نویسنده:مجتبی قنبری




 

مقدمه

« خوارزمشاهیان، فرزند انوشتکین غرجه هستند. اولین ایشان یعنی قطب الدین محمد در تاریخ سال 490 بر دست امیر حبشی بن التونتاق حکمران خراسان به سمت خوازمشاهی معین شد و این مقام از تاریخ به بعد در خاندان قطب الدین محمدبن اوشتکین موروثی گردید.* پس سال 490 ابتدای تأسیس سلسلۀ خوارزمشاهی و قطب الدین محمد اولین خوارزمشاه از این خاندان است.»[1]

1- قطب الدین محمدبن انوشتکین(490-552)

« دولت خوارزمشاهیان که به سلطنت سلجوقیان پایان داد، خود در آغاز برآورده و پروردۀ سلجوقیان بود. بنیانگذار این دولت محمد نوشتکین از جانب برکیارق ولایت خوارزم در سال 491 یافت.[2]و سنجر هم بعدها او را در آن سمت تثبیت کرد.* قطب الدبن محمد که خوارزم رااز جانب سلطان سلجوقی داشت در مدت سی سال امارت خویش همچمنان تابع و مطیع سلجوقیان باقی ماند. گویند در تمام این مدت، یک سال خود برای اظهار طاعت به درگاه سلطان می آمد و یک سال پسرش اتسز را - به خراسان- می فرستاد.»[3]
« او در جنگهائی که سنجر در ماوراءالنهر و غزنین و عراق می کرد همواره این پدر و پسر در رکاب سنجر بودند.*
محمد خوارزمشاه که مردی عادل و نیکوسیرت و ادت پرور بود در سال 522 وفات یافت و پسرش اتسز به مقام او منصوب شد.»[4]

2- علاءالدوله ابوالمظفر اتسزبن قطب الدین محمد(552-551)

« دورۀ خوارزمشاهی علاءالدوله ابوالمظفر اتسز به دو دوره تقسیم می شود:دورۀ اول 522 تا 530 که دراین فاصله اتسز مانند پدر مطیع و خدمتگزار سنجر بود و در خدمت سلطان به جنگ و شمشیرزنی اشتغال داشت.* دورۀ دوم از 530 تا 551 که در ظرف آن میانۀ او و سلطان اکثرایام خصومت و رقابت برقرار بود و سنجر در دوران سلطنتش سه بار یعنی در ربیع الاول 553 و ربیع الاول 536 و جمادی الاخری 542 به خوارزم لشکر برد و هر سه بار اتسز را مغلوب و به تسلیم و عذرخواهی مجبور نمود و اتسز با اینکه از 542 به بعد دیگر به علت گرفتاریهائی که در کشمکش با قراختائیان و انقلابات حدود شمالی و شرقی قلمرو خود داشت بر سلطان قیام نکرد لیکن با او نیز باطنا درحال صفا و یگانگی سر نمی کرد تا آنکه در موقع اسیری سنجر به دست ترکمانان غز به خراسان آمد وتا موقعی که سلطان ازاین حبس نجات یافت در آنجا بود اما قبل از آنکه تکلیف کار خراسان و حال روابط آینده بین او و سنجر روشن شود، اتسز به تاریخ نهم جمادی الاخری سال 551 در ولایت قوچان حالیه جان سپرد.*
اتسز مردی شجاع و بی باک وامیری عادل و شعرپرور و کریم و جوانمرد بود. نام نیک و ذکر خیر او را رئیس دیوان انشاء و مادح مخصوص او رشیدالدین محمد وطواط بلخی که در سال573 وفات یافته در اشعار فارسی و عربی خود جاوید ساخته و این شاعر و نویسندۀ زبردست که در نظم و نثر هر دو زبان فارسی و عربی در زمان خود کمتر نظیر داشته به فرمان اتسز به تألیف کتاب بسیار مشهور خود یعنی حدایق السحر فی دقایق الشعر دست زده است. غیراز رشید بعضی از شعرای سنجری مثل ادیب صابر و از گویندگان ارّان مانند خاقانی شروانی نیز او را مدح گفته اند.*
جرجانیه در عهد اتسز خوارزمشاه از مراکز عمدۀ علم و ادب و محل اجتماع عدۀ کثیری از فضلای نامی بود و اتسز مخصوصا در جلب اهل فرهنگ و دانش به این شهر جدی بلیغ داشت. چنانکه در سال 536 موقعی که پس از دیار شکست سنجراز قراختائیان بر خراسان استیلا یافت جمعی از دانشمندان آن دیار را به همراه خود به خوارزم برد و از مفاخر عهد او یکی امام علامۀ کبیر جارالله ابوالقاسم محمودبن عمر زمخشری خوارزمی(467-538)است. صاحب مؤلفات عدیده درتفسیر و نحو و لغت و ادب که مشهورترین آنها کشّاف است در تفسیر قرآن و اُنموذَج در نحو عربی و مقدمةالادب درلغت عربی به فارسی.* دیگر زَین الدین سید اسماعیل بن حسن جُرجانی که درسال 531 فوت کرده و از اطبای بزرگ عهد اتسز و پدرش قطب الدین محمد بوده و سید اسماعیل جرجانی مؤلف کتاب معروف ذخیرۀ خوارزمشاهی است در طب که آن را این دانشمند به نام قطب الدین محمد تألیف نمود ه و بعدها به دستور اتسز آن را مختصر کرده و از آن حُفّی علائی را به نام علاءالدوله اتسز ساخته است.»[5]

3- تاج الدین ابوالفتح ایل ارسلان بن اتسز(551-567)

« بعداز فوت اتسز،* وقتی پسرش ایل ارسلان داعیۀ فتح خراسان را پیدا کرد سنجر هم وفات یافته بود، و خراسان دیگر جزوی از قلمرو سلجوقیان محسوب نمی شد بین غلامان سنجری، پادشاهان غور، و خوارزمشاهیان مورد تنازع بود. ایل ارسلان بر قسمتی از خراسان در سال 558 و ماوراءالنهر در سال 553 که هر دو در آن ایام دچار فترت بودند دست یافت و نزدیک پانزده سال به عنوان خوارزمشاه حکومت کرد.»[6]

4- جلال الدین محمود سلطانشاه بن ایل ارسلان (رجب567-ربیع الاخر568)

و

5- علاءالدین تکش بن ایل ارسلان(568-596)

« بعداز ایل ارسلان، منازعه یی که پسرانش سلطانشاه و علاءالدین تکش را برای دست یابی به فرمانروایی با هم به رویارویی واداشت،* سرانجام با استمداد تکش از قراختاییان که در مقابل پرداخت خراج سالانه یی او را در سال 568 بر تخت خوارزم نشاندند، خاتمه یافت. اما اختلاف بعداز آن هم به کلی از بین نرفت با آنکه هر دو برادر در خراسان تاخت و تاز کردند. سرانجام برای رفع این اختلاف خانگی که این بار بر سر خراسان بین آنها پیش آمد، تکش خود را ناچار یافت که میراث سنجر را به سلطانشاه واگذارد.*
اما چون سلطانشاه چندی بعد در رمضان 589 درگذشت، وی خراسان را هم به خوارزم ملحق کرد و چندی بعد لشکر به ری برد، و در جنگ با طغرل آخرین پادشاه سلجوقی عراق، با قتل او قلمرو سلجوقیان عراق را هم در سال 590 درتصرف آورد.
اما خود او هم بعداز طغرل مدت زیادی باقی نماند!* غلبۀ او بر تمام میراث سلجوقی، خلیفه را که طالب قسمتی ازین میراث بود ناخرسند کرد و این ناخرسندی همچنان باقی ماند و بعداز او، پسرش محمدبن تکش به عواقب آن دچار گشت. درین میان تکش چندی بعد در شهرستانه بین خوارزم و نیشابور در رمضان 596 درگذشت.»[7]

6- علاءالدین محمدبن علاءالدین تکش(596-618)

« قطب الدین محمدبن تکش که بعداز فوت پدر در شوال 596 به امارت خوارزم نشست، خود را علاءالدین محمد خواند - سلطان محمد خوارزمشاه -. *
بیست سال (616-596) فرمانروایی مستبدانه و آکنده از تعدی و خشونت و غرور این خوارزمشاه در شکل نکبت بارترین فرجام که شایستۀ یک سلطان جبار مغرور بود پایان یافت. علاءالدین محمد که میراث دشمنی با خلیفه را از پدر به ارث برده بود از همان آغاز امارت خود را از حمایت و تأیید فقها و ائمۀ ولایت محروم یافت ناچار بر امرای قبچاق خویش - ترکان قنقلی که خویشان مادریش بودند- تکیه کرد و مادرش ترکان خاتون هم با الزام وی به نگهداشت جانب آنها و با میدان دادن به این دسته از سپاهیان متجاوز و بیرحم و عاری از انضباط که در نزد اهل خوارزم بیگانه هم تلقی می شدند تدریجا سلطنت پسر و حکومت خوارزمشاهان را همه جا مورد وحشت و نفرت عام ساخت.*
معهذا در جنگی که در همان آغاز جلوس وی به وسیله برادرزاده اش هندوخان بن ملکشاه درخراسان بر ضد وی درگرفت، مسألۀ جانشینی او مورد تردید واقع شد. قوای غیاث الدین غوری و برادرش شهاب الدین غوری در ظاهر به بهانۀ پشتیبانی ازین مدعی تازه و در واقع به قصد خراسان به قلمرو سلطنت غوریان تختگاه خوارزم را مورد محاصره قرار دادند. علماء و ائمۀ شهر مردم را به مقابله با مهاجمان و مقاومت در مقابل آنها تشویق کردند. اما خوارزمشاه چون امرای قبچاق در رفع این مشکل موفق یا مایل نیافت برای دفع دشمن از قراختاییان ماوراءالنهر استمداد کرد.* و دفع نهایی غوریان جز با ویرانی بسیار و کشتار فجیع که در واقع قسمتی از شهرهای خراسان را معروض غارت فریقین کرد حاصل نشد. با این حال قتل ناگهانی سلطان شهاب الدین غوری که مقارن این ایام، و ظاهرا به وسیلۀ فداییان اسماعیلی به سال 602 انجام شد، به خوارزمشاه فرصت داد تا اغتشاش های خراسان را فرونشاند و قلمرو خوارزم را از تجزیه و تفرقه یی که بعداز تکش بر آنجا حاکم شده بود برهاند.»[8]

انقراض سلسلۀ قراختائیان در 607

« چون با رفع اغتشاش ها دیگر به کمک قراختایی های ترکستان هم که وی در آغاز جلوس خویش در مقابل تعهد پرداخت یک باج بالنسبه سنگین سالانه برای رفع آنها از ایشان مدد گرفته بود نیازی وجود نداشت و وی نیز پرداخت این باج را به کفار، دون شأن خود می دانست بهانه یی برای امتناع ازین پرداخت پیدا کرد (604).
بعد هم با سپاه خویش از جیحون عبور کرد، در ماوراءالنهر خانان بخارا و سمرقند را که آنها هم از تعهد باج به قراختاییان ناخرسند بودند با خود همداستان نمود.* از سیحون هم گذشت و لشکر قراختاییان را منهزم و مغلوب کرد. سردار آنها تاینگو نام را به اسارت گرفت. بلاد قراختاییان را شهر به شهر مسخر کرد و از جانب خویش در آنجا عمال و حکام گماشت. اما در بازگشت به خوارزم چون خشونت خوارزمیان وی – ترکان قبچاق که وی در آنجا گماشته بود- در تمام آن نواحی و حتی در ماوراءالنهر ناخرسندیها و اغتشاش هایی پدید آورده بود، خوارزمشاه دوباره به آن حدود لشکرکشی کرد. این بار به کمک کوچلک خان (کوشلی، کشلی) سرکردۀ قوم نایمان از طوایف تاتار(مغول)، آشوب قراختاییان را فرو نشاند و به قدرت آنها در آن نواحی خاتمه داد (607). لیکن تسلط کوچک بر قسمتی از قلمرو قراختاییان، وی با طوایف تاتار همسایه شد و این بسط قلمرو، سلطنت او را با خطر ناشناخته یی که او در آن هنگام از میزان اهمیت آن هیچ تصوری نداشت، مواجه ساخت.*
اما به خاطر همین بسط قلمرو و تسعۀ قدرتش بود که متملقانش در آن ایام وی را "ظل الله" خواندند و او خود لقب "اسکندر ثانی" و نام تشریفاتی "سنجر" را که متضمن تفأل به طول سلطنت بود بیشتر می پسندید، و تمام این القاب در مدایح شاعرانش با گشاده دستی بسیار نثار وی گشت.* در همان اوقات مازندران (606) و سپس کرمان(607) هم بدون خونریزی به قلمرو وی پیوست.»[9]

سلطان محمد خوارزمشاه و ناصر خلیفه

« چندی بعد غزنه نیز که در آن ایام تختگاه غوریان بود در سال 611 به دست وی افتاد. در خزانۀ غزنین که سلطان شهاب الدین نهاده بود نامه هایی از خلیفۀ بغداد به دست آمد که وی در آنها غوریان را به قول جوینی بر "قصد سلطان تحریض" کرده بود. سلطان که اکنون محرک غوریان را در هجوم به خراسان وخوارزم شناخته بود، درین باره چیزی به روی خود نیاورد؛ چون لازم می دید قبل از هر اقدام ابتدا ولایات مشرق را در ضبط آرد و در هنگام ضرورت از بروز اغتشاش در آنها ایمنی داشته باشد.*
در همان ایام بهانۀ درگیری با خلیفه هم به دست آمد. وی از خلیفه درخواست تا در بغداد به نام او خطبه بخوانند و از وی به عنوان سلطان یاد کنند - تشریفاتی که پیش از آن در باب سلجوقیان عراق انجام شده بود-.
اما خلیفه این پیشنهاد را رد کرد و سلطان برای الزام و تهدید او با لشکری عزیمت بغداد کرد. پیش از حرکت از ائمه ملک فتوا بر خلع عباسیان گرفته بود و خلیفۀ تازه یی از سادات حسینی به نام سید علاءالملاک ترمذی را نیز برای جانشینی او به همراه برده بود.* اما در بین راه به سال 614 در اسدآباد همدان دچار برف و سرمای سخت شد و چون قسمت عمده یی از چهارپایان لشکرش ازبین رفت، پیشرفت برایش غیرممکن شد. ناچار به هیچ نتیجه یی در محرم 615 به خراسان برگشت. و ازین حرکت به قول حمدالله مستوفی شکوه او در دلها کمتر شد و قصد دارالخلافه بر او مبارک نداشتند.»[10]

مجاور شدن مغول با ممالک خوارزمشاهی

« مقارن این بازگشت بود که خبر ورود بازرگانان مغول همراه با پیام دوستانۀ چنگیز، از جانب غایرخان حاکم شهر سرحدی اُترار در شرقی ترین نواحی مملکت،* به وی رسید با شایعات نگران کننده یی مبنی بر جاسوس بودن این بازرگانان! فرمان غرورآمیز و ناسنجیدۀ او که از حاکم اترار می خواست تا تمام این بازرگانان را - بالغ بر چهارصد تن مسلمان- به قتل آورد و اموال آنها را ضبط نماید و نزد وی فرستد، باب هرگونه مراودۀ بازرگانی را که چنگیز در همسایگی خوارزمشاه ظاهرا چیزی جز آن را نمی خواست بر روی طرفین فروبست و خشم مهارناپذیر خان مغول را مثل دهانۀ دوزخ ابدی بر روی او و کشورش گشود. هجوم مغول به قملمرو وی،* که بیشتر انتقام جویانه بود و کمتر مبنی بر قصد جهانگشایی به نظر می رسید، در دنبال این اقدام برای چنگیزخان اجتناب ناپذیر گردید و طریق هرگونه مذاکرۀ صلح مسدود شد.
احتمال آنکه خلیفۀ بغداد – ناصرلدین الله هم که از آغاز جلوس این خوارزمشاه با وی به دشمنی برخاسته بود- آنگونه که بعضی از مورخان خاطرنشان کرده اند درین میان خان مغول را در حمله به قلمرو خوارزمشاهیان تشویق کرده باشد- البته از رسم و آیین ملکداری خلیفه بعید به نظر نمی رسد-؛* اما دریافت این گونه پیام ها و توجه به آنها در ایام از اقتضای احوال درگاه چنگیز بعید می نماید و هرچند چنانکه بعضی محققان اظهار کرده اند مورخی مثل میرخواند هم چند قرن بعداز واقعه نمی توانسته است در نقل آن غرض و قصد سودجویانه یی داشته باشد بیشتر چنان می نماید که این روایت را، خواه میرخواند و خواه مأخذ نقل وی، از طریق خلط و خبط، از روی داستان نامه هایی که در خزانۀ غزنین پیدا شد و در آنها خلیفه امرای غور را برضد خوارزمشاه تحریض کرده بود، به خاطر آورده باشد.
طرفه آن بود که وی با لشکری عظیم که داشت در برابر دشمن یک لحظه هم نایستاد. با آنهمه دعوی شجاعت، با نهایت بزدلی از پیش خصم گریخت و هیچ جا برای مقابله با او توقف نکرد. پشت سر او سمرقند ویران، بخارا عرضه کشتار شد،* گرگانج و بلخ قتل وعام گشت و نیشابور ویران شد و این "اسکندر ثانی" ترسان و لرزان همه جا از سایۀ مغول رَم می کرد و با عبارت قره تتارگلدی - که ابن ابی الحدید از قول یک شاهد عینی از وی نقل می کند- همه جا در بین رعیت وحشت و هراس می پراکند و روحیۀ مقاومت را در بین مردم ازبین می برد.
وحشت از مغول از سالهای تاخت و تاز در بلاد قراختا در خاطر سلطان راه یافته بود.* یک دسته از سپاه او در آن ایام با یک دسته از لشکر جوجی (= توشی) پسر چنگیز که در آن نواحی برای تنبیه بعضی سرکشان قوم خویش آمده بود برخورد کرده بود و مشاهذۀ طرز جنگ مغول به شدت او را دچار خوف و نگرانی نموده بود. ظاهرا از همان ایام درصدد دوستی با مغول برآمده بود، و حتی با خان مغول عهد کرده بود که تجار طرفین در هر دو کشور به آزادی تجارت نمایند.* ازین رو اقدام او درقتل تجار مغول، که به هر حال به تحریض و اغوای حاکم اترار انجام یافته بود، نزد مغول نقض عهد تلقی می شد و البته نمی خواست بی مجازات بماند.
با اینهمه یأس و ترس سلطان ازمقابله با خصم، تجاوز و هجوم سپاه چنگیز را به قلمرو وی آسان کرد. این هراس نوعی بیماری روانی بود.* آیا او چنانکه جوینی خاطر نشان می کند زوال عالم اسلامی را در خواب دیده بود و به شکست خود یقین حاصل کرده بود؟
در آن روزها، برای او که جنگ با خلیفه به شدت وجودش را معروض نفرت متشرعه ساخته بود و قتل شیخ مجدالدین بغدادی از مشایخ صوفیه این نفرت را در بین طبقات عامه هم سرایت داده بود، مخصوصا در حالی که مالیات های سنگین و جنگهای ویرانی آورش همه جا مردم را از سلطنت او ناخرسند کرده بود و او در چنان احوال به وفاداری رعیت اعتمادی نداشت و ترکان سپاهش هم آماده رها کردنش بودند، مقاومت در مقابل دشمنی که آوازۀ هجوم او وی را دچار و حشتی بیمارگونه هم کرده بود البته غیرممکن به نظر می رسید.* شاید احتمال وجود اتحادگونه یی بین چنگیز و خلیفه هم او را از اینکه از دو جانب مورد تعرض و فشار واقع شود نگران می داشت. خاصه که تازه، بعداز شروع حملۀ مغول دریافته بود که عُدّت و عِدّت سپاه خصم به مراتب از آنچه در آغاز کار به وی گزارش داده بودند بیشتر است.»[11]

مرگ خوارزمشاه در شوال 617

« به هر حال وقتی سپاه مغول اُترار و سمرقند و بخارا را یک یک گرفت در خوارزم عده یی از سپاه خوارزمشاه که غالبا ترکان ختا بودند درصدد برآمدند برای تقرب به چنگیزخان، سلطان را فرو گیرند و به دست دشمن سپرند. سلطان هم، با چنان زمینۀ روحی که داشت متوحش شد و پا به فرار گذاشت. از خوارزم راه خراسان پیش گرفت و چون لشکر چنگیز در تعقیب او بود از نیشابور به مازندران فرار کرد. در بین راه ترس و تزلزل او موجب مزید وحشت و ضعف روحیۀ امرا شد و آنها را نیز یک یک از دور و برش پراکنده کرد. سلطان در مازندران خود را به دریان رسانید.* آنجا در آبسکون( = خزر) به جزیره یی پناه برد. گویند در آن جزیره دورافتاده در حالی که از وحشت و هراس عقل خود را از دست داده بود به بیماری سختی دچار شد. به روایت منهاج سراج از مورخان عصر، "علت شکم" بر وی مستولی شد و از آن علت در سال 617 درگذشت. دسته یی از سپاه مغول که به فرمان چنگیزخان او را همه جا دنبال می نمود، در حدود مازندران ردش را گم کرد. در تعقیب او به ولایت جبال رفت و در جستجوی اسکندرثانی همه جا را به ویرانی کشید. مرگ او سزای عظمت و جلا ل ظاهریش نبود و عشق او به فلسفه هم که او را به صحبت فخررازی وزِیِن کیشی می کشانید و در حق زهاد و متشرعه بی اعتنا می ساخت او را برای مرگ موقرتر و حکیمانه تری آماده نکرد.*
خان مغول هم بعداز چهار سال کشتار و ویرانی که در ماوراءالنهر و ایران به بارآورد به سرزمین خویش بازگشت و همانجا مُرد(624). تاخت و تاز او ایران را به قلمرو مغول ملحق ساخت اما آن را به صورت یک سرزمین ویران رها کرد. لشکرکشی خان مغول، فقط به قصد انتقام و غارت بود. ازین رو بعد از آنکه وی خود از کینه جوییش تشفی حاصل کرد، امید به اعادۀ نظم و ایجاد یک قدرت تازه هنوز باقی بود و جلال الدین منکبرنی، پسر رشید سلطان کوشید تا شاید ازین ویرانی ها که از عبور موکب مغول باقی مانده بود کشور تازه یی بنا کند.* اما امرای اطراف، ترسان تر و خودباخته تر از آن بودند که جرأت کنند درین معماری ساحرانه با او همکاری کنند. خود او هم، برای معماری یک همچو بنایی آمادگی نداشت و درین کار توفیقی نیافت. ایران تا چهل سال بعد، که با یک هجوم جدید مغول مواجه شد در همین ویرانی و پریشانی باقی بود.»[12]

7- جلال الدین منکبرنی(617-628)

« جلال الدین منکبرنی، که نفوذ سوء ترکان خاتون در سلطان،* او را مدتها از اعتماد پدر محروم داشته بود در آخرین روزهای فرمانروایی سلطان محمد برای دفع دشمن به کوشش برخاست. بعداز فرار سلطان در خوارزم(= گرگانج) که در آن زمان هنوز به دست مغول نیفتاده بود بر تخت نشست. از بین ده دوازه پسر و دختر سلطان، وی یک سرباز رشید و یک جنگجوی واقعی بود اما مدعیانیش - عده یی از سپاهیان که هوادار برادرش قطب الدین ازلاغ شاه بودند و مثل اوچشم دیدن وی را نداشتند- در صدد کشتنش برآمدند. جلال الدین ناچار از خوارزم گریخت به نسا رفت و بعداز مقابله با دسته یی از سپاه مغول که بر آنها غالب شد از طریق نیشابور و زوزن در 618 خود را به غزنه رساند. با لشکری که گرد آورد در حدود بامیان با مغول جنگید و در طی چند زد و خورد آنها را مغلوب کرد اما وصول چنگیز به آن حدود لشکرش را از گِرد وی پراکند و او از غزنه گریخت. راه سِند پیش گرفت و در پیش چشم لشکر چنگیز با رشادت و جلادت تمام در 619 از سند عبور کرد.*
چندی بعد در سال 621 به کرمان آمد و از راه ولایات جبال به آذربایجان و اران رفت. در طول راه چندین بار با مغول و سایر دشمنان جنگید. در گرجستان و گنجه هم تاخت و تاز کرد و خلاط را در ارمنستان تسخیر کرد(627). اما در نزدیک ارزنجان از سلطان علاءالدین کیقباد در 627 شکست خورد. در حدود دشت مغان هم از لشکر مغول چشم زخم دید. چون ازعهدۀ نگهداری سپاه برنیامد، و از عهدۀ مقاومت در مقابل تعقیب و هجوم یک دسته از سپاه مغول هم بر نمی آمد، به میان کُردان گریخت. در جبال میافارقین نشانش گم گشت و گفته شد به دست کردان در 628 کشته شد. اما خاطرۀ کرّ و فرّ او چنان در خاطرها زنده ماند که سالها بعداز انقراض دولت خوارزمشاهیان هم کسانی را که طالب بازگشت او بودند جلب می کرد. مدعیانی که خود را به دورغ سلطان جلال الدین خواندند تا مدتها بعداز او کسانی را به این بهانه گِرد خود جمع می آوردند.
جلال الدین منکبرنی که طی مدتی بیش از ده سال با آنهمه جلادت و شجاعت با دشمنان جنگید از بخت بد به اندازۀ زور و شجاعت خویش عقل و کفایت نداشت. بیخردی ها و کژرأیی هایی که در طول سالها مبارزه با لشکر مغول مرتکب شد بیش از آن بود که امید اعادۀ دولت خوارزمشاهیان را برایش ممکن سازد.* با آنکه در طی تمام جنگ و گریزها همواره مورد تعقیب مغول بود و هرجا می رفت سایۀ مغول دنبالش می کرد، باز حتی در چنین حالی اوقات فراغتش در لهو و شرابخواری بود. رفتارش با امرای اطراف که به بلاد آنها وارد می شد چنان با غرور جابرانه همراه بود که هیچ یک از آنها را به یاری و همراهی خویش جلب نکرد. نشانه های جنون ناشی از افراط در مسکر بر تمام اعمالش سایه انداخته بود و تمام کرّو فرّ جلادت آمیز اما بی هدف و عاری از نقشۀ او فقط سپاه مغول را همه جا به دنبال او به اطراف کشور کشانید و همه جا را در آشوب و ویرانی غرق کرد.
بدینگونه بود که بیخردی و شتابکاری این پسر و پدر، دولتی را که گریزی و خردمندی اتسز و تکش به اوج قدرت رسانده بود، با بخش عمده یی از ممالک اطراف در آتش خشم وانتقام یک خان وحشی بیابانهای آسیا فرو سوخت. فاجعۀ مغول که شاید به قول ابن اثیر مورخ معروف تا آن زمان آدمیان هرگز به چنان بلایی مبتلا نشده بودند،* عالمی را به ویرانی و نابودی کشاند. جزئیات رویدادهایش هم تاریخ عصر را به شرح یک سلسله پایان ناپذیر از کشتار و ویرانی تبدیل کرد. قول یک مورخ این عصر که تمام واقعه را از زبان شاهدانش در عبارت " آمدند و کشتند و سوختند و بردند و رفتند" خلاصه می کند، در توصیف این ماجرای شرم انگیز تاریخ انسانی یک شرح کشتار واقعی است. اینکه عارفان عصر آن را با بی نیازی خداوند - باد استغنا- خواندند احساس عجز اهل عصر را در مقاومت با آن نشان می دهد.* انعکاس اینگونه احساس در شعر فارسی عصر به ادبیات آن دوره رنگ یأس و حزن و در عین حال تسلیم و رضا می هد که ویژگی آنست.»[13]

اسامی امرای خوارزمشاهیان و زمان هر یک

1- قطب الدین محمدبن انوشتکین غرجه 490-522
2- علاءالدین ابوالمظفر اتسزبن قطب الدین محمد 522-551
3- تاج الدین ابوالفتح ایل ارسلان بن اتسز 551- 567
4- جلال الدین محمود سلطانشاه بن ایل ارسلان رجب 567- ربیع الاخر568
5- علاءالدین تکش بن ایل ارسلان 568- 596
6- سلطان جلال الدین محمدبن علاءالدین تکش 596-617
7- جلال الدین منکبرنی بن علاءالدین محمد 617-628

پی نوشت ها :

[1] - ر.ک: تاریخ ایران- بعداز اسلام، عباس اقبال آشتیانی، نشر نامک:1380، چاپ نهم، 1387، ص331.
[2] - خوارزم از همان اوایل دولت سلجوقی به رسم مخارج طشت خانۀ سلطانی بود و مالی که از آنجا می رسید هزینۀ امور مربوط طشت خانه می شد. به همین سبب مهتر طشت خانه عنوان شحنگی خوارزم را هم داشت. نوشتکین غرچه نیای خوارزمشاهیان در دربار سلجوق همین عنوان را داشت و وی به همراهی اشخاص زیردست خویش(= طشت داران) سازمان طشت خانۀ سلطان را اداره می کرد و چون تمام امور مربوط به حمام و غسل و وضو و قطیفه و لباس و جوراب و زیرجامه و کفش و عطر و بخور سلطان و فرزندان و اهل حرم او را در اختیار داشت در دربار جزو محارم سلطان محسوب می شد و واگذاری مقامات و مناصب پرسود به اینگونه محارم در دربارها معمول بود. قطب الدبن محمد پسر نوشتگین به همین سبب به جهت ارتباط با مشاغل مربوط به شحنگی خوارزم حکومت خوارزمشاه یافت(491) و او در مدت حکومت خوارزم برخلاف فرزندان هرگز خاطرۀ دوران طشت داری را از یاد نبرد و نسبت به سلجوقیان همواره متابع و فادار ماند. در باب طشت داری و طشت خانه و دستگاه آن ر ک:قلقشندی، صبح الاعشی 4/11-10، مقریزی، السلوک / 294، نویری، نهایة الارب 1/ 6- 225، جهانگشای جوینی 2/3-2.
[3] - ر.ک: روزگاران، عبدالحسین زرین کوب/انتشارات سخن:1378، چاپ نهم، ص469.
[4] - ر.ک: تاریخ ایران- بعداز اسلام، عباس اقبال آشتیانی، نشر نامک:1380، چاپ نهم، 1387، ص331.
[5] - ر.ک: تاریخ ایران- بعداز اسلام، عباس اقبال آشتیانی، نشر نامک:1380، چاپ نهم، 1387، ص332.
[6] - ر.ک: روزگاران، عبدالحسین زرین کوب/انتشارات سخن:1378، چاپ نهم، ص470.
* سایت تخصصی تاریخ اسلام10/11/1388.
[7] - همان.
[8] - ر.ک: روزگاران، عبدالحسین زرین کوب/انتشارات سخن:1378، چاپ نهم، ص471.
* سایت تخصصی تاریخ اسلام10/11/1388.
[9] - همان، ص 472.
[10] - همان، ص 473.
* سایت تخصصی تاریخ اسلام
[11] - همان.
[12] - همان، ص 475.
* سایت تخصصی تارخ اسلام
[13] - ر.ک: روزگاران، عبدالحسین زرین کوب/انتشارات سخن:1378، چاپ نهم، ص476.
* سایت تخصصی تاریخ اسلام

منبع : www.tarikheslam.com