نویسنده: غلامحسین ابراهیمی دینانی




 

در عصری که ما زندگی می کنیم اگر با تاریخ به عقب برگردیم با دو جریان متفاوت و عمده فکری، فرهنگی، مذهبی، رو به رو هستیم، از فیلسوفان امروز تا به سقراط که ابوالفلاسفه است. که فیلسوف گفت و گوست، دیالوگ. و اگر از ادیان شروع بکنیم، سابقه اش البته زیاد است به خصوص در ادیان ابراهیمی، ادیان سامی می رسیم به حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام، که پیغمبر تکلیم است، سقراط فیلسوف گفت و گو، و حضرت موسی (ع) پیغمبر تکلیم، تکلیم گفت و گو نیست، گفتن است. سقراط گفت و گو می کند، حضرت موسی می گوید، از جانب خداوند، و «کلم اللله موسی تکلیما»، سقراط با کلمه گفت و گو می کند و گفت و گو طبیعتاً از راه کلام است، با زبان صحبت می کرد. گفت و گو می کرده، حضرت موسی (ع) هم تکلم می کند، وحی را از جانب خداوند می گیرد، خداوند با او تکلم می کند، و کلام خدا را بیان می کند، گفت و گو نیست. چه تفاوتی است بین گفتن و گفت و گو؟ دیالوگ و مونولوگ، شاید با یک نظر دقیق تر بتوانیم ادعا کنیم که مونولوگ هم ترکیبی از دو مونولوگ است، دو نفر که با هم صحبت می کنند، دو جور می توانند حرف بزنند، به یک معنی دیالوگ است، هر کدام سعی می کند که دیگری را آنچنان که هست بشناسد، واقعاً دیالوگ است.
گاهی هم هر کدام آن دیگری را در خود می شناسد، من دیگری را وقتی می شناسم که در خود ببینم، دیگری، اعم از انسان یا هر چیز دیگری، همه چیز را در خود می شناسم و در خود می بینم. اگر با این تعبیر صحبت بکنیم دیالوگ ترکیبی از دو مونولوگ است. من وارد این بحث نمی خواهم بشوم، حالا آقای مجتهدی را دیدم که موضع گرفتند و از این حرف خوششان نیامد. بله، بحث من اصلاً این نیست و از این فقط دارم عبور می کنم، شما بفرمایید که دیالوگ دو تا مونولوگ نیست بلکه همان دیالوگ است. من چیز دیگری می خواهم بگویم، اتفاقاً همان را می خواهم بگویم، می خواهم بگویم ما یک جریانی داریم که تکلیم است، کلام خداست.
فقط کلام خداست و بس و تسلیم. و یک جریانی داریم که دیالوگ است، گفت و گوست، البته وقتی که می گوییم سقراط فیلسوف گفت و گوست، شما به من نگویید که همه گفت و گو می کنند چرا سقراط فیلسوف گفت و گوست؟ ما هم هر روز گفت و گو می کنیم، شهر پر از گفت و گوست، روستا پر از گفت و گوست، بله، بسیاری از گفت و گوها وراجی است، محتوای اصیلی ندارند، حداکثر آن این است که حوائج زندگی است. گفت و گوی سقراط، گفت و گوی با محتواست، گفت و گوی وجود است، سخن وجود است، پرسش وجود است، به همین جهت سقراط فیلسوف گفت و گوست و دیگر مردم که فیلسوف نیستند در واقع گفت و گو ندارند، وراجی می کنند. وراجی هم شاید ورادی به قول مرحوم دکتر فردید باشد، ورّاد، ورد می گویند یا شاید هم ورد می گویند، نمی دانم؟ این بحث به قوت خود همچنان باقی است بعضی از ارباب ادیان، مؤمنان، می گویند خداوند با انسان صحبت می کرد، سخن گفت، تکلم کرد، دیگر نیازی به گفت و گو نیست، به سخن خداوند گوش فرا بده و سکوت کن، یعنی تسلیم، تمام شد، جای گفت و گو نیست. هم اکنون ما با همین مسئله رو به رو هستیم و در همیشه تاریخ، و در آینده نیز شاید. خداوند صحبت کرد چه نیازی به گفت و گوست؟ خداوند گفت، تو فقط گوش بده و برو، و تسلیم باش. «و کلّم الله موسی تکلیما»، البته اگر من بتوانم این مونولوگ را به دیالوگ برگردانم که بعضی ها موافق نیستند، و بعد به یک معنی دیالوگ را هم به مونولوگ، شاید بتوانیم یک ارتباطی برقرار کنیم، ولی اگر نشود همین دو جریانی است که هستیم. گفتن تنها و تسلیم محض یک جریانی است و یک لوازمی دارد، من وارد لوازم آن نمی شوم. الان هم همین طور است، فقط گوش بده و حرف نزن. بعضی ها اصلاً ایمان را همین معنی کرده اند، تسلیم، فقط تسلیم. آیا باید ایمان را فهمید؟ یا باید به فهمیدن ایمان آورد؟ این هم دوباره یک مشکل دیگری اینجا ایجاد می شود. به عقل و فهم ایمان داشته باشیم؟ شما چه فتوا می دهید؟ یا ایمان را باید تعقل کنیم و بفهمیم؟. به عقل و ادراک مؤمن باشم؟ یا ایمان را بفهمم؟ نمی دانم راه حل آن چه هست؟ مسئله بسیار بغرنجی است.
اما فقط همین را می خواهم بگویم که، با کلمه شروع شده همه چیز، اول هم کلمه بود، و کلمه خدا بود. حالا این کلمه گاه یک طرفه است، فقط تکلیم است، یک وقت هایی هم گفت و گوست، سقراط دارد گفت و گو می کند، با کلمه آغاز می کند، کلمه همان پرسش است، گفت و گو وقتی واقعی است که، پرسش باشد. بدون پرسش گفت و گو همان وراجی است که عرض کردم، جایی که پرسش نیست اساساً سخن نیست. سخن مبتنی بر پرسش است، سخن در آنجا آغاز می شود که پرسش مطرح می شود، سخن جدی، سخن سقراطی، اگر پرسش نیست سخن نیست. شاید سخن خداوند هم پرسشی به زمان حال بوده، و الاّ شاید تکلم خدا هم معنی ندارد، خد با که صحبت می کرد؟ اگر به لسان استعداد گوش نبود، و پرسشی نبود فکر می کنم خدا هم صحبتی نمی کرد. چنان که صحبت هم نکرده بود یک زمانی. شما کلام خدا را حادث می دانید یا قدیم؟ نمی دانم، این هم بحث دیگری است که من نمی خواهم وارد آن بشوم. بالاخره کلام یک مبدئی دارد، و همانجاست که یک زبان، یک گوش استعدادی دارد که خداوند صحبت کرده است، و البته گوش شنوایی اگر باشد سخن خداوند همیشه هست، سخن خداوند که مثل من نیست که یک لحظه صحبت کند، بعد خسته بشود و بخواهد استراحت کند، متکلم بودن یکی از صفات خداوند است. صفات هم قدیم است به قدم ذات. گوش نبوده، کلام نبوده، الان هم گوش باشد کلام خدا هست.
گوش اسرار شنونیست، و گرنه اسرار برش از عالم معنی خبری نیست که نیست. موسی یی نیست که دعوی انالحق شنود ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست. آنجا هم گوش لازم است، حالا کلام هست منتها از آن طرف کلام خداست و از این طرف تسلیم است.
سقراط گفت و گو می کند و پرسش برایش مطرح است که گفت و گو، گفت و گوی سقراطی است. پرسش از چه؟ پرسش اساسی و اصلی از کجا شروع می شود و درباره چه است؟
سقراط از چه می پرسد؟ از این که ظهر چلوکباب بخوریم یا آبگوشت؟ پرسش اساسی پرسش وجود است، پرسش از هستی اساس کار است. حالا همان ارسطو هم که فرسنگ ها از استادش افلاطون و استاد او سقراط فاصله دارد، و به عقیده مورخین فلسفه، فلسفه را منحرف کرده از آن حالت معنوی آن، در واقع خود ارسطو هم اولین پرسش را، پرسش وجود می داند. اس المطالب الثلاثه. حاجی سبزواری ما هم بعد از 2500 سال به شعر عربی گفته: مطلب ما، مطلب هل، مطلب لم، و خود حاجی توضیح داده که مطلب هل مقدم بر مطلب ماست، مطلب ما صحبت از ماهیت است، مطلب هل سؤال و پرسش از وجود است، و او توضیح می دهد مادامی که پرسش از وجود نباشد، مطلب ما، سؤال از ماهیت بی معنی است، شرح لفظ است، وراجی است، شرح الاسم است. وقتی پرسش از ما، به ما هو معنی واقعی پیدا می کند که پرسش هل، هل وجودی، به اصطلاح حکماءِ ما، پرسش از وجود باشد. و سقراط پرسشش، پرسش از وجود است، حالا از وجود چه می پرسد؟ سؤال بعدی این است، این هم یک پرسش: از وجود چه می پرسد؟ یک غیر وجودی، می آید از وجود می پرسد: بله؟ پرسش کننده باید غیر از پرسش شده باشد، از وجود چه می پرسد؟ چرا زهر است این زهره که از وجود بپرسد؟ عدم از وجود می پرسد؟ ماهیت از وجود می پرسد؟ که خود تابع است. پرسش کننده کیست؟ خود هستی. از خود هستی، جز هستی هیچ پرسش کننده نیست، و هستی از که می پرسد؟ از خود که هستی است. هستی را از زبان سقراط می شنویم، سقراط به زبان وجود سخن می گوید. اگر زبان سقراط زبان وجود نباشد پرسشش بی معنی است، مثل پرسش های ما که وراجی است. ما از زبان وجود که نمی پرسیم، پرسش هایمان بی معنی است، چلوکباب و چلوخورش است. پرسش از آن وجود است، و درباره وجود. و پاسخ از همان جایی بر می آید که پرسش از آنجا بر می آید. پاسخ را از کجا باید پیدا کنیم؟ باید برویم سراغ منشأ پرسش و منشأ پرسش را پیدا کنیم، از آنجایی که پرسش آمده، پاسخ هم در همانجا باید باشد. پس زبان سقراط در پرسش از وجود زبان هستی است، و اگر سقراط به زبان هستی سخن می گوید به من اجازه بدهید که بگویم سقراط پیغمبر است، و چرا پیغمبر نباشد؟ نزاع لفظی که نداریم، من دلم می خواهد بگویم پیغمبر است، شما دلتان نمی خواهد بگویید پیغمبر است، شما بگو یا من نگویم. زبان او زبان زید پسر عمرو نیست، حسن پسر تقی نیست، زبان، زبان وجود است، و به زبان وجود کسی که صحبت می کند نوعی از نبوت است. حالا من نمی گویم موسی است، نمی گویم حضرت عیسی است، اما نوعی از نبوت است، دلتان هم می خواهد قبول نکنید.
سقراط این پرسش را چگونه مطرح می کند؟ پرسش از هستی به چه شکلی در می آید؟
می گوید: ماهوالوجود؟ وجود چیست؟ از ماهیت وجود نمی شود سؤال کرد، ماهیت ندارد، پرسش هستی از زبان سقراط اگر هست، که هست، سقراط از خودش می پرسد، خودش اینجا زبان وجود است، خودش هم ظهور وجود است. می گوید من کیستم؟ یا خود را بشناس، خودت را بشناس به این ترتیب طرح سؤال می کند. نمی گوید وجود چه مقوله ای است، کلمه وجود چه هست؟ هستی چه هست؟ بحث لفظی نمی کند، «وجود»، «هستی»، اینها را نمی گوید، می گوید خودت را بشناس. کلام جاودانه، تا قیامت تا وقتی که بشر بشر است، این پرسش به قوت خود باقی است. و همچنان پاسخ می طلبد، برای این که پرسش غیرمتناهی است خودت را بشناس، خودم را بشناسم؟ حضرت سقراط، خودم را چه طور بشناسم؟ اشکال کار همین بود که ارسطو آمد خراب کرد؟ به قول شما، گفت: انسان حیوان ناطق است، حالا بعد آمدند گفتند انسان حیوان هنرمند است، انسان ابزارساز است، حیوان اقتصادی است، و و و .... از بیرون خواستند بشناسند، اینها دیگر پاسخ نیستند، به همین جهت هم حل نمی شوند، حیوان ناطق، حیوان اقتصادی، حیوان ابزارساز، چه فرقی است بین انسان حیوان ناطق است ارسطو و خودت را بشناس سقراط؟ هر دو درباره انسان است، و هر دو هم می خواهند انسان را بشناسند. انسان ارسطو انسان ماهوی مفهومی است، گرفتاری انسان سقراطی این است که معلوم نیست که به کجا خواهد رسید، این انسان حضوری است و دیگر به مفهوم و ماهیت کاری ندارد، «خودت را بشناس»، «یا انسان حیوان ناطق است» هر دو درباره انسان است، ولی بین این دو راه فاصله بسیار زیاد است. در پاسخ خودت کیستی؟ یا خودت را بشناس، ما نمی توانیم بگوییم من حیوان ناطقم، حالا شناختم.
اصلاً از این طریق نمی توانم بشناسم، اصلاً راه بسته است، برای همیشه مسدود است، نمی شود شناخت. پس چه طور باید خود را شناخت؟ این است که در تعبیر حکمای ما، که من به زبان حکمای خودمان یک ذره بهتر می توانم حرف بزنم، دستم بازتر است، مسئله عالم حضور است و همان است که سهروردی ما، حکیم اشراقی ما، روی آن مانور می دهد. همان حرف سقراط است، با زبان دیگر، با بیان دیگر. می گوید خودت را بشناس، چگونه می شود خود را شناخت؟ که همان پرسش از هستی است. سهروردی سه یا چهار برهان اقامه می کند بر این که: انسان خودش را از طریق مفاهیم، و ماهیات و علوم حصولی، حیوان ناطق و امثال ذالک.... ممکن نیست که بشناسد، اصلاً امتناع عقلی دارد، این شناختن نیست. برای این که تمام این مفاهیم هر چه قدر هم که دقیق باشند و هر چه قدر هم که ادّق مفاهیم و ماهیاتی است که از بیرون گرفته ام و در مقام حضور- به تعبیر سهروردی- حضور من اوست. حیوان ناطق من نیستم، اوست. هر چه غیر من است اوست تعبیر سهروردی همین است، حرف سقراط هم همین است. وقتی که می گویم «من» از کلمه «من»، یک چیزی می فهمم، و هر چه که بخواهم آن را توصیف کنم، حالا این ناطق است، این عالم است، این واصل است، این کامل است، اینها اوست، این مفاهیم اوست، وقتی که می گویم من، این مفاهیم اوست، حالا او من می شود او و من، همه چیز اوست. من یک محضری است، یک شهودی است که نمی دانم کجاست، نمی توانم به آن اشاره کنم، اشاره همیشه به غیر است، حتی اشاره عقلی نه اشاره حسی، اشاره حسی اشاره به چیزی است، اشاره عقلی هم اشاره به چیزی است. اشاره به غیر است، حتی اگر به خودم اشاره کنم خودم را غیر می بینم، خودم را باید غیر فرض کنم که به خودم اشاره کنم، این هم غیر است، پس آنجایی که منِ منِ من است و هیچ غیری نیست، او نیست، کجاست؟ نمی توانم آن را توصیف کنم. هیچ وصفی برای آن ندارم، هر چه توصیف کنم او خواهد بود، توصیف ها اوست حدها اوست، من بازی با الفاظ نمی کنم، دارم با کلمه من و او بیان می کنم «من» و «او» در این مشهد، در این محضر، محضرِ «خود»، همه چیز اوست و او من نیست. و سقراط وقتی که می گوید خودت را بشناس، او را می خواهد دنبال او می گردد. حالا او را چه طور باید پیدا بکنیم؟ این منی که دیگر همان هستی است، بله، منِ هستی است، به هستی هم نمی شود اشاره کرد، و اگر بخواهم قوی تر بگویم اناالحق حلاج هم همین است، یعنی اناالوجود، چه فرقی می کند حلاج با سقراط؟ حالا نمی خواهم بگویم سقراط یک قلندر است، سقراط یک فیلسوف است، ولی حلاج را می توانم بگویم یک درویش نیست او هم یک فیلسوف است، او هم یک عارف است، و به نظر من در اینجا عارف با فیلسوف هیچ فرقی نمی کند، چرا نباشد؟ حلاج هم یک فیلسوف است انا الحقّ، منتها این «اَنأ» را که می گوید، این «حق» را که می گوید، می خواهد بگوید منِ حسین بن کذا نیستم، من که هستم؟ من؟ عین حرف حلاج انالحقّ می باشد، و این پرسش از هستی از همین جا آغاز می شود، و شناخت خود است از طریق حضور، و اینجاست که باز اخلاق، علم نظری و علم عملی یکی می شود، اینجاست که وجود فضیلت می شود و فضیلت وجود، در افلاطون ما سقراط را از زبان افلاطون می شناسیم، افلاطون بیان کننده سقراط است. بنابراین، سهروردی چهار تا برهان دارد که شما را به آنها ارجاع می دهم. در هر حال من سخنرانی را شروع کردم، بحث من درباره همان پرسش از هستی است، پرسشی که سقراط مطرح کرده و پرسش از هستی است. به زبان خودت را بشناس مطرح می شود. نمی شود وجود از چه هست، اگر آن را بگوید اصلاً سراغ هستی نمی شود رفت، از این طریق باید برویم، یا خود همان هستی است یا حداقل نزدیک ترین هست به هستی، حالا من نمی گویم «خود» هستی است. ما راهی به هستی نداریم جز از طریق «خود». یا سرانجام هستی همان خود خواهد بود، یا اگر هم هستی همان خود نباشد، که حالا اینجا باز یک مقداری دقت لازم است و من وارد آن بحث هم نمی خواهم، بشوم، این جز خود وجود ندارد. سهروردی چهار برهان اقامه کرده بر این که از غیر این طریق شناخت خود امکان ندارد، چون همه چیز او می شود، یعنی من، منِ قلابی می شود، این من هایی که تا حالا تعریف کردند همه من های قلابی است، من نیستند، راه سقراط این است، راه گفت و گو هم همین است، و اگر گفت و گو، گفت و گوی سقراطی باشد به معنی واقعی کلمه، واقعاً بسیاری از مسائل در عالم حل می شود، و تمام این مشکلاتی که الان با آنها مواجهیم از این بابت است که گفت و گو نیست، و شاید اگر تکلیم موسوی، تکلیم حضرت موسی هم درست فهمیده شده بود، و نه صرف تسلیم، همراه با تعقل بود، که ضمن این که ایمان به تعقل، تعقل ایمان هم با آن همراه شده بود ما امروز گرفتار این خشونت ها نبودیم، خشونت آریل شارون همین است، نمی تواند گفت و گو بکند، این ظهور این حرف است، برای این که نتوانسته کلام خدا را بفهمد. او نمی تواند بفهمد، می گوید همین است، یک طرف دارد، اگر می توانست گفت و گو کند مشکل حل می شد سقراط می خواهد گفت و گو کند، حتی با کلام خدا، گفت و گو با کلام خدا چگونه ممکن است؟ همین که ایمان را تعقل کنم، و به تعقل نیز ایمان بیاورم، ما هر دوی آنها را باید داشته باشیم. به تعقل ایمان بیاورم، و ایمان را نیز تعقل کنم.
منبع :مجموعه مقالات سقراط، فیلسوف گفتگو