتی زندگی کنیم، بلکه یاد می گیریم در جامعه ای زندگی کنیم که در آن امکان وقوع خطرات بزرگ- مقیاسی مانند حادثه چرنوبیل عادت کنیم. با وجود پایان یافتن جنگ سرد، ما زیر سایه نابودی خودمان زندگی می کنیم. هیچ کس به واقع نمی داند پیامدهای درازمدت تخریب محیط طبیعی چه خواهد بود و محیط تا چه سطحی از مخاطرات می تواند باقی بماند. در چنین جامعه ای اقتصاد و سیاست را نمی توان با مبارزه در راه منابع مفهوم سازی کرد و تباهی محیطی را نمی توان به عنوان عارضه ای جانبی یا موقتی، دست کم گرفت. تولید بین المللی مواد آسیب زا، آلودگی دریاها، و خطرات نیروی هسته ای، همه سازوکارهای حکومت ملی و اعتماد ما نسبت به نهادهای اصلی جوامع را زیر سؤال می برد.
به این ترتیب، بک می پرسد، پیامدهای این مباحث برای مسائل سیاست محیطی و شهروندی چیست؟ نخست این که مخاطرات ایجاد شده به وسیله جامعه صنعتی، در اصل ملّی نیستند بلکه جهانی اند. یعنی این مخاطره ها به سیاست جدیدی اشاره می کنند که در فراسوی پلیدی های دیرپای جنگ سرد قرار دارد. این، هم امکان ظهور «دشمنان ناثابت» و هم شکل های جدید توافق نظر را پیش می کشد که در آن دولت ها با دشمنان دایمی و «دیگران» روبه رو نیستند(Beck, 1998). دوم این که اصولی مانند «هزینه آلاینده ها» یا «قصور فردی» در عمل باعث بالا رفتن سطح آلودگی ها می شود. دلیلش آن است که به سختی می توان آلودگی را فقط به یک منبع واحد نسبت داد، به شیوه ای که این رابطه علّی، ممکن است زیر بار اثبات علمی نرود و اغلب نسبت به این که چه کسی عملاً مقصر است کشمکش های فراوانی وجود دارد. پیامد این «کشمکش های تعریف کردن» که در جست و جوی یک «علت» آغازین هستند، اغلب به پنهان کردن راه های مؤثری می کشد که طی آن ها جامعه به صورت آزمایشگاهی علمی درآمده است. بک درباره بالا رفتن سطح مخاطره های عصر جدید می نویسد:
هرچه آلاینده ها بیشتر در محیط پخش شوند، سطح پذیرش یک یک آن ها بالاتر می رود، و هرچه این جریان آزادانه تر انجام گیرد، سیاه بازی و هذیان گویی دیوانه وارتر می شود، خطر مسمومیت جمعیت افزایش می یابد- این معادله ساده مفروض است که میزان حجم [بالای] مواد مختلف سمی، مساوی با بالارفتن میزان مسمومیت است(Beck, 1992:66).
جامعه مخاطره آمیز، مستلزم این دوگانگی است که علم، هم این مخاطره ها را ایجاد کرده و هم مقبولیت بخشیده است، و بازم علم، نیروی اولیه ای است که ابعاد مزبور را آشکار می نماید و نه اعتراضی مردمی. از این دیدگاه، جنبش محیطی نمی تواند ضد علمی باشد، اما علم را ضرورتاً واپس می زند. همچنان که این واقعیت آشکار می شود که مدرنیته بر ساختی نامطمئن تر و شکننده تر از آن چیزی است که پیش تر گمان می رفت؛ عقلانیت و داوری علمی باید به روی اجتماعی به طور کلی گسترده تر می شود. علاوه بر این، قدرت نافذ خرد فنی، باعث شکل گیری سیاست جدیدی شده که بک آن را «زیر- سیاست»(7) می نامد(1996). طرح نجات دادن محیط، در واقع همراه با تخریب طبیعت و فرهنگ مخاطره و بی اطمینانی شکل گرفته، یعنی با پدیده هایی که دربرداشت های انسان از بهزیستی بسیار اثرگذارند. علم و فناوری، نوعی فرهنگ بازتابی را شکل داده که در آن سیاست و اخلاقیات، بر کارشناسی علمی غلبه دارد. به این ترتیب، محیط مشترک مخاطره آمیز جهانی، شکل گیری نوعی سیاست بوم شناختی را میسر می سازد که در پی بهبود مبادله مردم سالارانه است. همان طور که مبارزه برای تحقق روابط شهروندی، از گذشته و در محیط های مادی از قبیل محل کار، سازمان می یافته اند، بسیار امکان دارد که زیر- سیاست ها به طور نمادی از طریق حوزه های مصرفی، رسانه های تلویزیونی، و سیاسی کردن دوباره علم شکل بگیرند.
اگر جنبش زیست بومی از ما می خواهد که گونه ای مربوط به کره زمین را رعایت کنیم، قضیه باز- ایجاد فضاهای عمومی گفت و گوی مردم سالاری را هم مطرح می نماید. بک(1995) با توجه به امکان ظهور گونه ای از «فن سالاری اقتداری» درباره این ابعاد آگاهی می دهد. او در این زمینه استدلال می کند که جامعه صنعتی(چنان که دیده ایم) از طریق توسعه صوری بعضی قوانین، باور به فناوری «پاک تر» و کارشناسان آگاه تر، نسبت به مسئله مخاطره زیست بومی واکنش نشان داده است. آن چه ضروری است این است که باید بار اثبات «بی خطر» بودن محصولات الکتریکی و راه تولید آن ها را بر دوش کارگزاران پول و قدرت گذاشت. گفت و گوی مردم سالاری باید در داشته های خود اصول تردید و بی اطمینانی را هم بگنجاند. فقط هنگامی که از موانع و خطرات خودفناور آگاه شویم و با بدترین سناریو کار خود را آغاز کنیم، مجادله ای «آگاهانه» را شروع خواهیم کرد.(8) حکم مردم سالاری در پشت چنین توصیه هایی این است که باید پیش از روی نمودن خطرات تازه برای اجتماع، به چنین گفت و گویی بپردازیم. همان طور که بک(1995:179) استدلال می کند: «احتیاط در آشپزخانه زهرابه؛ [توکسین ها] حکم مادر [برای فرزندان خود] را دارد». چنین حرکتی، دایره دیوان سالاری های دولتی را که در پی قانونی کردن و موجه نمودن مخاطرات عمومی و ممنوعیت شکل های باز گفت و گوی مردم سالاری هستند را درهم می شکند.
سپس بک(1992) خطوط کلی رابطه دو پهلوی بین سیاست، فرهنگ، و مسائل انحصارگرای اجتماعی را مطرح نموده و استدلال می کند که این رابطه دوپهلوتر از آن تبیینی است که به سادگی به راه هایی تأکید دارد که طی آن فرهنگ مصرفی، توانایی جمعی ما برای جست و جوی حل مسائل اجتماعی را کاهش می دهد. برای نمونه، بک تردید ندارد که آگاهی زیست بومی، به احتمال زیاد جای خود را در [اندیشه] طبقات کامروا باز می کند، چرا که آن ها بی تردید برای سلامتی و سبک زندگی خود، عموماً هزینه بیشتری می کنند. بک در واقع استدلال می نماید که بسیاری از مخاطرات محیطی، شامل نوعی تأثیر معکوس اجتماعی است، به این معنی که هر جریانی که زندگی روی کره زمین را تهدید می نماید، در نهایت کسانی را تهدید می کند که از کالایی شدن طبیعت، منفعت می برند. با وجود این، بک این را انکار نمی کند که سیاست مخاطره ای و سیاست طبقه ای ممکن است با یکدیگر همپوشی داشته باشند، چنان که انتقال صنایع خطرآلود به کشورهای جهان سوم، ممکن است مردم فقیر را بیشتر در معرض آسیب های آلودگی محیطی قرار دهد. منطق جامعه مخاطره آمیز این است که به راحتی می تواند «سرمایه را علیه سرمایه» و «کارگر را علیه کارگر» بشوراند، چرا که در جامعه مخاطره آمیز مرز مشخصی بین «برنده» و «بازنده» وجود ندارد.
همچنین بک(1997) در این باره مؤکّداً استدلال می کند که «دوره تأثیرهای جانبی» و «گسیختگی جامعه صنعتی» ضرورتاً در یک جهت واحد متحول نمی شوند. دست برداشتن از ایمان به پیشرفت صنعتی ضامن آن نیست که مسئله ها را «درست» طرح می کنیم، و مدعی آن شویم که تجددخواهی، «روی تاریک» دیگری [مخاطرات] نخواهد داشت. اروپا و امریکای سده هجدهم و نوزدهم شاهد توسعه دموکراسی و اصول همگانی، و همچنین حضور و گسترش ستمگری علیه زنان، ملی گرایی، نژادپرستی، و دیگر جنبه هایی بود که منجر به شکل گیری اردوهای متمایز شد. یعنی نوگرایی «بازتابنده»، ممکن است به بازاندیشی درباره نوگرایی و پیامدهای آن نینجامد، بلکه به جنبه های ضدنوگرایی بکشد. گرچه نوگرایی «بازتابنده»، مرزهای طبقه ای، جنسیتی و ملی را محو می کند، ضد تجددخواهی با بازآفرینی مرزها و سرکوبگری پرسش های انتقادی در پی آن است که این مسایل را دوباره به حال طبیعی برگرداند. پس ضد تجددخواهی، بازنمایاننده سرکوبگری تردید، ابهام [بی اطمینانی]، پیچیدگی اخلاقی است. به هر حال، این را نمی توان به منزله سنت تلقی کرد، چرا که تجددخواهی، پاسخی در برابر به چالش کشیدن بنیادی سنت است.
این فرایندها، از طریق آن چه بک فرایندهای فردی شدن می نامد، باری اضافه می گیرند. منظور بک این است که زندگی به طور فزاینده ای به صورت طرحی انفرادی درمی آید. محو شدن پیوندها و وفاداری های طبقه ای(که با افزایش نابرابری در درآمد همراه است) به این معنی است که افراد به طور فزاینده ای به سرگذشت خودشان برگردانده می شوند و روابط انسانی روز به روز در برابر پاسخگویی به ترجیح های فردی بیشتر رنگ می بازند. از دید بک، آن خواست کلاسیک در جامعه صنعتی که «من گرسنه ام» جای خود را به این می دهد که «من هراس دارم». معنای تحولات مزبور این است که ادراکات فرهنگی ما، با این نکته که میلان کوندرا(9) به آن «روشنایی وجود» می گوید، و با این پرسش اخلاقی که چگونه باید زندگی را اداره کرد، بیشتر هم سو می شود. بک به این نکته که فردگرایی بازاری یا به طور کلی تک افتادگی اجتماعی تعیین کننده خویشتن [فرد] است توجهی ندارد. معنای فردگرایی، محو کردن شیوه های جامعه صنعتی و ابداع پیوندها و زندگی نامه های مجدد جمعی و نوین است. همچنان که جنبه های بیشتری از زندگی اجتماعی [امروز] وابستگی خود به سنت را از دست می دهند، زندگی نامه های ما بیشتر مستلزم گزینش و برنامه ریزی می شوند. به این ترتیب، ما در عصر زندگی نامه های خودگردان(10) هستیم. دیدگاه بک با اندیشه های اجتماع گرایانه که معتقد است اجتماع ها باید از طریق وضع قواعد اخلاقی مشترک ساماندهی مجدد یابند، تفاوت دارد. یعنی چنین نیست که افراد در چنبره صورت های توخالی خودپرستی مصرفی گرفتار آیند، یا از سیاست پا پس بکشند و به فضای خصوصی خودشان رانده شوند. در شرایط صنعت گرایی رفاهی «مردم فراخوانده می شوند تا خودشان را به منزله «افراد» برسانند: خودشان را چونان افراد، برنامه ریزی کنند، بشناسند و طراحی نمایند، اگر نتوانستند، خود را نکوهش کنند»(Beck, 1999:9). پس افراد «محکوم هستند» که مؤلف زندگی خودشان باشند. از هم پاشیدگی خانواده هسته ای و سلسله مراتب خشک طبقه ای، نمود آن است که ما از ساختارهای جامعه صنعتی بیرون آمده و گرفتار بی اطمینانی های دنیای جامعه مخاطره آمیز شده ایم.
بک با اشاره به بعضی دگرگونی های شگرفی که در زندگی شخصی ما روی می دهند، بسیاری از این گونه نمودها را توضیح می دهد. جامعه صنعتی، بر جدایی قاطع بین جنبه های عمومی و خصوصی، و حذف زنان از دنیای عمومی و شکل گیری هویت شان صرفا ً بر اساس نظام خشک جنسیتی استوار بود. اما پس از جنگ جهانی دوم که زنان وارد محیط کاری شده اند، شاهد درهم شکسته شدن نظام جنسیتی بوده ایم. این وضعیت، مردان را از این که تنها حامی و سرپرست خانواده باشند، آزاد کرده و به این ترتیب، پیوندهای قبلی بین کار، خانواده و جنسیت را از هم گسیخته است. ساخت زداییِ از بخشی از دنیای عمومی و خصوصی موجب شده است که عشق بیشتر به صورت رویدادی پیشامدی درآید. عشق، دیگر در بند ضرورت های اقتصادی نیست و به صورت نشانه ای تهی درآمده که باید به وسیله طرفین ارتباط پر شود. بحث بک در اینجا و در اثر دیگری که به وسیله بک و گرنزَیم(1995) انجام گرفته این است که عشق جایگزین دین شده، و راه اصلی برای معنابخشی زندگی از سوی افراد در عصر نوین شده است. ارتباط عاشقانه وضعیتی است که ما با آن خود را پیدا می کنیم، با دیگران رابطه صمیمانه برقرار می کنیم، و جایگاهی را می یابیم که می توانیم به آن تعلق داشته باشیم. با وجود این، مناسبات عاطفی در اثر سست شدن کشمکش های آشکار طبقه ای، همچنین می توانند جایگاهی باشند که افراد می توانند ستیزه شدید با دیگری را تجربه کنند. این امر بیشتر به خاطر آن است که روابط برابرتری به آزادی بیشتر زنان دلالت کرده ولی برای مردان به رقابت بیشتر، کار در منزل، سلطه کم تر، و صرف وقت بیشتر با بچه های شان دلالت می کند.
از این جهت است که با بازگشتن به آن منطق دیالکتیکی که بک بین تجددخواهی و ضد تجددخواهی نشان می دهد، فرایند تفرد، ضرورتاً جهت گیری سیاسی ندارد. برای نمونه، صورت های متقابل تجددخواهی می توانند بیانگر دنیای آشفته ای باشند که در شبکه روابط میان شخصی بین دو جنس و با طبیعی سازی دوباره نقش و هویت مردان و زنان، ظهور می کند. در حقیقت این نکته، نمود اصلی زیر- سیاست است، به این معنا که «مجموعه شبکه های سیاسی جامعه صنعتی در حال غیرسیاسی شدن است، و آن چه در روند صنعتی شدن غیرسیاسی بوده دارد سیاسی می شود»(Beck, 1997:99). چنین پویشی به این معناست که ما اغلب در جایی که نباید، به دنبال سیاست هستیم. با توجه به این امر، بک در درون فضای تجددخواهی بازتابی به آن تضاد عمده اشاره دارد که بین سیاست مبتنی بر نمودهای انفرادیِ بازتابی و بازنگری یقین بنیادگرایان وجود دارد. چنین سیاستی ما را وادار می کند که درباره فروض گسترده ای که در مستعمره کردن خرد اقتصادی، فروکاهی ارزش ها یا صورت های پسانوگرای تفرقه وجود دارد بازاندیشی کنیم. به این معنی که تجددخواهی هم «فرزندان آزادی» را به دنیا می آورد که یاد گرفته اند تفریح، تلفن های همراه و مخالفت با سیاست مسلط می تواند نیرویی برای تحول باشد و هم این که «شهروندان» و واعظان اخلاقی «ناخوشایند» را به وجود می آورد که می کوشند بر فقدان امنیت که حاصل تجددخواهی است، صحه بگذارند(Beck, 1998). مرزبندی اصلی سیاسی مبارزه هایی که آینده را رقم می زنند، بین آن ها که می خواهند جامعه مدنی و اجتماع را از دل آزادی بازسازی کنند و آن ها که می خواهند شکل های جدید انضباط و اجبار را به میان آورند، رسم می شود. در واقع، هنگامی که اخلاق تفردجویی با فرایند جهانی سازی پیوند می خورد، بسیار امکان دارد که سیاست را به سوی جهان وطنی بکشاند. فروکاهی صنعت گرایی ملّی رشد اخلاقیات جهانی جهان وطنی را در پی خواهد داشت، اخلاقی که درمی یابد مسائل عمده ای که به وسیله شهروند معمولی مطرح می شود دیگر نمی تواند در مقیاس های ملّی اندیشیده و عملی شود(Beck, 1999).

ارزیابی پیشرفت ها و مجادله های عمده

ارزیابی نقادانه بک از مسیر اصلی جامعه شناسی، سهم او در نقادی به روشنی معین می نماید. اندیشه [تز] جامعه مخاطره آمیز که از سوی بک پرورده شده، گویای آن است که دستگاه نظریه اجتماعی و سیاسی امروزی، در پاسخ یابی به مسائلی که از سوی «تجددخواهی دوم» مطرح شده اند، ناتوان است. بک می گوید از آثار بنیادی مارکس و ماکس وبر تا کوشندگان نسل فعلی یعنی هابرماس و میشل فوکو، همه نیاز به بازنگری اساسی دارند. در این جا فقط می توانیم به پاره ای از پرسش هایی بپردازیم که بک در نوشته هایش درباره نظریه اجتماعی و سیاسی معاصر مطرح کرده است. در بحثی که در پی می آید به چهار نکته مجادله آمیزی خواهیم پرداخت که به دیدگاه بک مربوط می شود، و سپس به پاسخ هایی که ممکن است داده شود می پردازیم. این نکات را تا آن جا که ممکن بود گشوده مطرح کردیم تا هر خواننده ای بتواند براساس ذهنیت خودش به آن ها بنگرد.

تجددخواهی سرمایه داری

برخی نقادان ملهم از مارکسیسم عقیده دارند نیروی محرکه اصلی تجددخواهی، خود نظام سرمایه داری است و نه آثار جانبی آن. از چنین دیدگاهی این جریان کالایی شدن است که جهان را به دگردیسی کشانده و نه پیامدهای ناخواسته صنعتی شدن. خصوصی سازی اموال عمومی، تمرکز قدرت سیاسی و اقتصادی در دست چند شرکت فراملیتی و لزوم انباشت سرمایه، همه به نظریه ای اجتماعی سرمایه داری خواهد بود و نه صنعت گرایی. مخاطراتی چون بیکاری، فقر، محرومیت اجتماعی، و فقر بهداشتی همه در نهایت به مناسبات تولید و توزیع ثروت در جامعه مربوط می شود(Mc Guigan, 1999; Rustin, 1994; Soper, 1995). آن چه این نقادان می گویند این است که ما شاهد تبلور تجددخواهی هستیم، و ظهور پسانوگرایی و جامعه مخاطره آمیز واقعیت ندارد. برای نمونه، آلکس کالینیکوس(1999) بک را متهم می کند که او درباره نیروی مردم سالاری کردن تجددخواهی گزافه گویی کرده است. [به نظر آن ها] اگر بک به فرصت های قابل توجهی اشاره می کند که همراه با زوال قدرت کارشناسی، جریان های پیش بینی ناپذیر افکار عمومی، و حضور خانواده های دموکراتیک تر تحقق یافته، بسیاری از نمودهای نابرابری گرا در اقتصاد سرمایه داری به دلیل فروریختن سوسیالیسم دولتی، ضعف [پیوند] ملت- دولت، و جهانی سازی، همچنان به قوت خود باقی مانده است. این تحولات باعث تغییر در شیوه توزیع قدرت اقتصادی و سیاسی شده، آن هم در این راستا که از دست مردم(به ویژه ملت- دولت) ستانده شده و در دست شرکت های بزرگ چند ملیتی قرار گرفته است. این رویکرد بیشتر سنتی اقتصاد سیاسی دلالت بر این دارد که علوم اجتماعی سنتی هنوز هم می تواند به خوبی به ما خدمت کند، برخلاف دیدگاه بک.
بک با استدلال آوردن در این باره که از خصایص منفی تجددخواهی به خوبی آگاه است، به چنین اتهام هایی که بر او وارد می شود می تواند پاسخ دهد. منطق دیالکتیکی که در نوشته های او پرورده می شود، در بررسی آثار تخریبی سرمایه داری افسارگسیخته توانایی کافی دارد. او به ویژه بر شکاف فزاینده بین فقیر و غنی، فقر جهانی، تحرک سرمایه، و نیروی کار ذخیره پرنوسان در اقتصاد سرمایه داری تأکید دارد. در عین حال، این جنبه ها باید با نیروی ویرانگر زیست بومیِ صنعتی شدن به شیوه ای استوارتر پیوند داده شود. از دیدگاه بک ما به فراسوی دوگانگی سیاسی چپ و راست، و به جهانی نامطمئن تر و مخاطره آمیزتر از آن چه نقادان او گمان می کنند گام نهاده ایم. [به نظر او] نیروی محرک تحول اجتماعی را دیگر نباید در بنیادهای سیاسی جست و جو کرد، بلکه اندیشه هایی تازه همچون امنیت زیست بوم، برابری جنسیتی، و مبارزه جهت خنثی کردن بدهی های کشورهای جهان سوم که فردگرایی جدید را به وجود آورده و جهت گیری جهانی دارد مورد توجه است. تحلیل بک از این جهت و جهات دیگر به رویکرد گیدنز(1990) نزدیک می شود که سرمایه داری را فقط جنبه ای از تجددخواهی می داند که شامل صنعتی شدن، نظارت، و مهار ابزار خشونت نیز هست. به عبارت دقیق تر، بک باید این چنین استدلال آورد که سرمایه داری بافته شده در چارچوب جامعه مخاطره آمیز است تا جهت عکس آن. یعنی سرمایه دارای فراورده مخاطره از طریق تحول روابط بین مردان و زنان، تهدیدهای هسته ای جهانی، خطرات زیست محیطی و مانند آن است- همه این ها حاصل ناخواسته صنعتی شدن است- که سزاوار توجه سیاسی ما است نه تمرکز کوته بینانه بر سرمایه داری درحالی که منتقدان او در دوگانگی های جنگ سرد(بین کمونیسم و سرمایه داری) گرفتار می مانند، ولی [بحث او درباره] جنبه های نامطمئن تر مخاطرات جهانی جنبه های تازه فراوانی را برای تحلیل می گشاید.

پروژه تجددخواهی

بک واکنش بدبینانه کسانی را نیز جلب کرده که عقیده دارند او از جهت عقلانی شمردن میراث عصر روشنگری، خوش بینی بیش از اندازه دارد. از این بابت، استدلال او به گفته های هابرماس(1985) نزدیک می شود(هر چند که تفاوت عمده هم دارد)؛ چنان که هابرماس تداوم سودمندی منابع اخلاقی عصر روشنگری را به ما گوشزد می کند. او و بک هر دو عقیده دارند برای بازیابی دلالت همگانی گفت و گوی خردورزانه، باید کوششی رهایی بخش و نقادانه اعمال نمود. اما از این جهت که او باور دارد زندگی روزمره بیشتر متأثر از «تأثیرهای جانبی» شکل دوباره می گیرد و چندان متأثر از خردابزاری نیست، با نظر هابرماس متفاوت است؛ همچنین نظر او در این باره که تجددخواهی امروز، بیشتر یک قلمرو مشاجره آمیز است(براساس تعارض های مورد نظر در زیرسیاست ها) با بحث هابرماس درباره مستعمره کردن زیست جهان، متفاوت است.
هرچند این گونه پرسش ها مستلزم تحلیل گسترده تری است، ولی باومن(1993) و اسمارت(1999) هر دو چنین استدلال می کنند که «نوزایی خرَد» که به وسیله نوگرایی بازتابنده مطرح شده، در ترسیم آینده کمک چندانی نمی کند زیرا که آن آینده با شک و پیچیدگی های اخلاقی از هم گسیخته خواهد بود. یعنی چنان که بک در آثار اولیه اش تعریف می کند، باز مطرح کردن خرد، بیشتر در جهت تقویت و نه تضعیف چیزی است که باومن (1993:1204) به آن «گرایش انتحاری قاعده فناوری» می گوید. تحلیل بک بیشتر به سلطه مستمر خردورزی علمی وابسته است و خود را در سیاست اخلاقی درگیر نمی کند. باومن این نکته را با این استدلال گسترش می دهد که ممکن ترین واکنش در برابر نمودهای عمومی مخاطره، همان خصوصی کردن نظام مند آن است و نه اخلاقی کردن دوباره فضای عمومی. به نظر باومن، فرض بک این است که «تجددخواهی بیشتر و نه کمتر» است که تلاش مصرف کنندگان «خصوصی» را در اجتناب از مخاطره بی نتیجه می کند. باومن اشاره می نماید که «مخاطره ستیزی» خصوصی شده، از کوشش برای کاهش وزن تا مصرف یک قرص ویتامین، همه کار مهمی است. در یک جامعه مصرفی، وسوسه قوی برای فرد این است که خود را به طور شخصی و خصوصی از مشاجره برهاند، نه این که خود را در کوششی عمومی برای بنا کردن هنجارهای اخلاقی مشترک درگیر نماید. بنابراین، رابطه ضروری و مستقیمی بین پذیرش عمومی مخاطره و کنش سیاسی لازم برای برخورد با چنین مسائلی وجود ندارد. باومن و اسمارت، هر یک به شیوه خود به ضرورت بازیابی اخلاقی گسترده تری نظر دارند، مقوله ای که فردگرایی نوین و خرد علمی نه فقط به آن بی توجه اند، بلکه آن را تضعیف هم می نمایند.
این نکات پرسش های جدی در مقابل موضع بک مطرح می کند. با وجود این به نظر من می توان با توجه به تحلیل های بک در مرحله بعدی اش(که به نظر می رسد متأثر از آموزه های باومن باشد) به یقین این گونه استدلال کرد که می توانیم نتایج متفاوتی از بحث او استخراج کنیم. کوشش در پیوند دادن مجدد طبیعت و انسانیت که بر سراسر پهنه انسانیت اثر خواهد گذاشت و جلوگیری از تخریب محیط، جنبشی سیاسی است. بی تردید کوشش های [شخصی و] خصوصی فراوانی برای فرار از مسئولیت و حفظ «اختصاصی» خودمان از بسیاری پیامدهای منفی تباهی محیطی وجود خواهد داشت. البته بک می تواند پاسخ دهد که این کوشش ها به خاطر گرم شدن زمین، مسمومیت غذایی، و تهدید خطرات هسته ای همه در معرض شکست هستند: مسائل محیطی، مسائل همگانی هستند. جنبش محیطی، فمینیسم، و دیگر جنبش های اجتماعی، هر کدام مبانی اخلاقی متفاوتی را برای زندگی شخصی در نظر دارند که مسئولیت را درست به سطح فردی می کشاند. جهانی سازی زندگی روزمره، هم پرسش های جدیدی را به وجود می آورد و هم ما را درگیر با منطق های دیگر می کند. به علاوه، بک می توانست بحث خود را ادامه دهد، بدون این که در اندیشه این باشد که آیا این جنبش های نو می توانند با مسائل آثار جانبی صنعتی شدن مبارزه نمایند و دنیا را از این فرایند محافظت کنند یا خیر. چنان که پیش از این گفته شد، بک به خوبی می داند که سیاست جهان وطنی برای موفقیت در جامعه مخاطره آمیز جهانی تضمینی ندارد.

عقلانی شدن تجددخواهی

بک به خاطر این بحث خود که مخاطره آمیزی و بازتابندگی، بیش از کنترل و نظم دیوان سالاری، نشانه بارز تجددخواهی است، می تواند مورد نقد قرار گیرد. اگر به نحله های مختلف نظریه اجتماعی، از جمله اندیشه وبر، آدورنو، و فوکو مراجعه کنیم، چنین می نماید که جهان نوین بیشتر به سوی دیوان سالاری و نظم یافتگی گرایش دارد، و کمتر به آشفتگی و بازتابندگی میل می کند. مهم ترین مدافع این تفکر ویژه، جرج ریتزر(1993) در تز مک دونالدی کردن است. از نظر ریتزر جامعه از طریق فرایندهای کارآمدی، محاسبه گری، پیش بینی پذیری، و کنترل، در جهت معیاری و هنجاری شدن به پیش می رود. به دیگر سخن، این نمودهای «عقلانیت صوری»، محیطی فارغ از مخاطره را برای تولید غذای آماده فراهم می کند. ریتزر در آخرین نوشته خود(1999a) دیدگاه مک دونالدی کردن را گسترش داده تا مفهوم «زیارتگاه های مصرف(11)» را تبیین کند(از خرید اینترنتی گرفته تا گسترش بازارهای بزرگ خرید) که آن ها هم تجسم این نمودها هستند. ظاهراً، چه برای خرید کردن و چه برای سینما به بیرون برویم، در مسیر معیاری شدن فرهنگی قرار می گیریم. وانگهی، قرارگاه های جدید مصرف فرایندهای «افسون گری» را از طریق شبیه سازی و مضمون سازی(12) به کار می گیرند تا این جنبه ها را از دید مصرف کنندگان شان پنهان دارند. هرچند ریتزر با وبر هم عقیده است که این فرایندهای عقلانی، آثار غیرعقلانی و غیرانسانی(از قبیل جایگزینی فناوری به جای نیروی انسانی) دارند، ولی به ندرت ممکن است که نمودهای گسترده تر نظام را به طور جدی سست کنند. در واقع آن جا که برایان ترنر(1999) ریترز را به این خاطر نقد می کند که او بسیاری از مسائل مربوط به جامعه مخاطره آمیز را نادیده می گیرد، ریترز(1991b:241) پاسخ می دهد که «مخاطره هایی که بک بر آن ها تأکید دارد، با رشد عقلانی شدن کاستی می گیرند».
این ادعاها بر بعضی از ضعیف ترین جنبه های جامعه شناسی معاصر اشاره داشته و تا اندازه ای بیانگر محبوبیت کنونی بک است. گرچه به خاطر بی طرفی سیاسیِ گفته های ریتزر درباره «اعتقاد» قاطع بک به جنبه های صوری عقل گرایی، می توان به برخی از این نکات پاسخ هایی داد، امّا در این جا از آن صرف نظر می کنیم. بحث بک، ادعاهایی مانند ادعاهای ریتزر را که می گوید تجددخواهی را می توان به کمک پیروزی و چیرگی خردابزاری تبیین کرد به شدت سست می کند. به جای آن، بک اشاره می کند، که بسیاری از این فرایندها به خودشان بازگشته و از این رو بسیاری از جنبه هایی را که ریتزر مسلم می داند، سست و متزلزل می نمایند. بک می تواند ادعا کند که سازمان هایی چون مک دونالد همواره باید در محیطی بازتابی [به اقتضای روز] عمل کنند، چرا که ادعاها و ادعاهای متقابل فراوانی در رابطه با پرداخت دستمزد کارگران، مسائل مربوط به حقوق حیوانات، اخلاق گوشتخواری، و موارد مربوط به اثرهای پزشکی مصرف آنتی بیوتیک ها در پرورش حیوانات وجود دارد. این که مک دونالدها می کوشند خود را فضایی پیش بینی پذیر و فارغ از مخاطره نشان دهند(تصویری که ریتزر آن را از روی ظاهرش می پذیرد) کوششی است برای سرکوب کردن آن پرسش های اخلاقی که بک می کوشد آن ها را باز کند. از دیدگاه تحلیلی بک، مک دونالدی کردن، بازنماینده بسیاری از نیروها[ی اجتماعی] است که خود بازنماینده صورت های زیست بومی مسئولیت ناپذیری می باشند که دیگر نمی توان آن ها را در پشت ادعاهای مربوط به «عقلانیت صوری» پنهان کرد.

نارسایی تأویلی

تعدادی از دیگر منتقدان بک او را متهم به نادیده گرفتن راه هایی کرده اند که در آن ها پنداره های مخاطره به صورت عامه فهم تر بیان می شود. به سخن کوتاه، بحث در این است که نظریه های بک به برنامه کاریِ ابزاری و فناورانه ای مربوط است که می خواهد بحران های محیطی را «مدیریت کند». به این معنی که اگر بک جامعه مخاطره آمیز را بحرانی اجتماعی توصیف می کند، ولی به راه هایی که مردم، فرهنگ ها، و جنبش های سیاسی متفاوت می توانند به باز تفسیر و دست اندازی در برداشت های مسلط طبیعت بپردازند، بی توجه است. طبق گفته لش(1994) و واین(1996)، تحلیل بک چون نمی تواند با دیدگاه ها و طرح های متفاوتی ارتباط برقرار کند که در سازمان های غیررسمی مردمی جریان دارد، جانب متخصصان فن گرای(همچون سیاستمردان، دانشمندان و متصدیان حکومتی) را می گیرد. بر پایه استدلال ماری داگلاس(1992:48) «در این که چرا تحلیل ادراک مخاطره، نباید به مقایسه فرهنگ ها بپردازد، دلیلی درونی وجود ندارد». بک با انجام ندادن چنین کاری متهم می شود که به طور ناخواسته تمایز بین کارشناسان و مردم عادی را تشدید می کند. به این ترتیب، بک به تدوین دیدگاهی درباره سوژه می رسد که با رویکرد محاسبه گر- عقل گرا(13) چندان دور نیست، زیرا این دیدگاه پیچیدگی و تفاوت های فرهنگی «چگونگی فهم مخاطره» در بین و در درون گروه های اجتماعی و جامعه های مختلف را پرستش انگیز نمی شناسد. بک، به جای این که همچون لش پنداره های بازتابندگی را به کمک مجموعه عوامل مشخص زیبایی شناسی بسط دهد، و یا این که در پی پرداختن به بسیاری از روش های محافظتی و مقاومتی باشد که «مردم عادی» ممکن است در برابر روش کار و فرهنگ مردم اهل علم به کار گیرند، بیشتر به طور جدی در پی آمیختن اصل مسئولیت پذیری در بحث های نخبگان است.
با این همه، اگر لش(1994) و واین(1996) ادعا دارند که بک به شیوه های بر ساخته شدن محیط از نظر اجتماعی بی توجه است ممکن است دیگران هم به همین ترتیب مدعی شوند که جامعه مخاطره آمیز از نظر مفهوم فلسفی اش چندان واقعیت گرا نیست. برای نمونه، ساپر مدعی است(1995) همان طور که باید به چگونگی بر ساخته شدن طبیعت از نظر فرهنگی توجه داشته باشیم، باید همچنین گفتمانی واقع گرایانه را نگاه داریم که به بدیهی بودن تباهی هم توجه دارد. بک اخیراً کوشش نموده است(1999) که به این انتقادها پاسخ دهد، و در همین باره می گوید نیازی نیست بین واقعیت گرایی و سازه گرایی تمایزی قایل شویم. او استدلال می کند که نخست باید به ابعاد نهادی و مسائل مربوط به قدرت در جامعه مخاطره آمیز توجه داشت، آن هم به شیوه ای که ما را به فراسوی مسائل صرفاً فرهنگی مربوط به معنا ببرد. دوم این که، براساس برخی انتقادهای ژرف نگرانه آدام(1998)، بک استدلال می کند که مخاطرات در آن واحد هم واقعی و هم بر ساخته هستند. منظور این که، هر چند بسیاری مخاطره های زیست بومی نادیدنی هستند یا به مرور زمان بر هم انباشته می شوند، به گفتمان ها و دانش های گوناگونی نیازمند هستیم تا آن ها را قابل دیدن کنیم. به علاوه، بر این هم دلالت دارد که این دانش ها(یا بی اطمینانی های ساخته شده) می توانند در تعریف مخاطره های جدیدی مؤثر باشند که ما پیش تر از آن ها آگاه بوده ایم و نیز بر این که تعریف مخاطره، منبع ارجاعی مضاعف دارد. به هر روی، پیچیدگی فرهنگ های مخاطره و کشاکش ها بر سر تعریف مخاطره، از واقعی بودن آن ها چیزی کم نمی کند. از این رو، یک نگرش بر ساخت گرایانه نمی تواند این را تعریف یا بیان کند که چه چیز واقعی «است» و چه چیز «نیست» (Beck, 1999:133).
هرچند این بحث ها همچنان ادامه دارد، ولی بی گمان بک رهاوردهای ماندگاری را برای نظریه اجتماعی و سیاسی به ارمغان آورده است. در کمک رسانی به تعریف این که تجددخواهی دوم چیست، نقد او همزمان با ظهور احتمالی شکل های دیگری از تجددخواهی وابسته است که در برابر گفت و گوی عمومی مردم و نهادهای مسلط جامعه مسئول تر هستند. بک به طور جدی از ما می خواهد که از این توهم که مقوله های اصلی جامعه شناسی سده نوزدهم، برای فهم «طبیعت» پویا و شکننده جامعه جهانی مخاطره آمیز بسنده هستند چشم بپوشیم. این بازگشت به منطقِ نظم و کنترل [قرن 19] نیست، ولی فراخوانی است به توسعه عمومی جوامعی که در گوهرشان خود- منتقد هستند.

آثار اصلی بک

Beck, U. (1992) Risk Society: Towards a New Modernity. London: Sage.
Beek, U. (1995) Ecological Politics in the Age of Risk. Cambridge: Polity Press.
Beck, U. (1997) The Reinvention of Politics: Rethinking Modernity in the Global Social Order. Cambridge: Polity Press.
Beck, U. (1998) Democracy Without Enemies. Cambridge: Polity Press.
Beck, U. (1999) World Risk Society. Cambridge: Polity Press.
Beck, U. and Beck-Gernsheim, E. (1995) The Normal Chaos of Love. Cambridge: Polity Press.
Beek,U. Giddens, A. and Lash, S. (1994) Reflexive Modernisation: Politics, Tradition and Aesthetics in the Modern Social Order. Cambridge: Polity Press.

سایر آثار [مقاله ها]

Beck, U. (1994) 'Replies and critiques', in Beck, U., Giddens, A. and Lash, S. Reflexive Modernisation: Politics, Tradition and Aesthetics in the Modern Social Order. Cambridge: Polity Press.
Beck, U. (1996) 'World risk society as cosmopolitan society', Theory, Culture and Society, 13(4):1-32.

Adam, B. (1998) Timescapes of Modernity: The Environment and Invisibi Hazards. London: Routledge.
Alexander, J. (1995) Fin de Siecle Social Theory: Relativism, Reduction, and the Problem of Reason. London: Verso.
Alblaow, G. (1986) The Global Age. Cambridge: Polity Press.
Bauman, Z. (1993) Postmodern Ethics. Oxford: Blackwell.
Benton, T. (1994) (eds) Social Theory and the Global Environment. London: Routledge.
Callinicos, A. (1999) Social Theory: A Historical Introduction. Cambridge: Polity Press.
Douglas, M. (1992) Risk and Blame: Essays in Cultural Theory. London: Routledge.
Elliott, A. (1994) Subject to Ourselves: Social Theory, Psychoanalysis and Postmodernity. Cambridge: Polity Press.
Goldblatt, D. (1996) Social Theory and the Environment. Cambridge: Polity.
Giddens, A- (1990) The Consequences of Modernity. Cambridge: Polity Press.
Giddens, A. (1994) Beyond Left and Right. Cambridge: Polity Press.
Franklin, J. (1998) The Politics of the Risk Society. Cambridge, Polity Press.
Habermas, J. (1985) The Philosophical Discourse of Modernity. Cambridge: Polity Press.
Lash. S. (1994) 'Reflexivity and its doubles: structure, aesthetics, community', in Beck, U.
Giddens, A. Lash, S. Reflexive Modernisation: Politics, Tradition and Aesthetics in the Modern Social Order. Cambridge: Polity Press.
Lash, S. Szerszynski, B. and Wynne, B. (eds) Risk, Environment and Modernity. London: Sage.
Lash. S. and Urry, J. (1994) Economy of Time and Space. London: Sage.
Luhmann, N. (1993) Risk: A Sociological Theory. New York: Aldine de Gruyter.
Nowotyn. H. (1992) 'Reputation at risk', The Times Higher Education Supplement. November 20.
MacNaughten, P. and Urry, J. (1998) Contested Natures. London: Sage.
MaGuigan, J. (1999) Modernity and Postmodern Culture. Buckingham: Open University Press.
Ritzer, G. (1993) The McDonaldisation of Society: an Investigation into the Changing Character of Contemporary Social Life. London: Sage.
Ritzer, G. (1999a) Enchanting A Disenchanted World: Revolutionising the Means of Consumption. London: Sage.
Ritzer, G. (1999b) 'Assessing the Resistance", in B. Smart (ed.) Resisting McDonaldisation. London: Sage.
Rustin, M. (1994) 'Incomplete modernity — Ulrich Beck's risk society'. Radical Philosophy, 67 (summer) :3-12.
Smart, B. (1999) Facing Modernity: Ambivalence, Reflexivity and Morality. London: Sage.
Soper, K. (1995) Waht is Nature Oxford: Blackwell.
Stevenson, N. (1999) The Transformation of the Media: Globalisation, Morality and Ethics. London and New York: Pearson.
Turner, B.S. (1994) Orientalism, Postmodernism and Globalism. London: Routledge.
Turner, B.S. (1999) 'McCitizens: risk, coolness and irony in contemporary polities', in B. Smart (ed.) Resisting McDonaldisation. London: Sage.
Wynne, B. (1996) 'May the sheep safely graze? A reflexive view of the expert-lay knowledge divide', in S. Lash, B. Szerszynski and B. Wynne (eds) Risk, Environment and Modernity.

پی نوشت ها :

1- Pomerania، منطقه ای در لهستان، در ساحل بالتیک در مرز لهستان و آلمان، قسمت غربی آن مستعمره آلمان بود. این منطقه مدت ها بین کشورهای مختلف دست به دست شد. – م.
2- Hanover
3- Bamberg
4- Jyvaskyla
5- thesis
6- Boyine Spongiform Encephalopathy (BSE)
7- subpolitics
8- به نظر می رسد اشاره ای پرسش آمیز از شکاکیت دکارتی است. – م.
9- Milan Kundera
10- DIY مخفف: do-it-yourself که به طور عمومی به صورت «تعمیرکار خود باشید» یا مشکل خود را خودتان حل کنید ترجمه می شود، و ما در این جا «خودگردان» ترجمه کرده ایم. – م.
11- cathedrals of consumption
12- themeing
13- Calculative-ratianalist approach

منبع :الیوت، آنتونی، و برایان ترنر، (1390)، مترجم: فرهنگ ارشاد، برداشت‌هایی در نظریه اجتماعی معاصر، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول.