نویسنده: مایکل پولارد
مترجم: محمدرضا افضلی



 

«دستاورد بزرگ»

اما برای مارگارت نظر انسان شناسان معتبر بیش از هر چیز دیگر مطرح بود. در سالهای اخیر در مورد کیفیت تحقیق میدانی او تردیدهای جدی ابراز شده بود، اما در آن زمان کتاب بلوغ در ساموئا با تحسین شدید روبه رو شد. برونیسلاو مالینوفسکی، انسان شناس برجسته، قبل از آنکه مارگارت عازم محل تحقیق خود شود، به او هشدار داده بود که در مدتی چنان کوتاه، چیزی دستگیرش نخواهد شد. اما بعدها به اشتباه خود اعتراف کرد و کتاب او را «دستاورد بزرگ» نامید.
شاید بزرگترین موفقیت کتاب مارگارت در این بود که آگاهی عمومی را افزایش داد. کتاب بلوغ در ساموئا با وجود بلند پروازیهای مغرورانه اش، هنوز کتابی خواندنی است. برای نخستین بار مردم معمولی که تحصیلات دانشگاهی نداشتند، توانستند با انسان شناسی ارتباط برقرار کنند. تحقیق مارگارت روی نحوه ی تغییر روابط خانوادگی و خویشاوندی در میان مردمان مختلف، به خواننده راههای تازه ای برای نگریستن به خود و به مردم پیرامون خود می آموزد.

گینه ی نو

مارگارت زمانی که از نظر منتقدان در مورد کتاب خود مطلع شد که کار در گینه ی نو را آغاز کرده بود او در اکتبر سال 1928 در نیوزیلند با رئو فورچن ازدواج کرده بود و از آنجا عازم جزایر آدمیرالتی شده بودند که در نزدیکی ساحل شمال شرقی گینه ی نو واقع است.
جزایر آدمیرالتی گروهی تشکیل شده از حدود 40 جزیره است که جزیره ی مانوس از همه ی آنها بزرگتر است. این جزایر از سال 1885 تا سال 1914 در اشغال آلمان بود. پس از جنگ جهانی اول، استرالیا اداره ی این جزایر را در دست گرفت. ساکنان بعضی از این جزایر آدمخوار و شکارچی سرانسان بودند.
مارگارت و رئو در پری، واقع در جزیره ی مانوس مستقر شدند. این سفر تحقیقاتی برای مارگارت بسیار لذت بخش تر از سفر نخست بود. در این سفر نه تنها شوهر خود را در کنارش داشت، بلکه این فرصت نیز در اختیارش بود که کارهای خود را برای او شرح دهد. او می توانست از مهارت شوهرش در عکاسی نیز استفاده کند؛ مهارتی که خود فاقد آن بود. عکسهایی که مارگارت از ساموئا برداشته بود، تار و رنگ ورو رفته بودند و کمپوزیسیون خوبی نداشتند.
مانوس نقطه ی مقابل ساموئا بود. مردم این جزیره در خانه هایی زندگی می کردند که روی پایه های کوبیده شده در آبهای مرداب ساخته شده بودند. هنوز پای مبلغان مذهبی با بازرگانان به این جزیره نرسیده بود. تا سال 1875 هیچ بیگانه ای پا به خاک این جزیره نگذاشته بود و پس از آن هم افرادی معدودی از این جزیره بازدید کرده بودند. ساکنان این جزیره از جهان خارج چیزی نمی دانستند. زندگی آنها حول جریان ماهانه ی جزر و مد روی آب سنگها دور می زد. این جریان آبی را به همراه می آورد که می توانستند از آن ماهی بگیرند.
برخلاف ساموئا، دراینجا نگرش به زندگی اصلاً آسان گیرانه نبود. ساکنان جزیره ی مانوس جنگجویان بزرگی بودند. اگر آنها کاری انجام می دادند که طبق عقاید خرافی ناردست بود - مثلاً پر چانگی می کردند، یا بر حسب تصادف با جنس مخالف تماس پیدا می کردند- اعتقاد داشتند که شب ارواح برای انتقام گرفتن به سراغشان خواهند آمد و با صدمه زدن به خانه ها یا قایقهایشان یا فاسد کردن ماهیهایی که صید کرده بودند، آن ها را تنبیه خواهند کرد. شبها از رقص و آواز خبری نبود. دختران نوجوان را اکیداً در خانه نگه می داشتند. از روابط جنسی اصلاً حرفی زده نمی شد.

بزرگ کردن بچه ها

«برای شکوفا شدن قوه ی تخیل کودکان، باید به آنها خوراک داد. اگر چه ممکن است کودکان اسثنایی بتوانند چیزی از خودشان خلق کنند، اکثر آنها حتی زیر لحاف هم از ترس خرسها به خود نمی لرزیدند، مگر بزرگترها این خرسها را پیش چشمشان مجسم کنند.»
فرنتس بوئس، نقل از پیشگفتار بلوغ در ساموئا
هدف واقعی مارگارت از انجام این سفر مشاهده ی کودکان کوچکتر از پنج سال بود. مانند دفعات قبل، می خواست بفهمد که چقدر از تواناییهای هر کودک برای زندگی ارثی است و چه مقدار از آن ها را، در حین رشد، از جامعه کسب می کند، دوباره پرسش «طبیعت یا تربیت» مطرح بود.
هر چند در دهه ی 1920 مردم با پرسش «طبیعت یا تربیت» سروکار داشتند، شاهد رشد «آموزش تدریجی» نیز بودند. این نوع آموزش بر این اساس مبتنی بود که کودکان طبیعتاً خلاق اند. در شیوه ی آموزش تدریجی، اعتقاد بر این بود که کودکان هنگامی بهتر می آموزند که آزاد باشند آنچه را دوست دارند، با هر سرعتی که برایشان مناسب است، فرا بگیرند.
از بسیاری جهات، پای طبیعت به میان کشیده می شد. اگر این استدلال درست بود، پس کودکان جزیره ی مانوس که همه ی دوران کودکی خود را به بازی کردن می گذراندند، می بایست بسیار مبتکر و خلاق باشند. درحقیقت اصلاً اینطور نبودند. مارگارت دریافت که بازیهای آنها تکراری و بی معنی است و به نظر می رسید که چیزی از این بازیها نمی آموزند. حتی به نظر نمی رسید که از این بازیها لذت چندانی ببرند.
«کسالت آوری» زندگی با بزرگتر شدن آنها تداوم می یافت. بزرگسالها صرفاً به کار خود توجه داشتند. آنها به هنر، قصه گویی، موسیقی، رقص یا حتی دوستی اهمیت نمی دادند. به نظر می رسید زندگی برای آنها مفهومی به غیر از نیاز به بقا نداشته باشد.
مارگارت احساس می کرد که «بیهودگی» زندگی آنها از این حقیقت ناشی می شود که اهالی مانوس در دوران کودکی مورد توجه بزرگترهای خود نبوده اند. به طور کلی بزرگسالان سر مشق خوبی از لحاظ توجه به جنبه های هیجان انگیزتر زندگی نبودند. به عبارت دیگر، کیفیت زندگی کودکان، و زندگی آینده ی آنها در بزرگسالی، به رفتار بزرگترها و تقلید از نقش آنها وابسته بود- به عبارت دیگر، تربیت تعیین کننده بود.

«آقای مارگارت مید»

پس از بازگشت به نیویورک در سال 1929، رئو روی دین اهالی مانوس تحقیق می کرد و مارگارت به سراغ شغل خود در موزه ی تاریخ طبیعی امریکا رفت.
رئو از همکاران شایسته ی مارگارت در گینه ی نو بود. اما در نیویورک به تدریج در رابطه ی آنها نشانه های تنش پدیدار شد. او در نیوزیلند بزرگ شده بود در آن کشور افکار کهنه ی عهد ویکتوریا، در مورد نحوه ی رفتار شایسته ی زن و مرد، رایج بود. به نظر می رسید که رئو در زندگی مدرن نیویورک جایی ندارد. مارگارت شکایت می کرد که او در کارخانه کمکی نمی کند و در عین حال از بابت وقتی که برای این کارها صرف می کرد راضی نبود.
بلوغ در ساموئا سبب شده بود که مارگارت شهرت حرفه ای کسب کند. اما رئو گمنام مانده بود. او با ناراحتی شوخی می کرد که باید به دوستان مارگارت به عنوان «آقای مارگارت مید» معرفی شود.
در ضمن نگرانیهای دیگری هم مطرح بود. رکود بزرگ سال 1929 اقتصاد امریکا را فلج کرده بود. بسیاری از مردم پس اندازهای خود را از دست دادند. خیلی ها شغلشان را هم از دست دادند زیرا شرکتها یکی پس از دیگری تعطیل می شدند. حقوق مارگارت از موزه ی تاریخ طبیعی امریکا، هرچند اندک بود، قطع شد. شایع بود که جنگ جهانی دیگری در خواهد گرفت.
مارگارت و رئو در نظر داشتند به گینه ی نو بازگردند. در ضمن، کتاب جدید مارگارت با عنوان بزرگ شدن در گینه ی نو منتشر و بسیار تحسین شد. اما یکی از نقدنویسان بی انصاف گفته بود که مارگارت روابط و نسبتهای سیستمهای سازمان خانواده در مانوس را درک نکرده است. مارگارت از این نقد به خشم آمد و بازگشت به گینه ی نو را سه ماه به تأخیر انداخت تا مقاله ای مستدل در دفاع از خود بنویسد.
در سپتامبر سال 1931 مارگارت- که در آن زمان تقریباً 30 سال داشت- همراه رئو عازم گینه ی نو شد. این بار قرار بود روی فولکلور کوه نشینان آرایش، رودنشینان موندوگومور و دریاچه نشینان چامبولی - سه طایفه از بدویترین و دور افتاده ترین طوایف دنیا تحقیق کنند.

نقش مردان و زنان

مادرمارگارت از طرفداران همیشگی حقوق زن بود. شاید اعتقادات مادرش در انتخاب بعدی او تأثیر گذاشته بود. احتمال می رود که نگرش رئو نسبت به همسرش نیز در این میان نقش داشته باشد. مارگارت می خواست بفهمد که چگونه و چرا مردان و زنان جوامع بدوی نقشهای مردان و زنانه ی خود را تنظیم می کنند. آیا بعضی از فعالیتها طبیعتاً مردانه یا زنانه اند، یا این نقشها بر اساس رسوم و سنتها تعیین می شوند؟ باز هم پرسش «طبیعت یا تربیت» مطرح می شد.
در آرایش فاصله ی بین مارگارت و رئو بیشتر شد. مارگارت مردم آرایش را پذیرفته بود، اما رئو می توانست با آنها ارتباط برقرار کند. او از دست پسران خدمتکار به خشم می آمد و آنها را تهدید به کتک زدن می کرد.
مارگارت ناچار به مداخله می شد. او بعدها نوشت: « رئو از فرهنگی برخاسته بود که در آن پسرها تنبیه بدنی می شدند و مردها زنها را کتک می زدند. اما من در خانواده ای بزرگ شده بودم که در آن احتمالاً در طی چند نسل گذشته هیچ مردمی همسر یا کودکش را کتک نزده بود.»

سه فرهنگ دیگر

« بومیان ظاهراً دوست داشتنی بودند، اما آدمخواری می کردند، دنبال جمع آوری سر انسان هم بودند. نوزاد کشی هم می کردند، اهل زنانی با محارم بودند... و شپشها را با دندان می جویدند.»
مارگارت مید، در توصیف موندوگومور، به نقل از نامه هایی از میدان تحقیق
گفتگو با مردم آراپش دشوار بود و مارگارت احساس افسردگی می کرد. در آنجا اتفاق مهمی نمی افتاد و بنابراین زمینه ی مناسبی هم برای تحقیق وجود نداشت. از همه بدتر این بود که ازدواج دومش هم در آستانه ی شکست بود. نقد غیر منصفانه ی بزرگ شدن در گینه ی نو هم هنوز او را آزار می داد. هشت ماهی که در آرایش گذراند، از بدترین دوره های زندگی او شمرده می شد. در سال 1932 ، رئو و مارگارت به یوئات ریور نقل مکان کردند تا در نزدیکی مردم موندوگومور زندگی کنند. در آن ناحیه «گروهی از آدمخواران وحشی» زندگی می کردند که سابقه ی حمله به روستاهای مجاور و ربودن زنان را داشتند. « این بار رئو تصمیم گرفت که روی فرهنگ تحقیق کند و من روی زبان، کودکان و فناوری به تحقیق بپردازم.» اما آنها فقط توانستند یک نفر را پیدا کنند که اطلاعات قابل اعتماد داشته باشد. «کار بسیار دشوار و بی حاصل بود.»
مردان و زنان موندوگومور، به یک اندازه خشن و مال دوست بودند و اهل محبت و صمیمیت نبودند. زنان پسر می خواستند و مردان دختر و نوزادانی را که «جنسیت مطلوب» نداشتند به رودخانه می انداختند.
جای تعجب نداشت که واکنش مارگارت در برابر همه ی اینها جز وحشت و دلهره چیزی نباشد و هنگامی که می دید رئو با این فرهنگ - فرهنگی که سنتهای آن را ناراحت کننده می یافت- احساس همدلی می کند، به شدت بر آشفته می شد.
هنگامی که در آستانه ی کریسمس سال 1932 یائوت ریور را ترک می کردند، هر دو مأیوس و اندوهگین بودند. تحقیق میدانی آنها کم حاصل و نومید کننده بود. احساس می کردند که باید در نقطه ای دیگر از گینه ی نو بخت خود را بیازمایند. آنها درباره ی تحقیقات گرگوری بیتسن، انسان شناس برجسته ی انگلیسی که روی مردم یاتمول در سواحل گینه ی نو تحقیق می کرد، مطالبی خوانده بودند. قانون نانوشته ای وجود داشت که بر اساس آن هیچ پژوهشگری به قلمرو کار پژوهشگر دیگر پا نمی گذاشت، اما مارگارت و رئو به دیدار گرگوری بیتسن رفتند تا شاید او بتواند آنها را در مسیر جدیدی بیندازد.
بیتسن آنها را به دریاچه ایمبوم برد. گفته می شد که این دریاچه زیباترین دریاچه ی گینه ی نو است. در این منطقه در حدود پانصد نفر از مردم چامبولی در سه دهکده ی کوچک زندگی می کردند. در مورد آنها تقریباً هیچ اطلاعاتی در دست نبود. آنها موضوع مناسبی برای تحقیق بودند.
تفاوت بین روش زندگی مردم چامبولی و مردم موندوگومور بسیار زیاد بود. مردم دریاچه نشین چامبولی عاشق موسیقی، رقص، فعالیت و برگزاری جشن بودند. آنها کاملاً نقطه ی مقابل مردم بی عاطفه و بی احساس موندوگومور بودند.
به نظر می رسید که اوقات جالبی پیش رو داشته باشند، اما چیزی جالبتر از این برای مارگارت وجود داشت. نقش مردان وزنان چامبولی دقیقاً نقطه ی مخالف نقش مردان و زنان امریکایی بود. در این جوامع زنان مدیر، سازمان دهنده و کارگر اصلی بودند. مردان بیشتر وقت خود را برای انجام فعالیتهای هنری، مانند کنده کاری، نقاشی و رقص صرف می کردند. مردان برای انجام این فعالیتهای در باشگاههای خاص خود جمع می شدند و زنان از این مکانها دوری می گزیدند. زنان اداره ی امور جامعه را در دست داشتند و مردان با خشنودی اجازه این کار را به آنها می دادند. مارگارت نوشت که «همه ی فکر و ذکر مردها این است که زنها چه فکری خواهند کرد یا چه کاری انجام خواهند داد.» نیازی نبود که تفاوت این دیدگاه را با دیدگاه امریکایی ها یادآور شود.

مارگارت و رئو از هم جدا می شوند

در دوران اقامت رئو و مارگارت در چامبولی، گرگوری بیتسن در دهکده ی مجاور زندگی می کرد. آن سه اوقات زیادی را در کنار هم می گذراندند. گرگوری زبان بومیان را به خوبی می دانست و مارگارت در مورد ایده های خود با او مشورت می کرد. به تدریج دریافت که به او علاقه مند شده است. مارگارت بعدها نوشت « بین گرگوری و من ارتباطی برقرار شده است که رئو در آن سهمی ندارد.»
اوضاع همان بود که پنج سال پیش برای مارگارت، لوتر و رئو پیش آمده بود: مردی جالبتر و با احساس همدلی بیشتر خلأ ناشی از یک ازدواج ناموفق را پر می کرد. در بهار سال 1933 که این سه نفر گینه ی نو را ترک کردند، هر یک به راه خود رفت. مارگارت با کشتی عازم نیویورک شد، رئو رهسپار نیوزیلند شد و گرگوری به انگلستان رفت. اما آشکار بود که ازدواج دوم مارگارت هم به ناکامی منتهی شده است و برای سومین بار با گرگوری ازدواج خواهد کرد.

نقشهای «باطل»

«کار میدانی بسیار دشوار است. برای انجام این کار به شیوه ی پسندیده ، محقق باید ذهن خود را از همه ی پیش فرضها، حتی پیش فرضهای مربوط به فرهنگیهای دیگر همان بخش از جهان که در آن مشغول کار است، پاک کند.... در تحقیق میدانی هیچ چیز قابل پیش بینی نیست.»
مارگارت مید، نقل از زندگی نامه ی شخصی او زمستان بلک بری
کار میدانی در میان آرایش ها، موندوگومورها، و چامبولی ها اساس کتاب سوم مارگارت را تشکیل می داد. جنسیت و خلق و خو در سه جامعه ی بدوی در سال 1935 منتشر شد.
در آن زمان مردم انتظار داشتند که کتاب مارگارت مید حاوی ایده های چالش برانگیزی باشد. این طرز فکر که لازم نیست مردان و زنان نقشهایی را بپذیرند که در جوامع غربی به عهده دارند، با استقبال طرفداران حقوق زن روبه رو شد. مارگارت نوشت که نقش سنتی زنان در مقام مادر «سبب تلف شدن استعدادهای زنان بسیاری می شود که می توانند کارهایی مهمتر از به دنیا آوردن بچه در دنیایی که همین حالا هم جمعیتی فزون از حد دارد به عهده بگیرند. «نقش سنتی مردان نیز سبب تلف شدن استعدادهای بسیاری از مردانی می شود که در خانه بهتر می توانند از استعدادهای خاص خود استفاده کنند تا در بازار.» مارگارت دوباره پرسشهایی درباره ی الگوی پذیرفته شده ی جامعه ی امریکا مطرح می کرد؛ جامعه ای که در آن مردان نان آور و زنان خانه دار بودند. بسیاری از امریکایی ها از آنچه حمله به ساختار خانواده تلقی می کردند، آزرده خاطر شده بودند.

چشم آبی یا قهوه ای ؟

مارگارت این پرسش مطرح کرد که آیا دسته بندی آدمها بر اساس جنسیت، با دسته بندی آنها بر اساس آبی یا قهوه ای بودن رنگ چشم آنها تفاوتی دارد؟ مثلاً ممکن است جامعه به آسانی به این نتیجه برسد که همه ی آدمهای چشم آبی «خانه دارهای نجیب اند» و همه ی آدمهای چشم قهوه ای «نان آور قدرتمند». اما در این صورت مردم وادار به ایفای نقشهایی می شوند که برای آنها مناسب نیست. مارگارت می گوید که به همین ترتیب، بسیاری از مردان و زنان جوامع غربی، که خلق و خویشان به شدت تغییر کرده است، ناگزیر از ایفای نقشهایی شده اند که برازنده ی آنها نبوده است.
بعضی از خوانندگان گفته های مارگارت را بد فهمیدند. درست همان طور که پنداشته بودند کتاب نخست او در مورد عادات جنسی نوجوانان اهل ساموئاست، اکنون نیز مارگارت را متهم می کردند که او منکر هر نوع تفاوت واقعی بین دو جنس است. مارگارت، در مقام انسان شناس به سادگی می خواست این موضوع را بشکافد و نشان دهد که مردم مختلف جوامع خود را چگونه سازمان می دهند. هدف او این بود که بفهمد از یافته هایش چه چیزهایی می توان آموخت.
وقتی مارگارت کتابش را نوشت، به خوبی آگاه بود که پرسشهایی که مطرح می کرد به زندگی شخصی خودش مربوط می شد. هنگامی که با لوتر کرسمن نامزد شد، قصد داشت خانواده ی بزرگی راه بیندازد. او فکر می کرد مشکلات پزشکی این رؤیا را بر باد داده است. علاقه او به کودکان کاستی نگرفته بود و در هنگام کار کردن با آنها خود را سعادتمندتر احساس می کرد. اما چنانکه بعدها نوشت «علاقه ی شخصی من به کودکان با کلیشه ی شخصیت زن امریکایی یا کلیشه ی شخصیت مال دوست و مدیر همسر و مادر امریکایی سازگار نبود.»

ازدواج سوم و سفر به بالی

مارگارت و رئو در ژوئیه ی سال 1935 از هم جدا شدند. مارگارت که در نیویورک بود و گرگوری که در کمبریج اقامت داشت، برای سفر مشترک خود به عنوان همسر یکدیگر برنامه ریزی کردند. آنها بالی را انتخاب کردند، یکی از جزایر مجمع الجزایری در اقیانوس هند که اکنون کشور اندونزی را تشکیل می دهد. در آن زمان این سرزمین مستعمره ی هلند بود.
این سفر با سفرهای قبلی بسیارمتفاوت بود. بالی بیش از یک میلیون نفر جمعیت داشت که همه به یک زبان سخن می گفتند. در فرهنگهای گینه ی نو چند صد زبان وجود داشت که مارگارت آنها را مطالعه کرده بود.
در آن دوران هنر و فرهنگ بالی در ایالات متحده ی امریکا کاملاً شناخته شده بود. تعداد زیادی اروپایی و امریکایی در این جزیره زندگی می کردند. رقصندگان، نقاشان، موسیقی دانان، و نویسندگان و مردم بسیاری در آنجا گرد آمده بودند تا تماشاگر هنرهای بالی باشند و از آنها لذت ببرند. از انزوا و دور افتادگی سفرهای تحقیقاتی قبلی اثری نبود. در اینجا عجله ای هم در کار نبود. مارگارت و گرگوری تصمیم داشتند دو سال در بالی اقامت کنند.
آن دو در 13 مارس سال 1936 در سنگاپور ازدواج کردند و با یک کشتی کند رو ، که از جزیره ای به جزیره ی دیگر می رفت، عازم بالی شدند. مارگارت در این سفر مجهزتر از سفرهای قبل بود. به علاوه نخستین باری بود که از دوربین فیلمبرداری استفاده می کرد. او و گرگوری جدیدترین دوربینها را داشتند و تجهیزات ظهور و چاپ نیز در اختیارشان بود. مزیت دیگر این سفرمهارت گرگوری در عکاسی بود که با استانداردهای حرفه ای مطابقت می کرد. آنها وسایل ضبط در اختیار نداشتند، اما توانستند از موسیقیدانی که در جزیره ی بالی روی موسیقی این مردم تحقیق می کرد، دستگاهی به امانت بگیرند.

«بهشت»

«پس از سکوت نخستین روز ورودمان [به بالی] هرگز از نوای موسیقی محروم نماندیم، حتی اگر صدای جرینگ جرینگ زنگوله هایی باشد که زنها به چاقوهایشان می بستند، یا نغمه ی فلوت روستایی تنهایی باشد که در کشتزارهای دور دست مراقب محصول است.»
مارگارت مید نقل از زندگی نامه ی شخصی او زمستان بِلَک بِری
زوج تازه ازدواج کرده در پایان آوریل وارد بالی شدند. در نظر مارگارت، بالی سرزمینی جادویی بود. او نوشت «بالی برای ما مثل بهشت بود، هر روز مراسمی برگزار می شد- اگر در دهکده ی ما مراسمی برگزار نمی شد، حتماً در دهکده ی دیگری مراسم بر پا بود.... گویشورها، کاتبها، منشیها.... و خدمتکاران نیز کمک می کردند و شب که به خانه برمی گشتیم، شام داغ و خوشمزه در انتظار ما بود.»
غنای فرهنگ بالی آنها را شگفت زده و خرسند کرده بود. در بالی تئاتر سایه اجرا می شد که در آن عروسکها در برابر پرده ای نازک و زیر نور بازی می کردند. لباسها و نشانه های سنتی، اجرای کنسرتها، و اپرا به سبک بالی و جشنهای بزرگ در کار بود.
مارگارت نوشت «ما با کار شدید در برابر همه ی اینها واکنش نشان می دادیم.» حاصل ارزشمند دو سال کار در بالی شامل بیش از 28000 عکس، مجموعه ی نقاشی، کنده کاری، نقاشیهای کودکان و عروسکهای تئاتر سایه و حلقه های بیشمار فیلم بود. از همه مهمتر این بود که مارگارت و گرگوری سیستمی از ارجاع و ارجاع متقابل ابداع کردند که به کمک آن می توانستند.بفهمند که هر چیز از کجا آمده است یا چه کسی در حال خواندن و رقصیدن است، نام اشخاصی که در پس زمینه دیده می شوند یا سازی که نواخته می شود چیست و.....
منبع :پولارد، مایکل، (1385)، مارگارت مید، محمد رضا افضلی، تهران: موسسه فرهنگی فاطمی چاپ اول ، 1385.