طیب حاج رضائی از 28 مرداد تا 15 خرداد (2)
گفتگو با حسین شاه حسینی
به نظر می رسد که طیب با شاه مشکلی نداشته است، ولی یکی دو بار زندان رفتن بر سر برگشت چک و دعواهائی که کرد، باعث شد که طیب به تدریج از شاه زده شود. جریان این چک ها و دعواها چه بود؟
در اطراف گرگان منطقه ای بود به نام قرق که هندوانه های معروفی داشت و به صورت دیم کاشته می شد. همه این زمین ها دست بنیاد پهلوی به سرپرستی ملکه مادر بود. اینها را دست طیب داده بودند و تا یکی دو سال سود بسیار خوبی هم داشت. طیب اینها را بین 15 نفر تقسیم کرده بود ــ همان هائی که بعدها نصیری به عنوان سردمداران میدان گرفت و شلاق زد ــ و برای هر کدام روزی یک کامیون می آمد و آنها بارشان را می فروختند. پول خوبی هم گیرشان می آمد، پول طیب را می دادند و چک هائی که طیب داده بود، پاس می شد.در چنین شرایطی بحران پیش آمد. توقع درباری ها هم بالا رفت و امنیتی های آن موقع دخالت کردند و گفتند باید از این هندوانه ها به ارتش بدهید. طیب زیر بار نمی رفت و می گفت این بار را خریده ام و به هیچ وجه به کس دیگری نمی دهم. آنها شروع به کارشکنی کردند، به این ترتیب که کامیون های بار هندوانه را وسط راه می گرفتند و می بردند و بین واحدهای ارتشی تقسیم می کردند. طیب جلوی چک ها را گرفت و آنها برگشت خوردند، آن هم چک طیب! حاج علی نوری و اصغر کاشانی و دیگران حاضر شدند مبلغ چک ها را بپردازند، اما طیب گفت: «ولش کنید. هیچ یک از چک ها را نمی خواهد بدهید، ببینم اینها می خواهند چه کار کنند؟» آنها هم چک ها را اجرا گذاشتند و به خاطر بدهکاری طیب را گرفتند و بردند.
این قضیه مربوط به چه سالی است؟
قبل از کابینه امینی، حدود سال های 38، 39 بود که طیب را به زندان انداختند. آقایان رفتند کمک کنند، ولی طیب ابداً زیر بار نرفت. او در زندان بود و باید به دادگاه می رفت که کابینه عوض شد و علی امینی آمد و احمد صدر حاج سید جوادی دادستان تهران شد. آن روزها عده ای بودند که به وسیله حسن کلانتری خدمت آسید رضا زنجانی می آمدند. حسن کلانتری در شهرداری به حسن هفت رنگ معروف بود و پادوی شهردار بود. ارباب زین العابدین هم به او اعتماد داشت. ارباب وقتی می خواست با دسته دومی های میدان مثل رضا عمومی، محمد هفت رنگ، هفت کچلون که هر کدام در شهر تهران برای خودشان قدرتی بودند، تماس بگیرد، از طریق حسن کلانتری این کار را می کرد و اینها در اختیار حسن کلانتری بودند. حسن کلانتری غیر از ارتباط با شهردار، پادوی امیر اسدالله علم هم بود. همه کسانی که به شاه ارادت داشتند، به علم هم ارادت داشتند. آنها حتی اگر با نصیری و هویدا و بقیه کنار نمی آمدند، ولی علم را به عنوان نوکر خانه زاد شاه می شناختند و با او مرتبط بودند، از این جهت به او خیانت نمی کردند.مسائل خانه 143 که پیش آمد و به آنجا ریختند، هیاهو درگرفت. کابینه امینی سر کار بود. آقایان آمدند و زدند و خود من جزو کتک خورده های آن روز بودم. بعد از آن آقای حاج سید رضا زنجانی، از طریق حسن کلانتری، با دسته دومی ها ارتباط گرفت. شاه روی سفارشی که امیر اسدالله علم درباره حاج سید رضا زنجانی در ارتباط با اصلاحات ارضی کرده بود، دستور داد در مورد ایشان اقدامی نشود و اموال ایشان را نگیرند. آقای زنجانی، علم را نه به عنوان یک آدم سالم، بلکه به عنوان یک رابط مناسب با شاه که در هنگام بحران بشود از او استفاده کرد، نگه داشته بود.
ما تحقیق کردیم و دیدیم فتح الله فرود، شهردار تهران، از طریق ارباب زین العابدین و طیب عده ای را به خانه 143 ریخته. طیب به اینها گفته بود دار و دسته محمود مسگر و محمود سماورساز و درودیان و... بعد از آنکه ناهار مفصلی خوردند، به خانه 143 ریختند تا با فحش و فضاحت آنجا را تعطیل کنند. آقای امینی از نظر سیاسی و اجتماعی در آن زمان یک چهره مردمی داشت یا دست کم این طور نشان می داد... بعد از آن روز بود که جبهه ای ها به آسید رضا زنجانی متوسل شدند و ایشان گفت من مسئله را حل می کنم. ایشان از طریق حسن کلانتری، اینها را خواست که همراه طیب، خدمت آسید رضا زنجانی آمدند.
مگر طیب در زندان نبود؟ چگونه آزاد شد؟
این اتفاقات فاصله بین زندان او بود. آقای زنجانی آمد و به حاج سید جوادی گفت می توانی طیب را آزاد کنی؟ گفت: «بله، به قید کفیل می شود آزادش کرد.» قبلی ها به قید کفیل آزاد نمی کردند. آمدند پول دادند و طیب از زندان آزاد شد.هفته بعد صبح جمعه آقای زنجانی نشست داشت. حسن کلانتری و طیب حاج رضائی و چند نفر دیگر به خانه ایشان آمدند. باز ملاحظه بفرمائید که کار ریشه مذهبی دارد. طیب گفت: «آقا! قربان جدتان بروم. خیلی زحمت کشیدید. بزرگوارید و ما می دانیم هرچه داریم از جد شماست» و از این حرف ها. بعد هم دست و صورت آقا را بوسیدند و گفتند هرجوری بگوئید ما در اختیار شما هستیم.
جلسه اول با این حرف ها تمام شد. جلسه دوم در منزل ارباب زین العابدین ناهاری داده شد و چند نفری آمدند. در آنجا فقط طیب بود و دار و دسته اش نبودند. من هم بودم. آقای زنجانی روی طیب کار کرد که: «تو موقعیتی و شخصیتی و عنوانی داری و نباید بگذاری مورد سوءاستفاده قرار بگیری. هر گناهی کرده باشی خدا می بخشد.» و از این حرف ها خیلی به طیب زد و یک مقدار او را تحت تأثیر قرار داد.
پنج شش روز بعد آقای زنجانی آمد و به حسن کلانتری گفت: «اگر ما این رفیق تو را ببینیم بد نیست.» دوباره طیب را آوردند و گفت: «یک بار با بچه کاشی های میدان که به اللهیار صالح خیلی علاقه دارند، بروید به خانه اش و ببینید این که وکیل مردم کاشان و آدم خوبی است، کیست؟» خلاصه او را آماده کرد. از این طرف هم به اللهیار صالح خبر داد و او هم گفت: «بد نیست. با کاشی ها بیائید.» طیب همراه با کاشی هائی که برایش بار می آوردند، دو بار با اللهیار صالح دیدار کرده بود که من در آن دو جلسه نبودم. در آن دو دیدار از این جور حرف ها که چه تعدیاتی دارد می شود، دولت چه می کند، در دوره رضاشاه و پسرش چه ظلم هائی به مردم شده، مطرح می شود. این حرف ها را هم خود آقای زنجانی، هم سه چهار تا از پیرمردهای کاشانی و هم عده دیگری از کاشی هائی که حضور داشتند، گفتند. از آن به بعد خود طیب تنها پیش آقای زنجانی می آمد. این ریشه ارتباط اپوزیسیون با طیب بود. از آن به بعد به خانه 143 و به کلوپ ملی ها در خیابان شاه حمله نشد.
حاکمیت یک مقدار از این مسائل را می دانست. البته ما بعدها فهمیدیم که تذکراتی هم به طیب داده بودند، ولی او زیربار نرفته بود. به ارباب زین العابدین گفته بودند که چرا به خانه اینها می روی؟ اینها دروغ می گویند، اینها با آمریکا هستند و او هم به مرحوم کریم آبادی گفته بود، ولی طیب دیگر در آن خط افتاده بود و مسیر سیاسی مملکت هم عوض شده بود.
شبی در واقعه 15 خرداد، در روضه خوانی مجلس طیب، دیگر مرحوم فلسفی حرف نمی زند، بلکه شیخ باقر نهاوندی حرف می زند که در آن موقع جزو آخوندهای اپوزیسیون بود و تا موقعی هم که زنده بود، هر سال روز 14 اسفند سر خاک دکتر مصدق می رفت. بچه های فدائیان اسلام هم از اینکه دست کم طیب با شاه نباشد، خوشحال بودند.
حاج اسماعیل رضائی از نظر فهم مسائل اسلامی و ارتباط با علما و حتی با امام، خیلی با طیب تفاوت داشت. شخصیت او چگونه بود؟
حاج اسماعیل رضائی یک لوتی متدین بود و از طریق طیب آمده و حجره دار و کاسب شده بود. در کسب، صداقت و درستی بسیار زیادی داشت، به همین دلیل بدون اینکه مساعده بدهد، در میدان برای او بار زیاد می آوردند و روز به روز محبوبیتش در میدان و نزدیکی او با طیب بیشتر می شد. این عامل باعث شد که شخصیت حاج اسماعیل مطرح شود. بعد یک هیئت مذهبی درست کرد و تصمیم گرفت به مکه برود. در سرچشمه تهران فردی بود به نام حاج حسن نادرخانی که هیئتی مذهبی به نام «هیئت حسنی» داشت و حمله دار هم بود و حاجی به مکه می برد. او برمی خورد به حاج اسماعیل و می گوید بیا با هم برویم. حاج اسماعیل تصمیم می گیرد با کاروان حاج حسن نادرخانی به مکه برود و می رود و رفقای خودش را که سه چهار نفر و میدان خراسانی و هم تیپ خودش بودند، می آورد. حاج محمد رزاقی نامی بود که اتاق ساز معروفی بود، حاج آقا رضا حداد عادل و حاج محمد بختیار می آیند و در کاروان حاج حسن با هم رفیق می شوند.اینها خودشان هیئتی به نام «هیئت ابوالفضل» درست می کنند که رئیس آن آقای آسید مهدی لاله زاری از آخوندهای موجه تهران بود و در مسجد لاله زار نماز می خواند و با طبقه لوتی ها و مشدی ها در ارتباط بود. این هیئت نضج پیدا کرد. آنهائی که مکه رفته بودند، موقعی که برگشتند، همگی آمدند و در «هیئت ابوالفضل» متمرکز شدند و کار آن هیئت به جائی رسید که شب ها 300 تا 500 نفر بودند و هر کسی که کمکی می خواست به سراغ این هیئت می آمد.
خوب بودن حاج اسماعیل رضائی با تمام امکانات مالی که داشت و ساده زیستی بیش از حد و عاری بودن از غرور و خودخواهی و کمک کردن به مردم، او را صاحب وجاهت عجیبی کرده بود و مورد احترام تمام متدینین و هیئات مذهبی بود. ارتباط او با روحانیت شروع شد و حاج مهدی عراقی هم به تورش خورد. حرف هائی که آقای خمینی می گفت، در یک آدم لوتی و مشدی خیلی اثر می گذاشت. در ضمن حرف های آقای لنگرودی که امام جماعت مسجد حاج ابوالفتح بود، همین طور حرف های آقای آشیخ جواد فومنی، پدرزن آقای شجونی که در مسجد خیابان خراسان امام جماعت بود، روی طیب اثر می گذارد. این آدم متدین متعصب لوتی مشدی در راه دین و مذهب پول خرج می کند و دو نیروی مردمی و اعتقادی و مالی به هم می پیوندند و این دو نفر زمامدار حرکت های مذهبی در میادین تهران می شوند.
آیت الله بروجردی فتوا می دهند که پپسی حرام است. کارخانه پپسی کولا در سر خیابان جیحون در خیابان آیزنهاور (آزادی فعلی) درست شده بود. اینها می گویند باید در مقابل آنجا، مسجدی درست کرد. حالا دیگر اینها موضع گیری های سابق را نسبت به شاه ندارند و مواضعشان تند شده و او را به نام حاجی اتابای که بهائی است می شناسند. حاج اسماعیل زمین آن مسجد را می خرد و قصد می کند مسجد بسازد. برای ساختن آن سایرین هم کمک می کنند که همان مسجد امام زمان (عج) در اول خیابان بهبودی فعلی است. در نیمه شعبان قرار می شود این مسجد را که درست روبروی پپسی کولای بهائی ها درست شده، افتتاح کنند. مردم کمتر متوجه این مسائل هستند. حاج اسماعیل از میدان انقلاب (24 اسفند آن وقت) تا مسجد امام زمان (عج) را چراغانی کرد و به مردم شربت داد. این کار خیلی در شهر تهران صدا کرد، چون همزمان با او هیئات دیگر هم در خیابان لاله زار این کار را کردند.
همه اینها از تفکر آسید مهدی لاله زاری نشأت گرفته بود. بعد به این نتیجه می رسند که فقط این کارها کافی نیست و باید کارهای دیگری هم کرد و به سراغ ارباب زین العابدین می روند. زمین های شترخان، کاروانسرای شترها در اختیار گمرکات بود. گمرکات این زمین ها را داشت می فروخت. اینها بخش هائی را می خرند و یک شرکت رفاقتی، نه ثبت شده درست می کنند و عده ای منجمله حاج اسماعیل رضائی، حسن فرح بخش، اسماعیل کریم آبادی، ارباب زین العابدین و رئیس صنف بستنی فروش ها که اسمش یادم نیست و دو سه نفر دیگر جمع می شوند و آنجا را می خرند تا برای مردم گرفتار و بیچاره خانه بسازند. شفاهاً توافق می شود و پشت دکان آجیل فروشی حسن فرح بخش در خیابان شاه آباد پاتوق اینها می شود. باغچه ای بود و می رفتند و می نشستند و صحبت می کردند.
قرار می شود آنجا را نقشه برداری کنند و تلاش کنند برای زن هائی که در اثر عسرت و پریشانی دچار بدبختی و فساد شده اند و مردهائی که در میادین هستند، خاصه جوانانی که از شهرستان ها آمده اند و به دلیل قلت مال، زن و بچه ای ندارند و در تهران دچار بحران های هوا و هوس هستند، خانه تهیه کنند. با ارباب هم مذاکره می کنند و او می گوید خیلی فکر خوبی است. آزادی عمل هم داشتند و می توانستند با شهرداری و بقیه ادارات هم کنار بیایند. رفتند و در آنجا خانه هائی ساختند به مساحت 60 متر که دو تا اتاق و حیاط و حوض و آشپزخانه و توالت داشت. این خانه ها هنوز هم هستند. آب هم داشت. بعد تلاش می کنند زنانی را که در مسیر فساد افتاده بودند و مردهائی را که در میدان کار می کردند و دچار بحران بودند، آموزش بدهند و بعد هم امکان ازدواج آنها را با هم فراهم کنند و از این خانه ها به آنها بدهند.
خانم ها را می آوردند و نزد خانم های متدین تهران برایشان کلاس درس می گذاشتند و آنها به این زنان آموزش اخلاقی می دادند تا دست از روش قبلشان بردارند. از آن طرف هم آن جوانان میدانی را تحت کنترل می گرفتند و بعد از اینکه خیالشان از دو طرف آسوده می شد، جشن ازدواجی می گرفتند و اینها با هم ازدواج می کردند. من به یکی دو تا از این جشن ها رفتم. بسیار در حالات آن زن و مرد دقت می شد و حتی تا مدت ها رفتار و اعمالشان تحت کنترل بود و اگر در زندگی و رفتارشان موفق بودند، آن وقت سه دانگ خانه به نام مرد و سه دانگ به نام زن می شد. اول هم خانه را به صورت امانی به آنها می دادند و هیچ پولی از آنها نمی گرفتند، ولی شرطش این بود که اگر توانستند، پول خانه را بدهند تا پول ها جمع شود که برای دیگران هم مسکن تهیه شود. اگر هم آنها می خواستند پس از مدتی در جای دیگری خانه تهیه کنند، به آنها کمک می شد.
در قالب این طرح در حدود 120، 130 خانه ساختند که شاید 75 درصد آنها حاصل همت رفیق شهید عزیزمان، حاج اسماعیل بود. مرحوم طیب هم آن جوانان را معرفی می کرد. این کاری بود که خاطره اش در ذهن ما ماند. چند وقت پیش رفتم و دیدم آن خانه ها همچنان هستند، منتهی دست به دست گشته اند. این روحیه خدمتگزاری لوتی ها و مشدی ها بود به مردم و صدها خانوار به این ترتیب سر و سامان گرفتند و از زندگی آلوده نجات پیدا کردند. حاج اسماعیل بسیار انسان فداکاری بود.
تا مدت ها خبری از حاج اسماعیل نداشتیم، تا وقتی که من و حسین شاه حسینی را بعد از جریان 15 خرداد به زندان بردند. ما فقط شنیده بودیم که طیب و حاج اسماعیل و خیلی ها را گرفته اند، ولی از آنها خبر نداشتیم. حتی مصاحبه پاکروان را هم شنیده بودیم که از او پرسیده بودند آیا جبهه ملی در این جریانات نقش داشته و او گفته بود نه و این قضیه یک مقدار مایه دلگرمی ما شده بود.
یک روز صبح دیدیم در زندان را زدند و آقای دکتر شیبانی و من و حاج حسن قاسمیه را گذاشتند توی آمبولانس و بردند و یکی یک نمره هم گردنمان انداختند و گفتند شما در قضیه 15 خرداد نقش داشته اید. گفتیم ما که در زندان بودیم. ما را بردند و تا عصر گرداندند و عصر به زندان شهربانی که الان شده توحید بردند. سه روز آنجا بودیم و بعد ما را به زندان قزل قلعه بردند و گفتند مسئله ای بود و تمام شد و دیگر حرفی به ما نزدند تا اینکه یک روز مجدداً مرا و مرحوم قاسمیه را صدا زدند و دوباره نمره را گردنمان انداختند. این بار دکتر شیبانی نبود. ما را به زندان عشرت آباد بردند. یک روز زندان بودیم. فردا صبح که آمدیم دم حوض وضو بگیریم، مرحوم طیب و حاج اسماعیل رضائی را دیدیم. بالای سر آنها مأمور ایستاده بود، ولی بالای سر ما دو نفر مأمور نبود. وضو که گرفتیم، به طیب و حاجی سلام کردم. هر دو خیلی خوب و شنگول بودند.
در عکس هم معلوم است که حالشان خوب است.
هیچ کدام باور نمی کردند که حاکمیت تا این حد رذالت به خرج بدهد و آنها را بکشد. در بند هم که رفتیم، با اینکه زندان هایمان جدا بود، اما درها باز بودند. ما البته خودمان رعایت می کردیم، چون متوجه شده بودیم که درست است که ما را به اتهام شرکت در جریان 15 خرداد به زندان آورده اند، ولی اصل جریان چیز دیگری است.روز سوم بود که مرحوم طیب آمد و از ما پرسید: «شما را چرا آورده اند؟» گفتیم: «ما مدتی است که زندان هستیم و حالا ما را به اینجا آورده اند.» گفت: «تا به حال باید ده بار ما را به حق می کشتند و نکشتند، ولی این دفعه می خواهند به ناحق بکشند.» گفتم: «بهارمست که وکیل شماست» گفت: «کسی گوشش بدهکار این چیزها نیست. اصلاً محاکمه ای در کار نیست.» گفتم: «نسبت به شما به خاطر سوابقتان رعایت می کنند.» گفت: «نه، اینها نمک می خورند و نمکدان می شکنند. رفقای شما چطورند؟» گفتم: «بد نیستند.» پرسید: «آقا چطورند؟» منظورش آسید رضا زنجانی بود، گفتم: «بد نیست، خوب است.» گفت: «اگر دیدید، سلام ما را برسانید.» حاج اسماعیل را من از طریق حاج حسن ملی می شناختم. زیاد با هم ناهار و شام خورده بودیم. با طیب حرف سیاسی و اجتماعی نزدیم. گفت: «فعلاً که اینجا هستیم، ببینیم خدا چه می خواهد.» سه چهار روز بعد ما را به زندان قزل قلعه بردند و آنها را تیرباران کردند. بعد تحقیق کردیم که چرا ما را چند روز به آنجا بردند، گفتند شما را بردند که ببینند روابط شما با آنها چه جوری است؟ بعد دیدند چیز جدیدی نیست که دستگاه نفهمیده باشد.
یک سال گذشت و ما از زندان بیرون آمدیم. بعدها مرحوم زنجانی و همچنین آقای صالح نظرشان این بود که سرلشگر بهارمست گفته بود اینها خطشان را عوض کرده و به خط مخالفین اعلیحضرت رفته اند و این برای شاه قابل تحمل نبود، وگرنه آنها را نمی کشت. این را هم آقای صالح و هم آقای زنجانی به من گفتند.
طیب به رغم اینکه عکس امام را در تکیه و روی علم و کتل های دسته اش زده بود، اما نقش اساسی در 15 خرداد نداشت. شاید می خواستند به این بهانه، او را از سر راه بردارند. آیا این تحلیل درست است؟
بله، همین طور است. در واقع او را در این راه کشیدند، چون بهترین موقعیت بود که طیب را از سر راه بردارند تا برای کسانی که قصد داشتند راهشان را عوض کنند، درسی بشود. محمود مسگر با کریم آبادی قوم و خویش بود. کریم آبادی تا یک سال بعد از انقلاب هم زنده بود. محمود مسگر به او گفته بود: «خوب شد ما گول نخوردیم و قاتی شماها نیامدیم، وگرنه ما هم رفته بودیم».ولی مرحوم طیب در بازجوئی ها زیر بار نرفته بود که بگوید از امام پول گرفته و تهدید هم کرده بود که اگر از زندان بیرون بیاید، تکلیفش را با شاه معلوم می کند.
هیچ باورش نمی شد که او را بکشند. طیبی که ما دیدیم هنوز همان قدرت و صلابت قبلی را داشت. من دو سال و نیم بعد از اینکه از زندان بیرون آمدم، پسر حاج اسماعیل را دیدم. از درستی و مهربانی و رأفت پدرش با او حرف زدم. یک روز هم آنها ما را دعوت کردند و فرزندان آن مرحوم خیلی گریه کردند. من هم از فضائل پدرشان برای آنها صحبت کردم.به نظر شما طیب چه شخصیت و چه رفتاری داشت؟
رفتارش مثل پهلوان های صاحب کسوت قدیمی بود، نه مثل شعبان جعفری. شعبان در حرف زدن هیچ رعایت نمی کرد و وقیحانه حرف می زد، ولی طیب، مشدی بود. صنف قهوه خانه چی به خاطر برادران کریم آبادی، همیشه پشت سر دکتر مصدق بودند. ابراهیم کریم آبادی کاندیدای مجلس بیستم و مدیر مجله اصناف بود. اسماعیل کریم آبادی هم همین طور. کودتا که شد، ریختند و همه سازمان های سیاسی را کوبیدند و اتحادیه صنف قهوه چی ها را تصرف کردند و ابراهیم و اسماعیل کریم آبادی را کنار گذاشتند. شهرداری تهران هم دستور داد که در تمام اصناف باید تجدید انتخابات شود، منجمله صنف قهوه چی ها. اعلامیه دادند که همه آقایان صنف قهوه چی باید در ساعت 4 بعدازظهر در محل اتحادیه در میدان بهارستان حضور پیدا کنند تا انتخابات جدید انجام شود.حالا قدرت در دست طیب و شعبان جعفری و امثال اینهاست. مخالفان قدیمی برادران کریم آبادی توی دار و دسته شعبان رفته اند که در انتخابات توفیق پیدا کنند. ابراهیم و اسماعیل کریم آبادی هم هیچ تلاشی نمی کنند و می گویند هرچه می شود، بشود، ما که قدرتی نداریم. در عین حال که خانه اتحادیه صنف قهوه چی به نام مشد اسماعیل کریم آبادی بود و توافق شده بود هر کسی که رئیس اتحادیه شد، خانه را به او واگذار کنند.
روز اخذ رأی شد. سر ساعت 4 بعدازظهر، خود من ناظر صحنه بودم. عصر آن روز ابراهیم کریم آبادی به من گفت تو هم بیا. ما بچه محل بودیم. به آنجا رفتم و دیدم نمایندگان اتحادیه آمده اند و صندوق هم وسط حیاط است تا زمان اخذ رأی اعلام شود. حاج نصرالله، مدیر قهوه خانه آئینه هم آمده و رئیس هیئت نظّار شده بود. دفتر اتحادیه را آوردند. هر کسی که اسم می نوشت، حق رأی داشت. به مجرد اینکه انتخابات شروع شد، شعبان جعفری با یک عده اراذل و اوباش آمد و شروع کرد به فحش و فضاحت و حرف های زشت زدن و در جهت حمایت از شاه و اشرف و اینها داد و هوار کرد. شاید یک ربع نگذشته بود که طیب با هفت هشت ده نفر آمد. از راه که رسید، وسط صحن آمد و صدا زد عباس آقا! عباس آقا مستخدم اتحادیه بود. گفت: «عباس آقا! چهارپایه را بیاور.» چهارپایه را آوردند و طیب رفت روی چهارپایه ایستاد و نگاهی به همه انداخت و گفت: «آقا! کودتا شد و شاه آمد. من هم علاقمندم که شاه باشد. دکتر مصدق هم رفت و در زندان است. من و ما همگی نوکر مش اسماعیل کریم آبادی پیرمرد هستیم. اتحادیه مان را دست هر آدم.... نمی دهیم. اتحادیه صنف قهوه چی و قهوه چی ها، اختیارشان با مش اسماعیل است. مشدی هرچه بگوید، ما می شنویم. من به مشدی رأی می دهم، شما هم به مشدی رأی بدهید که بگوئیم ما با مشدی ها سروکار داریم، نه با ... ها».
این حرف ها را زد و از چهارپایه آمد پائین. شعبان نگاهی به رفقایش کرد و سرشان را انداختند پائین و رفتند. شعبان برخلاف ظاهرش، کتک خور خوبی بود و به کتک خوری معروف بود. ورزشکار نبود و توی زورخانه هم که می آمد، الکی پشتک وارو می زد و ادای ورزشکارها را درمی آورد، ولی طیب این کاره بود. شعبان کسی نبود، می زدند و او می رقصید، ولی طیب لوتی گری ها و مشدی بازی های انسانی داشت. مرگش هم به خاطر انسانیت ها و مردانگی هایش بود.
خانم دوم طیب همیشه می گفت: «طیب مرا سعادتمند کرد» و بعد از مرگ طیب گفت: «هر کس طلبی دارد، بیاید و از سهم الارث من ببرد. راضی نیستم طیب به خاطر قرض کسی توی قبر معذب باشد. هر کس طلبی دارد بیاید از ماترک و سهم الارث من ببرد.» هنوز هم وقتی یاد حرف آن خانم می افتم که با چه حالتی گفت طیب مرا خوشبخت کرد، گریه ام می گیرد. آن روز هم همه ماها که آنجا نشسته بودیم، گریه کردیم که یک زن با این همه شجاعت و شهامت بگوید که همه سرمایه زندگی ام را می دهم که شوهرم بدهکار نباشد. یکی از طلبکارها همان جا گفت: «من هیچ طلبی از طیب ندارم و همه را می بخشم.» طیب خیلی انسان بود. خدا هم طیب را طیب و طاهر کرد.
منبع: شاهد یاران، شماره 68
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}