نویسنده: کالین ا. رُنان
مترجم: حسن افشار



 

قرن نوزدهم شاهد پیشرفت های زیادی در همه علوم بود. پیدایش جوامع علمی تخصصی، در کنار آکادمی های علمی مستقر، نشانه تخصصی شدن روزافزونی بود که دانش افزون تر و تکنیک های ظریف تر آن را ایجاب می کرد. به علاوه چون پیامدهای عملی گسترش علوم در زندگی روزمره نمایان تر شد، علم وجهه ای عمومی تر یافت. شاید آشکارتر از همه استفاده از قوه بخار بود که دیدیم به کوشش جیمز وات انجام گرفت که کار نظری جوزف بلک را در گلاسگو به فعل درآورد. در پایان قرن نوزدهم نیز تکنیک جدید مهندسی برق از کار پیشگامانه مایکل فارادی نتیجه شد. باز در قرن نوزدهم و در سال 1840 در گلاسگو بود که واژه «دانشمند» معرفی شد، از سوی انجمن بریتانیایی پیشبرد علم که نه سال پیش از آن تاسیس شده بود تا همایشی سالانه تدارک ببیند که در آن دانشمندان بتوانند در ملأ عام، به گونه ای که برای عموم قابل فهم باشد، درباره کارشان بحث کنند.
تاسیس انجمن بریتانیایی نشانه آگاهی فزاینده دانشمندان از اهمیت کارشان و نیاز آن ها به تماس گرفتن با مردم بود. در ایالات متحده، انجمن امریکایی پیشبرد علم در سال 1848 بنیاد شد. نیاز به تعمیم علم در جاهای دیگر نیز درک شد. اما در ایالات متحده بود که نخستین بار گاهنامه های علمی عامه فهمی پدید آمد که اساساً ولی نه منحصراً به علوم کاربردی اختصاصی داشت. هر چند از این گاهنامه ها به زودی در کشورهای دیگر نیز منتشر شد. از یک جهت، این کار تازه ای نبود. در قرن هجدهم نیز برخی گاهنامه های ادبی تر مقالاتی با عناوین علمی به چاپ رسانیده بودند. چیزی که بود، در قرن نوزدهم این جنبش شتاب گرفت و تخصصی تر شد. یکی از اثرات آن افزایش علاقه به علم بود که پیش از آن نیز کم نبود. یقیناً سخنرانی های علمی عمومی و آموزنده و کتاب های علمی عامه فهم چیز تازه ای نبود؛ در اواخر قرن هجدهم سابقه داشت؛ اما اینک، از میانه دهه 1830 به بعد، رواج بیشتری یافته بود. مردم نیز به سهم خود پاسخ در خور را می دادند؛ و گاه با چه شور نامنتظری. چنین بود که وقتی منشأ انواع چارلز داروین در روزهای آخر نوامبر سال 1859 درآمد، همه نسخه های آن در همان نخستین روز انتشار به فروش رفت. البته این موضوعی بود که جامعه کتابخوان فهمید، علاوه بر اهمیتش برای جامعه علمی، باید عمیق ترین پیامدهای فلسفی و مذهبی را داشته باشد.

تکامل و سن زمین

یک چیز که زیست شناسی قرن هجدهم روشن ساخت این بود که کسانی شروع به زیر سؤال بردن کل اصل ثبات انواع کرده بودند. به ویژه بوفون احساس کرده بود که دست کم پستانداران باید جد مشترکی داشته باشند؛ ولی چگونه می شد مطمئن شد، یک راه نزدیک شدن به پاسخ ظاهراً این بود که کالبدشناسی تطبیقی مطالعه گردد تا معلوم شود که آیا واقعاً می توان حیوانی را، با احتساب تغییراتی، ‌مشتق از حیوان دیگری گرفت. یکی از کسانی که در این مورد بحث کرد فیلسوف آلمانی ایمانوئل کانت بود. او می گفت شاید روزی برسد که همه جانوران را بتوان مشتق از یک موجود اولیه گرفت. ولی اگر چنین می شد، باز سوال دیگری می ماند که باید پاسخ داده می شد؛ و آن این بود که چه چیز موجب تغییر شده است. علت شباهت بچه به پدر و مادرش چیست؟ چه چیزی حیوان را به تولید مثل یا تکثیر نوع وا می دارد؟ و آن چه می تواند باشد که باعث تغییر نوع در طول زمان می گردد؟ پاسخ روشنی وجود نداشت؛ ولی تا اواخر قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم دست کم اصل مسئله مثل روز روشن شده بود، با تلاش های دو مرد بسیار متفاوت: ایرازموس داروین و لامارک.
ایرازموس داروین، پزشک، شاعر و طبیعیدان انگلیسی، در سال 1731 در نزدیکی ناتینگم به دنیا آمد. او کوچک ترین پسر یک وکیل دعاوی بازنشسته بود. داروین در سال 1755 به دانشگاه کمبریج رفت و شروع به تحصیل ادبیات کلاسیک، ریاضیات و پزشکی کرد. وقتی را هم در دانشکده پزشکی ادینبور و گذراند و سپس در چند جلسه درس کالبدشناسی جان هانتر در لندن شرکت کرد، ولی مدرک پزشکی خود را از کیمبریج گرفت. طبابت را عملاً از سال 1756 در ناتینگم اغاز کرد، و بعد به لیچفیلد رفت و در آن جا پزشکی معروف شد. سال های آخر عمر او را داربی گذشت.
در لیچفلیلد، داروین با کارخانه داری از برمینگم به نام متیوبولتن(1) آشنا شد که جیمز وات در یکی از کارگاه های او در سوهو(2) ماشین بخار را ساخت. ماشین وات به عنوان منبع نیروی پربازده و با صرفه ای برای کار تلمبه ها در معادن و جاهای دیگر و برای کار هر نوع ماشین دیگر، بین سال های 1776 و 1800، ‌تاثیر فراوانی گذاشت. بولتن مردی با علایق علمی بسیار بود. او با ایرازموس داروین و کسی به نام دکتر ویلیام اسمال جامعه ای برای بحث های علمی تاسیس کرد. این جامعه در شب هایی که ماه کامل بود تشکیل جلسه می داد، چرا که اعضای آن فقط در چنین شب هایی می توانستند راه خود را در جاده های بی چراغ پیدا کنند. از این رو بود که به جامعه قمری معروف شد. وات و جوزف پریستلی و حدود هشت نفر دیگر نیز عضو آن بودند. جامعه با افکار نسبتاً تندی که داشت به زودی بر سر زبان ها افتاد. دانشمندانی که از آن منطقه دیدار می کردند؛ دعوت شرکت در جلسات آن را با خوشحالی می پذیرفتند. جامعه قمری موسسه ای ثروتمند و تابان بود که حتی به پریستلی کمک مالی داد تا بتواند پژوهش های علمیش را ادامه دهد.
بینش اعضای جامعه قمری بازتاب نظرات رایج عصر بود. فکر ترقی بالیدن آغاز کرده بود. پیشرفت های علمی و کاربردهای روزافزونشان جو را لبریز کرده بود. در این جو بود که ایرازموس داروین، همچون سایر دوستانش، احاطه شد. این عامل بی تردید بر افکار او تاثیر داشت، به ویژه هنگامی که شروع به تنظیم نظرات خود درباره تکامل انواع جانوران کرد و آن ها را در دو جلد با عنوان زوانومیا یا قوانین حیات سازمند(3) در سال های 1794 و 1796 انتشار داد. در این کتاب جسورانه و صریح، داروین در پی توضیحی برای «فعالیت جانداران» و پاسخی برای این پرسش بود که تفاوت اساسی چیزی که زنده است با چیزی که مرده است در چیست. او نتیجه گرفت که موجودات زنده از یک خاصیت «تحریک پذیری» و یک روح جان بخش برخوردارند. در بحث رشد اولیه جانوران به صورت جنین نیز، تغییرات جنینی آن ها را با تکامل احتمالی آنان در گذشته موازی گرفت. ایرازموس داروین ادعای «پیش ساختگی» جانور را رد کرد و این نظر را نپذیرفت که کل بدن حیوان در همان آغاز در بدن مادینه شکل می گیرد و بعد فقط درشت تر می شود تا مراحل رشدش را طی کند. در عوض او پابند این نظر بود که زندگی با رشته ای از نر آغاز می شود و کار ماده فقط تأمین غذا برای رشد بعدی است.
داروین قابلیت های حیوان را نتیجه سازمان مادی آن می دانست و معتقد بود که ساختار آن تعیین کننده عملکرد آن است. نکته حساس در اینجا نتیجه ای بود که او از این مقدمات می گرفت، این که تکامل فرایندی همسان است و تغییر ساختار معلول تغییرات محیط و پاسخ جاندار به این تغییرات است و نیروهایی که این پاسخ را موجب می شود شهوت و گرسنگی و گرایش به امنیت است. او معتقد بود که هر تغییری به فرزند منتقل می گردد. خلاصه این که ایرازموس داروین به انتقال موروثی خصوصیات اکتسابی باور داشت و با همین اعتقاد چیزی را پدید آورد که در واقع نظریه مقدماتی تکامل بود، گرچه البته هنوز پرسش های بسیاری بی جواب بود.
ژان باتیست دومونه، شوالیه دو لامارک(1744 ـ 1829) هنگامی که به خاطر بیماری ناچار شد خدمت ارتش را ترک گوید می خواست پزشکی بخواند ولی به گیاه شناسی دل بست؛ اما وضع مالیش جواب نداد و از سر ناچاری در بانکی در پاریس به کار پرداخت. در واقع او سراسر عمر غم انگیزش را ـ لامارک سه یا (احتمالاً) چهار بار ازدواج کرد ولی مرگ به هیچ یک از همسران او مجال نداد ـ در فقر گذراند. وقتی مرگ، خود او را هم در ربود، باید اثاثه شخصی، کتاب ها و مجموعه های زیست شناسیش را حراج می کردند تا هزینه کفن و دفنش را تأمین کنند. او خانواده بزرگش را هم دست خالی گذاشت. یکی از پسران او کرد بود و دیگری مجنون. افزون بر این همه، او یازده سال پیش از مرگش ـ که در سال 1829 روی داد ـ نابینا شد و از آن پس با نظراتش اغلب مایه خنده این و آن بود. با این حال، لامارک را جامعه علمی فرانسه با تلاش های بوفون تا حدی به رسمیت شناخت. بوفون چنان تحت تأثیر کتابی از مرد جوان به نام گیاهان فرانسه قرار گرفت که ترتیبی داد تا به خرج دولت به چاپ برسد. کتاب که در سال 1779 انتشار یافت ثمره علاقه لامارک به گیاه شناسی درمانی بود و روش بهتری برای شناسایی گیاهان ارائه می داد. تا سال 1788 بوفون توانسته بود شغلی هم در زمینه گیاه شناسی در باغ شاه پاریس(که بعداً به باغ گیاه شناسی معروف شد)برای لامارک دست و پا کند؛ هر چند پنج سال بعد با تغییر برنامه، لامارک ناچار شد به کار جانورشناسی بپردازد؛ ولی ظاهراً او به این دگرگونی از ته دل خوشامد گفت.
معروف ترین آثار لامارک عبارتند از: فلسفه جانورشناسی (1809) و تاریخ طبیعی جانوران بی مهره که در هفت جلد بین سال های 1815 و 1822 منتشر شد. این آثار از مهارت او در طبقه بندی حیوانات حکایت دارد. او عنکبوتیان و سخت پوستان (خرچنگ دراز، ‌خرچنگ گرد، میگو، شپش، چوب و غیره) را از حشرات جدا کرد و طبقه بندی گروه بسیار وسیع «کرم ها»ی لینیوس را، ‌با تفکیک آن هایی که واقعاً به کرم می مانستند، شروع کرد. لامارک بود که طبقه بندی پرارزش مهره داران و بی مهرگان را معرفی کرد. ولی کار او در طبقه بندی خلاصه نشد. او به این نتیجه قطعی رسید که میان جانداران یک «توالی طبیعی» وجود دارد؛ و پذیرفت که این توالی کامل نیست زیرا در دانش ما فاصله های خالی وجود دارد؛ اما معتقد بود که با پژوهش بیشتر، ‌این فاصله ها پر خواهد شد. لامارک اذعان داشت که طبقه بندی سودمند است، اما آن را مصنوعی می دانست. او به این نتیجه رسید که همه موجودات زنده، چه حیوان و چه گیاه، یک زنجیره پیوسته را تشکیل می دهند.
لامارک، از نقطه نظر تکامل، اهمیت بسیاری داشت؛ چون باور داشت از آن جا که طبقه بندی به نوع، کاری تصنعی است، ‌فکر ثبات انواع نیز کاملاً‌ بی پایه است. او با ارائه مثال هایی از پرورش انتخابی، ‌تغییر را انسان موجب می شد؛ در دنیای وحش، به علت تغییرات محیطی رخ می داد. او همچنین کوشید نحوه وقوع تغییرات را توضیح دهد، و به قانون مصرف و بی مصرفی رسید. تغییرات محیط به تقاضای اضافه از برخی اندام ها می انجامید که از همین رو تمرین یافته تر و لذا پیشرفته تر می شدند. سپس این پیشرفت به فرزند منتقل می شد. در این مورد او زرافه را مثال آورد. به همین سان در اثر بی مصرفی، ‌هیچ پیشرفتی رخ نمی داد. پس تکامل لامارک با ارث رسیدن خصوصیات اکتسابی توضیح داده می شد.
پس از مرگ لامارک در سال 1829، نظریات او تا حد زیادی نادیده گرفته شد؛ گرچه در انگلستان، کار او نظر کسانی را از نسل پیش از چارلز داروین به خود جلب کرد. در فرانسه، ستایش نامه رسمی که در مورد لامارک به آکادمی دسیانس تقسیم شد نامهربانانه بود. نویسنده آن، ژرژ کوویه((4) (1769 ـ 1832)، چنان نفوذی داشت که «دیکتاتور زیست شناسی» لقب گرفته بود. او پسر رنجور یک افسر پروتستان سویسی در ارتش فرانسه بود. کوویه در دانشگاه اشتوتگارت درس مدیریت، امور قضایی و علوم اقتصادی خوانده بود که آن زمان شامل مختصری از گیاه شناسی هم بود. و در همین جا بود که با کارل کیلمایر یکی از بنیادگذاران مکتب آلمانی ناتور فیلوزوفیه (فلسفه طبیعی) آشنا شد. تعالیم این مکتب مبتنی بر نظرات ایمانوئل کانت و یوهان فون گوته غول ادبی و دانشمندی بود که از قضا مخترع واژه «مورفولوژی»(5) شد که امروزه برای اشاره به مطالعه شکل و ساختار در زیست شناسی وسیعاً به کار می رود. در ناتورفیلوزوفیه حرف بر سر عمل ذهن بر طبیعت بود. انسان گل سرسبد طبیعت بود؛ و این فلاسفه طبیعی می کوشیدند تنوع موجودات زنده را از اعتقاد به وحدت ماده و اقانیم اولیه نتیجه بگیرند. آنان می اندیشیدند که این می تواند به سازواره(6)های پیچیده ای بینجامد که انسان اوجشان بود.
کوویه تحت تاثیر این فلسفه و خاصه بحث ریخت شناسی گوته بود؛ اما در اشتوتگارت نماند و به فرانسه رفت. او سخنران زبده ای بود و به زودی با توصیف کالبدشناختی جانوران شهرتی فراوان یافت. او همچنین به مطالعه سنگواره ها پرداخت و آنچه را که از آن پس دیرین شناسی نام گرفت پی ریزی کرد؛ چون اصل اولیه او، «اصل همبستگی اعضا»، بسیار مفید از کار در آمد. این اصل، اعضای مختلف بدن حیوان را با کل بدن ارتباط می دهد. فی المثل حضورپرها به معنی رشد اندام جانشین دست است(چون به عنوان بال مصرف می شود) و این خود به نوبه با استخوان سینه ارتباط دارد و الخ. موقعی که فقط قسمت هایی از سنگواره حیوان به دست می آید، این اصل می تواند در بازسازی بدن حیوان فراوان به کار آید.
گرچه کوویه سنگواره ها را مطالعه کرد ولی به هیچ نظر لامارکی نرسید؛ و گرچه دریافت که میان حیوانات یک توالی وجود داشته است و بسیاری از انواعی که قبلاً وجود داشته اند اکنون نابود شده اند، اما توضیح او برای این همه آن بود که زمین فجایعی به خود دیده است که از میان آن ها فقط توفان نوح در تاریخ ثبت شده است. او صریحاً منکر وجود سنگواره انسان شد؛ و معتقد بود که بعد از هر فاجعه انواع باقی مانده زمین را پر کرده اند. اما انواع جدید از کجا پیداشان می شد؟ او می گفت آن ها در واقع جدید نیستند؛ فقط از نقاطی از جهان آمده اند که هنوز به خوبی جستجو نگشته اند.
کوویه سخت به ثبات انواع باور داشت و انبوهی مدرک در حمایت از موضع خود گرد آورد، به رغم آن که نخست در حکومت ناپلئون و سپس در عهد سلطنت احیا شده بوربون ها به کار اداری و مستشاری برای حکومت اشتغال داشت. از میان آنچه او انتشار داد، مهم ترین اثرش کتاب بزرگی بود با نام قلمرو حیوان، توزیع مطابق سازمان آن(1817) که نخستین پیشرفت مهم در طبقه بندی حیوانات از زمان لینیوس به بعد بود. در آن کوویه علیه چیدن حیوانات در هر مقیاس طبیعی واحدی، از آن قبیل که تکامل باوری چون لامارک محتمل می پنداشت، احتجاج کرد. در عوض، او بر طبقه بندی چهارگانه ای پا فشرد: مهره داران، نرم تنان(حلزون ها، صدف ها و غیره). جانوران بندبند(مورچه، عنکبوت، خرچنگ دراز و غیره) و شعاعیان. آخری مجموعه ای ناهمگون بود، اما سه دیگر گروهبندی های طبیعی را تشکیل می دادند. هر یک از این گروه ها به گروه های ریزتری خرد شده بود.
نظرات کوویه انگیزه دلبستگی سودمندی به کالبدشناسی تطبیقی و دیرین شناسی شد که تا پایان سده نوزدهم دوام آورد. از آنان که او را پی گرفتند، یک نمونه مشخص ریچارد اون(7) بود که به همان اندازه نیز تحت تاثیر بینش ناتورفیلوزفیه قرار داشت. اون که در سال 1804 در لنکستر متولد شده بود، نخست در لنکستر و سپس در لندن نزد جراحان شاگردی کرده و در چند جلسه درس کالبدشناسی در ادینبور و شرکت جسته و سرانجام در سال 1826 به عضویت کالج سلطنتی جراحان پذیرفته شده بود. او پس از ویلیام کلیفت مسئول مجموعه هانتر شد و در سال 1856 به مقام سرپرست دوایر تاریخ طبیعی موزه بریتانیا در بلومزبری لندن ارتقا یافت. او در این مقام توانست در سال 1871 ساختمان جدید برای موزه تدارک ببیند(که اکنون موزه تاریخ طبیعی در ساوث کنزینگتن لندن است).
عمده کار علمی اون در دیرین شناسی است، گرچه تعداد زیادی جانور کمیاب را نیز برای شناسایی نوع آنها در مجموعه هانترکالبد شکافی کرد و شرح سودمندی از این پژوهش فراهم آورد. علایق دیرین شناختی وی او را به بازسازی حیوانات ما قبل تاریخی بسیاری برانگیخت. بررسی دندان های پستانداران مطالعه مهمی بود که وی انجام داد، زیرا دندان ها سخت ترین استخوان های بدن و از این رو محتمل ترین قسمت هایی از بدن هستند که به صورت سنگواره پیدا می شوند. با این همه، حسادت و ناشکیبایی در مقابل رقابت از نقاط ضعف اون بود. هنگامی که منشأ انواع چارلز داروین در سال 1859 منتشر شد، او ترسید که جایگاه بلند خود را از دست بدهد؛ و با این که با داروین دوستی بیست ساله داشت، کمر به هتک حرمت او بست؛ و در [گاهنامه] ادینبور و ریویو نقدی بلندی و بی امضا نوشت که داروین در موردش گفت:«بی نهایت کین توزانه و زیرکانه است و. . . درک همه بدخواهی پنهان در بسیاری از گفته های متوجه من مطالعه زیادی می خواهد. . . او بعضی عبارات را به غلط نقل می کند و معنی کلمات را با ویرگول های نقل قول تغییر می دهد. . . »
چارلز رابرت داروین(1809-1882) پزشکزاده ای تقریباً هم سن اون بود. پدربزرگش ایرازموس داروین بود که با همسری دیگر پدربزرگ فرانسیس گالتن نیز می شد ـ‌ که با او بعداً دیدار خواهیم کرد. چارلز داروین در گردآوری قرص موم های مهر شده، مهر های پستی( معادل تمبرهای پستی امروز)، گوش ماهی و بلورهای کانی ذوق و شوقی داشت، ‌اما در مدرسه محبوبیتی نداشت. در سال 1825 که به دانشگاه ادینبور رفت تا پزشکی بخواند، وامانده ای بیش نبود. در آن جا هم درس ها را خسته کننده یافت و حضور در جلسات عمل، که بدون بیهوشی انجام می گرفت، از هر چه عمل بود بیزارش کرد. پس به کیمبریج فرستاده شد تا برای کلیسا آماده گردد، اما در این جا هم کاری انجام نداد؛ هر چند گفتگو با جان هنزلو(8)، استاد گیاه شناسی، و چند دانشمند برجسته دیگر به او اعتماد به نفس داد و به تاریخ طبیعی علاقمندش ساخت. در سال 1831 نیروی دریایی پی یک طبیعیدان فرستاد تا ناخدا رابرت فیتسروی(9) را در یک سفر اکتشافی به سواحل جنوبی امریکای جنوبی در [کشتی]HMS [کشتی اعلیحضرت](10) بیگل همراهی کند. هنزلو داروین را توصیه کرد؛ و داروین در ماه دسامبر همان سال از دونپورت عازم سفر شد. کار علمی نبوغ آسای او در این سفر آغاز شد.
کار چارلز داروین در این سفر تا حدی زیادی تحت تاثیر نظرات چارلز لایل (11) بود، یک اسکاتلندی که ظاهراً‌ در هنگام تحصیل حقوق در آکسفورد شیفته زمین شناسی و تاریخ گذاری لایه های سنگی به کمک سنگواره های موجود در آن ها شده بود. بازدیدی از یارموث در کرانه خاوری انگلیس و گفتگوهایی درباره فرسایش آرام خط ساحلی آن جا، همراه با تجاربی دیگر، او را متقاعد ساخته بود که تغییر تدریجی در زمین شناسی پدیده ای معمول است. لایل سرانجام وکیل شد ولی علاقه اش را به زمین شناسی از دست نداد. در سفری به پاریس، ‌با کوویه و چند دانشمند دیگر فرانسوی از جمله کنستان پروو(12) دیدار کرد که او را به بازدید از حوضه پاریس برد و متقاعد ساخت که لایه های آن با تغییرات زمین شناختی بسیار اندک شکل گرفته اند نه به زعم کوویه با دستیازی دریا به خشکی. پژوهش های بسیار دیگری در خلال پنج سال بعد لایل را در نظراتش راسخ تر ساخت و سرانجام او آن ها را در کتاب سه جلدی نفیسی با عنوان اصول زمین شناسی به تحریر درآورد. نخستین جلد آن در ماه ژوئن سال 1830 به بازار آمد و هیجان زیادی برانگیخت. جلدهای دوم و سوم آن در سال های 1832 و 1833 منتشر شد؛ و تا این زمان لایل دیگر حقوق را کنار گذاشته و در کالج کینگ لندن استاد زمین شناسی شده بود. در اصول، فرایندهایی بررسی شده بود که به نوشته او همواره در کار دگرگون ساختن سطح زمین بودند. او نشان داد که مسلم انگاشتن آشفتگی ها و فجایع بزرگ برای توضیح آن ها تا چه حد بی مورد است. لایل اصلی را اعلام کرد که از آن پس «یکنواختی باوری»(13) نام گرفت. او گفت که تغییر پوسته زمین جریانی یکنواخت در طبیعت در طول تاریخ این کره است.
لایل برای اثبات گفته خود از شواهدی استفاده کرد که مبتنی بر توزیع جغرافیایی گیاهان و جانوران بود، ‌و مدعی شد که هر نوع در مرکزی رشد کرده و از آن نقطه پخش شده است؛ و نشان داد که مدتی دوام آورده تا تدریجاً‌ از بین رفته و جای خود را به انواع دیگر داده است. از این رو او نتیجه گرفت که پیدایش انواع جدید جریانی پیوسته و یکنواخت در طول تاریخ زمین است. از آنجا که جلد اول کتاب لایل واکنش زیادی برانگیخت، هنزلو به داروین توصیه کرد که یک نسخه از آن تهیه کند «ولی آن را باور نکند». جلد دوم را داروین ترتیبی داد که برایش پست کنند؛ و در مونته ویدئو عازم جنوب کرانه خاوری امریکای جنوبی بود که آن را دریافت داشت.
سفر با بیگل پنج سال به درازا کشید و دانش تجربی داروین را بارها فزون تر ساخت. در برزیل او برای نخستین بار جنگل های استوایی را دید و در جزیره تیره دل فوئگو(14) با آدمیانی روبرو شد«چنان وحشی و چنان بی ایمان و اعتقاد که به زحمت انسان به نظر می رسیدند» و در شیلی شاهد یک زمین لرزه بود و دید که چگونه سطح زمین را به بالا می آورد. در ساحل، داروین غالباً به طبیعی به معنی فراموش شدن علاقه اش به زمین شناسی نبود. در سانتیاگو در جزایر کیپ ورد به محاذات کرانه غربی قاره افریقا، او دید که می تواند کل تاریخ زمین شناختی جزیره را دنبال کند، ‌از پایین ترین لایه ها که از جنس سنگ های آذرین و حاوی قطعات بلور بودند تا لایه آهکی بالا که دارای پوسته جانوران دریایی بود و قاعدتاً‌ از آبی به جا مانده بود که زمانی سطح جزیره را پوشانده بوده است. داروین متوجه شد که بالاترین لایه، که آتشفشانی و نسبتاً تازه بود، ‌لایه آهکی زیر خود را پخته است. مشاهدات او در امریکای جنوبی متقاعدش ساخت که لایه های سنگی، بعد از استقرار نیز می توانند تغییر کنند ـ این کاملاً خلاف باور رایج در آن زمان بود. بررسی لایه ها پس از وقوع یک زمین لرزه در کنسپسیون نشان داد که لایه ها می توانند تغییر کنند و به سطح بالاتری بروند. به علاوه، جزیره های مرجانی که او دید، ‌نظراتش را در مورد بالا رفتن و فرونشستن زمین قوام بخشید. او می دانست که جانوران مرجانی که جزیره ها را می سازند، فقط وقتی در زیر آب و درعمقی کم تر از 36 متر (120 پا) هستند می توانند چنین کنند؛ اما از آن جا که رأس این جزیره ها اکنون بیرون از آب و همه تقریباً در یک ارتفاع بودند، ‌داروین نتیجه گرفت که این دلیل بر فرونشستن کف دریا و رشد رو به بالای مرجان ها در نتیجه نشست پایه آن هاست. این نظر که با نظر لایل تفاوت داشت با حفاری های عمیق مورد تأیید قرار گرفته است. داروین آن را پس از بازگشت، پیش از انتشار یافته های زمین شناختی خود، با لایل در میان گذاشت.
شرح تفصیلی جمع آوری نمونه ها توسط داروین به عنوان بخشی از گزارش رسمی سفر منتشر شد؛ اما نتیجه گیری های خود داروین مطلبی دیگر بود. موقعی که او در سال 1831 رخت سفر بربست، ابداً در فکر این نبود که نظریه ثبات انواع را مورد سؤال قرار دهد؛ ولی سفر در منطقه ای چنان پهناور سؤالات بسیاری به مغزش خطور داد. چرا در مکان هایی دور از هم جانوران مشابهی وجود داشت؟ فی المثل چرا شترمرغ افریقای جنوبی آن قدر شبیه رئای امریکای جنوبی بود، و چرا این شباهت میان حیوانات دیگر نیز وجود داشت؟ چرا انواع متوازی در همه جا یافت می شد؟ از سوی دیگر او باید به پرسش دیگری نیز پاسخ می داد که در هنگام دیدارش از جزایر گالاپاگوس در جنوب شرقی اقیانوس آرام برایش مطرح شد. او در آن جا سنگواره هایی بسیار نزدیک، ولی نه دقیقاً همانند، به اشکال زنده پیدا کرد و همچنین دریافت که حیوانات متوازی از جنوب به شمال به ترتیب جایگزین یکدیگر می شوند. با مطالعه دقیق سهره هایی که بعدها در جاهای دیگر نیز یافت شدند، او پی برد که گرچه آن ها از جزیره به جزیره فرق می کنند اما همگی خصوصیاتی دارند که بهترین توضیح آن را می توان با مشترک پنداشتن نیای آن ها داد.
داروین پس از بازگشت از سفر در سال 1836 و پس از اندیشیدن درباره قرائن تدریجاً به این نتیجه رسید که ساده ترین پاسخ باید این باشد که انواع تغییر می کنند. اما این تغییر را چه عاملی موجب می گردد؟ تغییر محیط؟ اگر چنین است، چگونه عمل می کند که منشأ چنان اثری می گردد؟ او تغییرات خواست انسان را در پرورش گزینشی در نظر گرفت و پی برد که این تغییرات معادل تکامل یک نوع به نوع دیگر است. به علاوه او دریافت که اگر جانوری به خوبی با محیطش سازگار نباشد، نسلش دیریا زود برخواهد افتاد. در اواخر سال 1838 داروین هنوز سرگرم حلاجی مطلب در ذهن خویش بود که چیزی خواند به نام مقاله ای پیرامون اصل جمعیت از توماس مالتوس، روحانی و اقتصاددان سیاسی. در کتاب، که در سال 1798 انتشار یافته بود، ‌مالتوس مدعی شده بود که اگر رشد جمعیت کنترل نشود، میزان جمعیت بیش از آن خواهد شد که تولید غذا تکافویش کند. افزون بر این او خاطر نشان ساخته بود که میزان جمعیت، اگر کنترل نشود، هر بیست و پنج سال دو برابر خواهد شد. این آخرین دلیلی بود که داروین لازم داشت. او نتیجه گرفت که انواع دوام آورده باید آن هایی باشند که بیشترین سازگاری را با محیط خود دارند؛ و این که نیروهای در کار چنان فرادستند که با حذف انواعی که طی تغییراتی با محیط ناسازگار گشته اند در جمعیت حیوانی فاصله های خالی پدید می آورند. این فاصله های خالی را سپس آن انواعی پر می کنند که تغییراتشان آن ها را با محیط سازگارتر کرده است. این همانا انتخاب طبیعی آن هایی بود که از بیشترین سازگاری با محیط تغییر یافته برخوردارند.
در ژوئیه سال 1858 داروین شروع به نوشتن کتابی کرد به نام پیرامون منشأ انواع به وسیله انتخاب طبیعی، یا بقای نژادهای مساعد در مبارزه برای زندگی. در آن او نظراتش را شرح داد و توانست با نظریه خود تکامل از طریق انتخاب طبیعی، تغییر انواع را توضیح دهد. لامارک یک «احساس باطنی» را عامل مؤثر دانسته بود، اما داروین یک علت مادی معقول ارائه داد. در واقع او برای زیست شناسی همان کرد که نیوتن برای علم فیزیک کرده بود. او انبوهی دانسته جوراجور را با ریسمان یک قانون طبیعی به هم گره زد. دیگر هر نوع جانداری احتیاج به یک عمل ارادی آفرینش الهی نداشت. شکل خاص آن، حکم علل طبیعی بود.
منشأ انواع نه تنها کتاب پرفروش سال 1859 بود بلکه با شواهد مفصلش به مفهوم تکامل اعتبار علمی بخشید. در عین حال توفانی از اعتراض نیز برانگیخت، به ویژه از سوی کسانی که شواهد تفصیلی را دنبال نمی کردند یا نمی توانستند دنبال کنند. بلندترین صدای اعتراض متعلق به کسانی بود که به تعبیر لفظی شرح آفرینش در کتاب مقدس پایبند بودند. خوشبختانه داروین دوستان سخندان و آگاهی داشت مانند چارلز لایل، الفرد راسل والاس( که داروین می دانست مستقلاً به نتایج مشابهی رسیده است)، جوزف هوکر گیاه شناس و مهم تر از همه توماس هنری هاکسلی کالبدشناس و مردم شناس. البته دانشمندانی هم بودند که نمی توانستند نظریه داروین را بر پایه ای صرفاً علمی بپذیرد، از جمله لویی آگاسی، دیرین شناس سویسی و شاگرد کوویه، ‌و لرد کلوین(ویلیام تامسن) فیزیکدان معروف. کلوین مقیاسی بلند مدت را برای سن زمین پذیرفته بود، ‌اما محاسباتی که خود در مورد نرخ سرد شدن زمین انجام داد ظاهراً سن زمین را به یکصد میلیون سال محدود می کرد؛ و این برای تکامل داروینی بسیار کم بود. ولی اکنون ما می دانیم که محاسبات کلوین اشتباه بود؛ چون او عواملی چند را، که در آن موقع هنوز ناشناخته بود، ‌به حساب نیاورده بود. در هر صورت انتقاد او در آن زمان خریدار چندانی پیدا نکرد.
مخالف جدی تر، به دلیل شهرت بیشتر، ریچارد اون بود. شخصیت سرشناس دیگری که از داروین روگرداند، سمیوئل ویلبرفورس اسقف آکسفرد بود. این هر دو در جلسه مناظره «انجمن بریتانیایی پیشبرد علم» که در روز نشست سالانه اش در آکسفرد در سال، 1860 برگزار شد شرکت داشتند. از آن جا که بحث بر سر کتاب داروین توجه عموم را برانگیخته بود، جلسه عمومی اعلام شد، ‌اما خود داروین در آن حضور نداشت. دفاع را بیشتر هاکسلی انجام داد، ‌در حالی که جبهه مخالفان تکامل تحت فرماندهی اون و ویلبرفورس بود. به زودی بحث دو نفره ای میان هاکسلی و اون آغاز شد؛ چون اگر منشأ انواع پذیرفته می شد، طبقه بندی پیشنهادی اون برای پستانداران تلویحاً مردود شناخته می شد. اما برخورد واقعی با ویلبرفورس بود. او به وسیله او در جریان امر قرار گرفته بود؛ اما یا حرف او را درست نفهمیده بود یا درسش را به درستی نیاموخته بود. در هر صورت او اول چند پرت و پلای علمی گفت و بعد با پرسیدن سوالی بی ربط و بغض آلود از هاکسلی کار را خراب تر کرد. او از هاکسلی پرسید که جد پدریش میمون بوده است یا جد مادریش. وقتی حضار از هاکسلی پاسخ خواستند، او نخست اشتباهات علمی اسقف را با دقت تصحیح کرد و سپس گفت که ترجیح می دهد با یک میمون قوم و خویش باشد تا با مردی که کفایتش به اثبات رسیده است اما از مغزش برای تحریف حقیقت استفاده می کند. جمعیت از هیجان به خود لرزید. جلسه با پیروزی تکاملیان خاتمه یافت و روشن شد که مخالفت ناآگاهانه کلیسا هرگز تحمل نمی گردد.
هاکسلی که در سال 1825 به دنیا آمده و شانزده سال کوچک تر از داروین بود، پرقدرت ترین حامی داروین بود ـ او را «سگ نگهبان داروین» می گفتند. هاکسلی بعدها به روشنی نشان داد که تفاوت انسان با میمون آدم نما کم تر از تفاوت این میمون ها با میمون های پست تر است. او با کار موشکافانه خود در زمینه مردم شناسی و با برخورد دقیق علمی با انسان به مثابه حیوانی قابل بررسی جانورشناختی برای ترویج نظریه تکامل در جامعه علمی و خارج آن زحمت زیادی متحمل شد. همچنین او بود که با نفوذ بسیاری زمینه را برای آموزش علمی مناسب در انگلستان فراهم کرد و بر اهمیت آن در همه سطوح تحصیلی پافشرد. او نشان داد که لازم است مدارس و دانشگاه ها آزمایشگاه هایی داشته باشند که در آن ها شاگردان بتوانند خود به شخصه صحت و سقم آنچه را شنیده اند ارزیابی کنند و روش های علمی را به کار بندند.
در مذهب، هاکسلی سنگ لاادریگری را به سینه می زد؛ اما کتاب مقدس را گرامی می داشت و آن را مکتوب و «منشور آزادی تنگدستان و ستمدیدگان، دست کم در آن بندهایی که از حق دفاع می کند» می دانست. داروین نیز رفته رفته به لاادریگری گروید؛ اما وقتی کارل مارکس با نامه ای از او اجازه خواست که چاپ انگلیسی داس کاپیتال را به وی تقدیم دارد، داروین سرباز زد زیرا نمی خواست که «با حمله به مذهب» ارتباط پیدا کند. اینک دیگر داروین مردی بیمار بود. در بازگشت از سفر با بیگل، وضع مزاجی او به دلیل عفونت تریپانوزوم(15) که در کوه های اند پیدا کرده بود خراب شده بود؛ و او هم منشأ انواع و هم آثار بعدی خود از جمله توارث انسان (1871) و پنج کتاب گیاه شناسی را در حالی نوشت که دایماً از مرضی توان فرسا رنج می برد. بی خود نبود که دیگر از خانه بیرون نمی رفت و از حضور در مجامع می پرهیخت؛ در عوض، خانواده اش او را تسلی خاطر می داد. ولی شهرت او فزون تر شد و وقتی در سال 1882 درگذشت، اجازه مخصوص صادر شد که در کلیسای وست مینستر به خاک سپرده شود.

پی نوشت ها :

1. Boulton , Mathew
2. Soho محله ای در لندن.
3. Zoonomia or The laws of organic life
4. Cuvier , Georges
5. ریخت شناسی.
6. ارگانیسم.
7. Owen Richard
8. Henslow , john
9. Fitzroy , Robert
10. از حروف اول عبارت His /Her Majesty's ship
11. Lyell , Charles
12. Pre ́vost , Constant
13. uniformitarianism
14. Tierre del fuego
15. ناشی از فعالیت انگلی به نام Trypanosoma که معمولاً با نیش حشرات انتقال می یابد. مورد حاد آن بیماری خواب است.

منبع: ا. رنان، کالین؛ (1366)، تاریخ علم کمبریج، حسن افشار، تهران: نشر مرکز، چاپ ششم 1388.