نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

در این زمینه ی طغیان و مرحله ی جدید شناخت، کسانی که به تکانه های پایین اجتماع گوش فرا نمی دادند و نسبت به شکل فعلی تئوری برآمده از آن حرکت از عمل بی اعتنا بودند، اگر تمامی مخالفان رژیم کمونیستی را ضد انقلابیونی تمام عیار ننامیدند، دست کم انگِ «رویزیونیست» زدند. تئوریسین های رسمی کمونیست به جز توجیهات ایدئولوژیک مناسبات استثماری موجود چیزی در دست نداشتند، با این حال آنان نیز به نوعی در اندیشه یا دست کم در نحوه ی ارائه ی تئوری های خود دستخوش تغییراتی شده بودند. بدین سان، برخلاف مضمون توبه نامه های (1) اجباری یوجین وارگا به هنگام انتشار تغییرات اقتصاد سرمایه داری در نتیجه ی جنگ جهانی دوم که مرحله ی جدیدی را در اقتصاد جهانی مطرح کرده بود، اکنون کمونیست ها هرچند هنوز کشورهای خود را «سوسیالیستی» می نامیدند، نه تنها وجود سرمایه داری دولتی را اذعان می کردند بلکه قدمت آن را به زمان رکود بزرگ رساندند. علاوه بر آن خواستار توجه به این مطلب شدند که مرحله ی جدید امپریالیسم، ویژگی سرمایه داری دولتی آن است (2).
آشکارا برنامه ریزی را در برابر نبود برنامه قرار دادن - گویی فقط «سوسیالیسم» قادر به برنامه ریزی است - در جهان دهه های 1950-1960 معنای خود را از دست داده بود. اما آنها اجازه دادند تا «سرمایه داری انحصاری دولتی» به عنوان مقوله ای در خود به وجود آید تا صرفاً بار دیگر بارآوری بیشتری را از کارگران «خود» بطلبند. به عبارت دیگر، موضوع این نبود که استالین زدایی ماهیت طبقاتی ماتریالیسم خام را تغییر داده بود. در عوض، جامعه ی «کاملاً» برنامه ریزی شده ی سرمایه داری دولتی که خود را کمونیست می نامید، می خواست خود را «اصلاح» کند، و روش های تعدیلی بازار سرمایه داری انحصاری دولتی «مختلط» را اقتباس کند و در همان حال شاه فنر سرمایه داری، قانون ارزش و ارزش اضافی، را حفظ کند. رهبران «جدید» در لهستان برای حمله به گومولکا، برای نخستین بار اصول مارکس را به این شرح به درستی بیان می کردند: «گرایشی وجود داشت که تولید را به خاطر تولید تکامل می داد و در انبوه آمارها و فهرست ها مهم ترین چیزی که نادیده می گرفت، این بود که چگونه و چه وقت سطح زندگی ارتقا می یابد». از آنجا که برنامه ی 1971-1975، در محتوی همان برنامه ی قبلی باقی خواهد ماند، می توان یقین داشت که هیچ چیز بنیادی در مقایسه با سال های تعیین کننده ی 1967-1968 که اکنون در حال بررسی آن هستیم، تغییر نخواهد کرد.
جوهر بحث های تئوریک رسمی بین المللی کمونیسم رسمی در 1967 همه چیز را افشار کرده بود، چرا که «تولید به خاطر تولید» عبارتی بود که مارکس به تولید سرمایه داری اطلاق می کرد و ویژگی آن را «کشتار بزرگ بی گناهان» می دانست (3). کمونیست ها اکنون تصدیق می کردند که نه خودکارسازی و نه بازار جهانی چیزی را تغییر نداده بود. بارآوری کار تنها پاسخ و سرچشمه ی همه ی ارزش ها تلقی می شد. و در نتیجه، کارگران در کشورهای «سوسیالیستی» باید سخت تر و سخت تر کار کنند: «وگرنه چگونه دریافت حقوق بیشتر کارگران را در ایالات متحد نسبت به کارگران لهستانی می توان توضیح داد؟» راستی چگونه؟
درباره ی این واقعیت کلامی هم گفته نشد که روسیه، مانند همه ی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی، قیمت های پایینی برای زغال سنگ لهستان می پردازد و لهستان را ناگزیر می کند تا قیمت های بالاتری را برای سنگ معدن آهن روسیه بپردازد. از این واقعیت ضمنی هم سخنی گفته نشد که لهستان نه تنها کشوری صنعتی، خودکار و ایده آل نبود بلکه ماشین آلات آن چنان قدیمی و از کار افتاده اند که تاریخ ساخت برخی از آن ها به اوائل قرن مربوط می شود که به این معناست که کارگران باید بیشتر عرق بریزند. و البته، هیچ یک از آن بوروکرات های روشنفکر جرأت این اعتراف را نداشت که بارآوری پایین کار کارگر لهستانی نه نشانه ی «عقب ماندگی» او بلکه در حقیقت معیار دقیقی بر سرکشی اوست (4).
تلاش روسیه برای کتمان وابستگی تمام به بارآوری کار دقیقاً همان طور که نیروی محرک تولید هر کشور سرمایه داری است، تئوریسین های کمونیست را به بتواره پرستی علم سوق داد (5) - علم نابی چون تحقیق در فضای خارج از زمین و ساخت بمب های ئیدروژنی، توسعه ی تکنولوژیک مانند خودکارسازی، و برابر گرفتن علم هم با ایده آلیسم و هم در مخالفت با ایدآلیسم، به ویژه انسان باوری مارکس، که در اواسط دهه ی 1950 به مرکز صحنه ی تاریخ نقل مکان کرده بود. در مخالفت با مبارزه ی کین توازنه ی تئوریسین های روسی علیه «رویزیونیسم» یا در واقع انسان باوری، در دهه ی 1950، آنها در دهه ی 1960 تصمیم گرفتند که به انسان باوری بگروند اما آن را به انتزاعی تمام عیار تبدیل کنند. آکادمیسین سالخورده ی لهستانی، پروفسور ادوارد لیپسینکی (6)، در تبیین «علمی» اش از انسان باوری از همه وقیح تر بود؛ وی با نسبت دادن «نقش انقلابی» نه به کارگر بلکه به «کارخانه ی خودکار»، مفهوم تمامیت انسان را که از طریق الغای تقسیم کار ذهنی و یدی پدید می آید، بی اعتبار کرده است. در همان سال، در یادبود صدمین سالگرد انتشار سرمایه، اقتصاددان های کمونیست در کنفرانسی در چکسلواکی عنوان کردند که نه کارگر بلکه علم تازه ترین نیروی تولیدی است. ادعایی که نمی تواند توضیح دهد چرا خودکارسازی، در روسیه همانند آمریکا، و در اروپای غربی همانند ژاپن، به جز جلوگیری از اضمحلال کامل جهان کاری نکرده است.
در عین حال، فیلسوفان - و پرمدعاتر از همه لویی آلتوسر، کمونیست فرانسوی - عدم توجه کامل خود را به واقعیت های تاریخی یعنی به واقعیت های زندگی با انکار این موضوع نشان دادند که رویزیونیسم جدید هنگامی زاده شد که علم به تنها نیروی مستقل، بی طرف و از پا درآورنده ی زندگی ارتقا یافت یعنی علم تنها جانشین «دیالکتیک غامض هگلی» یعنی دیالکتیک انقلابی مارکس تلقی شد. آلتوسر دقیقاً در مسیر گسست خویش از دیالکتیک و خداانگاری علم گام نهاد، و در همان حال از حملات بی وقفه به انسان باوری دست برنداشت (7)، گویی این نام را خود مارکس برای فلسفه اش برنگزیده بود.
حقیقت این است که این علاقه ی فزاینده به ماهیت به اصطلاح بی طرفانه و غیر طبقاتی علم در زمانی پدید آمده که علم به مشخص ترین، کوبنده ترین و مرگبارترین شکل، پیش بینی صرفاً تئوریک مارکس را در 1848 ثابت کرده است: «پذیرش یک مبنا برای علم و مبنای دیگری برای زندگی پیشاپیش یک دروغ است». بیش از یک قرن است که با این دروغ زندگی می کنیم.
عجیب نیست که پدیده ای که کمتر از همه توجه این «تئوریسین ها» را جلب می کند، ویژگی شکل فلسفه ی رهایی مارکس به عنوان انسان باوری است که اروپای شرقی را در دهه ی 1960 فراگرفت. اگرچه سوسیالیسم «با چهره ی انسانی» به هیچ وجه به مردم اروپای شرقی که برای آزادی از کمونیسم مبارزه می کردند، محدود نبود - بلکه انقلاب های آفریقایی که برای آزادی خود از امپریالیسم غربی می جنگیدند و حتی در ابتدای کار، فیدل کاسترو هم که با ارتجاع داخلی و امپریالیسم آمریکا دست و پنجه نرم می کرد، در همین شمار بود (8) - حقیقت این است که اروپای شرقی انسان باوری مارکس را نه تنها به عنوان دیدگاهی فلسفی بلکه به عنوان انقلابی تمام عیار روی صحنه ی تاریخ آورد. این نکته کلید تحولات دهه ی 1970 تلقی می شود. بنابراین، ناگزیر باید به چکسلواکی بازگردیم، اما نه فقط به مقطعی که تانک های روسی در 1968 طغیان مردم چک را خرد کردند و اسناد آن به طور کامل در «غرب» موجود است، بلکه به دوره ای که این جنبش به قدرتمندترین رشد فسلفی خود دست یافت که به نظر می رسد ابداً بر «روح غرب» تأثیر نگذاشته است.
در اواسط دهه ی 1950، هنگامی که لهستان در تلاطم بود و مجارستان درگیر انقلاب بالفعل، چکسلواکی تقریباً باثبات ترین کشور اروپای شرقی به نظر می رسید. درست است که نارضایتی به صورت جریانی زیرزمینی وجود داشت و در سال 1957، کارل کوسیک (Karel Kosik) (9)، مطالبی فلسفی بر ضد «جزم گرایی» نوشته بود، اما مجادلات چنان انتزاعی بود که مایه ی نگرانی روس ها نبود. در 1963، اوضاع کاملاً دگرگون شد. در کنفرانسی به افتخار کافکا در لیب لیس، درگیری علنی شد. بنابه تحلیل ادوارد گولدستوکر (Eduard Goldstucker) از این کنفرانس، مقاومت جدید از همانجا آغاز شد. نویسندگان مدرن چکسلواکی در جهان بیگانه ی کافکا، گمنامی انسان را در جامعه ای با نظم بوروکراتیک، و «بی خانمانی» خود را باز می شناختند. بنابراین، کنفرانس نه تنها تأییدی بر نبوغ کافکا بود بلکه به محلی برای ابراز مخالفت نویسندگان در مقابل نظم اجتماعی چکسلواکی در 1963 تبدیل شد (10).
انسان باوری به سر خط آغازین قوی ترین آثار فلسفی و ژورنالیستی تبدیل شد. بدین سان، کارل کوسیک در 1963، اثر فلسفی مهمی به نام دیالکتیک امر مشخص (11) (The Dialectic of the Concrete) نوشت که در آن از نو مسئله ی فرد را مطرح می کرد: «هر فرد باید فرهنگ را جذب کند و زندگی خود با بدون واسطه پیش برد». علاوه بر این، «شخصیت انسان» همچنین کلید درک مفهوم پراکسیس است: «پراتیک بر کلیت انسان غالب است و او را در تمامیت خویش تعیین می کند». و بار دیگر: «آگاهی انسان عبارت از فعالیت سوژه است که واقعیت اجتماعی - انسانی را در وحدت هستی و معنا، واقعیت و عقل، سازمان می دهد». اهمیت این اثر نه تنها در خود آن بلکه در این واقعیت نهفته بود که نویسنده ی آن، گرچه از حزب جدا نشده بود اما در خود این ضرورت را احساس می کرد که در برابر واپسگرایی «جزم گرایانه ی» کمونیستی در زندگی و اندیشه، هر چند در عباراتی انتزاعی، اندیشه ی خود را بر زبان آورد. مخالفت دیگران حتی شدیدتر بود چرا که شرایط اقتصادی روز به روز برای کارگران و دهقانان، روشنفکران و جوانان، بدتر می شد.
نگاهی نزدیک به همایش های بین المللی (12) نشان خواهد داد که انتقاد در دهه ی 1960، در سراسر اروپای شرقی، مشخص و در تقابل با دیوان سالاری حزبی و نیز دولتی، در اقتصاد و در فرهنگ، موضوع فراگیری بوده است. فلسفه موشکافانه و ژرف بین بود. بدین سان، هنگامی که به آثار فیلسوف یوگسلاو، میخایلو مارکویچ، می نگرد، از این گفته ی او که «دیالکتیک مارکسیستی از انسان باوری آن جدا نیست» (ص. 79)، نه تنها تأکید او را بر این موضوع درمی یابیم بلکه در آن شاهد دنبال کردن «حیات بیگانه شده و ایدئولوژیک دیالکتیک مارکسیستی هستیم» (ص. 81). نقطه عزیمت وی لحظه ای است که جنبش کارگری به تشکلی گسترده با منافع شخصی تبدیل شده، یعنی هنگامی که برنشتاین برای نخستین بار «داربست دیالکتیکی» را رد کرد. پس از آن کشتی بین الملل دوم به گل نشست و با آغاز جنگ جهانی اول به طور کامل فروپاشید. و سرانجام، توتالیتاریسم استالینیستی ثابت کرد که رد «نفی در نفی» موضوعی انتزاعی و پیچیده نبود بلکه در حقیقت راه سرمایه داری بود که به پیمان هیتلر - استالین و پس از جنگ جهانی دوم به تلاش برای سلطه بر یوگسلاوی ختم شد یعنی کشوری که با خون خود فاشیسم را مغلوب ساخته بود. مارکویچ خاطرنشان می کند که «استفاده از سبک بیان دیالکتیکی توهم تداوم در روش را به وجود آورده»، در صورتی که در حقیقت «چیزی بیش از توجیه متعاقب مفاهیم و تصمیمات متعدد سیاسی گذشته نبوده است. به همین دلیل است که استالینیسم دیالکتیم را نه در کل بلکه اصل بنیادی آن - نفی در نفی - را کنار گذاشت» (ص. 82).
یا فیلسوف لهستانی، برونیسلاو باژکو (Bronislaw Baczko)، را در نظر بگیرید. وی جهان شمول و فرد را یکسره از هم جدایی ناپذیر می داند:
از نظر مارکس، معیار جهان شمولی انسان، میزان فردیت نوع بشر است. از نظر او، فردیت نه نوع مشخصی از بشر و نه پی پدیداری تاریخ است. فردیت از نظر مارکس پدیدار مشخصی است که قابل تقلیل به هیچ شرایط خارجی مرتبط با آن نیست، با وجود آنکه پیش فرض تمام تنوع فردیت، فرصتی است که تاریخ و جامعه برای تکامل «غنای فرد» فراهم آورده است» (ص. 175).
میلان پروشا (Milan Prucha) از مؤسسه ی فلسفه وابسته به آکادمی علوم پراگ، از بیم آنکه مبادا این فلسفه با انتزاعیات اگزیستانسیالیسم سارتری یکسان گرفته شود، نقد از سارتر را مشخص می کند:
حدت بخشیدن افراطی به [تضاد - م.] میان هستی و آگاهی در فلسفه ی سارتر سبب می شود که تضاد میان انسان و جهان ناپدید شود، زیرا بیگانگی متقابل آنها از هم چنان مطلق می شود که انتخاب های ذهنی از شرایط مادی که در چارچوب آن این انتخاب ها امکان پذیر هستند، جدا می شوند. فلسفه ی اگزیستانسیالیستی که هدفش بیان تراژدی موقعیت آدمی بود، به واسطه ی ایده آلیسم خود به یک خوش بینی سطحی تبدیل شده است (ص. 140).
حرکت به سوی «سوسیالیسم با چهره ی انسانی» در بهار 1968 در چکسلواکی به اوج خود رسید. بیداری در بهار 1968 چنان همگانی بود که حتی حزب کمونیست رسمی، با گذاشتن دوبچک به جای نووتنی (Novotny) منفور، تجدید حیات یافت. مردم چه می گفتند؟
در آخرین روز مارس، سازمانی منحصر به فرد در سراسر اردوگاه اروپای شرقی ظاهر شد: هزاران نفر در بنیانگذاری «ک. 231»، سازمان زندانیان سیاسی سابق رژیم کمونیست کنونی شرکت کردند (ک. مخفف کلوب و 231 شماره ی ماده ی قانونی بود که به استناد آن دشمنان سیاسی را به مجازات های سنگین محکوم می کردند).
همچنین، جمعیتی تأسیس شد که خود را «کلوب اعضای متعهد غیر حزبی» می نامید و هدف آن متحد ساختن افرادی بود که در هیچ یک از احزاب سیاسی موجود متشکل نشده بودند...
دانشجویان و کارگران جوان به محل گردهمایی های عمومی سرازیر شدند که در آنجا مقامات عالیرتبه ی حزبی پاسخگوی پرسش هایی بودند که فقط چند ماه پیش به آن رو ترش می کردند یا آن را غدغن می دانستند. زایش دمکراسی احساس می شد.
با این همه، بزرگ ترین دستاورد تجربه ی چکسلواکی در دمکراتیزه کردن این بود که برای نخستین بار در بیست سال اخیر (عملاً چهل سال اگر خلأ تئوریکی را پس از مرگ لنین در نظر بگیریم)، مارکسیست ها آزادانه مسائل بنیادی را مورد بحث قرار داده اند. پروفسور سویتاک این پدیده را چنین بیان می کند:
«کارگران و روشنفکران یک دشمن مشترک دارند - دیکتاتوری بوروکراتیک دستگاه... به این دلیل به نفع دمکراسی سوسیالیستی است که در مقابله با دستگاه نخبگان، میان کسانی که با دست و کسانی که با مغز خود کار می کنند، وحدت ایجاد کنیم. دستگاه نخبگان همواره مانع اصلی در برابر تجربه ی منحصر بفرد ملت از دمکراسی سوسیالیستی بوده و هست». زبان مان باز شده... (13)
این نخستین بار بود که نه تنها روشنفکران و دانشجویان بلکه تمامی مردم به معنای دقیق کلمه علناً زبان به اعتراض گشودند. رسانه های جمعی به ویژه در کمک به دوبچک فعال بودند و برنامه های جدیدی را در مورد جنبه های مختلف زندگی آغاز کردند. آنها نه تنها جنایت های گذشته ی حزب کمونیست را فاش کردند که دست کم 40 تا 50 هزار نفر را در دهه ی 1950 به زندان انداخته بود، بلکه همچنین تریبونی را برای بیان نظرات مردم در اختیار آنها گذاشتند. افکار عمومی شنیده می شد: «زبان مان باز شد».
بی شک جوانان بی پرواتر از دیگران اعتراض خود را بیان می کردند اما کارگران نیز، حتی از طریق اتحادیه های کارگری رسمی، نظر خود را اعلام می کردند. آنان خواهان «دمکراسی در تولید» یعنی «برخورداری از بیشترین میزان کنترل در اداره ی کارخانه و هدایت کار در محل کار» (14) بودند. در واقع، خصوصیت کاملاً جدید این طغیان، اتحاد کارگر و روشنفکر بود و فیلسوفان با رفتن به میان معدنچی ها ابتکار عمل را به دست گرفتند؛ ابتکار عملی که نه تنها با طرح مسائل مربوط به شرایط کار بلکه با مسائل فلسفه - «سوسیالیسم انسان باور جهان شمول» - درگیر بود (15).
بهار پراگ و مخالفت با تجاوز روسیه به چکسلواکی در ماه اوت، تأثیری جهانی داشت و نه تنها میان مخالفان کمونیسم بلکه در خود حزب کمونیست نیز انعکاس یافت. تظاهرات مسکو چشمگیرترین مورد بود و این به دلیل انزوا و شجاعت زیادی است که تظاهرکنندگان باید از خود نشان می دادند. شرکت کنندگان که از بابت تظاهراتی هفت دقیقه ای، حکم غیر انسانی حبس در زندان عایدشان شد، چنین پاسخ دادند:
سه دقیقه در میدان سرخ احساس آزادی کردم. خوشحالم که بابت آن سه سال زندان تان را بکشم.
وادیم دلونه، دانشجوی بیست و سه ساله که به زندان محکوم شد.
مگر ممکن است برای چیزی نادرست حاضر به تحمل زندان باشم؟
ولادیمیر درملیوگا، کارگر بیکار، محکوم به سه سال کار شاق، در پاسخ به این پرسش دادگاه روسی که آیا هنوز اعتراض خود را درست می داند یا نه.
من به آزادی ام عشق می ورزم و به زندگی ارج می گذارم... وقتی احساسم را نسبت به آن هایی به یاد می آورم که در دوره ی پیشین سکوت اختیار کردند، خود را مسئول می دانم... پیش از آنکه به میدان سرخ بروم، مدت زیادی در این مورد فکر کرده بودم... (16).
لاریسا دانیل، محکوم به چهار سال تبعید برای اعتراض به تجاوز
شرکت دولت لهستان در تجاوز ضد انقلابی روسیه به چکسلواکی، گمراه کننده ترین وجه آن بود. طغیان 1970-1971 بطلان این امر را نشان داد که شرکت دولت لهستان بیانگر احساسات مردم بوده است. حقیقت این بود که در حالی که دولت لهستان همچنان با روسیه و آلمان شرقی به توطئه گری سرگرم بود، مردم، از فیلسوف تا کارگران خط تولید، چنان که طغیان 1970-1971 در لهستان نشان داد، سرشار از نارضایتی بودند و هنوز هم هستند.

پی نوشت ها :

1. گزارش کامل تندنویسی شده ی بحث و حمله ی معروف به کتاب وارگا توسط Public Affarirs Press، واشینگتن دی. سی. چاپ شده است.
2. صدمین سالگرد انتشار سرمایه بهانه ای برای بحث شگفت انگیز کمونیست ها در سطح بین المللی درباره ی «سرمایه داری مدرن به کجا رهسپار است؟» بوده است.
3. سرمایه، جلد اول، ص. 830.
4. این موضوع در مورد روسیه که سرمایه داری دولتی از آن آغاز شد درست تر است (رجوع کنید به «سرمایه داری دولتی روسیه در مقابل شورش کارگران»، مارکسیسم و آزادی، صص. 212-239).
5. کسانی که فکر می کند فقط در روسیه و نه در چین حاکمان به چنین بتواره پرستی علم تن داده اند، باید قانون اساسی 1969 یا دست کم هر کدام از نسخه های پکن رویو را که در دسترس است، بخوانند. و البته واقعیت از هر چیز دیگری رساتر است: سرعت و سرمایه گذاری سنگین در راه «رسیدن به سرمایه داری» با تکامل بمب ئیدروژنی.
6. ادوارد لیپینسکی، لهستان، شماره ی 8، 1967. همان طور که اعتصابات بزرگ گومولکا را از قدرت پایین کشید، کارگران لهستان نیز توضیحات «علمی» را نپذیرفتند. رجوع کنید به ترجمه ی انگلیسی سندی که مخفیانه از لهستان خارج شده است (چاپ مجدد توسط نیولفت ریویو، شماره 72)، شورش کارگران کشتی سازی بر ضد رهبران حزب کمونیست (دیترویت، News and Letters، 1972).
7. رجوع کنید به تازه ترین اثر آلتوسر، لنین و فلسفه و مقالات دیگر، به ویژه گسست از ساختار دیالکتیکی مارکس در سرمایه که آلتوسر بر آن عنوان «چگونه سرمایه را بخوانیم» نهاده است. رویزیونیسم آلتوسر در مارکسیسم در قلمرو فلسفه و اقتصاد به حوزه ی روانکاوی نیز بسط یافته است. وی در زمانی که جنبش آزادی زنان مشغول مبارزه با جنسیت گرایی فروید است، نظرات فروید را به گونه ای غیر انتقادی پذیرفته است. این نمونه ی شاخصی از شوینیسم مردانه در «چپ» است (به مقاله ی وی درباره ی «فروید و لاکان» رجوع کنید).
8. نیولفت ریویو، ژانویه - فوریه 1961، اعلامه ی 1959 فیدل کاسترو را تجدید چاپ کرده است: «ما به رغم آنکه میان دو ایدئولوژی یا دو موضع سیاسی و اقتصادی مطرح در سراسر جهان قرار داریم،‌ از مواضع خود دفاع می کنیم. ما این موضع را انسان باوری نامیده ایم، زیرا روش هایش انسان باورانه است، زیرا می خواهیم انسان را از ترس ها،‌ دستورالعمل ها و جزم گرایی ها رها سازیم. ما جامعه را دگرگون خواهیم کرد بدون آن که آن را به بند بکشیم یا مرعوب کنیم. مسئله ی بغرنج جهان این است که در وضعیتی قرار گرفته که یا باید سرمایه داری را انتخاب کند که مردم را در گرسنگی نگاه می دارد و یا کمونیسم را که هر چند مسائل اقتصادی را حل می کند اما آزادی هایی را سرکوب می کند که به شدت مورد احترام آدمی است... همین است که ما گفته ایم یک گام جلوتر از راست و چپ هستیم و این که انقلاب ما انقلابی انسان باور است چون نه تنها انسان را از ذات خویش محروم نمی کند بلکه او را هدف اساسی خویش می داند... به این دلیل است که می گویم این انقلاب سرخ نیست بلکه سبز زیتونی است...»
9. کارل کوسیک اکنون در زندان است. وی تنها نیست. بسیاری از کسانی که نام شان در نامه ی بسیار تکان دهنده جیری پلیکان به آنجلا دیویس ذکر شده بود، در زمان سفر وی به روسیه، از او کمک خواستند (رجوع کنید به New York Review of Books، 31 اوت، 1972، ص. 3).
10. پی تر لودز، «فلسفه در جستجوی واقعیت»، مسائل کمونیسم، ژوئیه - اوت 1969. همچنین رجوع کنید به عناصر تغییر در اروپای شرقی، به ویراستاری دیوید اس. کولیر و کورت گلاسر (شیکاگو، Regnery، 1968). تصادفی نیست که ضد حمله ی حزب کمونیست روسیه به انسان باوری در اروپای شرقی در 1963 تحت فشار آنچه در کنگره ی کافکا رخ داد آغاز شد و آشکار ساخت که انسان باوری «مشخصه ی نسل جوان در سراسر اروپای شرقی است». رجوع کنید به مقاله ی اویگن لمبرگ، «تغییر فکری در مارکسیسم - لنینیسم اروپای شرقی و مرکزی» در همان منبع.
11. این اثر به زبان انگلیسی انتشار نیافته است، اما خواننده می تواند یک فصل از آن را در تلوس، پاییز 1968 بیابد. همچنین برای مقاله ی کوسیک «عقل و تاریخ» رجوع کنید به شماره ی بهار 1969.
12. جُنگ های فراوانی وجود دارد اما مجموعه مقالاتی که از آن نقل خواهم کرد، مربوط به انسان باوری سوسیالیستی به ویراستای اریش فروم است (کپی رایت، 1965، Doubleday & Co. Inc، چاپ مجدد با اجازه ی ناشر). صفحاتی که در ادامه ی مطلب آمده است به این مجموعه مقالات اختصاص دارد.
13. من اثر چکسلواکی، انقلاب و ضد انقلاب را مستقیماً از چکسلواکی درست پیش از اشغال آن دریافت کردم (دیترویت، News and Letters، 1968). به ویژه رجوع کنید به ص. 21: «این خطر واقعی وجود دارد که خودگردانی کارگران به پوششی تبدیل شود برای آلت دست قرار گرفتن شان توسط مدیریت. تجربه ی ما (به عنوان نمونه، به اتحادیه های کارگری مان توجه کنید) و نیز تجربه ی یوگسلاوی و لهستان این موضوع را نشان می دهد. برای جلوگیری از چنین اتفاقی، اکنون نه فقط به اشکال خودگردانی که به اشکال دفاع از خود کارگران باید اندیشید» (زیبنک فیسر در Nova Svoboda، ژوئن 1968).
14. همان منبع، صص. 52-53.
15. رجوع کنید به انسان و جهانش، دیدگاهی مارکسیستی از ایوان سویتاک (نیویورک، Dell، 1970). پروفسور سویتاک و همچنین لِشک کولاکفسکی، فیلسوف پرآوازه ی لهستانی، از آن زمان مهاجر شده اند. بی تردید دیدگاه های آنان تغییراتی کرده است، اما به هیچ وجه این امر نمی تواند به این واقعیت خدشه وارد آورد که در لهستان و زیر حمله، انتشار کتاب مهم فلسفی کولاکفسکی، بیگانگی عقل (نیویورک، Doubleday، 1968)، در 1966 چیزی بیش از «تاریخ» پوزیتیویسم بوده و به گفته ی کولاکفسکی مناسب «زمان حال» است: «چگونه می توانیم این واقعیت خاص را توضیح دهیم که طی قرن های متمادی، اندیشه ی انسان، قدرت کشف ویژگی های «ضروری» را به «عقل» نسبت می دهد و برای مدتی طولانی نمی توانسته ببیند که این ویژگی ها زاده ی خیال بوده است؟... بخش عظیم انرژی تلف شده و سماجت خارق العاده ای که در دادن این توضیحات صرف شد، بیش از پیش ارزش بررسی می یابد زیرا کاشفان کاملاً از عدم انسجام تکنولوژیک تلاش های خود آگاه بودند». (صص. 215-216). برای بررسی دیدگاهی متضاد به فصل 3، یادداشت شماره 44 رجوع کنید.
16. همچنین رجوع کنید به سخنرانی ای که قرار بود سولژنیستین در صورت پذیرش جایزه ی نوبل ایراد کند: «و اگر تانک های سرزمین پدری آسفالت های پایتختی خارجی را به خون آغشته کنند، لکه های قهوه ای برای همیشه بر چهره ی نویسنده باقی می ماند. یک جهان و یک نوع نژاد آدمی نمی تواند با شش، چهار و دو مقیاس ارزشی وجود داشته باشد: ما با این ناهمگونی نواخت ها، این ناهمگونی در نوسانات از پای درخواهیم آمد» (نیویورک تایمز، 15 اوت، 1972، ص. 2).

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.