باز نگاهی به تبار دینداری طیب
گفتگو با اسدالله صفا
یار دیرین شهید نواب صفوی که خود در زمره ی عیاران سپید موی دوران است، با صنفی که به آنان «لوتی» اطلاق می شود، مصاحبتی دیرین و از آنان خاطراتی دلنشین دارد. او در این گفت و شنود بیش از آنچه که از طیب و خاطراتش بگوید، از ویژگی ها و ریشه های مذهبی این جریان سخن گفت و نیز خاطراتی شنیدنی از منش و چهره های شاخص این طیف.بعد از شهریور 20 و رفتن رضاخان و شروع نهضت ملی نفت، داش مشدی ها و عیارها در جامعه چه نقشی داشتند؟ آیا بیشتر متدین بودند یا لاقید؟ به روحانیت چقدر علاقه داشتند؟ رابطه شان با مراجع چگونه بود؟ با مردم چه رفتاری داشتند؟
این حقیر الان تقریباً 83 سال دارم. تا آنجایی که در میان آنها بودم و بی اطلاع هم نبودم، اینها از زمان قدیم به روحانیت احترام می گذاشتند. مشروب هم می خوردند، قمار هم می کردند، شلوغ پلوغ هم می کردند، باج هم می گرفتند، اما احترام علما را هم خیلی داشتند و به خصوص به اهل بیت (ع) خیلی علاقمند بودند. با وجود همه کارهایی که می کردند، محرم که می شد، همه آن کارها را کنار می گذاشتند.یک آقایی حدود 60، 65 سال پیش در مشهد بود به نام خسرو. از نظر قد و قواره و هیکل و گردن کلفتی، یک چیز عجیب و غریبی بود، یعنی تمام مشهد را درو کرده بود. همان طور که مرحوم طیب در تهران اسم و رسم داشت، او هم در مشهد اسم و رسم داشت. بعد از مدت ها که گذشت، خسرو خدابیامرز از طیب دعوت کرد که: «به مشهد بیا، هم خدمت امام هشتم (ع) زیارتی بکن، هم هفت هشت ده روز پیش هم باشیم.» مرحوم طیب هم خیلی دلش می خواست او را ببیند. یک اتوبوس دربست می گیرند و مرحوم طیب و حسین رمضان یخی و هفت کچلون و همه لات ها راه می افتند. هر کدام از اینها در زندگی هایشان یک خوشمزگی هایی داشتند.
می رسند مشهد و آنها می فهمند که اینها چه ساعتی می آیند، جلوی گاراژ می آیند و گاو و گوسفند و شتر می آورند و شهر مشهد را به هم می ریزند. هر کسی که می رسید، می پرسید چه خبر شده؟ کی آمده؟ می گفتند لات و لوت های تهران آمده اند!
خلاصه اینها می روند و یک جایی در مشهد هست که به آن می گویند شاندیز. آن وقت ها هم مثل حالا نبود. باغاتی بود که می رفتند و اجاره می کردند و عده ای می آمدند و دور هم می نشستند و در آن باغ ها سرشان گرم بود، اما حالا در آنجاها رستوران ها و مهمانسراهایی ساخته اند که زوّار آقا می روند و آنجا سری می زنند و تفریح می کنند. ساختمان های خیلی خوبی ساخته اند، اما آن موقع این حرف ها نبود. این مهمان های عزیز را با لات الواعظین! مشهد سوار اتوبوس می کنند و دسته جمعی به آن باغ ها می روند.
منظورتان از لات الواعظین مشهد، همان خسرو است؟
خسرو و نوچه هایش. به باغ که می رسند، صاحب باغ از زور خوشحالی چند تا گوسفند جلوی پایشان می کشند. دور هم می نشینند. هوا هم نه زیاد سرد بوده، نه گرم. وقتی وارد باغ می شوند، وقتی می خواهند از راهرو عبور کنند، می بینند چند تا خمره در آنجا ردیف است. این قصه را یک نفر که همراه آنها بود برای حقیر تعریف کرد. می گفت رفتیم و نشستیم و سرگرم صحبت شدیم. بعد نوبت آوردن غذا شد، فهمیدیم که در هر کدام از این خمره ها یک جور مشروب بوده و اینها را سر سفره چیدند. می گفت مرحوم طیب نگاهی کرد و پرسید: «این بساط چیست؟» جواب دادند: «قربان! بساط همیشگی فقراست!» مرحوم طیب می گوید: «ما از تهران در درجه اول با این نیت آمده ایم که خدمت آقا امام هشتم (ع) برسیم و زیارت کنیم. در درجه دوم هم دلم می خواست شما را ببینم. از تهران دسته جمعی نیامده ایم که در محضر امام هشتم (ع) شراب بخوریم. من از شما خواهش می کنم این بساط را جمع کنید، بقیه اش بماند، وگرنه به همین امام هشتم (ع) قسم، همگی بلند می شویم و غذا نخورده خدمت امام می رویم و سلام می کنیم و همان جا ناهار می خوریم و برمی گردیم تهران.»هرچه خسروخان التماس می کند که امام هشتم (ع) و ائمه اطهار (ع) مهربان و بخشنده اند و گناهان ما را می بخشند، مرحوم طیب می گوید: «من اینجا نیامده ام که با رفقا در خدمت امام هشتم (ع) شراب بخوریم.»
خسروخان ده روز تمام از طیب و رفقایش پذیرایی می کند و بقیه هم که می فهمند طیب خان آمده، به دیدنش می آیند.
هنگامی که در دوران نوجوانی وارد عرصه مبارزه و سیاست شدید و با جریان مذهبی جامعه و مبارزین مذهبی و علما و شخصیت ها ارتباط داشتید، مرحوم طیب در جامعه چه وجهه ای داشت؟
از یک نظر وجهه مردمی خوبی داشت، چون هر کسی که اسم و رسمی پیدا می کرد، خواهی نخواهی باید با حکومت زمان می ساخت، اگر نمی ساخت نمی گذاشتند رو بیاید، به همین دلیل هم بود که وقتی فرح می خواست بچه اولش را به دنیا بیاورد، به بیمارستانی در باغ فردوس آمد که الان بیمارستان زنان است. در قدیم اینجا قبرستان بود، بعد که رضاشاه آمد، دستور داد دیگر در آنجا مرده دفن نکنند و چند وقتی بایر افتاده بود. رضاشاه دستور داد قبرها را صاف کردند. بعضی ها رفتند قبر بستگان خود را کندند و باقیمانده جنازه ها را بردند و در مسگرآباد و شاه عبدالعظیم و ابن بابویه و امامزاده عبدالله دفن کردند. بعد آنجا را صاف کردند و دار و درختی کاشتند و چند تا حوض درست کردند و شد باغ فردوس. هر چند سال یکمرتبه هم در این باغ غرفه هایی درست می کردند. توی بعضی از غرفه ها سیاه بازی در می آوردند و بچه ها جمع می شدند و تماشا می کردند. یک جا هم طناب بسته بودند و یک کسی میله ای دستش می گرفت و از طناب بالا می رفت و از این اداها در می آوردند.گردن کلفت های زمان رضاشاه و شاه با دربار رابطه داشتند. فرح که به آن بیمارستان آمد، مرحوم طیب منقلی درست کرد که گفتند طلاست، اما برنزی بود. وقتی فرح بچه را بغل کرد و آمد، طیب آمد جلو و اسپند را توی منقل ریخت و دور سر فرح و شاه و پسرشان گرداند. شاه ما به ازای این کار، به مرحوم طیب دستور داد که واردکننده انحصاری موز از لبنان باشد و دیگران بروند از طیب بخرند. این جور پوئن ها هم به بعضی ها می دادند.
یک وقت هم یک جاهایی دعوا مرافعه می شد، برای اینکه سر و صداها را زود بخوابانند، چهار نفر جمع می شدند و سراغ طیب می آمدند و طیب خان می رفت کلانتری و دست آنها را می گرفت و با هم آشتی شان می داد. هر کدام از اینها یک پارتی داشتند. مثلاً پارتی مصطفی دیوونه، رزم آرا بود. همین طور مرحوم طیب و حسین رمضان یخی.
یادم هست که در زمان رضاشاه، وقتی برای اولین بار در ایران سرشماری کردند. ایران 17 میلیون جمعیت داشت. روز سرشماری هم قدرتی خدا، دو متر و نیم برف در تهران آمد که در 70 سال اخیر سابقه ندارد چنین برفی آمده باشد. یادم هست من از روی پشت بام می پریدم روی برف های وسط کوچه! این قدر برف آمده بود.
اینها این لات بازی ها را داشتند، ولی محرم که می شد این کارها را نمی کردند. آن روزها تهران ناحیه به ناحیه بود. مثلاً در سرچشمه، سه راه سیروس آقایی بود به اسم جوانمرد قصاب که در تمام جوان های تهران قد و قواره و گردن کلفتی او را کسی نداشت. او با چاقو و این چیزها کاری نداشت، یک تکه چوب دستش می گرفت و یکهو سی نفر را می زد. قد و قواره عجیبی هم داشت. پارتی او، آسید عبدالهادی بهبهانی بود که پدرش را با تیر زدند.
بقیه نواحی چطور؟
پاچنار دست مصطفی دیوونه بود. بوذرجمهری دست آقا مهدی قصاب بود. باغ فردوس و میدان و صام پزخونه دست مرحوم طیب بود. خیابان های بالا، چهارراه گلوبندک و سنگلج دست شعبان بی مخ بود. در هر یک از ناحیه های قدیمی و معروف تهران یک داش مشدی بود. در آنجاها یک عده ای بودند، اما مثلاً زیر چتر مصطفی دیوونه بودند.در مواقع عزاداری، اینها پیراهن های خاصی داشتند و چون متعصب بودند، لخت نمی شدند. پیراهن های مشکی مخصوصی داشتند و دکمه هایش را باز می کردند و سینه می زدند. بعد هم دکمه های آن را می بستند و مثل یک پیراهن مشکی می شد. با همه کارهایی که می کردند، عرق مذهبی شان خیلی زیاد بود و به اهل بیت (ع) و علما خیلی علاقه داشتند.
در دوره ای که به منزل آیت الله کاشانی می رفتند، آیا طیب به آنجا رفت و آمد داشت یا نه؟
نه، هیچ وقت در هیچ زمانی، تاریخ کامل گفته نمی شود و آنهایی هم که تاریخ نویس بودند، مطیع حاکمان زمان خودشان بوده اند. می ترسیدند حقیقت را بنویسند و باید چیزی را می نوشتند که حکومت خوشش بیاید و مجبور بودند چهار تا دروغ هم در آن بنویسند.نقل می کنند که مرحوم نواب گاهی به هیئات اینها می رفت. شما که از نزدیک با نواب آشنا بودید، خاطره ای در این زمینه دارید؟ رابطه مرحوم نواب با دار و دسته داش مشدی ها و احیاناً طیب چطور بود؟
آقا بچه خانی آباد بود و خانه مرحوم تختی دو تا سه آن طرف تر خانه آقا بود، به همین خاطر آقا با سبک تختی و داش مشدی ها بزرگ شده بود. مرحوم تختی و مرحوم نامجو به دیدن آقا می آمدند و همه داش مشدی ها با آقا سلام و علیک داشتند، به خصوص لات ها احترام خاصی برای آقا قائل می شدند.در دروازه غارمسجدی درست شده بود و مرحوم آمیرزا علی اصغر هرندی با کمک چند نفر از رفقای ما از مردم پول جمع کردند و مسجد را ساختند و در آن عزاداری و سینه زنی راه انداختند و کار مسجد گرفت. چرا؟ چون پائین شهر بود و همه مردم فقیر، وقتی مسجد یک شب شام می داد، قیامت سرا می شد. یک آقای آشیخ محمدتقی بروجردی بود که در باغ فردوس در مسجد سعادت که بین باغ فردوس و میدان اعدام بود و الان به نام مسجد سیدالشهداست که این آقای بروجردی در آنجا نماز می خواند. آقای بروجردی دید این مسجد به دردش نمی خورد. آدم باسوادی هم بود و در حوزه نجف درس خوانده بود. مسجد دروازه غار هم پیشنماز نداشت و این آقا را به آنجا بردند و کارش گرفت.
آقای هرندی در آنجا یک مغازه پارچه فروشی داشت و ما هم توسط دوستی که به رحمت خدا رفت، پیش او می رفتیم. هر وقت آقا می خواست سفر برود، آمیرزا علی اصغر را پشت سرش می ایستادند که مردم پشت سرش نماز بخوانند. آقا که از سفر می آمد، می رفت کنار. یک قبر هم آنجا کندند و گفتند که هر وقت آقا به رحمت خدا رفت، وصیت کرده که او را در همان مسجد دفن کنند و همین هم شد. آمیرزا علی اصغر پیش این آقا درس عربی خواند و به تدریج یک نیمچه ملا شد. یک روز آمیرزا علی اصغر آمد خانه نواب. پائین سه راه امین حضور، آقا یک خانه کوچک گرفته بود و آقا خلیل و واحدی ها، چهار نفری در آنجا زندگی می کردند. دو تا از آنها زن داشتند و دو تا هم نداشتند.
یک روز صبح که آنجا بودیم، دیدیم آمیرزا علی اصغر آمد آنجا و آقا را بغل کرد و بوسید و گریه کرد و گفت: «آقا! دستم به دامنت. ما هر دری زدیم نتوانستیم کاری کنیم.» آقا پرسید: «چه شده؟» جواب داد: «دیوار به دیوار مسجد، زمین وسیعی بود که ما در صدد بودیم بخریم، چند وقت پیش دیدیم آجر ریخته و دژبانی را هم سرپرست گذاشته اند. وقتی خبر گرفتیم، دیدیم می گویند می خواهند سینما بسازند. پیش هر کسی هم رفته ایم که بغل مسجد سینما نمی سازند. بروید 200 متر بالاتر یا پائین تر، اما صاحب سینما گفته اینجا پول درمی آید. هر دری هم زدیم نشد.»
آقا نواب گفت: «شما برو. انشاءالله نمی گذاریم بسازند.» بنده بودم و آقایی به اسم حاج علی آقا دولابی. ما را صدا زد و گفت: «کدام یکی با آقاحسین رفیق هستید؟» گفتم: «من سلام و علیکی دارم.» گفت: «برو سلام برسان و بگو آقا سید مجتبی گفته شما عرضه و وجودش را دارید که نگذارید توی محلّتان، بغل مسجد، سینما بسازند یا خودم بلند شوم بیایم و جلوی این قضیه را بگیرم؟»
من و آقا عزیزالله رفتیم باغ فردوس منزل حسین رمضان یخی. منزلش بالا بود و دو تا بنگاه معاملات ملکی هم پائین منزل داشت. رفتیم و پیغام آقا را رساندیم. پرسید: «کجا؟» گفتم: «بغل مسجد آقای هرندی». گفت: «شما برو و فردا ساعت ده صبح بیا آنجا.» ما آمدیم به آقا گفتیم، گفت: «بروید.» گفتیم: «چند نفری برویم؟» گفت: «همین دو نفری که هستید کافی است.»
فردا صبح ساعت 10 رفتیم و دیدیم هفت کچلون و همه لات و لوت ها با 5 تا سواری آنجا آمده اند. بنّا داشت آجرها را می چید، حسین آقا از ماشین پیاده شد و جلو آمد و گفت: «بیا پائین.» بنّا نگاه کرد و دید سه چهار تا گردن کلفت هم پشت سر حسین آقاست. گفت: «پس مزد ما را چه کسی می دهد؟» دژبان گردن کلفت قلدر آمد جلو و گفت: «جنابعالی کی باشید؟» حسین آقا پرسید: «تو کی باشی؟» جواب داد: «سرپرست ساخته شدن اینجا.» پرسید: «قرار است چه چیزی ساخته شود؟» دژبان جواب داد: «سینما.» حسین آقا گفت: «حالا یک سینمایی به تو نشان بدهم که حظّ کنی.» و یک چک توی گوش استوار خواباند، طوری که با آن هیکلش یک دور، دور خودش چرخید و منگ شد. حسین رمضان یخی گذاشت توی کمرش و بعد قمه را کشید و گفت: «برای ساختن سینما باید یک سگ هم کشته شود و برای همین من خون تو را می ریزم.»
همه از ماشین ها ریختند پائین و هر کسی که در آن ساختمان بود، فرار کرد. بعد آمدند و استوار را از دست آقاحسین کشیدند بیرون و او در رفت. دیواری را تا نصفه برده بودند بالا. آقا حسین کتش را درآورد و رفت جلو و شانه زد به دیوار و دید تکان نمی خورد. رفت عقب و باز آمد جلو و دید باز تکان نمی خورد. دفعه سوم رفت عقب و فریاد زد: «یا حسین!» و شانه زد و دیوار ریخت پائین! بعد گفت: «ببینم فردا کی جگرش را دارد اینجا یک آجر روی هم می گذارد.» بعد آمد جلو و گفت: «بروید به آقا بگویید آقاجان! شما نمی خواهد بیایید، ما هستیم.»
بعداً صاحب سینما آمد پیش آمیرزا علی اصغر که: «آقا! ما آجر و سیمان و مصالح خریده ایم.» آمیرزا علی اصغر گفت: «هر چه خریده اید، پولش را به شما می دهیم، چون می خواهیم اینجا را جزو مسجد کنیم.»
شهید حاج مهدی عراقی چقدر در تغییر روش و زندگی طیب نقش داشت و چه شد که طیب در 15 خرداد از دستگاه کنار کشید و به نهضت کمک کرد؟ آیا واقعاً طیب در 15 خرداد نقشی داشت و یا دستگاه می خواست با او تسویه حساب کند؟
نصیری و دیگران از قبل بو برده بودند که شیخ باقر نهاوندی با سخنرانی هایش او را برگردانده است. علامتش هم این بود که می خواستند وعاظ دیگری را دعوت کنند، اما طیب می گفت باید شیخ باقر بیاید. می گفتند شیخ باقر به شاه و دستگاه فحش می دهد و می آیند و همه ما را می گیرند، طیب می گفت طوری نیست، بگذارید او برود بالای منبر.انسان موجود عجیبی است. می بینی 60 سال یک مسیری را رفته و یک مرتبه محول الحول و الاحوال، حال او را دگرگون می کند. نمونه اش داستان حرّ و کربلا. حر اولین کسی بود که جلوی امام را گرفت و اگر عنایت خدا نبود، الان در زیارت وارث اولین کسی بود که باید لعنتش می کردیم، اما می آید و اولین شهید کربلا می شود و امام بالای سر جنازه اش می آید و می فرماید مادرت نام خوبی برای تو برگزید.
شما خودتان در جریان 15 خرداد بودید. طیب در آن روز چه نقشی داشت؟
خیلی نقش داشت، منتهی مثل مختار با سیاست رفتار می کرد که گیر نیفتد و چوب لای چرخش نگذارند. او به تدریج به سمت مذهبی ها و روحانی ها آمده بود، اما سیاستش طوری بود که بروز نمی داد و بعدها بود که فهمیدند چه کرده. باطنش خوب بود، به اهل بیت (ع) علاقه داشت. هر وقت حرف آقای خمینی می شد، می گفت ایشان مجتهد است و هر کس به ایشان جسارت کند، انگار به امام زمان (عج) جسارت کرده است. لابد یک اعتقادی داشت که این جور حرف ها را می زد، وگرنه از کسی ترسی نداشت.دستگیری و محاکمه طیب و حاج اسماعیل رضائی چه بازتابی داشت و شما چه خاطره ای دارید؟
عوامل رژیم ریختند و مردم را کشتند و وسط این غائله، طیب و حاج اسماعیل را هم گرفتند و گفتند کار شما بوده، در حالی که در آن روز اصلاً حاج اسماعیل تهران نبود.واکنش مردم چه بود؟
مردم باور نمی کردند رژیم جرئت کند آنها را اعدام کند. شنیدم عده ای مصاحبه کرده و گفته اند که طیب را داغ کرده بودند. همه این حرف ها دروغ است. رژیم پیشاپیش نقشه اش را کشیده بود که اگر طیب را گرفت، کلکش را بکند، چون دیگر حاضر نبود کولی بدهد.گفته می شود شعبان جعفری طیب را لو داد. رابطه این دو نفر چگونه بود؟
این دو تا با هم رابطه خوبی نداشتند، چون رفتار شعبان با مرحوم طیب دو رقم بود. من به باشگاهی که شعبان درست کرده بود، رفته بودم. رؤسا که از خارج می آمدند، با فرح و والاحضرت ها به آنجا دعوت می شدند و فیلمبرداری می کردند. تشکیلات شعبان سوای طیب بود. او مستقیم با دستگاه رابطه داشت و یک جورهائی پرسنل آنها بود؛ اما طیب و بقیه این جور نبودند.شخصیت شعبان چگونه بود؟
ظاهراً مقدس مآب بود و با طیب فرق داشت. با اعلیحضرت و والاحضرت ها و تیمسارها هم رابطه اش خوب بود. زمان مصدق او را بردند که محاکمه کنند. از در دادگاه که وارد شد، گفت: «من محاکمه پس نمی دهم.» پرسیدند چرا؟ گفت: «عکس اعلیحضرت را به دیوار نزده اید.»شما خودتان با طیب برخورد داشتید؟
خیلی کم. تماسمان در حد سلام و احوال پرسی و گاهی ناهار دور هم بود. اینها دور هم که جمع می شدند، حرف هائی می زدند و کارهائی می کردند که به سبک ما نمی خورد، به همین دلیل در حد سلام و علیک آشنا بودیم.در شب های عزاداری دو تا اتوبوس جمع می شدیم و به مسجد سام پزخانه (صابون پزخانه) که پاتوقشان بود می رفتیم و آقای نهاوندی منبر می رفت. بعد هم آنها به عنوان بازدید به بعضی از جلسات ما می آمدند. خلاصه خوبی هایشان می چربید، مذهبی و معتقد بودند، به خصوص به اهل بیت (ع) خیلی علاقه داشتند.
مرحوم طیب در 28 مرداد و در ساقط کردن مصدق نقش داشت. خیلی ها می خواهند این را به حساب شاه دوستی او بگذارند، در حالی که مرحوم طیب با توده ای ها بد بود و می ترسید که مصدق آنها را بر مملکت مسلط کند. نظر شما چیست؟
آقایی بود به نام آمیرزا باقر نهاوندی که نوک زبانی حرف می زد. منبر هم که می رفت، حرف هایش گوشه دار بود. ساواک هم او را می گرفت و ول می کرد، اما او دست برنمی داشت. موقعی که می خواستند روضه خوانی کنند و دستجات راه بیندازند، مرحوم طیب به رفقا گفته بود من مایلم که میرزا باقر نهاوندی را بیاورید. رفقا گفته بودند این حرف هایش بودار است، علیه شاه حرف می زند. گفته بود من همین را دوست دارم. میرزا باقر آمد و دو سه شب حرف زد و طیب گفته بود یا می تواند به حرف هایش ادامه بدهد یا همه ما را می گیرند. اینها خوبی هایشان بر بدی هایشان می چربید و ریشه مذهبی داشتند. منتهی توی جوان بازی و لوتی بازی و این جور کارها افتاده بودند، خبط و خطاهایی داشتند. مثلاً یک بار آتش بیارهای معرکه، میانه دو تا رفیق، یعنی مرحوم طیب و حسین رمضان یخی را که 30 سال با هم رفیق بودند، شکرآب کردند و دو طرف ریختند و حسابی همدیگر را زدند و تمام بدن طیب را تکه تکه کردند. طیب را بردند بیمارستان و کلانتری یک عده ای را گرفت و یک عده هم فرار کردند.آقایی بود حاجی خان میدانی که آن زمان می گفتند میلیاردر است. ثروت عجیب و غریبی داشت. میدان امین السلطان و میدان تره بار مال او بود. خودش مشدی بود و طیب را دم در گذاشته بود که صنار سی شاهی گیرش بیاید. هر کسی با الاغ و اسب می رفت توی میدان و هندوانه و خیار و کاهو و... می خرید، باید یک در باغی می داد. یادم هست که ده شاهی می دادند. خلاصه طیب توی بیمارستان بود که رئیس شهربانی و رئیس کلانتری با کوهی از پرونده رفتند سراغ طیب که بگو از چه کسانی شاکی هستی؟ گفت من از هیچ کس شاکی نیستم. دو تا رفیقیم، خودمان می دانیم.
اما درباره توده ای ها یک چیزی می گویند و شما یک چیزی می شنوید. تمام ادارات پر از توده ای ها بود. نه شاه، نه پدرش به مذهب اعتقادی نداشتند، ولی حالا بازی سیاست را نگاه کنید که حزب توده می آید و شاه می شود مذهبی! اینکه طیب به خاطر مقابله با توده ای ها آمد وسط میدان یا نه، الله اعلم، ولی عِرق مذهبی داشت.
در 15 خرداد طی تحولات آن دوران، مرحوم طیب متحول شد یا از قبل از دستگاه زده شده بود؟
خیلی از دستگاه ناراحت بود. نه تنها طیب که همه زده شده بودند. یک بعدش این بود که دیگر دستگاه حرف های اینها را نمی خواند و یک بعدش هم این بود که مردم داشتند به داش مشدی ها بدبین می شدند که شما دارید از این جنایتکارها حمایت می کنید. اینها هم می خواستند بگویند ما مسلمانیم و به ما هم ظلم می شود.از تأثیر شهید مهدی عراقی بر طیب چه خاطراتی دارید؟
مرحوم طیب داداشی داشت به اسم آقا مسیح که کوره پزخانه داشت و سلام و علیک و رفاقت داشتند، اما هم مرحوم طیب و هم مرحوم مسیح می دانستند که آقا مهدی در فداییان اسلام است و ما هم خوب آنها را می شناختیم. سلام و علیک داشتیم. سبک و راه و رفتارشان با فداییان نمی خواند، اما در لوتی گری با هم رفیق بودیم. اینها کاری به ما نداشتند و رعایتمان را می کردند.منبع: شاهد یاران، شماره 68
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}