خسرو لب تشنه به دادم برس
چشمی که خواب دارد تا که مرا عشق تو آموختند دل زمن بی سر و پا سوختند کیستی ای شعله عالم فروز نام تو آمیخته با اشک و سوز ای همه تقدیم تو سرهای ما
ازغم تو خون جگرهای ما اشک چو ازدیده برون می جهد
چشمی که خواب دارد
تا که مرا عشق تو آموختند
دل زمن بی سر و پا سوختند
کیستی ای شعله عالم فروز
نام تو آمیخته با اشک و سوز
ای همه تقدیم تو سرهای ما
ازغم تو خون جگرهای ما
اشک چو ازدیده برون می جهد
طعم سرکوی تورا می دهد
عطر تو درگریه شبگیر ما
آب ده تیغه ی شمشیر ما
تیره دلم میل جلا می کند
یاد تو و کرب وبلا می کند
ساقی دل زان می نابم بده
العطشم بین وتو آبم بده
گرچه که بر روی تو بستند آب
طاق عزا بر سر ما شد خراب
قصه نه در کرب وبلا ختم شد
خط عزا تا به ابد رسم شد
هر چه که بگذشت ز ایام تو
زنده تر از پیش همه نام تو
این همه بیرق که برافراشتند
نام تو برسینه خود داشتند
تازه تویی، تازه تر از تازه ها
می شکند نام تو دروازه ها
کیستی ای موج تلاطم مآب
نقش گر چهره اسلام ناب
کیستی ای وهم شب ظالمان
قافله ها دل همه را ساربان
آمر حق، کشته تکلیف، تو
ریشه کن بدعت وتحریف، تو
ای همه خوبی، همه حسن و شکوه
کرده کمرخم بر عزم تو، کوه
کشته بی سر به صراط نماز
سجده شکرت همه سوز و گداز
نیست مرا جرأت توصیف تو
عاجزم از مشکل تعریف تو
زهر غمت را دل من می چشد
خط قلم عکس تو را می کشد
ای قلم بی رمقم ساز کن
کن مددی نطق مرا باز کن
تشنه پروازم و بالم کجاست
شیر مرا شهرت و یالم کجاست
توشه ندارم که مسافر شوم
پرنبود تا که مهاجر شوم
آنکه من از غیرت او دم زنم
سینه برایش به محرم زنم
گشته شجاعت همه زو معتبر
نخل وفا از سر او بارور
من کی ام ای دل که از او دم زنم
به که دم از الفت او کم زنم
مکتب او واسطه بردار نیست
وصل و لقا، فاصله درکار نیست
مذهب او جان به هدف باختن
ذوب شدن، سینه سپر ساختن
من علفی هرزه دراین بیشه ام
نیست بجز خواب وخور اندیشه ام
آه چه می شد اگرم شور بود
دیده تارم نه چنین کور بود
کشت تکاپوی مدامم مرا
می کشد این تیغ زبانم مرا
از چه نحیفم زچه خارم چرا؟
جاهل و سرخورده و خامم چرا؟
کاش مرا هم سرداغی دهند
شب شده در دست، چراغی نهند
حادثه قهر است چرا با تنم؟
این همه اندوه وسلامت منم؟
مردم از این دیدن تکرارها
چون شکنم این همه دیوارها
ای نفس شعله ورسینه ها
سنگ صبور دل آیینه ها
بس که زدم نعره صدایم گرفت
حال نفس تنگم و نایم گرفت
جز تو چه کس مظهر امداد شد
اسوه آزادگی و داد شد
ای سر نی منبر قرآن تو
مستعمان، خیل یتیمان تو
تیغ جفا بوسه زن حنجرت
ای سر نی مأذنه و منبرت
غربت تو عقده غران ابر
خواهر تو تیغه بران صبر
چشمه پرجوش بقا یاد تو
جان به فدای تو و فریاد تو
سرخ غروبت چو در آن ظهر شد
نامه هفتاد ودو تن مهر شد
این چه دیاریست که عاشق کش است
هرچه جدا بیشتر اعضاء خوش است
ره بنمایان به خدا گم شدم
هیچم و پامال تراکم شدم
از چه جوابم کنی از دربگو؟
زاده زهرای (س) پیمبر(ص) بگو
فاش بگو لایق راهت نیم
سربه کف وعاشق راهت نیم
چون شود ار قرعه به نامم زنی
آتشی از عشق به جانم زنی
هر که تو را عاشق دل پاک شد
باخت سر و جانی و در خاک شد
شب شکنان خفته و خفاشها
درپی نوشند به کنکاشها
ای جگر سوخته نینوا
روی برافروخته نینوا
خسرو لب تشنه به دادم برس
آه برآمد زنهادم، برس
حال نه با دشنه سری می برند
بلکه زکینه جگری می خورند
دست نه با تیغ قلم می شود
بسته شده خرد، قدم می شود
حادثه از دور صلا می زند
برتن ما موج بلا می زند
صخره ایمان و خدای وفا
معنی ایثار و خلوص و صفا
این همه بیداد، چرا خامشی
بار دگر خیز و نما چاووشی
وای از این درد وغریبی خدا
این همه اندوه و شکیبی خدا!
این همه دلسوخته را راز چیست؟
نور چه شد؟سایه برانداز کیست؟
کرب وبلا باز هویدا شده
حادثه دیریست که پیدا شده
باز صف آرایی قوم دغل
قتل گهی تازه بود محتمل
ذبح حدود است چرا این سکوت
فصل جمود است، روا این سکوت؟!
چهره عباس مکدر بود
دیده زهرا(س) به جنان تر بود
زینب(س) از این منظره ها قد خمید
غرق عزا، شادی اغیار دید
کوفی بی درد حیا کن، حیا
دامن ما را تو رها کن، رها
باز اصالت کشی ودین کشی؟
خیمه گه آتش زدن و دلخوشی؟
خیمه نسوزید زناموس دین
فتنه مسازید دراین سرزمین
قلب حسینی ز شما خون شده
چشم خمینی همه جیحون شده
باز مگر اذن جهادم دهند
تا که چه این بار جوابم دهند
از نفس افتاده ام ای همرهان
ای همه همدل، همگی همزبان
عشق حسین است ببالیم باز
جمله بیایید، بنالیم باز
گریه نه این بار به جسم حسین (ع)
بلکه به مظلومی اسم حسین (ع)
منبع : بیطرف (محزون)، فرزاد؛ (1386)، آتش دل، تهران: انتشارات ایران سبز، چاپ اول 1386.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}