انقلاب های آفریقایی و اقتصاد جهانی
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری
کشف طلا و نقره در آمریکا، قلع و قمع، بردگی و دفن جمعیت بومی در معادن، آغاز فتح و غارت هند شرقی، تبدیل آفریقا به هزارتویی برای شکار تجارب سیاه پوستان، نشانه ی سپیده دم سرخ فام عصر تولید سرمایه داری بود.
مارکس، سرمایه
وقت مان را بر سر نیایش های عبث و تقلید تهوع آور تلف نکنیم. اروپایی را که هیچ وقت از حرف زدن درباره ی انسان خسته نمی شود اما هر جا که بتواند انسان ها را قتل عام می کند، رها کنیم. بیایید نیرو و فکر خود را در سمت و سوی دیگری به هم بیامیزیم. بیایید تلاش کنیم تا انسانی کامل را خلق کنیم که اروپا از آفریدن ظفرمند آن ناتوان بوده است. فرانتس فانون، دوزخیان زمینانقلاب های آفریقا فصل نوینی را در دیالکتیک اندیشه و نیز در تاریخ جهان گشود. همان هنگام که انقلاب های آفریقایی دست به کار ترسیم نقشه ی نوینی از جهان بودند و به تغییرات رادیکالی در کوتاهترین زمان دست یافتند، نخوت و تکبر تمدن سفید نه تنها در میان طبقه ی حاکم بلکه حتی در میان چپ همچنان ادامه یافت. بدین سان، یک سوسیالیست (1) درباره ی نقش آفریقا به گونه ای نوشت که گویا تئوری چنین انقلابی در شعار توم مبویا (2)، «یک نفر، یک رأی»، گنجانده شده است. بگذریم از اینکه شعار «یک نفر، یک رأی» در مقابل سلطه ی سفیدپوستان که خود را تمدنی دمکراتیک وانمود می کند، کمتر از انقلاب نیست. این روشنفکران راه درازی در پیش دارند تا به پای درک روشنفکران آفریقا از وظایف و مسئولیت های خود برسند، چه رسد به شجاعت، بی باکی و از خود گذشتگی شان در راه مبارزه برای آزادی.
ایده ی آزادی را می توان به سادگی از زبان قوام نکرومه در اوایل دهه ی 1950، در آغاز مبارزه برای استقلال از امپریالیسم انگلستان بیان کرد: «آماده یا ناآماده، ما می آییم». یا می توان آن را همانند لئوپولد سدار سنگور در خطابیه ی 1959 وی به نخستین کنگره ی قانون اساسی که برای زمانی کوتاه مالی و سنگال را متحد کرد، چنین شرح و بسط داد:
سخن خود را با نقل قولی از داستایوسکی، نویسنده ی روسی، به پایان می برم: ملتی که وعده ی خود را با تاریخ زیر پا می گذارد و به خود به عنوان پیامبری منحصر بفرد باور ندارد، چنین ملتی منقرض شده و آماده است تا به موزه سپرده شود. آفریقایی سیاه تباه نشده چرا که هنوز دست به کار نشده است. اجازه دهید سخن بگوید و از آن مهم تر عمل کند. بگذارید پیامش را چون خمیر مایه ای برای ساختن تمدن جهانی به گوش جهانیان برساند (3).
هنگامی که یک انقلاب آفریقایی به پیروزی دست یافت، سکو توره، رهبر گینه درباره ی جهان واحد ما چنین نوشت:
علم برآمده از دانش کل بشر ملیّت ندارد. جدل های احمقانه درباره ی خاستگاه این یا آن کشف مورد علاقه ی ما نیست چرا که چیزی بر ارزش این کشفیات نمی افزاید. بنابراین می توان گفت که وحدت آفریقا به جهان انسان باوری جدیدی را عرضه می دارد که اساساً بر همبستگی و همکاری عمومی میان مردم و عاری از تضادهای نژادی و فرهنگی و خودمداری و امتیازات تنگ نظرانه، بنا شده است. این امر فراتر از مسئله ی آفریقای غربی است و شرایط و آرزوهای مردم آفریقا با نزاع هایی که کشورهای بسیار پیشرفته را تقسیم می کند، تفاوتی شگرف دارد (4).
هیچکس صحیح تر و همه جانبه تر از فرانتس قانون انقلاب های آفریقایی را مورد بررسی قرار نداده است:
در مستعمرات، زیربنای اقتصادی همانا روبناست. علت و پیامد یکی است؛ ثروتمندی چون رنگ پوست تو سفید است؛ سفید هستی چون ثروتمندی... چالش بومیان در مقابل دنیای استعماری رویارویی عقلانی دیدگاه ها نیست. این رساله ای درباره ی جهانشمول نیست بلکه تأیید آشفته ی ایده ای بدیعی است که به عنوان مطلق مطرح شده است (5).
هر مسافری در آفریقای سیاه که به ندای آزادی حساس بود، ناگزیر تحت تأثیر خیزش جنبش های آزادیبخش در آن شرکت می کرد. پویایی شعار «آزادی همین حالا» حتی در ایده های قدیمی نیرویی را القا کرد که قادر بود در هر نوع زره بی اعتنایی نیز رسوخ کند. خواه به انقلاب های افریقایی تنها از زاویه ی شعاری آن بنگریم: "Izwe Lethu" (6)، "Uhuru" (7)، "Ujamaa" (8) و خواه به بخش دیگر و یکسره متفاوت جهان روی برگردانیم که در آن انقلابات متعددی بر ضد نظام های دیگر استثماری در جریان بوده است - انقلاب های اروپای شرقی علیه کمونیسم - بی شک از پایان دهه ی 1950 تا اواخر دهه ی 1960، مبارزات برای آزادی آشکارا به معنای جستجو برای فلسفه ای تمام عیار، یک انسان باوری جدید و یک جهان جدید نیز بود.
حقیقت این است که در حالی که آفریقای «عقب مانده» سرشار از پویایی ایده هایی بود که ره گشای مسیرهای تازه ای به انقلاب به شمار می آمد، و در جستجوی راههای نوینی برای تکامل بود، جنگ سرد حاکم بر ایالات متحد «پیشرفته» در میان روشنفکران بورژوایی آن چنان بیماری فراگیری را شایع کرد که مدعی «پایان ایدئولوژی» شدند.
مبارزات آزادیخواهانه در 1960، «سال آفریقا»، آغاز نشده بود. حتی زمانی که فقط مبارزات عصر خود را در نظر می گیریم، و نه آنهایی که در مقابل تکه تکه کردن آفریقا در قرن نوزدهم توسط سفیدپوستان مقاومت کردند و یا طغیان هایی مانند شورش مای مای (9) در 1905 در تانجانیکا (تانزانیای امروز - م).، خواهیم دید که مبارزه توده ای در سال 1943 در ماداگاسکار آغاز شد. ژنرال دو گل «فرانسه آزاد» این شورش را به خاک و خون کشید. آفریقای انگلستان نیز مملو از شورش و طغیان بود، گواه آن به ویژه اعتصاب عمومی در نیجریه (10) است که رهبری آن را سربازان جوان افریقایی و بازگشته از جنگ به عهده داشتند که با نازیسم جنگیده بودند و اکنون آرزو داشتند تا از امپریالیسم انگلستان نیز آزاد شوند. اکنون که کانون توجه ما بررسی دهه ی 1960 است، امکان بررسی بنیادهای تاریخی جدیدی که درباره ی آنها پژوهشی نشده و حتی مورد تحلیل و مبنای عمل قرار نگرفته است، وجود ندارد. در سال 1947 در گردهمایی هایی در فرانسه حضور داشتم. در یکی از آنها، فردی از کامرون رویدادهای کاملاً بی سابقه ای را تعریف کرد اما در پاسخ به او فقط عرایضی درباره ی نیاز به «حزب پیشاهنگ» ابلاغ شد. این برخورد پرتو روشنی بر کل مسئله ی «تئوری» انقلاب می افکند. در سال شکست ژاپن، هنگامی که ناوگان امپریالیستی فرانسه هنوز به مستعمرات بازنگشته بود تا حکومت پیشین بر آنها را تحکیم بخشد، اهال یائونده (11) خواهان برگزاری «نشستی» شده بودند تا به این سؤال که چه باید کرد پاسخ دهند. مردان، زنان و کودکان در این نشست شرکت کردند تا سرنوشت خود را به دست گیرند. آن کامرونی که به فرانسه آمده بود تا از سوی سوسیالیست ها، کمونیست ها و کنفدراسیون متحد کارگری (CGT) راهنمایی شود، حرف های پدر مآبانه تحویل گرفت. هنگامی که این کامرونی برجسته گفت که چون رهبران چنین حجم عظیمی از شرکت کنندگان را پیش بینی نکرده بودند، به اندازه ی کافی «کارت عضویت» برای ثبت نام نداشتند، شنوندگان حاضر در کنفرانس به او خندیدند. در میان شنوندگان اگزیستانسیالیست هایی بودند که آن ها نیز فکر می کردند تجربه ی زیسته ی افریقایی ها هنوز «تاریخی»، و «از لحاظ کمونیستی آگاهانه» نیست. به هر حال، تنها چیزی که به آن کامرونی گفتند عبارت از این بود که آنها [سوسیالیست های کامرونی - م.] «تئوری انقلاب» را ساخته و پرداخته نکرده اند. نخست لازم است اتحادیه ها - CGT به اندازه ی کافی «کارت عضویت» داشت - و سپس «احزاب ناسیونالیستی» و سرانجام کادرهای «واقعاً» انقلابی و کاملاً مسلح به تئوری «حزب پیشاهنگ برای رهبری» را سازماندهی کنند.
به راستی در دهه ی 1960 هنگامی که با اعتراض غربی ها درباره ی زیاده از حد بودن تعداد «زبان های قبیله ای» روبرو هستیم، شرایط چندان تغییر نکرده است. پاسخ دندان شکنی که داده شد این بود که همیشه آفریقاییانی هستند که زبان قبایل دیگر را می دانند، و در حقیقت همین «قبیله گرایی» است که به رغم آنکه امپریالیسم سفید آن را به آفریقای انگلیسی زبان، فرانسه زبان و آفریکانس زبان (12) تقسیم کرده، آگاهی قاره ای و توانایی برای ایجاد ارتباط را حفظ کرده است. به هر حال، صدای طبل یا صدای کامیونی با پرچم حزب، در زمانی کمتر از آنکه مسافر پایین بیاید، تمام دهکده را دور خود جمع می کرد. با ندای آوازه خوانی که به صدای بلند کلمات شرمگین ترین قبایل را به گوش کسانی می رساند که از نعمت داشتن بلندگو بهره مند نبودند، دیری نمی پایید که گردهمایی به بیانیه ی چند صدایی درخواست آزادی یا بحث یا بررسی بالفعل اصول و راه های مبارزه برای آن تبدیل می شد. در یک لحظه، بانتابا (13) از محل شایعه پردازی به مکانی سرشار از بحث های سیاسی تغییر می کرد که تا پاسی از شب ادامه داشت. گاهی درباره ی این که آفریقاییان اصلاً به خواب می روند هم تردید می کردم (14).
با این همه، به رغم بسیج فوری توده ای و جستجو برای آغازگاه های جدید انسان باور که به وحدت فلسفه و انقلاب، تئوری و عمل بیانجامد و به هیچ وجه به روشنفکران محدود نبود بلکه فوری ترین ضرورتی بود که توده ها خود احساس می کردند، باید با هوشیاری به واقعیت غم انگیز کنونی توجه کنیم. زیرا همانطور که این انقلاب ها نقشه ی آفریقا را در کمتر از یک دهه تغییر دادند، به همان سرعت بر سر دوراهی قرار گرفتند. به این ترتیب، هر چند این انقلاب ها بدون هیچ سرمایه ای از ریشه هایی سخت بومی رستند، و به نیرو، شور و شوق و خِردِ خویش رهایی سیاسی خود را مستقل از «شرق» و «غرب» تحقق بخشیدند، پس از کسب قدرت از لحاظ خارجی چندان «غیر متعهّد» باقی نماندند.
حقیقت این است که چیزی بیش از سر زشت ناسیونالیستی - امپریالیستی استعمار نو دوباره پدیدار شد. چنان که بحران کنگو ثابت کرد، استعمار نو خود را در شکل دیگری نشان داد: سازمان ملل. لومومبا کمک سازمان ملل را خواستار شده بود زیرا فکر می کرد می تواند از شوروی و آمریکا برای حفظ استقلال استفاده کند. اما به واقع خود مورد استفاده قرار گرفت. شکل جدیدی از مبارزه میان دو غول اتمی، روسیه و آمریکا، در دخالت سازمان ملل نهفته بود. این واقعیت که با حضور جمهوری خلق چین در شورای امنیت، جهان دوقطبی، سه قطبی شده است، ماهیت طبقاتی آن را تغییر نداده است. این سازمان همان چیزی است که پیش از آن مجمع ملل بود: به گفته ی لنین «آشپزخانه ی دزدها». بدین سان می توان دید که 1960 نقطه ی عطفی در مبارزه برای آزادی آفریقا و در همان حال هشداری بر ضد تراژدی در شرف وقوع بود. اما مهم ترین تراژدی ها یعنی جدایی رهبران از توده ها در آفریقای مستقل نه خارجی که داخلی بود. ما باید به این موضوع بپردازیم زیرا بدون توده ها به عنوان خرد و نیرو، راهی برای گریز از جذب در بازار جهانی تحت سلطه ی تکنولوژی های پیشرفته در تولید و در تدارک جنگ هسته ای وجود ندارد.
تراژدی انقلاب های آفریقایی کمی پس از پیروزی پدیدار شد چرا که رهبران به قدری نگران عقب ماندگی تکنولوژیکی کشورهای خود بودند که به یکی از دو قطب سرمایه ی جهانی رو آوردند. جدایی از توده ها به قدری عمیق شد که در نگاه رهبران جدید، آنها صرفاً نیروی کار تلقی می شدند. در نتیجه نه تنها دستمزدها سقوط کرد - افزایش آن بلافاصله پس از استقلال موقتی بود - و کمک دو غول هسته ای به آنان کاهش یافت، بلکه رهبران و توده ها به زبان های متفاوتی سخن می گفتند.
با این همه، در بررسی واقعیت اقتصادی دهه ی 1960، باید از افتادن در دام ماتریالیست های مکانیکی و اراده باوران و نیز ایدئولوگ های «تمدن های» دیگر و مزدوران پرهیز کنیم. ماتریالیست های خام اگرچه خود را مارکسیست می نامند، اما قوانین اقتصادی را قالبی آهنین می پندارند. گویی چون برای کشورهای توسعه نیافته از لحاظ تکنولوژیک راه برون رفتی وجود ندارد، آنها «باید» جذب بازار جهانی شوند. آنها که به ظاهر مخالف ماتریالیست های خام هستند - مائوئیست ها یا فردگرایان، اگزیستانسیالیست ها یا آنارشیست ها - با کسانی که تحت تأثیر شدید قوانین اقتصادی هستند در یک موضوع اشتراک نظر دارند: تمام آنها اعتقاد دارند که می توانند به کارگران دستور دهند «یک روز را معادل بیست سال» کنند. حقیقت مارکسیستی، حقیقت ساده همانا این است که همانگونه که واقعیت اقتصادی تنها واقعیت های آماری نیست بلکه اساس هستی است، و همان طور که بزرگ ترین نیروی تولید نه ماشین که انسان است، بنابراین انسان نیز نه فقط عضله بلکه مغز هم هست، تنها انرژی نیست، احساسات و عواطف و شور و شوق و نیرو و به یک کلام تمامیت وجود انسانی نیز هست. البته این نکته، و فقط همین، بزرگ ترین سهم مارکس در «علم اقتصاد» و یا دقیق تر در انقلابی کردن علم اقتصاد و دست یافتن به کل بُعد انسان است (15).
مارکس در بازسازی سرمایه، مرکز ثقل پژوهش خود را بر شیوه ای قرار داد که سرمایه با آن کار زنده را استخراج می کند و شیره ی زندگی کارگر را می مکد. در همان حال مبارزات کارگران برای کوتاه کردن کار روزانه را مستقیماً در تئوری خود گنجاند. به گفته ی مارکس، این امر به دلیل مشخص بودن آن، از فلسفه ی آزادی گسترده تری در مقایسه با اعلامه ی استقلال یا اعلامیه ی حقوق بشر برخوردار است. سرمایه دار، به عنوان نماینده ی کار بی جان (ماشین ها) که به مدد ساعات کار نامحدود بر کار زنده مسلط می شود، چنان طول عمر مرد و زن و کودک را محدود کرده که عملاً بقای بشر را تهدید می کند. این مبارزه که مارکس آن را جنگی داخلی می نامد، با کوتاه کردن کار روزانه، هم کارگر و هم جامعه، از جمله سرمایه داران را نیز نجات می دهد یعنی کسانی را که حرص و طمع شان خود آنان را نیز تهدید می کند. مارکس با گنجاندن مبارزه ی طولانی برای کوتاه کردن کار روزانه به عنوان بخشی از ساختار سرمایه، چنان که دیدیم نشان داد که چگونه به طور کامل از مفهوم پیشین تئوری گسسته است. مارکس با پیگیری عمیق فرایند مبارزه ی مادی بالفعل به گونه ای که تجربه ی نوینی از آزادی بود، در حقیقت دنیای کاملاً جدیدی را در قلمرو شناخت کشف کرد.
در همان حال، مادامی که مبارزات طبقاتی خاص، سرمایه داری را ریشه کن نکرده است، قوانین اقتصادی تکامل آن از طریق تمرکز و تراکم سرمایه به پیش می رود. در تمامی دوره ها، شاه فنر سرمایه داری - قوانین ارزش و ارزش اضافی آن - به معنای استثمار و شی وارگی کار بوده است. در تمامی دوره ها، تمرکز و تراکم نه تنها به معنای رشد سرمایه ی بزرگ و ضد آن یعنی ارتش بیکاران بلکه همچنین به معنای شور و شوق های جدید و نیروهای تازه برای بازسازی جامعه بر مبنای آغازهای نوین بوده است. در تمامی دوره ها، تولید جهانی و بازار جهانی مسلط بر سرمایه دار منفرد و نیز سرمایه داران ملی ناگزیر در مقابل فشارهای جدید از پایین سر فرود آورده است یعنی از صفوف پایین تر و ژرف تر اجتماع، و از ملیت های متفاوت، خواه مبارزه ی ایرلندی ها با انگلستان، کارگران ناماهر علیه کارگران ماهر در انگلستان، خواه بخش های جدیدی از توده ها، زنان (16) و جوانان، یا شکل جدیدی از حکومت کارگری (کمون پاریس) علیه دولت سالاری.
اکنون اجازه می خواهم به تکامل اقتصادی بالفعل دهه ی 1960 در چارچوب بستر بازار جهانی بپردازم که توانسته دومین رکود بزرگ را دور زند و برنامه ریزی کند و حتی جنبش کارگری را، حال نه در مقابل اعتصابات بلکه در مقابل انقلاب کامل، «مهار» نماید. بدین سان، بازار با [این تصور - م.] خود را فریفت که کنترل کامل خود را بر جهان سوم جدیدی کسب کرده که نه استقلال اقتصادی بلکه آزادی سیاسی خود را به دست آورده است. از اینجاست که تراژدی های آفریقایی آغاز می شود.
تراژدی حرکت قهقرایی در آفریقا از همه شدیدتر در نیجریه رخ داد، اما عجیب تر از آن در غنا اتفاق افتاد، آنجا کسی به دفاع از قوام نکرومه برنخاست؛ با وجود اینکه او نخستین کسی بود که ملتی سیاه را به آزادی رساند، نخستین کسی که با آگاهی کامل از نیاز به تئوری انقلاب و نیز مشارکت توده ای در بازسازی کشور بر مبنای آغازگاه های جدید گام در مسیر آزادی گذاشت، نخستین کسی که تلاش کرد تا دورنماهایی را برای همه ی آفریقا تدارک ببیند.
این امر که لفاظی انقلابی نکرومه در قد و قامت تئوری انقلاب مطابق با سنت کامل مارکسیسم نبود (17)، به این معنا نیست که می توان آن را فقط توجیه کننده ی نخبگان جدیدی دانست که رهبری آنها را نکرومه به عهده داشت، همان که به گفته ی نظامیانی که سرنگونش ساختند «فاسدترین» Osagyefo (18) بود. از سوی دیگر، این تأکید نکرومه که سقوطش چیزی بیش از یک توطئه ی نو استعماری نبوده است، را نمی توان به سادگی قبول کرد.
حقیقت این است که توده های کشور غنا به دفاع از نکرومه برنخاستند و در عوض در خیابان ها به رقص و پایکوبی پرداختند. مجسمه هایی را سرنگون کردند که وی در همه جا برای تجلیل از خویش برپا کرده بود. دلیل کار آنان نه دریافت مواجب از «امپریالیست های غربی» و نه «عقب ماندگی» آنان بود که از درک فلسفه ی بزرگ آزادی عاجز بود. برعکس، مارکسیسم به «نکرومه ایسم» تقلیل یافته بود و دیگر شکاف میان فلسفه ی آزادی و واقعیت پر نمی شد. با این همه، این امر نمی تواند غنا را از مقام اول تاریخی سترگ خود محروم سازد چون نخستین کشوری بود که از امپریالیسم انگلستان استقلال سیاسی کسب کرد و تحت رهبری نکرومه که با برانگیختن شرکت توده های عظیم مردم در کسب این آزادی به آن دست یافت. اما باید بی پرده نشان داد که سقوط او فقط ناشی از دلایل خارجی نبود بلکه دلایل داخلی نیز دست اندر کار بوده است.
مقصودم این نیست که استعمار نو فقط زاده ی تخیلات قوی ناسیونالیست های آفریقایی و یا کمونیست هاست. اما برای دیدن واقعیت با تمامی پیچیدگی هایش ما باید ابتدا به وضعیت اقتصادی جهان عینی و روابط متناقض موجود نه تنها میان کشورهای پیشرفته و توسعه نیافته از لحاظ تکنولوژی بلکه میان خود کشورهای پیشرفته نگاهی بیاندازیم. تنها پس از آن قادر خواهیم بود دلایل داخلی را مورد توجه قرار دهیم و بار دیگر رابطه ی میان حاکمان و حکومت شوندگان را در کشورهای آفریقایی تازه استقلال یافته مورد بررسی قرار دهیم.
پی نوشت ها :
1. سیدنی لنز، «انقلاب در آفریقا»، لیبراسیون، ژانویه - فوریه - مارس 1960.
2. Tom Mboya (1930-1969) دولتمرد کنیایی و از رهبران اتحادیه های کارگری. - م.
3. لئوپولد سدار سنگور، درباره ی سوسیالیسم آفریقایی (11959) (نیویورک، Praeger، 1968)، ص. 65.
4. سخنرانی های سکو توره از چکیده های عبدالله دیوپ در «مسیر آفریقا در تاریخ»، آفریقای جنوبی (کیپ تاون)، آوریل - ژوئن 1960.
5. فرانتس فانون، دوزخیان زمین (کپی رایت، 1963، Présence Africaine)، ترجمه ی کنتستانس فارینگتون (نیویورک، Grove Press، 1966)، صص. 32-33.
6. در زبان مردم سواحلی (Swahili) آفریقای شرقی این واژه به معنای «سرزمین مردم» است. - م.
7. آزادی در زبان سواحلی. - م.
8. اتحاد در زبان سواحلی که ژولیوس نایرره باب کرد. - م.
9. Maji Maji revolt شورش مردم تانزانیا در 1905 بر ضد استعمارگران آلمانی. - م.
10. بهترین اثر درباره ی تحولات تاریخی و واقعی نیجریه ی پیش از استقلال، از آن جیمز اس. کولمان، نیجریه، پیش زمینه ی ناسیونالیسم (برکلی، انتشارات دانشگاه کالیفرنیا، 1958) است. برای بررسی جنبش مقاومت در قرن نوزدهم که به طور کامل در غرب ناشناخته است، رجوع کنید به محقق ایبوها، کی اوکا دایک، تجارت و سیاست در دلتای نیجریه، 1830-1885 (لندن، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 1965). و در ارتباط با احزاب آفریقایی، رجوع کنید به توماس هادکین، احزاب سیاسی آفریقا (لندن، پنگوئن، 1961). و در ارتباط با وضعیت فرانسه به مطالعه ی نوآورانه ی روث شاختر مورگنتاو، احزاب سیاسی در آفریقای غربی فرانسوی زبان (لندن، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 1964). با این همه، هیچکدام از اینها جایگزین مطالبی نمی شود که آفریقایی ها در دهه ی 1960 درباره ی خود نوشتند. رجوع کنید به آثار فرانتس فانون، لئوپولد سدار سنگوره قوام نکرومه، ژولیوس نایرره، بنجامین ننامدی آزکیوه، سی. ادومگو اجوکو و بقیه، به ویژه کسانی که هنوز مشغول مبارزه برای آزادی در آفریقای جنوبی، آفریقای پرتغال و غیره و غیره هستند (کسانی که نام شان در اینجا برده شده، در کتاب شناسی نیز آمده است؛ به ویژه رجوع کنید به ادواردو موندلین، مبارزه برای موزامبیک، و سکو توره درباره ی آمیلکار کابرال).
11. Yaounde شهری در کامرون. - م.
12. Afrikaans شاخه ای از زبان هلندی و متداول در آفریقای جنوبی. - م.
13. bantaba در گامبیا به مرکز اجتماعات عمومی در دهکده ها می گویند که در آن تمامی مسائل روز دهکده مورد بررسی قرار می گیرد. - م.
14. رجوع کنید به مقالاتم در آفریقای امروز، ژوئیه ی 1962 و دسامبر 1962، و «نامه های سیاسی» که اکنون در مجموعه ی رایا دونایفسکای گنجانده شده است. هیچ کس بیش از جوانان گامبیایی ما را تحت تأثیر قرار نداد. گامبیا سرزمینی است که میزان باسوادی در روستاهای آن یک درصد و در پایتخت، باثورست، ده درصد است. اما حتی شهرها هم در آن زمان نمی توانستند از داشتن کتابخانه عمومی یا کتابفروشی، غیر از کتابفروشی فرقه ای کوچک، به خود ببالند. روزنامه ای نبود اما شواهد فراوانی وجود داشت که برادر بزرگ در حال نظاره است. با این همه، جوانان دبیرستانی نه تنها راه هایی را برای دعوت از من جهت سخنرانی در «فضاهای سرگشوده» یافتند، بلکه سطح بحث نیز به نحو قابل ملاحظه ای بالاتر از سطح بسیاری از کنفرانس هایی بود که در کالج های آمریکا دانشجویان را مورد خطاب قرار داده بودم. پرسش ها فقط «آکادمیک» نبودند و در بسیاری موارد به اوضاع روز و مسائل بین المللی مربوط می شدند و نیز موضوع وحدت اندیشه و عمل مطرح شد. درباره ی «رانندگی دسته جمعی» به ایالات جنوبی آمریکا و زنگاکوران در ژاپن و هم درباره ی جوانان سوسیالیست در انگلستان و «انسان باوری» در اروپای شرقی و آفریقا سؤال کردند. آنان فکر می کردند که این امتیاز را دارند که آخرین کشوری در آفریقای غربی هستند که آزادی خود را کسب می کنند، زیرا امیدوار بودند به جای استفاده از «پان آفریکانیسم» به عنوان چتری برای پوشاندن گرایشان رقیب، اندیشه و عمل را با هم وحدت بخشند. رجوع کنید به «درگامبیا در دوران انتخابات... راهی طولانی و دشوار برای رسیدن به استقلال وجود دارد.» آفریقای امروز، ژوئیه ی 1962.
15. به دلیل همسان دانستن نادرست کمونیسم روسی با مارکسیسم، مامادو دیا، نویسنده ی سنگالی، معتقد بود که «انسان باوری غربی» همانا «جهان شمولی کهنه ای است که با جهان شمولی کاملی که تمامی نوع بشر را دربرمی گیرد، متفاوت است». مامادو دی، ملت های آفریقایی و همبستگی جهانی (نیویورک، Praeger 1961)، ص. 11. این اثر هنوز ارزشمند است و باید مطالعه شود.
16. مارکس نه تنها در تمامی مبارزات مربوط به پرولتاریا بلکه در مبارزات مربوط به برابری زنان نیز فعال بود. وی به ویژه به مبارزات آمریکا علاقه مند بود، زیرا به گفته ی وی در آنجا «پیشرفت بزرگ در آخرین کنگره ی "اتحادیه ی کار" آمریکا مشهود است چرا که علاوه بر مسائل دیگر با زنان کارگر نیز با برابری کامل برخورد کرده است. در حالی که در این مورد، انگلیسی ها، و بیش از آنها عاشق پیشگان فرانسوی، دچار تنگ نظری هستند. هرکس که چیزی درباره ی تاریخ بداند، درک می کند که تغییرات بزرگ اجتماعی بدون جوش و خروش زنانه غیر ممکن بوده است». علاوه بر این، مقصود وی از برابری کامل، فقط مسائل اقتصادی یا حضور زنان به عنوان یک نیرو در انقلاب نبود بلکه زنان را به عنوان رهبر نیز تلقی می کرد. به این ترتیب، در همان نامه، توجه را به این واقعیت جلب کرد که بین الملل «بانویی، مادام لاو، را به عنوان عضو شورای عمومی انتخاب کرده است» (نامه به دکتر کوگلمان، 12 دسامبر، 1866).
17. یک توجیه گر نکرومه که قبلاً مارکسیست بود، با این ادعا که نکرومه به تنهایی برنامه ای را طرح ریزی کرده که متکی به ایده های مارکس، لنین و گاندی بود... (رویاروی واقعیت، انتشار در سال 1958 به نام گریس لی، جی. آر جانسون و پی یر چولیر، و در 1971 به عنوان اثری از سی. ال. آر. جیمز)، شاهکاری را به او نسبت می دهد. مبالغه ی جیمز مشابه مبالغه ی اطرافیان نزدیک نکرومه است که کل مارکسیسم را به «نکرومه ایسم» تقلیل داده اند. برای تحلیل عینی اقتصادی از شرایط غنا قبل از سقوط نکرومه، رجوع کنید به باب فیتچ و ماری اوپنهایمر، «غنا، پایان یک توهم»، مانتلی ریویو، مجلد 18، شماره 3، ژوئن - اوت 1966. همچنین رجوع کنید به زندگینامه ی جورج پادمور، انقلابی سیاه، توسط جیمز آر. هوکر (نیویورک، Praeger، 1967).
18. در زبان سواحلی به معنای منجی است. - م.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}