نویسنده: فرزاد بیطرف( محزون)




 

چشمی که خواب دارد

گویی بخواب بینم پژمرده باغ گلها
از دشتهای خامش گیرم سراغ گلها
ازخاکریز و سنگر هر جا نشان بجویم
با قتلگاه یاران صدها سخن بگویم
ای دشتهای صامت، گلهای عشق چون شد؟
از حجم غربتم دل، دریای سرخ خون شد
پرسم من از شلمچه برگو چه شد هوایت؟
سینای عشق چون شد پژواک ناله هایت
درسایه منور خاکت زخون جلا داشت
هرسنگری به کویت بویی ز کربلا داشت
هرسنگر خرابت آباد بود روزی
ای گلشن شقایق ویرانه از تموزی
ای لاله زار گلگون، گامهای پرپرت کو؟
ای حجله مصفا، مین و منورت کوه؟
ای خاک پاک فکه، گیرایی ات کجا رفت
وان جذبه نهایی از پهنه ات چرا رفت
ای کوشک، ای طلایه شوری به پهنه ات بود
ذکر و نماز شبها، تصویر صحنه ای بود
گویند اخترانی درخاک جبهه خفتند
نوغنچه های چیده در خاک و خون شکفتند
هر جبهه با زبانی از راز سینه گوید
از جور خصم بعثی، آن دیو کینه گوید
باید که گوش بودن تا قصه ها شنیدن
یا چشم دل گشودن تا عمق عشق دیدن
هر سو نگاه کرد اعجاز عشق دیدم
سقف عروج یاران، پرواز عشق دیدم
هرجبهه را که گشتم بویی زجنگ می داد
احساس بر قدومم، اذن درنگ می داد
هر جا نظر فکندم، آثار نور دیدم
و زگلرخان شاهد، رنگ حضور دیدم
یادم زجنگ آید، از حمله و شجاعت
از حجله های آتش وز تحفه شهادت
از هشت سال آتش بس خاطرات در یاد
یادش بخیرتیشه، در دست قطع فرهاد
شبهای حمله بود و نجوای خالصانه
از بهر خط شکستن اصرار صادقانه
در فصل شوق و عرفان، ما مست مست بودیم
افسوس خواب بودیم دنیا پرست بودیم
چشمان خیره ما آن صحنه ها نکو دید
اخلاص و معنویت، ایمان و آبرو دید
آنان که مرد بودند از سد خون گذشتند
از جمله طواغیت، یکسر کمر شکستند
ما از کدام قشریم، مردیم یا که نامرد
از نسل آفتایم، یا قطبیان خون سرد
افسوسمان که غافل با عیش خو گرفتیم
آنجا که بود تکلیف، لب بسته، روگرفتیم
از مصلحت چه دانیم جز احتیاط و اکراه
جز حربه تقیه، در پیچ صعب این راه
ما در فریب خویشم، با نوش سرخوشیها
در بستر تنعم، مغرور سرکشیها
گویی که سیل خونها، دینی نداشت بر کس
بر روی نعش لاله، پایی گذاشت هر کس
هیهات، غیرت ما رنگی رقیق دارد
نی این قدوم عاجز میل طریق دارد
افسوس جاه و مکنت، عزت ز ما گرفته
گاهی مقام، همت، غیرت ز ما گرفته
نام و نشان و شهرت، تقوایمان ربوده
فریاد را رضایت از نایمان ربوده
صد حیف، معنویت قهر است با دل ما
دیگر صفا ندارد از شور، محفل ما
عنوان و طول القاب گردن ز ما شکسته
رو سوی مسلخ نفس، ماییم دسته دسته
هیهات، عشق و عرفان دیگر بها ندارد
افلیج دیر محنت، عزم بلا ندارد
افسوس، رنگ ایمان محدود چهره ماست
افغان ما خلایق بهر منال دنیاست
صد حیف جوهر ما خشکیده در رگ و پی
وز شرح این حکایت، معذور ناله نی
افسوس جاه و منصب، وین جذبه صدارت
ایمان وشور ما را یکجا نموده غارت
بس پست، پستمان کرد، دنیا عزیزمان شد
زنگ وتکدر دل، تاوان میزمان شد
وجه تفاخر ما، هیهات، نوع عنوان
افعالمان ادله بر عقده های پنهان
سبقت به شام حمله از یادمان چه سان رفت
دود غلیظ غفلت در چشم تارمان رفت
ما را چه شد تملق از جهد و شور انداخت
دیدی چگونه شیطان، ما را به تور انداخت
دیدی چه کرد با من، این حس خود پرستی
پرسیده ام از خود، کای مدعی که هستی؟
چشمان ما نبیند دیگر صفای جبهه
وین شامه نبوید حال وهوای جبهه
در خاکدان دنیا خود کرده ایم افسوس
در سجن خودستایی، خوشخوابهای محبوس
مأنوس با گناهیم، پروا نه از محارم
دل بهر کسب عشرت، درالتهاب دائم
آهی دگر نمانده در سینه های خسته
دیگر قنوت، هیهات با دستهای بسته
دیگر چه سود دارد از جنگ وجبهه گفتن
با چهره های عاصی از نور وجهه گفتن
چشمی که خواب دارد از سیر بی نصیب است
با رؤیت حقایق، بیگانه و غریب است
با غافلان سرخوش زنهار از نهیبی
باید دل شکسته، بهر فرج شکیبی
باید دعا که آید آن تک سوار غائب
تا خلق را رهاند از پنجه مصائب
باید دعا که آید آن منجی عدالت
اشک است هر دعا را مستوجب اجابت
گر منجی از ره آید، شب را زوال باشد
هر فتنه جوی فاسق، خونش حلال باشد
سردار عشق آید، گیرد به کف علم را
تا روز وصل محزون، مگذار این قلم را
منبع : بیطرف (محزون)، فرزاد؛ (1386)، آتش دل، تهران: انتشارات ایران سبز، چاپ اول 1386.