نویسنده: کیومرث وجدانی



 

نگاهی به فیلم اقاقی ها / Las Acacias

کارگردان: پابلو جورجِلی، فیلم نامه: پابلو جورجلی، سالوادور روسِلی، مدیر فیلمبرداری: دیه گو پولِری، تدوین: ماریا آستروسکاس. بازیگران: جِرمن دِسیلوا (روبن). هِبه دو آرته (خاسینتا)، نایرا کاله مامانی (آناهی)، مونیکا کوکا (زن فروشنده)، لی لی لوپز، محصول 2011 آرژانتین / اسپانیا، 82 دقیقه
روبن راننده ی کامیونِ میان سال و تنهایی است که سال هاست بین شهر آسونسیون در پاراگوئه و بوینس آیرس در آرژانتین، الوار چوب حمل می کند. روزی رئیس اش فرناندو از او می خواهد زن جوانی به نام خاسینتا را که اهل پارگوئه است با خود به بوینس آیرس ببرد. روبن در ایستگاهی خاسینتا را سوار کامیون می کند ولی با کمال تعجب متوجه می شود که زن، بچه ی پنج ماهه اش به نام آناهی را هم با خودش می آورد. در طول سفر، پیوندی بین این دو بیگانه، که در ابتدا تقریباً کلامی بین آن ها ردو بدل نمی شود، شکل می گیرد که به دوستی صمیمانه می انجامد...
* ساختن فیلمی مثل اقاقی ها برای پابلو جورجلی دشوار بوده و آن هم عمدتاً به واسطه مجموعه ای از محدودیت هاست که او به عنوان چالش برگزیده است. فیلم از هر جهت اثری است مینی مالیستی. داستان از این ساده تر نمی توانست باشد: از یک راننده کامیون که بارش را در مسافت های طولانی حمل می کند خواسته می شود تا زنی را با خود به پارگوئه به بوئنس آیرس در آرژانتین ببرد. شخصیت های فیلم محدود می شوند به مرد و زن (و کودک نوزادش) و تنها چند نفری از مردم که گاهی حضور کوتاه مدتی پیدا می کنند. لوکیشن فیلم نیز اغلب فضای داخلی کامیون است و زمان فیلم نیز به همان مدت مسافرت محدود می شود. به لحاظ فنی نیز جورجلی به برداشت های بلند با دوربینی ساکن متوسل می شود و بر سوژه اش متمرکز می کند تا زمانی که موضوعیت خود را از دست بدهد. درک عواطف و مفاهیم حاکم بر هر لحظه ی هر نما، توجه مداوم ما را می طلبد. فیلم اساساً فیلمی است جاده ای، به آن مفهوم که سفری فیزیکی نماینده ی سفری است عاطفی که به پرورش شخصیت اصلی فیلم، خودآگاهی اش و تحولی به جانب بهتر شدن می انجامد. در ابتدای فیلم، روبن که قهرمان فیلم است، شخصیتی است منزوی و بیگانه با دیگران، بدون علاقه یا توانایی برای برقرار کردن ارتباط با انسان های دیگر. او سال هاست پسر خودش را ندیده است. تنها گواه وجود نوعی ارتباط در زندگی اش تماس کوتاه مدتی با خواهرش است. او به زندگی در قالب فردی تکرو خو گرفته و از این نقطه نظر، داشتن شغلی مثل رانندگی کامیون در مسافرت های طولانی کاملاً برازنده اوست. در بیش تر نماها، زاویه دوربین طوری است که او را از نیم رخ و پشت فرمان، در حال چرخش کامیون می بینیم و این بر شخصیت بسته ی او دلالت دارد. او به هیچ کس اجازه ی ورود به دنیایش و حریم زندگی اش را نمی دهد.
روبن با مسافرش، خاسینتا، نیز در ابتدا به همین روال رفتار می کند. نگاهی به او نمی اندازد و حرفی با او نمی زند. در واقع پی بردن به این قضیه که خاسینتا و نوزادش را هم با خودش می آورد و به این ترتیب، مجبور است به جای یک مسافر به دو مسافر سواری بدهد، باعث آزردگی اش می شود. او هیچ کمکی به زن در حمل بارو بندیلش یا بچه اش نمی کند. چنین می نماید که بابت حضور خاسینتا به لحاظ عاطفی احساس خطر می کند. خاسینتا زن جوان جذابی است. ترکیب جذابیت وی و بچه داشتنش برای روبن دربردارنده خطر ایجاد تعهد است که او می کوشد از آن پرهیز کند. روبن موضع تدافعی اش را از طریق پاسخ ندادن و گاه رفتار زمخت، نشان می دهد. اما خاسینتا از طریق تحمل کردن او در سکوت و با وقار، قدرت شخصیتش را بروز می دهد. نخستین نمودش آن جاست که مجبور می شود از جانب فرزندش سخن بگوید. هنگامی که کودک شروع به گریستن می کند او از روبن می خواهد که کامیون را نگه دارد، چون بچه گرسنه است و او باید شیرش را گرم کند.
هم چنان که سفر ادامه می یابد، تاثیرگذاری خاسینتا بر روبن، تغییری تدریجی در نگرش او به بار می آورد. او به واسطه تلاش برای چیره شدن بر حس ناامنی اساسی اش در شکل دادن ارتباط، مثبت تر می شود. در خود جرأت کافی برای پرسیدن نام زن می یابد. پاسخ خاسینتا با لبخندی شاد همراهی می شود. این نخستین لحظه ای است که خاسینتا، روبن را پذیرا می شود.
فیلم برای پروراندن رابطه ی میان روبن و خاسینتا عناصر مختلی که به واسطه چشم دوختن مداومش به روبن، علاقه و هم دلی او را جلب می کند. تاثیر آنی توجهی که او نثار کودک می کند، نزدیک تر کردن او و خاسینتا به یکدیگر است. سرشت مهربان روبن بعدها آشکار می شود، یعنی آن جا که او و خاسینتا برای استراحتی کوتاه، کنار رودخانه نشسته اند. ناگهان سگ ولگردی وارد قاب می شود. و خودش را میان آن دو قرار می دهد. روبن با دست نوازش بر سرو گوش سگ کشیدن، سویه ی نرم طبیعتش را که تا آن زمان پنهان بوده نشان می دهد. حضور سگ درون قاب به مثابه پلی عاطفی میان روبن و خاسینتا عمل می کند.
از این لحظه به بعد، رابطه آن دو رویکرد ملایم تری را می طلبد. اما روبن هنوز آن قدر اعتماد پیدا نکرده که بتواند بر حس ناامنی ذاتی اش برای شکل دادن ارتباط غلبه کند. او شهامت به رسمیت شناختن و بیان احساساتش نسبت به خاسینتا را ندارد. آن چه چنین شهامتی را از وجود او بیرون می کشد، عنصر حسادت است که با توجه نشان دادن خاسینتا به مردی دیگر برانگیحته می شود. در خلال آخرین مرحله ی سفرشان، روبن به واسطه این حسادت عذاب می کشد. او آن را در سکوت تاب می آورد ولی با رسیدن خاسینتا به مقصدش، روبن ناچار به مواجهه با احساساتش می شود. هم چنان که خاسینتا مشغول خوش و بش با بستگانش است روبن خود را تک افتاده احساس می کند. او نیاز مبرم به وارد عمل شدن برای تضمین تداوم رابطه اش با خاسینتا را در می یابد. درست در آخرین دقیقه و با دشواری فراوان، خودش را مجبور به بیان تمایلش به دیدار دوباره با خاسینتا می کند. واکنش مثبت و موافق خاسینتا، بار را از دوش روبن برمی دارد. هم چنان که تمام تنش و دلهره اش ناپدید می شود نشانه های تسکین و آرامش را در چهره اش می بینیم.
فیلم، عامل سفر را برای بازگویی داستان رابطه میان دو انسان عادی به کار می گیرد و با رویکرد واقع گرایانه به این رابطه، از رمانتیک کردن موضوعش پرهیز دارد. این قصه ای عاشقانه به مفهوم سنتی اش نیست. اگر بخواهیم نامی بر آن بگذاریم باید «قصه ی پیشاعاشقانه» اش بخوانیم؛ قصه ای درباره ی دو انسان که برای پیوند یافتن با یکدیگر و خوشی ای که این پیوند برایشان به بار می آورد بر حس بیگانگی خویش غلبه می کنند. این شادی را در نمای آخر فیلم در چهره روبن می بینیم. آن گاه که سوار بر کامیونش مسیر بازگشت را می پیماید زاویه دوربین دیگر او را از نیم رخ نشان نمی دهد بلکه از روبه رو تمام رخ و رو به آینده ای روشن تر او را می بینیم. چهره ی شاد او که چنین دلالت دارد.
منبع: ماهنامه سینمایی فیلم شماره 444