نویسنده: کالین ا. رُنان
مترجم: حسن افشار



 

نگاهی به علم در روم باستان

در قرون سوم پیش از میلاد، در همان هنگام که اراتوستن در اسکندریه سرگرم محاسبه اندازه زمین بود، ‌چیرگی روم بر ایتالیا دیگر امری تحقق یافته بود. دویست سال بعد، ‌رومیان تقریباً تمامی نواحی مدیترانه ای از جمله جهان یونانی را زیر سیطره داشتند. آنان امپراتوری بزرگی تشکیل دادند که برای منطقه وسیعی از مصر گرفته تا بریتانیا میزان بی سابقه ای از صلح و وحدت و قانون به ارمغان آورد. یکپارچگی فرهنگی که این امپراتوری تحمیل کرد و در شهرها و راه هایی که رومیان در همه جا ساختند تجلی یافت، هنرها و معارف مدیترانه ای را به مناطق عقب مانده شمال اروپا انتقال داد. یکپارچگی این امپراتوری در قرن سوم میلادی مورد تهدید قرار گرفت و گرفت.
امپراتوری در سال 285 به دو بخش شرقی و غربی تجزیه شد. مرکز امپراتوری شرقی که تا قرن پانزدهم دوام آورد بیزانس بود و مرکز امپراتوری غربی همان روم. امپراتوری غربی به نحو فزاینده ای در معرض تهاجم اقوام وحشی قرار داشت؛ اما سلطه فرهنگی روم از طریق نهادهای کلیسای مسیحی برجا ماند.
اغلب می گویند رومی ها ملتی اهل عمل بودند و کم تر به تفکر و تعقل می پرداختند؛ و در قلمرو اندیشه مجرد، ‌برای الهام گیری به یونانیان رو می آوردند. ولی اگر تقویم عالی جولیان، ‌بنیادهای قانون روم، و معماری جسورانه آبروها و بازیلیکا(1)های بزرگ بزرگ آنان مدنظر قرار گیرد، کم کاری آن ها در حوزه علم نظری شگفت انگیز می نماید؛ گر چه شاید این کم تر شگفت انگیز باشد که آنچه آنان انجام دادند، بیشتر، صیقلی بود که به افکار یونانیان دادند. برای نمونه، حتی سیسرو، ‌شاعر و خطیب و فیلسوفی که در قرن اول پیش از میلاد می زیست، فراوان از نظرات ابیقورس و ذیمقراطیس بهره برداشت و نظرات او در باب عالم نیز از نفوذ فراوان بطلمیوس حکایت دارد. شماری دیگر از اندیشمندان برجسته امپراتوری روم اصلیت و فرهنگ یونانی داشتند. یکی از آنان جالینوس طبیب بود که زمانی در پرگاموم(2) جراح گلادیاتورها بود.
ولی این نیز کاملاً نادرست است که تمدن روم را صرفاً فاجعه ای فکری یا علمی بینگاریم و شرحش را خلاصه بنویسیم و بگذریم. گرچه اندیشمندان روم کمتر به تفکر علمی می پرداختند و قدرتمندان روم کمتر به حمایت از تجربه علمی بر می خواستند؛ اما احترامی که رومیان برای تمدن یونان قائل بودند خیره کننده بود. تا واپسین روزهای حیات امپراتوری غربی، ‌آثار افلاطون و ارسطو و هومر به مثابه بهترین نمونه های اندیشه روشن و نگارش زیبا آموخته می شد. به طور کلی، تفکر منطقی و غیر مابعد الطبیعی یونانیان برای ذهنیت رومی جذابیت داشت. از این رو، روم در زنده نگه داشتن آرای یونانی نقشی حیاتی بازی کرد، نقشی که هزار سال پس از سقوط نهایی امپراتوری روم غربی بسیار مورد قدردانی پژوهشگران دوره رنسانس قرار گرفت.

پلینی

پلینی یا گایوس پلینیوس سکوندوس (معروف به پلینی بزرگ) در سال 23 میلادی در کومو از شهرهای ایتالیا در خانواده ای مرفه به دنیا آمد و تحصیلات خود را در رم گذراند. از قرار معلوم، او هرگز ازدواج نکرد؛ از این رو برادرزاده/ خواهر زاده اش پلینی را( که به پلینی کوچک مشهور است) وارث خود قرار داد. پلینی کوچک به مقام سناتوری رسید و در بالاترین رده شهروندی روم قرار گرفت؛ اما خود پلینی سلحشور شد(اکوئس) که یک رده پایین تر بود، از این رو کار خود را از خدمت در ارتش آغاز کرد. دور از خانه در حال انجام وظیفه بود که خود را صاحب ذوق نویسندگی یافت؛ و نگارش کتابی را آغاز کرد که درباره استفاده از زوبین در سواره نظام بود. وقتی در میانه دهه سی عمرش وظایف نظامی را پایان داد در رم سکنا گزید؛ و احتمالاً در همین جا بود که همراه با نویسندگی در رشته حقوق نیز به کار پرداخت و با وسپاسیان و تیتوس، ‌امپراتوران وقت روم، ‌طرح دوستی ریخت. دو اثر پلینی نام او را تا امروز زنده نگه داشته است:یکی تاریخ هنرهای زیبا که کتابی سودمند برای تاریخ نگاران هنر و نخستین تاریخ موجود از نوع خود در غرب است و دیگری اثری برای دنیای علم که تاریخ طبیعی نام دارد.
تاریخ طبیعی پلینی یادآور شور و پشتکار مردی خستگی ناپذیر است؛ مردی که می توانست کم بخوابد، مردی که تکیه کلامش این بود:«زندگی کردن یعنی بیدار بودن». کتاب که به تیتوس تقدیم شده است می گویند تألیفی بر اساس کار یکصد نویسنده است که به گفته خود پلینی 20,000 دانستنی سودمند برای وی فراهم آورده اند، ولی به نظر می رسد که تعداد منابع او کم تر از 473 نویسنده نبوده و نکاتی که گرداورده به 35,000 عدد بالغ می شده است. کتاب برای استفاده از عملی تألیف شده و دارای توضیحات عالی و مبسوطی است، اما مطالب غریب و خیالی نیز در آن فراوان است. متأسفانه پلینی در نقل قول از منابع همیشه قابل اعتماد نیست و نسبتاً‌ از روح نقادی نیز خالی است، به طوری که گاه مطلبی پیش پا افتاده پهلو به پهلوی مطلبی باورنکردنی به چشم می خورد. ولی کار، به رغم همه لغزش هایش، تألیفی عالی است؛ و گرچه شاید اصلاً عملی نباشد، اما تا قرن ها انگیزه توجه گسترده به جهان طبیعت بود.
آخرین مأموریت پلینی در مقام فرمانده ناوگان خلیج ناپل سرکوبی دزدان دریایی بود. در همین مأموریت بود که در سال 79 میلادی به او خبر از تشکیل توده ابری عجیبی دادند(که بعداً معلوم شد ناشی از فوران آتشفشان وسوویوس(3)بوده است)و او به ساحل رفت که هم آن را بررسی کند و هم جمعیت وحشت زده منطقه را از نگرانی درآورد. بدبختانه بخارات آتشفشانی در او کارگر افتاد و او را به هلاکت رساند.

جالینوس

خوشبختانه چنین حادثه ای برای جالینوس پیش نیامد. او در تاریخ طب و در تفکر طبی قرون وسطی، چه در عربستان و چه در غرب، چنان اهمیتی دارد که به سختی می توان در آن اغراق کرد. او در سال 129 یا 130 میلادی در پرگاموم چشم به جهان گشود. شانزده ساله بود که تصمیم گرفت طب بخواند؛ و در همین دوره تحصیل بود که به تألیف کتب طبی پرداخت. بعدها نیز او با تألیفات طبی خود در یاد ماند. وقتی سفر را آغاز کرد، از پرگاموم به ازمیر رفت، و سپس به کورینت و اسکندریه، تا تحصیل خود در طب را تکمیل کند. 28 ساله بود که به پرگاموم برگشت و طبیب رسمی گلادیاتورها شد. این مقام برای او دانستنی های سودمندی از اعصاب، عضلات و رباط ها به ارمغان آورد. او در سال 161 به رم رفت. کار طبی وی در این شهر به علت معالجات فوق العاده موفقیت آمیزی که او بر روی بیمارانی پرنفوذ انجام داد به زودی رونق گرفت.
در رم، جالینوس را به فلاویوس بوئتوس معرفی کردند که از دولتمردان پرنفوذ بود. او مرد جوان را تشویق کرد که هم کتبی در کالبدشناسی و تن کارشناسی بنگارد و هم جلسات عمومی سخنرانی و نمایش های تشریحی برگزار کند که در آن زمان بسیار مورد پسند بود. این باعث جلب توجه مقامات ارشد دیگر شد و او به زودی به منصب پزشک خانوادگی امپراتور دست یافت. ظاهراً او می دانست چگونه از فرصت ها بهترین استفاده را بکند؛ گرچه ظاهراً او چیزی بیش از یک پزشک کاردان بود. در پیش بینی سیر مرض ضعف داشت؛ اما ظاهراً در تشخیص بیماری استاد بود. به دارو توجه خاصی داشت و آزمایش تجربی خاصیت داروها را قویاً توصیه می کرد، گرچه برخوردش با آن ها همیشه علمی نبود. جالینوس از جراحی بیزار بود، شاید به خاطر تجربه ای که از پرگاموم داشت ـ تجربه جراحی او در آن جا اساساً در دوختن زخم ها خلاصه می شد. او مخالف پیروان اراسیستراتوس بود که می کوشیدند جراحی را بر بنیادی استوارتر بایستانند. جالینوس، به رغم سخنرانی های عمومی و تألیفاتش، ظاهراً علاقه ای به انتقال شخصی دانش خویش نداشت؛ او هرگز شاگردی نپذیرفت.
عدم کالبد شکافی انسان از پیشرفت کار جالینوس در کالبدشناسی و تن کارشناسی جلوگیری می کرد. هرگاه او می خواست کالبد شکافی کند، مانند دیگر همکاران خود ناچار بود از جسد حیوانات استفاده کند؛ و او باید این را بسیار آزاردهنده یافته باشد، ‌زیرا از نیاز به تجربه تن کارشناختی به خوبی آگاه بود. در نتیجه او مجبور شد در مواردی به حدس و گمان بسنده کند. جالینوس در طبابت از سنت بقراط پیروی می کرد ـ و شاید علت اصلی موفقیت او همین بود ـ اما پدرش به وی آموزش فلسفی خوبی داده بود؛ از این رو هرگاه در کالبدشناسی و تن کارشناسی، پرسشی برایش بی پاسخ می ماند به ارسطو رو می آورد. این بود آموزشی که او باید ترویج می کرد. پس این، دیدگاه ارسطویی بود که تا خود قرن هفدهم در طب غربی نفوذ داشت.
ارسطو توجه را به اهمیت خون در تشکیل بافت ها و رشد جنین جلب کرده و نتیجه گرفته بود که این، خون است که گوشت انسان را تغذیه و حفظ می کند. این را جالینوس پذیرفت. اراسیستراتوس نیز هضم غذا را از راه جگر با خون ارتباط داده بود. غذا در معده و روده ها هضم می شد، به صورت لنف از راه عروق جدار حجاب حاجز به جگر می رفت و در آن جا تبدیل به خون می شد. خون از راه سیاهرگی بزرگ(وناکاوا)(4) از جگر به قسمت راست قلب و از آن جا به سایر نقاط بدن می رفت. این را هم جالینوس پذیرفت، زیرا به او اجازه می داد طرحی بیندیشد که «روح گیاهی» ارسطو نیز بتواند از طریق آن عمل کند. پس او فرض کرد که جگر مرکز گیاهی بدن است و عناصر خونساز لنف را جذب خود می سازد. همچنین جالینوس این نظر اراسیستراتوس را پذیرفت که خون ورید اجوف، ‌که وارد بطن راست قلب می گردد، شش ها را تغذیه می کند و توسط دریچه هایی از بازگشت به بدن بازداشته می شود.
اما هنگامی که او به پاره ای دیگر از نظرات اراسیستراتوس و ارسطو رسید، با مشکلاتی مواجه شد. برای نمونه، برای مطالعه نحوه توزیع خون در بدن حیوان، ارسطو گفته بود که حیوان را پیش از کالبدشکافی باید خفه کرد تا خون در داخل بدن بماند. این درست نبود، ‌زیرا باعث می شد طرف چپ قلب و سرخرگ ها تا حد زیادی از خون خالی شوند و سرخرگ ها به لوله هایی خالی شباهت پیدا کنند. همین موجب گمراهی بسیاری از اطبا از جمله اراسیستراتوس شد. در واقع اراسیستراتوس تا آنجا پیش رفت که بخشی از طرح تن کارشناسی خود را بر آن مبتنی ساخت و اعلام کرد که «پنوما» یا «روح»از راه همین سرخرگ های «خالی» از شش ها عبور می کند و به سایر نقاط بدن می رود. مشکلات جالینوس ناشی از این بود که مشاهدات وی شکی برایش باقی نگذاشته بودند که خون در حال عادی در همه سرخرگ ها حضور دارد. بنابراین او نمی توانست از تعبیر گردش روح اراسیستراتوس استفاده کند؛ و ناچار بود نظریات تازه ای در مورد کار قلب و سرخرگ ها مطرح کند. همین جا بود که او مرتکب اشتباهی اساسی شد.
جالینوس با این فرض آغاز کرد که تنفس اصولاً برای این انجام می گیرد که هوا برای خنک کردن خون و حتی خود قلب وارد بدن گردد. کار خنک کردن قلب از طریق سیاهرگ ریوی انجام می گیرد( که از شش ها به بطن چپ قلب می رود). هوای گرم شده دوباره به شش ها بر می گردد. جالینوس از ضربان خون در سرخرگ ها آگاهی داشت؛ اما آن را به این حساب گذاشت که وقتی قلب منبسط می شود، موج اتساع روی دیواره سرخرگ ها پیش می رود ـ این نظر را نخستین بار هروفیلوس مطرح ساخته بود. همچنین جالینوس ادعا کرد که سرخرگ ها خون را از سیاهرگ ها و پنوما را از راه منافذ پوست از هوای مجاور به درون خود می کشند. بدین سان کل بدن نفس می کشد و گرمای درون به همه جا رخنه می کند. و البته اگر نبض شریان یک عضو قطع گردد ـ مثلاً با بستن شریان بند ـ آنگاه عضو سرد و رنگ پریده می شود، زیرا گرمای درونی آن دیگر به وسیله پنوما تغذیه نمی گردد. همه این ها به قدر کافی منطقی به نظر می رسید، اما نتیجتاً جالینوس ناچار بود آموزه اراسیستراتوس درباره دریچه های قلب را نیز اصلاح کند. او گفت که هوای گرم شده می تواند از دریچه میان بطن و دهلیز چپ عبور کند؛ اما از دریچه طرف راست، عبور دوسویه امکان پذیر نیست. ولی باز این مشکلی پیش آورد. خونی که از ورید اجوف وارد بطن راست می شد، دیگر نمی توانست برگردد. البته مقداری از آن را سرخرگ ریوی می توانست خارج کند؛ اما این کافی نبود (زیرا سرخرگ ریوی باریک تر از ورید اجوف بود). بنابراین جالینوس به غلط نتیجه گرفت که مقداری خون از طرف راست قلب به طرف چپ آن نشت می کند.
کل نظام جالینوس با اعتقاد او به روح سه گانه افلاطون ـ مغذی، ‌حیوانی و منطقی ـ بیش از پیش پیچیده شد، گرچه باز هم نبوغ آسا بود. چکیده اش این بود که جگر و سیاهرگ ها بدن را تغذیه می کنند؛ شش ها، دهلیز چپ و سرخرگ ها پنوما و گرمای درونی را به تمام نقاط بدن می رسانند؛ مغز و اعصاب نیز از طریق پنومای روانی خاصی ناظر بر حواس و حرکات عضلانی هستند. نظام آفرینان بعدی سه صورت برای روح قائل شدند: ارواح طبیعی که در جگر شکل می گرفتند، ارواح حیاتی که در قلب و شرایین تشکیل می شدند و ارواح حیوانی که در مغز پدید می آمدند. این طرح تن کارشناسی بنیادی طب قرون وسطی بود. در طب اسلامی نیز به عنوان طرح اولیه اختیار شد. طب در سراسر غرب نیز بر پایه آن شکل گرفت. در واقع این طرح در غرب چنان بنیادی بود که وقتی دانشجویان طب در دانشگاه درس تشریح داشتند، آثار جالینوس را یک «روخوان» با صدای بلند می خواند و قسمت های جسد را یک«تشریح کننده» نشان می داد ـ ما هنوز هم در دانشگاه از این عناوین استفاده می کنیم. هنوز درک چندان یا هیچ درکی از تحقیق یا تشریح مستقلانه به دست خود دانشجو وجود نداشت. اما این اتکا به مراجع، منحصر به تحصیل طب نبود؛ در هر شاخه ای از آموزش رخنه داشت.

پی نوشت ها :

1. ساختمان مستطیل شکلی که در انتهای آن یک برآمدگی نیمدایره ای با سقف هلالی وجود داشت و الگوی بسیاری از کلیساهای امروزی بود.
2. pergamumهمان پرگامون و پرگاموس.
3. امروزه وزوویو خوانده می شود.
4. vena cavaورید اجوف.

منبع: ا. رنان، کالین؛ (1366)، تاریخ علم کمبریج، حسن افشار، تهران: نشر مرکز، چاپ ششم 1388.