پیدایش فلسفه ی معاصر
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی
«انسان نوین، یعنی انسان رنسانس، برای دفن شدن آماده است»
گراف پاول یورک فون وارتن بورگ
سده ی نوزدهم
الف. نوع و جریان فلسفه ی نوین
فلسفه ی نوین، یعنی اندیشه ی فلسفی فاصله ی زمانی سالهای 1600- 1900، خود از پیش به تاریخ تعلق داشته است. اما از آنجا که فلسفه ی معاصر، فلسفه ی دوران بیواسطه ی کنونی ما، در بخشهای اساسی آن در نتیجه ی درگیری و اشتغال با تاریخ و همچنین ادامه ی آن و کوشش در راه درگذشتن از آن پدید آمده است، فهم آن مستلزم شرط پیشین شناخت گذشته است. بدین سان، ما باید در طرحهای گسترده، پیدایش و اندیشه های بنیادی این فلسفه ی نوین را به یاد آوریم.فلسفه ی نوین، چنانکه همه می دانند، با زوال اندیشه ی اسکولاستیکی (سده های میانه) به پا خاست، آن اندیشه ای که نشان مشخص آن پلورالیسم (1) یا چندگرایی (یعنی پذیرش کثرتی از هستنده ها یا موجودات و مراتب هستی گوناگون واقعی) و پرسونالیسم (2) یا شخصگرایی (شناسایی تقدم ارزشهای شخصی انسانی)، و دریافت یکپارچه ی واقعیت، و همچنین تئوسنتریسم (3) یا خدامداری، یعنی تمرکز توجه به خدای آفریننده بوده است. خصلت مشخص روش اسکولاستیکی تحلیل تفصیلی منطقی مسائل منفرد است.
فلسفه ی نوین با همه ی این اصول به مخالفت برخاست. اصول بنیادی آن یکی مکانیسم است، که یکپارچگی مفهوم هستی و سلسله ی مراتب آن را نفی می کند، و دیگری ذهنگرایی یا سوبژکتیویسم، یعنی روی گرداندن انسان از خدا به خود و گردش توجه به درونذهن انسان. در روش نیز فلسفه ی نوین از منطق صوری دور می شود. در حقیقت، این فلسفه با استثناهای مهم، به وسیله ی نظام یا سیستم سازی و انصراف از تحلیل مشخص می شود. رنه دکارت (4) ( 1596 - 1650) نخستین کسی است که این گردش جهت را به نحو کامل آن به بیان آورد. دکارت، پیش از هر چیز، مکانیست است. وی دو مرتبه از هستی را به رسمیت می شناسد: اندیشه ( یا روح)، و ماده. اما تمامی واقعیت غیر روحی یا غیر اندیشه ای را، بنا بر عقیده ی او، می توان به مفاهیم مکانیکی محض بازگرداند؛ مانند وضع، حرکت، انگیزه؛ و هر رویدادی را به وسیله ی قانونهای مکانیکی و محاسبه توضیح داد. وی در عین حال سوبژکتیویست یا ذهنگراست؛ یعنی برای او واپسین داده شده و نقطه ی آغاز لازم برای فلسفه اندیشیدن است. نومینالیسم یا نامگرایی وی نیز بر این افزوده می شود: در نظر وی حدس یا منطق صوری است. وی در واقع اصلاً هیچ گونه روش خاص فلسفی را نمی شناسد، و می خواهد که در همه جا شیوه ی کار از لحاظ فلسفی تحلیل نشده ی دانشهای طبیعی - ریاضی را به کار برد. شناسایی این اصول مسائل حل ناپذیری را مطرح می کند: اگر ساختمان کلی جهان تنها ترکیبی از اتمها و همانند یک ماشین است، چگونه می توان محتوای روحی آن را توضیح داد؟ از سوی دیگر، چگونه می توان با آغاز از اندیشه، که بایستی چونان تنها داده شده ی بیواسطه معتبر باشد، به واقعیت جهان دست یافت؟ اما پیش از هر چیز این پرسش به میان می آید که چگونه شناخت اصلاً ممکن است هر گاه تنها اشیای جزئی بر ما شناخته شده باشد، چه شناخت همواره با مفاهیم کلی و قانونهای همگانی فعلیت می یابد. خود دکارت این مسئله را به یاری معانی فطری یا ذاتی و هم ارزی میان قانونهای اندیشه و قانونهای هستی به طور کلی حل کرد. کوگیتو (5) ی (می اندیشم) مشهور وی دسترسی به واقعیت را برایش تأمین می کرد، از آن راه که روح یا اندیشه به سان علت بر ماده تأثیر می کند.
گروهی از اندیشمندان که بنادرست «راسیونالیستها» نامیده شده اند، نظریه ی وی را درباره ی معانی فطری پذیرفتند. و پیش از همه، این کسان: باروخ اسپینوزا (6) ( 1632 - 1677)، گوتفریدویلهلم لایبنیتس (7) ( 1646- 1716) و کریستین ولف (8) ( 1679- 1754). گروه دیگری، که تجربه گرایان (آمپیریستها) ی انگلستان باشند، منطقی تر عمل کردند. اینان به نحوی پیگیر مکانیسم را به پهنه ی روح نیز گسترش دادند و با ذهنگرایی و نامگرایی اصلهای خشک و انعطاف ناپذیری همراه ساختند. این تلقی، که نشانه های آغازین آن را نزد فرانسیس بیکن(9) ورولامی ( 1561- 1624) می توان دید، تشکیل منظم خود را به وسیله ی جان لاک(10) ( 1632 - 1704)، جرج برکلی (11) ( 1685- 1753) و پیش از همه دیوید هیوم(12) ( 1711- 1776) می یابد. برای هیوم روح چیزی نیست جز مشتی تصاویر، یا به اصطلاح معانی یا ایده ها (13)، تنها ایده ها بیواسطه شناخته می شوند و قانونهای کلی چیزی نیستند جز نتیجه یا معلول تداعی که با عادت به وجود می آیند، و بنابراین فاقد هر گونه ارزش عینی اند. حتی هستی جهان واقعی نیز مبتنی بر باور است. تنها فیدئیسم، یا اعتماد به ایمان و باور، هیوم را از شکاکیت یکپارچه نجات داد. وگرنه همه چیز نزدیک روی مشکوک است: روح، واقعیت، و بویژه معرفت یا شناخت.
هم زمان با این، پیشرفت دانشهای طبیعی بیش از پیش از جهان تصویری ماتریالیستی (ماده گرایانه) پدید آورده بود، بیشتر بدین علت که هیچ فلسفه ای در میدان نبود که توانسته باشد در برابر آن مقاومت کند. این ماتریالیسمی که قبلاً به وسیله ی توماس هابز(14) ( 1588- 1679) اعلام شده بود، همچنان در فلسفه ی اتین بونه (15) ( 1720- 1793)، ژولین اوفره لا متری (16) ( 1709- 1751)، پاول هاینریش دیتریش فون هولباخ(17) ( 1723- 1789)، دنیس دیدرو (18) ( 1713- 1784) و کلود آدرین هلوسیوس(19) ( 1715- 1771) گسترش بیشتر یافت.
ب. کانت
کانت خود را در وضعیتی براستی نومیدانه، که می توان آن را فاجعه ی اندیشیدن نامید، یافت. وی ظیفه ی خود را این قرار داد که روح، شناخت، اخلاق و دین را نجات دهد، بی آنکه ناگزیر شود از اصول بنیادی اندیشه ی نوین صرف نظر کند. وی نخست همه ی مکانیسم را بی دست زدن به آن می پذیرد، که به عقیده ی او بر هستی جهان تجربی، که اندیشه و ذهن نیز از آن مستثنا نیست، فرمانرواست، اما برای او خود این جهان نتیجه ی یک ترکیب است که ذهن در مرتبه ی برتر یا فراتر آن را از توده ی شکل ناگرفته ی احساسها می سازد. از این نتیجه می شود که قانونهای منطق، ریاضیات و دانشهای طبیعی در این جهان معتبرند، زیرا اندیشه است که آن ها را قرار می دهد و ساختمان بنیادی آنها را در بردارد. در عین حال روح مقهور این قانونها نیست، زیرا از جهان پدیده ها برنخاسته است، بلکه بیشتر قانونبخش است و آن است که جهان را بر پا می سازد. بدین سان، شناخت و روح با یک حرکت نجات داده می شوند. اما، از این راه شناختِ چیز در خود (20) ( یا شیء فی نفسه)، یعنی یک واقعیت در خود موجود و آن سوی پدیداری، ناممکن می شود: شناخت محدود می شود به پهنه ی مشاهده یا بینش و دریافت حسی، و بیرون از احساس ( اندریافت حسی) به گفته ی کانت «مقولات تهی اند.» از این نتیجه می شود که برای مسائل عمده ی هستی و نیز زندگی انسانی هیچ گونه حل معرفت آمیزی یافت نمی شود: متافیزیک ناممکن است. البته کانت به مسئله ی وجود خدا، نامیرایی روح و آزادی می پردازد - که به عقیده ی وی سه مسئله ی بنیادی فلسفه اند - اما آنها را از راهی بیرون عقلی و به وسیله ی مفروضهای «اراده» ی انسانی حل می کند.بدین سان، فلسفه ی کانتی بر هم نهاده ای است از هر دو عنصر بنیادی فلسفه ی نوین، یعنی مکانیسم و سوبژکتیویسم. فلسفه ی وی ترکیب خود را مدیون کنسپچوالیسم (21) یا مفهوم گرایی اصولی است: ذهن برتر ( استعلایی)، چونان اصل شکل دهنده محتوای معقول جهان را می آفریند - محتوایی که گذشته از آفریدن، در یک رشته پیوندها یا روابط محض منحل می شود. بدین سان، واقعیت در دو منطقه ی گسسته شده است: یکی در منطقه ی جهان تجربی و پدیده ای، که همواره تابع قانونهای مکانیک است، و دیگری جهان شیء فی نفسه یا نومن (22) که به نحوی عقلی شناخت ناپذیر است. کانت، به اندیشه ی نوین معتبرترین شکل و کاملترین تعبیر آن را بخشید، اما در عین حال زوال مصیبت بار آن را نیز سبب گشت.
تأثیرهای کانتیانیسم را بر شکل گیری بعدی فلسفه نمی توان سهل گرفت. سده ی نوزدهم در زیر سلطه ی وی بود، و علی رغم جنبش مخالفی که در آغاز گردش قرن روی داد، تعدادی نه اندک از فیلسوفان همچنان تا روزگار ما در چنبره ی افسون وی قرار دارند. همچنین، جریانهای اساسی در اندیشه ی سده ی نوزدهم نیز آغاز کار خود از وی گرفتند. کانت با امکان هر گونه متافیزیک عقلانی معارضه کرد، و برای شناخت تنها دو راه باقی گذاشت؛ به واقعیت یا با روشهای علم می توان پرداخت، و در این صورت فلسفه بر هم نهاده ای از نتایج تک دانشهای طبیعی می شد؛ یا اینکه انسان می توانست روی به جریانهایی بیاورد، که چونان اصلهای شکل دهنده ی روح یا اندیشه، واقعیت را شکل می دهند، در این صورت نیز فلسفه تحلیل جریان پیدایش ایده یا اندیشه خواهد بود. در واقع نیز دو جریان بزرگ فلسفه ی سده ی نوزدهم این دو امکان را گسترش دادند: پوزیتیویسم و ماتریالیسم وظیفه ی فلسفه را به ترکیبی از دانشهای طبیعی کاهش می دهند، در حالی که ایدئالیسم نظامهایی می آفریند که در آنها کوشش می شود واقعیت چونان محصول جنبش اندیشه باز نموده شود.
ج. رمانتیسم
عامل دیگری نیز در آغاز سده ی نوزدهم اثربخش بود و بعدها می بایستی نقشی بازی می کرد: رمانتیسم. جنبشی دارای لایه های متعدد که تعریف آن دشوار است. اما بدون ساده کردن بسیار مطلب می توان گفت که نشانه ی مشخص اساسی آن را در طغیان زندگی و روح باید دید که از واکنش و مخالفت در برابر اصول عقاید مکانیستی آشکار می شود. کانت کوشش کرده بود که بر نتایج این گونه عقاید از راه عقلانی چیره شود. اما راه دیگری هم بود: نفی عقل. و این فهمیدنی است که چرا شاعران و شخصیتهای نبوغ آمیز سرخورده از خشکی تصویر جهان علمی آغاز به اعتراض کردند و در برابر دانش عقلانی، احساس، زندگی، دین و مانند آن را قرار دادند، با این عقیده که علاوه بر راههای علمی، طریقهای دیگری نیز به سوی واقعیت یافت می شود. رمانتیسم از لحاظ درونی ضرورتاً عقلگریز ( ایراسیونالیستی) نیست، گاه حتی شکل یک مدافع پرشور عقل به خود می گیرد؛ اما همواره مهمترین تکیه و تأکید را بر حرکت، زندگی و گسترش می نهد. فلسفه های سده های هفدهم و هیجدهم همه نمایندگان یک دریافت ایستا ( استاتیک)، یعنی بی جنبش از جهان بودند. برای مکانیسم ماشین جهانی یکبار برای همیشه بر پا شده و دستگاهی بزرگ است که در آن هیچ چیز گم نمی شود، اما همچنین هیچ چیز نو در آن پدید نمی آید. رمانتیسم تمامی وزنه و فشار حمله ی خود را متوجه این تصویر از جهان می کند، و با این اعتراض، در جریان سده ی نوزدهم، بیشترین تأثیر از آن او بود.د. جریانهای اصلی
یک جنبه ی بویژه مشخص کننده ی سده ی نوزدهم گرایش سخت نیرومند به سوی نظام سازی است: ترکیب بر تحلیل چیره می شود. در آغاز قرن، این گرایش پیش از هر چیز در ایدئالیسم آلمان آشکار می شود. پس از اینکه کانت وظیفه ی خلاق اندیشه یا روح را تأکید کرده بود، اکنون این تصور گسترده می شود، و در گسترش و انتشار خود با مفهوم «شدن» نزد رمانتیسم متحد می گردد. در این هنگام نظامهای ایدئالیستی یوهان گوتلیب فیشته (23) ( 1762- 1814)، فریدریش ویلهلم یوزف شلینگ (24) ( 1775- 1854) و بویژه گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (25) ( 177- 1831)پدید می آیند. این فیلسوف اخیر واقعیت را چونان شکفتگی دیالکتیکی عقل مطلق درمی یابد، که به وسیله ی برنهاده (تز) و برابر نهاده ( آنتی تز) به سوی یک برهم نهاده ی تازه پیش می رود. فلسفه ی هگل یک عقلگرایی ( راسیونالیسم اصولی است، هر چند به علت خصلت پویا ( دینامیک) و گسترش گرایانه ی خود یکپارچه و بر رویهم رمانتیکی است!بزودی به جای این گونه ایدئالیسم تعدادی نظامها به میان آمدند که آغاز خود را از تک دانشهای طبیعی گرفتند. در اینجا باید نخست از ماتریالیسم آلمانی کسانی مانند لودویگ فویرباخ (26) ( 1804- 1872)، یا کوب مولشوت (27) ( 1822- 1893)، لودویگ بوشنر(28) ( 1824- 1899) و کارل فوگت(29) ( 1817- 1895) نام ببریم. اینان حتی وجود روح را نیز منکر شدند، و هوادار یک جبر اصولی و ریشه ای بودند. آنگاه باید از پوزیتیویسم(30) که در فرانسه به وسیله ی اوگوست کنت(31) ( 1798- 1857) بنیاد شده بود، با پیروان آن مانند جان استوارت میل (32) ( 1806- 1873) در انگلستان و ارنست لاز(33) ( 1837- 1885) و فریدریش یودل(34) ( 1848- 1914) در آلمان، نام برد. برای همه ی اینان فلسفه تنها چونان ترکیب یا بر هم نهاده ی دانشها وجود دارد، و دانش نیز به نحوی مکانیستی تفسیر می شود. این هر دو گرایش پشتیبانی مهمی در نظریه ی چارلز داروین (35) ( 1809- 1882) یافتند، که در کتاب مشهورش به نام درباره ی پیدایش انواع از راه انتخاب طبیعی ( به سال 1859)، اصل و پیدایش انواع (جانواران) را به معنای محض مکانیستی توضیح داده بود. اندیشه های تکامل گرایانه ی رمانتیکی وهگلی بدین وسیله و از اکنون به بعد بنیاد علمی، و نیز تفسیری مکانیستی یافته بود. این نظریه بر همه جا مسلط شد و به گسترش گرایی (36) تک بینانه منتهی گردید که نمایندگان برجسته و نوعی آن توماس هنری ها کسلی (37) ( 1825- 1895) و بویژه هربرت اسپنسر (38) ( 1820- 1903) به شمار می روند، جز آن که ارنست هکل (39) ( 1834- 1919) به سبب نقشی که در عامه فهم کردن این نظریه داشت سرشناسترین آنان است.
طی سالهای 1850 تا 1870 چنین می نمود که، نظریه ی مکانیستی و بیشتر مادیگرایانه ی گسترش گرایی در اروپا مقام رهبری را بر عهده دارد؛ با وجود این در حدود سال 1870، بزودی بازگشتی به سوی ایدئالیسم آشکار شد. نخست در انگلستان نزد توماس هیل گرین(40) ( 1836 - 1882) و ادوارد کیرد(41) ( 1835- 1908)، که مکتب مهمی به ایشان پیوست، و سپس در آلمان با یک نوکانتی که اوتو لیبمان(42) ( 1840- 1912) نام داشت و یوهانس فولکلت(43) ( 1848- 1930) و مکتبهای ماربورگ و بادن، نمایندگان و مرکز آموزشی متشکلی برای خود فراهم آورد. در این هنگام، در فرانسه شارل رنوویه(44) ( 1815- 1903) یک گونه نوانتقادیِ کانتی را تعلیم می داد. ایدئالیست مهم دیگر اوکتاو هاملن (45) ( 1856- 1907) فرانسوی است. اما این گرایش نتوانست جنبه ی انحصاری به دست آورد، زیرا در عین حال تا پایان نو شدن قرن، گرایشهای نیرومند پوزیتیویستی گسترش گرایانه همچنان به زندگی خود ادامه می دادند.
بدین سان، می توان تأکید کرد که گسترش اندیشه ی اروپایی در طی سده ی نوزدهم، به نحو دیالکتیکی، در سه بخش جریان داشته است:
1- ایدئالیسم 2- دانشگرایی(46) که اساس آن گسترش و تطور بود3- ترکیبی از این دو. با وجود همه ی تضاد میان آنها، هر سه گرایش دارای جنبه های اساسی مشترک اند: گرایش به نظام؛ عقلگرایی مؤکد از لحاظ جهان تجربی؛ امتناع از اینکه در پهنه ی واقعیت بیرون از پدیداری پیش بروند و حتی انکار آن؛ سرانجام گرایش تک بینانه / مونیستی که می خواست شخصیت انسان را در گسترش جهانی منحل سازد. گسترش گرایی( اولوسیونیسم)، شخص گریزی ( آنتی پرسونالیسم) تک بینانه، عقلگرایی، پدیدارگرایی ( فنومنالیسم) و همراه آن ساختن نظامهای بزرگ، به سده ی نوزدهم در مقیاس گسترده ای شکل می دهند.
هـ. جریان های فرعی
ایدئالیسم و گسترش گرایی پوزیتیویستی به تنهایی بر اندیشه ی این دوران مسلط نبودند؛ در کنار آنها دو گرایش دیگر نیز گسترش می یافتند که هر چند رشد آنها ضعیف بود و در آن زمان تأثیر قاطعی نداشت، اما واقعیتهایی مهم بودند: عقلگریزی (47) و متافیزیک.عقلگریزی یا خردگریزی، که از رمانتیسم آغاز شده بود، نخست با خرده گرایی هگلی پیکار می کرد. سخنگوی آن آرتور شوپنهاور(48) ( 1788- 1860) بود که برای وی مطلق نه عقل، بلکه اراده یا خواست کور و ناعقلانی است. در کنار او، سورن کرکه گور(49) ( 1813- 1855) دانمارکی، اندیشمند دینی، اعتراض بر ضد عقلگرایی را باز هم پیشتر راند. در فرانسه نیز پیش از آن، گرایشی همانند گرایش اراده گرایانه ( ولونتاریستی) و عقلگریزانه، هر چند نامشخص، نماینده ای به نام پیر من دو بیران(50) ( 1766- 1824) داشت. بعدها عقلگریزی بر ضد مطلق عقلگرایی برخاست، تا آنجایی که سرچشمه ی این عقلگرایی تک دانشهای طبیعی بودند و اکنون تکیه گاه آن نظریه ی داروینی بود. اعلام کننده ی پیامبر مآب آن قدیدریش نیچه(51) ( 1844- 1900) بود که تقدم غرایز حیاتی بر عقل را می آموخت و همچنین واژگونی همه ی ارزشها و پرسش ابرمرد را طلب می کرد. فلسفه ی ویلهلم دیلتای (52) ( 1833- 1912) نیز از نظریه ی گسترش گرایی آغاز کرد. وی تقدم تاریخ و نسبی بودن هر فلسفه ای را می آموزد. این نسبی گرایی(53) به نحوی مبتکرانه به وسیله ی گئورگ زیمل (54) ( 1859- 1918) ادامه داده شد.
جریان فرعی دیگری را در تفکر فلسفی سده ی نوزدهم متافیزیک تشکیل می دهد. اندیشمندان متافیزکی عقیده دارند که راهی به سوی جهان آن سوی پدیداری دارند، و غالباً گرایشهایی را در مسیر چند گرایی توأم با یک فهم وسیع برای مسائل هستی انسانی مشخص نشان می دهند. اما این جریان منتهی به تشکیل مکتبهای بزرگ نمی شود و اندیشمندان آن منفرد می مانند. در آلمان از این کسان می توان نام برد: یوهان فریدریش هربارت(55) ( 1776- 1841)، گوستار و تئودورفشنر(56) ( 1801- 1887)، رودولف هرمان لوتسه(57) ( 1817- 1881) وادوارد فون هارتمان (58) ( 1842- 1906). بعدها با اختلافهایی، ویلهلم وونت(59) ( 1832- 1920)، رودولف اویکن (60) ( 1846- 1926) وفریدریش پاولزن(61) ( 1846- 1908) به دنبال می آیند.
در فرانسه ویکتورکوزن (62) ( 1792- 1867) و شاگردان وی، نمایندگان متافیزک می شوند و این در نظامهای فلیکس روسون مولین (63) (1813- 1900) وژول لاشلیه(64) ( 1832- 1918) ( مهمترین اشخاص را نام می بریم) شکل محکمتری به خود می گیرد. برخلاف آلمان و فرانسه، انگلستان گرایشهای مهمی از این نوع نشان نمی دهد.
هم عقلگریزان و هم اندیشمندان متافیزیکی این دوران به همان اندازه ی کسانی که پیش از این نامشان برده شد در پهنه ی طرح مسائل کانتی قرار دارند. عقلگرایی بخشی مستقیماً از این نظریه ی کانت آغاز می کند که طبق آن مسائل متافیزیکی برای عقل دست یافتنی نیست؛ و بخش دیگر، در تناقض با عقلگرایی خویش است؛ و بویژه نزد یکی از آنان، نیچه، تأثیرات تجربه گرایی مکانیستی که نقش داروینی نیز داراست یافت می شود. همین نکته، با وجود مخالف آن، درباره ی متافیزیسین های این دوران نیز معتبر است. همه ی آنان در اعتقاد به یک دو گانه گرایی ( دوئالیسم) از جهان پدیداری و شیء فی ذاته سهیم اند؛ بیشترشان، علاوه بر این، در عین حال در زیر سلطه ی مکانیسم قرار دارند. در اینجا باید در واقع تأکید شود که اهمیت تنها نسبی هر دو جریان در خور سنجش با ایدئالیسم و آمپیریسم، که در پهنه ی فلسفه ی اروپایی سده ی نوزدهم به نحو وسیعی نیروهای مسلط به شمار می روند، نیست.
پی نوشت ها :
1.Pluralism
2.Personalism
3.Theocentrism
4.Rene Descartes
5.Cogito
6. Baruch Spinosa
7.Gottfried Wilhelm Leibniz
8.Chiristian Wolff
9.Francis Bacon
10.John Locke
11.George Berkeley
12.David Hume
13.the mind is a bundle of ideas
14.Thomas Hobbes
15.Etienne Bonnet
16.Julien Offray La Mettrie
17.Paul Henrich Dietrich von Holbach
18.Denis Diderot
19.Claude Adrien Helvesius
20.Ding an sich
21.Conceptualism
22.Noumenon
23.Johann Gottlieb Fichte
24.Friedrich Wilhelm Joseph Schelling
25.Georg Wilhelm Fredrich Hegel
26. Ludwig Feuerbach
27.Jacob Moleschot
28.Ludwig Buchner
29.Karl Vogt
30. Positivism
31. August Comte
32. John Stuart Mill
33.Ernst Lass
34. Fredrich Jodl
35.Charles Darwin
36. Evolutionism
37.Thomas Hnery Huxley
38.Herbert Spencer
39.Ernst Haeckel
40.Thomas Hill Green
41.Edward Caird
42. Otto Leibmann
43. Johannes Volkelt
44.Charles Renouvier
45.Octave Hamlin
46. Scienticism
47.Irrationalism
48.Arthur Schopenhauer
49. Soren Kierkegaard، چنانکه به غلط تلفظ اصلی دانمارکی نام وی همان است که در متن داده شده. - م.
50.Pierre Maine De Biran
51. Friedrich Nitzsche
52.Wilhelm Dilthey
53.Relativism
54.Georg Simmel
55.Johann Friedrich Herbart
56.Gustav Theodor Fechner
57. R. Hernann Lotze
58. Eduard von Hartmann
59. W. Wundt
60.Rudolf Eucken
61.Friedrich Paulsen
62. V. Cousin
63. Felix Ravaisson Molien
64.Jules Lachelier
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}