طنز از : الف. شبنم
منبع:راسخون



 

صبح دیر از خواب بیدار شدم. و از سرویس اداره جا مانده بودم خیلی دیرم شده بود. با سرعت از خانه بیرون آمده و پا به کوچه گذاشتم. شاید شما هم متوجه بوده اید که همه ی اتفاقات شوم در ایام تنگدستی و دور از انتظار رخ می دهد. و این، از آن روزها بود!...
با قدم های سریع در دل کوچه به سوی خیابان می رفتم. تا یک تاکسی پیدا کنم و خود را به اداره رسانم. ناگاه... خدا برای دشمنتان هم نخواهد... مثل اینکه در آن کوچه ی تنگ و باریک در آسمان باز شد. ولی فقط بر سرِمن ! و شروع به ریزش کرد. اما باران داغی با حدود صد درجه حرارت! با آن وضع تروتیلی و سروروی نیمه سوخته سرم را بالا کردم تا ببینم این بلیه ی آسمانی از کجا بود! خانم مثلاً خانه داری(!) را با نیش بازتر از دهانه ی تغار در تراس یک خانه دیدم. که تشت بزرگی در دست داشت و با لحن خود پسندانه ای خیلی خونسرد گفت:
«اِ... اِ... اِ... ببخشید!» نگاهی خشم آلود در چشمانش جای دادم!...
فکری بودم به این علیا معظمه ی مخدره چه بگویم که در این ضیق وقت پوست صورت مرا کباب کرده و مرا به چنین روزی انداخت. تنها حرفی که می توانست کمی عقده ام را خالی کند! این بود که بگویم: ببخشیدتان توی سرتان بخورد!
و به خانه برگشتم تا لباس عوض کرده و اگر خدا خواست به اداره بروم!...