از جنبش ملی تا یک ملّت کامل فرایند شکل گیری ملت ها در اروپا
ملت جزء لاینفک تاریخ جدید اروپاست. چندان دشوار نیست که پرونده ی گذشته یا حال «ملت گرائی» را به مضحکه بگیریم، و از نقش گروهها، شخصیتها یا حتی ملتهای مختلف انتقاد کنیم و به آنها نمره ی خوب یا بد بدهیم. شماری از مردم این روش
نوشته: میروسلاو هروک
برگردان: دکتر سیاوش مریدی
برگردان: دکتر سیاوش مریدی
ملت جزء لاینفک تاریخ جدید اروپاست. چندان دشوار نیست که پرونده ی گذشته یا حال «ملت گرائی» را به مضحکه بگیریم، و از نقش گروهها، شخصیتها یا حتی ملتهای مختلف انتقاد کنیم و به آنها نمره ی خوب یا بد بدهیم. شماری از مردم این روش را مطابق میل خود می دانند، ولی نباید آن را با روش علمی برخورد با موضوع اشتباه گرفت. تاریخ دانان در جایگاه قضاوت ننشسته اند؛ وظیفه ی آنان تبیین تحولات واقعی تاریخی است. در سالهای اخیر آثار جدید بسیاری درباره ی ملتها و ملّت گرانی نوشته شده است. بیشتر آنها را دانشمندان علوم اجتماعی که در پی تدوین چارچوب های نظری و سپس اثبات قوانین کلّی خود بر پایه چند نمونه برگزیده هستند، نگاشته اند. تاریخ دانان ترجیح می دهند کار خود را با تحقیقات تجربی آغاز کنند و سپس به سوی نتیجه گیری های کلّی تر حرکت کنند. خود من نیز در این جا در پی ارائه ی نظریه ای درباره ی شکل گیری ملت ها نیستم، بلکه می خواهم روش های کارآمدی برای طبقه بندی و ارزیابی تجارب شکل گیری ملت ها به مثابه فرایندی که در درون تاریخ اجتماعی و فرهنگی گسترده تری قرار دارد ایجاد نمایم. این تجارب به صورت رویدادهایی یکتا و تکرارنشدنی انگاشته نمی شود، بلکه به مثابه بخشی از تحول گسترده و قابل تعمیم جامعه قلمداد می گردد. امّا از آغاز باید تأکید کنیم که هنوز قادر به تبیین تمام مسائل مهمی که با شکل گیری ملتهای نوین مطرح شده نیستیم. همه ی تاریخ دانانی که به بررسی جنبشهای ملی پرداخته اند قبول دارند که برای درک این جنبشها، کمبودهای اطلاعاتی زیادی وجود دارد. از این نظر تمام نتایج قابل دفاع هنوز چیزی بیش از یافته های نسبی نیست، و تمام «نظریه ها» را باید به مثابه طرحهائی برای تحقیقات بیشتر تلقی کرد. به جدل، می توان گفت که در این زمینه هنوز با انبوهی از نظریه ها و در مقابل، کمبود تحقیقات تطبیقی روبرو هستیم.
البته اکنون دیگر «ملت» نه یک مقوله ی ازلی بلکه به عنوان محصول فرآیند بلندمدت و پیچیده ی تحول تاریخی اروپا شناخته می شود. اجازه دهید از نظر بحث مقاله ی حاضر «ملت» را در آغاز به این صورت تعریف کنیم: گروه اجتماعی بزرگی که نه با یک پیوند عینی بلکه با ترکیبی از چندین نوع رابطه ی عینی (اقتصادی، سیاسی، زبانی، فرهنگی، مذهبی، جغرافیائی، تاریخی) و بازتاب ذهنی این پیوندها در آگاهی جمعی قوام یافته باشد. بسیاری از این پیوندها می توانند متقابلاً جایگزین یکدیگر شوند. ممکن است پاره ای از آنها در فرایند شکل گیری ملت معینی نقش خصوصاً مهمی داشته باشند در حالی که در فرایندی دیگر بیش از یک نقش جانبی ایفا نکنند ولی در میان این عوامل، سه عامل غیرقابل جایگزین است: (1) «خاطره ی» گذشته ی مشترک که به مثابه «سرنوشت» یا حداقل به عنوان هسته ی تشکیل دهنده آن گروه قلمداد می گردد؛ (2) وجود پیوندهای تنگاتنگ زبانی یا فرهنگی که روابط اجتماعی عمیق تری را در درون گروه امکان پذیر می سازد؛ (3) مفهوم برابری تمام اعضای گروه که به صورت یک جامعه ی مدنی (civil society) سازمان یافته اند.
فرآیندی که طی آن ملت ها حول اینگونه عناصر اصلی شکل گرفتند، از پیش تعیین شده و بازگشت ناپذیر نبود. این فرایند ممکن بود متوقف گردد، همانطور که می توانست پس از یک وقفه ی طولانی از سرگرفته شود. نگاهی به [تاریخ] کل اروپا نشان می دهد که این قاره دو دوره ی زمانی نامساوی را از سر گذرانده است. دوره ی نخست از سده های میانی آغاز شد، و به دو نتیجه ی کاملاً متفاوت انجامید که نقاط متمایز آغاز مرحله ی دوّم یعنی گذار به اقتصاد سرمایه داری و جامعه ی مدنی را تشکیل داد. در آن مرحله، مسیر انتقال به یک ملت نوین تمام و کمال از یکی از این وضعیتهای اجتماعی - سیاسی متمایز (که البته نمونه های گذرایی بودند) آغاز شد. در بیشتر [نقاط] اروپای غربی - انگلستان، فرانسه، اسپانیا، پرتغال، سوئد، هلند - و نیز در مناطق شرقی تر در لهستان، نخستین دولت های نوین زیر سیطره ی یک فرهنگ قومی واحد یا در چارچوب نظام مطلقه یا شورای خوانین (system representative - estates) تکامل یافت. در بیشتر این نمونه ها، به موازات تشکیل دولت ملی به عنوان اجتماعی متشکل از شهروندانی که از حقوق مساوی برخوردارند، رژیم فئودالی میرا نیز سرانجام از طریق اصلاحات یا انقلاب به یک جامعه ی مدنی نوین تبدیل گردید. از سوی دیگر، در بیشتر نقاط مرکزی و شرقی اروپا، طبقه ی حاکمه «خارجی» بر گروه های قومی که قلمرو محدودی در اختیار داشتند ولی فاقد اشرافیت، واحد سیاسی یا سنت فرهنگی مستمّر «خاص خود» بودند استیلا داشتند. همین وضعیت دوّم، موضوع تحقیق خود من بوده است. امّا نباید تصور کرد که وضعیت مزبور هرگز در اروپای غربی وجود نداشته است. «گروهی قومی غیر مسلط» را - مانند سرنوشت استونی ها، اوکرائینی ها، اسلوون ها، صرب ها و دیگران - خاص سرزمین های اروپای شرقی و جنوب شرقی دانسته اند ولی در اصل بسیاری از جوامع مشابه دیگر هم در غرب و جنوب غربی اروپا وجود داشتند که بیشتر آنها در دل دولت قرون وسطائی یا دولت نوین اولیه جذب و هضم شدند، گرچه شمار زیادی از فرهنگهای باستانی بارز در این فرایند یکپارچگی دوام آوردند مانند فرهنگهای ایرلندی، کاتالانی، نروژی و... (در اروپای شرقی نیز شاید یونانی ها شبیه همین وضعیت را داشته اند). همچنین، مجموعه ی مهمی از نمونه های گذرا وجود دارد که در آنها جوامع قومی، گروه حاکم و سنت های فرهنگی «خاص خود» را داشتند امّا از حاکمیت و استقلال ملی مشترک بی بهره بودند - مانند آلمانی ها و ایتالیائی ها؛ یا بعدها، لهستانی ها (متعاقب از دست دادن حکومت خود).
حال در وضعیت دوّم که کار خودِ من روی آن متمرکز شده است، آغاز مرحله ی نوین شکل گیری ملت را می توان از زمانی دانست که گروههای منتخبی از قوم غیرمسلط به بحث درباره ی قومیت خود پرداختند و آن را به مثابه ملت بالقوه ی آتی به شمار آوردند. دیریا زود آنان به پاره ای کاستی ها پی بردند که این ملت آتی هنوز به آنها نیازمند بود؛ آنها به رفع کاستی های مزبور دست یازیدند و در پی آن برآمدند تا اهمیتِ تعلقِ آگاهانه به یک ملت را به همرزمان خود القا کنند. من این تلاش های سازمان یافته را برای دستیابی به کلیه ی صفات ویژه ی یک ملت تمام و کمال را (که البته در تمام موارد و در همه جا موفق نبوده است) جنبش ملی (national movement) می نامم. گرایش جاری به «ملّت گرایانه» (nationalist) نامیدن این جنبش ها موجب اشتباهات جدی می شود. چون ملّت گرائی به معنای اخص کلمه چیز دیگری است؛ یعنی دیدگاهی است که برای ارزش های ملت، در مقایسه با دیگر ارزش ها و منافع، اولویت مطلق قائل می شود. تمام میهن پرستان جنبش های ملی مرکز و شرق اروپا طی سده ی نوزده و اوائل سده ی بیست ملّت گرا به مفهوم دقیق کلمه نبودند. این اصطلاح را با دشواری می توان برای شخصیتهای بارزی مانند ورگه لاند wergeland شاعر نوروژی که کوشید زبانی برای کشور خود خلق کند؛ می کیه ویکس Mickiwicz نویسنده ی لهستانی که در آرزوی آزادی سرزمین مادری خود بود؛ و یا حتی مازاریک Masaryk شخصیت فاضل چک که در تمام طول عمر خود با ملیّون چک مبارزه کرد و سپس برنامه ای برای استقلال ملّی تدوین کرد و آن را تحقق بخشید به کار برد. ملت گرائی تنها یکی از چندین شکل آگاهی ملی بود که در جریان این جنبشها به وجود آمد. البته ملّت گرائی بعدها به یک نیروی با اهمیت در این منطقه تبدیل گردید، درست همان طور که در بخش های غربی تر منطقه ی دولت - شهرها به صورت نوعی سیاست قدرت با مایه های غیرعقلانی درآمد. امّا برنامه ی جنبش ملی کلاسیک از گونه ای دیگر بود. اهداف آن، سه گروه اصلی از خواسته ها را شامل می شد که با کاستی های محسوس در زمینه ی موجودیت ملی متناظر بود: (1) تکامل فرهنگ ملّی بر پایه ی زبان محلی، و کاربرد آن زبان در آموزش، ادارات و زندگی اقتصادی؛ (2) دستیابی به حقوق مدنی و خودگردانی سیاسی، در آغاز به شکل خودمختاری و سرانجام در قالب استقلال؛ (3) ایجاد یک ساختار اجتماعی کامل از بطن گروه قومی، شامل نخبگان تحصیل کرده، طبقه ی صاحب منصبان و کارآفرینان، و همچنین در صورت لزوم دهقانان آزاد و کارگران سازمان یافته. اولویت نسبی و زمان بندی این سه مجموعه از خواسته ها، در هر مورد فرق می کرد. ولی تنها با برآورده شدن همه ی این خواسته ها بود که جنبش ملی مسیر کامل خود را طی می کرد.
بین نقطه ی آغاز و سرانجام موفقیت آمیز هر جنبش ملی معیّن، به فراخور ویژگی فعّالان در آن جنبش و میزان تبلور آگاهی ملی در کلّ گروه قومی، سه مرحله ی ساختاری آن را می توان تمیز داد. در دوره ی نخست که آن را مرحله ی الف می نامیم، نیروی فعالان بیش از هر چیز در راه تحقیق درباره ی ویژگی های زبانی، فرهنگی، اجتماعی و گاه تاریخی گروه غیرمسلط و گسترش آگاهی از این ویژگیها به کار گرفته می شد - ولی بطور کلی نشانی از تأکید مشخص بر خواست های ملی برای رفع نارسائی ها، به چشم نمی خورد. (برخی حتی براین باور نبودند که گروهشان بتواند به یک ملت تکامل یابد). در دوره ی دوّم یا مرحله ی ب، دسته ی جدیدی از فعالان ظاهر می شدند که با تبلیغات میهن پرستانه برای «بیدار کردن» وجدان ملی در میان گروه قومی خود می کوشیدند تا نظر تعداد هرچه بیشتری از همقومان خود را به برنامه ی ایجاد یک ملت در آینده جلب کنند. البته این فعالان معمولاً در آغاز موفقیت چندانی به دست نمی آوردند ولی بعدها شمار روزافزونی از مردم به آنها پیوستند. همین که بخش عمده ای از مردمان ذهنیت خاصی در زمینه ی هویت ملی خود به دست آوردند، مرحله ی ج یعنی جنبش توده ها شکل می گرفت. تنها در این دوره ی نهایی بود که ساختار کامل اجتماعی می توانست عینیت پیدا کند، و در درون جنبش، جناح های محافظه کار - روحانی، لیبرال، و دموکرات با برنامه های خاص خود از هم تفکیک می شدند.
(1) در نوع نخست، تبلیغات ملی (مرحله ب) در رژیم قدیمی مطلقه آغاز شد ولی هنگامی جنبه ی توده ای به خود گرفت که تحولات انقلابی در نظام سیاسی پدیدار شد. یعنی هنگامی که جنبش سازمان یافته ی کارگری نیز ابراز وجود کرد. رهبران مرحله ی ب برنامه های ملی خود را در دل تلاطمات سیاسی تدوین کردند، مانند تبلیغات چک ها در بوهم، و جنبش مجارها و نروژی ها که تمام آنها در حدود سال 1800 وارد مرحله ی ب شدند. میهن پرستان نروژی در 1814 به قانون اساسی و استقلال خود دست یافتند، در حالی که چک ها و مجارها - هرچند به شیوه ای بسیار متفاوت - برنامه های ملی خود را طی انقلاب های 1848 تکامل بخشیدند.
(2) در نوع دوّم نیز تبلیغات ملی در نظام قدیمی صورت پذیرفت ولی گذار به جنبش توده ای یا مرحله ی ج، تا پس از انقلاب مشروطیت به تأخیر افتاد. این جابه جائی مانند لتونی، لیتوانی، اسلوونی و کرواسی یا از توسعه ی ناموزون اقتصادی سرچشمه می گرفت یا مانند اسلوواکی و اوکراین ناشی از سرکوب خارجی بود. می توان گفت که مرحله ی ب در کرواسی در دهه ی 1830، در اسلونی در دهه ی 1840، در لیتوانی در پایان دهه ی 1850 آغاز شد، ولی لتونی تا دهه ی 1870 به این مرحله نرسید - کرواسی قبل از دهه ی 1880، اسلوونی در دهه ی 1890، لیتوانی و لتونی تنها طی دوره ی انقلاب 1905 وارد مرحله ی ج شدند. در اسلوواکی مجاری کردن اجباری از گذار به مرحله ی ج پس از 1867 جلوگیری کرد، دقیقاً همان طور که روسی کردن سرکوبگرانه در اوکراین همین تأثیر را داشت.
(3) در نوع سوّم، جنبش ملی تحت رژیم قدیمی، و از این رو پییش از برقراری جامعه ی مدنی و نظام مشروطیت، خصلت توده ای به خود گرفت. این الگو قیام های مسلحانه را برانگیخت، و به اراضی امپراتوری عثمانی در اروپا - یعنی صربستان، یونان و بلغارستان - محدود می شد.
(4) در نوع آخر، تبلیغات ملی، نخست در نظام مشروطیت یعنی در یک محیط تکامل یافته تر سرمایه داری، صورت پذیرفت. و آن را باید مختّص اروپای غربی بدانیم. در این نمونه ها مانند اراضی باسک در کاتالون، جنبش ملی خیلی زود توانست به مرحله ی ج برسد در حالی که در نمونه های دیگر نیل به مرحله ی مزبور تنها پس از طی دوره ی طولانی مرحله ی ب صورت گرفت یا مانند ویلز، اسکاتلند و بریتانی اصلاً تحقق نپذیرفت.
البته هیچیک از گام هایی که تاکنون برداشته ایم از بیان تعریف تا دوره بندی که به منظور گونه شناسی صورت پذیرفته، به خودی خود هدف نیست. آنها ریشه یا دستاوردهای جنبش های ملی گوناگون را تبیین نمی کنند؛ و چیزی بیش از نقطه ی آغاز ضروری برای تحلیل علّی که هدف واقعی همه ی تحقیقات تاریخی است نیستند. علّت موفقیت اکثر این جنبشها در عصری که به ورسای ختم شد و شکست برخی دیگر از آنها چیست؟ و چه چیزی موجب گونه گونی روند تکامل و دستاوردهای آنها شده است؟ اگر عقیده ی مرسوم مبنی بر اینکه ملت گرائی موجد ملتهای اروپا بوده است، آشکارا بی اساس باشد، [انواع] توصیف های تک علّتی چندان بهتر به کار نمی آید. هر تجزیه و تحلیل قانع کننده ای باید چند علّتی باشد، و در میان سطوح مختلف تعمیم حرکت کند؛ و باید دوره ی زمانی طولانی از توسعه ی ناموزون اروپا را مدّنظر قرار دهد.
1) در بیشتر نمونه ها، پاره ای از آثار خودمختاری سیاسی اولیه برجای ماند، هرچند به شماری از گروه های اجتماعی - سیاسی که به ملت «حاکم» تعلق داشتند محدود می شد و موجب بروز تنش هائی بین گروههای مزبور و حکومت مطلقه شد و گاه جرقه ای برای شروع جنبش های ملی آتی فراهم ساخت. این الگو را در اواخر سده ی هیجدهم می توان در بسیاری از بخش های اروپا مشاهده کرد - مانند مقاومت گروه های اجتماعی - سیاسی مجار، بوهمی و کروات در برابر تمرکزگرایی فرانتس ژوزف، واکنش اشرافیت فنلاند در برابر حکومت مطلقه ی نوپای گوستاو سوِّم، مخالفت زمینداران پروتستان در ایرلند با تمرکزگرایی انگلیسی، یا پاسخ بوروکراسی بومی نروژ به حکومت مطلقه ی دانمارک.
2) «خاطرات» استقلال یا حاکمیت ملی گذشته، حتی اگر مربوط به گذشته های دور بود، می توانست در انگیزش آگاهی ملیِ تاریخی و همبستگی قومی نقش مهمی بازی کند. این از نخستین استدلالهائی بود که میهم پرستان در اراضی چک، لتونی، فنلاند، بلغارستان، کاتالونیا، و جاهای دیگر در مرحله ی ب از آن استفاده کردند.
3) در بسیاری نمونه ها، زبان نوشتاری سده های میانی کم و بیش دوام آورده بود و تکامل اصول یک زبان جدید با ادبیات خاص خود را تسهیل می کرد مانند زبان های چک، فنلاندی، کاتالونی. ولی در سده ی نوزدهم درباره ی تفاوت بارز میان موارد وجود این میراث و فقدان آن بسیار مبالغه شد. در این سده گهگاه ادعا می شد که این تفاوت با تمایز بین مردم «با تاریخ» و مردم «بی تاریخ» انطباق دارد، حال آنکه در حقیقت برجستگی این امر به آهنگ پیدائی وجدان تاریخی ملتی که اکنون شکل گرفته بود محدود می شد.
به هر حال نکته ی روشن در همه ی این نمونه ها آن است که فرآیند شکل گیری ملت های جدید با گردآوری اطلاعات درباره ی تاریخ، زبان و رسوم گروه قومی غیرمسلط آغاز شد که به جزء حیاتی مرحله ی نخست تبلیغات میهن پرستانه تبدیل گردیده بود. پژوهشگران خبره مرحله ی الف گروه قومی را «کشف کردند» و زمینه را برای شکل گیری آتی «هویت ملی» پی ریختند. با این وجود، فعالیتهای فکری آنان را نمی توان یک حرکت اجتماعی یا سیاسی سازمان یافته به شمار آورد. تا این مرحله، میهن پرستان هنوز هیچگونه خواسته «ملی» مطرح نکرده بودند. تبدیل شدن اهداف این میهن پرستان را به اهداف آن جنبش اجتماعی که در پی تحولات فرهنگی و سیاسی بود، باید دستاورد مرحله ی ب دانست، و دلایل اینکه چرا چنین اتفاقی رخ داده هنوز به صورت یک پرسش مطرح است. چرا این علائق ادیبانه به دلبستگی های احساسی تبدیل گردید؟ چرا دلبستگی و وفاداری به یک منطقه باید به وجه مشخصه ی یک گروه قومی به مثابه یک ملت آتی تبدیل گردد؟
ولی این به خودی خود به معنای تولد یک ملت جدید نبود، زیرا ظهور ملّت مستلزم شرایط بیشتری بود. از این رو باید پرسید تحت چه شرایطی این گونه تبلیغات برای گذار به جنبش توده ای مرحله ی ج که قابلیت به انجام رساندن برنامه ی ملی را داشت موفق از کار درمی آمد؟
دانشمندان علوم اجتماعی نظریه های گوناگوی برای تبیین تحول مزبور پرورانده اند، ولی چون این نظریه ها با واقعیات تجربی همخوانی ندارد، به ندرت می تواند رضایت بخش باشد. ارنست گلنر Ernest Gellner رشد «ملت گرائی» را اساساً ناشی از نیازهای کارکردی صنعتی شدن می داند. با این وجود، بیشتر جنبشهای ملی در اروپا کاملاً پیش از ظهور صنایع نوین، سربرآوردند و بطور معمول پیش از هرگونه تماسی با صنایع مزبور، مرحله ی ب از تکامل خود را به انجام رسانده بودند - در حقیقت بسیاری از آنها در شرایط عمدتاً کشاورزی تکامل یافتند. امّا به رغم رواج چنین جریان هایی در بسیاری از متون جامعه شناسی، نمی توانیم خود را به آن نوع توصیفات استقرائی محدود کنیم که موردنظر تاریخ نگاران سنتی بوده است. از این رو اجازه دهید دو عامل را در نظر بگیریم که نویسندگان مختلف آن را به گونه های متفاوت بیان کرده اند، ولی در اساس با یکدیگر اتفاق نظر دارند. این دو عامل را به اقتباس از کارل دویچ می توانیم پویایی اجتماعی و ارتباطات اجتماعی بنامیم. در اینجا وضع ظاهر نسبتاً سرراست به نظر می رسد.
می توانیم بپذیریم که در بیشتر موارد اعضای گروههای میهن پرست به حرفه هائی با پویایی کامل عمودی وابسته بوده اند، در حالی که در هیچ نمونه ای از میان گروههای کم تحرک از نظر اجتماعی مانند دهقانان برنخاسته بوده اند. به این ترتیب، به نظر می رسد که سطح بالای پویایی اجتماعی شرط مناسبی برای پذیرش برنامه های میهن پرستانه در مرحله ی ب فراهم می ساخته است. تا اینجا اشکالی در میان نیست. ولی متأسفانه می دانیم که این پویایی همچنین تسهیل کننده ی جذب موفقیت آمیز عمودی اعضای همان گروه در صفوف ملت حاکم می شده است. به همین ترتیب، ارتباطات اجتماعی به معنی انتقال اطلاعات مربوط به واقعیات و جهت گیری های ناظر بر آن یقیناً نقش مهمی در پیدائی جامعه ی سرمایه داری نوین بازی کرده - و اگر مشاغل میهن پرستان را تجزیه و تحلیل کنیم و به این نتیجه خواهیم رسید که تبلیغات ملی بیشترین اثر را برای افرادی از گروه قومی غیرمسلط برجای گذاشته است که به بهترین نحو از این مجراهای ارتباطی بهره مند بوده اند. تجزیه و تحلیل جغرافیایی موضوع نیز همین نتیجه را به دست می دهد. یعنی مناطقی که شبکه ی ارتباطی گسترده ای داشته اند، بیشترین آمادگی را برای پذیرش این تبلیغات از خود نشان داده اند. تا اینجا نظر کارل دویچ ثابت شده می نماید - یعنی اینکه رشد جنبش ملی (البته او درباره ی ملت گرائی صحبت می کند) با پیشرفت ارتباطات و پویایی اجتماعی که خود فرایندهایی در درون تحول عمومی تر جامعه هستند، مصادف بوده است.
با این وجود، باز هم ضرورت دارد که این فرضیه را در برابر حداقل دو نمونه ی حدّی آزمون کنیم. در یک نمونه ی نهایی باید از ناحیه پُلی نزی در لهستان در فاصله دو جنگ جهانی نام برد که با حداقل پویایی اجتماعی، تماس بسیار ضعیفی با بازار داشت و افراد با سواد در آن کم بودند. هنگامی که در سرشماری سال 1919 از ساکنان این ناحیه درباره ی ملیتشان پرسش می شد، فقط پاسخ می دادند: «همین حوالی». همین مسئله در لتونی شرقی، پروس غربی، لوزاتیای سفلی، و بسیاری از مناطق بالکان مصداق داشت. امّا وضع آن سر دیگر طیف چه؟ آیا رشد گسترده ی ارتباطات و میزان بالای پویایی آن می تواند به عنوان دلایل موفقیت در مرحله ی ب به شمار آید؟ به هیچ وجه. برعکس، تجربه ی سرزمین هائی مانند ویلز، بلژیک، بریتانی یا شلزویگ نشان می دهد که در صورت مسجل شدن اهمیت والاتر نظام بالنده قانونی این عوامل می توانسته با پاسخ ضعیفی به تبلیغات ملی همراه شود.
چرا این نوع تضادهای اجتماعی که در قالب [مسائل] ملی بیان شد، در پاره ای از بخش های اروپا بیش از دیگر نقاط آن قاره موفق بوده؟ شاید مهمل به نظر آید، ولی می توان گفت که در سده ی نوزدهم غالباً تبلیغات ملی در مناطقی زودتر آغاز شد و پیشرفت کرد که بطور کلّی گروههای قومی غیرمسلط بویژه رهبران آنها به دلیل سرکوب مستبدانه ای که در چارچوب آن رشد یافته بودند، تحصیلات سیاسی ناچیزی داشتند و بدون تجربه ی سیاسی بودند. در این زمینه می توان به نمونه ی بوهم و استونی اشاره کرد. در این شرایط، مجال ناچیزی برای اشکال پیشرفته تر گفتگو و مناظره ی سیاسی وجود داشت. برای هر دو طرفِ قضیه، آسان تر بود که تضاد و خصومت ها را در قالب مقولات ملی - به عنوان خطری برای فرهنگ مشترک، یا زبانی خاص یا منافع قومی - بیان کنند. عمدتاً به همین دلیل است که از لحاظ گونه شناسی، جبنش های ملی اروپای غربی دچار نوعی انحراف هستند (نگاه شود به نوع چهارم در بالا). همین سطوح عالی تر فرهنگ و تجربه ی سیاسی اجازه داد تا تا تضاد منافع در بیشتر نقاط غربی [اروپا] در قالب سیاسی بیان شود. به این ترتیب، میهن پرستان فلامان از ابتدای دوره ی ب به دو جناح لیبرال و روحانی تقسیم شده بودند، و بیشتر رأی دهندگان فلامان با دادن رأی به احزاب لیبرال یا کاتولیک، ترجیحات سیاسی خود را بیان می کردند و تنها اقلیت ناچیزی، از خود حزب فلامان پیشتیبانی کردند. همین وضع را می توان در ویلز یا اسکاتلند امروزی مشاهده کرد.
در این شرایط، برنامه ی ملی به آسانی نمی توانست حمایت توده ها را به خود جلب کند، و در پاره ای نمونه ها گذار به مرحله ی ج هرگز صورت نپذیرفت. از اینجا می توان نتیجه گرفت که تنها در نظر گرفتن سطح ظاهری ارتباطات اجتماعی موجود در یک جامعه کافی نیست - بلکه همچنین باید به مجموعه ی محتواهایی که از طریق این ارتباطات انتقال می یابد نظر داشت (اگرچه حتی بخشی از این محتوا ناخودآگاه باشد). هرگاه شعارها و اهداف ملی که مبلّغان سیاسی به منظور بیان تنش های اجتماعی مطرح می کنند، واقعاً با تجربه روزمره و مستقیم زندگی، سطح عمومی تحصیلات، و نظام نمادها و کلیشه های جاری در میان اکثریت [اعضای] گروه قومی غیرمسلط مطابقت داشته باشد، مرحله ی ج می تواند در دوره ی نسبتاً کوتاهی به دست آید.
بدین ترتیب، الگوی یک جنبش ملی موفق همواره حداقل چهار عنصر زیر را در بردارد: (1) بحران مشروعیت، که با گرایش های اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی پیوند دارد؛ (2) [وجود] حداقلی از پیویایی عمودی اجتماعی (پاره ای از افراد تحصیل کرده باید از گروه قومی غیرمسلط باشند)؛ (3) [وجود] سطح نسبتاً بالائی از ارتباطات اجتماعی، شامل باسوادی، عمومیت تحصیلات و مناسبات بازار؛ و (4) تضاد منافع در سطح ملی. چنین الگوئی دعوی بیان همه چیز را در تاریخ طولانی و پیچیده ی جنبش های ملی ندارد. ولی اجازه دهید تا به رغم پرورانده شدن شمار زیادی «نظریه های جدید ملّت گرائی»، این نکته را با طرح پاره ای مسائل که امروزه برای ما لاینحل مانده است، روشن کنم.
موضوع مهم دیگر برای تحقیقات تطبیقی عبارت است از سیماشناسی اجتماعی میهن پرستان رهبر بویژه تحصیل کردگان ملی در منطقه. [بررسی های] تطبیقی اولیه ای که من درباره ی روشنفکران چک، لهستانی، اسلوواک، و آلمانی در این دوره انجام داده ام نشان می دهد که تاکنون کمبودهائی از نظر تفسیر کلیشه های ملی یا فرهنگ سیاسی و احساسات اجتماعی میهن پرستان وجود دارد. تفاوت بارز در ریشه های اجتماعی تحصیل کردگان آلمانی و چک در آن زمان، نکات تازه ای را درباره ی جنبش ملی هر یک از این دو گروه در بوهم روشن می سازد. همچنین باید خاطرنشان کنیم که تاکنون درباره ی آن روشنفکرانی که به دلیل تحصیلات یا قومیت خود، می توانستند در جنبش ملی شرکت کنند ولی از این کار طفره رفتند، کار کمی صورت پذیرفته است. بعلاوه باید درباره ی تحصیل کردگانی که از لحاظ ملی بی تفاوت یا [در حقیقت] حل شده اند، اطلاعات بیشتری به دست آوریم.
آخرین شکاف اساسی در تحقیقات معاصر درباره ی جنبش های ملی سده ی گذشته ممکن است غیرمنتطره به نظر آید. نقش های تاریخی و گذشته های موهومی که توسط میهن پرستان آن زمان تدوین شده است تا حد زیادی مورد مضحکه قرار گرفته است. ولی ما در حقیقت، مطلب چندانی درباره ی نقش واقعی تاریخ در پیدائی و رشد جنبش های ملی نمی دانیم. البته منبعی واقعی از تجربه ی تاریخی وجود داشت که بسیاری از این جنبش ها می توانستند از آن الهام گیرند - یعنی تمام اسناد و مدارک حاصل از مرحله ی آغازین و پیش نوین فرآیند شکل گیری ملت؛ و سپس اَشکال گوناگون بازتاب بعدی این اسناد و مدارک در آگاهی گروه قومی غیرمسلط. نوع تفکر تاریخی که در آغاز جنبش ملی پدیدار شد عموماً با آن چه [در مراحل پایانی] پرورش یافت، بسیار متفاوت بود. در این زمینه مقایسه میان اروپای غربی و شرقی، [یعنی] ملتهای حاکم و ملتهای تحت سلطه، آموزنده به نظر می رسد. هرگاه رمان های تاریخی آلمانی و چک در این دوره را در کنار هم بگذاریم نتایج گویائی به دست می آید: در حالی که بیشتر رمان های آلمانی قهرمانان خود را از رده ی حاکمان و اشراف (غالباً پروسی) برمی گزینند. رمان های چک به ندرت چنین کاری می کنند.
بارزترین شباهت دو نوع جنبش ملی گفته شده در بالا، در بازتولید کنونی همان چشمداشت های سه گانه ای نهفته است که برنامه ی ملّی یک صد سال قبل را تشکیل می داد. طبیعتاً اهداف خاصی که در جنبش های ملی کنونی اروپای شرقی و مرکزی دنبال می شود با اهداف جنبش های ملی پیشین یکسان نیست ولی محرک های عمومی آنها رابطه ی نزدیکی با یکدیگر دارد. در اروپای شرقی و مرکزی و به ویژه در قلمرو اتحاد شوروی سابق، خواسته های زبانی و فرهنگی به شکل قهرآمیز بروز یافته است. در اتحاد شوروی [دولت مرکزی] بطور رسمی هیچگاه مانند حکومت تزاری زبان های محلی را زیرفشار قرار نداد - و در حقیقت در دوره ی میان دو جنگ جهانی، یعنی زمانی که زبان های بومی اوکرایین، روسیه ی سفید، قفقاز و آسیای مرکزی، زبان آموزش در مدارس و مطبوعات شده بود، به پیشبرد زبان های مزبور کمک شد. ولی در سرزمین های غربی که پس از جنگ [دوّم جهانی] به تصرف [شوروی] درآمد، چنین سیاستی دنبال نشد چون زبان روسی پیوسته به عنوان زبان رسمی دوایر دولتی تحمیل می شد. از این رو می توان به اهمیت مسئله ی زبان در این خطه پی برده برای نمونه، استونی اعلام کرده است که یکی از شرایط ضروری برای بهره مندی از حقوق مدنی، دانستن زبان بومی است؛ یا مولداوی الفبای لاتین را پذیرفته است. در کشورهای واقع در غرب رودهای بوگ و دنیستر، خواسته های زبانی کمتر مشهود بوده است. ولی در اینجا طی دهه های 1970 و 1980، به عنوان یکی ازنخستین علائم تجزیه یوگسلاوی، تلاش شد تا زبان کرواتی کاملاً مستقل از زبان صربی باشد؛ به همین ترتیب در اسلوواکی نیز انستیتو ادبیات اسلوواک (ماتیکا) در مباحثات زبان شناسی که با هدف استقلال ملی جریان دارد، پیشگام شده است.
گرچه امروزه اهمیت مسئله زبان از منطقه ای به منطقه دیگر فرق می کند، ولی عنصر سیاسی در تمام موارد از اهمیت محوری برخوردار است. دو هدف اصلی که در اینجا مطرح شده است، نمونه های مشابهی درگذشته دارد. از یک سو فراخوانی برای دموکراسی با درخواست برای حقوق مدنی در برنامه ی جنبش های «کلاسیک» مطابقت دارد؛ و از سوی دیگر، تمایل به استقلال کامل یادآور فشار برای خودمختاری قومی در سده ی نوزدهم است. در بیشتر نمونه ها ولی نه در تمام آن ها (مانند اسلوونی، کرواسی یا اسلواکی) تجربه ی برخورداری از دولت مسقل در دوره ی پیش از جنگ، به صورت الگوی تعیین کننده درمی آید. البته در سال 1992 در اکثر مناطق اروپای شرقی و مرکزی استقلال سیاسی بار دیگر مورد تأیید کامل قرار گرفت؛ در حالی که در اتحاد شوروی سابق تمام جمهوری های عضو هم اکنون دولتهائی هستند که از حداقل حاکمیت قانونی برخوردارند. در این شرایط نیروها در جهتی سوق می یابد که اکنون با استقلال به دست آمده باید آن را برگزید - یعنی به سمت مسئله سیاست گذاری در قبال همسایگان خارجی و اقلیتهای داخلی.
سرانجام، جنبش های ملی نو، در شرایطی که طبقات حاکم معمولاً به سرعت عوض می شوند، برنامه ی اجتماعی متمایزی را به نمایش درمی آورند. رهبران این جنبش ها در راه هدف خاصی تلاش می کنند؛ یعنی تکمیل ساختار اجتماعی ملت از طریق خلق طبقه سرمایه داری که با همان طبقه در دولت های غربی مطابقت داشته باشد، و خود آن رهبران از منزلتی بالا در این طبقه برخوردار باشند. در اینجا نیز شباهتهای ظاهری با گذشته بارز است.
بعلاوه،یک رشته شباهتهای مهّم دیگر هم وجود دارد. در سده ی نوزدهم، گذار به مرحله ی ب در زمانی روی داد که رژیم کهنه و نظام اجتماعی آن در آستانه ی فروپاشی بود. همزمان با تضعیف یا از میان رفتن قید و بندهای سنتی، ضرورت ایجاد هویت جمعی جدید موجب شد که مردم از طبقات اجتماعی مختلف گردهم آیند و سپس جریان های سیاسی در چارچوب یک جنبش ملی هدایت شود. به همین ترتیب، امروزه با فروپاشی حکومت کمونیستی و برنامه ریزی مرکزی، قید و بندهای مشابه از میان رفته و نوعی دلواپسی و ناامنی عمومی برجای مانده است که در آن آرمان ملی نقش وحدت جمعی را برعهده دارد. در شرایط حاد و بحرانی، مردم خصلتاً مایلند اتکا به گروه ملی خود را بیش از حد ارزشمند بشناسند.
همچون سده ی گذشته، پیداکردن هویت یک گروه ملّی، مستلزم ساختن شخصیتی ذهنی از یک ملت است. گذشته ی شکوهمند این شخصیت بخشی از خاطره هر شهروند را تشکیل می دهد، و شکست آن به عنوان نوعی ناکامی که هنوز موجب آزار است آنان را پریشان می کند. یکی از دستاوردهای این تشخّص ملی آن است که مردم، به گونه ای استعاری تر، ملت خود - یعنی خودشان - را در مجموعه ی واحدی در نظر خواهند گرفت. هرگاه بخش کوچکی از ملت دچار پریشانی گردد، این پریشانی در تمامی ملت احساس می شود؛ و اگر هر شاخه ای از یک گروه قومی - حتی گروهی که دور از ملت اصلی زندگی می کند - سدّ راه همگون سازی شود، ممکن است اعضای ملت اصلی آن را به عنوان تجزیه ی بخشی از کشور تلقی کنند.
البته این پیکره ی تشخّص یافته ی ملی - مانند سده ی نوزدهم - فضای متمایز و خاص خود را می طلبد. در حال و آینده طلب چنین فضائی بر پذیرش دو مقوله ی متفاوت که اغلب رابطه ی بسیار مجادله آمیزی با هم دارد، مبتنی است: نخست، مبنا قرار دادن ناحیه ای که مردم آن از لحاظ قومی همگن هستند، به عنوان گروه زبانی - قومی مشترک؛ و دوّم پذیرش پنداره ای از قلمرو تاریخی که مرزهای سنتی خود را دارد و اغلب اقلیتهای قومی دیگر را هم دربرمی گیرد. در سده ی نوزدهم، مقوله ی دوّم برای ملتهای اصطلاحاً تاریخی اهمیت خاصی پیدا کرد. به این ترتیب، چک ها همه ی سرزمین های داخل مرزهای بوهم و موزاوی را بخشی از قلمرو ملت خود می انگاشتند؛ کرواتها تمام سه بخش پادشاهی سده های میانی را مایملک خود می دانستند؛ واهالی لیتوانی شهر لهستانی - یهودی و یلنو را پایتخت حقیقی خود به شمار می آوردند. امروزه این طرح به طور بالقوه، گسترده تر هم شده است زیرا غیر از ملتهائی که در سده ی گذشته تاریخی پنداشته می شدند، ملتهای دیگری هم وجود دارند که پیش از جنگ جهانی دوّم تاریخ مشابهی به دست آوردند - مانند استقلال یافتن ملتهای استونی و لتونی پیش از جنگ؛ و حتی در دوره ی جنگ یعنی زمانی که اسلوواک ها و کروات ها با اجازه ی نازی های، قلمروهای تحت الحمایه ی خود را حفظ کردند. در این شرایط، رهبران جنبش های ملی جدید بار دیگر مایلند مرزهای دولتی را به عنوان حدود و ثغور ملی اعلان کنند و با اقلیتهای قومی دردرون قلمرو «خود» که هویتشان را می توان نادیده گرفت یااعضای آن ها را تبعید کرد، به عنوان بیگانه رفتار کنند. ذهنیت [مردم از جغرافیا بار دیگر نقش مهمی در اروپا بازی می کند، چون کودکان در مدارس ابتدائی پیوسته درباره ی نقشه های رسمی کشور خود می اندیشند.
البته خواسته های زبانی و قومی همه جا اهمیت یکسانی ندارد. ولی در بسیاری از جمهوری های اتحاد شوروی سابق، صرف نظر از موقعیت رسمی زبان اصلی محلی، اصطلاح ملت مسلط اغلب به عنوان نشانه ای از ستم سیاسی باقی ماند. در سده ی نوزدهم بخش زیادی از مبارزات، جنبشهای ملی برضد بروروکراسی آلمانی زبان هابسبورگ، بوروکراسی روسی امپراتوری تزار یا دستگاه دولتی امپراتوری عثمانی، گردِ مسائل زبانی جریان داشت. امروزه نیز زبان بومی هر ملت کوچکی که برای استقلال می جنگد، خودبخود به عنوان زبان آزادی انگاشته می شود.
ولی در این زمینه مسائلی فراتر از حیثیت و نمادپردازی در میان است. بی میلی اعضای ملّت مسلط برای پذیرش برابری واقعی زبانی، همواره گروه قومی غیرمسلط را در وضع عینی نامساعدی قرار می دهد. آلمانی زبانان و مجاری زبانان اتریش - هنگری از فراگیری یا کاربرد زبان گروههای قومی دیگر که در قلمرو آنان می زیستند، سرباز می زدند. بعدها با فروپاشی امپراتوری مزبور و پیدائی دولت های مستقل جدید در 19 - 1918، بسیاری از این گروههای قومی یکباره دریافتند که به سطح اقلیتهای رسمی تنزل پیدا کرده اند. با وجود این، آنها هنوز خصلتاً بی میل بودند که سیطره زبان ملتهای کوچکی را بپذیرند که در حال حاضر مسلط بودند و حاکمیت در دست داشتند: مانند چک ها، رومانیایی ها، لهستانی ها و دیگران. این وضع انفجارآمیز بود و نتایج آن با ظهور رایش سوّم در آلمان جنبه ی سرنوشت ساز به خود گرفت.
امروزه فرایند قهقرائی مشابهی جریان دارد، چون - بویژه - روس ها در جمهوری های دوردست، به گروه اقلیت در دولت های مستقلی که برپایه ی جنبش های ملی در حال شکل گیری هستند تبدیل گردیده اند. مطابقت تاریخی وضع آلمانی تبارها و روس تبارها شگفت انگیز و دلهره آور است.
بسیاری از جنبه های وضع جاری در منطقه را باید در تاریخ اروپا بی همتا دانست. نظم قدیم که بر اقتصاد برنامه ای و حکمفرمائی نخبگان حزبی مبتنی بود، یکباره فرو ریخت و نوعی خلأ سیاسی و اجتماعی برجای گذاشت. در این شرایط، نخبگان جدید که در رژیم قدیم آموزش دیده و سپس در رأس جنبش ملی قرار گرفته بودند، به سرعت مواضع رهبری جامعه را اشغال کردند. در سده ی نوزدهم [نیز] قشرهای تحصیلکرده ی متعلق به گروه های قومی غیر مسلط اهداف مشابهی را دنبال می کردند، ولی ناچار شدند به اشغال تمام مواضع توسط نخبگان ملت حاکم بسنده کنند، و شرط موفقیت آنان پذیرش اشکال سنتی زندگی، اصول اخلاقی، و قوانین بازیِ طبقه ی بالاتر از خود بود. ولی امروزه پویایی اجتماعی عمودی و نیل به سطوح بالاتر ثروت و قدرت منوط به رعایت هیچ سنتی نیست بلکه بیشتر چنین می نماید که به سادگی نتیجه ی خودخواهی فردی یا ملی باشد. خلأ موجود در بالای جامعه، امکان ارتقاء سریع افراد را پیش آورده است چون طبقه ی جدید حاکم با جذب نیرو از سه جریان اصلی یعنی سیاستمداران نوآموز (که برخی از آنان درشمار ناراضیان پیشین بوده اند)، دیوانسالاران کهنه کار (مدیران کارآمد اقتصاد دستوری قدیم)، و کارآفرینان در حال ظهور (گاه با سرمایه ی مشکوک)، شروع به شکل گیری کرده است. مبارزه در داخل و در میان این گروهها برای دستیابی به موقعیت ها، تاکنون شدیدترین تضاد منافع را در دوره ی پس از کمونیسم تشکیل داده است؛ در هر جا که اعضای گروههای قومی مختلف در یک قلمرو واحد زندگی می کنند، امروزه تنش هائی با ویژگی های ملی سربرآورده است. در سده ی نوزدهم، تضاد منافع ملّی مشخصاً از فرایندهای رشد اقتصادی و پیشرفتهای اجتماعی سرچشمه می گرفت - یعنی پیشه وران سنتی در برابر صنعتگران متجدد، دهقانان خرده پا در برابر زمینداران بزرگ، یا کارآفرینان میانه رو در برابر بانکداران بزرگ قرار می گرفتند و برای سهم خود از غنیمتی که در حال بزرگ شدن بود، می جنگیدند. ولی امروزه، این نوع تضادها آشکارا بر زمینه ای از رکود و افول اقتصادی صورت می پذیرفت و غنیمت مورد منازعه درحال کوچک تر شدن است. در این شرایط، تعجبی ندارد که دامنه ی تضادها در درون خودِ جنبش ملی مشخصاً گسترده تر از گذشته باشد. یکی از دستاوردهای [این شرایط] آن است که سخن گفتن از یک برنامه ی واحد را بسیار دشوار می کند، زیرا حتی برنامه هایِ احزاب «ملت گرای» (راستین) کنونی که از لحاظ روش ها و اهداف می توانند کاملاً متمایز از یکدیگر باشند، طیف گسترده ای از موقعیتهای سیاسی را مجسم می سازد. در عین حال، ارتباطات اجتماعی با کیفیّت عالی تر که به کمک رسانه های گروهی الکترونیک تحقق پذیرفته است، موجب تبدیل سریع تر تبلیغات ملی به احساسات توده ای گردیده است. و در نمونه هائی که منافع ملی وجود ندارد، امکانات بیشتری به وجود آمده است تا با ترفندهای عوام پسندانه بتوان منافع مزبور را پی ریزی کرد. [از این رو] در جریان مبارزه بر سر قدرت، کنترل رسانه های گروهی در اروپای مرکزی و شرقی اهمیت حیاتی دارد چون استفاده ی ماهرانه از آن، قدرت فوق العاده ای به کنترل کنندگان می دهد. البته این نتایج به هیچ وجه فراگیر نیست.
تفاوت دیگری که هم در برهه ی کنونی وجود دارد که ممکن است اثری وارونه داشته باشد. [یعنی] در سده ی نوزدهم، جنبش ملی و فرآیند شکل گیری ملت، و نیز ملّت گرایی در تمام نقاط اروپا عمومیت داشت، در حالی که جنبش های ملی جدید اروپای مرکزی و شرقی زمانی بر صحنه ظاهر می شوند که اندیشه ی یکپارچگی اروپا در بخش غربی این قاره به صورت یک واقعیت درآمده است. البته گونه ی احتمالی این یکپارچگی تا حد زیادی مورد بحث است، چون دو جریان مخالف درگیر آینده ی قانونی اروپا هستند - یعنی یک گرایش در پی آن است که اروپا را تبدیل به قاره ای از شهروندان بدون توجه به قومیت آنها گرداند، و گرایش دیگر پایبندی شدیدی به هویت های سنتی قومی دارد و می کوشد اروپایی متشکل از واحدهای جداگانه دولتهای ملی بسازد. صرف نظر از برآیند این تضاد، نمی توان از این نکته چشم پوشید که رهبران همه ی جنبش های ملی جدید در منطقه ی کمونیستی سابق، گرایش خود را برای الحاق به یک اروپای متحد آشکار کرده اند. در این زمینه می توان از دو فرآیند (ذهنی) مکمل برای هویت گروهی در اروپای مرکزی و شرقی سخن به میان آورد: نخست، هویت ملی که بر تجارب تاریخی گروههای قومی مختلف در منطقه مبتنی است و موجب تضادهای گفته شده در بالا می شود؛ و دوِّم هویت اروپایی که چشم اندازها و امیدهای نویی را در پیش رو قرار می دهد. اگر قرار بود دوره بندی های جنبش ملی را درباره ی فرایند یکپارچگی خود اروپا به کار بندیم، بدون شک اروپای غربی را در مرحله ی ب موفق می دانستیم و اروپای مرکزی و شرقی را در آغاز همان مرحله می دیدیم - البته در مورد اروپای مرکزی و شرقی باید بین اعلامیه های اقتصادی فرصت طلبانه برای پیوستن به آرمان های اروپا، و آرزوهای فرهنگی و سیاسی پیوند با این آرمان ها، تمایز قائل شد.
می دانیم که فاجعه آمیزترین نتیجه ی جنبشهای ملی کلاسیک این منطقه آن بود که در جریان کمک به تسریع جنگ های جهانی نخست نقش داشت. امروزه خرده گیران به «ملت گرائی نو» در اروپای مرکزی و شرقی درباره ی خطرهای تکرار این توالی شوم هشدار می دهند. ولی چیزی که آنان فراموش می کنند آن است که اساساً سیاست های ملت گرایانه ی قدرتهای بزرگ موجب جنگ شده - و تضاد بین دولتهای کوچک و بین سیاستمداران ملی گرای آنها برای تهییج مردم مورد استفاده قدرتهای مزبور قرار گرفته است. «ملّت گرائی - قوم گرائی» معاصر عمدتاً پدیده ای مربوط به گروههای قومی یا ملتهائی می شود که اهمیت چندانی در سطح بین المللی ندارند. تضادهای حاصل از پدیده ی مزبور در حقیقت عوامل بی ثباتی منطقه است ولی صلح در اروپا را مانند آغاز سده ی حاضر به خطر نمی اندازد - یا به هر حال تا زمانی که قدرتهای بزرگ برای بهره برداری از این نیروهای محلی اقدام نکنند، خطری به وجود نخواهد آمد. در حال حاضر این چشم انداز بعید می نماید، چون تمام دولتهای بزرگ اروپا غیر از روسیه، اکنون به جامعه ی اروپا پیوسته اند. معذالک، این احتمال را نباید کاملاً از نظر دور داشت که شماری از سیاستمداران و احزاب در دولتهای مهم غربی از پاره ای از جنبشهای ملی نو به عنوان ابزاری برای گسترش دامه ی نفوذ خود استفاده می کنند. برخی افراد ابتکار عمل آلمانی ها در اسلوونی و کرواسی را به این گونه تفسیر می کنند. البته اکنون مشکل دیگری هم در منطقه به چشم می خورد، مشکلی که بیشتر یادآور دوره ی بین دو جنگ جهانی است تا دوره ی آخر سده ی بیستم. این مشکل عبارت است از موقعیت اقلیتها در دولتهای پس از [فروپاشی] کمونیسم. این اقلیتها بردو گونه اند: گونه ی نخست شامل آن دسته از گروههای قومی می شود که در نواحی نسبتاً متراکم و تحت سلطه ی ملتی دیگر زندگی می کنند و درعین حال به ملتی در آن سوی مرزها تعلق دارند، مانند مجارها در اسلوواکی یا ترانسیلوانی، صرب ها در کرواسی، لهستانی ها در موراوی، روس ها در استونی، آلبانی ها در کوزوو؛ گونه ی دوّم شامل اقلیتهای قومی ی شود که در خطّه دولتی که به خودشان تعلق ندارد، پراکنده شده اند مانند اسلوواکها یا آلمانها در مجارستان، رومانی ها در صربستان، ترکها در مقدونیه، و کولی ها در همه جا. در هر یک از این دو گونه، جنبش اقلیتها ممکن است با ظاهری مشابه جبنشهای ملی، شکل گیرد ولی [همواره] این تفاوت را با جنبشهای ملّی دارد که هیچگاه نمی تواند امید دستیابی به یک دولت ملی مستقل داشته باشد. اهداف عالی این جنبشها [نهایتاً] می تواند خودمختاری سیاسی یا تجدیدنظر در مرزها باشد. امّا روشن است که چنین اهدافی در برخی مواقع می تواند بیش ازهدفهای خود جنبشهای ملی جدید انفجارامیز باشد.
سرانجام، بر پایه ی دانسته هایی که از جنبشهای ملی کلاسیک سده ی نوزدهم داریم به درستی می توان این پرسش را مطرح کرد که: در نیروی محرکه ی جنبشهای جدید چه چیزهائی را می توان تغییرپذیر و چه چیزهائی را تغییرناپذیر انگاشت؟ پیش شرط اساسی تمام جنبهشای ملی قدیم و جدید، وجود یک بحران عمیق در نظم پیشین، از میان رفتن مشروعیت آن، و محو ارزش ها و تمایلاتی است که آن را پابرجا نگه می داشته است. در جنبشهای جاری، بحران مزبور با رکود اقتصادی و خطر انحطاط اجتماعی آمیخته است. و موجب آشوب های عمومی روزافزون می شود. ولی در هر دو دوره، عنصر حیاتی سوّمی نیز وجود دارد که عبارت است از سطح نازل فرهنگ و تجربه ی سیاسی توده های مردم. ویژگی خاص برهه ی کنونی عبارت است از انطباق سه شرط مزبور یعنی بحران اجتماعی، رکود اقتصادی، و بی تجربگی سیاسی؛ و این همه در زمانی رخ داده است که تأثیرات آن به دلیل متراکم شدن و افزایش سرعت ارتباطات اجتماعی، صدچندان می شود. به محض آنکه نظم حاکم - حکومت مطلقه یا کمونیسم - دستخوش نوعی آزادسازی شد، [پیدائی] جنبشهای اجتماعی یا سیاسی بر ضد آن اجتناب ناپذیر گردید. و این جنبشها به شرطی به جنبشهای ملی تبدیل می گردید که دو عامل دیگر هم در آنها دخالت می کرد. این دو عامل عبارت است از: کمبودهای واقعی که مانع برخورداری از یک زندگی کامل می شود و وجود تنش های مهمی که در چارچوب توسعه ی ناموزون [سرمایه داری] می تواند تضادهای ملی انگاشته شود. هرگاه این گونه جنبشهای ملی، درگذشته و حال، خصلت توده ای به خود گیرد، دیگر نمی توان با منع قانونی یا کاربرد زور آنها را متوقف کرد. در نهایت شاید امروزه بتوان این جنبشها را، به شیوه ای «اروپائی» یا تعلیمات مدنی در مدارس یا رسانه های گروهی، و با اقدامات رسمی به اعتدال کشاند و توازن قومی معقولی در اشتغال مردم به وجود آورد. محدودیتهای این گونه اقدامات بسیار روشن است. تنها چاره ی مؤثر و حقیقی و متأسفانه رؤیائی ترین راه [رهایی از] خطرات وضع کنونی، حلّ بحران اقتصادی منطقه و پدید آوردن رونقی تازه است.
«فهرست منابع مقاله در دفتر ماهنامه موجود است.»
منبع: مجموعه مقالات جهان سیاست
ملت و جامعه مدنی
به باور من، وضعیت بالا متأسفانه تا اندازه ای ناشی از اغتشاش گسترده در مفاهیم است. امروزه فرآیندی که از طریق آن ملت های اروپایی شکل گرفتند، مشخصاً به عنوان شکوفایی و گسترش اندیشه های «ملت گرائی» نمایانده می شود. شاید این مطلب بویژه درباره ی متون انگلیسی - آمریکایی جدید صحت داشته باشد. به نظر من این شیوه ی بررسی موضوع اساساً گمراه کننده است. چون گسترش عقاید ملی تنها می تواند تحت شرایط اجتماعی خاصی صورت گیرد. شکل گیری ملت هرگز صرفاً طرح جاه طلبانه یا خودپسندانه ای از سوی روشنفکران نبوده است و اندیشه ها نیز نمی توانسته با اتکا به نیروی الهام بخش خود به بیرون اروپا جریان یابد. روشنفکران تنها به شرطی می توانند جوامع ملی را «به وجود آورند» که پیشاپیش پاره ای شرایط عینی برای تشکیل یک ملت وجود داشته باشد. کارل دویچ سالها پیش خاطرنشان ساخت که برای به وجود آمدن آگاهی ملّی باید چیزی وجود داشته باشد که نسبت به آن آگاهی پیدا کنیم. کشف احساسات ملی توسط افراد، از تبیین این مسئله عاجز است که چرا این کشفیات در بسیاری از کشورها، مستقل از یکدیگر، تحت شرایط متفاوت، و در دوره های مختلف تحقق پذیرفته است. تنها رویکردی می تواند این موضوع را روشن سازد که در پی یافتن دلایل مشابه و اساسی پذیرش یک هویت جدید ملی از سوی مردم باشد. این دلایل ممکن است بازگو گردد ولی در سطح پائین تر از «سیاست عالی» اغلب چنین چیزی تحقق نمی پذیرد.البته اکنون دیگر «ملت» نه یک مقوله ی ازلی بلکه به عنوان محصول فرآیند بلندمدت و پیچیده ی تحول تاریخی اروپا شناخته می شود. اجازه دهید از نظر بحث مقاله ی حاضر «ملت» را در آغاز به این صورت تعریف کنیم: گروه اجتماعی بزرگی که نه با یک پیوند عینی بلکه با ترکیبی از چندین نوع رابطه ی عینی (اقتصادی، سیاسی، زبانی، فرهنگی، مذهبی، جغرافیائی، تاریخی) و بازتاب ذهنی این پیوندها در آگاهی جمعی قوام یافته باشد. بسیاری از این پیوندها می توانند متقابلاً جایگزین یکدیگر شوند. ممکن است پاره ای از آنها در فرایند شکل گیری ملت معینی نقش خصوصاً مهمی داشته باشند در حالی که در فرایندی دیگر بیش از یک نقش جانبی ایفا نکنند ولی در میان این عوامل، سه عامل غیرقابل جایگزین است: (1) «خاطره ی» گذشته ی مشترک که به مثابه «سرنوشت» یا حداقل به عنوان هسته ی تشکیل دهنده آن گروه قلمداد می گردد؛ (2) وجود پیوندهای تنگاتنگ زبانی یا فرهنگی که روابط اجتماعی عمیق تری را در درون گروه امکان پذیر می سازد؛ (3) مفهوم برابری تمام اعضای گروه که به صورت یک جامعه ی مدنی (civil society) سازمان یافته اند.
فرآیندی که طی آن ملت ها حول اینگونه عناصر اصلی شکل گرفتند، از پیش تعیین شده و بازگشت ناپذیر نبود. این فرایند ممکن بود متوقف گردد، همانطور که می توانست پس از یک وقفه ی طولانی از سرگرفته شود. نگاهی به [تاریخ] کل اروپا نشان می دهد که این قاره دو دوره ی زمانی نامساوی را از سر گذرانده است. دوره ی نخست از سده های میانی آغاز شد، و به دو نتیجه ی کاملاً متفاوت انجامید که نقاط متمایز آغاز مرحله ی دوّم یعنی گذار به اقتصاد سرمایه داری و جامعه ی مدنی را تشکیل داد. در آن مرحله، مسیر انتقال به یک ملت نوین تمام و کمال از یکی از این وضعیتهای اجتماعی - سیاسی متمایز (که البته نمونه های گذرایی بودند) آغاز شد. در بیشتر [نقاط] اروپای غربی - انگلستان، فرانسه، اسپانیا، پرتغال، سوئد، هلند - و نیز در مناطق شرقی تر در لهستان، نخستین دولت های نوین زیر سیطره ی یک فرهنگ قومی واحد یا در چارچوب نظام مطلقه یا شورای خوانین (system representative - estates) تکامل یافت. در بیشتر این نمونه ها، به موازات تشکیل دولت ملی به عنوان اجتماعی متشکل از شهروندانی که از حقوق مساوی برخوردارند، رژیم فئودالی میرا نیز سرانجام از طریق اصلاحات یا انقلاب به یک جامعه ی مدنی نوین تبدیل گردید. از سوی دیگر، در بیشتر نقاط مرکزی و شرقی اروپا، طبقه ی حاکمه «خارجی» بر گروه های قومی که قلمرو محدودی در اختیار داشتند ولی فاقد اشرافیت، واحد سیاسی یا سنت فرهنگی مستمّر «خاص خود» بودند استیلا داشتند. همین وضعیت دوّم، موضوع تحقیق خود من بوده است. امّا نباید تصور کرد که وضعیت مزبور هرگز در اروپای غربی وجود نداشته است. «گروهی قومی غیر مسلط» را - مانند سرنوشت استونی ها، اوکرائینی ها، اسلوون ها، صرب ها و دیگران - خاص سرزمین های اروپای شرقی و جنوب شرقی دانسته اند ولی در اصل بسیاری از جوامع مشابه دیگر هم در غرب و جنوب غربی اروپا وجود داشتند که بیشتر آنها در دل دولت قرون وسطائی یا دولت نوین اولیه جذب و هضم شدند، گرچه شمار زیادی از فرهنگهای باستانی بارز در این فرایند یکپارچگی دوام آوردند مانند فرهنگهای ایرلندی، کاتالانی، نروژی و... (در اروپای شرقی نیز شاید یونانی ها شبیه همین وضعیت را داشته اند). همچنین، مجموعه ی مهمی از نمونه های گذرا وجود دارد که در آنها جوامع قومی، گروه حاکم و سنت های فرهنگی «خاص خود» را داشتند امّا از حاکمیت و استقلال ملی مشترک بی بهره بودند - مانند آلمانی ها و ایتالیائی ها؛ یا بعدها، لهستانی ها (متعاقب از دست دادن حکومت خود).
حال در وضعیت دوّم که کار خودِ من روی آن متمرکز شده است، آغاز مرحله ی نوین شکل گیری ملت را می توان از زمانی دانست که گروههای منتخبی از قوم غیرمسلط به بحث درباره ی قومیت خود پرداختند و آن را به مثابه ملت بالقوه ی آتی به شمار آوردند. دیریا زود آنان به پاره ای کاستی ها پی بردند که این ملت آتی هنوز به آنها نیازمند بود؛ آنها به رفع کاستی های مزبور دست یازیدند و در پی آن برآمدند تا اهمیتِ تعلقِ آگاهانه به یک ملت را به همرزمان خود القا کنند. من این تلاش های سازمان یافته را برای دستیابی به کلیه ی صفات ویژه ی یک ملت تمام و کمال را (که البته در تمام موارد و در همه جا موفق نبوده است) جنبش ملی (national movement) می نامم. گرایش جاری به «ملّت گرایانه» (nationalist) نامیدن این جنبش ها موجب اشتباهات جدی می شود. چون ملّت گرائی به معنای اخص کلمه چیز دیگری است؛ یعنی دیدگاهی است که برای ارزش های ملت، در مقایسه با دیگر ارزش ها و منافع، اولویت مطلق قائل می شود. تمام میهن پرستان جنبش های ملی مرکز و شرق اروپا طی سده ی نوزده و اوائل سده ی بیست ملّت گرا به مفهوم دقیق کلمه نبودند. این اصطلاح را با دشواری می توان برای شخصیتهای بارزی مانند ورگه لاند wergeland شاعر نوروژی که کوشید زبانی برای کشور خود خلق کند؛ می کیه ویکس Mickiwicz نویسنده ی لهستانی که در آرزوی آزادی سرزمین مادری خود بود؛ و یا حتی مازاریک Masaryk شخصیت فاضل چک که در تمام طول عمر خود با ملیّون چک مبارزه کرد و سپس برنامه ای برای استقلال ملّی تدوین کرد و آن را تحقق بخشید به کار برد. ملت گرائی تنها یکی از چندین شکل آگاهی ملی بود که در جریان این جنبشها به وجود آمد. البته ملّت گرائی بعدها به یک نیروی با اهمیت در این منطقه تبدیل گردید، درست همان طور که در بخش های غربی تر منطقه ی دولت - شهرها به صورت نوعی سیاست قدرت با مایه های غیرعقلانی درآمد. امّا برنامه ی جنبش ملی کلاسیک از گونه ای دیگر بود. اهداف آن، سه گروه اصلی از خواسته ها را شامل می شد که با کاستی های محسوس در زمینه ی موجودیت ملی متناظر بود: (1) تکامل فرهنگ ملّی بر پایه ی زبان محلی، و کاربرد آن زبان در آموزش، ادارات و زندگی اقتصادی؛ (2) دستیابی به حقوق مدنی و خودگردانی سیاسی، در آغاز به شکل خودمختاری و سرانجام در قالب استقلال؛ (3) ایجاد یک ساختار اجتماعی کامل از بطن گروه قومی، شامل نخبگان تحصیل کرده، طبقه ی صاحب منصبان و کارآفرینان، و همچنین در صورت لزوم دهقانان آزاد و کارگران سازمان یافته. اولویت نسبی و زمان بندی این سه مجموعه از خواسته ها، در هر مورد فرق می کرد. ولی تنها با برآورده شدن همه ی این خواسته ها بود که جنبش ملی مسیر کامل خود را طی می کرد.
بین نقطه ی آغاز و سرانجام موفقیت آمیز هر جنبش ملی معیّن، به فراخور ویژگی فعّالان در آن جنبش و میزان تبلور آگاهی ملی در کلّ گروه قومی، سه مرحله ی ساختاری آن را می توان تمیز داد. در دوره ی نخست که آن را مرحله ی الف می نامیم، نیروی فعالان بیش از هر چیز در راه تحقیق درباره ی ویژگی های زبانی، فرهنگی، اجتماعی و گاه تاریخی گروه غیرمسلط و گسترش آگاهی از این ویژگیها به کار گرفته می شد - ولی بطور کلی نشانی از تأکید مشخص بر خواست های ملی برای رفع نارسائی ها، به چشم نمی خورد. (برخی حتی براین باور نبودند که گروهشان بتواند به یک ملت تکامل یابد). در دوره ی دوّم یا مرحله ی ب، دسته ی جدیدی از فعالان ظاهر می شدند که با تبلیغات میهن پرستانه برای «بیدار کردن» وجدان ملی در میان گروه قومی خود می کوشیدند تا نظر تعداد هرچه بیشتری از همقومان خود را به برنامه ی ایجاد یک ملت در آینده جلب کنند. البته این فعالان معمولاً در آغاز موفقیت چندانی به دست نمی آوردند ولی بعدها شمار روزافزونی از مردم به آنها پیوستند. همین که بخش عمده ای از مردمان ذهنیت خاصی در زمینه ی هویت ملی خود به دست آوردند، مرحله ی ج یعنی جنبش توده ها شکل می گرفت. تنها در این دوره ی نهایی بود که ساختار کامل اجتماعی می توانست عینیت پیدا کند، و در درون جنبش، جناح های محافظه کار - روحانی، لیبرال، و دموکرات با برنامه های خاص خود از هم تفکیک می شدند.
چهار نوع جنبش ملی
هدف از این دوره بندی آن است که بتوان مقایسه ی معنی داری بین جنبشهای ملی انجام داد - و از حدّ بررسی همزمان رویدادهای همزمان در سرزمین های مختلف اروپای سده ی نوزدهم پیش تر رفت و به مطالعه ی اشکال و مراحل مشابه تحولات تاریخی پرداخت. انجام چنین مقایسه ای نیازمند انتخاب مجموعه ی محدودی از ابعاد خاص است که بر اساس آنها بتوان جنبش های ملی مختلف را تجزیه و تحلیل کرد. روشن است که هرچه پدیده ی مورد مقایسه پیچیده تر باشد، شمار این گونه ابعاد مربوط بیشتر خواهد بود. امّا بطور معمول توصیه می شود که به جای بکارگیری یکباره ی شمار زیادی از ابعاد، به تدریج حرکت کنیم و نتایج تطبیقی را گام به گام گرد آوریم. در اینجا پاره ای از مهم ترین شناسه ها را برمی شمرم که برخی را من یا دیگران بررسی کرده ایم و بقیه می تواند موضوع تحقیقات آتی باشد؛ پیشینه ی اجتماعی و توزیع جغرافیائی مهین پرستان و فعالان اصلی؛ نقش زبان به عنوان نماد و محمل هویت ملی؛ جایگاه تئاتر (نیز موسیقی و فولکلور) در جنبش های ملی؛ برجستگی یا عدم برجستگی حقوق مدنی به عنوان یک خواسته؛ اهمیت آگاهی تاریخی؛ وضع نظام آموزشی و گستره ی باسوادی؛ مشارکت نهاد دینی و نفوذ مذهب؛ سهم زنان در مقام فعّال و نیز نماد جنبش ملی. به هر حال، دستاورد کار من، بیش از هر چیز مشخص شدن اهمیت محوری رابطه میان دو رشته تحولات در گونه شناسی جنبشهای ملی اروپای مرکزی و شرقی (و البته برخی جاهای دیگر) بود. این دو رشته تحولات عبارت است از گذار به مرحله ی ب و سپس به مرحله ی ج. و گذار به جامعه ای قانون سالار و مبتنی بر تساوی در برابر قانون - یعنی همان چیزی که بیشتر مرحله ی «انقلاب بورژوائی» نامیده می شود. با ترکیب این دو رشته از تحولات، می توانیم چها رنوع جنبش ملی را در اروپا از هم بازشناسیم:(1) در نوع نخست، تبلیغات ملی (مرحله ب) در رژیم قدیمی مطلقه آغاز شد ولی هنگامی جنبه ی توده ای به خود گرفت که تحولات انقلابی در نظام سیاسی پدیدار شد. یعنی هنگامی که جنبش سازمان یافته ی کارگری نیز ابراز وجود کرد. رهبران مرحله ی ب برنامه های ملی خود را در دل تلاطمات سیاسی تدوین کردند، مانند تبلیغات چک ها در بوهم، و جنبش مجارها و نروژی ها که تمام آنها در حدود سال 1800 وارد مرحله ی ب شدند. میهن پرستان نروژی در 1814 به قانون اساسی و استقلال خود دست یافتند، در حالی که چک ها و مجارها - هرچند به شیوه ای بسیار متفاوت - برنامه های ملی خود را طی انقلاب های 1848 تکامل بخشیدند.
(2) در نوع دوّم نیز تبلیغات ملی در نظام قدیمی صورت پذیرفت ولی گذار به جنبش توده ای یا مرحله ی ج، تا پس از انقلاب مشروطیت به تأخیر افتاد. این جابه جائی مانند لتونی، لیتوانی، اسلوونی و کرواسی یا از توسعه ی ناموزون اقتصادی سرچشمه می گرفت یا مانند اسلوواکی و اوکراین ناشی از سرکوب خارجی بود. می توان گفت که مرحله ی ب در کرواسی در دهه ی 1830، در اسلونی در دهه ی 1840، در لیتوانی در پایان دهه ی 1850 آغاز شد، ولی لتونی تا دهه ی 1870 به این مرحله نرسید - کرواسی قبل از دهه ی 1880، اسلوونی در دهه ی 1890، لیتوانی و لتونی تنها طی دوره ی انقلاب 1905 وارد مرحله ی ج شدند. در اسلوواکی مجاری کردن اجباری از گذار به مرحله ی ج پس از 1867 جلوگیری کرد، دقیقاً همان طور که روسی کردن سرکوبگرانه در اوکراین همین تأثیر را داشت.
(3) در نوع سوّم، جنبش ملی تحت رژیم قدیمی، و از این رو پییش از برقراری جامعه ی مدنی و نظام مشروطیت، خصلت توده ای به خود گرفت. این الگو قیام های مسلحانه را برانگیخت، و به اراضی امپراتوری عثمانی در اروپا - یعنی صربستان، یونان و بلغارستان - محدود می شد.
(4) در نوع آخر، تبلیغات ملی، نخست در نظام مشروطیت یعنی در یک محیط تکامل یافته تر سرمایه داری، صورت پذیرفت. و آن را باید مختّص اروپای غربی بدانیم. در این نمونه ها مانند اراضی باسک در کاتالون، جنبش ملی خیلی زود توانست به مرحله ی ج برسد در حالی که در نمونه های دیگر نیل به مرحله ی مزبور تنها پس از طی دوره ی طولانی مرحله ی ب صورت گرفت یا مانند ویلز، اسکاتلند و بریتانی اصلاً تحقق نپذیرفت.
البته هیچیک از گام هایی که تاکنون برداشته ایم از بیان تعریف تا دوره بندی که به منظور گونه شناسی صورت پذیرفته، به خودی خود هدف نیست. آنها ریشه یا دستاوردهای جنبش های ملی گوناگون را تبیین نمی کنند؛ و چیزی بیش از نقطه ی آغاز ضروری برای تحلیل علّی که هدف واقعی همه ی تحقیقات تاریخی است نیستند. علّت موفقیت اکثر این جنبشها در عصری که به ورسای ختم شد و شکست برخی دیگر از آنها چیست؟ و چه چیزی موجب گونه گونی روند تکامل و دستاوردهای آنها شده است؟ اگر عقیده ی مرسوم مبنی بر اینکه ملت گرائی موجد ملتهای اروپا بوده است، آشکارا بی اساس باشد، [انواع] توصیف های تک علّتی چندان بهتر به کار نمی آید. هر تجزیه و تحلیل قانع کننده ای باید چند علّتی باشد، و در میان سطوح مختلف تعمیم حرکت کند؛ و باید دوره ی زمانی طولانی از توسعه ی ناموزون اروپا را مدّنظر قرار دهد.
پیش درآمدهای شکل گیری ملت
هرگونه توصیفی از این نوع، باید با «پیش درآمدی» درباره ی شکل گیری ملت های جدید آغاز شود که ریشه در اواخر سده های میانی و اوایل عصر نوین دارند، یعنی دوره ای که نه تنها برای دولت - شهرهای غرب بلکه همچنین برای آن گروههای قومی که در مرکز و شرق قاره ی اروپا یا در دیگر نقاط همچنان زیر سلطه ی طبقات حاکم «بیگانه» باقی ماندند، اهمیت فراوانی داشت. البته از نظر تاریخی نمونه های گذرای بسیاری بین این دو نمونه ی آرمانی وجود داشته است. شمار زیادی از جوامع سده های میانی با زبان نوشتاری خود موفق به رسیدن به مرحله ی دولت - شهر نشدند، و برعکس خودمختاری خود را بطور نسبی یا کامل از دست دادند؛ در حالی که مردم آنها وضع قومی خود را حفظ کردند. این وضع درباره ی چکها، کاتالان ها، نروژی ها، کروات ها، بلغارها، ویلزی ها، ایرلندی ها و دیگران مصداق پیدا می کند. حتی در مورد آن دسته از گروههای قومی - مانند اسلوون ها، استونی ها یا اسلوواکها - که از لحاظ گونه شناسی تقریباً غیرمسلط بودند نمی توانیم گذشته ی مشترک آنها را به مثابه یک اسطوره ی صرف به فراموشی بسپاریم. کلی تر بگوئیم، میراث مرحله ی نخست فرایند شکل گیری ملت حتی اگر عقیم مانده باشد، اغلب منابع با اهمیتی را برای مرحله ی دوّم برجای می گذارد. این منابع، بویژه از این قرار است:1) در بیشتر نمونه ها، پاره ای از آثار خودمختاری سیاسی اولیه برجای ماند، هرچند به شماری از گروه های اجتماعی - سیاسی که به ملت «حاکم» تعلق داشتند محدود می شد و موجب بروز تنش هائی بین گروههای مزبور و حکومت مطلقه شد و گاه جرقه ای برای شروع جنبش های ملی آتی فراهم ساخت. این الگو را در اواخر سده ی هیجدهم می توان در بسیاری از بخش های اروپا مشاهده کرد - مانند مقاومت گروه های اجتماعی - سیاسی مجار، بوهمی و کروات در برابر تمرکزگرایی فرانتس ژوزف، واکنش اشرافیت فنلاند در برابر حکومت مطلقه ی نوپای گوستاو سوِّم، مخالفت زمینداران پروتستان در ایرلند با تمرکزگرایی انگلیسی، یا پاسخ بوروکراسی بومی نروژ به حکومت مطلقه ی دانمارک.
2) «خاطرات» استقلال یا حاکمیت ملی گذشته، حتی اگر مربوط به گذشته های دور بود، می توانست در انگیزش آگاهی ملیِ تاریخی و همبستگی قومی نقش مهمی بازی کند. این از نخستین استدلالهائی بود که میهم پرستان در اراضی چک، لتونی، فنلاند، بلغارستان، کاتالونیا، و جاهای دیگر در مرحله ی ب از آن استفاده کردند.
3) در بسیاری نمونه ها، زبان نوشتاری سده های میانی کم و بیش دوام آورده بود و تکامل اصول یک زبان جدید با ادبیات خاص خود را تسهیل می کرد مانند زبان های چک، فنلاندی، کاتالونی. ولی در سده ی نوزدهم درباره ی تفاوت بارز میان موارد وجود این میراث و فقدان آن بسیار مبالغه شد. در این سده گهگاه ادعا می شد که این تفاوت با تمایز بین مردم «با تاریخ» و مردم «بی تاریخ» انطباق دارد، حال آنکه در حقیقت برجستگی این امر به آهنگ پیدائی وجدان تاریخی ملتی که اکنون شکل گرفته بود محدود می شد.
به هر حال نکته ی روشن در همه ی این نمونه ها آن است که فرآیند شکل گیری ملت های جدید با گردآوری اطلاعات درباره ی تاریخ، زبان و رسوم گروه قومی غیرمسلط آغاز شد که به جزء حیاتی مرحله ی نخست تبلیغات میهن پرستانه تبدیل گردیده بود. پژوهشگران خبره مرحله ی الف گروه قومی را «کشف کردند» و زمینه را برای شکل گیری آتی «هویت ملی» پی ریختند. با این وجود، فعالیتهای فکری آنان را نمی توان یک حرکت اجتماعی یا سیاسی سازمان یافته به شمار آورد. تا این مرحله، میهن پرستان هنوز هیچگونه خواسته «ملی» مطرح نکرده بودند. تبدیل شدن اهداف این میهن پرستان را به اهداف آن جنبش اجتماعی که در پی تحولات فرهنگی و سیاسی بود، باید دستاورد مرحله ی ب دانست، و دلایل اینکه چرا چنین اتفاقی رخ داده هنوز به صورت یک پرسش مطرح است. چرا این علائق ادیبانه به دلبستگی های احساسی تبدیل گردید؟ چرا دلبستگی و وفاداری به یک منطقه باید به وجه مشخصه ی یک گروه قومی به مثابه یک ملت آتی تبدیل گردد؟
نقش پویایی اجتماعی و ارتباطات
به عنوان نخستین رویکرد، می توان سه فرآیند را که برای این تحول تعیین کننده است مشخص کرد: (1) بحران اجتماعی یا سیاسی نظم قدیم که با تنش ها و چشم اندازهای جدیدی همراه بوده است. (2) پیدایی نارضائی در میان بخش های مهمّی از جمعیت؛ (3) از دسترفتن ایمان [مردم] نسبت به نظام های اخلاقی سنتی، بویژه اُفت مشروعیت مذهبی حتی اگر تنها به بخش کوچکی از روشنفکران (شامل کسانی که تحت تأثیر خِرَدگرایی عصر روشنگری بودند و دیگر جریان های ناراضی) محدود می شد. در مجموع روشن است که در تحقیقات آتی باید به این وجوه گوناگون بحران، و به اهلیت و اشتیاق میهن پرستان برای نشان دادن واکنش ملی و نه صرفاً اجتماعی و سیاسی در برابر وجوه مزبور توجه بیشتری شود. تبلیغات ملی واقعی پاره ای از گروه های روشنفکری موجب پی ریزی مرحله حیاتی ب شد.ولی این به خودی خود به معنای تولد یک ملت جدید نبود، زیرا ظهور ملّت مستلزم شرایط بیشتری بود. از این رو باید پرسید تحت چه شرایطی این گونه تبلیغات برای گذار به جنبش توده ای مرحله ی ج که قابلیت به انجام رساندن برنامه ی ملی را داشت موفق از کار درمی آمد؟
دانشمندان علوم اجتماعی نظریه های گوناگوی برای تبیین تحول مزبور پرورانده اند، ولی چون این نظریه ها با واقعیات تجربی همخوانی ندارد، به ندرت می تواند رضایت بخش باشد. ارنست گلنر Ernest Gellner رشد «ملت گرائی» را اساساً ناشی از نیازهای کارکردی صنعتی شدن می داند. با این وجود، بیشتر جنبشهای ملی در اروپا کاملاً پیش از ظهور صنایع نوین، سربرآوردند و بطور معمول پیش از هرگونه تماسی با صنایع مزبور، مرحله ی ب از تکامل خود را به انجام رسانده بودند - در حقیقت بسیاری از آنها در شرایط عمدتاً کشاورزی تکامل یافتند. امّا به رغم رواج چنین جریان هایی در بسیاری از متون جامعه شناسی، نمی توانیم خود را به آن نوع توصیفات استقرائی محدود کنیم که موردنظر تاریخ نگاران سنتی بوده است. از این رو اجازه دهید دو عامل را در نظر بگیریم که نویسندگان مختلف آن را به گونه های متفاوت بیان کرده اند، ولی در اساس با یکدیگر اتفاق نظر دارند. این دو عامل را به اقتباس از کارل دویچ می توانیم پویایی اجتماعی و ارتباطات اجتماعی بنامیم. در اینجا وضع ظاهر نسبتاً سرراست به نظر می رسد.
می توانیم بپذیریم که در بیشتر موارد اعضای گروههای میهن پرست به حرفه هائی با پویایی کامل عمودی وابسته بوده اند، در حالی که در هیچ نمونه ای از میان گروههای کم تحرک از نظر اجتماعی مانند دهقانان برنخاسته بوده اند. به این ترتیب، به نظر می رسد که سطح بالای پویایی اجتماعی شرط مناسبی برای پذیرش برنامه های میهن پرستانه در مرحله ی ب فراهم می ساخته است. تا اینجا اشکالی در میان نیست. ولی متأسفانه می دانیم که این پویایی همچنین تسهیل کننده ی جذب موفقیت آمیز عمودی اعضای همان گروه در صفوف ملت حاکم می شده است. به همین ترتیب، ارتباطات اجتماعی به معنی انتقال اطلاعات مربوط به واقعیات و جهت گیری های ناظر بر آن یقیناً نقش مهمی در پیدائی جامعه ی سرمایه داری نوین بازی کرده - و اگر مشاغل میهن پرستان را تجزیه و تحلیل کنیم و به این نتیجه خواهیم رسید که تبلیغات ملی بیشترین اثر را برای افرادی از گروه قومی غیرمسلط برجای گذاشته است که به بهترین نحو از این مجراهای ارتباطی بهره مند بوده اند. تجزیه و تحلیل جغرافیایی موضوع نیز همین نتیجه را به دست می دهد. یعنی مناطقی که شبکه ی ارتباطی گسترده ای داشته اند، بیشترین آمادگی را برای پذیرش این تبلیغات از خود نشان داده اند. تا اینجا نظر کارل دویچ ثابت شده می نماید - یعنی اینکه رشد جنبش ملی (البته او درباره ی ملت گرائی صحبت می کند) با پیشرفت ارتباطات و پویایی اجتماعی که خود فرایندهایی در درون تحول عمومی تر جامعه هستند، مصادف بوده است.
با این وجود، باز هم ضرورت دارد که این فرضیه را در برابر حداقل دو نمونه ی حدّی آزمون کنیم. در یک نمونه ی نهایی باید از ناحیه پُلی نزی در لهستان در فاصله دو جنگ جهانی نام برد که با حداقل پویایی اجتماعی، تماس بسیار ضعیفی با بازار داشت و افراد با سواد در آن کم بودند. هنگامی که در سرشماری سال 1919 از ساکنان این ناحیه درباره ی ملیتشان پرسش می شد، فقط پاسخ می دادند: «همین حوالی». همین مسئله در لتونی شرقی، پروس غربی، لوزاتیای سفلی، و بسیاری از مناطق بالکان مصداق داشت. امّا وضع آن سر دیگر طیف چه؟ آیا رشد گسترده ی ارتباطات و میزان بالای پویایی آن می تواند به عنوان دلایل موفقیت در مرحله ی ب به شمار آید؟ به هیچ وجه. برعکس، تجربه ی سرزمین هائی مانند ویلز، بلژیک، بریتانی یا شلزویگ نشان می دهد که در صورت مسجل شدن اهمیت والاتر نظام بالنده قانونی این عوامل می توانسته با پاسخ ضعیفی به تبلیغات ملی همراه شود.
بحران و برخورد
به این ترتیب، گذشته از تحول اجتماعی و سطح بالای پویایی و ارتباطات، می بایست عامل مؤثر دیگری هم وجود داشته باشد که به تحّرک جبنش ملی کمک کند. من این عامل را تضاد منافع در سطح ملّی نامیده ام - یعنی نوعی تنش یا برخورد اجتماعی که می توانست بر پایه ی شکاف های زبانی (و گاه نیز مذهبی) ترسیم شود. نمونه ی رایج این عامل در سده ی نوزدهم عبارت بود از تضاد میان تحصیل کردگان دانشگاهی جدید که خاستگاهی در گروه قومی غیر مسلط داشتند، با نخبگان خشک مغز از ملت حاکم که بطور موروثی پست های مهم را در دولت و جامعه دردست داشتند. ولی برخوردهائی نیز بین دهقانان فرودست و مالکان حاکم، بین پیشه وران فرودست و بازرگانان و صاحبان صنایع حاکم، و غیره وجود داشت. تأکید بر این نکته اهمیت دارد که این تضاد گروههای اجتماعی را که بر سرنوشت جنبش های ملّی تأثیر داشته نمی توان به تضاد طبقاتی تقلیل داد - چون جنبش های ملی همواره مردم طبقات و گروههای متعددی را گرد می آورد به طوری که منافع آنان به وسیله ی طیف گسترده ای از روابط اجتماعی (از جمله روابط طبقاتی) تعیین می شد.چرا این نوع تضادهای اجتماعی که در قالب [مسائل] ملی بیان شد، در پاره ای از بخش های اروپا بیش از دیگر نقاط آن قاره موفق بوده؟ شاید مهمل به نظر آید، ولی می توان گفت که در سده ی نوزدهم غالباً تبلیغات ملی در مناطقی زودتر آغاز شد و پیشرفت کرد که بطور کلّی گروههای قومی غیرمسلط بویژه رهبران آنها به دلیل سرکوب مستبدانه ای که در چارچوب آن رشد یافته بودند، تحصیلات سیاسی ناچیزی داشتند و بدون تجربه ی سیاسی بودند. در این زمینه می توان به نمونه ی بوهم و استونی اشاره کرد. در این شرایط، مجال ناچیزی برای اشکال پیشرفته تر گفتگو و مناظره ی سیاسی وجود داشت. برای هر دو طرفِ قضیه، آسان تر بود که تضاد و خصومت ها را در قالب مقولات ملی - به عنوان خطری برای فرهنگ مشترک، یا زبانی خاص یا منافع قومی - بیان کنند. عمدتاً به همین دلیل است که از لحاظ گونه شناسی، جبنش های ملی اروپای غربی دچار نوعی انحراف هستند (نگاه شود به نوع چهارم در بالا). همین سطوح عالی تر فرهنگ و تجربه ی سیاسی اجازه داد تا تا تضاد منافع در بیشتر نقاط غربی [اروپا] در قالب سیاسی بیان شود. به این ترتیب، میهن پرستان فلامان از ابتدای دوره ی ب به دو جناح لیبرال و روحانی تقسیم شده بودند، و بیشتر رأی دهندگان فلامان با دادن رأی به احزاب لیبرال یا کاتولیک، ترجیحات سیاسی خود را بیان می کردند و تنها اقلیت ناچیزی، از خود حزب فلامان پیشتیبانی کردند. همین وضع را می توان در ویلز یا اسکاتلند امروزی مشاهده کرد.
در این شرایط، برنامه ی ملی به آسانی نمی توانست حمایت توده ها را به خود جلب کند، و در پاره ای نمونه ها گذار به مرحله ی ج هرگز صورت نپذیرفت. از اینجا می توان نتیجه گرفت که تنها در نظر گرفتن سطح ظاهری ارتباطات اجتماعی موجود در یک جامعه کافی نیست - بلکه همچنین باید به مجموعه ی محتواهایی که از طریق این ارتباطات انتقال می یابد نظر داشت (اگرچه حتی بخشی از این محتوا ناخودآگاه باشد). هرگاه شعارها و اهداف ملی که مبلّغان سیاسی به منظور بیان تنش های اجتماعی مطرح می کنند، واقعاً با تجربه روزمره و مستقیم زندگی، سطح عمومی تحصیلات، و نظام نمادها و کلیشه های جاری در میان اکثریت [اعضای] گروه قومی غیرمسلط مطابقت داشته باشد، مرحله ی ج می تواند در دوره ی نسبتاً کوتاهی به دست آید.
بدین ترتیب، الگوی یک جنبش ملی موفق همواره حداقل چهار عنصر زیر را در بردارد: (1) بحران مشروعیت، که با گرایش های اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی پیوند دارد؛ (2) [وجود] حداقلی از پیویایی عمودی اجتماعی (پاره ای از افراد تحصیل کرده باید از گروه قومی غیرمسلط باشند)؛ (3) [وجود] سطح نسبتاً بالائی از ارتباطات اجتماعی، شامل باسوادی، عمومیت تحصیلات و مناسبات بازار؛ و (4) تضاد منافع در سطح ملی. چنین الگوئی دعوی بیان همه چیز را در تاریخ طولانی و پیچیده ی جنبش های ملی ندارد. ولی اجازه دهید تا به رغم پرورانده شدن شمار زیادی «نظریه های جدید ملّت گرائی»، این نکته را با طرح پاره ای مسائل که امروزه برای ما لاینحل مانده است، روشن کنم.
شکافهائی که الگو آشکار می سازد
پژوهش تطبیقیِ خودِ من حول طیفی از شرایط اجتماعی مؤثر در مرحله ی ب جنبش های ملی اروپای سده ی نوزدهم دور می زند. تاکنون هیچ مطالعه ی مشابهی درباره ی مرحله ی ج صورت نپذیرفته است. در این جا نیز نه تنها در زمینه ی گروههای اجتماعی بسیج شده در هنگام استقبال توده ها از برنامه ی ملی، بلکه درباره ی اهمیت نسبی سه جزء اصلی خود موضوع، ضرورت تحلیل تطبیقی کاملاً احساس می شود. هیچ ترکیب آرمانی از این [سه جزء] وجود ندارد. مطلبی که باید بررسی کنیم عبارت است از روابط درونی میان چشمداشت های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی در برنامه ی ملی آن زمان، و نیز ساختار درونی هر یک از آن ها و خواسته های مشخّصی که از آنها سرچشمه می گرفته است. پیشاپیش می دانیم که این چشمداشتها و ساختار درونی می توانسته کاملاً تغییر یابد. گذشته از این، هنگامی که خواسته های سیاسی در برنامه ی ملی اولویت پیدا می کند، خود جنبش ناگزیر به میدان جنگ برای به دست آوردن قدرت تبدیل می گردد؛ این مبارزه نه تنها بر ضد ملت حاکم بلکه همچنین در درون رهبری جنبش ملی نیز جریان می یابد. تحت این شرایط، رهبری جنبش های ملی مشخصاً از روشنفکران به لایه های حرفه ای منتقل می گردد.موضوع مهم دیگر برای تحقیقات تطبیقی عبارت است از سیماشناسی اجتماعی میهن پرستان رهبر بویژه تحصیل کردگان ملی در منطقه. [بررسی های] تطبیقی اولیه ای که من درباره ی روشنفکران چک، لهستانی، اسلوواک، و آلمانی در این دوره انجام داده ام نشان می دهد که تاکنون کمبودهائی از نظر تفسیر کلیشه های ملی یا فرهنگ سیاسی و احساسات اجتماعی میهن پرستان وجود دارد. تفاوت بارز در ریشه های اجتماعی تحصیل کردگان آلمانی و چک در آن زمان، نکات تازه ای را درباره ی جنبش ملی هر یک از این دو گروه در بوهم روشن می سازد. همچنین باید خاطرنشان کنیم که تاکنون درباره ی آن روشنفکرانی که به دلیل تحصیلات یا قومیت خود، می توانستند در جنبش ملی شرکت کنند ولی از این کار طفره رفتند، کار کمی صورت پذیرفته است. بعلاوه باید درباره ی تحصیل کردگانی که از لحاظ ملی بی تفاوت یا [در حقیقت] حل شده اند، اطلاعات بیشتری به دست آوریم.
آخرین شکاف اساسی در تحقیقات معاصر درباره ی جنبش های ملی سده ی گذشته ممکن است غیرمنتطره به نظر آید. نقش های تاریخی و گذشته های موهومی که توسط میهن پرستان آن زمان تدوین شده است تا حد زیادی مورد مضحکه قرار گرفته است. ولی ما در حقیقت، مطلب چندانی درباره ی نقش واقعی تاریخ در پیدائی و رشد جنبش های ملی نمی دانیم. البته منبعی واقعی از تجربه ی تاریخی وجود داشت که بسیاری از این جنبش ها می توانستند از آن الهام گیرند - یعنی تمام اسناد و مدارک حاصل از مرحله ی آغازین و پیش نوین فرآیند شکل گیری ملت؛ و سپس اَشکال گوناگون بازتاب بعدی این اسناد و مدارک در آگاهی گروه قومی غیرمسلط. نوع تفکر تاریخی که در آغاز جنبش ملی پدیدار شد عموماً با آن چه [در مراحل پایانی] پرورش یافت، بسیار متفاوت بود. در این زمینه مقایسه میان اروپای غربی و شرقی، [یعنی] ملتهای حاکم و ملتهای تحت سلطه، آموزنده به نظر می رسد. هرگاه رمان های تاریخی آلمانی و چک در این دوره را در کنار هم بگذاریم نتایج گویائی به دست می آید: در حالی که بیشتر رمان های آلمانی قهرمانان خود را از رده ی حاکمان و اشراف (غالباً پروسی) برمی گزینند. رمان های چک به ندرت چنین کاری می کنند.
«ملّت گرائی های نو»: تکرار ملّت گرایی قدیمی
الگویی که تا اینجا بر پایه ی بررسی جنبش های ملی سده ی نوزدهم اروپا پرورانده شد تا چه اندازه می تواند برای درک «ملّت گرائی های نو» در اروپای مرکزی و شرقی امروز مفید باشد؟ [در این زمینه] دیدگاهی متعارف وجود دارد مبنی بر اینکه آشوب های جاری، از رهاشدن نیروهای نامعقولی سرچشمه می گیرد که در دوره ی کمونیسم سرکوب - منجمد - شده بودند و اکنون پس از پنجاه سال در حال تجدید حیات کامل هستند. این دیدگاه آشکارا سطحی به نظر می رسد. چنین برداشتی نامعقول است و بیش از فرایندهای تاریخی به افسانه های جن و پری نزدیک است. مناسب تر آن است که نیروهای شکل دهنده ی اروپای مرکزی و شرقی طی دهه ی گذشته را به عنوان «جنبش های ملی جدیدی» بینگاریم که ضمن داشتن اهداف متعدد مشابه با جنبش های ملی سده ی نوزدهم، تفاوت های بارزی هم با آنها دارند.بارزترین شباهت دو نوع جنبش ملی گفته شده در بالا، در بازتولید کنونی همان چشمداشت های سه گانه ای نهفته است که برنامه ی ملّی یک صد سال قبل را تشکیل می داد. طبیعتاً اهداف خاصی که در جنبش های ملی کنونی اروپای شرقی و مرکزی دنبال می شود با اهداف جنبش های ملی پیشین یکسان نیست ولی محرک های عمومی آنها رابطه ی نزدیکی با یکدیگر دارد. در اروپای شرقی و مرکزی و به ویژه در قلمرو اتحاد شوروی سابق، خواسته های زبانی و فرهنگی به شکل قهرآمیز بروز یافته است. در اتحاد شوروی [دولت مرکزی] بطور رسمی هیچگاه مانند حکومت تزاری زبان های محلی را زیرفشار قرار نداد - و در حقیقت در دوره ی میان دو جنگ جهانی، یعنی زمانی که زبان های بومی اوکرایین، روسیه ی سفید، قفقاز و آسیای مرکزی، زبان آموزش در مدارس و مطبوعات شده بود، به پیشبرد زبان های مزبور کمک شد. ولی در سرزمین های غربی که پس از جنگ [دوّم جهانی] به تصرف [شوروی] درآمد، چنین سیاستی دنبال نشد چون زبان روسی پیوسته به عنوان زبان رسمی دوایر دولتی تحمیل می شد. از این رو می توان به اهمیت مسئله ی زبان در این خطه پی برده برای نمونه، استونی اعلام کرده است که یکی از شرایط ضروری برای بهره مندی از حقوق مدنی، دانستن زبان بومی است؛ یا مولداوی الفبای لاتین را پذیرفته است. در کشورهای واقع در غرب رودهای بوگ و دنیستر، خواسته های زبانی کمتر مشهود بوده است. ولی در اینجا طی دهه های 1970 و 1980، به عنوان یکی ازنخستین علائم تجزیه یوگسلاوی، تلاش شد تا زبان کرواتی کاملاً مستقل از زبان صربی باشد؛ به همین ترتیب در اسلوواکی نیز انستیتو ادبیات اسلوواک (ماتیکا) در مباحثات زبان شناسی که با هدف استقلال ملی جریان دارد، پیشگام شده است.
گرچه امروزه اهمیت مسئله زبان از منطقه ای به منطقه دیگر فرق می کند، ولی عنصر سیاسی در تمام موارد از اهمیت محوری برخوردار است. دو هدف اصلی که در اینجا مطرح شده است، نمونه های مشابهی درگذشته دارد. از یک سو فراخوانی برای دموکراسی با درخواست برای حقوق مدنی در برنامه ی جنبش های «کلاسیک» مطابقت دارد؛ و از سوی دیگر، تمایل به استقلال کامل یادآور فشار برای خودمختاری قومی در سده ی نوزدهم است. در بیشتر نمونه ها ولی نه در تمام آن ها (مانند اسلوونی، کرواسی یا اسلواکی) تجربه ی برخورداری از دولت مسقل در دوره ی پیش از جنگ، به صورت الگوی تعیین کننده درمی آید. البته در سال 1992 در اکثر مناطق اروپای شرقی و مرکزی استقلال سیاسی بار دیگر مورد تأیید کامل قرار گرفت؛ در حالی که در اتحاد شوروی سابق تمام جمهوری های عضو هم اکنون دولتهائی هستند که از حداقل حاکمیت قانونی برخوردارند. در این شرایط نیروها در جهتی سوق می یابد که اکنون با استقلال به دست آمده باید آن را برگزید - یعنی به سمت مسئله سیاست گذاری در قبال همسایگان خارجی و اقلیتهای داخلی.
سرانجام، جنبش های ملی نو، در شرایطی که طبقات حاکم معمولاً به سرعت عوض می شوند، برنامه ی اجتماعی متمایزی را به نمایش درمی آورند. رهبران این جنبش ها در راه هدف خاصی تلاش می کنند؛ یعنی تکمیل ساختار اجتماعی ملت از طریق خلق طبقه سرمایه داری که با همان طبقه در دولت های غربی مطابقت داشته باشد، و خود آن رهبران از منزلتی بالا در این طبقه برخوردار باشند. در اینجا نیز شباهتهای ظاهری با گذشته بارز است.
بعلاوه،یک رشته شباهتهای مهّم دیگر هم وجود دارد. در سده ی نوزدهم، گذار به مرحله ی ب در زمانی روی داد که رژیم کهنه و نظام اجتماعی آن در آستانه ی فروپاشی بود. همزمان با تضعیف یا از میان رفتن قید و بندهای سنتی، ضرورت ایجاد هویت جمعی جدید موجب شد که مردم از طبقات اجتماعی مختلف گردهم آیند و سپس جریان های سیاسی در چارچوب یک جنبش ملی هدایت شود. به همین ترتیب، امروزه با فروپاشی حکومت کمونیستی و برنامه ریزی مرکزی، قید و بندهای مشابه از میان رفته و نوعی دلواپسی و ناامنی عمومی برجای مانده است که در آن آرمان ملی نقش وحدت جمعی را برعهده دارد. در شرایط حاد و بحرانی، مردم خصلتاً مایلند اتکا به گروه ملی خود را بیش از حد ارزشمند بشناسند.
همچون سده ی گذشته، پیداکردن هویت یک گروه ملّی، مستلزم ساختن شخصیتی ذهنی از یک ملت است. گذشته ی شکوهمند این شخصیت بخشی از خاطره هر شهروند را تشکیل می دهد، و شکست آن به عنوان نوعی ناکامی که هنوز موجب آزار است آنان را پریشان می کند. یکی از دستاوردهای این تشخّص ملی آن است که مردم، به گونه ای استعاری تر، ملت خود - یعنی خودشان - را در مجموعه ی واحدی در نظر خواهند گرفت. هرگاه بخش کوچکی از ملت دچار پریشانی گردد، این پریشانی در تمامی ملت احساس می شود؛ و اگر هر شاخه ای از یک گروه قومی - حتی گروهی که دور از ملت اصلی زندگی می کند - سدّ راه همگون سازی شود، ممکن است اعضای ملت اصلی آن را به عنوان تجزیه ی بخشی از کشور تلقی کنند.
البته این پیکره ی تشخّص یافته ی ملی - مانند سده ی نوزدهم - فضای متمایز و خاص خود را می طلبد. در حال و آینده طلب چنین فضائی بر پذیرش دو مقوله ی متفاوت که اغلب رابطه ی بسیار مجادله آمیزی با هم دارد، مبتنی است: نخست، مبنا قرار دادن ناحیه ای که مردم آن از لحاظ قومی همگن هستند، به عنوان گروه زبانی - قومی مشترک؛ و دوّم پذیرش پنداره ای از قلمرو تاریخی که مرزهای سنتی خود را دارد و اغلب اقلیتهای قومی دیگر را هم دربرمی گیرد. در سده ی نوزدهم، مقوله ی دوّم برای ملتهای اصطلاحاً تاریخی اهمیت خاصی پیدا کرد. به این ترتیب، چک ها همه ی سرزمین های داخل مرزهای بوهم و موزاوی را بخشی از قلمرو ملت خود می انگاشتند؛ کرواتها تمام سه بخش پادشاهی سده های میانی را مایملک خود می دانستند؛ واهالی لیتوانی شهر لهستانی - یهودی و یلنو را پایتخت حقیقی خود به شمار می آوردند. امروزه این طرح به طور بالقوه، گسترده تر هم شده است زیرا غیر از ملتهائی که در سده ی گذشته تاریخی پنداشته می شدند، ملتهای دیگری هم وجود دارند که پیش از جنگ جهانی دوّم تاریخ مشابهی به دست آوردند - مانند استقلال یافتن ملتهای استونی و لتونی پیش از جنگ؛ و حتی در دوره ی جنگ یعنی زمانی که اسلوواک ها و کروات ها با اجازه ی نازی های، قلمروهای تحت الحمایه ی خود را حفظ کردند. در این شرایط، رهبران جنبش های ملی جدید بار دیگر مایلند مرزهای دولتی را به عنوان حدود و ثغور ملی اعلان کنند و با اقلیتهای قومی دردرون قلمرو «خود» که هویتشان را می توان نادیده گرفت یااعضای آن ها را تبعید کرد، به عنوان بیگانه رفتار کنند. ذهنیت [مردم از جغرافیا بار دیگر نقش مهمی در اروپا بازی می کند، چون کودکان در مدارس ابتدائی پیوسته درباره ی نقشه های رسمی کشور خود می اندیشند.
خواسته های قومی - زبانی و مشکلات تنزل جایگاه
ممکن است پرسیده شود چرا درست در زمانی که دنیای غرب می کوشد تا قوم گرائی را به عنوان سازمان دهنده ی زندگی اقتصادی به فراموشی سپارد، بحثهای زبانی و قومی پیوسته در صدر برنامه ی بسیاری از جنبشهای ملی در اروپای مرکزی وشرقی قرار می گیرد؟ تجربه ی جنبشهای ملی کلاسیک منطقه می تواند راهگشای پاسخ به این پرسش باشد. هنگامی که تبلیغات این جنبش ها برای نخستین بار در سده ی نوزدهم آغاز شد، اعضای گروههای قومی غیرمسلط فاقد هرگونه آموزش سیاسی یا تجربه ی فعالیت در کارهای جمعی در جامعه ی مدنی بودند. در این شرایط، توسل به سخنرانی درباره ی حقوق بشر یا حقوق مدنی به سختی می توانست کارساز باشد. از نظر یک دهقان چک یا استونیائی «آزادی» به مفهوم الغای مطالبات فئودالی و امکان بهره برداری آزادانه از زمین کشاورزی خود بود و نه به معنای [برقراری] رژیم پارلمانی. وجود واقعی زبان و سنتهای مشترک می توانست آسان تر از مفاهیم آزادی قانونی که دور از ذهن بود پذیرفته شود. امروزه پس از پنجاه سال دیکتاتوری، به گونه ای تقریباً مشابه، هنوز فقدان آموزش در زمینه ی جامعه ی مدنی تا اندازه زیادی احساس می شود، و ممکن است خواسته های زبانی و فرهنگی بار دیگر به عنوا بدیلی برای خواسته های درهم آمیخته سیاسی مطرح گردد - این مسئله را می توان در یوگسلاوی سابق، رومانی، و دولتهای بالتیک مشاهده کرد. این امر عملاً حتی در جائی که گفتمان رسمی درباره ی دموکراسی حقوق مدنی جریان دارد نیز می تواند احساس شود.البته خواسته های زبانی و قومی همه جا اهمیت یکسانی ندارد. ولی در بسیاری از جمهوری های اتحاد شوروی سابق، صرف نظر از موقعیت رسمی زبان اصلی محلی، اصطلاح ملت مسلط اغلب به عنوان نشانه ای از ستم سیاسی باقی ماند. در سده ی نوزدهم بخش زیادی از مبارزات، جنبشهای ملی برضد بروروکراسی آلمانی زبان هابسبورگ، بوروکراسی روسی امپراتوری تزار یا دستگاه دولتی امپراتوری عثمانی، گردِ مسائل زبانی جریان داشت. امروزه نیز زبان بومی هر ملت کوچکی که برای استقلال می جنگد، خودبخود به عنوان زبان آزادی انگاشته می شود.
ولی در این زمینه مسائلی فراتر از حیثیت و نمادپردازی در میان است. بی میلی اعضای ملّت مسلط برای پذیرش برابری واقعی زبانی، همواره گروه قومی غیرمسلط را در وضع عینی نامساعدی قرار می دهد. آلمانی زبانان و مجاری زبانان اتریش - هنگری از فراگیری یا کاربرد زبان گروههای قومی دیگر که در قلمرو آنان می زیستند، سرباز می زدند. بعدها با فروپاشی امپراتوری مزبور و پیدائی دولت های مستقل جدید در 19 - 1918، بسیاری از این گروههای قومی یکباره دریافتند که به سطح اقلیتهای رسمی تنزل پیدا کرده اند. با وجود این، آنها هنوز خصلتاً بی میل بودند که سیطره زبان ملتهای کوچکی را بپذیرند که در حال حاضر مسلط بودند و حاکمیت در دست داشتند: مانند چک ها، رومانیایی ها، لهستانی ها و دیگران. این وضع انفجارآمیز بود و نتایج آن با ظهور رایش سوّم در آلمان جنبه ی سرنوشت ساز به خود گرفت.
امروزه فرایند قهقرائی مشابهی جریان دارد، چون - بویژه - روس ها در جمهوری های دوردست، به گروه اقلیت در دولت های مستقلی که برپایه ی جنبش های ملی در حال شکل گیری هستند تبدیل گردیده اند. مطابقت تاریخی وضع آلمانی تبارها و روس تبارها شگفت انگیز و دلهره آور است.
ویژگی دوره ی پس از کمونیسم
نقش تضادهای اجتماعی ملی در شرایط معاصر چیست؟ در عالم نظر ممکن است فرض کنیم در جائی که برخورد منافع مستقیماً بتواند نمود سیاسی یا اجتماعی پیدا کند، تضادها پدیدار نخواهد شد. با وجود این و به رغم محدود بودن دانش ما، پیشاپیش روشن است که شماری از این تضادها در حال پیداکردن و جهت گیری ملی است.بسیاری از جنبه های وضع جاری در منطقه را باید در تاریخ اروپا بی همتا دانست. نظم قدیم که بر اقتصاد برنامه ای و حکمفرمائی نخبگان حزبی مبتنی بود، یکباره فرو ریخت و نوعی خلأ سیاسی و اجتماعی برجای گذاشت. در این شرایط، نخبگان جدید که در رژیم قدیم آموزش دیده و سپس در رأس جنبش ملی قرار گرفته بودند، به سرعت مواضع رهبری جامعه را اشغال کردند. در سده ی نوزدهم [نیز] قشرهای تحصیلکرده ی متعلق به گروه های قومی غیر مسلط اهداف مشابهی را دنبال می کردند، ولی ناچار شدند به اشغال تمام مواضع توسط نخبگان ملت حاکم بسنده کنند، و شرط موفقیت آنان پذیرش اشکال سنتی زندگی، اصول اخلاقی، و قوانین بازیِ طبقه ی بالاتر از خود بود. ولی امروزه پویایی اجتماعی عمودی و نیل به سطوح بالاتر ثروت و قدرت منوط به رعایت هیچ سنتی نیست بلکه بیشتر چنین می نماید که به سادگی نتیجه ی خودخواهی فردی یا ملی باشد. خلأ موجود در بالای جامعه، امکان ارتقاء سریع افراد را پیش آورده است چون طبقه ی جدید حاکم با جذب نیرو از سه جریان اصلی یعنی سیاستمداران نوآموز (که برخی از آنان درشمار ناراضیان پیشین بوده اند)، دیوانسالاران کهنه کار (مدیران کارآمد اقتصاد دستوری قدیم)، و کارآفرینان در حال ظهور (گاه با سرمایه ی مشکوک)، شروع به شکل گیری کرده است. مبارزه در داخل و در میان این گروهها برای دستیابی به موقعیت ها، تاکنون شدیدترین تضاد منافع را در دوره ی پس از کمونیسم تشکیل داده است؛ در هر جا که اعضای گروههای قومی مختلف در یک قلمرو واحد زندگی می کنند، امروزه تنش هائی با ویژگی های ملی سربرآورده است. در سده ی نوزدهم، تضاد منافع ملّی مشخصاً از فرایندهای رشد اقتصادی و پیشرفتهای اجتماعی سرچشمه می گرفت - یعنی پیشه وران سنتی در برابر صنعتگران متجدد، دهقانان خرده پا در برابر زمینداران بزرگ، یا کارآفرینان میانه رو در برابر بانکداران بزرگ قرار می گرفتند و برای سهم خود از غنیمتی که در حال بزرگ شدن بود، می جنگیدند. ولی امروزه، این نوع تضادها آشکارا بر زمینه ای از رکود و افول اقتصادی صورت می پذیرفت و غنیمت مورد منازعه درحال کوچک تر شدن است. در این شرایط، تعجبی ندارد که دامنه ی تضادها در درون خودِ جنبش ملی مشخصاً گسترده تر از گذشته باشد. یکی از دستاوردهای [این شرایط] آن است که سخن گفتن از یک برنامه ی واحد را بسیار دشوار می کند، زیرا حتی برنامه هایِ احزاب «ملت گرای» (راستین) کنونی که از لحاظ روش ها و اهداف می توانند کاملاً متمایز از یکدیگر باشند، طیف گسترده ای از موقعیتهای سیاسی را مجسم می سازد. در عین حال، ارتباطات اجتماعی با کیفیّت عالی تر که به کمک رسانه های گروهی الکترونیک تحقق پذیرفته است، موجب تبدیل سریع تر تبلیغات ملی به احساسات توده ای گردیده است. و در نمونه هائی که منافع ملی وجود ندارد، امکانات بیشتری به وجود آمده است تا با ترفندهای عوام پسندانه بتوان منافع مزبور را پی ریزی کرد. [از این رو] در جریان مبارزه بر سر قدرت، کنترل رسانه های گروهی در اروپای مرکزی و شرقی اهمیت حیاتی دارد چون استفاده ی ماهرانه از آن، قدرت فوق العاده ای به کنترل کنندگان می دهد. البته این نتایج به هیچ وجه فراگیر نیست.
تفاوت دیگری که هم در برهه ی کنونی وجود دارد که ممکن است اثری وارونه داشته باشد. [یعنی] در سده ی نوزدهم، جنبش ملی و فرآیند شکل گیری ملت، و نیز ملّت گرایی در تمام نقاط اروپا عمومیت داشت، در حالی که جنبش های ملی جدید اروپای مرکزی و شرقی زمانی بر صحنه ظاهر می شوند که اندیشه ی یکپارچگی اروپا در بخش غربی این قاره به صورت یک واقعیت درآمده است. البته گونه ی احتمالی این یکپارچگی تا حد زیادی مورد بحث است، چون دو جریان مخالف درگیر آینده ی قانونی اروپا هستند - یعنی یک گرایش در پی آن است که اروپا را تبدیل به قاره ای از شهروندان بدون توجه به قومیت آنها گرداند، و گرایش دیگر پایبندی شدیدی به هویت های سنتی قومی دارد و می کوشد اروپایی متشکل از واحدهای جداگانه دولتهای ملی بسازد. صرف نظر از برآیند این تضاد، نمی توان از این نکته چشم پوشید که رهبران همه ی جنبش های ملی جدید در منطقه ی کمونیستی سابق، گرایش خود را برای الحاق به یک اروپای متحد آشکار کرده اند. در این زمینه می توان از دو فرآیند (ذهنی) مکمل برای هویت گروهی در اروپای مرکزی و شرقی سخن به میان آورد: نخست، هویت ملی که بر تجارب تاریخی گروههای قومی مختلف در منطقه مبتنی است و موجب تضادهای گفته شده در بالا می شود؛ و دوِّم هویت اروپایی که چشم اندازها و امیدهای نویی را در پیش رو قرار می دهد. اگر قرار بود دوره بندی های جنبش ملی را درباره ی فرایند یکپارچگی خود اروپا به کار بندیم، بدون شک اروپای غربی را در مرحله ی ب موفق می دانستیم و اروپای مرکزی و شرقی را در آغاز همان مرحله می دیدیم - البته در مورد اروپای مرکزی و شرقی باید بین اعلامیه های اقتصادی فرصت طلبانه برای پیوستن به آرمان های اروپا، و آرزوهای فرهنگی و سیاسی پیوند با این آرمان ها، تمایز قائل شد.
چشم اندازهای فاجعه؟
اثرات احتمالی جنبش های ملی جدید در منطقه ی کمونیستی پیشین بر کل قاره ی اروپا چیست؟ روند تأسف بار جاری درجائی که دیروز یوگسلاوی خوانده می شد، خطر این برهه را آشکار می کند. سخت گیری های آشتی ناپذیر در زمینه خصائل قومی این ملت، به سرعت منجر به سیاست بازی های ملّت گرایانه به معنای واقعی کلمه شده است. به محض آنکه این نیروی محرکه رها شود، درخواست های اخلاقی یا انسان دوستانه مشخصاً بی فایده خواهد شد - این مسئله ناشی از بی استعدادی کسانی که دست به چنین درخواستهائی می زنند، نیست؛ بلکه همانطور که تجربه ی پیشینیان نشان می دهد، به آن دلیل است که به محض توده ای شدن این حرکتهای جدید، آنها را دیگر نمی توان با بحث های عقلانی به انحراف کشاند یا با نیروی سیاسی سرکوب کرد (در این مورد اخیر حتی ممکن است حرکتهای مزبور افراطی تر شود). به این ترتیب، تا چه حد این جنبشها نه تنها یکپارچگی بلکه ثبات اروپا را به خطر می اندازد؟می دانیم که فاجعه آمیزترین نتیجه ی جنبشهای ملی کلاسیک این منطقه آن بود که در جریان کمک به تسریع جنگ های جهانی نخست نقش داشت. امروزه خرده گیران به «ملت گرائی نو» در اروپای مرکزی و شرقی درباره ی خطرهای تکرار این توالی شوم هشدار می دهند. ولی چیزی که آنان فراموش می کنند آن است که اساساً سیاست های ملت گرایانه ی قدرتهای بزرگ موجب جنگ شده - و تضاد بین دولتهای کوچک و بین سیاستمداران ملی گرای آنها برای تهییج مردم مورد استفاده قدرتهای مزبور قرار گرفته است. «ملّت گرائی - قوم گرائی» معاصر عمدتاً پدیده ای مربوط به گروههای قومی یا ملتهائی می شود که اهمیت چندانی در سطح بین المللی ندارند. تضادهای حاصل از پدیده ی مزبور در حقیقت عوامل بی ثباتی منطقه است ولی صلح در اروپا را مانند آغاز سده ی حاضر به خطر نمی اندازد - یا به هر حال تا زمانی که قدرتهای بزرگ برای بهره برداری از این نیروهای محلی اقدام نکنند، خطری به وجود نخواهد آمد. در حال حاضر این چشم انداز بعید می نماید، چون تمام دولتهای بزرگ اروپا غیر از روسیه، اکنون به جامعه ی اروپا پیوسته اند. معذالک، این احتمال را نباید کاملاً از نظر دور داشت که شماری از سیاستمداران و احزاب در دولتهای مهم غربی از پاره ای از جنبشهای ملی نو به عنوان ابزاری برای گسترش دامه ی نفوذ خود استفاده می کنند. برخی افراد ابتکار عمل آلمانی ها در اسلوونی و کرواسی را به این گونه تفسیر می کنند. البته اکنون مشکل دیگری هم در منطقه به چشم می خورد، مشکلی که بیشتر یادآور دوره ی بین دو جنگ جهانی است تا دوره ی آخر سده ی بیستم. این مشکل عبارت است از موقعیت اقلیتها در دولتهای پس از [فروپاشی] کمونیسم. این اقلیتها بردو گونه اند: گونه ی نخست شامل آن دسته از گروههای قومی می شود که در نواحی نسبتاً متراکم و تحت سلطه ی ملتی دیگر زندگی می کنند و درعین حال به ملتی در آن سوی مرزها تعلق دارند، مانند مجارها در اسلوواکی یا ترانسیلوانی، صرب ها در کرواسی، لهستانی ها در موراوی، روس ها در استونی، آلبانی ها در کوزوو؛ گونه ی دوّم شامل اقلیتهای قومی ی شود که در خطّه دولتی که به خودشان تعلق ندارد، پراکنده شده اند مانند اسلوواکها یا آلمانها در مجارستان، رومانی ها در صربستان، ترکها در مقدونیه، و کولی ها در همه جا. در هر یک از این دو گونه، جنبش اقلیتها ممکن است با ظاهری مشابه جبنشهای ملی، شکل گیرد ولی [همواره] این تفاوت را با جنبشهای ملّی دارد که هیچگاه نمی تواند امید دستیابی به یک دولت ملی مستقل داشته باشد. اهداف عالی این جنبشها [نهایتاً] می تواند خودمختاری سیاسی یا تجدیدنظر در مرزها باشد. امّا روشن است که چنین اهدافی در برخی مواقع می تواند بیش ازهدفهای خود جنبشهای ملی جدید انفجارامیز باشد.
سرانجام، بر پایه ی دانسته هایی که از جنبشهای ملی کلاسیک سده ی نوزدهم داریم به درستی می توان این پرسش را مطرح کرد که: در نیروی محرکه ی جنبشهای جدید چه چیزهائی را می توان تغییرپذیر و چه چیزهائی را تغییرناپذیر انگاشت؟ پیش شرط اساسی تمام جنبهشای ملی قدیم و جدید، وجود یک بحران عمیق در نظم پیشین، از میان رفتن مشروعیت آن، و محو ارزش ها و تمایلاتی است که آن را پابرجا نگه می داشته است. در جنبشهای جاری، بحران مزبور با رکود اقتصادی و خطر انحطاط اجتماعی آمیخته است. و موجب آشوب های عمومی روزافزون می شود. ولی در هر دو دوره، عنصر حیاتی سوّمی نیز وجود دارد که عبارت است از سطح نازل فرهنگ و تجربه ی سیاسی توده های مردم. ویژگی خاص برهه ی کنونی عبارت است از انطباق سه شرط مزبور یعنی بحران اجتماعی، رکود اقتصادی، و بی تجربگی سیاسی؛ و این همه در زمانی رخ داده است که تأثیرات آن به دلیل متراکم شدن و افزایش سرعت ارتباطات اجتماعی، صدچندان می شود. به محض آنکه نظم حاکم - حکومت مطلقه یا کمونیسم - دستخوش نوعی آزادسازی شد، [پیدائی] جنبشهای اجتماعی یا سیاسی بر ضد آن اجتناب ناپذیر گردید. و این جنبشها به شرطی به جنبشهای ملی تبدیل می گردید که دو عامل دیگر هم در آنها دخالت می کرد. این دو عامل عبارت است از: کمبودهای واقعی که مانع برخورداری از یک زندگی کامل می شود و وجود تنش های مهمی که در چارچوب توسعه ی ناموزون [سرمایه داری] می تواند تضادهای ملی انگاشته شود. هرگاه این گونه جنبشهای ملی، درگذشته و حال، خصلت توده ای به خود گیرد، دیگر نمی توان با منع قانونی یا کاربرد زور آنها را متوقف کرد. در نهایت شاید امروزه بتوان این جنبشها را، به شیوه ای «اروپائی» یا تعلیمات مدنی در مدارس یا رسانه های گروهی، و با اقدامات رسمی به اعتدال کشاند و توازن قومی معقولی در اشتغال مردم به وجود آورد. محدودیتهای این گونه اقدامات بسیار روشن است. تنها چاره ی مؤثر و حقیقی و متأسفانه رؤیائی ترین راه [رهایی از] خطرات وضع کنونی، حلّ بحران اقتصادی منطقه و پدید آوردن رونقی تازه است.
«فهرست منابع مقاله در دفتر ماهنامه موجود است.»
منبع: مجموعه مقالات جهان سیاست
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}