Crittique
نقد در نظر مکتب فرانکفورت
نظریه پردازان مکتب فرانکفورت با توسعه ی متوالی یا هم زمانِ نقد کاپیتالیسم، نقد ایده ئولوژی های فاشیستی، نقد فقر حاصل از ادغام سرمایه های فرهنگی در تولید انبوه صنعتی و نقد شکل های متفاوت آگاهی کاذب خاصِ جوامع
نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده
مترجم: افشین جهاندیده
Crittique
(1) نظریه پردازان مکتب فرانکفورت با توسعه ی متوالی یا هم زمانِ نقد کاپیتالیسم، نقد ایده ئولوژی های فاشیستی، نقد فقر حاصل از ادغام سرمایه های فرهنگی در تولید انبوه صنعتی و نقد شکل های متفاوت آگاهی کاذب خاصِ جوامع پس از جنگ، آگاه بودند که تبیین وظایف اساسی اندیشه براساس نقد را از مارکسیسم به ارث برده اند، چندان که نام گذری « نظریه ی انتقادی» برای توصیف هدف مکتب فرانکفورت به راحتی جا افتاد. به علاوه، همین نقد است که به رهنگ نوین اعتراض پسامارکسیستی یا نومارکسیستی که از دهه ی شصت به بعد بیان شد و انتشار یافت، اصالت می بخشد. این سمت گیری که وابسته به موقعیت نبود، به نظر می رسد با یک پروژه ی نظریِ کاملاً معین مرتبط است: « فلسفه به منزله ی نقد، در علم ادغام می شود. [...]. خارج از نقد، برای فلسفه هیچ حقی باقی نمی ماند» ( شناخت علائق انسانی، ص96) . این عبارت های رادیکالِ هابرماس نشان می دهد که در مکتب فرانکفورت که با انتقاد- از- خود عقل همراه است، تأمل به جای آغازیدن از یک امر ایجابی از پیش موجود(1) ( برای مثال، آغازیدن از اصول اولیه ی متافیزیک یا تصوری از رستی یا حقیقت) ، فقط در تلاش برای فهم و ابطال امر موهوم، امر از خود بیگانه ساز و امر ناعادلانه که زندگی انسان ها را رقم می زنند، شکل می گیرد. اندیشه باید متعهد و افشاگر باشد، زیرا نوعی سلطه ی گسترده ی واقعی و نیز تقدم منطقی امر منفی بر مثبت، شر بر خیر و از خودبیگانگی بر آزادی وجود دارد.
(2) در متون بنیان گذارانه ی مکتب فرانکفورت، هورکهایمر نقد را « ویژگی اسای نظریه ی دیالکتیکی جامعه» و یگانه بدیل رویّه ی غالب علم تعریف می کند، علمی که هم نسبت به خودش، هم به محیط تاریخی اش و هم به اثرهای اجتماعی اش نابینا است: « انسان میتواند خودِ جامعه را ابژه قرار دهد. چنین نگرشی فقط برطرف کردن برخی از معایب جامعه را هدف قرار نمی دهد [...]؛ برای چنین نگرشی، این معایب کاملاً ارتباطی ضروری با تمام سازمان بنای اجتماعی دارد. هر چند خودِ این نگرش محصول ساختار اجتماعی است، اما نیت آگاهانه و اثر عینی آن بهبود عملکرد این ساختار به هر شکلی که باشد، نیست» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص38) . هورکهایمر چنین نظریه ی انتقادی را در تقابل قرار می دهد با « نظریه ی سنتی» که سوژه را از ابژه جدا می کند و جایگیری سوژه در بافت فراگیر اجتماعی- تاریخی را نادیده می گیرد. نگرش انتقادی و روشن بینی معرفت شناختی و روشن بینی جامعه شناختی یکی هستند. با این حال، این گفته ی هورکهایمر از ابهامی در مورد ماهیت نگاه انتقادی نشان دارد. گاهی منظور از این نگاه انتقادی نقد بی عدالتی است: « اگر روش های فکری و مادی که تسلط بر طبیعت را امکان پذیر می کنند، به تمامی قابل بهره برداری نیستند، از آن رو است که در نظام کنونی، این روش ها به منافع خاص و متناقض واگذار شده اند» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص45) ؛ و در نتیجه نظریه پرداز باید آماده سازی شرایط برای « شتاب بخشیدن به تحول به سمت جامعه ای آزاد از بی عدالتی» را هدف خود قرار دهد ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص 54) . اما گاهی الگوی نقد از خودبیگانگی برای این نگاه انتقادی حاکم است، از خودبیگانگی یی که در آن سوژه ها خود را فاقد توانایی عمل به شیوه ای مستقل و تحت سلطه ی آگاهی کاذب می یابند: « فعالیت جمعی انسان ها در جامعه وجه خاص وجود عقل شان است، در جامعه و به واسطه ی جامعه است که انسان ها نیروهای عقل را به کار می گیرند و بر جوهر آن صحه می گذارند. با این همه مجموعه ی این فرایند و نتایج آن برای انسان ها چیزی غریب به نظر می رسد، و [...] شکل توانایی طیعی و پایدار، و تقدیر متعالی جامعه ی انسانی را به خود می گیرد» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص34) . مختصر این که آیا هدف نقد امکان پذیر کردنِ « سعادت همه ی افراد» است ( نظریه ی سنتی و اعتقادی ، ص85) یا تحقق « ایده ی خود تعیّن دهیِ نوع انسان» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص 64)؟ انسجام این گفته در نهایت فقط با هستی شناسی کار میسر می شود که در آن عاملان عدم سیطره بر عمل تولید در کار را اصل بی عدالتی و از خودبیگانگی می یابند: « انسان ها با کار خود، واقعیتی را حفظ می کنند که همواره آنان را بیش تر به اسارت می کشد» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص44) .
(3) با وجود آن که از همان ابتدا نقد به پروژه ی نظریه ی انتقادی جامعه پیوند خورده بود، اما یکی از جالب ترین ویژگی های تحولی که آثار هابرماس در برداشت های اولیه ی مکتب فرانکفورت وارد کرد، تأکید فزاینده بر بنیان های نظری و هنجاری این نقد است که به گفته ی او، باید از این پس با روشنی تمام، از سردرگمی و ابهام نظری رهایی یابد. از این چشم انداز، انزوای باشکوه نظریه ی انتقادی باید خاتمه یابد و منظور از این خاتمه یافتن بیش تر درپیش گرفتن راهی طولانی است که عبارت است از درک روایت های غیرانتقادی دانش های فلسفی و علوم انسانی از درون و تصاحب غنایی که علوم انسانی در تماس با امر تجربی و پردازش های نظری شان به دست آورده اند، ولو به قیمت رویارو کردن این علوم با تناقض های خاص شان و در تقابل قرار دادن آن ها با سایر دیدگاه های نظری که این علوم قادر به جذب شان نیستند- تا آن جا که کمک احتمالی و حتی غیرمستقیم این علوم به نقد زمان حال با هدف رهایی بخشی اشکار شود. نقد باید بیش از آن که دیدگاهی مبتنی بر اصول باشد، دیدگاهی اکتشافی باشد. بدین ترتیب هابرماس از دهه ی هشتاد به بعد گرایش دارد که خود را بیش از پیش از موضع کلاسیک مکتب فرانکفورت جدا کند. او به این نتیجه می رسد که نقد هیچ باروری خاصی ندارد و فقط محصول کاربرد ( فی نفسه نسبتاً احتمالیِ) الگوهای هنجاری شکل گرفته در جایی دیگر است ( اخلاقیات و ارتباطات، ص53)، الگوهایی که ارزیابی فاصله ها و دیرکردهای سرشت نمای برخی موارد تجربی را امکان پذیر می کنند. همین جابه جایی است که همچنین به نقد اجازه می دهد تا دوباره نه روی نظریه ی اجتماعی، بلکه روی ژانر کلاسیک فلسفه ی سیاسیِ هنجاری نیروگذاری کند. اما خودّ هابرماس بُرد این تلقی جدید و بی نهایت مسئله ساز را نسبی می کند و تصریح می کند که این شکل بسط یافته ی رابطه ی میان نقد و نظریه فقط برای فرضیه ها و حوزه های پژوهشی کاملاً خاص ارزش مند است: مثلاً برای برخی جنبه های نظریه ی رشد اخلاقی شخص و تحول دموکراتیک جوامع.
(1) نظریه پردازان مکتب فرانکفورت با توسعه ی متوالی یا هم زمانِ نقد کاپیتالیسم، نقد ایده ئولوژی های فاشیستی، نقد فقر حاصل از ادغام سرمایه های فرهنگی در تولید انبوه صنعتی و نقد شکل های متفاوت آگاهی کاذب خاصِ جوامع پس از جنگ، آگاه بودند که تبیین وظایف اساسی اندیشه براساس نقد را از مارکسیسم به ارث برده اند، چندان که نام گذری « نظریه ی انتقادی» برای توصیف هدف مکتب فرانکفورت به راحتی جا افتاد. به علاوه، همین نقد است که به رهنگ نوین اعتراض پسامارکسیستی یا نومارکسیستی که از دهه ی شصت به بعد بیان شد و انتشار یافت، اصالت می بخشد. این سمت گیری که وابسته به موقعیت نبود، به نظر می رسد با یک پروژه ی نظریِ کاملاً معین مرتبط است: « فلسفه به منزله ی نقد، در علم ادغام می شود. [...]. خارج از نقد، برای فلسفه هیچ حقی باقی نمی ماند» ( شناخت علائق انسانی، ص96) . این عبارت های رادیکالِ هابرماس نشان می دهد که در مکتب فرانکفورت که با انتقاد- از- خود عقل همراه است، تأمل به جای آغازیدن از یک امر ایجابی از پیش موجود(1) ( برای مثال، آغازیدن از اصول اولیه ی متافیزیک یا تصوری از رستی یا حقیقت) ، فقط در تلاش برای فهم و ابطال امر موهوم، امر از خود بیگانه ساز و امر ناعادلانه که زندگی انسان ها را رقم می زنند، شکل می گیرد. اندیشه باید متعهد و افشاگر باشد، زیرا نوعی سلطه ی گسترده ی واقعی و نیز تقدم منطقی امر منفی بر مثبت، شر بر خیر و از خودبیگانگی بر آزادی وجود دارد.
(2) در متون بنیان گذارانه ی مکتب فرانکفورت، هورکهایمر نقد را « ویژگی اسای نظریه ی دیالکتیکی جامعه» و یگانه بدیل رویّه ی غالب علم تعریف می کند، علمی که هم نسبت به خودش، هم به محیط تاریخی اش و هم به اثرهای اجتماعی اش نابینا است: « انسان میتواند خودِ جامعه را ابژه قرار دهد. چنین نگرشی فقط برطرف کردن برخی از معایب جامعه را هدف قرار نمی دهد [...]؛ برای چنین نگرشی، این معایب کاملاً ارتباطی ضروری با تمام سازمان بنای اجتماعی دارد. هر چند خودِ این نگرش محصول ساختار اجتماعی است، اما نیت آگاهانه و اثر عینی آن بهبود عملکرد این ساختار به هر شکلی که باشد، نیست» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص38) . هورکهایمر چنین نظریه ی انتقادی را در تقابل قرار می دهد با « نظریه ی سنتی» که سوژه را از ابژه جدا می کند و جایگیری سوژه در بافت فراگیر اجتماعی- تاریخی را نادیده می گیرد. نگرش انتقادی و روشن بینی معرفت شناختی و روشن بینی جامعه شناختی یکی هستند. با این حال، این گفته ی هورکهایمر از ابهامی در مورد ماهیت نگاه انتقادی نشان دارد. گاهی منظور از این نگاه انتقادی نقد بی عدالتی است: « اگر روش های فکری و مادی که تسلط بر طبیعت را امکان پذیر می کنند، به تمامی قابل بهره برداری نیستند، از آن رو است که در نظام کنونی، این روش ها به منافع خاص و متناقض واگذار شده اند» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص45) ؛ و در نتیجه نظریه پرداز باید آماده سازی شرایط برای « شتاب بخشیدن به تحول به سمت جامعه ای آزاد از بی عدالتی» را هدف خود قرار دهد ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص 54) . اما گاهی الگوی نقد از خودبیگانگی برای این نگاه انتقادی حاکم است، از خودبیگانگی یی که در آن سوژه ها خود را فاقد توانایی عمل به شیوه ای مستقل و تحت سلطه ی آگاهی کاذب می یابند: « فعالیت جمعی انسان ها در جامعه وجه خاص وجود عقل شان است، در جامعه و به واسطه ی جامعه است که انسان ها نیروهای عقل را به کار می گیرند و بر جوهر آن صحه می گذارند. با این همه مجموعه ی این فرایند و نتایج آن برای انسان ها چیزی غریب به نظر می رسد، و [...] شکل توانایی طیعی و پایدار، و تقدیر متعالی جامعه ی انسانی را به خود می گیرد» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص34) . مختصر این که آیا هدف نقد امکان پذیر کردنِ « سعادت همه ی افراد» است ( نظریه ی سنتی و اعتقادی ، ص85) یا تحقق « ایده ی خود تعیّن دهیِ نوع انسان» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص 64)؟ انسجام این گفته در نهایت فقط با هستی شناسی کار میسر می شود که در آن عاملان عدم سیطره بر عمل تولید در کار را اصل بی عدالتی و از خودبیگانگی می یابند: « انسان ها با کار خود، واقعیتی را حفظ می کنند که همواره آنان را بیش تر به اسارت می کشد» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص44) .
(3) با وجود آن که از همان ابتدا نقد به پروژه ی نظریه ی انتقادی جامعه پیوند خورده بود، اما یکی از جالب ترین ویژگی های تحولی که آثار هابرماس در برداشت های اولیه ی مکتب فرانکفورت وارد کرد، تأکید فزاینده بر بنیان های نظری و هنجاری این نقد است که به گفته ی او، باید از این پس با روشنی تمام، از سردرگمی و ابهام نظری رهایی یابد. از این چشم انداز، انزوای باشکوه نظریه ی انتقادی باید خاتمه یابد و منظور از این خاتمه یافتن بیش تر درپیش گرفتن راهی طولانی است که عبارت است از درک روایت های غیرانتقادی دانش های فلسفی و علوم انسانی از درون و تصاحب غنایی که علوم انسانی در تماس با امر تجربی و پردازش های نظری شان به دست آورده اند، ولو به قیمت رویارو کردن این علوم با تناقض های خاص شان و در تقابل قرار دادن آن ها با سایر دیدگاه های نظری که این علوم قادر به جذب شان نیستند- تا آن جا که کمک احتمالی و حتی غیرمستقیم این علوم به نقد زمان حال با هدف رهایی بخشی اشکار شود. نقد باید بیش از آن که دیدگاهی مبتنی بر اصول باشد، دیدگاهی اکتشافی باشد. بدین ترتیب هابرماس از دهه ی هشتاد به بعد گرایش دارد که خود را بیش از پیش از موضع کلاسیک مکتب فرانکفورت جدا کند. او به این نتیجه می رسد که نقد هیچ باروری خاصی ندارد و فقط محصول کاربرد ( فی نفسه نسبتاً احتمالیِ) الگوهای هنجاری شکل گرفته در جایی دیگر است ( اخلاقیات و ارتباطات، ص53)، الگوهایی که ارزیابی فاصله ها و دیرکردهای سرشت نمای برخی موارد تجربی را امکان پذیر می کنند. همین جابه جایی است که همچنین به نقد اجازه می دهد تا دوباره نه روی نظریه ی اجتماعی، بلکه روی ژانر کلاسیک فلسفه ی سیاسیِ هنجاری نیروگذاری کند. اما خودّ هابرماس بُرد این تلقی جدید و بی نهایت مسئله ساز را نسبی می کند و تصریح می کند که این شکل بسط یافته ی رابطه ی میان نقد و نظریه فقط برای فرضیه ها و حوزه های پژوهشی کاملاً خاص ارزش مند است: مثلاً برای برخی جنبه های نظریه ی رشد اخلاقی شخص و تحول دموکراتیک جوامع.
پی نوشت ها :
1- un positif pre-institue.
منبع:(1385) ، واژگان مکتب فرانکفورت، افشین جهاندیده، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1389.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}