نویسنده: رضا داوری اردکانی




 
پیش از ارائه مطالبی درباره صور خیالی و عالم خیال، به اقتضای مقام به ذکر بعضی کلیات- که به نظرم بسیار مهم است- می پردازم. چنانکه حضرت آیت الله خامنه ای ریاست محترم بنیاد حکمت صدرا فرمودند: امروز، روز شخص ملاصدرا نیست بلکه امروز، روز حکمت و فلسفه است و برای ما ملاصدرا از آن جهت اهمیت دارد که حکیم و صاحبنظر است و ملاصدرا به حکمت اعتبار نداده بلکه حکمت و فلسفه به ملاصدرا اعتبار داده است. حکمت و فلسفه هم یک تفنّن نیست؛ چیزی نیست که ما آن را بیاموزیم و با آن اظهار فضل کنیم؛ مطالبی بگوییم که دیگران از عهده فهم آن برنمی آیند. اگر اینطور باشد، حق با کسانی است که فلسفه را مترادف با امور لاطائل، بی معنی و بی حاصل می دانند. کسانی که در وجود و تأثیر و مقام فلسفه شک می کنند و این همه را منکر می شوند، خیلی هم بی حق نیستند. وقتی فلسفه به تکرار الفاظ و عباراتی که با فهم مردم فاصله دارد، منحصر می شود، طبیعی است که اثرش را از دست می دهد.(1)
اگر در تاریخ جهان-به طورکلی- و در تاریخ اسلام، دقت و توجه اجمالی بفرمایید، بطور آشکار ملاحظه می کنید که فلسفه همراه نظم، سامان، قرار و نشاط بوده و بهترین دورانهای تاریخ، بهترین دوران فلسفه بوده است. این مطلب را از روی تعصب نمی گویم بلکه یک امر بدیهی است و می بینیم که دوران فارابی، ابن سینا و سهروردی حتی دوران خواجه نصیرالدین طوسی تا دوران صفویه چنین خصوصیتی دارد. در تاریخ جهان هم می بینیم که هر جا قرار و سلامت هست، تفکر و هر جا تفکر هست، قرار و سلامتی هست و بین این دو یک تناظر و تبادلی هست.
گمان برخی آن است که فلسفه چیزی است که به آن نیاز نداریم و فلسفه، تفنّن متفنّان اهل فلسفه است. حال آنکه، اصولاً در تاریخ بشر تفنّن پایدار نبوده و با تاریخ ارتباطی ندارد. تفنّن مربوط به اشخاص و گروههایی است که در واقع، پیوستگی و قوام ندارند. فلسفه، تفنّن نیست. حتی فلسفه، ساخته و پرداخته اشخاص نیست. فلسفه، سخن و درک وجود است. درک وجود یعنی درک ما نه بطور نسبی بلکه آن طور که جلوه می کند و هر طور که آن به زبان می آید. اما زبان، زبان ماست و زبان آن وقتی که به مرحله خیال می رسد و خیال به حس می پیوندد ظهور می کند. زبان یک امر بشری است اما نه به این معنی که ما صاحب و مالکش هستیم؛ زبان، مالک و صاحب ماست و ما مالک فکر نیستیم بلکه فکر مالک ماست. اگر ما اهل تفکریم، سربلند و تواناییم و اهل قرار هستیم. متفکران از آن حیث بی قرارانند که عوالم وجود را سیر می کنند و این بی قراری، سیر دائم در عوالم وجود است. این بی قراران، قرار می بخشند و فلسفه به ما آرامش می دهد. ما ملتفت نیستیم که چه چیزی به ما آرامش می دهد. بنیاد هستی چو زیرو زبر شود
در دل مدار هیچ که زیرو زبر شوی البته، تفکر صورتهای مختلفی دارد و تفکر تمامی ندارد، در تاریخ فلسفه، حداقل سه صورت کلی برای تفکر فلسفی قابل تشخیص است: یونانیان، «عالم اندیش»، بودند، آنها عالم را اصل می دانستند. در این تلقی، «بشر» عالم صغیر و وجودش، مثال عالم کبیر است و بین عالم و آدم تناظری هست یعنی هر چه در آن عالم هست در این عالم هم هست و همه مراتب آن عالم در این عالم هم وجود دارد.
وقتی فلسفه به عالم اسلامی منتقل می شود و بعد فلسفه قرون وسطایی مسیحی هم با تأثیر قابل ملاحظه ای از فلسفه اسلامی، قوام می گیرد، خدا، دائر مدار همه چیز می شود و آنچه در علم اوست در عالم هست و عالم مظهر او می شود و ما مظهر تام و تمام اسماء الهی هستیم.
در فلسفه جدید، بشر، شأن و مقام دیگری پیدا می کند یعنی میزان همه چیز می شود و عالم، عالم بشری می شود این بشر به جهان و به همه چیز صورت می دهد و عالم و طبیعت بشری تحقق پیدا می کند. این تحولات، هر کدام لوازم و نتایجی دارد که همه، کم و بیش مستحضرید و مجال بحث تفصیلی در این باب نیست. هر کدام از این فلسفه ها، عالم خاص خودش را ساخته است. همچنانکه فلسفه یونانی، عالم و سیاست خاص خودش را ساخته و فلسفه یونانی در مدینه یونانی بوجود آمده است. این مطلب اخیر را از آن رو گفتم که با حرف هگل مخالف نیستم که معتقد است فلسفه، مدینه یونانی را متلاشی کرد.
فلسفه، مقوله ای جهانی است و اختصاص به یک سرزمین یا شهر ندارد. و فلسفه ای که در مدینه و عالم یونانی بوجود آمد چون خصیصه جهانی شدن داشت، مدینه یونانی را منفجر کرد. فلسفه اسلامی هم لوازم خودش را دارد که آن را کم و بیش ما بهتر می دانیم. اینکه آیا این فلسفه در متن عالم اسلام وارد اسلامی قرار داشته است؟ موضوعی است که می تواند محل بحث و نزاع باشد. اما اینجا یک نکته قابل توجه وجود دارد و آن، اینکه وقتی فلسفه از یونان به عالم اسلام آمد، تحولی پیدا کرد که تا وقتی ما به ظرایف و دقایق متون فلاسفه اسلامی توجه نکنیم تفاوت آن را ملتفت نمی شویم.
البته در فلسفه به کتب درسی اکتفا می شود. اگر چه کتابهای بسیار جامعی مثل اسفار در حوزه های علمیه می خوانند اما شایسته است آثاری همچون کتاب الملّه فارابی هم خوانده شود و یا کتاب اشخاصی که چندان نامی هم ندارند و در مقام ملاصدرا هم نیستند. شاید نکات و ظرایفی در آنها باشد که حلال مسائل باشند.
من از زمان جوانی گرفتار مسئله خیال بودم و همواره از آن می گریختم ولی این مسئله مرا رها نمی کرد. توجه دارید؛ فلسفه ای که ما به دنبالش برویم البته چیز خوبی است اما فلسفه ای که دنبال ما بیاید، فلسفه ای است که زندگی را دگرگون می کند و کسی که گرفتار چنین فلسفه ای است، بخت بزرگی دارد به شرط آنکه فرار نکند و مثل من نباشد. به هر حال، من همیشه گرفتار خیال بودم. در یکی از آثار فارابی مطلبی درباره نبوت دیدم که فلسفه اسلامی با طرح عالم خیال و صور خیال، تفکر را به نبوت مربوط می کند یعنی تفکر نبوی را تبیین می کند و از این جهت، نبی راهبر زندگی است و درست است که نبی، حکیم و ولی است اما شأن نبوتش، ارشاد و تعلیم است. البته اگر ولی یا حکیم نبود شأن نبوت هم نبود و این مطلبی است که فهمش برای من دشوار بود و حالا هم نمی تواند مطلب را خوب تشریح کنم. وقتی هم به دوستان یا استادان می گفتم که فارابی، درباره خیال، نبوت، عقل و فلسفه چنین نظری دارد، بعضی منکر می شدند و بعضی تعجب می کردند. فارابی، معلم ابن سیناست (معلم با واسطه). اما ابن سینا خیلی از مطالب فارابی را نگرفته و بیان نکرده و اگر کسی بحث نبوت را در شفا بخواند آن مطالب را نمی یابد. مگر آنکه مباحث فارابی را قبلاً خوانده باشد که آن وقت، متوجه می شود ابتکار ابن سینا چیست و ابن سینا با نظر فارابی چه کرده است. تا اینکه به ملاصدرا می رسید. ملاصدرا، مطلب را چنان می شکافد و روشن می کند که آن شبهه ای هم که برای دانشجوی جوان فلسفه از مطالب فارابی پیش آمده مرتفع می شود و این چنین، مسائل در فلسفه اسلامی بسط پیدا کرده و آنچه در نظر فارابی آمده اقتضای پیدایش تفکر در عالم اسلامی بوده نه اینکه تفنّن بوده باشد و آنچه را او به اشاره و اجمال بیان کرده در طی فلسفه اسلامی و توسط سهروردی بسط پیدا کرده، اهمیتش آشکار می شود.
باز هم فکر می کنم در باب اهمیت و ارزش علمی فلسفه لازم است که کسانی با زبانی فصیح، جوانها را تذکر بدهند. چرا که تذکر در گوش مستعد اثر می کند. گر چه این روشنگری برای همه از طریق زبان حس ممکن نیست. چون فلسفه به عالم عقل تعلّق دارد و عادت و میل ما این است که به عالم ظاهر توجه داریم. اهل ظاهر بودن طبیعت ماست. اُسُتن این عالم غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است اما بشر فقط این ظاهر نیست و ظاهربینی بشر فرع بر حقیقت بینی و باطن بینی اوست. ما ظاهر را می بینیم و فکر نمی کنیم که این ظاهر را چه چیزی نگه می دارد. فیلسوف می گوید که این ظاهر را عالم خیال نگه داشته است. نه تنها فیلسوف ما که فیلسوف اروپایی هم که بیشتر در مسائل اجتماعی بحث می کند، او هم می گوید که عالم حس و محسوس، باید پشتوانه و نگهبان داشته باشد و این نگهبان، همان تفکر است تفکر را که ما نمی بینیم، جان ما پیوندی با آن دارد. مثلاً درباره شعر و غزل حافظ اشخاص تحصیل نکرده هم درکی دارند و بین آن و سخن عادی و معمولی فرق می گذارند. وقتی این بیت را می شنوند: از نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت آدم عادی می داند که این سخن، منیع است، گر چه نمی تواند دقیقاً آن را توضیح دهد، معنی این حرف، آن است که ما همین نیستیم که روی دو پا می رویم و غذا می خوریم بلکه ما موجود دیگری هستیم که با وجود نسبتی داریم؛ هست رب الناس را با جان ناس
اتصالی بی تکلّف بی قیاس و این اتصال، اگر گسیخته می شود، زندگی فردی، شخصی حتی سامان اجتماعی بشر از هم گسیخته می شود. و اگر فلسفه نبود این علم و فناوری و روابط و مناسبات کنونی هم نبود. این مطلب بسیار مهمی است که ریشه همه بنیادهای زندگی ظاهری و عادی بشر، فلسفه است و به این جهت، فیلسوفان فقط معلمان درسهای یادگرفتنی نیستند بلکه فیلسوفان، معلمان سامانبخش زندگی بشر هستند و به تحقیق که صدرالمتألهین شیرازی یکی از بزرگان فلاسفه است و من بعنوان یک طلبه فلسفه از بنیاد محترم حکمت اسلامی صدرا- که یاد این فرزانه و معلّم بزرگ تاریخ ما را گرامی داشته- تشکر می کنم.

پی نوشت ها :

1-این مقاله متن سخنرانی آقای دکتر داوری در همایش بزرگداشت روز حکیم ملاصدرا در سال 1381 است که تنها از قالب گفتار به قالب نوشتار در آمده است.

منبع :حکمت متعالیه و فلسفه معاصر جهان، مجموعه مقالات همایش بزرگداشت حکیم صدرالمتالهین(ره)، (اول خرداد 1381)، تهران: بنیاد حکمت اسلامی صدرا، چاپ اول 1382.