نویسنده: متن گفتار پروفسور نیل پستمن




 
انسان امروزی با حجم گسترده و گسیخته‌ای از اطلاعات روبه رو است که سر چشمه آن نبوغ و اشتیاق او در پدید آوردن پدیده‌های جدید است. به نظر نویسنده، سیستم دفاعی انسان دچار نوعی «ایدز فرهنگی» شده و در برابر سرطان اطلاعات، که تمام شئون زندگی او را فرا گرفته است، قادر به ارزیابی و گزینش اطلاعات نیست. راه حل نویسنده برای رهایی انسان از این بیماری، حضور «فرا روایتی» است که وی بتواند با متوسل شدن به آن زندگی خود را بازسازی کند و در گزینش و ارزشیابی اطلاعات از آن بهره گیرد.
پروفسور نیل پستمن، استاد دانشگاه نیویورک، پنجم اکتبر سال 2003 در سن 72 سالگی درگذشت. وی به مدت 42 سال عضو هیئت علمی دانشگاه نیویورک بود. پستمن در سال 1971 آموزشگاه برنامه‌های آموزشی «بوم شناسی رسانه» را تأسیس کرد. وی همچنین تا سال 2002 رئیس بخش فرهنگ و ارتباطات بود. پستمن مؤلف بیست کتاب و بیش از 200 مقاله می‌باشد. کتبی چون: «آموزش، عملیاتی خرابکارانه»، «محو شدن دوران کودکی»، «سرگرم کردن خود تا مرگ» و «تکنوپلی». متن زیر خلاصه‌ای از سخنرانی نیل پستمن در «Shorenstein Center» می‌باشد که در هفتم فوریه سال 1995 ایراد شده است:
عنوان این نشست « عصر اطلاعات: موهبت یا مصیبت ». نمی‌دانم، شاید «یک مصیبت یا یک موهبت». حدس می‌زنم بسیاری از شما مایل باشید درمورد «برکات» عصر اطلاعات صحبت کنید. بنابراین اجازه دهید من با «مصیبت‌ها» شروع کنم. خانم میلای در کتاب «صیادی که صید شد» در قطعه‌ای از اشعارش این مصیبت را به خوبی پیش گویی کرده است. او در این شعر دقیقاً مشکلی را توصیف کرده است که بسیار مرا آزار می‌دهد. در این شعر آمده: « در این عصر موهبت، در ساعات تاریک آن، از آسمان بارانی شهاب گونه از حقایق می‌بارد. نه از حضورآنها سؤال می‌شود و نه پیوستگی دارند. آگاهی کافی برای نجات ما از این بیماری، ریسندگی روزانه است. اما دستگاه بافندگی وجود ندارد که چنین کالبدی را به وجود آورد.»
عبارت جالبی است؛ «فقدان دستگاه بافندگی».آنچه شاعر از آن سخن می‌گوید، یک پارادوکس بزرگ است. با آغاز قرن نوزدهم، بشر خلاقانه در پی حل مشکلاتش بود: چگونه کمبود اطلاعات را رفع کند، چگونه بر محدودیت مکان، زمان و قالب فایق آید و... و ما به تماشایی ترین وجه از پس این مشکلات برآمدیم. برای آن دسته از شما که با قرن نوزدهم ناآشنا هستند، مثال‌هایی از اختراعاتی که در حل مشکلات این قرن دخیل بودند، می‌آورم: تلگراف، دوربین عکاسی، ماشین چاپ، کابل‌های زیر اقیانوسی، لامپ برقی، امواج رادیویی، فیلم‌ها، کامپیوتر، اشعه X، جراید ارزان قیمت، مجله‌های جدید و بنگاه‌های تبلیغاتی. البته با اضافه شدن چند اختراع دیگر در نیمه اول قرن بیستم، مشکل اساسی یعنی «کمبود اطلاعات» به یک باره از میان رفت.
اما با این کار مشکل جدیدی را به وجود آورده ایم که هرگز پیش از این وجود نداشت. عرضه بیش از حد، گسیختگی و نامفهومی اطلاعات. هرچند این سخن به بلاغت شعر خانم میلای نیست ولی ما اطلاعات را تبدیل به زباله و خود را تبدیل به سطل زباله کرده ایم و مانند یک غریق در دریایی از اطلاعات غوطه ور هستیم و حتی یک تکه چوب در اختیار نداریم تا خود را از این مهلکه برهانیم. اطلاعات بدون در نظر گرفتن هدف و مخاطب مشخص، در حجم وسیع و با سرعت بسیار زیاد، خالی از هر گونه معنا و مفهوم، به سمت ما می‌آیند. هیچ «فرا روایتی» وجود ندارد تا راهنمایی معنوی، هدفی اجتماعی و اقتصادی معقول را برای ما مهیا سازد. هیچ داستانی نیست که به ما بگوید، چه چیز‌هایی را باید و چه چیز‌هایی را لازم نیست بدانیم.
این مشکلی است که ما مجبوریم با آن مواجه شویم. این همان مصیبتی است که به آن اشاره کردم. ما بایستی با ذکاوتی بیشتر و تصوری درست تر با این مشکل روبرو شویم. حال چگونه باید شروع کنیم؟ خوب، ابتدا باید مشاوره با مهندسان، متخصصان کامپیوتر و مؤسسات علمی را متوقف کنیم. کسانی که مدعی هستند برای آیندگان سخن می‌گویند، در حالی که هنوز مشغول حل کردن مشکلات قرن نوزدهمی هستند. مشکلی که پیش از این حل شده بود. در عوض، به نظر من، ما نیازمند مشورت با شعرا، هنرمندان، خداشناسان و فیلسوفان هستیم. کسانی که به تنهایی قادر به خلق و بازیابی داستان‌ها و استعاراتی هستند که به کار ما بها، به تاریخ ما معنا، به حال حاضر ما روشنی و به آینده ما جهت می‌بخشند. این افراد بافندگان ما هستند و من شک ندارم، مردان و زنانی در میان ما هستند که با دستگاه بافندگی که در اختیار دارند، می‌توانند الگوی مناسبی برای زندگی ما ببافند و پیش بینی من از کار آنها همچون سوسوی نور ضعیفی در گستره خط افق است.
این مشکل خاصی که دچار آن هستیم، زاده نبوغ خودمان است. از یک سو تکنولوژی سردرگم ما ـ همان گونه که خانم میلای بیان داشته است ـ بدون پرسش از چیستی و بدون توجه به پیوستگی اطلاعات، جریان دائمی اطلاعات معیوب را باعث می‌شود. از سوی دیگر، «حس روایت» را در زندگی از دست داده ایم. حسی که همواره به انسان کمک می‌کرد تا بداند که با اطلاعات چه کند. منشأ این روایات، منابع مختلفی است. هنگامی که این روایات به بلوغ می‌رسند، روایات ملی آمریکایی بزرگی به وجود خواهد آمد که فکر نمی‌کنم دانشجویان من در دانشگاه نیویورک بیش از این به این روایات معتقد باشند. البته ممکن است اینجا یعنی در دانشگاه‌هاروارد وضعیت به گونه‌ای دیگر باشد. یکی از این داستان‌ها، انقلاب بزرگی بود که در این کشور و در اواخر قرن هجدهم به وقوع پیوست. رویدادی که آن را نه فقط یک تجربه حکومتی بلکه بخشی از تقدیر خدا می‌دانستیم و به همین دلیل، به اعتقاد ما مبنی بر اینکه می‌توانیم راهنمای دیگر ملل باشیم، حجت عقلی بخشید. حال به خود نگاه کنید، به شما می‌گویم که بیش از این، این قصه را باور نکنید.
روایت جامعی در مورد «دیگ هفت جوش» وجود داشت که امروزه مورد کند و کاو قرار گرفته است. این کند و کاو در پاسخ به کاهش فراروایات ملی است. روایاتی که مردم به بعضی از آنها اعتقادی ندارند. داستان‌هایی که به سرگذشت قبیله و عشیره آنها باز می‌گردد. و این بی اعتقادی به منظور پیدا کردن «حس هویت و حس معنا» می‌باشد. می‌خواهم به تمام موارد مذکور، مفهوم دیگری را اضافه کنم: افزایش اطلاعات به همراه کاهش توان تولید روایت که همچنین کاهش مرجعیت بنیان‌های اجتماعی مهمی چون مذهب، خانواده، مدرسه و احزاب را به همراه داشته است. چنین بنیان‌هایی عملکردی مانند فیلتر داشتند و مردم را در مقابل اطلاعات ناخواسته ایمن می‌ساختند.
اگر نگاهی به فهرست واحد‌های درسی دانشگاه‌هاروارد و یا دانشگاه نیویورک بیاندازید، لیستی از اطلاعاتی را خواهید یافت که برای «اعضای هیئت علمی» مهم است. به عنوان مثال، ستاره شناسی. هم اکنون اطلاعات زیادی در مورد ستاره شناسی وجود دارد. آیا واحد درسی ستاره شناسی در‌هاروارد وجود دارد؟ شاید خیر، چرا که اعضای هیئت علمی این چنین تصمیم گرفته اند. به نظر ایشان، چنین اطلاعاتی را افراد تحصیل کرده بدون گذراندن دروس دانشگاهی، می‌توانند درک کنند. اما ممکن است واحد درسی با عنوان «تاریخ آمریکا» وجود داشته باشد. چراکه اعضای هیئت علمی فکر می‌کنند که شما بایستی اجازه ورود چنین اطلاعاتی را به مغزتان بدهید. بنابراین هر نهاد اجتماعی برای تشخیص اطلاعات ارزشمند از بی ارزش، نظریه خاص خود را دارد.
بر همین اساس، کاهش مرجعیت احزاب سیاسی تقریباً یک فاجعه است. مثالی برای شما می‌زنم. من در نیویورک در یک خانواده متعصب دموکرات بزرگ شدم. ما اصلی داشتیم که در سازمان دهی اطلاعات به ما کمک می‌کرد. به ما کمک می‌کرد تشخیص دهیم، نیازمند توجه به چه اطلاعاتی هستیم و چه اطلاعاتی را نباید مورد توجه قرار دهیم. نظریه چنین بود: «به گفته‌های یک جمهوری خواه اهمیتی ندهید.» این نظریه در آن موقع بسیار مؤثر واقع شد. شما باید به آن چیزی که یک دموکرات می‌گوید توجه کنید، مگر اینکه وی دموکراتی اهل جنوب باشد زیرا جنوبی‌ها نژاد پرست هستند و شما مجبور نیستید به گفته‌های آنها توجه کنید. بنابراین، این نظریه خلاصه آموخته‌های سیاسی یک شخص را تشکیل می‌داد. تمام نظریه‌ها گرایش به ساده و مختصر سازی دارند. این هدف نظریه‌ها است:کمک به مردم برای سازمان دهی کردن اطلاعات.
نتیجه کاهش اقتدار در نظام مذهبی، احزاب سیاسی، نظام آموزشی و خانواده‌ها، به وجود آمدن مردمی فاقد «سیستم دفاعی در برابر اطلاعات» خواهد بود. در این مورد تشبیهی را به کار برده ام که بعضی احساس بدی نسبت به آن پیدا کردند اما امیدوارم برای شما چنین حالتی پیش نیاید. ما در این مورد از نوعی «ایدز فرهنگی» رنج می‌بریم. ایدز اختلال در سیستم دفاعی می‌باشد. عملکرد زیستی سیستم دفاعی چیست؟ این سیستم بدن و ارگان‌های آن را در مقابل سلول‌های ناخواسته محافظت می‌کند. اگر سیستم دفاعی دچار مشکل شود، دیگر قادر به تخریب سلول‌های ناخواسته نیست و در نتیجه دچار سرطان می‌شویم. حال از این تشبیه چنین استفاده می‌شود که روایات و نظریات یک نهاد اجتماعی تا حدی شبیه به «سیستم دفاع در برابر اطلاعات» می‌باشند و به شما کمک می‌کنند تا با حذف اطلاعاتی که نیاز به عملکرد آنها ندارید، اطلاعات را سازمان دهی کنید. اما اگر این فیلترها را از دست بدهید، نخواهید دانست که چه چیزی مناسب و چه چیزی نامناسب است. بنابراین برای ما و شما در تشخیص اینکه چه چیزی معنا دار است، «اختلالی عمومی» به وجود خواهد آمد.
امروز صبح در هواپیما کتابی را که نگروپونته با عنوان «دیجیتال باشید»، به تازگی منتشر کرده است، خواندم. نویسنده مدعی است که این کتاب، کتابی است در مورد آینده. اما به نظر من، وی در حال حل کردن مشکلی قرن نوزدهمی است. مشکل ما کمبود اطلاعات نیست. منظورم این است که اگر کودکانی در سومالی از گرسنگی می‌میرند و یا اگر جرم و جنایت در خیابان‌های نیویورک و بوستون زیاد شده است، به دلیل کمبود اطلاعات مردم نیست. به هر مشکل جدی که امروز در دنیا وجود دارد فکرکنید؛ سرانجام به این نتیجه خواهید رسیدکه در مقابل این اطلاعات نارسا کاری از دست شما بر نمی‌آید. مشکل جای دیگری است. به نظر من، مشکل گم کردن «معنا» می‌باشد. مردم نمی‌دانند با این حجم وسیع اطلاعات چه کنند. آنها قاعده‌ای اصولی در اختیار ندارند ؛ چیزی که مایلم آن را «فرا روایت» بنامم.
زوجی وجود دارد که رسانه‌ها آنها را ترویج کرده اند. یکی از آنها «تکنولوژی، همه چیز است». تکنولوژی دیگری در اختیار ماست که مدعی است «نوآوری‌های تکنولوژیکی» گذرگاه بهشت است. طبق این روایت، نوآوری تکنولوژیکی همان «پیشرفت بشری» است و هرکس که بر سر راه آن قرار گیرد، یک «نئولودیت مرتجع» است. آیا لازم است در مورد لودیت‌ها یادآوری کنم؟ همه شما لودیت‌ها را می‌شناسید و این را هم می‌دانید که امروز اگر کسی را لودیت خطاب کنید، مانند این است که به وی اهانت کرده اید. اما به نظر من، باید با دیدی روشن به لودیت‌ها نگاه کنید. این عده گروهی از مردم انگلستان بودند که بین سال‌های 1818-1811 مأمور نگه داری ماشین‌های کارخانه‌های انگلستان بودند. کسی به درستی نمی‌داند کلمه لودیت از کجا نشأت گرفته است. اما داستانی در مورد پسری به نام لودلام وجود دارد. وی به دستور پدرش مأمور تعمیر ماشین بافندگی می‌شود، اما چون موفق نمی‌شود، عصبانی شده و ماشین بافندگی را نابود می‌کند. صحت این داستان هم کاملاً روشن نیست. اما این که این گروه به خاطر تلاششان در نابود کردن ماشین‌های صنعت نساجی معروف شدند، کاملاً تأیید شده است.
نگاهی دوباره به کاری که این گروه، تلاش در انجامش را داشتند، تصویر متفاوتی از ایشان به ما می‌دهد. آنها سعی می‌کردند شکل زندگی خود را حفظ کنند. شکلی که ماشین‌ها در حال تخریب آن بودند. بلیک می‌گوید: «من نمی‌خواستم فرزندانم در مسیر تاریک شیطان قدم بگذارند.» اینان مردمی هستند که برای فرزندان خود «دوران کودکی» و «زندگی اجتماعی» می‌خواستند. آنها مشاهده می‌کنند که نظام ماشینی چنین خواسته‌هایی را از بین می‌برد، پس در مقابل آن می‌ایستند. البته سرانجام این افراد شکست می‌خورند و در زمانه ما واژه لودیت به، فردی مرتجع که هیچ ارتباطی با حال و آینده ندارد معنا می‌شود. خوب من یک لودیت نیستم. لودیت بودن بیهوده است. هرچند که لودیت بودن را دوست دارم. خصوصاً زمانی که گروهی از مردم در یک هماهنگی سیاسی به «ماشین» نه می‌گویند.
تصور کنید سال 1946 است و همه ما به دنبال کارکرد‌های تلویزیون هستیم و لیستی از مزیت‌ها و زیان‌های آن تهیه کرده ایم. «نابود کردن دوران کودکی، تحریف مسائل سیاسی و بسیاری موارد دیگر». از طرفی، نکته عجیب دیگری هم وجود داشت. در سال 1946 از مردم سؤال شد که آیا به ادامه این روند راضی هستند و جواب غالب مردم مثبت بود و این عالی است! اما عده‌ای هم در این میان، در پی پیدا کردن راهی برای کاهش اثرات منفی تلوزیون بودند. بنابراین چقدر ساده بودم که فکر می‌کردم تلویزیون «آخرین تکنولوژی» خواهد بود که مردم آمریکا با «چشمانی کاملاً باز» به استقبال آن رفتند. البته کاملاً در این مورد اشتباه می‌کنم، زیرا اتفاقی مشابه برای کامپیوتر در حال رخ دادن است. همه مردم از توانایی‌های این دستگاه می‌پرسند ولی به سختی می‌توان کسی را پیدا کرد که از ناتوانی‌های آن بپرسد. من علاقه ندارم که ماشینی را از بین ببرم، ولی خواهان تغییر دیدگاه شهروندانمان نسبت به تکنولوژی هستم.
تقریباً هشت ماه پیش برای خرید یک هوندا اکورد به نمایشگاه ماشین رفتم. حتماً این ماشین را می‌شناسید. فروشنده گفت، این ماشین مجهز به سیستم خودکار تنظیم سوخت رسانی است که در افزایش راندمان مصرف سوخت مؤثر است. به فروشنده گفتم: مشکل چه بوده که این سیستم راه حل آن است؟ فروشنده که متوجه حرف من نشده بود، پس ازکمی فکر کردن گفت: مشکل وقتی است که شما پای خود را روی پدال گاز نگاه می‌دارید. گفتم: من سی و پنج سال است که این گونه رانندگی می‌کنم ولی هرگز این کار مشکلی برای من به وجود نیاورده است. سپس وی گفت: پنجره‌های این ماشین به صورت برقی کار می‌کنند. حتماً می‌دانید از او چه پرسیدم. مشکل چه بوده که پنجره‌های برقی راه حل آن است؟ این بار او حاضر به جواب بود و گفت: مشکل آنجاست که شما بخواهید با دست پنجره را بالا و پایین کنید. گفتم: ولی من این کار را مشکل نمی‌دانم. در واقع من استاد دانشگاه هستم و زندگی آرامی دارم و ورزش کردن را نیز دوست دارم. بالاخره من یک هوندای مجهز به سیستم کنترل خودکار و پنجره‌های برقی خریدم. چرا که نمی‌توانستم این خودرو را بدون این تجهیزات خریداری کنم. تجهیزاتی که نکات جذابی برای به خاطر سپردن هستند. چرا که بیشتر مردم فکر می‌کنند که «تکنولوژی نوین»، «تکنولوژی اطلاعات» و... اختیارات مردم را افزایش می‌دهند. با اینکه تکنولوژی درصدد افزایش اختیارات مردم است ولی غالباً این گونه نیست و نه تنها اختیارات مردم را کاهش می‌دهد بلکه باعث به وجود آمدن خطا در انتخاب نیز می‌شود. بنابراین مجبوریم با پدیده‌هایی که تغییرات تکنولوژیکی به همراه می‌آورند مواجه شویم. خصوصاً با مسائلی که مربوط به اطلاعات است. در مقابل این حجم وسیع اطلاعات چه کاری از ما ساخته است؟ به نظر من بزرگ ترین کمک کامپیوتر، حذف کردن اطلاعات ناخواسته و اضافی می‌باشد؛ نه اینکه از آن برای دسترسی به اطلاعات بیشتر استفاده شود. بنابراین مزیت کامپیوتر برای ما، عملکرد آن به عنوان یک «سیستم دفاعی» در حوزه اطلاعات می‌باشد.
البته بحث ما درمورد فرا روایات از هیجان انگیزترین مسائل جهان است. منظور از فرا روایات داستان اُ.ج سیمپسون نیست بلکه چیزی است که واسلاو‌هاول در مورد آن صحبت کرده است. داستانی که کارل مارکس و سپس لنین آن را تهیه دیدند. انقلاب آنها تقدیر خداوند نبود بلکه بخشی از حوادث مقدر تاریخ بود. تاریخ بدون توجه به کسی، به سمت پیروزی کارگران پیش می‌رود. روایت مارکس و لنین، داستانی بزرگ است که بسیاری از مردم دنیا آن را باور کردند و بعضی هم مثل ما به فکر فرو رفتند. البته باعث تعجب است که همان مردم، تقریبا ًهر شب به این داستان پردازان لعنت می‌فرستند.
به راستی چه اتفاقی افتاد.‌هاول گفت: «اگر شما داستانی را به طور ناگهانی از مردم دور کنید، بهتر است داستان دیگری را جایگزین آن کنید. زندگی بدون داستان یعنی زندگی کردن بدون معنا.» از جهاتی، این رویداد از مرگ هم بدتر است. چرا که مردم در تکاپوی پیدا کردن داستانی بر می‌آیند که برای دیگران و همچنین برای خودشان خطرناک باشد. سؤال‌هاول این است: «برای مردم اروپای شرقی چه می‌توانیم کنیم؟ این مردم باید به چه چیزی معتقد باشند؟»
فرا روایات که در مورد آن صحبت می‌کنیم، به صورت انبوه تولید نمی‌شوند. تنها تعداد محدودی از این روایات وجود دارد که برای مردم مفید است و به اندازه کافی توانایی دارند تا مردم زندگی خود را حول محور آن بنا کنند. حال داستان‌های علمی ــ تخیلی را در نظر بگیرید. در فیلمی مثل «E.T »، استیون اسپیلبرگ تلاش می‌کند روایت مهیج و جدیدی را تشریح و افراد جوان را به پاسخ دادن وادار کند: ما مسافران زمین هستیم و بایستی محافظان آن باشیم. ما مردم زمین هستیم و از بین رفتن جنگل‌های استوایی مشکل برزیل نیست یا آلودگی اقیانوس تنها مشکل میامی نیست بلکه اینها مشکلاتی برای همه اهل زمین است.
همچنین من کاملاً مطمئن هستم، این مشکل اساسی در نظام آموزشی آمریکا نیز وجود دارد. به تازگی کتابی نوشته ام که در پاییز منتشر خواهد شد. عنوان کتاب «No god to serve» است. موضوع آن در این باره است: «چیزی که تحصیلات عمومی را ممکن می‌سازد، یکسانی اهداف مدارس نیست بلکه کودکان محصل ما «خداهایی» شبیه به هم دارند که با حضور داستان‌هایی به هم پیوند می‌خورند و به یادگیری معنا می‌بخشند. حال مشکلی که من در نظام آموزشی کنونی مشاهده می‌کنم، نبود «خدا و تعالی» می‌باشد. اکنون، تنها هدف حضور در مدارس، به دست آوردن شغل بهتر است.
به نظر من، پنج داستان در مدرسه می‌تواند شکل بگیرد. اما فکر نمی‌کنم که این روایات کارکردی داشته باشند. چرا که یک مدرسه یا یک نظام آموزشی نمی‌تواند درون خود یک روایت خلق کند. مدرسه روایات موجود در جامعه را وسعت می‌بخشد و آنها را از یکدیگر تفکیک می‌کند. معلمین مدارس عمومی نیز از چنان مرجعیتی برخوردار نیستند که روایتی خلق کنند. بنابراین تلاش کردم داستان‌هایی را بیابم که بازتابی از فرهنگ و کارکرد مدرسه در به وجود آوردن هدفمندی در یادگیری را ارائه می‌دهند. یکی از این داستان‌ها را پیش از این ذکر کردم. روایت اسپیلبرگ، «محافظان زمین»، روایتی که به نظر من قشر جوان جامعه را به پاسخ وامی دارد.
داستان دیگر، داستان « انسان، فرشته رانده شده» است. بدین معنا که در نظام آموزشی به مطالعه اشتباهات بشری می‌پردازیم. بشری ترین مسئله در مورد ما این است که همواره اشتباه می‌کنیم. به همین منظور، لیستی از تمام دروسی که در برنامه آموزشی مراکز آموزشی موجود است، تهیه کردم: فلسفه، زیست شناسی، فیزیک زبان شناسی، تاریخ. ما تاریخ اشتباهات انسان و تلاش او برای تصحیح اشتباهاتش را می‌خوانیم. تشبیه خود (که پیش از این ذکر شد) را با این عبارت کامل می‌کنم: «فرشته رانده شده، موجودی که همواره در حال اشتباه کردن است». از طرفی همین فرشته خوی بودن ما باعث می‌شود، در صدد تصحیح اشتباهاتمان برآییم، به این شرط که جایگاه خود را به عنوان یک موجود پر اشتباه بپذیریم.
ارسطو یک نابغه بود. او معتقد بود که تعداد دندان‌های زنان از مردان بیشتر است. شاید گمان کنید که او به خاطر اثبات ادعایش از یکی از همسران خود خواسته که به او اجازه دهد دندان‌هایش را بشمارد. همچنین او معتقد بود که اگر یک وزنه ده پوندی را از ارتفاع رها کنند، ده بار سریع تر از یک وزنه یک پوندی به زمین می‌رسد. اما او هیچ گاه زحمت آزمایش این احتمالات را به خود نداد.
به هر حال، نزدیک به دو هزار سال طول کشید تا یک نفر بتواند اشتباهات ارسطو را تصحیح کند. گالیله آرای ارسطو را رد کرد. پتولمی یک نابغه بود ولی اشتباهاتی هم داشت و کوپرنیک اشتباهات او را تصحیح کرد. اما کوپرنیک بسیار مشعوف می‌شد اگر می‌دید که نیوتون چگونه آرای او را تصحیح می‌کند. و اگر نیوتون می‌توانست یکی از مقاله‌های انیشتین را بخواند، فریاد شادی سر می‌داد. این بدین معنی نیست که انیشتین بهتر از نیوتون وکوپرنیک بهتر از پتولمی بودند. این بدین معنی است که گذشتگان ما در اعمال پیشینیان خود دقت کردند، محدودیت‌ها و اشتباهات ایشان را پیدا کرده و به ما منتقل کردند و این کار نسل به نسل تکرار می‌شود.
موضوعی هست که مایلم آن را «گوناگونی» بنامم و از آنجا که معنای گوناگونی بسیار غنی است، برداشت افراد از این عبارت مختلف است. بیشتر مردم آن را «چند فرهنگ گرایی» می‌نامند و جکس بورزان آن را «چند ناحیه گرایی» می‌نامد. اما در حقیقت، گوناگونی و «قومیت گرایی» کاملاً با یکدیگر در تضاد هستند. بیشتر مردم فکر می‌کنند گوناگونی و قومیت گرایی دو شکل یک امر واحد هستند. اما قومیت گرایی فردی را می‌طلبد که مغرور به عضویت خود در یک «گروه خاص» باشد، در حالی که گوناگونی تشریک مساعی گروه‌های مختلف را می‌طلبد. در فیزیک اصلی وجود دارد که ایده گوناگونی را رجحان می‌بخشد. طبق این اصل، مقاومت، قدرت و برتری وقتی حاصل می‌شود که دیدگاه و نیرویی جدید از خارج سیستم به داخل آن وارد کنید. همان گونه که در گذشته چنین بوده است. وقتی مردم فقط تمایل به تولید مثل خود و ساختن دیوار به دور خود را دارند، نیرو و قدرت خود را از دست می‌دهند. کشوری مانند آمریکا مکان بسیار مناسبی برای بنا نهادن نظام آموزشی قدرتمندی حول اصل گوناگونی می‌باشد.
آیا در آمریکا و در نظام آموزشی و یا هر نهاد دیگری مانند آن، فرصتی که به کمک آن بتوانیم زندگی کنیم برای ما مهیا می‌شود. این موضوعی است که درباره آن صحبت می‌کنیم. فکر نمی‌کنم «زندگی کردن به کمک نوآوری‌های تکنولوژیکی» جواب سؤال من باشد. این پیشنهاد سودی به حال مردم ندارد. بنابراین سخنرانی را با این مطلب به پایان می‌رسانم: این روزها در حال نوشتن کتابی هستم که در آن بخشی به نام «cyberspace» وجود دارد. خلاصه مطلبی که می‌خواهم بگویم این است؛ من هیچ علاقه‌ای به دوست‌یابی از طریق اینترنت ندارم و کسانی که دوستان خود را ازاین طریق می‌یابند، واقعاً از فرصت خودکمال بهره را برده اند! آن گونه که من در خانواده خود آموخته ام، ارتباط برقرار کردن با مردم بایستی به صورت رودررو و مستقیم باشد نه با استفاده از فضای مجازی اینترنت. افرادی که «واقعیت مجازی» را پاسخ گوی مشکلات می‌دانند، در مورد «واقعیت واقعی» چگونه می‌اندیشند؟ این افراد از چه چیزی واهمه دارند؟
منبع: سایت باشگاه اندیشه