نهادگرایی وبلن
تورستین وبلن(1) استاد نروژی تبار دانشگاه شیکاگو دوران کودکی خود را با فقر و فلاکت گذراند. او چهارمین پسر از فرزندان یک نجار مهاجر نروژی بود که زندگانی سخت خانواده ای پرجمعیت 12 نفری را که در آن قهوه و شکر جزو کالاهای تجملی بود با چشم دیده و با تنگدستی سپری کرده است. تحصیلات دانشگاهی را با رفتاری خشن، بی اعتنا به دین، بدون پول، با سیستم ارزشی خاص خودش جدا از دیگر دانشجویان سپری کرد و با این وجود در سال 1884 با درجه ممتاز، دکترای (Ph. D) خود را از دانشگاه معتبر ییل به دست آورد بدون آنکه آینده ای خوش در انتظارش باشد.
بسیار با سواد، با خُلق و خوی مخصوص به خودش، سیری ناپذیر در مطالعه، وبلن، یک سر و گردن با دیگران فرق داشت؛ به گفته دانشجویانش به 22 زبان تکلم می کرد.
رام نشدنی، مغرور و بی اعتنا به آداب و رسوم، تا مدتها، با وجود گذراندن رساله دکترای افتخارآمیزش، 7 سال بیکار ماند و به دانشگاه راه نیافت.
وبلن مثل والراس، به خاطر خلق و خوی غیر قابل پیش بینی و رام نشدنی اش پشت سر هم شکست خورد و تا مدتها در شغل و موقعیت دانشگاهی علیرغم عناوینش و با وجود پست های خالی دانشگاهی، محروم ماند و از این فرصت بیکاری استفاده شایان کرد و دانش فراوان آموخت، نه تنها در اقتصاد بلکه در جامعه شناسی، در تاریخ، در فلسفه و در سیاست تبحر یافت.
اولین شغل معلمی خود را در 35 سالگی در دانشگاه شیکاگو به دست آورد و در 42 سالگی کتاب نظریه طبقه مرفه را نوشت که با استقبال شایان توجه عموم مواجه شد.
وبلن مشاهده گری منتقد و منتقدی تلخ و طعنه زن و گزنده زبان و زنباره بود. به زودی به عنوان یک دانشگاهی پرآوازه و استادی با تعلیمات آمیخته با فسق و رسوایی شهرت پیدا کرد و ابائی نداشت از اینکه از دانشگاه نام آوری مثل دانشگاه شیکاگو به دانشگاه پائین تری مثل استنفرد و میسوری تنزل مقام پیدا کند - بیوگرافی نویسان زندگینامه او را عجایب تعریف کرده اند. رابرت ل. هایلبر و نر در «بزرگان اقتصاد»(2) ترجمه دکتر احمد شهسا نوشته است:
«تورستین وبلن مردی بسیار شگفت انگیز بود. ظاهر دهاتی یک کشاورز نروژی را داشت. در عکسی او را با موهای صاف و تُنُک که از وسط سر کوچکش به شکل 7 به دو نیم شده و بر روی پیشانی کوتاه و شیبدارش فرو ریخته، می توان دید. چشمانی دهقانی، زیرک و موذی و کنجکاو، از پشت بینی بزرگش خودنمایی می کند. سبیلهای نرمی دهانش را پوشانیده و ریش کوتاه و نوک داری چانه اش را در خود گرفته است. لباس ضخیم و اطو نشده بر تن دارد و سنجاق بزرگ و محکمی به کتش متصل است که ساعتش را نگه می دارد. عکس، دو سنجاق محکم دیگر را نشان می دهد که پاچه شلوارش را به ساق بلند جورابش متصل می سازد و از آنجا چشم ما به یک اسکلت لاغر و منحنی می افتد که با قدمهای بلند، مثل یک شکارچی، آرام و بی صدا گام برمی دارد.
او ظاهری عجیب دارد اما در پس آن شخصیتی عجیب تر پنهان است. چشمان تیز و نافذش اشارتی دارد به ذهنی دقیق و بی پروا. ... اما هیچ یک از این علایم ظاهری خصیصه اصلی روحیه و بلن را نمودار نمی ساخت: گریز از جامعه و احساس بیگانگی نسبت به آن. »
«خود بیگانگی واقعاً نشانه نوعی بیماری است و با معیارهایی که داریم وبلن را باید یک روان نژند(3) بدانیم. او روحیه ای کاملاً بسته و محدود و مجزا از دیگران داشت. طوری زندگی می کرد که گویی از دنیایی دیگر فرود آمده است. رفتار و کرداری که در نظر همعصرانش کاملاً عادی و طبیعی بود، در چشم او چنان زننده و عجیب و غریب می آمد که مراسم و آیینهای معمول اجتماعی وحشی در نظر دانشمندی مردم شناس. اقتصاددانان دیگر - از جمله آدام اسمیت و کارل مارکس نه تنها در جامعه خود زندگی می کردند بلکه خود جزئی از همان جامعه بودند. از دنیای اطراف خود گاه به شدت ستایش می کردند و گاه، از آنچه می دیدند، دچار خشم و ناامیدی می شدند. اما تورستین وبلن چنین نبود. در آن اجتماع شلوغ و پر جنب و جوش که به صورت گروهی و با هم زندگی می کردند، وبلن از همه جدا بود: در هیچ کاری مداخله نمی کرد، از همه چیز و همه کس فاصله می گرفت، به همه بی علاقه بود، درست مثل یک بیگانه.
و چون بیگانه بود از کلیسا تبعیت نمی کرد اما رادیکال هم نبود. دنیا در نظرش ناراحت کننده بود و نفرت انگیز. خود را با دنیا همان قدر سازگار کرده بود که یک میسیون مذهبی می تواند خود را با شرایط سرزمین وحشیها وفق دهد و بومی آنجا نمی شود اما هم بستگی خود را با محیط، به قیمت انزوای هولناکی، حفظ می کند. جمعی او را می ستایند، حتی به او عشق می ورزند، اما او هیچ دوست نزدیکی ندارد: هیچ مردی نیست که او را صمیمانه «تو» خطاب کند. هیچ زنی نیست که او را از صمیم قلب دوست بدارد.
همان طور که انتظار می رفت وجود او مجموعه ای از غرایب بود. از داشتن تلفن سرباز می زد، کتابهایش را در همان بسته های اصلی در کنار دیوار روی هم می انباشت. علتی نمی دید که هر روز تختخوابش را مرتب کند. صبح ها روتختی را به کناری می زد و شبها همان را بر سر می کشید. بشقابهای کثیف را، از تنبلی، روی هم می گذاشت تا قفسه به کلی خالی شود بعد لوله آب را روی آنها می گرفت و همه را یکجا می شست. وقتی دیدارکنندگانش مشتاق شنیدن سخنان او بودند، ساعتها همین طور آرام و ساکت و خاموش می نشست. برای آنکه رسم و ترتیب معمول را به مسخره بگیرد، به همه شاگردانش، بدون توجه به وضع کارشان یک نمره می داد، اما وقتی شاگردی به نمره بیشتری نیاز داشت که بتواند از کمک هزینه تحصیلی استفاده کند، وبلن با خوشحالی نمره او را بالا می برد که بتواند از آن امتیاز بهره ببرد. گویی بچه شیطانی است که دلش می خواهد همکاران اداری خود را به زحمت بیندازد. او فهرست نام دانشجویان را (بر طبق دستور مقامات) با توجه و دقت مفرط می دید، کارت دانشجویان غایب را جدا می کرد و یک طرف می گذاشت. وقتی کارت افراد حاضر و غایب کاملاً از هم جدا می شد آنها را، به صورتی که نشان دهد صرفاً اتفاقی است، دوباره قاطی می کرد. نظیر این حرکت کاملاً دیگر آزارانه(4) شوخیهای کاملاً بی معنی می کرد؛ کیف دستی کشاورزی را حین عبور می گرفت، لانه زنبوری را درون آن می گذاشت و پس می داد. دختربچه ای از او پرسید این دو حرف اختصاری T. B. که روی خود گذاشته ای یعنی چه، مگر اسمیت چیست؟ او بوالهوسانه جواب داد «خرس گنده(5)»؛ و فقط این دختر بچه بود که جرأت داشت به او بگوید، خرس گنده، نه کس دیگری. این هم از عادات عجیب او بود که خود را در هیچ مسأله ای درگیر نمی کرد. وقتی کسی نظر او را در باب نوشته های جامعه شناسی که در روزنامه ای که وبلن مدیرش بود انتشار می یافت، پرسید جواب داد: «معمولاً در هر صفحه 400 کلمه جا می گیرد نوشته های پروفسور. . در هر صفحه در حدود 375 کلمه دارد. » شاید عجیبتر از همه اینکه در این مرد مسخره آمیز و بی جذبه و بی روح خاصیتی وصف ناپذیر وجود داشت که زنان به او دلبستگی پیدا می کردند. همواره با زنی دیگر رابطه داشت و با زن خود کاری نداشت. می گفت: «با زنی که مدام خودش را به تو می چسباند چه می توانی بکنی؟»
وبلن شخصیتی بود پیچیده و گیج کننده که خود را از هر سو بسته و قفل کرده بود و برای بیان و شناسایی خویش تنها روزنه ای باز گذاشته بود: زبان انگلیسی تند و تیزی کاملاً شبیه خودش پیچ در پیچ، پر از معلومات باطنی و اصطلاحات فنی. او روشی شبیه جراح داشت که با تیغ ظریف و بُرّا، موضوع را پوست کنده و روباز، اما کاملاً بی خون و بی رمق، تحویل می داد. در باب بشردوستی مطلب می نوشت و عنوان آن را می گذاشت «مقالاتی راجع به داستانهای ماجراجویانه عبرت آموز»، در باب مذهب قلم می زد و آن را چنین معرفی می کرد: «جعل چیزهای بی ارزش قابل فروش در بعدهای بی شمار. » تشکیلات کلیسایی را «فروشگاههای زنجیره ای» نام می داد و کلیسای تنها را «بازار خرده فروشی» عباراتی زمخت و تند ولی گویا. او عصا را تشبیه می کرد به «یک آگهی تبلیغاتی که دستهای دارنده اش از آن برعکس و به صورتی ناسودمند استفاده می کند» و توجه می داد که در ضمن اسلحه هم هست: «در دست گرفتن وسیله دفاعی چنین ابتدایی و مشهودی در خور کسی است که سهم مناسبی هم از استعداد درنده خویی در خود داشته باشد. »
اما این مطالب چه ارتباطی با اقتصاد دارد؟ به معنی قراردادی کلمه هیچ. اقتصاد، به عقیده وبلن، با آن بازی دقیق و منظم عصر ویکتوریا که امور جهان با کمک حساب دیفرانسیل توجیه می شد و با کوشش اقتصاددانان نخستین که توضیح می دادند چگونه کارها به خودی خود سر و سامان می گیرد، رابطه خویشاوندی ندارد. وبلن می خواست از چیز دیگری سر در بیاورد: نخست اینکه چرا چیزها چنان است که هستند. بنابراین تحقیق او با بازی اقتصادی شروع نمی شود بلکه به سر وقت بازیکنان می رود؛ با دسیسه و توطئه کار ندارد بلکه سروکارش با مجموعه عادات و رسومی است که از آن بازی خاص نتیجه می شود و نامش «نظام بازرگانی» است. اجمالاً اینکه او طبیعت مرد اقتصادی و رسم و راهی را که در اقتصادش به کار می گیرد، مورد کاوش قرار می دهد و در این برداشت تقریباً مردم شناسانه، برای او، توجه به این نکته به همان اندازه مهم بود که مردان محترمی را هم که عصا به دست می گیرند و به کلیسا می روند، مانند مالکانی که وجهی به عنوان اجاره بها دریافت می دارند زیر ذره بین قرار دهد. تمام سعیش این بود که به طبیعت واقعی جامعه ای که در آن زندگی می کرد نفوذ کند و در این کاوش، در درون حیرت و سرگردانی فریب و نیرنگها و قرار و مدارها، می خواهد در هر کجا که امکان داشته باشد، با کمک اشارات و قرائن، از طرز لباس پوشیدن و رسم و راه و رفتار و سخن گفتن و ادب متعارف حقایق را بیرون بکشد. همینکه احساس کند مطلبی ممکن است او را به حقیقت مهم ولی پوشیده ای برساند، هر قدر هم آن مطلب ناچیز و بی اهمیت باشد مثل روانشناس به آن می چسبد و باز هم مانند روانشناس به دنبال معانیی می گردد که غالباً در پیشگاه عقل سلیم، بیگانه و حتی مطرود است.
چنانکه خواهیم دید او جامعه را بیرحمانه تحت آزمایش قرار می دهد اما تندی و گزندگی لحن او نه بدین خاطر است که خواسته باشد آن را پست و بی اعتبار کند بلکه سردی خاصی که در عقاید ساده جایی باز می کند ناشی از این است که گویی هیچ چیز با وبلن انس و الفت ندارد و برای او هیچ چیز به آن اندازه عادی و مبتذل نیست که توجهش را جلب نکند از این روی هیچ چیز از قضاوت او برکنار نمی ماند. به هر حال فقط یک مغز خارق العاده و استثنایی و کاملاً منزوی و بی طرف می تواند در یک عصا دو امر متضاد ببیند؛ که آن را هم وسیله ای تفریحی بشناسد هم اسلحه ای وحشی.
این جدا بودن از همه چیز، مثل اینکه همواره با او همراه بوده است. وبلن، چهارمین پسر و ششمین فرزند یک خانواده مهاجر نروژی، که در ناحیه مرزی به کشاورزی اشتغال داشتند، در 1857 دیده به دنیا گشود. پدرش تامس وبلن، مردی کناره گیر و مردم گریز بود و مستقل و کند فکر. وبلن، بعدها، او را دارای ظریفترین مغزی توصیف می کند که هرگز ندیده است. مادرش، کری(6) زنی بود گرم، چابک و با احساس و مهربان. هم او بود که دانستنیهای آن سرزمین یخ زده و افسانه های نروژی را، که در سراسر عصر او را مجذوب و مسحور می ساخت، بدو آموخت. او از همان روزهای اول، کودکی عجیب و غریب و تنبل بود. به جای آنکه به کارهای عادی خود برسد، در اتاق زیر شیروانی به مطالعه کتاب وقت می گذراند و روی آدمها اسمهای مسخره می گذاشت، اما در عین حال کودکی بود هوشمند و دارای رشدی پیشرس. یکی از برادرانش یادآور شده است: «از خاطرات بچگی این طور به یادم مانده است که او همه چیز را می دانست. هر سؤالی پیش می کشیدم با شرح جزئیات به من جواب می داد. پس از آن دریافتم که بیشتر حرفهایی را که تحویلم می داد خودش به هم بافته بود. اما حتی دروغ های او هم خوب و جالب بود. »
علت غیر عادی بودن شخصیت او هرچه می خواست باشد، نوعی پرورش خاص هم بر آن مزید شده و نتیجه اش این شده بود که یک خط، یک حد فاصلی بین او و دنیا کشیده شود دنیایی که به هر حال باید برای آن بها و اعتباری قائل شد. کودکیش هم خاص خود او بود: پیشرو ساده، عبوس و شلوغ. لباسش از پشم عادی بود با دوخت وطن خودش پالتویش معمولی، خوش دوخت و از تیماج. قهوه و شکر برایش چیزی تفننی و غیرلازم بود، همین طور پوشاک ساده مثل زیر پیراهن. مطلب خیلی مهم این بود که او پسربچه ای بیگانه بود. نروژیها در آمریکا اجتماع متحد و همبسته ای داشتند. اجتماعی مجزا، که در آن زبان رایج، نروژی بود و سرزمین اجدادی را وطن واقعی خود می شناختند. وبلن می بایست زبان انگلیسی را به عنوان زبانی خارجی بیاموزد و آن را، تا زمانی که وارد دانشکده شد، به خوبی یاد نگرفته بود و این خاص آن اجتماع بسته پدرسالاری بود و از نشانه های آن اینکه چون عازم رفتن به مدرسه بود او را وقتی صدا می کردند که قبلاً کیف و کتابش را، حاضر و آماده، در کالسکه گذاشته بودند.
در آن موقع هفده سال داشت و دانشکده ای که خانواده برایش برگزیده بودند کارلتون کالج آکادمی(7) نام داشت و در منطقه فرهنگی کوچکی وابسته به ایست کوست(8) نزدیک ناحیه مینسوتا(9)، همان جایی که فامیل وبلن به کشاورزی اشتغال داشت، واقع بود. تورستین با این نظر به آنجا فرستاده شد که به تشکیلات روحانی لوتری وارد شود و او محیط کارلتون کالج مذهبی را نقطه ثقل آن تشکیلات یافت. اما هیچ امیدی نبود که این روح بت شکن را که فعال شده بود رام و با آن محیط دینی سازگار کنند. در یک اجلاس هفتگی، نه در یک جلسه درس رسمی، در باب لزوم تبلیغ و هدایت کفار و مشرکین وبلن مطالبی به زبان آورد که استادان را به سختی عصبانی کرد. وقتی از او پرسیدند که آیا او از این موارد فساد و تباهی دفاع می کند، به سادگی جواب داد که فکر من فقط به ملاحظات علمی توجه دارد. هیأت استادان به نبوع او پی برده اما از او کمی اندیشناک بودند. استادش جان بیتس کلارک (که یکی از اقتصاددانان برجسته دانشگاهی در آن کشور بود) او را دوست داشت اما او را آدمی کمی «ناجور» می شناخت. این آدم ناجور تنبل هم بود.
یکی از برادرانش نوشته است: «او خیلی خوشبخت است که از خانواده ای برخاسته که وفاداری و همبستگی خانوادگی برای آنها به منزله دین است... تورستین تنها آدم بی عار آن اجتماع کاملاً محترم بود. او تنها کارش این بود که یک روز مطالعه کند و بی عار باشد، روز دیگر سرگرم بی عاری باشد و مطالعه کند. »
البته او همه چیز می خواند: رساله های سیاسی، اقتصادی، جامعه شناسی کتابهای سرود آیین لوتری و مطالب مربوط به مردم شناسی. اما بطالت و تنبلی بیشتر از جامعه دو رش می کرد و موجب می شد بیشتر در خود فرو رود و تلختر شود. گاه شغلهای عجیبی اختیار می کرد، به کارهای مختلف دست می زد بی آنکه نتیجه و حاصلی داشته باشد. وقایع سبک و بی اهمیت روزانه را با سلیقه ای ناجور تفسیر و توجیه می کرد، به جمع آوری گیاه سرگرم می شد، با پدرش صحبت می کرد، مطالبی می نوشت و به دنبال کار می رفت. همه اش بی نتیجه. در الاهیات درجه ای نگرفته بود و بنابراین همکاران دینی قبولش نداشتند؛ آن آراستگی و برخورد جالب را هم نداشت که پیش دیگران جایی برای خود باز کند. وقتی با الن، به رغم بی میلی خانواده زنش، زناشویی کرد حداقل بخشی بدین علت بود که وسیله معاش و زندگی پیدا کند؛ امید آن می رفت که در قسمت راه آهن ایچیسن، توپیکا، و سانتافه(10) که عموی زنش رئیس آن بود، به عنوان اقتصاددان، شغلی بیابد.
اما بخت بد و دمدمی بودنش مانع آمد. راه آهن درگیر مشکلات مالی شد و کمیته ای از بانکداران آن را در اختیار گرفت و آن موقعیت از دست رفت. شغل دیگری در دانشگاه آیووا(11) با توجه به درجه دکترایش و توصیه های کافی و ارتباطات زنش برایش در نظر گرفته شد و تصور می رفت که به نتیجه برسد اما آن هم از دست رفت. نداشتن زور و پشتیبانی کافی و بی اعتقادیش به اصول دینی بشدت علیه او به کار افتادند و بعد تقاضای دیگرش برای استخدام در دانشگاه سنت اولاف(12) ظرف یازده ساعت رد شد. گویی قضا و قدر بر علیه او توطئه کرده می خواهند او را مجبور کنند که همچنان در غربت انزوای خودش بماند.
این گوشه گیری هفت سال دوام داشت و در این هفت سال وبلن هیچ کاری نکرد جز خواندن. سرانجام یک شورای خانوادگی تشکیل یافت. به هر حال 34 سال از سن او گذشته بود و نتوانسته بود هیچ شغل آبرومندی به دست بیاورد. تصمیم بر این شد که دوباره به تحصیلات دانشگاهی خود ادامه دهد و برای ورود به دنیای دانشگاهی قدمی بردارد.
او دانشگاه کورنل(13) را برگزیده و یک راست به اتاق لارنس لافلین وارد شد که خود را معرفی کند: «من تورستین وبلن هستم». لافلین، یکی از ارکان اقتصاد محافظه کارانه، باید یکه خورده باشد: گویند کلاهی پوستی بر سر و شلواری از مخمل راه راه بر پای داشت. حال و وضع او در آن پیرمرد اثر گذاشت و نزد رئیس دانشگاه رفت و برای او، به عنوان همکار، جایی تأمین کرد و سال بعد، وقتی دانشگاه شیکاگو درهای خود را گشود و لافلین را به سمت رئیس بخش اقتصاد انتخاب کرد او وبلن را با حقوق سالیانه 520 دلار نزد خود برد. باید اضافه کرد که در مرگ لافلین چنین قضاوت شد که کمک مهم او به اقتصاد استخدام وبلن در دانشگاه شیکاگو بود.
هیچ کس نمی توانست بفهمد که او درباره هر مسأله چگونه می اندیشد. وقتی از زنش می پرسیدند آیا او واقعاً سوسیالیست است پاسخ می داد خود او هم نمی داند. وبلن همواره سلاح خاص خود را به همراه داشت: نوعی عینیت(14) و وجود خارجی مؤدب و خوددارانه که دنیای مشحون از احساسات او را در خود گرفته بود و کسانی را که می خواستند در حصار شخصیت او، به هر نحوی نفوذ کنند، کنار می زد. روزی شاگردی از او پرسید: «آقای پروفسور وبلن، به من بگویید آیا برای شما چیز جدی هم وجود دارد؟» او با نجوایی توطئه آمیز پاسخ داد: «آری، اما خواهش می کنم به هیچ کس نگویید».
روشهای تدریس او مورد تمجید و پذیرش همگان نبود. احساس صادقانه اش نسبت به شاگردان در کمتر کسی بود. اصراری نداشت که بحثی برانگیزد بلکه دلش می خواست شاگردانش را از آن برکنار دارد. وقتی از یکی از شاگردان دیندارش پرسید به نظر او کلیسایش به چند چلیک آبجو می ارزد و به دیگری که با علاقه کلمات او را یادداشت می کرد و می خواست آنها را عیناً تکرار کند گفت زحمت نکش، به تکرارش نمی ارزد. در حین سخن گفتن به لکنت می افتاد، پریشان می گفت و از موضوع خارج می شد. کلاسهای درسش خالی می ماند، گاهی فقط یک نفر در کلاسش بود. در دانشگاهی دیگر، پشت در اتاقش کارتی با این جملات ساعات تدریس او را تعیین می کرد: «تورستین وبلن، دوشنبه، چهارشنبه و جمعه از ساعت 10 تا 11» که در آن مختصری دست برده بودند، مثلاً: «دوشنبه ها از ساعت 10 تا 10/05. »
اما چند نفری که با دقت به صدای ملال آور و یکنواخت او گوش فرا می دادند، شیوه های خاص او را می پسندیدند. یکی از شاگردان سابقش نوشته است: «آری صدایش چندش آور بود. شبیه صدای مرده بود که به آرامی سخن می گفت و اگر از پشت پلکهای افتاده اش برق چشمهایش هم محو می شد، تفاوت چندانی نمی کرد. ولی ما که هر روز به صدای او عادت کرده بودیم این روش غیرعادی او را به هوش و فراست جدا و مستقل و کمی طعنه آمیزش که بر امور سایه می افکند، کاملاً متناسب می دیدیم. هوش مستقل و آزادش گیرا و جالب بود و معرف شخصیتی غیرعادی و منحرف. ذهن جست و جوگر و کنجکاوش مایه حیرت بود و دلپسند. جزئیاتی را که در ذهنش نگه می داشت که بیشتر ذهنها تحمل آن را نداشتند. برای او این کار به خودی خود هدف بود و هرگز موجب نمی شد که به شکوه و جلوه کلی طرح لطمه ای بزند... آن لحن آرام گاه برای توضیح نظری از ضرب المثلی عادی و گفته سبک و عامیانه ای بهترین استفاده را می برد و گاه، جابه جا، به نقل سرودهای لاتین قرون وسطا می پرداخت و از آنها بهره می گرفت. »
او چهارده سال در شیکاگو گذرانید و حقوقش بسیار خوب بود که در 1903 به یک هزار دلار رسید. این سالها به هیچ روی بی ثمر نبود و به هدر نرفت. ذهن دانشگاهی کنجکاو، بی آرام و حریص او در گرد آوردن معلومات به بار نشست. با نوشتن سلسله مقالات و دو کتاب بسیار جالب در سراسر کشور شهرتی حاصل کرد - شاید هم بیشتر به علت غرابت عقاید و نظریه هایش.
وبلن نخستین کتابش را در چهل و دو سالگی نوشت. او هنوز استادی افتاده و بی ادعا بود و در آن سال ناچار بود پیش آقای هارپر رئیس دانشگاه برود و تقاضا کند چنددرصد دلاری به حقوقش بیفزاید. هارپر به او گفته بود که در معرفی و تبلیغ دانشگاه فعالیت چندانی نشان نداده است و جواب وبلن این بود که چنین نیتی هم نداشته است. اما اگر وساطت لافلین نبود و وبلن آنجا را ترک می گفت در این صورت آقار هارپر برای معرفی دانشگاه، فرصت مناسبی را از دست می داد. زیرا وبلن سرگرم انتشار کتاب نظریه طبقه مرفه(15) بود. هیچ نشانه ای ظاهر نبود که وبلن انتظار داشته باشد کتابش تأثیر خاصی به جا گذارد. او آن را برای بعضی از شاگردانش خوانده بود و آنها با خشکی توجه داده بودند که سبک نگارش آن را نامناسب و بی لطف می یابند و او ناچار باید آن را چند بار بخواند و پاک نویس کند تا مورد قبول ناشر واقع گردد. اما، برخلاف انتظار، انتشار کتاب غوغایی برپا کرد. ویلیام دین هاولز(16) دو نقد مفصل برای آن نوشت و کتاب یکشبه در بین روشنفکران بر سر دست رفت. او به عنوان جامعه شناسی برجسته، اظهار داشت وبلن: «آب در خوابگه مورچگان ریخته است».
تعجبی ندارد اگر کتاب این همه نظرها را به سوی خود کشید. زیرا هرگز کتابی با تحلیلی چنین دقیق و جدی، و با چنین تندی و گزندگی، نوشته نشده بود. آدم آن را بدین منظور به دست می گیرد که به روشن بینی شریرانه اش و به جملات تلخ و دیدگاه تیره و تباهش نسبت به جامعه، لبخند زند جامعه ای که در آن عناصر مهمل و خنده آور، بربریت و قساوت با اموری که بر اثر بی مبالاتی در آداب و رفتار یا بی توجهی در هم آمیخته، صاف و هموار و بدیهی گرفته شده اند. تأثیر آن برق آسا، عجیب، تکان دهنده و سرگرم کننده بود و انتخاب کلمات بسیار بجا و عالی، برای نمونه جملاتی از آن را نقل می کنیم:
«نقل می شود که یکی از پادشاهان فرانسه. . . زندگیش را بر اثر افراط در اخلاقیات، در رعایت شکل خوب آن، تلف کرد. در غیاب خدمتکارش که وظیفه اش این بود که صندلی اربابش را جابه جا کند، پادشاه بدون شکوه و شکایت، روی همان صندلی آن قدر می نشست که پوست تن مبارکش سرخ می شد تا حدی که دیگر قابل درمان نبود، اما با این کار امپراتوری مسیحایی را از آلودگی به کاری پست و نوکر مآبانه نجات می داد. »
در نظر بیشتر مردم کتاب عبارت بود از طنزی به شیوه های مرسوم طبقه اشرافی و حمله ای زبانی به بی خردیها و ضعفهای اخلاقی توانگران. هرگاه به ظاهر آن بنگریم، همین طور هم بود. وبلن با آن نثر زربفت و زیبایش موضوع را می آراید و شاخ و برگ می دهد که طبقه مرفه برتری خود را با ریخت و پاش علنی - با سر و صدا و جنجال یا متین و آرام - به چشم مردم می کشد و اعلان آن را - همان رفاه و تن آسانی را - در همه جا جلو چشم مردم می آویزد. با هزاران مثال این نظر و رفتار را که «هرچه گرانتر» الزاماً «بهترین» است به باد انتقاد می گیرد و چنین می گوید(17):
همه ما، صمیمانه و بی هیچ شبهه و واهمه ای، چنین می پنداریم که حد ما آن قدر بالا رفته است که حتی به طور خصوصی و در منزل خودمان هم غذای روزانه را با قاشق و چنگال صرف کنیم که نقره کار دست است و اسم ما روی آنها حک شده، از ظروف چینی که روی آنها نقاشی شده (و غالباً ارزش هنری دارد) استفاده کنیم و پشت میز ناهارخوری گرانقیمتی بنشینیم. اگر از این شیوه زندگی که برای ما معیاری با ارزش شناخته شده گامی به عقب برداریم تصور می کنیم حیثیت انسانی ما لکه دار شده است.
بیشتر مطالب کتاب عبارت است از بررسی و تدقیق در شناخت بیماریهای روانی در زمینه اقتصادی، روند زندگیهای روزانه ما.
مجموعه قوانین مالکیت پولی به قدری کامل و دقیق توصیف شده و در پرتو چنان نور جالب و دلفریبی به جلوه درآمده که گویی اخیراً بر اثر حفریات باستان شناسی پیدا شده و از خاک درآمده است. کتاب در بیشتر قسمتها از هر چیز و هر کس چاشنی دارد. در زمینه آگهی و تبلیغ و هم چشمی در امور تجملی، غیر ممکن بود کسی از خواندن آن سری تکان ندهد و با ندامت و افسوس نقش خود را که بی لغزش و خطا تصویر شده، نستاید.
اما این توصیفها که نمایانگر ما به نشان دادن صحنه های کاملاً درست یا سرگرم کننده است، فقط بخشی از موضوعهای توصیف شده در کتاب را شامل می شد. چه، همان طور که عنوان کتاب گویاست، موضوع آن بررسی نظریه طبقه مرفه است. درست که وبلن گاه در طی طریق می ایستد و به تصویر و تفسیر یک صحنه دلپذیر محلی می پردازد اما نظر و علاقه اش به مقصد نهایی سفر است و به این پرسشها دل بسته است که سرشت و طبیعت یک مرد اقتصادی چگونه است؟ چه روی می دهد که او اجتماع را طوری می سازد که خود جزو طبقه مرفه درآید؟ و معنی اقتصادی رفاه چیست؟
پاسخ اقتصاددان کلاسیک به این پرسشها فقط این است: عقل سلیم. آنها جهان را در دست افرادی می بینند که، بر حسب شرایط، خردمندانه در راه بهبود و تأمین منافع خویش در تکاپو هستند. گاهی، چنانکه در حق طبقات کارگر که بر طبق نظر مالتوس متأسفانه و ناامیدانه به ازدیاد نسل پرداخته اند صادق است، طبیعت وحشی و بدوی انسان غالب می شود و دست بالا را دارد. اما به هر حال نوع انسان را، کم و بیش، گروهی از موجودات معقول توصیف کرده اند. در مبارزه رقابت آمیزی که در بین آنها جریان دارد، بعضی خود را به قله می رسانند و برخی دیگر سقوط می کنند. آنها که هوش و فراستی دارند و نیکبخت هستند و به طور طبیعی پیش می روند از ثروت خود بهره می گیرند و کار و زحمت خود را به حداقل می رسانند.
اما چنین نظری درباره انسان، از دیدگاه وبلن، کاملاً بی معنی بود. او هرگز یقین نداشت نیرویی که جامعه را چنان به هم پیوسته نیروی متقابل، معقول و حساب شده «نفع خصوصی» باشد و حتی متقاعد نشده بود که رفاه، بذاته و به خودی خود، به کارکردن ترجیح داشته باشد. مطالعاتش او را به مردمانی که از نظر دورمانده بودند رهنمون شد: به سرخ پوستان آمریکا، آینو(18) های ژاپن، توده های تپه های نیلجیری(19) و خانه بدوشان بیشه نشینان استرالیا(20). این مردمان در اقتصاد ساده خودشان، ظاهراً هیچ طبقه مرفه نداشتند. از همه جالبتر اینکه در چنین اجتماعهایی که ادامه حیات به کار کردن بستگی داشت، هر کس وظیفه اش هر چه می خواست باشد، کار می کرد بدون آنکه از زحمتی که می کشد احساس خواری و شرمندگی کند. انگیزه واقعی و مثبت چنین اقتصادی ملاحظات سود و زیان نبود بلکه احساس غرور و سرفرازی به نفس کار و احساس وظیفه در حفظ بقای نسل، محرک آن بود. مردان می کوشیدند در انجام کارهای افتخارآمیزی که در محدوده فعالیت روزانه داشتند، از یکدیگر پیشی بگیرند و اگر هم خودداری از کار - رفاه طلبی - مورد اغماض قرار می گرفت مایه حرمت نبود.
اما نوع دیگری از اجتماع چشمان - وبلن را به سوی خود خیره ساخت ساکنان قدیمی مناطق پایان فئودالیته و موروثی(21) ژاپنی نوع دیگری از جامعه دوران پیش از سرمایه داری داشتند: آنان طبقات مرفه کاملاً مشخصی داشتند، اما لازم به تذکر است که آنها مردمانی بیکاره نبودند. برعکس، آنها از مشغولترین اعضای آن اجتماع بودند؛ «کار» آنها همه اش غارت بود. ثروت خود را با زور یا فریب و نیرنگ به چنگ می آوردند و در تحصیل عملی ثروت، با کار و استفاده از مهارت، مشارکت نداشتند.
درست است که طبقات مرفه هیچ خدمت مولدی، در ازای آنچه می گرفتند نمی کردند اما در آن کار خود را با تصویب و تأیید کامل اجتماع انجام می دادند. اینها جوامعی به اندازه کافی غنی بودند که بتوانند طبقه غیر مولد را اداره کنند و چنان از روحیه تجاوز طلبی بهره داشتند که اقدام آنها را بستایند بدون اینکه کار آنها را مایه زیان و اتلاف بپندارند. کسانی را که به درجات رفاه طلبی ارتقا می یافتند به چشم مردانی توانا و شایسته می نگریستند.
نتیجه این شد که جهت دید و نگرش به کار، عمیقاً و از بنیان دگرگون شد. اقدامات طبقه مرفه - تحصیل ثروت با اعمال زور - کاری محترمانه و شایسته شناخته شد و طبیعتاً، در مقابل آن، کار ساده حقیر و ناشایست به نظر آمد. ملال و کسالت کار را که اقتصاددانان کلاسیک طبیعی و ذاتی انسان می دانند وبلن معلول بی ارزش و بی اعتبار شدن رسم و راه آن نوع زندگی می داند که در زیر فشار روحیه غارتگری قرار گرفته است. اجتماعی که برای زور و خشونت و قلدری ارزشی قائل می شود و شأن آن را بالا می برد، زحمت و تلاش انسان در نظرش ارزش و اعتباری ندارد. پ
اما اینها چه ربطی با امریکا یا اروپا دارد؟ ارتباط بسیار است. زیرا در دیده وبلن، انسان امروزین شبح و سایه ای است از اجداد وحشیش. پروفسور اجورث بیچاره از این نظر تنش خواهد لرزید، زیرا معنی این حرف جز این نیست که باید ماشینهای لذت جوی او را به زباله دانی انداخت و جنگاوران، رؤسای قبیله، جادوگران، بی باکان و جمعی نفوس عادی و حقیر و وحشت زاد را به جای آنها نشانید. وبلن بعد در مقاله ای نوشت که «انضباط زندگی وحشی مسلماً ادامه و شاید درست ترین سیمای فرهنگ در طول تاریخ این نژاد است؛ بنابراین طبیعت بشر، هنوز هم این طبیعت وحشی را، به ارث، با خود دارد و تا بی نهایت خواهد داشت. »
از لحاظ مکتب فکری، وبلن نماینده پر نفوذ جریان فکری انستیتوسیونالیست (نهادگرای) آمریکاست که با مکتب نهادگرای آلمانی و اگنر (Wagner) متفاوت است، مع الوصف به روش خودش ساده سازی افراطی ای که فعالیتهای انسانی را مبتنی بر انگیزه حداکثر التذاذ و انتقاع با حداقل رنج خلاصه سازد انتقاد می کند. برای وبلن نقش نهاد (Instition) نقش اساسی است.
نهادها هم از جهت حقوقی، هم از جهت جامعه شناسی و هم از جهت اقتصادی قابل تعریف اند.
از جهت قضایی، نهاد به مجموعه حقوق و وظایفی اطلاق می شود که مردم در زندگانی اقتصادی خود تابع آنند و از این جهت نهادها محصول قراردادهای تصریح شده یا تصریح نشده جامعه اند.
از لحاظ جامعه شناسی نهادها نشان دهنده سیستمهای نقش و اساس مقررات قوانینی هستند که به طور نابرابر حقوق و تکالیف، قدرت اجتماعی، تنبیه و پاداشها را بر حسب وضعهای متفاوت یک سیستم طبقه طبقه ای توزیع می کنند.
- از نقطه نظر اقتصادی نهاد مربوط به عناصری است که معلوم می کند چگونه بازار، شکل رقابت، روابط کارگری، مزد یا چه نوع مبادله به مفهوم وسیع کلمه ممکن است. همینطور قواعدی که روابط اقتصادی خارج از بازار را به صورت مبادله جنس به جنس میسر و برقرار می سازند.
وبلن به نقش نهادها، از جهت اقتصادی، اهمیت زیادی قائل است. برای او نهادها تاریخ دارند و نمونه ساز عادات و ذهنیات افراد می باشند؛ نهادها نتیجه فرآیند مستمر آداب و رسومی اند که در طی اعصار به وجود آمده و تکامل یافته اند.
آدامها آن آزادی ای که در بینش تاریخی نهادگرایی آلمان یا در بینش روابط اجتماعی مارکسیستی دیده می شود ندارند.
سیر تحول ساختار اجتماعی، منتج از یک فرآیند دستچنین کردن و انتخاب طبیعی نهادها بوده است.
نهادهای انسانی در طی تاریخ هم پیشرفت کرده و هم پیشرفت می کنند که به طور خیلی کلی به دستچین کردن (Selection) و انتخاب طبیعی از عادات و روحیات و ذهنیات پذیرفتنی و به یک فرآیند مطابقت پیدا کردن (Adaptation) اجباری با محیط خود خلاصه می شوند.
نهادها فقط حاصل فرآیند انتخاب و تطابق سازنده نوعهای برتر و مسلط کردار و عادات و شایستگی های روحانی نیست بلکه روش خاص زندگی و روابط انسانی نیز هست و از این جهت ساختارها به نوبه خود عوامل قدرتمند انتخاب و Selection آن خواهند بود.
وبلن به جنبه های درونی (در سطح روانشناسی) نهادها بیشتر اصرار می کند تا به جنبه قرارداد. و قوانین نوشته شده حاکم بر زندگی انسانها.
مکتب نهادی نظریه کلاسیکها را مبتنی بر وجود تعادل رد می کند.
تحول نهاده های اقتصادی زمینه اصلی تحولات اقتصادی را تشکیل می دهد. نهادگرایان نظام سرمایه داری را بر پایه وجود هم آهنگی در منافع افراد استنباط نمی کنند بلکه بر پایه تضاد و منافع می بینند که میان مؤسسات بزرگ در مقابل مؤسسات کوچک، تولید کننده در مقابل مصرف کننده، شهری و روستایی، کارگر و کارفرما تضاد وجود دارد.
حمله شدید وبلن به آدمک اقتصادی یا مرد اقتصاد (Homo - Oecononusus) نئوکلاسیکهاست. به نظر او کار فقط منبع رنج و زحمت نیست بلکه میل به کار خوب کردن و وجدانی کار کردن هم هست.
انسان می تواند روحیه فداکاری و ایثار داشته باشد و بدون در نظر گرفتن نفع مادی دانش بیاموزد، دانائی به دست آورد و ارضاء شود.
به طور کلی مکتب نهادی از اصلاحات اجتماعی در امر توزیع عادلانه تر ثروت و درآمد موافقت دارد. این مکتب، اگر بخواهیم در یک کلمه بگوئیم به اقتصاد آزاد آن اعتقاد را ندارد که توزیع بهینه درآمد و تخصیص بهینه منابع صورت دهد. نهادگرایان برای دولت نقش اقتصادی - اجتماعی قایل اند و روش تحقیق استقراء را بر روش تحقیق قیاس مرجح می دانند. مؤسسات و نهادها با شرایط متغیر جامعه تغییر می کنند. و توسعه و پیشرفت اینگونه مؤسسات و نهادهاست که پیشرفت و توسعه جامعه را نشان می دهد.
پی نوشت ها :
1. Thoresten Veblen (1857 - 1926)
2. بزرگان اقتصاد زندگانی، زمانه و عقاید فیلسوفان این جهانی تهران 1370 انتشارات «جامعه و اقتصاد» رابرت ل. هایلبرونر ترجمه دکتر احمد شهسا
3. Neurotic
4. Sadistic از همان کتاب ترجمه دکتر شهسا
5. Teddy Bear
6. نقل از «بزرگان اقتصاد. . . /. هایلبرونر ترجمه دکتر شهسا Kari
7. Carlton College Academy
8. East Coast
9. Mimmesota
10. Atchison, Topeka, Santa fe Railway
11. University of Iowa
12. St. Olaf
13. Cornell
14. Objectivity
15. The Theory of the Leisure Class
16. William Dean Howells
17. این مطالب حالت علمی و سرگرم کننده از زندگانی وبلن را از کتاب... هایلبرونر ترجمه دکتر شهسا نقل کرده ام که بدانیم Homooeconomicus مردِ اقتصاد نئوکلاسیک ها! «فنومن» هم هستند.
18. Ainu
19. Todas of the Nilgiri Hills
20. The Bushmen of Australia
21. Shogumates
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}