از تضاد به تضاد در تضاد
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری
... اگر سرمایه داری تنها به معنای سرمایه داری رقابتی یا تجارت آزاد تعبیر شود... آنگاه هرگز در چین سرمایه داری وجود نداشته است. اما اگر تصدیق کنیم که سرمایه داری دولتی عامل شکل دهنده ی بخشی یکپارچه و مهم از پدیده ای است که آن را سرمایه داری می نامیم، آنگاه به نظر می رسد که سرمایه داری در چین چون پیرمردی ریش سفید است که برای خَلَف تنومند و بی باک خویش، مجموعه ای از تجارب بس ارزشمند باقی گذاشته است.
اتین بالاژ (1)
شاید فلسفه برای نامیدن چیزی مانند «اندیشه ی مائوتسه دون» که فاقد تکامل دقیق مفاهیم فلسفی است، واژه ی نامناسبی باشد. مائو با مفاهیمی انعطاف پذیر که می توانند به یک کیش تبدیل شوند - مشخصه ی یک مرد رند (artificer) تا یک انقلابی - و با نقل قول هایی که می توان آن ها را در یک شی، «کتاب سرخ کوچک» جا داد (2)، غریزه ی فلسفی قدرتمندی دارد. تصادفی نیست که در همان حال که استالین در قلمرو اقتصادی فلسفه ی رهایی مارکسیستی را به ضد آن بدل کرد، مائو پیش و پس از کسب قدرت دولتی، عمدتاً با تمرکز در قلمرو فسلفی مقوله ی «تضاد» را تقریباً غصب کرد.هر چند این موضوع به عقب ماندگی تکنولوژیک چین مربوط نمی شود، وابستگی انتقاد و انتقاد از خود به مقوله های فلسفی به جای مقوله های ارزشی، جزء مکمل اندیشه ی مائو است. به عبارت دیگر، با وجود شباهت بنیادی با استالین و در راستای ضرورت تولید و تولید بیشتر، آنچه در اندیشه ی مائو مرکزی است و او را از استالین متمایز می کند، برداشت او از دهقانان به عنوان نیرویی انقلابی و اعتقاد او به «اصلاح» (rectification) است. این مقوله نه تنها به معنای تصفیه از بالاست بلکه گویا اندیشه، بالفعل می تواند بدون هیچ رابطه ای با پایه ی مادی تاریخی از نو شکل گیرد. چنان که مائو در جزوه ی معروف «درباره ی برخورد صحیح با تضادهای خلق» عنوان کرد: «برای ساختن جامعه ی سوسیالیستی، همه، چه استثمارگران و چه زحمتکشان، باید از نو ساخته شوند. چه کسی می گوید که زحمتکشان به آن نیاز ندارند؟»
گسست جدی از مارکسیسم با استالین آغاز شد و مائو با تحریف و تبدیل مفهوم و واقعیت مبارزه ی طبقاتی به «بلوک چهار طبقه» آن را ادامه داد. مائو هنگام پیوستن به جبهه ی متحد با چیانگ کایشک علیه حمله ی امپریالیستی ژاپن، به آن بلوک معنای چینی داد (3). با این همه در انحراف فلسفی مائو (یا اگر مایلید سهم او) از دیالکتیک هگلی - مارکسی، چیزی بیش از چینی کردن وجود دارد. خط تیره را به این دلیل در عبارت هگلی - مارکسی گذاشتم چون چیزی که هر دو آنها را متحد می سازد «قانون تضاد» است که هگل کشف کرد و آن را چنان ژرف تحلیل کرد که مارکس آن را همراه با عینیّت اش، «سرچشمه ی تمامی دیالکتیک» دانست. مائو همین قانون تضاد را دستکاری کرد تا برای موقعیت سیاسی همواره در حال تغییر مناسب باشد.
هگل با ابزاره های بتواره پرست شهود باوران ناآشنا نبود. وی یک فصل کامل، «رویکرد سوم به عینیّت»، را به شهود باوری یاکوبی اختصاص داد، حال آنکه رویکرد اول تمام اندیشه ی ماقبل کانت را در برگرفت و رویکرد دوم به نقاط عطفی چون تجربه گرایی و کانتیسم پرداخت.
«رویکرد سوم به عینیّت» نه تردستی ذهنی و نه ترکیب است، چه رسد به اینکه جهش دیالکتیکی به پیش باشد. در عوض، حرکتی به عقب، به جدایی اندیشه و هستی است. این رویکرد در دوره ای تاریخی هنگامی دوباره پدیدار شد که مدت ها از دوره ی «می اندیشم پس هستم» دکارتی که دریچه های تازه ای را به روی واقعیت گشود، گذشته بود. از آنجا که ظهور دوباره ی آن جدایی تضادمند میان سوژه و ابژه چه در اندیشه و چه در واقعیت گامی رو به عقب بود، هگل فلسفه ی شهود باور یاکوبی را «ارتجاعی» می دانست. (4)
صرفنظر از این که چه پیشامد و خودتکاملی دیالکتیک، هگل را واداشت تا فصل هایی را درباره ی رویکردها به عینیّت در چاپ دوم دانشنامه بنویسد و به تحلیل مفصل تر «سومین رویکرد» بپردازد، نکته این است که روایت مدرن بدیل شهودباور و اراده گرا در مقابل دیالکتیک، در حقیقت به مسیر قهقرایی [در پیش گرفتن - م.] انباشت بدوی سرمایه انجامیده است. مائو برای مقاله های فلسفی خود هر نوع نامی را برگزیده است: از «درباره ی تضاد» تا «جهش بزرگ رو به پیش» و «انقلاب فرهنگی کبیر پرولتری». دوره ی مهم مورد نظر ما سه سال پرآشوب «انقلاب فرهنگی کبیر پرولتری»، 1966-1969، را در برمی گیرد که طی آن ادعا شد که یک پدیده ی جدید جهانی با عنوانی «مارکسیسم - لنینیسم - اندیشه ی مائوتسه دون» ظهور کرده است. از آنجا که این مبالغه یک شبه شکل نگرفت، ما از 1937 آغاز می کنیم. درست است که فقط پس از کسب قدرت دولتی در 1949 بود که هر تجربه ی خاص مائو به قاعده ای جهان شمول تقدس یافت؛ با این همه، مقاله ی 1937 وی «درباره ی تضاد» (5) است که درونمایه ی آن انحراف مائوئیستی از مارکسیسم را تشکیل می دهد که از آن زمان تا به امروز تداوم داشته است.
روایت ویژه ی مائوئیستی از تئوری تضاد، تمایزی را میان «تضاد اصلی» و آنچه مائو «جنبه اصلی تضاد» می نامد قائل است؛ این تمایز تا حدی منجر به عقب و جلو بردن اختیاری تضادهای «اصلی» و فرعی می شود که در آن اصلی می تواند تبعی شود و تبعی اصلی، در همان حال که هر دو «پیچیده» هستند. مائو چنین توضیح می دهد: «در کشورهای نیمه مستعمره مانند چین، رابطه ی میان تضادهای اصلی و غیر اصلی وضعیت پیچیده ای را پدید می آورد». (ص. 34) «پیچیدگی» موقعیت همه چیز را واژگون می کند. مائو با دگرگون کردن دقت فلسفی به یک سستی فرصت طلبانه مطابق با میل خود، موضوعی را مطرح می کند که به واقع دغدغه ی اوست: چگونه می توان «از لحاظ عینی» تغییری را در خط سیاسی، به ویژه در مورد تشکیل جبهه ی متحد با چیانگ کایشک ضد انقلابی، ارائه کرد.
کل موضوع رابطه ی اقتصاد با سیاست برای اپوزیسیون درون جنبش انقلابی مسئله ی مرکزی است. مائو که هنوز در سطح فلسفی سخن می گوید، از مسئله ی «وحدت اضداد» به «ناموزونی» می رسد: «در جهان چیزی که کاملاً موزون باشد وجود ندارد». (ص. 41) علاوه بر این، این «ناموزونی» می تواند رابطه ی زیربنا و روبنا را معکوس سازد: «هنگامی که روبنای سیاست، فرهنگ و غیره مانع تکامل زیربنای اقتصادی می شود، اصلاحات سیاسی و فرهنگی به عوامل اصلی و تعیین کننده تبدیل می شوند» (ص. 40).
مائو آن قدر با ماتریالیسم تاریخی آشنا بود که بداند این موضع خلاف نظر مارکس، ماتریالیست انقلابی، است و نه هگل فیلسوف بورژوای ایده آلیست. بنابراین می کوشد تا روی دست اپوزیسیون بزند:
آیا به این ترتیب ما خلاف نظر ماتریالیسم گفته ایم؟ خیر چنین نیست زیرا می دانیم که در تکامل کل تاریخ امور مادی امور معنوی را تعیین می کنند، وجود اجتماعی آگاهی اجتماعی را تعیین می کند. اما در عین حال... (ص. 40).
هنگامی که مائو بسط دادن «در عین حال» را به پایان می رساند، نه تنها تمامیت را به اجزای جداگانه ی «ویژه» و «ناموزون» تجزیه می کند، نه تنها «روی دست» عینیّت تئوری هگلی زده، بلکه تماماً تئوری مارکس را از ماهیت طبقاتی و تاریخمندی آن می زداید. هنگام شوریدن بر ضد «جزم اندیشان» (کسانی که مخالف ائتلاف با چیانگ کایشک بودند) که نمی توانند درک کنند چگونه پیروزی هایی که به شکست تبدیل شده اند می توانند به پیروزی تبدیل شوند، دیگر میان او و یک کنفوسیوسی نمی توان تمایز قائل شد: «ما چینی ها اغلب می گوییم: "چیزهای متضاد با هم یکدیگر را کامل می کنند"» (ص. 49).
کاملاً آشکار است که مقاله ی «درباره ی تضاد» به جای ارائه ی سهمی بدیع در مارکسیسم، مشخص کردن عملیِ سیاستی منطبق با دوره ای خاص از جنگ ضد ژاپنی بود. در حقیقت، خطا نیست که نتیجه بگیریم اگر مائو فرمانروای 700 میلیون نفر نبود، هیچکس مقاله ی او را دارای ارزش فلسفی نمی دانست. خود مائو در آن مقاله تلاش نمی کند تا ضرورت یک تکامل و نه نوع دیگری را نشان دهد. وی دغدغه ی مبارزه با «جزم اندیشان» را دارد تا جنگ با ژاپن بتواند بدون سد و مانع بحث های ایدئولوژیک ادامه پیدا کند. ایدئولوژی فقط برای این ضروری است تا تضمین شود که توده ها بدانند تکامل «ناموزون» است و تضادها تغییر می کند. با وجود این، باید نگاه دیگری به این شالوده ی فلسفی بیاندازیم، حتی اگر فقط به دلیل استمرار آن درون مایه ی واحد، تضاد، در طول سه دهه ی کامل باشد.
پیروزی کمونیست ها در بدست گرفتن قدرت دولتی در چین در سال 1949، عصر جدیدی را از انقلابات پرولتری، قابل مقایسه با آنچه انقلاب روسیه در دوران جنگ جهانی اول به راه انداخته بود، پدید نیاورد. اگرچه انقلاب چین نتیجه ی جنگی داخلی بود و در پایان دو دهه جنگ چریکی فرا رسید، کمونیسم چینی با رهبری یک انقلاب ملی یا چنان که خود می گفتند «تکمیل انقلابات دمکراتیک بورژوایی با جنگ خلقی» به قدرت رسید. «ارتش آزادیبخش خلق» به جای «رهبری» پرولتاریا برای کسب قدرت، شهرها را محاصره کرده بود و به طبقه ی کارگر شهری گفته بود در واحدهای تولیدی خود باقی بمانند.
البته این سخن به معنای این نیست که توده ها از ارتش سرخ که رژیم فاسد و منفور چیانگ کایشک را سرنگون کرد، استقبال نکردند. رژیم چیانگ کایشک قبل از ایجاد جبهه ی متحد از سوی کمونیست ها، حتی نمی دانست چگونه با مهاجمان امپریالیست ژاپنی بجنگد. مقصود این است که نام غسل تعمید داده شده برای «بلوک چهار طبقه» 1925 - کارگران، دهقانان، خرده بورژوازی و سرمایه داران ملی» - تنها «سرمایه داران بوروکراتیک» و «بورژوازی کمپرادور» را مستثنی کرده بود. کمونیست های چینی آشکارا آن را «سرمایه داری دولتی» نامیدند. در این مورد «گزارش پیش نویس قانون اساسی جمهوری خلق چین» (15 سپتامبر 1954) چنین می گوید:
شکل گذار برای دگرگونی سوسیالیستی صنعت و تجارت، سرمایه داری دولتی است. در اوضاع و احوال تاریخی چین می توانیم تدریجاً صنعت و تجارت سرمایه داری را با اشکال گوناکون سرمایه داری دولتی دگرگون کنیم. سرمایه داری دولتی تحت کنترل دولتی به رهبری طبقه کارگر ماهیتاً با سرمایه داری دولتی تحت حکومت بورژوایی متفاوت است (6).
ضربه ی تکان دهنده در اواسط دهه ی 1950 هنگامی وارد آمد که اپوزیسیونی در مقابل کمونیسم نه از راست بلکه از چپ یعنی از پرولتاریای انقلابی سر برآورد. از آنجا که این اپوزیسیون ابتدا در اروپای شرقی ظهور کرد، مائوتسه دون هنوز فکر می کرد که این جریان مخالف با کمونیسم روسی است. مائو کاملاً مطمئن بود که آنچه در مجارستان رخ داده در نتیجه ی «اشتباهات» روس ها بود و نمی تواند در چین اتفاق افتد. ملت کاملاً متحد بود. اقتصاد کشور که ابتدا با «پیکار برای کشتار» کمونیست ها و سپس با تجاوز ارتش ژاپن و دوباره با جنگ داخلی ویران شده بود، بازسازی شده بود. برنامه ی دولتی نرخ رشد به مراتب مطمئن تری را در مقایسه با هندوستان ایجاد کرده بود. برنامه ی دولتی نرخ رشد به مراتب مطمئن تری را در مقایسه با هندوستان ایجاد کرده بود. این نخستین بار در تاریخ بود که یک حزب کمونیست نه تنها رهبری انقلابی بورژوایی را بدست گرفته بود بلکه ادعای آن را داشت که به تنهایی همچنان رهبری دگرگونی در جهت سرمایه داری دولتی را برعهده خواهد داشت. مردم لازم نبود بترسند که «استثمار شوند» زیرا کمونیسم حاکم بود.
مائو چنان از خود مطمئن بود که به یک اصل قدیمی و زیبا متوسل شد، «بگذار صدگل بشکفد، بگذار صد مکتب اندیشه رقابت کنند»:
برخی افراد در کشور ما هنگامی که رویدادهای مجارستان اتفاق افتاد، خوشحال شدند. آنان امیدوار بودند اتفاقاقی مشابه در چین رخ دهد و هزاران نفر از مردم در خیابانها علیه دولت خلق تظاهرات کنند (7).
مفهوم مائو از تضاد تقریباً غیر طبقاتی ره به جایی نبرد. انقلاب مجارستان آشکار ساخت که پرولتاریای کاملاً متشکل در شوراهای کارگران، خواهان آزادی از کمونیسم و حکومت خویش بر تولید به جای تبعیت از «هنجارهایی» (8) بودند که حاکمان شان برای آنها وضع کرده اند. و اکنون روشن بود که در چین آنان که «از رویدادهای مجارستان خوشحال شده بودند» بسیار بیشتر از تعدادی انگشت شمار بودند. مائو چند هفته تأکید داشت که تضادها «آشتی ناپذیر» نبودند و بنابراین می شد «از پس آنها برآمد». دست آخر، وی تعریف مجددی از مفهوم «خلق» ارائه داد. این تعریف کل ملّت را در برمی گرفت زیرا دیگر «سرمایه داران دیوان سالار» یا «امپریالیست ها» وجود نداشتند:
حکومت خلقی ما حکومتی است که به راستی نماینده ی منافع مردم و خدمتگزار مردم است، با وجود این، هنوز تضادهایی میان حکومت و توده ها وجود دارند. اینها تضادهای درون خلقی اند؛ به طور کلی، بنیاد تضادهای درون خلقی یک سان بودن اساسی منافع مردم است (9).
فراخوان مائو برای «وحدت - انتقاد - وحدت»، به ویژه وحدت، به گوش کسی فرونرفت:
فلسفه ی مارکسیستی بر آن است که قانون وحدت اضداد، قانون بنیادی گیتی است. این قانون همه جا، در جهان طبیعی، در جامعه ی انسانی و در اندیشه ی بشر عمل می کند. اضداد در تضاد، هم با یکدیگر وحدت می کنند و هم مبارزه (10).
به نظر می رسد که توصیف تضادها در سوسیالیسم به عنوان تضادهایی آشتی پذیر در بافت مارکسیستی قرار داده شده است. اما کل نکته این است که چنین توصیفی تنها و تنها زمانی مارکسیستی است که با جامعه ای بی طبقه سروکار داشتیم. و مسلماً چنین موضوعی در مورد چین صدق نمی کند. این بار، بسیاری از مردم نه به مفهوم تضاد از نظر مائو اهمیت دادند و نه آن را «یک اصل فلسفی» دانستند، خواه نوع تضاد یاد شده «آشتی ناپذیر» باشد خواه «آشتی پذیر»، «اصلی» باشد یا «غیر اصلی». اینجا دیگر «مدرسه ینان» نبود. بلکه زندگی کل مردم چین مطرح بود، و بسیاری صرفاً با این وعده قانع نشدند که چون تضادهای موجود «درون خلقی» و بنابراین «آشتی پذیر» هستند، می توانند حل شوند. این که چگونه حزب یعنی دانای کل می تواند از پس این تضادها «برآید»، مسئله ی روز بود. آنها پس از یک دهه حکومت کمونیستی هیچ بهبودی را در شرایط کار ندیده بودند، چه برسد به شکافی در سلطه ی حزب بر «درست اندیشی».
مردم چنان پیگیرانه انتقاد می کردند، اندیشه ها چنان فراوان هجوم می آوردند و چالش در برابر انحصار حزب کمونیست بر قدرت سیاسی چنان با هیاهوی بسیار همراه شد که ظرف شش هفته فرمان ایست صادر گردید (11). حزب اعلام کرد که به جای شکوفه دادن صد گل، هزاران علف هرز سمی را کشف کرده است. و «البته» علف های هرز سمی باید از ریشه کنده شوند. چرخشی 180 درجه در سیاست، اقتصاد و در چشم اندازهای مربوط به چگونگی ساختن «جامعه ی سوسیالیستی» رخ داد. ابتدا حرکتی بر ضد «راست گراها» و سپس «جهش بزرگ رو به پیش» در 1958 انجام شد. اکنون همه با آمارهای شکست «جهش بزرگ رو به پیش» آشنا هستند که به جای اینکه چین را «مستقیماً به کمونیسم» برساند آن را تقریباً با شرایط قحطی مواجه کرد. به نظر من مهم تر است تا نظرات آن دسته از چینی هایی را بشنویم که «راست گرا» نبودند و در سال 1957 نه «شکوفا» شدند و نه «انتقاد» کردند. این جوانان، حرف مائو را که مبارزه ی «صد گل» را توطئه ی راست گرا می دانست باور کردند. آنها برای کاری پرمشقت داوطلب شدند تا «جهش بزرگ رو به پیش» امکان پذیر و «یک روز برابر با بیست سال» شود. با این همه، دیری نپایید که کار پرمشقت و بیگانگی های بی پایان میان رهبر و پیروان، دو دنیای متضاد جداگانه به وجود آورد.
پی نوشت ها :
1. اتین بالاژ در مقاله ای درباره ی زایش سرمایه داری، چنین ادامه می دهد: «و فقط به این دلیل که ما در عصر سرمایه داری دولتی، چه در کشورهای قدیمی غرب و "دمکراسی های توده ای" نوین، زندگی می کنیم، موضوع در دوران کنونی کاملاً به ما ارتباط می یابد». این مقاله از مجموعه ای است ارزشمند درباره ی تمدن چین و دیوان سالاری (نیوهاون و لندن، انتشارات دانشگاه ییل، 1964) که یکی از عمیق ترین بررسی ها را از تمدن چین به عمل آورده است، تمدنی که از کل جهان جدایی ناپذیر است. اتین بالاژ به راستی مرد دوران رنسانس است که «برج عاجش» او را از جهان متلاطم جدا نساخته است.
2. چاپ های نقل قول هایی از صدر مائوتسه دون به واقع بی شمار است اما خواننده ی آمریکایی به راحتی می تواند آنها را در چاپ ای. دواک بارنت بیابد (نیویورک، انتشارات دانشگاه کلمبیا، 1967).
3. برخلاف توجیهات مائو و محققان غربی، اپوزیسیون گسترده ای، به ویژه در میان جوانان چینی، در مقابل آن جبهه ی متحد وجود داشت. رجوع کنید به نیم والز، یادداشت هایم در ینان، به شکلی پلی کپی، مؤسسه ی ور، استانفورد، کالیفرنیا، 1959-1961.
4. منطق، بند 76.
5. «درباره ی تضاد» در جلد نخست (صص. 311-347) از مجموعه ی چهار جلدی منتخب آثار مائوتسه دون انتشار یافته بود (پکن، انتشارات زبان های خارجی). با این همه، از آن به بعد به دفعات به شکل جزوه چاپ شده است (نیویورک، International، 1953)؛ نقل قول های زیر مربوط به این جزوه هستند.
6. اسناد نخستین جلسه ی اولین کنگره ی ملی خلق جمهوری توده ای چین (پکن، انتشارات زبان های خارجی، 1955)، ص. 35.
7. «درباره ی برخورد صحیح با تضادهای درون خلق» (پکن، انتشارات زبان های خارجی، 1957)، ص. 20.
8. مقصود معیارهایی است برای میزان تولید توسط کارگران که هدف آن افزایش هرچه بیشتر تولید بود. - م.
9. همان منبع. ص. 17.
10. همان منبع، ص. 26.
11. رجوع کنید به رودریک مک فارکوار، پیکار یک صد گل (نیویورک، Praeger، 1960)؛ دنیس جی. دولین، چین کمونیست، خط مشی اپوزیسیون دانشجویی (استانفورد، کالیفرنیا: انتشارات دانشگاه استانفورد، مؤسسه ی هور، 1964).
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}