نویسنده: دکتر شرف الدین خراسانی




 

هورکهایمر و آدورنو

ما در اینجا به اندیشه های این دو نفر در کنار هم خواهیم پرداخت، زیرا ایشان در واقع بنیانگذاران مکتب فرانکفورت و نیز برجسته ترین و با نفوذ ترین نمایندگان آن اند، و اندیشه هایشان چنان در هم آمیخته و مشترکات رویکرد فلسفی ایشان چنان است که شایسته است درباره ی آنان با هم و در کنار هم سخن گفت.
ماکس هورکهایمر و آدورنو هر دو از خانواده های بورژوای آلمان برخاسته بودند. هورکهایمر، که در سال 1895 به دنیا آمد، پسر یکی از کارخانه داران بافندگی معتبر یهودی آلمان بود. تئودور آدورنو نیز در سال 1903 در خانواده ای یهودی متولد گشت. وی فرزند بازرگانی به نام ویزنگروند(1) بود. بدین علت است که او خود را بعدها تئودور ویزنگروند آدورنو می نامید.
هورکهایمر از همان آغاز جوانی با پدر خود اختلاف یافت. وی در جوانی فلسفه آموخت و هدفش آن بود که دانشمند شود. اما آدورنو دلبستگی ویژه ای به هنر، و مخصوصاً موسیقی، نشان می داد و در همین رشته نیز به تحصیل پرداخت؛ و درست به انگیزه ی دلبستگی به مسائل مربوط به زیباشناسی، رساله ی دکترای خود را درباره ی کرکه گور نوشت. در سال 1930 هورکهایمر دعوتی برای استادی کرسی فلسفه ی اجتماع دریافت داشت. وی، که از آغاز گرایش و دلبستگی به سازمان دادن به فعالیتهای آموزشی و فرهنگی داشت، این دعوت را پذیرفت و در آرزوی آن بود که بتواند برای فعالیتهایی که در نظر دارد مرکزی ایجاد کند. سرانجام، به کمک یکی از دوستان و پشتیبانی مالی پدر توانست مؤسسه ای بنیاد نهد که از آن زمان به بعد به نام «مؤسسه ی پژوهش اجتماعی»(2) معروف شده است. هدف این مؤسسه مطالعه و پژوهش درباره ی جهان کنونی و شرایط اجتماعی و سیاسی، و بویژه فرهنگی جوامع نوین صنعتی جهان غرب، بوده است و هست.
در نظر هورکهایمر و آدورنو مسئله ی اساسی، پیش از هر چیز، پژوهش درباره ی ساختمان و گسترش فرهنگی و اندیشه ای انسان اروپایی و غربی بود. آن دو در آغاز سالهای 1930 با اندیشه های مارکس آشنا شده بودند؛ و معتقد بودند که نظریات بنیادی مارکس را درباره ی تاریخ و جامعه ی انسانی از آن خود کرده اند.
پس از روی کار آمدن هیتلر، هورکهایمر چون پیش بینی می کرد که مسیر سیاسی و اجتماعی آلمان به کجا خواهد انجامید، در ژنو (سوئیس) جایی برای مؤسسه ی «پژوهش اجتماعی» جست. خود نیز از آلمان گریخت و مدتی در پاریس گذرانید، و در آنجا به فعالیت برای مؤسسه ی خود ادامه داد و آثاری منتشر ساخت. اما با مستحکم شدن روزافزون دستگاه فاشیستی هیتلری، اروپای غربی نیز نمی توانست پناهگاه ایمنی برای این گونه روشنفکران، و از جمله هورکهایمر و آدورنو باشد. هورکهایمر به امریکا رفت و توانست در کالیفرنیا مؤسسه ای برای ادامه ی فعالیتهای خود دایر کند. آدورنو نیز، که مانند هورکهایمر گریخته بود، به شهر آکسفورد در انگلستان رفت و در آنجا به تدریس پرداخت.
این دو دوست، که از جوانی یکدیگر را یافته و به احساسها و اندیشه های مشترک خود پی برده بودند، ناگزیر شدند، موقتاً از هم جدا شوند. تا پایان جنگ جهانی دوم، هورکهایمر در آمریکا و آدورنو در انگلستان ماندند. در سال 1949 هر دو به آلمان بازگشتند: دو فرد دگرگون شده؛ دو انسانی که بنا بر شرایط ویژه و وابستگیهای نژادی و دینی از یک سو، و تجارب عینی در طی سالهای جنگ، آن هم در کشورهایی غیر از زادگاه خودشان از سوی دیگر، معرض دگرگونی بنیادی قرار گرفته بودند. بدین سان، هر دو آنان پس از سالها تحمل درد غربت به آلمان بازگشتند - جایی که، به گفته ی آدورنو، زبان آلمانی که خویشاوندی گزیده ای با فلسفه دارد بر آن مسلط است.
در سال 1951، هورکهایمر، که رئیس دانشگاه فرانکفورت شده بود، توانست به یاری کمیسر عالی امریکایی و پشتیبانی مالی وی «مؤسسه ی پژوهش اجتماعی» را دوباره به راه اندازد. از آغاز سالهای 1932 به بعد، مجله ی این مؤسسه به نام مجله ی پژوهش اجتماعی انتشار می یافت. هورکهایمر و آدورنو کوشش می کردند که با انتشار یک سلسله مقالات چیزی را بنیاد نهند که چنانکه اشاره کردیم به نام «نظریه ی انتقادی» معروف شد. در طی سالهای همکاری نویسندگی و اندیشه ای، هم جداگانه هم مشترکاً، یک رشته از نوشته ها انتشار دادند. ما در اینجا به مهمترین نوشته های ایشان اشاره می کنیم.
هورکهایمر در سال 1947 کتابی به انگلیسی با عنوان کسوف عقل(3) منتشر کرد، که بعدها، به سال 1967، در نوشته ی دیگری گنجانده شد. نوشته ی دیگر مهم او زیر عنوان درباره ی انتقاد عقل افزارگون(4) مجموعه ی سخنرانیها و مقالات او، به سال 1967 در آلمان انتشار یافت. مهمترین مقالات و نوشته های دیگر هورکهایمر در سال 1967 در دو جلد، زیر عنوان نظریه ی انتقادی منتشر شد که شامل آثاری است که در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم، در مجله ی ویژه ی مؤسسه ی خودش، انتشار داده بود. در میان مهمترین نوشته هایی که هورکهایمر و آدورنو مشترکاً فراهم آورده اند، باید از کتاب دیالکتیک روشنگری (5)، که نخست به سال 1947 و سپس 1969 چاپ شد، نام ببریم.
اما مهمترین نوشته های آدورنو یکی وجیزه ای در اخلاق (6) است، که در سال 1951 منتشر شد؛ و دیگری نوشته ی مهمی زیر عنوان درباره ی فرا انتقاد نظریه ی شناخت (7) یا «مطالعاتی درباره ی هوسرل و تناقضهای فنومنولوژیک» که در سال 1956 منتشر گردید. اثر سه جلدی او، یادداشتهایی درباره ی ادبیات(8) در فاصله ی سالهای 1958 و 1965 انتشار یافت. نوشته ی مهم دیگر آدورنو، زیر عنوان سه مطالعه ی درباره ی هگل (9) به سال 1963 منتشر شد. اما مهمترین نوشته ی نظری آدورنو را باید کتاب دیالکتیک منفی(10) دانست که در سال 1966 از چاپ بیرون آمد.
آدورنو در سال 1969، شاید به دنبال و در نتیجه ی درگیریهایش با محافل روشنفکری و بویژه دانشجویی آلمان، دچار سکته ی قلبی شد که همان به مرگش انجامید. هورکهایمر نیز در سال 1973 درگذشت.

الف. نظریات و اندیشه های بنیادی

چنانکه گفتیم، هورکهایمر و آدورنو از نخستین سالهای همکاری خود نظریات و رویکرد مشترکی به مسائل فلسفی و همچنین سرنوشت ویژه ی انسان در شرایط نوین تولید سرمایه داری داشتند. هورکهایمر در سالهای 30، طی مقالاتی که در مجله ی مؤسسه ی خود منتشر می کرد، اندک اندک بنیاد شیوه ی تفکر فلسفی تازه ای را نهاد که به «تئوری انتقادی» مشهور شد. در عین حال، باید اشاره کرد که با وجود اشتراک تفکر و رویکردی که میان این دو دوست یافت می شود، باید اختلافهای ایشان را نیز در نظر گرفت.
«نظریه ی انتقادی» چیست؟ تعریف دقیقی از آن نمی توان به دست داد، زیرا هورکهایمر و آدورنو هر دو در طی سالها دچار دگرگونی اندیشه ای شدند تا بدانجا که می توان گفت که آنچه ایشان در آغاز فعالیت فکری شان می گفتند همانندی اندکی دارد با آنچه در واپسین سالهای زندگیشان گفته و نوشته اند. گفته شد که این دو از آغاز سالهای 30 با مارکسیسم آشنا شده و بسیاری از عناصر بنیادی تفکر مارکس را پذیرفته بودند. چنانکه هورکهایمر می گوید:
جنبش انتقادی به مارکسیسم بسیار نزدیک بود؛ اما از احزاب کمونیستی به همان اندازه دور بود که از احزاب راست.
هورکهایمر و آدورنو، که از روشنفکران پرورده ی شرایط ویژه ی اجتماعی پیش و پس از جنگ جهانی دوم بودند، از مارکسیسم تلقی ویژه ای داشتند. اندیشه های ایشان از همان آغاز آمیزه ای بود از شیوه ی تفکر مارکسیستی، اما آن گونه که از صافی فلسفه ی اندکی تغییر شکل یافته ی هگلی گذشته بود. هورکهایمر، به گفته ی خودش، نظریه ی انتقادی خود را، در برابر نظریه ی انتقاد سنتی بنیاد می نهد، و چنانکه خودش می گوید:
«تئوری» در معنای سنتی و به وسیله ی دکارت بنیاد نهاد شده ی آن آن گونه که در کار دانشهای تخصصی همه جا زنده است تجربه را بر پایه ی طرحهای مسائلی سازمان می دهد که با تولید دوباره ی زندگی در درون جامعه ی کنونی یافت می شوند. نظامهای اصولی شامل شناختها در شکلی اند که آنها را در شرایط داده شده ی کنونی، برای بسیاری انگیزه ها تا حد امکان قابل استفاده می سازد. پیدایش اجتماعی مسائل، وضعیتهای واقعی که دانش در آنها به کار می رود، هدفهایی که برای آنها دانش به کار برده می شود، در برابر دانش اند و برای آن بیرونی تلقی می شوند. تئوری انتقادی جامعه، برعکس، انسانها را چونان تولیدکنندگان همه ی شکلهای زندگی تاریخی ایشان موضوع خود قرار می دهد.
چنانکه پیداست، مقصود هورکهایمر از «انتقاد سنتی» همان رویکرد انتقادی در دورانهای جدید است که پس از دکارت به میان آمد؛ و انگیزه ای نیرومند برای پرداختن به پدیده های منفرد واقعی و اندیشه ای بود. روش انتقادی دکارت را پیش از همه دانشهای طبیعی گرفتند و آن را فراتر بردند. بنا بر عقیده ی هورکهایمر و آدورنو، این شیوه ی انتقاد سنتی همبستگی و وابستگی انسانی را با اندیشه و نتایج آن و دستاوردهای دانشهای طبیعی فراموش کرده بود. هورکهایمر استدلال می کند که هدف واپسین انسان از دانشهای طبیعی چیرگی انسان بر طبیعت و نیروهای آن بوده است و هست. اما آنچه در نظریه ی سنتی فراموش شد پیوستگی میان سرنوشت انسان و پیشرفت تمدن و فرهنگ اوست . این نظریه، که در قالب دانشهای طبیعی و مبانی فلسفی آنها متبلور شده است. از یاد می برد که میان شناخت و سود یا «معرفت» و «منفعت» پیوندی استوار یافت می شود.
پایه ی اندیشه ای فلسفی این رویکرد به طبیعت را هورکهایمر و آدورنو «پوزیتیونیسم» می نامند. هسته ی اساسی نظریه ی انتقادی ایشان بیشک بدبینانه است. سخن بر سر آن است که گسترش دانش انسانی و تبلور آن در نیروهای چیره شونده بر طبیعت موجب شده است که پیوند میان هستی و سرنوشت انسانی و زندگی بیرونی، یعنی زندگی مادی و اجتماعی بشر، گسسته شود. بدین سان، «نظریه ی انتقادی» وظیفه ی خود را این قرار می دهد که وضعیت کنونی اجتماعی و فرهنگی آدمی را در کلیت آن، بویژه در کشورهای پیشرفته و صنعتی شده، نشان دهد: کشورهایی که در آنها دستاوردهای دانش در راه چیره شدن آدمی بر نیروهای طبیعت و افزودن بر امکانهای خود، برای یافتن افزارها و وسایلی برای تحقق بخشیدن به آرزوها و هدفهای خود، با ناخرسندتر شدن، ناآرامتر شدن، و واپس تر رفتن معنویت حقیقی انسانها، رابطه ی مستقیم دارند.
آدورنو نیز، در گسترش نظریه ی انتقادی خود، انگیزه ها و شرایط عینی جوامع صنعتی شده ی جهان غرب را پایه ی استدلال قرار می دهد. انگیزه ی اصلی وی گسترش زندگی فردی و اجتماعی، چه مادی چه معنوی، در کشورهایی است که نظام تولید سرمایه داری بر نحوه ی تولید مادی اقتصادی آنها مسلط بوده است و هست؛ بویژه، آنچه اکنون سرمایه داری سازمان یافته و تحت رهبری نامیده می شود.
هورکهایمر می گوید که در شرایط گسترش نوین، هستی اجتماعی و اقتصادی انسان و عقل و آگاهی شکل دیگری به خود گرفته اند. عقل آن گونه که در سنت اندیشه ی روشنگرانه ی اروپایی تا آغاز سده ی بیستم یافت می شد بر زندگی فردی و اجتماعی آدمیان مسلط نیست. این عقلی که در شرایط نوین زندگی اجتماعی انسانها پدید آمده است دیگر عقل به معنای سنتی آن نیست. دانش و چیرگی بر طبیعت خصلت عقلانی یافته اند، گونه ای عقلانیت بر آنها مسلط است. هورکهایمر نظریه ی انتقادی خود را، از لحاظ نظریه ی شناخت، انتقاد از این گونه عقلانیت (راسیونالیته) نوین قرار می دهد. وی بحث در این زمینه را در نوشته ای به عنوان درباره ی انتقاد از عقل افزارگون آغاز می کند. در آنجا می نویسد:
در اینجا هدف آن است که درباره ی مفهومی از عقلانیت پژوهش کنیم که در بنیاد فرهنگ صنعتی کنونی قرار دارد. عقل دیگر در اینجا اصل معنوی ذهنی نیست؛ بلکه سخن بر سر گونه ای از کنش یا عمل ویژه است که هدف آن چیرگی تکنیکی بر طبیعت است.
هورکهایمر و آدورنو گسترش نوین هستی فردی و اجتماعی انسانها را در زیر سلطه ی نظام سرمایه داری از دیدگاهی دیگر نیز بررسی می کنند. سخن بر سر آن نیست، که این گسترش نوین و پدیده های آن را به شیوه ای علمی و در زمینه های معین و مشخص تحلیل کنند؛ بلکه واکنشها یا نتایج فرعی آن را در آگاهی انسانها هدف بررسی خود قرار داده اند. از اینجاست تکیه ی اصلی هورکهایمر و آدورنو بر پدیده های فرهنگی زاییده ی شرایط نوین اجتماعی که در زیر سلطه ی نظام سرمایه داری قرار دارد. فرهنگ، که در شرایط پیدایش و گسترش تولید سرمایه داری با قانونهای بازار و بویژه قانون مبادله ی کالاها شکل گرفته بود، اکنون، به عقیده ی هورکهایمر، یکپارچه و تماماً در جریان این مبادله منحل می شود؛ و نتیجه ی آن همان است که هورکهایمر و آدورنو برای نخستین بار آن را «صنعت فرهنگ» (11) نامیده اند.
بدین سان، بنا بر عقیده ی ایشان، در شرایط گسترش نوین تولید سرمایه داری عقلانیت نوینی به میان می آید که ایشان آن را «منطق تسلط بر طبیعت» می نامند. این منطق در نخستین مرحله در دو مقوله محدود می شود، که آنها را «عقل افزارگون» و «روشنگری» می نامد. این هر دو مقوله یا مفهوم به یکدیگر پیوسته اند. البته در این میان، مفهوم «عقل افزارگون» محدودتر و مشخص تر است؛ و مفهوم «روشنگری» در برابر آن کوششی است تا تضاد میان عقل افزارگون و نتایج آن، و همچنین تلاش برای آزادسازی انسانها را از این عقل روشن کنند. انگیزه ی عاطفی و اساسی برای هورکهایمر و آدورنو، در واپسین مرحله، آزاد کردن انسان از اسارت و بردگی دستاوردهای اندیشه ای و تبلور و تحقق مادی آنها، در شکل چیرگی بر طبیعت و نیروهای آن، است. از اینجاست سخن هورکهایمر که
ما هر چه بیشتر دستگاه برای چیره شدن بر طبیعت اختراع کنیم، اگر لازم باشد که به زندگی ادامه بدهیم، باید به همان اندازه در خدمت آنها باشیم.
به گفته ی هورکهایمر، فرمان چیرگی بر طبیعت خصلت پیوندها و مناسبات اجتماعی و نیز تقسیم کار و پیوندهای طبقاتی را تعیین می کند؛ و سرانجام گسترش اندیشه و ساختمان معنوی و روانی انسانها نیز به دنبال و در زیر تأثیر این گرایش شکل می گیرد. هورکهایمر چیرگی بر طبیعت را با بردگی یا چیرگی انسان بر انسان یکی می داند. چنانکه خود می گوید:
تاریخ شرح تلاشهای آدمی برای یوغ نهادن بر گردن طبیعت، و همچنین ماجرای یوغ نهادن بر انسان به دست انسان است.
اختلافهای طبقاتی در جامعه، و پست و سرکوب شدن تولیدکنندگان اصلی و تبدیل آنان به صرف اجزاء عمل کننده و موظف در جریان تولید، وسیله ای است تا اثربخشی تسلط بر طبیعت را افزون سازد. واکنشهای این گسترش نوین بسیار مهم است. چیرگی روزافزون بر طبیعت و نیروهای آن در مرحله ی کنونی تمدن آدمی هدفی در خود به شمار می رود؛ و بنابراین وسیله ای است برای جاویدان کردن فرمانروایی انسان بر انسان؛ و انگیزه ای است برای سرکوب کردن آزادی فردی و گسترش آگاهی آدمیان. هورکهایمر بردگی و اسارت واقعی معنوی آدمی را با گسترش نوین تسلط علمی و عملی آدمی بر نیروهای طبیعت مستقیماً پیوند می دهد. و در اینجاست که می کوشد آن اندیشه ی بنیادی مارکس را نفی کند که می گوید میان گسترش نیروهای تولیدی و میان نزدیک شدن به قلمرو آزادی واقعی پیوند وجود دارد. به عقیده ی هورکهایمر، اشتباه مارکس در همین است که تصور می کند توسعه ی عقلانیت در جامعه ( که وی آن را تا حد زیادی با تسلط مؤثر بر طبیعت یکی می داند) با آزادی واقعی همه ی انسانها پیوند مستقیم دارد.
انتقاد هورکهایمر متوجه گسترش نوین دانش و تبلور آن در تکنولوژی، و همچنین توسعه ی نیروهای تولیدی است، بی آنکه آنها را در چهارچوب شرایط و پیوندهای عینی اجتماعی جوامع سرمایه داری قرار دهد. جوامع نوین صنعتی، به عقیده ی او، هماهنگ با یک منطق ذاتی در مسیر گسترش نوینی پیش می روند که اگر فاجعه های تاریخی، مانند جنگها، آن را متوقف نکنند به وضعیتی خواهند رسید که در آن جامعه ها، چه در پهنه ی تولید اقتصادی چه در پهنه ی روابط فردی و اجتماعی، به شکل جریانهای خودکار و یکپارچه درخواهد آمد. هورکهایمر راه توسعه ی زندگی اجتماعی انسانها را به سوی «اداره شدگی» یا «اداره شدن» یکپارچه می بیند؛ و بنابراین، معتقد است آنچه اکنون در حال گسترش است و در آینده به نحوی روزافزون توسعه خواهد یافت آزادی نیست بلکه «اداره شدگی» است.
هورکهایمر با از نظر دور داشتن تضادهای عینی ناشی از تولید اقتصادی سرمایه داری، و تنها با توجه به خصلت صوری سرمایه داری نو، یعنی سرمایه داری انحصاری، از یک سو، و سرمایه داری انحصاری دولتی و روش مداخله ی دولتها در تنظیم و سازمان دادن و رهبری تولید اقتصادی، از سوی دیگر، اعتقاد دارد جوامع صنعتی در آینده به بن بست خواهند رسید. اما مسئله ی روشن. بنابر ادعای هورکهایمر و آدورنو، روشی که ایشان در نظریه ی انتقادی خود پیش گرفته اند «روش دیالکتیکی» است. به اعتراف هورکهایمر، این روش دیالکتیک آن گونه نیست که مارکس آن را پذیرفته و به کار برده بود؛ بلکه بیشتر دارای خصلت دیالکتیکی هگلی است. ما درباره ی دیالکتیک از دیدگاه نظریه ی انتقادی، هنگامی که به اندیشه های ویژه ی آدورنو خواهیم پرداخت، بیشتر سخن خواهیم گفت. چیز دیگری که هورکهایمر و آدورنو در برپا ساختن نظریه ی انتقادی خود از آن بهره برداری کرده اند نظریات بنیادی روانشناسی فروید است. هر دو ایشان در بسیاری از نوشته هایشان می کوشند که عناصری را که جسته و گریخته از تفکر مارکس - که بیشتر و پیش از آن از روش تفکر هگلی گرفته اند - با نتیجه گیریهای نیمه فلسفی و نیمه روانشناسی فروید درهم آمیزند و از این راه سرنوشت فردی و اجتماعی کنونی انسانها را تحلیل کنند. هورکهایمر و آدورنو، پس از آشنایی با مارکس، کوشیدند که اصول و مبادی تفکر او را چونان وسایل و افزارهای سودمند در رویکرد نوین انتقادی خود به کار برند. اما چنانکه می دانیم، برای مارکس سخن بر سر نکته ای بنیادی بود که آن را بنیانگذاران مارکسیم پیوند میان نظریه یا شناخت و عمل یا اندیشه و کنش (پراکسیس) (12) می نامیدند. هدف واپسین پژوهشها و تحلیلهای آنان این بود که چگونه می توان شرایطی را دگرگون کرد که محصول پیشرفت روزافزون نیروهای تولیدی در شکل صنعت و دستاوردهای انسانها در راه چیره شدن بر طبیعت و نیروهای آن است. به دیگر سخن، چگونه می توان شرایطی را پدید آورد که انسانها با خود و با طبیعت بیگانه نباشند.
برای هورکهایمر و آدورنو، بویژه به دنبال تجارب عینی شخصی ایشان در جنگ جهانی دوم، این پرسش به میان آمده بود که چگونه ممکن است آدمی از یک سو موفق شود بر طبیعت و نیروهای آن مسلط گردد، افزارهایی پدید آورد که به کمک آنها طبیعت را هر چه بیشتر به استخدام خود در آورد؛ و از سوی دیگر، همو توانایی آن را بیابد که آدمیان را آگاهانه و حسابگرانه نابود کند؟ بنابراین، پرسش نخستین این بود که چگونه می توان جهان کنونی را دگرگون کرد؛ و چگونه می توان سرنوشت واقعی حقیقی انسان را به انسان بازگردانید. ظاهراً نخستین وسیله برای رسیدن به این هدف شناخت شرایط کنونی، یعنی شرایط ویژه ای که دوران ما از لحاظ مادی و معنوی پدید آورده است، بود. و دوم پژوهش درباره ی امکانهای انسان برای دگرگون ساختن سرنوشت. پس پیوند میان نظریه و عمل یا اندیشه و کنش می بایستی هدف واپسین بوده باشد.
اما قالبهای اندیشه ای که هوکهایمر و آدورنو برای خود از پیش ساخته بودند از یک سو، و چشم پوشی ایشان از تحلیل شرایط عینی و گسترش واقعی پیوندهای اجتماعی جوامع سرمایه داری در شکل کنونی آن از سوی دیگر، سبب شد که هر دوشان امید به دگرگونی را از دست بدهند. آدورنو در واپسین سالهای زندگیش گفت:
در جهانی به سر می بریم که در آن امید به دگرگونی تا زمانی پیش بینی ناپذیر به تعویق افتاده است.
هورکهایمر نیز در واپسین لحظات تفکر خود به همین نتیجه می رسد. وی در سال 1971، در گفت و گویی با مجله ی اشپیگل می گوید:
اما درباره ی آنچه مربوط به خود نظریه ی انتقادی است می توان گفت که سرانجام آن چیز نیست جز این اصل که باید چشم بپوشیم از اینکه جامعه ای درست، یعنی خیر محض، از لحاظ محتوای آن تصویر کنیم؛ بلکه کار این است که جامعه ی کنونی را نقد کنیم؛ یعنی به روشنی نشان دهیم که چه چیزی را می توان دگرگون کرد. خیر یا نیکی مطلق چونان عنصری مثبت در این نظریه گنجانیده نشده است.
هورکهایمر در این زمینه می گوید:
در بنیاد نظریه انتقادی این عقیده نهفته است که ما نیکی مطلق را نمی توانیم تصور کنیم؛ با وجود این، می توانیم نشان دهیم که از چه چیز رنج می بریم؛ و چه چیزهایی به دگرگونی نیازمند است.
بنابراین به عقیده ی هورکهایمر، و نیز آدورنو، امیدی به دگرگونی نیست. آدورنو، در واپسین مرحله ی گسترش اندیشه اش، به سوی تئولوژی و گونه ای اندیشه ی دینی و عرفانی می گراید؛ و بنا بر اعتراف خودش، پیوندی مستقیم میان الاهیات یا تئولوژی و نظریه ی انتقادی خود می یابد؛ و معتقد است که به تئولوژی تا اینجا می توان حق داد که (البته هورکهایمر می گوید که هنوز هم به آن اعتقاد دارد) بگوید تصور ما درباره ی جهان تصوری است از لحاظ تاریخی و اجتماعی مشروط و کاملاً نسبی. اما هورکهایمر به یک «اشتیاق به سوی آن دیگری»(13) اشاره می کند. مقصود وی از «آن دیگری» خداست. البته اضافه می کند که امروز دیگر نمی توان مسئله ی خدا را آن گونه که در الاهیات سنتی مطرح بود بررسی کرد؛ بلکه:
تأکید بر هستی خدایی همه نیک و همه توانا را باید دیگر تبدیل کرد به شوقی به سوی هستی موجودی همه نیک و همه توانا که به اراده ی او باید گفت بی عدالتیی که در تاریخ روی می دهد برای همیشه پایدار نخواهد ماند.
هورکهایمر، که بنا بر اعتراف خودش نخستین انگیزه های فلسفی اش را از نوشته های آرتور شوپنهاور گرفته بود، اکنون نیز در واپسین سالهای زندگیش می گوید:
عقیده ی من با نظر شوپنهاور بسیار نزدیک است که می گوید تا وقتی انسانها بخواهند خواستهایشان را ارضا کنند، جهان باید اساساً همان چیزی باشد که اکنون هست... اما من شخصاً از این [گفته ی شوپنهاور] فراتر می روم و می گویم در آن صورت سرانجام گونه ای از بشر ظهور خواهد کرد که به دواب سخت همانند خواهد بود! این نظر را به راستی اشتیاق به سوی جهانی دیگر تأیید می کند. به هر حال، می توان احتمال داد که با گسترش چیزهای انسانی به سوی عنصر هر چه عقلانی تر و هدفگونه تر، حتی تصور امکان این «دیگری» نیز منتفی خواهد شد. این ترس بدبینانه به درونی ترین انگیزه ی فعالیت نویسندگی ما (14) رخنه کرده است.
بدین سان، هورکهایمر الاهیات یا رویکرد تئوریک را لازم می شمرد. در نظریه ی انتقادی هورکهایمر و آدورنو، اندیشه و نظریه از عمل یا کنش جدا می شود؛ و به دنبال آن، نظریه ی انتقادی در کنار اندیشه پردازیهای دیگر جای می گیرد. نمونه ی عینی و مشخص رویکرد مکتب فرانکفورت، یعنی گسستن پیوند میان اندیشه و کنش، را در فاصله سالهای 1967- 1969 در سراسر آلمان و آنچه در آنجا روی داد می یابیم. بنا بر خصلت انتقادی مکتب فرانکفورت، هورکهایمر و آدورنو ناخواسته برخی از انگیزه های اندیشه ای را برای شورشهای دانشجویی آلمان به دست داده بودند؛ اما درست در حساسترین لحظات، آنجا که اندیشه می بایست در قالب عمل و کنش در می آمد، هر دوشان کنار کشیدند، و وحشتزده اعلام کردند که آموزشهای آنان هیچ گونه پیوندی با هدفهای دانشجویان شورشی ندارد! و به همین علت هم هر دو هدف انتقاد شدید روشنفکران و محافل دانشجویی آلمان قرار گرفتند. این نتیجه از آنجا بر می خیزد که به گفته ی خود آدورنو، در هماهنگی با هورکهایمر:
نظریه ی انتقادی هرگز نیم نگاهی به قابلیت کاربرد خود نکرده است.

ب. تئودور آدورنو

گفتیم که هورکهایمر و آدورنو دارای نظریات و اندیشه های مشترک اند. اما آدورنو با تکیه ی بیشتر بر خصلت تاریخی هستی اجتماعی انسان، به نتیجه گیریهایی می رسد که با ساختن الگوهای فکری معین، باصطلاح خودش می کوشد که سرنوشت مادی و معنوی انسان کنونی را به گونه ای تحلیل کند که از یک سو هم خصلت مادی، یا بهتر بگوییم ماتریالیستی تاریخ، را در نظر گیرد؛ هم از سوی دیگر، گسترش تاریخ مادی اجتماعی انسان را چونان پیشرفتی به سوی بردگی و اسارت بیرونی و درونی فرد نشان دهد. بدین سان، برای نشان دادن ویژگیهای اندیشه ی آدورنو، باید رویکرد وی را به تاریخ، که البته مشترک میان او و هورکهایمر است، در نظر بگیریم. آدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری - که با همکاری هورکهایمر نوشته است- داوری درباره ی تاریخ را چنین آغاز می کند:
از آنجا که تاریخ چونان بخشی از یک نظریه ی یگانه، چونان چیزی که در کل ساخته می شود؛ نه نیکی یا خیر، بلکه درست دهشت و هراس است، اندیشیدن در حقیقت عنصری منفی است.
در اینجا هسته ی اساسی تفکر آدورنو را، که کوشیده است در نوشته های گوناگون و بویژه در کتاب مشهورش به عنوان دیالکتیک منفی توضیح و تحلیل کند، می یابیم. این بیراهگی آدمی را در برابر سرنوشت تاریخی خویش و در زیر اسارت نیروها و عواملی که در شکلبندی کنونی اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی جهان غرب یافت می شود نزد هورکهایمر نیز یافتیم. این خصلت بدبینانه ی اندیشه را در روبرو شدن با واقعیت پیرامونی می توان چون نوار قرمزی در سراسر اندیشه پردازیهای آدورنو یافت.
هدف واپسین آدورنو از کاربرد شیوه ی باصطلاح انتقادی جامعه ی کنونی سرنوشت فردی انسان است. «فرد» برای آدورنو، و برای همه ی وابستگان به مکتب فرانکفورت، هدف اصلی گسترش تاریخی است. آدورنو می کوشد تا نشان دهد که در سراسر گسترش تاریخی جوامع انسانی هدف، پیش از هر چیز، چیرگی لحظه به لحظه بر طبیعت و نیروهای آن بوده است. و این چیرگی بر طبیعت، بنابر عقیده ی آدورنو، در عین حال سبب فرمانروایی و سروری انسان بر انسان شده است. بنابراین، گسترش تاریخی از آغاز تاکنون همواره در شکلهای گوناگون و به میزانهای مختلف سرانجام به اسارت هر چه تمامتر ذهن انسانی انجامیده است. آنچه برای اندیشمندان دوران روشنگری، و به طور کلی برای همه ی متفکران برجسته ی جهان غرب، در شرایط نوین گسترش نیروهای تولیدی و پیوندهای اجتماعی جوامع اروپایی، با نام «پیشرفت» هدف بنیادی به شمار می رفته است برای آدورنو چونان خصلتی منفی پدیدار می شود. آدورنو نیز، که برخی از انگیزه های اندیشه ی خود را از نظریات مارکس می گیرد، کوشش می کند که در تحلیل خود آنها را واژگونه سازد؛ و به جای تحلیل عینی و مشخص جنبه های گوناگون گسترش نوین هستی اجتماعی و تاریخی انسان، الگوها و نمونه های فکری به میان آورد؛ و از راه آن ها نشان دهد که تصویری که مارکس از گسترش تاریخی هستی اجتماعی انسان داده بود اکنون دیگر نمی تواند معتبر باشد. آدورنو از یک سو نظریات بنیادی ماتریالیسم تاریخی را آن گونه که مارکس مشخص کرده بود می پذیرد، و از سوی دیگر همواره می کوشد که با آنها فاصله بگیرد. این فاصله ی میان سنت اندیشه ای مارکس را با نظریات آدورنو هرگز نباید از نظر دور داشت.
پیشرفت، چنانکه گفتیم، برای مارکس نیز از مقولات اساسی گسترش تاریخی جوامع انسانی است. مارکس معتقد بود که با گسترش هر چه بیشتر نیروهای تولیدی و به میان آمدن پیوندها یا روابط اجتماعی نوین، یا به دیگر سخن، از راه چیرگی هر چه بیشتر بر طبیعت و نیروهای آن و کاربرد دستاوردهای شناخت آدمی از طبیعت، تاریخ انسان به مرحله ای می رسد که می تواند اندک اندک، به تعبیر مارکس، به «قلمرو آزادی» گام نهد و دوران «پیش از تاریخ» خود را پشت سر نهد.
آدورنو در تحلیل خود از تاریخ آدمی نظریه ای درست مخالف این به میان می آورد. او نخست کوشش می کند که خصلت مثبت مفهوم پیشرفت را از میان بردارد. در دیالکتیک روشنگری می گوید:
ملعنت پیشرفت توقف ناپذیر واپسروی توقف ناپذیر است؟
در نظر او پیشرفت به معنای انسانی آن برای تاریخ آدمی ممکن نیست. پیشرفت را تنها در «اوتوپی»، یا درمقوله ای تاریخی وابسته به «ناکجا آباد»، می توان جست و جو کرد. زیرا آدورنو معتقد است که چیرگی هر چه بیشتر بر طبیعت، و به دیگر سخن، گسترش هر چه بیشتر نیروهای تولیدی و تبلور آنها در شکل گسترش افزارهای تولید، نه تنها موجب آزادسازی ایشان نمی شود، بلکه بر بردگی و اسارت بیرونی و درونی وی می افزاید و به گفته ی او:
چیرگی مطلق بر طبیعت در عین حال اسارت مطلق طبیعت است.
آدورنو به جای تحلیل قانونمندی عینی گسترش تاریخی انسان، مقوله های درونذهنی و ایدئالیستی به میان می آورد، و درون اندیشیها و خود اندیشیها درباره ی تاریخ اجتماعی آدمی را جانشین تحلیل عقلانی و علمی قانونمندیهای عینی این تاریخ می سازد؛ و به جای نشان دادن امکانهای نهفته در هستی اجتماعی کنونی جوامع انسانی، سرنوشت آدمی را، مانند هورکهایمر، برخورد به دیوار بن بست اعلام می کند. تصویری از جهانی پنداری، تصویری از ناکجا آباد، اوتوپی، می دهد، بی آنکه نشان دهد چگونه در شرایط کنونی تاریخی می توان از آن امکانهای نهفته بهره برداری کرد و آدمی را اندک اندک به نخستین مرحله ی تاریخ انسانی وی نزدیک ساخت.
سخن بار دیگر بر سر پیوند نظریه با عمل و اندیشه با کنش است. تئوری یا نظریه باید واقعیت را آن گونه که در خود هست تحلیل کند و مقولات بنیادی و کلی آن را در شکل مفاهیم نشان دهد؛ اما این کوشش در واقع چیزی نیست جز وسیله و انگیزه ای برای دگرگون کردن واقعیت ناستوده و ناپسندیده ای که در جریان تحلیل نظری شناخته شده است. به دیگر سخن، نشان دادن امکانهایی معین و مشخص با توجه به شرایط عینی هر مرحله از گسترش تاریخی به منظور دگرگون کردن آنها. هستی اساسی این اندیشه را باید در یازدهمین تز مارکس درباره ی فویر باخ جست و جو کرد که می گوید:
فیلسوفان تاکنون جهان را گوناگون تفسیر کرده اند. حال آنکه سخن بر سر دگرگون کردن آن است.
پیوند جدایی ناپذیر میان نظریه و عمل، در این جمله گنجانده شده است. اما آدورنو این امکان دگرگونسازی یا امکان کنش را منکر است؛ و چنانکه اشاره کردیم، معتقد است که عمل یا کنش به زمانی پیش بینی ناپذیر به تعویق افتاده است. بدین سان، تاریخ آدمی و گسترش آن در نظر آدورنو خصلت مثبت خود را از دست می دهد؛ و به دنبال آن، اندیشه چونان بازتاب واقعیت تاریخی، یعنی اندیشه چونان شکل درونذهنی شده و مجرد واقعیت بیرونی، خصلتی «منفی» می یابد. وی بر همین پایه است که می کوشد منطقی نوین، یا به تعبیر خودش «دیالکتیکی منفی»، برای تاریخ بنیاد نهد.
مقصود آدورنو از «دیالکتیک منفی» چیست؟ به یاد داریم که دیالکتیک نزد هگل عبارت است از جریان پیوسته ی نفی و اثبات، که هم در جهان بیرونی و هم در پهنه ی اندیشه ها و مفاهیم فرمانروا است. به نظر هگل هر مفهومی در سیالیت وجودش هر لحظه و مرحله نفی می شود؛ و بار دیگر این نفی شدگی نفی می گردد؛ و این نفی نفی شده در واقع اثبات است. نهاده (تز) برابر نهاده (آنتی تز) را نفی می کند؛ اما این نفی شدگی بار دیگر در برهم نهاده (سنتز) چونان اثبات بیرون می آید. بدین سان برای هگل کلیت(15) یعنی کلیت اثبات شده، در کلیت آن همیشه حقیقت است. این تعبیر ویژه ی هگل است: « کل حقیقی است.»(16) آدورنو این خصلت سازنده و مثبت دیالکتیک هگل را از آن سلب می کند؛ و به جای آن، با تکیه بر خصلت منفی اندیشه، می کوشد که مرحله ی سوم جریان دیالکتیکی، یعنی نفی نفی، را از میان بردارد؛ و آن را تنها در یک نفی همیشگی و پایدار و همگانی جای دهد. بدین سان، مقصود آدورنو از دیالکتیک سازندگی نیست. دیالکتیک برای او منفی است و به تعبیر خودش «منطق فروریزش»(17) است. فراموش نکنیم که انگیزه ی ناآگاهانه ی تفکر آدورنو بدبینی کلی او در برابر دوران ماست. پس بی جهت نبوده که گفته است:
پس از رویداد اردوگاه کار اجباری آوشویتس (18)، آری پس از آوشویتس، تنها دیالکتیک منفی ممکن است: یک منطق فروریزش.
دیالکتیک همچنین برای هگل عبارت است از اصل همانبودی(19). این همانبودی یعنی همان اثبات. اضداد و تناقضات در عین حرکت و سیالیت هدف دیالکتیکی خود با هم یکی می شوند. پس اصل همانبودی واپسین هدف دیالکتیک هگل است. آدورنو این اصل را نفی می کند، و به جای آن اصل نه همانبودی(20) را قرار می دهد. برای آدورنو دیالکتیک همواره در نه همانبودی است؛ یعنی در نفی مسلسل و پیوسته، بی آنکه این نفی هرگز امکان اثبات داشته باشد.
گفتیم که برای هورکهایمر و آدورنو، تا آنجا که پژوهش ایشان در زمینه ی نظریه ی انتقادی سیر می کرد، هدف واپسین چیزی نبود جز انتقاد پیگیر و افشا کننده از کلیت نظام زندگی اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دوران ما، صرف نظر از اینکه عناصر تشکیل دهنده ی آن زاییده ی نظام تولید سرمایه داری باشند یا نحوه ی تولید سوسیالیستی. اکنون اگر ما جامعه را چونان یک کل تصور کنیم- آن گونه که هگل هستی را یک کل تصور می کرد و آن را حقیقی می دانست - و هنگامی که ما از این کل و شکل مشخص آن، یعنی جامعه ی انسانی، نومید شدیم، آنگاه دیگر نمی توانیم بگوییم که کل حقیقی است؛ بلکه همچون آدورنو، باید ناگزیر گفته ی هگل را واژگون کنیم و بگوییم: « کل ناحقیقی است»(21)، از اینجاست گفته ی آدورنو در تعریف دیالکتیک: «دیالکتیک عبارت است از آگاهی پیگیرانه از نه همانبودی».(22)
هنگامی که آدورنو همانبودی را چونان کلیت ناحقیقی می داند، آیا نمی توان نتیجه گرفت که تنها ناحقیقت یا ناآزادی می تواند وجود داشته باشد؛ به دیگر سخن، آزادی در شکل مثبت آن وجود ندارد، بلکه در شکل منفی آن ظهور می کند؟ اندیشه ی دیالکتیکی، بدین سان، تنها در مرحله ی نفی، نفی پیوسته، باقی می ماند. به عقیده ی آدورنو، آزادی تنها در «نفی معین» ادراک شدنی است که هماهنگ با شکل مشخص نا آزادی است . و سرانجام، آزادی در شکل مثبت آن پندار محض است. اندیشه از این راه خصلت مثبت خود را از دست می دهد، و چنانکه آدورنو می گوید:
اندیشه قبلاً در خود، پیش از هرگونه محتوای ویژه ای، نفی است؛ مقاومت است در برابر آنچه بر آن تحمیل می شود.
پس، هنگامی که وظیفه ی اندیشه تنها ویرانگری شد و هر گونه عنصر سازنده از آن سلب شد، نتیجه ی نهایی این است که بار دیگر هیچ گونه پیوندی میان اندیشه و کنش یا نظریه و عمل نمی تواند پدید آید: عمل نفی می شود. در اینجا نیز آدورنو بار دیگر تز اساسی مارکس را نفی می کند. به یاد داریم که هدف واپسین مارکس این بود که نشان دهد که بشریت در جریان گسترش تاریخی خود موفق خواهد شد که هر چه بیشتر بر نیروهای طبیعت چیره شود و آنها را به استخدام خود درآورد؛ جریان تاریخ به نحوی اجتناب ناپذیر به آن سو می گراید که پیوندهای اجتماعی کهن دگرگون شوند، و هماهنگ با گسترش نوین نیروهای تولیدی، پیوندهای اجتماعی دیگری جانشین آنها گردند؛ و سرانجام همه ی انسانها می توانند از همه ی امکانهای زندگی بهره مند شوند؛ آنگاه اختلاف میان انسانها و وابستگیهای طبقاتی آنان با از میان رفتن مفهوم طبقات ناپدید می شود. در این هنگام است،که چنانکه اشاره کردیم بشریت از مرحله ی پیش از تاریخ، یعنی مرحله ی ضرورت و جبر زندگی، بیرون می آید و به قلمروی آزادی گام می نهد. اکنون انگیزه ی مادی این جریان، به عقیده ی مارکس، پیشرفت هر چه بیشتر نیروهای تولیدی در شکل گسترش تکنولوژی و صنعت است. گسترش نیروهای تولیدی و تسلط روزافزون انسان بر طبیعت و نیروهای آن و استخدام آنها در راه تحقق هدفها و خواستهای انسانی، به تعبیر مارکس، عقلانی کردن جهان است. بشریت عناصر عقلانی را در همه ی جنبه های گوناگون زندگی دست اندر کار می کند؛ و هرگونه عنصر غیر عقلانی را که در شرایط پیشین وجود داشته است از میان بر می دارد. درست در شرایط نوین، آدورنو همین نظریه ی اساسی مارکس را هدف انتقاد قرار می دهد و نفی می کند. وی در این انتقاد با هورکهایمر نیز همگام است. چنانکه اشاره کردیم، آدورنو می گوید خطای مارکس در اینجاست که می پندارد گسترش و توسعه ی عقلانیت در جامعه - که وی آن را با تسلط مؤثر بر طبیعت یکی می داند - با آزادی حقیقی همه ی انسانها پیوسته است. آدورنو در جمله ای هسته ی اصلی همه ی پژوهشهای خود را نشان می دهد؛ وی می گوید:
آری، بشریت و صنعت پیش رفته اند، جامعه اندک اندک به آن سو می رود که خردگون ( راسیونالیزه) شود، و این گام به گام همراه با چیرگی هر چه بیشتر بر طبیعت و نیروهای آن است؛ اما این شرط رسیدن به آزادی واقعی نیست.
آدورنو جهان امروزین و آینده را، که به تعبیر خودش «جهان اداره شده» است، یکی می داند: جهانی که در هر شکل خود، چه سرمایه داری چه سوسیالیسم، اسیر منطق قهر و زور و چیرگی است؛ برده ی منطق تسلط است. پس راه گریزی نیست. واپسین هدف آدورنو که خرسندی و نیکبختی فرد بود تحقق پذیر نیست. او جریان تاریخ را، چنانکه اشاره کردیم، فرو ریزش و زوال فردیت می داند. این فرو ریزش فردیت در جریان دگرگونیهای تاریخی در سه مرحله ظهور می کند: 1- یکپارچه شدن آگاهی و اذهان انسانها بوسیله ی شبکه ی پیوندها و ارتباطهای رهبری شده. 2- دگرگونیهای شکلهای تولید که سرانجام خصلت و کیفیت فرد را آنگونه که در نخستین مراحل گسترش بورژوازی و همچنین در مرحله ی شگفتگی آن یافت می شد ناچیز و بیهوده می سازد.3- جریان اجتماعی کردن یکپارچه ی انسانها سر آخر به دگرگونی در ساختمان روانی ایشان می انجامید. این دگرگونی را آدورنو «ناتوانی من» می نامد.
راه گریز چیست؟ وظیفه ی مرد اندیشمند و آگاه چیست؟ پاسخ آدورنو این است که کناره گیری تنها شکل مقاومت در برابر جهان دشمنوار کنونی است - مقاومتی که تنها با تیز کردن اندیشه و صیقل دادن آن میسر است. مقاومت، از دیدگاه آدورنو، یعنی ویرانگری؛ یعنی خصلت دیالکتیکی منفی. اندیشه باید همواره در حال ویران کردن باشد، به نفی کردن بکوشد، بی آنکه راه اثباتی نشان دهد. ویران کند، اما امید ساختن نداشته باشد، حتی به امکان ساختن نیز نیندیشد. آیا نمی توان گفت که «دیالکتیک منفی» آدورنو در واقع چیزی نیست جز نفی دیالکتیک؟

پی نوشت ها :

1-Wiesengrund
2- Institut fur Sozialforschung
3- Eclipse of Reason
4- Zur Kritik der instrumentellen Vernunft
5- Dialektik der Aufklarung
6-Minima Moralia
7-Zur Metakritik der Erkenntnistheorie
8- Noten Zur Literatur
9- Drei Studien Zu Hegel
10- Negative Dialektik
11- Kulturindustrie
12- Praxis
13- Sehnsucht nach dem Anderen
14- یعنی خود او و آدورنو.
15- totaliat
16- Das Ganze ist das Wahre
17- Logik des Verfalls
18-جایی که تبهکاران هیتلری میلیونها انسان را به کوره های آدمسوزی می فرستادند.
19- identitat
20- nicht - identitat
21- Das Ganze ist das Unwahre
22- Das Konsequente Bewusstsein von Nichtidentitat

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی