Praxis
پراکسیس در نظر مکتب فرانکفورت
در سنت مارکسیستی که مکتب فرانکفورت با آن پیوند دارد، پراکسیس می تواند به کنش به طور اعم، برای مثال کار، اطلاق شود که بر اهمیت اساسی آن نسبت به شکل های صرفاً نظریِ رابطه با جهان تأکید می شود. اما پراکسیس
نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده
مترجم: افشین جهاندیده
Praxis
(1) در سنت مارکسیستی که مکتب فرانکفورت با آن پیوند دارد، پراکسیس می تواند به کنش به طور اعم، برای مثال کار، اطلاق شود که بر اهمیت اساسی آن نسبت به شکل های صرفاً نظریِ رابطه با جهان تأکید می شود. اما پراکسیس کنش در معنای مؤکد واژه نیز هست و دارای دو ویژگی است: از یک سو، پراکسیس با عملی کردن نظریه یکی است و در نتیجه نیرویش را از ریشه دواندن در شناخت عقلانی، و در نتیجه از این واقعیت می گیرد که خودش کنشی عقلانی و حتی تحقق عقل است. از سوی دیگر، پراکسیس در این جا به کنش حقیقی اطلاقی می شود، یعنی کنشی آزاد و خلاق و گسسته از نظم مستقر چیزها، کنشی که با آن توانایی کنشِ فردیت ها عینیت می یابد، فردیت هایی که در این کنش، اراده ی خودگردان شان را اشکار می کنند و از این طریق، خودشان را به مثابه سوژه های آگاه از تاریخ خاص شان بنا می نهند.
(2) بدین ترتیب، نخستین نوشته های هورکهایمر از برتری و اولویت پراکسیس در معنای دوم کلمه دفاع می کنند، اما بدبینی فزاینده ی هورکهایمر او را به سرعت به صرف نظر کردن از برداشتی کنش باورانه(1) از نقد و تعهد وامی دارد: در جامعه ای فلج و از خود بیگانه که در آن منابع کنشِ تاریخیِ خلاق و آزادی بخش کاملاً خشک شده اند، نظریه عالی ترین شکل پراکسیس به نظر می رسد و نباید غایتی بیرون از خود را دنبال کند- جهت گیریِ هابرماس نیز متناسب است با عدم پذیرشِ مقدماتیِ شیوه ای که در سوسیالیسم تاریخیِ به اصطلاح مرتبط با جنبش کارگری، نظریه و پراکسیس را به یکدیگر پیوند می دهد: « کردارِ استالینی گواه این نکته ی شوم و اندوهبار است که حزبی با سازمان دهی ابزاری و مارکسیسمی که شکل منحط علم توجیه گر را به خود گرفته است، کاملاً مکمل یکدیگرند» ( نظریه و عمل، 1، ص63) . با این حال، دولت سالاری برنامه ریز و خودکامه فقط موجب تشدید مسئله ی عمومی جوامع معاصر می شود: وساطت شناخت و کنش تاریخی به طور قطع در این دولت سالاری عملی می شود، اما به شیوه ای خودکار و بر فرازِ سرِ اکثر کنش گران: نتایج علم و تکنولوژِ در زندگی انسان ها تحمیل می شود، بی آن که دستاوردهای شان درک و مهار شده باشد، در حالی که تغییرات اجتماعی را نخبگان تکنوکرات و به اصطلاح کارشناسان شناخت قوانین جامعه تعیین می کنند. « بدین ترتیب به راحتی خطر تمدنِ منحصراً تکنولوژیک را درک می کنیم، تمدنی غافل از پیونددهی [ درست] نظریه به عمل: این تمدن در معرض خطر انفجار آگاهی و انشعاب جامعه ی انسانی به دو طبقه است: مهندسان جامعه و ساکنان جهان های بسته» ( نظریه وعمل ، 2، ص112) . در مقابل این گرایش، باید الگوی تبادل نظر دموکراتیک را قرار داد: با شکل گیری اراده ی جمعیِ سزاوار این نام، یعنی تحت اداره ی بحثِ بدون طرد و رویارویی آراء و تبیین بدیل هاست که بحثی پایه ریزی می شود که بر فرایند یادگیری جمعی دلالت دارد، فرایندی که امکان گذار مشروع از نظریه به پراکسیس را افزایش می دهد- چون ذی نفعان آن را می فهمند، از آن آگاه اند و آن را می خواهند. پس باید قلمرو عمومی بحث را احیا کرد که در بطن آن شهروندان مسائل یکدیگر را درک می کنند، مسائلی که ورود اجتناب ناپذیر دانش در زندگی پیش می آورد ( از جنبه ی سازوکارهای تکنولوژیک یا تصمیم گیری های پیچیده ی مربوط به آینده) ، و نتایج تبادل نظر های روشن شان را به نهادهای قادر به تحقق این نتایج تحمیل می کنند. نمی توان پراکسیس را بر مبنای الگوی کنشِ آنی فهمید، بلکه باید فرایند پیچیده ی بیناسوژه ای و خطاپذیری فهمید که باید همواره از سر گرفت و بحث واسطه ی ممتاز آن است.
(3) در این معنا، می توان آثار هابرماس را تخریب پیش فرض هایی دانست که برداشت مؤکد از پراکسیس بر آن ها استوار است. بدین ترتیب، از دید او، سوژه ای تاریخی که منتظر موعدش باشد، وجود ندارد: « تحول اجتماعی [...] کلان فرایندی نیست که از طریق سوژه ی نوعی جریان یابد ( پس از مارکس، ص243) ؛ پس جا دارد این اسطوره ی پرومته ای و انقلابی از بشریت را کنار بگذاریم که بشریت خود را با کنش تاریخی رادیکال احیا می کند و به خودش و به آزادی دست می یابد. با این حال، ایده ی دموکراسی مشورتی زمینه ای است مناسب برای بازپیدایشِ کنترل شده ی درون مایه هایی که قبلاً انگاره ی پراکسیس تداعی کرده بود، البته اگر این دموکراسی سرشت نمای جامعه ای در نظر گرفته شود که جنبش های اجتماعیِ جریان های آرای نوآورانه و شکل های کنش و گرایش های فرهنگی حامل سوژه سازی و آزادی آن را دربرمی گیرند. وانگهی می توان نوعی میراثِ ایده ی پراکسیس را در این ایده ی هابرماس نیز یافت که شناخت فلسفی حتی اگر نتواند ادعای تأثیرگذاری مستقیم برکارایی داشته باشد، اما در هدف نظری یا رابطه اش با علوم به آخر نرسیده است: « کارکرد فلسفه این است که به ما امکان زندگی ,آگاهانه, را می دهد، زندگی روشن بینانه ای به یمن تفاهم تأملی با خودمان، زندگی ,مهار شده, در معنایی غیر انضباطی» ( اندیشه پسا متافیزیکی، ص22) .
پی نوشت ها :
1- activiste.
منبع:(1385) ، واژگان مکتب فرانکفورت، افشین جهاندیده، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1389.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}