پسا مارکسیسم و «پسا مارکسیسم»
چکیده
چرا امروز می بایست، به بازاندیشی پروژه سوسیالیسم بیندیشیم؟ ارنستو لاکلاو و شنتال موفه، در پاسخ به این پرسش، تلاش دارند در تاریخ معاصر، نقشی فعال و آگاهانه و نه انفعالی و کورکورانه را در پیش گیرند هدف خود را انتزاعی روشن (به طور نسبی)، از کشمکش هایی که در آن سهیم هستند و فهم تغییراتی که پیش چشمانشان رخ می دهند، قرار داده و در واپسین تحلیل، بدین نتیجه می رسند که لازم است با بهره بردن از روی واسازی دریدا، شالوده و ساخت مارکسیسم ارتدکسی را مورد چالش جدی قرار دهند.لاکلاو و موفه از یک سو، به چالشی بنیان کن علیه رویکردهای «تقلیل گرا، جوهرگرا و جهان شمول» برخاستند و از سوی دیگر، به نقد آموزه های مبتنی بر برداشتی خاص از جامعه روی آوردند: آموزه هایی که جامعه را از دریچه عناصر مستقلی و دارای هویتی خاص مورد تحلیل و تعریف قرار می دهند (جوهرگرایی عناصر) و بدین ترتیب، افقی فراسوی مارکسیسم ارتدوکسی، فراساختگرایی و هرمنوتیک گشودند. با این هدف، این دو متفکر نقطه عزیمت تئوریک خویش را بر شماری از جریان های نظری و فلسفی نظیر: واسازی دریدا، تبارشناسی و دیرینه شناسی فوکو، روانکاوی لاکان، پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر، پراگماتیسم رورتی، زبانشناسی و نشانه شناسی مدرن (سوسور، بارتز و...) رهیافت فراتحلیلی ویتگنشتاین و هژمونی گرامشی بنا نهادند.
واژگان کلیدی: پساساختگرایی، پسامارکسیسم، پسامدرنیسم، رایدکال دموکراسی، گفتمان، هویت ربطی، هژمونی.
«مگر این که چپ با پذیرش «زمانه نوین» بتواند به حیات حاشیه ای خود ادامه دهد... هسته مرکزی زمانه نوین را چرخش از اقتصاد تولید انبوه فوردیستی به نظم نوین منعطف تر پسافوردیستی مبتنی بر کامپیوترها، فناوری اطلاعات و ربوتیک تشکیل می دهد. اما زمانه نوین چیزی بیش از تحولات اقتصادی است. جهان ما در حال نوسازی است. تولید انبوه، مصرف انبوه، کلان شهر، دولت به عنوان برادر بزرگتر، رویش هرز مناطق مسکونی و دولت ــ ملت در حال افول هستند و انعطاف پذیری، تنوع، افتراق، بی ثباتی، ارتباطات، تمرکززدایی و بین المللی شدن در حال ظهور می باشند. در این فرایند، هویت های ما، درکمان از خود و به همراه آن ذهنیت های ما در حال دگرگونی اند، ما در حال گذار به عصری جدید هستیم.»
(Marxism Today. October 1988)
مقدمه
در زمانه ما، بر ویرانه های مارکسیسم ارتدوکسی (1)، نهال اندیشگی نوینی به نام «پسامارکسیسم» در حال روییدن است؛ نهالی که هم نشانی از نوعی «بدعت» در آن نهفته و هم نشانی از چیزی «بدیع» در آن آشکار است. به بیان دیگر، پسامارکسیسم، هم پیام آور «گسست» است، و هم نوید دهنده «پیوست»؛ هم «مابعد» است و هم «فراسو»؛ هم «آغاز» هم «ادامه»؛ هم «عبور» هم «توقف»؛ هم «سازه شکن» هم «سازه ساز»؛ و در یک کلام، هم «مارکسیسم» است و هم «مارکسیسم» نیست. مارکسیسم است، زیرا خود را «خوانشی دیگر» از میراث نظری مارکس می داند، و مارکسیسم نیست، زیرا بت و بتخانه مارکسیسم ارتدکسی را با هم به آتش کشیده است. همچنین مارکسیسم است، زیرا نمی توان آن را محصول یک تحول و تبدل رادیکال ایدئولوژیک تعریف کرد، بلکه بیش تر تلاشی است برای انطباق با دگرگونی های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جهان، و مارکسیسم نیست، زیرا نمی توان آن را صرفاً حرکتی برای روزآمد کردن مارکسیسم تعریف کرد، بلکه بیش تر می توان آن را تلاشی برای تجدید ساختار و بازسازی کامل این ایدئولوژی دانست.(2)از این رو، پسامارکسیسم بیش از آن که در چارچوب اصول «رادیکالیسم سنتی» قابل تحلیل باشد، در پرتو تحولات سیاسی و فلسفی دو دهه اخیر قابل فهم است. فاصله گیری پسامارکسیسم از چپ مدرن و راست مدرن و تلاش آن برای گشودن عرصه ای جدید برای سیاست، رها کردن بخش عمده میراث سوسیالیسم را به دنبال داشته و نوعی چرخش گفتمانی را موجب گردیده است. در عین حال، این امر باعث نشده که پسامارکسیسم به ورطه لیبرالیسم بیفتد. بنابراین، می توان آن را رویکرد سیاسی مستقل و متمایز از گفتمان های قبلی دانست.
از این منظر، همان گونه که لاکلاو و موفه (1) تصریح می کنند، پسامارکسیسم هم «پسامارکسیسم» به معنای بازگشت به بنیان ها و اصول اساسی مارکسیسم، و هم «پسامارکسیسم» به معنای تلاش برای بهره بردن از تئوری های جدید پساساختگرایی، واسازی، پسامدرنیسم و فمنیسم در باز خوانش مارکسیسم است، به گونه ای که آن را با فضای جدید فرهنگی مخالف دکترین مارکسیسم کلاسیک مرتبط کند.(Stuart, 1998:2) به تعبیر استوارات هال،(2) پسامارکسیسم آمیزه ای از «یک جنگ مانور»(3) علیه چپ مارکسیستی و «یک جنگ موضع»(4) درون حوزه دانشگاهی است.
با این تصویر و تعریف از پسامارکسیسم، این دو اندیشمند تلاش می کنند همچون بازیگران مؤثر در تاریخ معاصر، ایفای نقشی فعال و آگاهانه و نه انفعالی و کورکورانه را در دستور کار معرفتی خود قرار دهند و هدف خود را انتزاعی روشن (به طور نسبی) از کشمکش هایی که در آن سهیم هستند و فهم تغییراتی که پیش چشمانشان رخ می دهند، تعریف نمایند.
1.به اعتقاد لاکلاو و موفه، واقعیت تاریخی پروژه سوسیالیستی که امروزه با چهره ای متفاوت بروز و ظهور یافته، با واقعیت تاریخی چند دهه پیش تفاوت زیادی دارد و تنها زمانی می تواند تعهد و رسالت خود، به عنوان یک متفکر و سوسیالیست، را به انجام رساند که از همه تغییرات آگاه بود و در کوشش برای رسیدن به همه نتایج در سطح تئوری پافشاری کرد. به تصریح آنان، تنها راهنمای سوسیالیست ها برای انجام این وظیفه، می باید «دقت بسیار و عمیقی» باشد که لئوناردو به عنوان قانون کار فکری از آن یاد می کند: دقتی که هیچ فضایی برای شعبده بازانی که صرفاً به دنبال حمایت از یک توجیه متروکند، باقی نخواهد گذاشت (Loclau and Mouffe, 1985:1).
این چهره متفاوت واقعیت تاریخی پروژه سوسیالیستی، ریشه در تحولات ژرفی دارد که در زمانه ما در حال حادث شدن هستند. برخی از این تحولات در فضای سیاسی و فرهنگی موجود، عبارتند از:
ــ تغییر در گشتاوری های ساختاری (5) سرمایه داری که منجر به افول طبقه کلاسیک کارگر شده است؛
ــ نفوذ عمیق روابط تولید سرمایه داری در حوزه زندگی اجتماعی که آن را دستخوش جابه جایی و دگرگونی کرده است؛
ــ دستگاه بوروکراتیک دولت رفاه، منجر به تولید اشکال جدید اعتراضات اجتماعی شده است؛
ــ ظهور بسیج توده ها در کشورهای جهان سوم، الگوهای کلاسیک مبارزه طبقاتی را به چالش طلبیده است؛
ــ کالایی شدن زندگی و بوروکراتیک شدن روابط اجتماعی و رشد اشکال جدید فرهنگی که با توسعه ابزارهای ارتباط جمعی مرتبط هستند و باعث شکل گیری فرهنگ توده ای و تزلزل هویت های سنتی شده اند.
از این رو، به اعتقاد آنان، در این وضعیت، چپ هیچ گزینه ای جز این که خود را تسلیم کثرت گرایی و منطق و منش جنبش های جدید اجتماعی نماید، ندارد. به بیان دیگر، چپ برای تضمین مانایی خود نیازمند پویایی عمیق نظری (تئوریک) است و این نیز حاصل نمی گردد، مگر از رهگذر نوعی واسازی رادیکال «انگاره سیاسی» (6) سنتی حاکم بر جریان چپ. این فرایند، به نوبه خود، متضمن پیرایش چهره قدسی مارکسیسم و سوسیالیسم و حذف و طرد اصول مقدسی همچون: «طبقه گرایی» (7)، «اقتصادگرایی» (8)، «دولت گرایی» (9)، «جزمیت گرایی» (10)، «انقلاب گرایی» (11)، «تاریخ گرایی» (12)، «جهان شمول گرایی» (13)، «جوهرگرایی» (14) و... است.
به نظر آنان آموزه های مارکسیستی نظریه پردازانی مارکسیستی همچون کائوتسکی، به غایت خام و ساده انگارانه است آن هم درست به همان معنای ابتدایی و حقیقی این کلمه که بر مبنای آن کائوتسکی به نحوی کاملاً آشکار نظریه ای درباره فرایند ساده سازی رو به افزایش ساختار اجتماعی و آنتاگونیسم های نهفته در بطن آن، ارائه می کند. به اعتقاد لاکلاو و موفه، جامعه کاپیتالیستی به سوی نوعی تمرکز فزاینده دارایی و ثروت پیش می رود که در دستان معدودی از بنگاه ها قرار دارد؛ و نوعی پرولتاریزه شدن گوناگون ترین اقشار اجتماعی و مقولات شغلی و حرفه ای نیز با فقر روبه گسترش طبقه کارگر ترکیب می شود. این فقر و قوانین ضروری تحول سرمایه داری که در خاستگاه سرمایه داری جای دارند، موانعی بر سر راه نوعی خودآئین شدن واقعی عرصه ها و کارکردهای موجود در متن طبقه کارگر هستند: مبارزه اقتصادی صرفاً می تواند به موقعیت های اندک و بی ثبات دست یابد و این امر به نوعی انقیاد موجود و بالفعل اتحادیه کارگری تحت سازمان حزبی می انجامد، سازمانی که خود به تنهایی می تواند موضع پرولتاریا را از طریق تسخیر قدرت سیاسی به میزانی چشمگیر دست کاری کند. سویه ها یا موارد ساختاری جامعه کاپیتالیستی، همچنین فاقد هر گونه شکل خودآیینی نسبی اند. به طور مثال، دولت بر حسب زمخت ترین نوع ابزارگرایی ارائه می شود. از این رو، ساده انگاری موجود در پارادایم کائوتسکی، پیش از هر چیز، عبارت است از نوعی ساده سازی نظام تفاوت های ساختاری که برسازنده جامعه کاپیتالیستی اند. نظریه کائوتسکی، نه صرفاً بدین دلیل که شمار تفاوت های ساختاری بجا و مناسب را تقلیل می دهد، بلکه به این علت که از طریق انتساب یک معنای واحد به هر یک از این تفاوت ها، آن ها را تثبیت می کند و این تفاوت ها خود به مثابه یک موقعیت و محل دقیق در متن نوعی کلیت درک می شوند، ساده انگارانه است. در نهادیت، سادگی یا ساده انگاری در یک ساحت سوم نیز حضور دارد، یعنی آن ساحتی که به نقش خود نظریه ارجاع می دهد. اگر این متن کائوتسکی ای اولیه با متون دیگری مقایسه شود که در زمره نوعی سنت متقدم یا متأخر مارکسیستی جای دارند، آن گاه درمی یابیم که این متن خصلتی حیرت انگیزتر را در دل خود جای داده است: این متن خود را به منزله سیستماتیزه کردن و تعمیم نوعی تجربه شفاف و واضح که در برابر انظار همگان قرار دارد، عرضه می کند از آن جایی که هیچ نوع هیروگلیف اجتماعی وجود ندارد تا رمزگشایی اش کنیم، ما با نوعی تناظر کامل میان نظریه و عمل جنبش کارگران مواجهیم (لاکلاو و موفه، 18:1384).
به نظر لاکلاو و موفه تجدیدنظر در شرایط جدید سوسیالیسم، آنان را ناگزیر می کند تا اولاً، پذیرای دگرگونی های جهانی که در آن زندگی می کنند ــ با همه ابعاد بی بدیلش ــ باشند، و برای سازگار کردن آنها با طرح های کهنه و قدیمی تلاش نکنند. ثانیاً، عبور از شرایط و زمان حال به گذشته را مشی و هدف خود قرار داده و به کنکاش و وارسی و بررسی شالوده شکنانه وقایع گذشته، همچون مبارزات، کشمکش ها و ستیزش ها، به عنوان شجره نامه وضعیت کنونی، بپردازند.
افزون بر این، آنان تنها راه نیل به دموکراسی رادیکال (اتوپیای پسامارکسیستی) را، استقبال از تعدد و تنوع استراتژی های رهایی می دانند. از این منظر، اگرچه سوسیالیسم کماکان عنصر ضروری دموکراسی رادیکال است، لکن تنها یک عنصر در میان انبوهی از عناصر دیگر است. در واقع، در مقابل بازسازی یک جامعه سلسله مراتبی، آلترناتیو چپ باید تعیین جایگاه خود در عرصه انقلاب دموکراتیک و گسترش زنجیره های همگونی میان کانون های مختلف مقاومت و مبارزه علیه ظلم و سرکوب باشد. بنابراین، وظیفه چپ نمی تواند کنار گذاشتن ایدئولوژی لیبرال ــ دموکراسی باشد، بلکه برعکس، وظیفه آن تعمیق و گسترش آن در جهت یک دموکراسی رادیکال و متکثر است.
2.لاکلاو و موفه، برای سازمان دادن این نظام اندیشگی چند چهره، در نخستین گام، به تعریف و ترسیم یک «جغرافیای مشترک گفتمانی» در میانه جریان های نظری و فلسفی بسیاری همچون: «واسازی» دریدا (15)، «تبارشناسی» (16) و «دیرینه شناسی» (17) فوکو، «روان کاوی» لاکان (18)، «پدیدارشناسی» هوسرل و هایدگر، «پراگماتیسم» رورتی (19)، زبان شناسی و نشانه شناسی (20) مدرن (سوسور، بارتز و...)، رهیافت «فراتحلیلی» (21) ویتگنشتاین و «هژمونی» گرامشی، می پردازند.
آن چه این گرایش های گوناگون فکری ــ معرفتی را به صورت یک پیکره همگون و سازواره جلوه گر می سازد، مفصل بندی (22) (3) آنان پیرامون آموزه ای کاملاً ربطی (23) است.(4) این آموزه ربطی نیز، به نوبه خود، ریشه در رویکردهای گفتمانی نوین دارد.
ارمغان این نظام اندیشگی پیچیده در عرصه سیاست و اجتماع، آموزه های نوینی هستند که در بستر آنان «میکروفیزیک قدرت» جای «ماکروفیزیک قدرت»؛ «میکروپلتیک» جای «ماکروپلتیک»؛ «زیست ــ قدرت» و «قدرت ابژه/ سوبژه ساز» جای «قدرت حاکم» می نشینند. رقابت سیاسی، به عنوان تلاش نیروهای رقیب سیاسی برای تثبیت نسبی دال های مذکور، در قالب پیکره هایی خاص معنا می یابد. هژمونی، به عنوان تثبیت نسبی رابطه بین دال و مدلول و نظریه ای در باب تصمیماتی که در عرصه ای غیرقابل تصمیم گیری اتخاد می گردند، تعریف می شود. قدرت، نشانه و ردپای حدوث در درون ساختار تعریف می شود. جامعه، به مثابه شیئی محسوس و واحدی که فرایندهای جزئی خاص خود را بنا می نهد، غیرممکن دانسته می شود. عرصه سیاست، عرصه بازی تکثرها، تمایزها، و ساحتی غیرعقلانی و پیش بینی ناپذیر تصویر می شود. تصورات (اخلاقی، سیاسی و معرفت شناختی)، بدون زمینه فرض شده، و بنابراین، آنان را حاصل ساختارهای قدرت دانسته که به طور ناخودآگاه سیاسی هستند. تمرکز بر رخداد می شود. این سخن، بدین معناست که قدرت صرف نظر از جایگاه آن در «واقعیت» و ارتباط با جبر «مادی»، در معرض چنگ یازیدن، جابه جایی و نیز تکرار است.
3.بی تردید، آن چه شکل گیری چنین حرکت تجدیدنظرطلبانه و شالوده شکنانه پسامارکسیستی را ممکن می گرداند، رویکردی «گفتمانی» است. لاکلاو در مقاله «پسامارکسیسم بدون پوزش» تلاش می کند تا با بیانی ساده، تعریف و تصویری گویا از این مفهوم به دست دهد: فرض کنید که من در حال ساختن دیواری با کمک شخص دیگری هستم. در لحظات و دفعات متوالی و مشخص از وی می خواهم که آجری به من بدهد و سپس آن را به دیوار نیم ساخته اضافه می کنم. اولین کنش، یعنی تقاضای آجر، یک کنش زبانی است و دومی، یعنی افزودن آجر به دیوار، کنشی فرازبانی است. اکنون باید پرسید که آیا من واقعیت هر دو کنش را با تمایز قائل شدن میان آنان در قالب تضاد امر زبانی/فرازبانی، به یک کنش تقلیل داده ام؟ پاسخ منفی است، زیرا به رغم تفاوت، این دو کنش از برخی جوانب، از جمله این حقیقت که هر دو بخشی از یک کنش کلی یعنی «ساختن دیوار» هستند، مشترکند. بدیهی است، اگر این کلیت، هم عنصر زبانی و هم غیرزبانی را شامل شود، خود آن (کلیت) نمی تواند صرفاً زبانی یا صرفاً غیرزبانی باشد. کلیت مذکور می بایست مقدم بر این تمایز قرار گیرد. ما این «کلیت» را که در درون خود هم عنصر زبانی و هم فرازبانی را شامل می شود، گفتمان می نامیم (Laulau and Mouffe,1987).
بنابراین، تحلیل «گفتمانی» آن گونه که بخصوص از سوی ارنستو لاکلاو و شنتال موفه در کتاب «هژمونی و راهبرد سوسیالیستی» (1985)، ارائه شده است، تلاشی است برای تئوریزه کردن آموزه ای نوین در وادی علوم سیاسی و اجتماعی. در سپهر این نگرش و رویکرد نوین، رهیافت گفتمانی ارتباطی تنگاتنگ با کنش های اجتماعی، عقاید و مشی و منش های آدمی در زندگی روزمره سیاسی یافته و به کارکردی مشابه با روش «فهم و اندریافت» (24) ماکس وبر که سعی در درک و تحلیل کنش های اجتماعی از طریق کشف مقاصد عامل کارگزار اجتماعی دارد، مسلح می شود.(5)
بر پایه چنین تعریفی از گفتمان، از منظر لاکلاو ما به طریقی کاملاً متفاوت امکان دسترسی به گفتمان را پیدا می کنیم. به عبارت دیگر، برعکس سوسور و دریدا که از امکان نشانه های اجتماعی اتمیزه شده دفاع می کنند و برعکس این ادعای فرمالیست ها که تصوری کلی، بسته و خودبسنده از ساختار امکان پذیر است، لاکلاو از مسیر سومی سخن می گوید که در آن ساختار و نشانه هم زمان شالوده شکنی می شوند. براین اساس، نه فهمی از ساختار بسته امکان پذیر است و نه عناصر یک ساختار به صورت مجزا و بدون رابطه، قابل فهم هستند.
از رهگذر گزاره های فوق، اولاً، مشخص می شود که پسامارکسیسم، یک جنبش واحد و سامان یافته نیست، بلکه در درون آن «جنگ مواضع و منظر» های گوناگون برپاست، و آن چه این خرده ــ گفتمان های گوناگون را در یک پیکره واحد سامان می دهد، وجود یک نقطه گره ای یا کانونی (25) سلبی به نام «مارکسیسم ارتدکسی» است. ثانیاً، مشخص می شود که تمرکز این نوشتار بر آثار و اندیشه های ارنستو لاکلاو و شنتال موفه و دیگر اندیشمندان پسامارکسیستی است که آموزه های آنان در این فضای گفتمانی قابل تعریف و تحدید است. ثالثاً، مشخص می شود که پسامارکسیسم موجودیت و هویت خود را وام دار و باردار نحله های متفاوت فکری است. لذا فهم آن جز در پرتو فهم این نحله های نظری ممکن نمی گردد.
4.اما، این تلاش برای عبور از مرزهای مارکسیسم ارتدکسی، آغازی در پس آغاز لاکلاو و موفه دارد. همان گونه که روبرت کورتس (26) به ما می گوید، اعلام مرگ مارکسیسم حرف تازه ای نیست و تاکنون بارها تکرار شده است. اما مادام که انسان در روابطی اسیر است که او را بنده جبر کور نگه می دارند، مارکسیسم همواره از نو توانسته و می تواند قدرت پایداری و توان بقای خویش را به اثبات رساند؛ در تاریخ تجدد هرگز بر شرایط بردگی انسان غالب نشده است و ما امروز نیر آشکارا بیش از هر زمان دیگری از وفا کردن به وعده های براندازی انقلاب به دوریم. البته نباید آن قدرها به رستاخیز به اصطلاح خود به خودی نظر مارکس و متحوای رهایی بخش آن دل بست، آن طور که مثلاً نئولیبرال ها به نفس شفابخش بازار یا برخی مارکسیست های متأخر به «مدل انباشت» آتی سرمایه داری دل خوش کرده اند یا فرقه های منادی آخرالزمان، که در انتظار ظهور ناجی اند. با این حال، خاکسپاری و رستاخیز مارکس همواره با گسست های اجتماعی و ترک عناصری از اندیشه او همراه بوده است و در جریان این گسست ها، روند از نفس نیفتاده تجدد در تکان های مکرر، خود را دوباره به کرسی نشانده و در هیئتی نو و نامنتظر جلوه کرده است. متناظر با این افت و خیزها، انواع و اقسام «بحران های مارکسیسم» نیز، اجباراً به تعابیر تازه و مشاجره برانگیز و صورت بندی های جدیدی از نظریه مارکس در متن و زمینه اجتماعی دگرگون شده را برده اند (کورتس، 1375).
نخستین «بحران مارکسیسم» هنگامی رخ نمود که سرمایه داری پس از پایان دوران طولانی رکود زمان پای گیری اش ثابت کرد از توان انباشت بسیار بلندمدتی برخوردار است و جنبش کارگری رو به رشد اروپای غربی سراسر به «سیاست باب روز» اصلاح طلبانه منطبق با منطق درونی سرمایه داری روی آورد. در حالی که مارکسیست های اصلاح طلب/ تجدیدنظر طلب و برنشتین به عنوان نماینده آن ها در آلمان نظریه مارکس را بدین منوال دوباره صورت بندی می کردند و برخی عناصر آن را به منزله اموری ابطال شده یا «متافیزیکی» به دور می افکندند، اینان، به بیان لشک کولاکوفسکی، (27) «گرچه اصول مقدماتی مارکسیسم را می پذیرفتند، اما گام به گام جنبه های گوناگون از آن آموزه را محل تردید می یافتند و به ویژه در باب پیش بینی مارکس پیرامون تحولات سرمایه داری و اجتناب ناپذیری انقلاب سوسیالیستی به شک افتاده بودند». (کولاکوفسکی، 115:1384)
کولاکوفسکی، سپس می افزاید:
تجدیدنظر طلبی، در مفهوم دقیق آن یک موضع نظری تلقی می شد؛ اما در اواخر دهه نود (1890) پیش از آن که این موضع نظری توسط برنشتین صورت بندی شود، گرایش های سیاسی معینی رخ نمود که سمت و سوی آن ها با آن موضع نظری یکی بود. نخستین نشانه بحران تجدیدنظرطلبی در حزب آلمان در بحثی پیرامون مسئله ارضی در اوایل دهه نود (1890) ظاهر شد.... اما اندکی بعد چنین به نظر آمد که در صحت پیش بینی های مارکس درباره صنعت نیز می توان مانند مورد کشاورزی شک کرد (همان: 117 ــ 116).
در یک نگاه کلی، بنیان و اصول نظری این بحران را می توان در گزاره های زیر جست و جو کرد (همان: 133 ــ 120):
ــ رهایی نیافتن کامل نظریه مارکسیستی از گرایش هگلی. در این گرایش، براساس طرح دیالکتیکی، به گونه ای پیشینی و تجریدی درباره شرایط اجتماعی استنتاج هایی صورت می گیرد که به واقعیت عنایت کافی ندارد. در اثر این گرایش، مارکس به جبرگرایی تاریخی معتقد شد و گمان برد که عامل واحدی بر مسیر تاریخ حاکم است و انسان ها در برابر این عامل وسیله و ابزاری بیش نیستند.
ــ هگل همچنین مسئول عنصر بلاتکیستی (این باور که خواست انقلاب و سازماندهی تروریسم برای فراهم آوردن نیروی محرک یک دگرگونی سوسیالیستی کافی است) در مارکسیسم، و نیز باور به انقلاب فراگیر و نقش سازنده خشونت سیاسی است.
ــ ارزش، در مفهومی که مورد نظر مارکس بود، سنجش پذیر نیست و حداکثر یک وسیله مفهومی مجرد است نه یک واقعیت اقتصادی.
ــ پیش بینی های مارکسیستی در باب تمرکز سرمایه و نیز نظریه قطب بندی طبقاتی و انقلاب واحدی که بساط نظم موجود را یکسره برهوا می کند، اشتباه آمیز است.
ــ نفی نظریه تمرکز سرمایه مارکس و اعتقاد به این که از طریق وحدت پرولتاریا با دهقانان و خرده بورژوازی نظم موجود را می توان به تدریج اصلاح کرد.
دومین «بحران مارکسیسم»، در جریان جنگ جهانی اول، انشعاب و شکاف نظری عظیم بین سوسیال دموکراسی و کمونیسم را پدید آورد. این بحران، با صورت بندی جدید نظریه مارکسی، برخلاف دوران پیش، از ناحیه «چپ» آمد. لنین، به پشتوانه انقلاب اکتبر، هم از اصلاح گرایی غربی برید و هم از راست آیینی ملال آور کائوتسکی. نظریه مارکس، بار دیگر و این بار مطابق با معضلات سرمایه داری عقب مانده روسیه صورت بندی شد، آن هم کمتر از زاویه نقد اقتصاد سیاسی، بلکه بیشتر به نحوی «سیاست گرانه» و در راستای اعمال قدرت انقلابی و ساختن الگویی برای مناسبات زراعتی و پیشامدرن.
به اعتقاد لنین، مارکسیسم نظریه غیرفلسفی و غیرارزشی پدیده های اجتماعی است. وی ویژگی مارکسیسم را در آن می دانست که نه صرفاً توصیفی است، نه هنجاری و نه ترکیبی از داوری های توصیفی و هنجاری، بلکه مارکسیسم مدعی است در آن واحد هم یک جنبش است هم یک عمل شناخت: خودآگاهی پرولتاریا است در کار مبارزه. به عبارت دیگر، شناخت جهان، وجهی از جریان تغییر آن است، نظریه و کاربرد عملی آن دو روی یک سکه اند (همان: 419 ــ 418). اما وی یک آیین پرست نبود که وفاداری به نص آشکار مارکس را بر کارایی عملی جنبشی که در رأس آن قرار داشت ترجیح دهد. برعکس، وی همه مسائل نظری و تاکتیکی را تابع هدف واحد انقلاب در روسیه و جهان قرار داد. خصوصاً با دو ابتکاری که لنین وارد جنبش انقلابی روسیه کرد وفاداری او را به میراث مارکسیستی محل شک جدی ساخت. اولاً، لنین در نخستین مراحل فعالیت خواستار وحدت پرولتاریا با دهقانان بود و این وحدت را استراتژی اساسی «انقلاب بورژوازی» می دانست... ثانیاً، او نخستین کسی بود که متوجه شد مسئله ملی صرفاً یک سد راه ثقیل و عجیب نیست، بلکه گنجینه نیروی قدرتمندی است که سوسیال دموکرات ها می توانند و می باید از آن برای پیشبرد هدف های خود استفاده کنند. ثالثاً، او قواعد تشکیلاتی خاص خود را صورت بندی کرد و در مورد برخورد حزب با حرکت های خودانگیخته کارگری روایت ویژه خود را ارائه نمود (همان: 430).
سومین «بحران مارکسیسم»، زمانی اجتناب ناپذیر شد که «معجزه اقتصادی» غرب در دوران پس از جنگ همراه با نرخ رشد بی دلیل آن، انتقاد از سرمایه داری در کشورهای پیشرفته را بی رنگ کرد و به مرتبه رجزخوانی پیرامون تقسیم درآمد اجتماعی تنزل درجه داد. در همین حال، صنعتی شدن دیرهنگام کشورهای شرق (و جنوب) به طور نسبی متوقف شد و از جهات مختلف اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و نظری رو به زوال نهاد. «مارکسیسم ــ لنینیسم» در شاکله ای جزمی منجمد شد و سوسیال دموکراسی غربی در «گودزبرگ» (6) نظریه مارکس را به عنوان آئین و آموزه خویش رها کرد.
بازسازی و صورت بندی مجدد نظریه مارکس در این شرایط نیز، از جانب «چپ» آمد، این بار اما به صورت معجونی غریب، آمیزه ای از نظریه های ذهن محور در غرب ــ که عمدتاً به وسیله جنبش دانشجویی سال 1968 نمایندگی می شدند ــ و آخرین امواج جنبش رهایی بخش ملی در جهان سوم (ویتنام و دیگر نقاط) که با تعبیر تازه و ویژه چینی از مارکس به وسیله مائوتسه تنگ پر و بال می گرفت. مخرج مشترک این تفسیر تازه چیزی جز بت سازی از اراده گرایی «سیاست گرانه» نبود.
صورت بندی مجدد نظریه مارکس به وسیله «چپ نو» محصول روزگار پسین مارکسیسم است، روزگاری که در آن کلیه طرح ها و نسخه های گذشته بار دیگر در قالبی التقاطی رخ می نمایند. انتقاد این چپ افراطی هیجان زده به سرمایه داری، همواره انتقادی ضعیف بود، زیرا اشکال بنیادی نظام سرمایه داری و تولید کننده کالا را ــ که فقط ظاهراً فهمیده بود ــ دست نخورده باقی می گذاشت. اقتصاد دولتی جوامع در حال توسعه (دیرهنگام) شرق و جنوب نیز، از سوی چپ نو تنها در سطح سیاسی و فرهنگی به نحو ناکافی و ناپیگیر، به واسطه برخی نمودهای «غیردموکراتیک» مورد انتقاد قرار می گرفت در حالی که شکل بازتولید واقعی و بورژوایی این جوامع که خود را «شالوده اقتصاد سوسیالیستی» می نامید، درک نمی شد و مورد سوءاستفاده قرار می گرفت. بدین ترتیب، بروز چهارمین «بحران مارکسیسم» نیز، اجتناب ناپذیر شد. شرایط بارآوری کار و توسعه بازار جهانی در دهه هشتاد، نخست موجب فروپاشی اقتصادی بخش بزرگی از کشورهای به اصطلاح جهان سوم و سپس جوامع سوسیالیسم واقعاً موجود شد. طرح ها و نسخه های سیاست گرانه چپ در غرب، نهایتاً به مثابه الگوهایی سازگار با منطق سرمایه از آّب درآمدند و به «سیاست باب روز» تازه ای منجر گردیدند. به عبارت دیگر، «چپ نو» نیز، «گودزبرگ» ویژه خویش را به چشم دید و نظریه مارکس که گاه به گاه به واسطه تاریخ متناقض انعطاف هایش در جریان حرکات مدرنیزاسیون جهانی از آغاز قرن بیستم بدین سو مرده اعلام شده بود، یک بار دیگر (پیشاپیش و عجولانه) به خاک سپرده شد (کورتس، 1370).
با اندکی تحمل در گفتمان های نوین مارکسیستی، درمی یابیم که تمامی آنان، کار مارکس را نقطه آغاز خود قرار داده اند، اما غالباً جهات بسیار متفاوتی را در پیش گرفته اند. از نظر تاریخی، نخستین نظریه نومارکسیستی، جبرگرایی اقتصادی بود که دیگر انواع نظریه های نومارکسیستی در واکنش به آن ساخته و پرداخته شدند. مارکسیسم هگلی، به ویژه کار گئورک لوکاچ، یکی از این واکنش ها به شمار می آمد. این رهیافت در صدد آن بود که با بازگشت به ریشه های ذهنی و هگلی نظریه مارکسیستی، بر محدودیت های جبرگرایی اقتصادی فائق آید. تفسیر کوژو از پدیدارشناسی هگل، راه را برای شیوه ای از اندیشیدن به جامعه و کنش اجتماعی باز می کند که هم از محافظه کاری بدبینانه می پرهیزد و هم از آرمان گرایی لیبرالی گنگی که واقعیت های تاریخی را به حساب نمی آورد. چنین شیوه اندیشیدنی را به خوبی می شد به روح مارکسیسم وفادار دانست، اما با شرح رسمی و حزبی نظریه مارکسیسم مطابقت نداشت. (ماتیوز، 1378: 162 ــ 161)
مکتب انتقادی، یکی دیگر از این واکنش ها تعریف می شود که از رهگذر آموزه های نظریه پردازانی همچون مارکوزه، هابرماس و دیگران، دریافت ما را از پدیده هایی فرهنگی همچون عقلانیت ابزاری، صنعت فرهنگی، صنعت دانش، کنش ارتباطی، تسلط و مشروع سازی، افزایش می دهد. این اندیشمندان، به مقوله «آگاهی» نیز توجه دارند و در این زمینه می کوشند تا نظریه فرویدی را با کارشان ادغام کنند.
نوع دیگر رهیافت نومارکسیستی، مارکسیسم ساختاری است. در حالی که نظریه انتقادی بر عوامل ذهنی تأکید می ورزد، مارکسیست های ساختاری بیش تر به عوامل ساختاری توجه دارند. مارکسیست های ساختاری، همچون آلتوسر و پولانزاس، نیز جبرگرایی اقتصادی را نقطه شروع کارشان قرار دادند. این جهت گیری، آن ها را به سوی ساختارهایی چون دولت و ایدئولوژی کشاند، البته با این تصور که این ساختارها در برابر اقتصاد، «خودمختاری نسبی» دارند. به رغم این، آنان اقتصاد را مهم ترین عامل ساختاری می انگارند. مارکسیست های ساختاری، نه تنها محدودیت های جبرگرایی اقتصادی را در بعد ساختاری رد می کنند، بلکه به ذهن گرایی مکتب انتقادی و مارکسیسم هگلی نیز به شدت انتقاد دارند. یکی از تحولات نوین در عرصه رهیافت های نومارکسیستی، همان است که اسکات لش و جان اری (1984) نظریه بازی مارکسیستی نامیده اند. این نظریه، در کار جان رومر (1982) و جان الستر بیش تر از همه آشکار است. همچنان که از نام این نظریه برمی آید، این نوع نظریه مارکسیستی ریشه در نظریه بازی دارد که در اقتصاد مشهور است. این نظریه، با این فرض آغاز می کند که کنشگران موجوداتی معقول و در پی به حداکثر رساندن منافعشان هستند. این نظریه، گرچه الزام های ساختاری را می پذیرد، ولی نمی گوید که این الزام ها همه گزینش های کنشگران را تعیین می کنند. بدین سان، نظریه بازی مارکسیستی، کوشش در جهت ایجاد یک مبنای تحلیلی خرد در نظریه مارکسیستی را که در نظریه انتقادی بسیار مشهود است ادامه می دهد، هر چند که کنشگر معقول در نظریه بازی از کنشگر نظریه انتقادی بسیار متفاوت است، زیرا کنشگر در نظریه انتقادی مبنایی فرویدی دارد. نظریه بازی، به تحلیل گر اجازه می دهد که به فراسوی گزینش های معقولانه کنشگر واحد برود و به وابستگی متقابل تصمیم ها و کنش های تعدادی از کنشگران بپردازد. تحلیل بازی ها، استراتژی های کنشگران گوناگون و پیدایش تجمع هایی چون طبقات اجتماعی را تبیین می کند. به اعتقاد الستر، روش بنیادی مارکس برای تبیین پدیده های اجتماعی، توجه به پیامدهای قصد نکرده کنش انسانی بود. به نظر او، مارکس رهیافت «فردگرایی روش شناختی» را در پیش گرفته بود و یا «بر این عقیده بود که همه پدیده های اجتماعی ــ ساختار و دگرگونی شان ــ اصولاً از طریق شیوه هایی که تنها به افراد راجع است ــ دارایی ها، هدف ها، باورداشت ها و کنش هایشان ــ قابل تبیین اند» (ریتزر، 1383: 259 ــ 188).
اگرچه در همین زمان درون اردوگاه مارکسیسم، شاهد آزمون مرزها و مواضع مارکسیسم توسط اندیشمندان بسیاری، همچون هندس و هرست هستیم که بر اساس یک دیدگاه رفرمیستی، توجه دیگران را به نواقص و مشکلات موجود در تئوری مارکسیستی و سنت متداول در مارکسیسم که به نظر آن ها برخی از کج فهمی های ماتریالیسم اولیه است، جلب کرده و نهایتاً، یک تجدیدنظر اساسی تئوریک را به منظور توانا ساختن مارکسیسم در ادامه ایفای یک نقش فرهنگی مهم پیشنهاد می کنند، (7) کمتر اندیشمند مارکسیستی همچون لاکلاو و موفه، تیشه را متوجه ریشه کرده و به شالوده شکنی و واسازی متن اولیه مارکسیستی همت گماشته اند. از نظر این دو اندیشمند، مارکسیسم از همان آغاز تولدش به عنوان یک گفتمان سیاسی با بحران روبه رو بود و این بحران ریشه در تعارض منطق جبر و ضرورت، از یک سو، و منطق تصادف، اراده و امکان، از سوی دیگر، داشت. این تعارض که در نوشته های مارکس کاملاً مشهود است به سردرگمی مارکسیست ها و بحران ها و چالش های بسیار در مارکسیسم منجر شده و انشعابات زیادی را در پی آورد.
5.با این وصف، چرا امروز گفتمان مارکسیستی لاکلاو و موفه به عنوان گفتمانی پسامارکسیست مشهور و مطرح است؟ در یک تأمل گذرا، شاید بتوان دلایل زیر را برای پاسخ بدین پرسش ارائه نمود:
الف ــ «بازاندیشی پروژه سوسیالیسم»، در بستر گفتمان لاکلاو و موفه عمیق ترین و گسترده ترین شکل خود را می یابد. زیرا هیچ یک از اندیشمندان مارکسیستی بازاندیش، همچون لاکلاو و موفه، از منظری پساساختگرایانه و پسامدرنیستی ورودی دوباره به متن و بطن مارکسیسم نداشته اند. برای نمونه، آنان با بهره بردن از آموزه های زبانی نهفته در پساساختگرایی و پسامدرنیسم، به بسط مفهوم هژمونی پرداخته، به این نتیجه می رسند که هویتی که به فرد و نیروهای اجتماعی داده می شود، تنها با مفصل بندی در درون یک صورت بندی هژمونیک به دست می آید و هیچ ثبات و عینیتی ندارد. به عبارت دیگر، این مفصل بندی های هژمونیک هستند که به فرد به عنوان کارگر، سرمایه دار، شهروند، لیبرال و مارکسیست هویت می بخشند و در درون یک گفتمان خاص قرار می دهند.
سامان جامعه و شکل گیری آن نیز محصول فرایند هژمونی و صورت بندی هژمونیک است و لذا خصلتی موقتی دارد و به همین دلیل، هیچ گاه جامعه به تثبیت نهایی نمی رسد. هیچ قانون عینی و از پیش تعیین شده ای نیز برای تحولات تاریخی وجود ندارد. جهت گیری تاریخ را نمی توان پیش بینی کرد. همه چیز بستگی به صورت بندی های هژمونیک سیاسی دارد که نیروها، نزاع ها و تقاضاهای مختلف اجتماعی را در درون خود مفصل بندی می کنند و به آنان جهت می دهند. همچنین، منطق نظریه هژمونی نفی سوژه های تاریخی است که کارگزار تحولات اجتماعی تلقی می شدند.
ب ــ لاکلاو موفه، برخلاف اندیشمندان بازاندیش مارکسیستی که راه افراط و تفریط می پویند، رویکردی منطقی نسبت به جامعه و سیاست داشته و اندیشیدن به یک سلسله پروژه های سیاسی جدید را ممکن می دانند.
ج ــ هدف لاکلاو و موفه، همچون بسیاری از اندیشمندان بازاندیش مارکسیستی، صرفاً رهایی لیبرالیسم سیاسی از عقل گرایی روشنگری نیست، بلکه رهانیدن آن از پیوندش با کاپیتالیسم و ارتباطش با لیبرالیسم اقتصادی نیز هست (Mouffe,1988: 105-106). نخستین مرحله از این تلاش، از رهگذر تکمیل مفهومی از شهروندی دموکراتیک، فراسوی لیبرالیسم و منتقدین اشتراک مسلک شان صورت پذیرفت. دومین گام، از رهگذر توسعه مفهوم دموکراسی کثرت گرایی رادیکال تحقق پذیرفت. «شهروندی دموکراتیک» و «دموکراسی کثرت گرای رادیکال» به وسیله لاکلاو و موفه، به مثابه نقطه کانونی و گره ای (28) یک انگاره اجتماعی که می بایست جایگزین انگاره ژاکوبنی چپ شوند، تعریف شدند. بنابراین، هدف آنان دمیدن روح نوینی به کالبد چپ از رهگذر در انداختن یک پروژه هژمونیک است که ارزش های لیبرال و اشتراکی را با اهداف سنتی سوسیالیستی در یک پیکره مفصل بندی کند.
د ــ اتخاذ رویکرد بدیع گفتمانی توسط لاکلاو و موفه، آنان را از دیگر اندیشمندان مارکسیستی متمایز داشته و بدانان مجال و امکان می دهد که در پرتو این رویکرد: نخست، صورت بندی اجتماعی را دارای معنا فرض کنند؛ دوم، اتمام و انسداد مفاهیم و هویت ها را ناممکن بدانند؛ سوم، هویت های اجتماعی و سیاسی را به مثابه برساخته ای گفتمانی تعریف کنند؛ چهارم، بر ایده امکانی و تصادفی بودن نهایی پدیده ها و گفتمان ها تأکید ورزند؛ پنجم، بر موقتی بودن و عدم تثبیت کامل گفتمان ها و عینیت های اجتماعی، اصرار نمایند؛ ششم، بر ساخته و پرداخته شدن جامعه و عمل اجتماعی از رهگذر مفصل بندی هژمونیک سیاسی، تأکید نمایند (8)؛ هفتم، رادیکال دموکراسی را به عنوان نمونه ایده آل یک جامعه پیشنهاد کنند.
نتیجه گیری
اگرچه، با پسامارکسیسم، از یک سو، شاهد نوعی فاصله گیری از دگماتیسم، سکتاریسم، رادیکالیسم، دترمنیسم، طبقه گرایی، گوهرگرایی، اقتصادگرایی، کاست گرایی تشکیلاتی، قهر انقلابی، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا، و از جانب دیگر، ناظر نوعی تقدم و ترجیح اجتماع بر سیاست، جنبش بر سازمان، وسیله بر هدف، زندگی بر مبارزه، علنیت بر مخفی کاری، کارگزاری بر نمایندگی، چندگانگی بر تمرکز، و هویت بر قدرت هستیم، اما بدان سبب که این نحله نظری از منظری گفتمانی به روابط اجتماعی می نگرد و گوهری برای امر اجتماعی و سیاسی قائل نیست، اسیر نوعی دیگر از جزمیت و تصلب نظری می شود و نمی تواند تصویر و تعریفی روشن از «علیت ها» و «عاملیت های متعدد و متنوع اجتماعی ــ سیاسی» ارائه نماید. مطابق نظر برخی منتقدان، نظریه گفتمان، نظریه ای اراده گرایانه است، زیرا وجود محدودیت های مادی بر اعمال و کنش های سیاسی را نمی پذیرد. به عبارت دیگر، مقدار بسیار زیادی عدم تعیین کنندگی و تأکید زیاد بر احتمالات کنش و تحول در این رویکرد وجود دارد و توجه کافی نسبت به شرایط محدود کننده گفتمان ها صورت نمی گیرد (هوراث، 217 ــ 216: 1378). به بیان دیگر، پسامارکسیسم در همان دم که ما را دعوت به شکستن بت های پندار می کند، ما را در اسارت بت پنداری دیگر قرار می دهد. این نظریه، همچنین فاقد تصویر و تعریفی روشن از نقش نیروها و نهادهای اجتماعی (همچون دولت) در تحولات جامعه، و فاقد تدبیر و سازو کاری روشن برای حفظ انسجام جامعه است.پاورقی ها :
Dr-mohammadrezatajik@yahoo.com
*استادیار گروه علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی
1.Loclau and Mouffe.
2.Stuart Hall.
3.war of manoeuvre.
4.war if position.
5.Structural transformation.
6.Political Imaginary.
7.Classism.
8.Economism.
9.Stateism.
10.Determinism.
11.Revolutionism.
12.Historicism.
13.Universalism.
14.Essentialism.
15.Derrida.
16.Genealogy.
17.Archealogy.
18.Lacan.
19.Rorty.
20.Semiology.
21.Post-analytical.
22.Articulation.
23.Relational.
24.Verstehen.
25.Nodal point.
26.Robert Kurz.
27.Lezek Kolakowski.
پی نوشت ها :
1.در روایت ارتدوکسی، مارکسیسم عبارت است از «سوسیالیسم علمی»، نظریه ای علمی درباره قوانین تکامل اجتماعی، که طبق آن عامل تعیین کننده نهایی فعالیت اجتماعی و قرار و مدار انسان، نظام اقتصادی جامعه («مناسبات تولید») است، که به نوبه خود منعکس کننده مرحله تکامل «وسایل تولید» یعنی تکنولوژی ای است که جامعه کالاهای مورد نیاز خود را با آن تولید می کند. اندیشه انسان (فلسفی، دینی، هنری، حقوقی و غیره) صرفاً پدیدار ثانوی این نظام اقتصادی است، بازتاب کمابیش پندارگونه رویدادهای واقعی در مغز انسان، که به همین دلیل نمی تواند (به گفته انگلس، «در تحلیل نهایی») تأثیری مستقل بر سیر رویدادها داشته باشد. قوانین سوسیالیسم علمی، پیش بینی فروپاشی نهایی نظام سرمایه داری در اثر تناقض های درونی خود و جایگزینی آن را نخست با «دیکتاتوری پرولتاریا» و سرانجام با کمونیسم کامل ممکن می کند.
2.بسیاری از مفاهیم و انگاره های کلیدی سابق، مانند طبقه اجتماعی، رسالت طبقاتی، تعیین اقتصادی، رژیم سوسیالیستی، کلیت، ماده باوری تاریخی و غیره کنار گذاشته شده اند و به جای آن ها به مسائلی مانند کثرت گرایی، جامعه مدنی، سیاست هویتی و فرهنگ گفت و شنودی اشاره کرد.
3.نامی که به هر کنشی که رابطه ای را میان عناصر گوناگون ایجاد کند، به گونه ای که هویت آنان در اثر این کنش تغییر کند، داده شده است.
4.ایده ای که ثابت و سترون شدن نهایی هویت اجتماعی را ناممکن می داند.
5.با این تفاوت که تحلیل گر گفتمان، روش هایی را که بر اساس آن ساختار معانی راهبردهای مشخص و معینی را ممکن می سازد مورد آزمایش قرار داده و در این رهگذر سعی در درک و هضم چگونگی ایجاد، کارکرد و دگرگونی گفتمان ها که شکل دهنده فعالیت های اجتماعی هستند، می کند.
6.اشاره به کنگره حزب سوسیال دموکرات آلمان در شهر «باد گودرزبرگ» در نزدیکی شهر بن از 13 تا 15 نوامبر 1959. در این کنگره حزب سوسیال دموکرات برنامه خویش را تغییر داد و بندهای مربوط به ارتباط حزب با اندیشه مارکس و مارکسیسم را حذف کرد. در همین کنگره همچنین هدف استراتژیک مالکیت عمومی بر ابزار تولید نیز رسماً کنار گذاشته شد.
7.در یک نگاه کلی، دقایق اصلی گفتمان هندس و هرست را می توان در موارد زیر خلاصه کرد:
الف ــ هیچ شیوه تولید آسیایی فئودالی متشکل از نظام ارباب و رعیتی وجود ندارد.
ب ــ انتقال از یک شیوه تولید به شیوه دیگر، می باید براساس روشی غیر تکامل گرایانه بررسی شود.
ج ــ ارزش نگرش تاریخی به عنوان یک حوزه مطالعاتی، قابل نقد و رد است.
د ــ یک تئوری عمومی در خصوص شیوه تولید، غیرممکن است.
هـ ــ صورت بندی اجتماعی باید در قالب اصل علیت مادی با توجه به روابط واقعی موجود که تأثیرات مشخص تولید می کند، تحلیل شود.
و ــ مارکسیسم، به جای تحلیل واقعیات و ساختن یک تئوری براین اساس، ابزارهای تئوریکی ارائه می دهد که نتیجه و برون داد آن از قبل مشخص است.
ز ــ غایت شناسی، دشمن مارکسیسم حقیقی است. و به جای آن، باید بر روی منازعات طبقاتی تأکید کرد که خود در جهان خارج و واقعی به جای نگرش ذهنی موجود جهت تحلیل کفایت می کند.
ح ــ به مدل های نظری نباید اجازه داد تا در مورد نتایج، تصمیم گیری نمایند؛ چیزی که اغلب در سنت مارکسیسم کلاسیک، اتفاق می افتد، جایی که فرمول های ویژه ای مانند فهم هژمونی در صورت لزوم جهت تضمین ارائه نتایج حقیقی و واقعی گسترش می یابد.
ط ــ سرمایه داری را نمی توان بر اساس صورت بندی های اجتماعی سابق تحلیل کرد.
ی ــ مارکسیسم نه علم تاریخ، نه فلسفه تاریخ و نه راهنمایی ثابت جهت نشان دادن چگونگی تغییر موقعیت کنونی ما و تحلیل براساس مؤلفه های فرهنگی است.
ک ــ هیچ چیز در درون فئودالیسم وجود ندارد که از درون آن سرمایه داری منتج شود به همین ترتیب، هیچ چیز در درون سرمایه داری وجود ندارد که از آن سوسیالیسم به وجود آید.
ل ــ تقلیل جنبه های سیاسی و ایدئولوژیکی زندگی به سطح اقتصادی و اولویت قائل شدن برای اقتصاد بر طبق نظرات مارکسیست های کلاسیک مورد قبول نمی باشد.
8.به اعتقاد لاکلاو و موفه، نظام روابط اجتماعی نیز برآمده از گفتمان ها و پدیده ای سیاسی است، به این معنا که بر اعمال قدرت و ضدیت و طرد غیراستوار است. بنابراین، گفتمان هایی که جامعه را می سازند و به فهم ما از جهان نظم می بخشند، سازه هایی ذاتاً سیاسی اند. لاکلاو و موفه، سیاست را از امر سیاسی تفکیک می کنند. از این منظر، سیاست مفهومی ثانوی و مشتق از امر سیاسی تلقی می شود. امر سیاسی به وجود دائمی منازعه و ضدیت در جامعه اشاره دارد. منازعه ذاتی همه جوامع است، زیرا در هر جامعه ای همواره رابطه ای خصمانه و غیریت سازانه وجود دارد. اما سیاست مجموعه ای از اعمال، گفتمان ها و نهادهایی است که در پی ایجاد نظم خاص و سازماندهی اجتماعی در شرایطی است که همواره به صورت بالقوه می تواند منازعه آمیز باشد، زیرا که تحت تأثیر امر سیاسی است. سیاست به فرایندها و شیوه هایی اشاراه دارد که ما در طی آن جامعه را پیوسته با طرد احتمالات و تثبیت موقت ایجاد می کنیم. سیاست سازماندهی جامعه و تصمیم گیری اجتماعی را بر عهده دارد. اما امر سیاسی عرصه منازعه بین گفتمان ها برای تثبیت شدن و غلبه بر سایرین است و زمانی که گفتمانی مسلط شد و جایگزین ها و رقبای خود را طرد کرد، جامعه عینیت یافته شکل می گیرد. عینیت objectivity یک گفتمان تبلور یافته و تثبیت شده و جامعه شکل گرفته است، عینیت، گفتمانی است که جایگزین ها و بدیل هایش را طرد کرده و سیطره هژمونیک خود را گسترش داده و ساماندهی جامعه را در اختیار گرفته است. در این شرایط، گفتمان تثبیت شده، طبیعی و دائمی به نظر می رسد و ریشه های سیاسی آن فراموش می گردند. زمانی که جایگزین ها و گفتمان های بدیل فراموش شوند، گفتمان غالب خود را به عنوان تنها گزینه حقیقت مطرح می کند. در این زمان، جامعه از منظر گفتمان مسلط به جهان می نگرد و آن را آن گونه می بیند که او می خواهد. اما گفتمان های طرد شده می توانند هر زمان وارد بازی سیاست شوند و با مفصل بندی های جدید به مسئله تبدیل گردند و حقیقت ادعایی گفتمان هژمونیک را به چالش کشند و با تزلزل در ارکان آن نیروهای اجتماعی را از گرد آن پراکنده سازند و آنان را از یقین به تردید کشیده و مجذوب خود کنند. بنابراین، وجود غیر هر چند خفیف و شکست خورده از تداوم کامل گفتمان عینیت یافته جلوگیری می کند.
ریتنرز، جورج (1383) نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، تهران، نشر علم
کورتس، روبرت (1375) پسامارکسیسم و پرستش کار، ترجمه ش. والامنش، نقد، شماره 18، اردیبهشت 85
کولافسکی، لشک (1384) ج 2، جریان های اصلی در مارکسیسم، ترجمه عباس میلانی، تهران، آگاه
لاکلاو، رانستو و موفه، شانتال (1384) بحران درجه صفر، ترجمه جواد گنجی، شرق، دوشنبه 8 اسفند 1384
ماتیوز، اریک (1378) فلسفه فرانسه در قرن بیستم، ترجمه محسن حکیمی، تهران، ققنوس
هوراث، دیوید (1378) نظریه گفتمان در دیوید مارش و جری استوکر، روش و نظریه در علوم سیاسی، ترجمه امیر محمد حاجی یوسفی، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردی
Laclau. E,Mouffe.c (1987) Post- Marxists without apologies, New Left Review 166
Laclau.E ans Mouffe.c (1985) Hegemony and Socialist Strategy, London, verso
Mouffe c. (1988) Hegemony and new political subject; toward a new concept of democracy, in Marxism and the interpretation of culture, Nelsonc et al (ed), Londen: Mas Milan
Stuart, Sim (1998) Spectres and Nostalgia: Post- Marxism/Post- Marxism, in Stuart Sim (ed), Post-Marxism: Aseader, uk: Cambridge university press.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}