میشل فوکو: رازبینی و راستگویی
میشل فوکو، استاد کرسی نظامهای فکری در بالاترین مؤسسه آموزش عالی فرانسه، کُلژ دو فرانس، و یکی از متفکران پرنفوذ عصر ما، در 1926 در شهر پوآتیه در آن کشور به دنیا آمد، و وقتی در 1984 درگذشت، مرگش خلئی پرنشدنی در صحنه روشنفکری میهنش بوجود آورد. کمتر متفکری در قرن کنونی به قدر او در تاریخ و فلسفه و ادبیات و علوم اجتماعی و حتی روانپزشکی تأثیر گذارده است. دید تازه ای که او در نتیجه دادوستد فکری با پیشینیانش، مارکس و نیچه و فروید و سارتر، نسبت به مسأله دانش و قدرت و عینیت و ذهنیت و شناخت و تکوین تاریخی و نقش اجتماعی این مفاهیم ایجاد کرد، اساس معرفت سیاسی را در غرب تکان داد و اندیشه نقّاد را به قالبی مستقل از کامشهرها و ایده ئولوژیهای سیاسی ریخت.
شورش دانشجویان فرانسوی در 1968 و وقایع مرتبط با آن، فصل نوینی در تعقل اجتماعی در آن کشور گشود و سبب بازاندیشی در باره نقد فرهنگی و فلسفی و سیاسی شد و بسیاری از روشنفکران را، به گفته فوکو، متوجه «انحطاط [مارکسیسم] به عنوان چارچوبی جزمی [ و] ناتوانی [آن] از رویارویی با سلسله ای دراز از مسائل (مانند مسأله زنان و مناسبات زنان و مردان و روانپزشکی و محیط و اقلیتها و بزهکاری) کرد که سنتاً جزء قلمرو رسمی آن نبود(1).» پس از اینکه تظاهرات دانشجویان و اعتصاب عمومی 1968 از همدوشی و همگامی با یکدیگر و برپا کردن انقلابی تمام عیار بازماندند، واکنشی ضدمارکسیستی پدید آمد که اصولاً ماتریالیسم تاریخی و نظریه سیاسی جوشیده از آن را، بویژه از لحاظ تحلیل واقعیتهای اجتماعی، مورد تردیدهای جدی قرار داد وسرمخالفت با این تصور برداشت که عامل تعیین کننده مناسبات و سرنوشت اجتماعی، منطق تاریخ است و روشنفکران کلی نگر رسالتی در ابلاغ و ایضاح جبر تاریخ برعهده دارند. پرولتاریا -یعنی همان موجود افسانه ای پیشتاز انقلاب- به یاری دانشجویان شورشی نرفت؛ حزب کمونیست فرانسه بنا به مصلحت روز سرگرم سازش سیاسی با دوگل شد؛ و از مجموع وقایع چنین برآمد که، دست کم در فرانسه، اسطوره تاریخ و جبر تاریخ قادر به ریشه کنی زور و سرکوب و بهره کشی نیست و خود حزب کمونیست نیز از قماش سایر نیروهای سرکوبگر است(2) و از نظریات مارکس بهره برداریهای ناروا می کند و، به تعبیر سارتر، «حزبی انقلابی [است]... مصمم به اینکه انقلاب نکند(3).» مختصر بگوییم، پندی که از رویدادهای ماه مه 1968 گرفته شد این بود که زورگویی و سرکوبگری و قدرتمداری منحصر به هیچ دستگاه سیاسی- اجتماعی بتنهایی نیست و در سراسر شبکه پیچیده کنترل اجتماعی پراکنده است که شامل بوروکراسی متحجر آن حزب باصطلاح «انقلابی» نیز می شود.
روشنفکران سرشناس روزبروز از تضادهایی که از دهه 1950 آغاز به گسترش کرده بود بیشتر آگاه می شدند و پی می بردند که آنچه باید موجب رستگاری آدمی در این جهان شود، جبر تاریخ از طریق«پراکسیس» انقلابی نیست. به دنبال تجاوز شوروی در 1956 به مجارستان، و در 1968 به چکوسلواکی، و گرایش متزاید حزب کمونیست فرانسه به استالینیسم و پیروی آن از سیاستهای ناسیونالیستی در مسأله الجزایر، وضع بیشتر رو به دگرگونی گذاشت. روشنفکرانی مانند میشل فوکو و ژیل دولوز(4) و ادگار مورن(5) و آندره گلوکسمان(6) نتیجه گرفتند که وجود « مجمع الجزایر گولاگ»، یعنی دستگاه عظیم و مخوف شکنجه و زندان و تبعید، در شوروی ناشی از منطق ذاتی مارکسیسم است.
امروز بیشتر روشنفکران فرانسوی، پس از دوره ای طولانی عشقبازی با مارکسیسم، از آن مرحله گذشته اند و اذعان دارند که مرام مذکور باید از دموکراسی تفکیک شود. مورن می گوید ما وارد روزگار بعد از توتالیتاریسم شده ایم که اصول ضدفاشیستی و ضداستعماری همه اکنون در یک نظام اخلاقی ضد مارکسیستی به هم رسیده اند و هسمو شده اند(7). در 1936 در دوره جبهه خلق، فرانسه مظهر آرمانهای دموکراسی و سوسیالیسم بود، و در عالم فرهنگ کسانی چون آندره مالر و و لویی آراگون و پابلو پیکاسو و آندره ژید در مقام خدایی بودند. ولی امروز دیگر از اینگونه هنرمندان چپگرای مبارز خبری نیست که با آبروی هنری خویش شعله امید به برادری و آزادی جهانی را در افق زرین سوسیالیسم علمی زنده نگاه دارند. ما اکنون در جهانی بسر می بریم که ایده ئولوژیهای سیاسی عموماً از اعتبار و مشروعیت افتاده اند و چاره های کهن مارکسیستی برای دردهای اجتماعی و اقتصادی با بدگمانی یا ناباوری روبروست.
میشل فوکو بی آنکه قصد داشته باشد منکر تأثیر مارکس در بسط و توسعه اندیشه های خویش شود، از این شِکوه دارد که مارکسیسم «برای درک این معمایی که ما نام آن را قدرت گذاشته ایم» کمکی به ما نمی کند.(8) او و کسانی مانند دولوز، نقش روشنفکر مبارز را از دیدگاهی دیگر می نگرند. روشنفکر، دیگر عهده دار این رسالت نیست که رایزن توده ها و عیبجویی محتوای ایده ئولوژیک فلسفه های اجتماعی و سیاسی باشد، بلکه باید اَبزار تحلیل و نقد و سنجش را در اختیار جامعه بگذارد. فوکو می گوید: «ما باید ابزارها و وسایلی به مردم بدهیم که به کارشان بخورد. وقتی گروههایی مشخصاً برای اینگونه تحلیلها تشکیل دادیم و وارد مبارزه شدیم و از آن ابزارها یا ابزارهای دیگر استفاده کردیم، کم کم امکانات بوجود می آید(9).» او مؤسساتی مانند تیمارستانها و مدارس و ادارات تأمین اجتماعی را بررسی می کند تا نشان دهد که تئوری چگونه از عمل می روید وبه جای اینکه مانند سارتر سرگرم بحث درباره انقلاب و دگرگونیهای جهانگیر شود، می پردازد به فنون و «تکنولوژیها»ی سلطه و کنترل که در بافت نهادهای اجتماعی تنیده شده است و بنیاد پیکارهای سیاسی است. تمام شد آن روزگاری که روشنفکر کلیددار گنج حقیقت و عدالت و سخنگوی ستمدیدگان بود. به گفته ژان- فرانسوا لیوتار در کتابی به نام مقبره روشنفکر، عمر روشنفکری که به نمایندگی بشر و در تبلیغ حقایق کلی بسر رسیده است. هنرمند یا فیلسوف یا نویسنده موجودی آزمایشگر است که مانند دیگران باید بیازماید و خطا کند و یاد بگیرد و گام به گام پیش برود.(10) حتی سارتر، با آن اعتقاد راسخ به تعهد و کسی که می گفت بالاترین دلیل وجود روشنفکر جلب توجه ستمدیدگان به اصول انقلاب است، چند سال پس از رویدادهای 1968 در مناظره ای با هربرت مارکوزه نظر او را رد کرد که مدعی بود کار روشنفکر صورت بندی غایت آمال نهضتهای پیشرو و خواستهای کارگران است. سارتر در عوض اعلام کرد که کارگران خود بهتر می توانند احساسات و افکار خویش را بیان کنند و این قبیل تصورات همه باید دگرگون شوند و دیگر جایی برای روشنفکر به معنای قدیم کلمه نیست(11). اما او نیز تا آخر معتقد بود که دانایی، توانایی است و آنچه به جهان شکل می دهد قدرت اندیشه هاست.
روشنفکر کلی نگر، یا «روشنفکر عام»، کسی است که هدفهای فراگیر دارد و می خواهد به سبک کسانی مانند هگل از طریق ایده ئولوژیهای مذهبی و مسلکی برای سراسر جهان و جمیع افراد آدمی تکلیف معین کند و بطبع ادعا دارد که حقیقت بالتّمام بر او آشکار است و اگر خدای نکرده چیزی مانده باشد که هنوز مکشوف نشده، به دلیل توطئه دشمنان یا عناد کژاندیشان یا قلت زمان بوده است. کسی که این کلی نگری را کنار گذاشت و تعریفی دیگر از وظیفه روشنفکر داد، میشل فوکو بود. به تعبیر او، «روشنفکر مشخص»(به تفکیک از «روشنفکر عام») مدعی کلید داری خزانه حقیقت و خواهان مرید جمع کردن نیست، بلکه می خواهد ببیند حقیقت مشخص قدرتمداری و سرشت امتیازهای ویژه در جامعه چیست و پژوهشهای خویش را بر حوزه مشخص شغل و تخصص خود بنیاد می کند و کارش کاوش در مکانیسمهای قدرت و اندوختن «دانش استراتژیک» است.
فوکو نسبت به کلی گویی و کلیات بسیار بدگمان است. هدف او ردّ حقایق عام نیست. می خواهد ببیند کلیاتی مانند عدالت و حقیقت و طبع بشر(که همه چیز بر آن بنیاد می شود) چه نقش اجتماعی و کارکردی در اقتصاد و سیاست و جامعه شناسی و حتی علوم بظاهر دقیقی مثل پزشکی و روانپزشکی داشته اند(12). به عقیده او، هیچ نقطه ای بیرون از جامعه و تاریخ نیست که مکان حقیقت مطلق باشد و بتوان از آن نظر کرد و به فهم کلیت امور کامیاب شد. کسانی مانند چومسکی می گویند با تکیه به مفهوم کلی عدل و زیر لوای عدالتخواهی باید با ظلم در جامعه مبارزه کرد و به یاری ستمدیدگان رفت، و تا هنگامی که شاخصهای عقلی برای داوری در این باره نداشته باشیم که داد و بیداد چیست و جامعه بهتر چگونه چیزی است و طبع بشر مقتضی کدام چیزهاست، دچار سرگشتگی خواهیم بود و راه به جایی نخواهیم برد. هیچ گونه داوری و اقدامی بدون در دست داشتن اینگونه شاخصهای کلی امکان پذیر نیست. این طرز تفکر بدون شک از یکی از برجسته ترین ویژگیهای فلسفه سیاسی غرب مایه می گیرد. بسیاری از متفکران غربی از کهنترین روزگار همواره لازم دیده اند برای تشخیص خوب و بد در جامعه، مدینه های فاضله و فاسقه در عالم نظر بنا کنند و مدلهای اجتماعی آرمانی بسازند. غالب آراء سیاسی متفکران غربی- از افلاطون تا مارکس- بر این پایه و براساس اینگونه مبادی نخستین و الگوهای ناب بنیاد شده است و یکی از هدفهای اصلی همیشه بدست آوردن معیارهای کلی برای سنجش وضع موجود بوده است.
فوکو با این روش مخالف است. نه اینکه بخواهد دست به کار محال نقد و سنجش بدون استفاده از معانی کلی بزند؛ ولی معتقد است که در جامعه و سیاست هر دری برپاشنه قدرت می چرخد و می گوید: « به نظر من، خود مفهوم عدالت یکی از تصوراتی است که در جوامع مختلف به عنوان ابزار کسب قدرت اقتصادی و سیاسی، یا سلاحی برای مبارزه با قدرت، اختراع شده و بکار رفته است(13).» به عقیده او، همین تمایل به کلی نگری سد راه شده و ما را در مورد نحوه عملکرد یا نقش قدرت در جوامع غربی اینچنین در تاریکی نگه داشته است. کاری که اکنون باید بکنیم این است که از الگوهای آرمانی و جستجوی مدینه های فاضله و پی گیری مبادی نخستین دست بکشیم و در عوض بپرسیم قدرت بواقع چگونه در جامعه ما عمل می کند. فوکو توضیح می دهد: «به نظر من، وظیفه سیاسی در جامعه ای مثل جامعه ما انتقاد از نحوه کارکرد نهادهای بظاهر مستقل و بیطرف است. انتقاد باید طوری باشد که نشان دهد خشونت سیاسی چگونه پنهانی از طریق آن نهادها اِعمال می شود تا بتوانیم با آن مبارزه کنیم(14).» استراتژی او این است که حتی الامکان بدون توسل به کلیات در تحلیل پیش برود و هر گاه به مفهومی کلی مانند عدالت یا طبیعت انسانی برخورد، به آن تاریخیت بدهد.
راه چنین تحلیلی چیست؟ فوکو مسأله ی نسبت نظریه و عمل- یا به طور مشخص، رابطه دانش و قدرت- را پیش می کشد و پس از بررسیهای عمیق و طولانی نتیجه می گیرد که این دو عامل- یعنی دانایی و توانایی- خود بر محور مسأله اساسی «ذهن» و «عین» یا «شناسنده» و «مورد شناسایی»(15) دور می زنند. ریشه همه مسائل اجتماعی و سیاسی در جوامع غربی، به نظر فوکو، رابطه این دو با هم است و اینکه، به تعبیر خاص او، شناسنده چگونه، از سویی، قوام پیدا می کند و، از سوی دیگر، چگونه در برخی شرایط به مورد شناسایی بدل می شود و از حالت فعال به حالت انفعالی می افتد. عنصر فعال، در اینجا، آن کسی یا نهادی است که به چیزی شناسایی پیدا می کند یا بر دیگران سلطه می راند. فوکو دانش را از پیکارهایی که در دنیا بر سر قدرت جریان دارد جدا نمی بیند و با نیچه همعقیده و با کسانی مانند چومسکی مخالف است که علم و دانش را بالاتر و والاتر از اینگونه مبارزات تصور می کنند. به عقیده او، قدرت چیزی نیست که کلاً یک جا متمرکز شود و دقیقاً بگوییم در دست کیست. هیأت حاکمه فقط رسماً و اسماً مصدر قدرت است. قدرت در شبکه عظیمی محیط بر سراسر زندگی ما پخش شده است. بنابراین، ایستادگی شهروند در برابر آن نیز باید به یاری استراتژیهای موضعی صورت بگیرد. برخلاف تصور روشنفکران پیامبروار و کلی نگر، قدرتی که شب و روز بر ما حاکم است و حتی کوچکترین شؤون زندگی ما را کنترل می کند از ذرات بیشمار بوجود می آید. زورگوییهای مأموران دولت یا مقررات پیچیده و بهم پیوسته ای که شهروند به هر سو بچرخد دست و پای او را در پوست گردو می گذارند، فقط جلوه سطحی این شبکه پهناور است. اینگونه قدرت- قدرتی که سرنوشت یکایک ما را رقم می زند.- چیزی نیست که به یک یورش یا انقلاب برافتد و تابع قانون «همه یا هیچ» باشد.
شبکه قدرت چیره گر دولت که در جوامع امروزی همه چیز را در بر می گیرد، یکشنبه پدید نیامده است. قرنهاست که در تکوین و گسترش بوده و حتی امروز هم با اینهمه صلابت هنوز به حد کمال نرسیده است، و هنوز وظیفه هر شهروندی است که قدم به قدم از توسعه بیشتر آن جلوگیری کند. برای اعمال چنین نظم همه جانبه ای که اکنون تمام شؤون زندگی را شامل می شود و سراسر جامعه را آماج بلندپروازیهای سیاسی قرار داده است، دولتمداران از چهارصد سال پیش فنون ظریف و دقیق و حساب شده ای بکار بسته اند. نخستین نیاز آنان، اطلاع هر چه بیشتر و کاملتر از کمیت و کیفیت منابع مادی و انسانی کشور بوده است. واژه فرانسه Statique (یا «آمار» در فارسی) در قرن هفدهم از کلمه etat (یعنی «دولت») گرفته شد و در اصل به معنای «علم دولت» یا «علم کشورداری» بود. اشتقاق این لفظ خود نشان می دهد که دولتمردان به لزوم کسب اطلاعات دقیق و مآلاً ضرورت تزاوج دانش و قدرت برای نظارت مؤثر بر زندگی افراد جامعه پی برده بودند. ثمره این ازدواج، به عقیده فوکو، پیدایش «تکنولوژیها»ی نوین قدرت بوده است.
یکی از فنون عمده ای که دولتها برای گسترش حوزه قدرت و نظارت خویش بکار بسته اند (و ما اینجا به عنوان نمونه از آن بحث می کنیم) شیوه ای است که فوکو آن را شیوه تفکیک یا جداسازی می نامد. نخستین مورد کاربرد آن، جدا کردن جذامیان از بقیه مردم در قرون وسطا بود که بعد گسترش پیدا کرد و از 1656 تبدیل شد به گرد آوردن و محبوس کردن فقیران و دیوانگان و ولگردان در مؤسسه بزرگی به نام «بیمارستان یا نوانخانه عمومی(16)» پاریس، و سپس از اوایل قرن نوزدهم به طبقه بندی بیماریها و روشهای درمانی درفرانسه انجامید و راه را برای ورود علم جدید روانپزشکی به بیمارستانها و زندانها و استقرار ملاکهایی برای تفکیک افراد «بهنجار»(17) از افراد «منحرف» و برچسب زدن به هر کدام باز کرد. البته این شیوه همه جا یکسان اعمال نمی شد و در همه موارد متساویاً قرین کامیابی نبود. ولی به هر حال، همیشه در نتیجه کاربرد آن، عنصر فعال گرفتار تفرقه خاطر و جدایی از دیگران می شد و حالت انفعالی یا کارپذیر(18) پیدا می کرد و از «فاعل»(19) به «مورد(20)» تغییر حال می داد.(21) جداسازی نیز مانند سایر روشهای «موردسازی»(22) که فوکو بتفصیل درباره آنها سخن می گوید، وسیله دخل و تصرف در احوال اهل جامعه است و در آن معمولاً از موازین عملی (یا شبه علمی) استفاده می شود. پس اینجا برمی خوریم به رابطه تاریخی یکی از مؤثرترین شیوه های نظارت و کنترل- یعنی جدا و محبوس کردن افراد در مکانهای محصور معیّن- با سیر تکوینی و تحولی علوم اجتماعی، و می بینیم که دانش و قدرت چگونه با هم جمع می شوند و به بخشهای وسیعی از افراد جامعه «انگ» می زنند و سیطره گسترده دولت را باز هم بیشتر گسترش می دهند.
اینگونه «تکنولوژیها»ی انضباطی در نتیجه تزاوج دانش و قدرت پدید می آیند. شیوه جداسازی خود یکی از فنون سلطه گری است. کسی که در کنج تیمارستان یا سلول زندان محبوس و منزوی می شود یا، مطابق فنونی که بدبختانه بسیاری کسان با آن آشنایی دارند، برای او تشکیل پرونده می دهند، در موضع تسلیم و انفعال است. هدف «تکنولوژیها»ی انضباطی، چه در کارگاه و مدرسه و چه در بیمارستان و زندان، ساختن انسانهایی رام و مطیع است که قابل استفاده و استحاله و اصلاح باشند. این مقصود از راههای گوناگون حاصل می شود: از راه تمرین و تربیت بدنی، از راه یکنواخت کردن حرکات و اعمال، و از راه محدود ساختن فضا. انضباط دادن، از تعیین جای افراد آغاز می شود و، برای این منظور، مکان باید محدود و محصور باشد. چنین ترتیبی امکان می دهد که کارگران در کارخانه با نظم و بهره دهی افزونتر کار کنند، دانش آموزان در مدرسه منضبط تر باشند، و مردم در شهرها سرشان به گریبان خودشان باشد و از دستورها بهتر اطلاعت کنند و کمتر به فکر تشکیل اجتماعات خطرناک (به تعبیر دولت) بیفتند.
نظارت و انضباط بدون شک مرتبط با ظهور و رونق سرمایه داری است. شرطهای لازم برای پیدایش سرمایه داری بدون فنون قدرتمداری و برقراری انضباط تحقق نمی پذیرفت. افراد می بایست اول تابع نظم و انضباط باشند تا بتوان از سرمایه به نحو مطلوب استفاده کرد. پس مکانیسمهای انضباطی زاییده دانش و قدرت، هم از حیث زمانی و هم از جهت منطقی، بر سرمایه داری مقدم بوده اند. البته پژوهندگان دیگر نیز متذکر این نکته شده اند؛ ولی اندیشه بدیع فوکو این بود که پیوند دانش و قدرت را کشف کرد و اساس نظم سیاسی و اقتصادی قرار داد. تردیدها و بدگمانیهای او به هر نظامی (اعم از سرمایه داری و غیر آن) که دانش را در ساختار قدرت جذب کند از همین جا سرچشمه می گیرد.
باید متوجه بود که نقد فوکو از علوم انسانی و اجتماعی متوجه محتوای این علوم و صحت و سقم مدعیات طرح شده در آنها نیست. مسأله ای که او پیش می کشد این است که: «چه اوضاع و احوالی در تاریخ وجود این علوم را امکان پذیر ساخته و حتی ایجاب کرده است؟» و «نقش کلیاتی مانند حقیقت و عقل و طبع انسانی در رونق و مقبولیت آنها چه بوده است؟» فوکو معقتد است که به دلیل نقش مشکوک این قبیل کلیات در علوم مزبور، روشنفکر تنها به شرطی باید پای به میدان عمل سیاسی بگذارد که اجازه ندهد او را ابزار «حقیقت سازی» در مکانیسم کنترل اجتماعی کنند، زیرا اینگونه «حقیقت سازی» چنانکه بارها مشاهده شده است، چیزی جز صورت دیگری از قدرت طلبی و نهایتاً ستمگری و سرکوب نیست. از سخنان اوست که: «هدف من نوشتن تاریخ حقیقت سازی است، نه تاریخچه اجتماعی فلان ممنوعیت(23).» آنچه او می جوید بر احکام کلی اخلاق بنیاد نشده است. فوکو نمی خواهد سخنگوی ستمدیدگان باشد؛ می خواهد از راه تحلیل «تکنولوژیهای سیاسی» وارد عمل اجتماعی شود و معتقد است روشنفکر باید در درون نهادها کار کند و اخلاق سیاسی جدیدی پدید آورد و در برابر نهادهای «حقیقت ساز» قد برافرازد.
تحقیق نشان می دهد که قدرت چگونه در تاریخ، «عقل» و «حقیقت» را پایه نظم و انضباط و مآلاً چیرگی بر جامعه قرار داده است. «تکنولوژیهای سیاسی» و مکانیسمهای قدرت ملاکهایی برای تشخیص و تفکیک افراد «گناهکار» و «دیوانه» و «منحرف» بوجود آورده اند که همه بر دانش ما استوار است، ولی پژوهش در هر یک از آنها نشان می دهد که هدف نهایی، حذف افراد و اعمال «خطرناک» از نظر سلطه گری و کنترل اجتماعی و تحمیل نظم یکنواخت و نهایتاً برانداختن دگراندیشی و تحکیم پایه های قدرت بوده است. نمونه برجسته اینگونه روشها، گنجانیدن عنوان «فرد خطرناک» در قوانین کیفری اتحاد جماهیر شوروی بود که به ایجاد وسیعترین و منظم ترین و خشن ترین نظام سرکوب و خفقان در تاریخ سیاسی معاصر انجامید و با همگامی و همدستی علم حقوق و دانش روانپزشکی و به نام «بهداشت اجتماعی» بوجود آمد، و نمونه های دیگر آن (هر چند به صورت مخفی تر و، بنابراین، موذیانه تر) در سایر کشورها نیز بوفور پیدا می شود و متأسفانه از چشم آرمانخواهان و انقلابگران و روشنفکران مسلکی پوشیده می ماند، زیرا از پیشینه های ریشه دار در فرهنگ جوامع سرچشمه می گیرد و بقدری مألوف و مأنوس است که بزحمت جلب نظر می کند. «حقیقت سازی»- چه سیاسی و مذهبی و چه اجتماعی و علمی- مختص امروز نیست؛ معلول سلطه جویی آدمی است و در هر عصر به شکلی دیگر عمل کرده است. چنبره ای که امروز ما را درهم می فشارد و می خواهد استخوانمان را خرد کند، دیروز حلقه ای گرم و نرم و آرام بخش بود. بنابراین، فوکو نیز مانند ماکس وبر، از طریق نفوذ به ژرفای گذشته ها و «باستانشناسی دانش»(که نام یکی از معروفترین کتابهای اوست) و تعمق در آنچه رندان ریاست طلب آن را به دریافت لقب پرطمطراق «حقیقت» مفتخر کرده اند، می خواهد بدون دریغ بر سنتها و احساسات بازاری و پندارهای پوچ درباره «ریشه فرهنگی»، با آینده روبرو شود- آینده ای که، خطرناک یا بی خطر، به هر تقدیر تنها سرمایه و منبع امکانات ماست.
مثلاً، یکی از دلایلی که فوکو، برخلاف سارتر، از تأئید عدالت انقلابی به سبک مائو خودداری می کرد این بود که عدالت انقلابی و دادگاههای انقلاب، نظام کیفری بورژوازی را باز از در دیگر وارد عمل اجتماعی می کنند. به عقیده او، حقیقت را باید از اسارت نظامهای ریاست طلب ایده ئولوژیک رهانید. رؤیاپرورانی که می پنداشتند با استقرار نظامهای خلقی یا فرا رسیدن عصر حاکمیت ضعیفان و ستمدیدگان، دیگر هیچ کس با خویشتن و دیگران بیگانه نخواهد بود، دیدند که رؤیا چگونه به کابوس مبدل می شود. دلیل این امر، به عقیده فوکو، آشکار است: سیاست همگستره با میدان ناپیداکرانه مناسبات مبتنی بر قدرتمداری و استراتژیهای سلطه گری است. شورش لازم است، ولی باید موضعی و متناسب با تکنولوژی مشخص کنترل در هر مورد باشد. رسالت روشنفکر شکل دادن به اراده همگانی از فراز دیدگاههای والا و آرمانی نیست. فوکو، درست پیش از مرگ نابهنگامش، در آخرین مصاحبه خود گفت: «نقش روشنفکر این نیست که به دیگران بگوید چه کنند. او حق چنین کاری را ندارد... کار روشنفکر شکل دادن به اراده سیاسی دیگران نیست؛ کار او از طریق تحلیلهایی که در رشته خودش انجام می دهد، مکرر در مکرر تردید کردن در آن چیزهایی است که بدیهی فرض می شود، بهم زدن عادتهای فکری و ذهنی مردم است... برانداختن چیزهای آشنا و پذیرفته شده است، بازبینی قواعد و نهادهاست... و مشارکت در شکل گیری اراده سیاسی(24).»
باری، دامنه اندیشه میشل فوکو گسترده تر از آن است که ما در این مقاله بازنمودیم و برخی موضوعات دیگر(بخصوص مسأله جنسیت و همجنس خواهی و همچنین زیبایی شناسی و نقد ادبی) را نیز در بر می گیرد. از این گذشته، در مباحثی که به اجمال اینجا ذکری از آنها آمد، سخن او بمراتب وسیعتر و متکی بر پژوهشهای تاریخی و اجتماعی مفصل است. ولی ما ناچار از رعایت اختصار بودیم، و امیدواریم با همین مجمل، شمه ای از قدرت و طراوت و اصالت افکار او را به هم میهنان رسانده باشیم(25). چون نوشته های عمده فوکو به فارسی ترجمه نشده و هنوز آشنایی با او در کشور ما منحصر به عده انگشت شماری است که کتابهایش را به زبانهای اروپایی خوانده اند، مناسب دیدیم، علاوه بر این مختصر، دو مصاحبه و متن دو سخنرانی مهم او را نیز ترجمه کنیم که اکنون به نظر خواهد رسید.
پی نوشت ها :
1- «Polemics, Politics and Problematizations: An Interview with Paul Rabinow». in The Foucault Reader(New York, 1984), p. 386.
2- برای آگاهی از کتابشناسی مربوط به این طرز فکر، رجوع کنید به:
Michel Foucault, Politics, Philosophy, Culture, ed. Lawrence D. Kritzman (New York & London, 1990), p.x.
3- Jean- Paul Sartre, On a raison de se revolter(Paris, 1974), p. 38.
4- Gilles Deleuze
5- Edgar Morin
6- Andre Glucksmann
7- Edgar Morin, Pour Sortir Sortir du XXe siecle(Paris, 1981)
8- Michel Foucault, Les intellectuels et le pouvoir. L'Arc 49(1972), p. 72.
به نقل از مقدمه Michel Foucault. Politics, Philosophy, Culture. این مقاله بحثی میان فوکو و دولوز است که ترجمه انگلیسی آن در کتابی به این نام و نشان چاپ شده است:
Language, Counter-Memory, Practice: Selected Essays and Interviews by Michel Foucault, ed. & trans. D. F. Bouchard (Ithaca, 1977).
9- Michel Foucault, Confinement, Psychiatry, Prison, in Politics, Philosophy, Culture, p. 197.
10- Jean-Francois Lyotard, Tombeau de Lintellectuel(Paris, 1984)
11- مناظره سارتر و مارکوزه نخست در شماره 7 ژوئن 1974 روزنامه فرانسوی لیبراسیون به چاپ رسید. به نقل از کتاب Michel Foucault. Politics, Philosophy, Culture.
12-Michel Foucault in Human: NatureJustice versus power, in Reflexive Water: The Basic Concerns of Mankind, ed. Fons Elders(London, 1974) , pp. 140, 160.
13- Ibid, p. 187.
14- Ibid, p. 171.
15-Subject/ object.
16- Hopital General.
17- Normal.
18- Passive.
19- Subject.
20- Object.
21- Michel Foucault, The subject and Power, in Michel Foucault: Beyond Structuralism and Hermeneutics, ed. H. Dreyfus and Paul Rabinow(Chicago, 1982), p. 208.
22-Objectification.
23- Foucault, «Confinement...,» p. 112
24-Ibid., p. 265.
25- در نگارش این مقاله، دو کتاب مذکور شده در حاشیه1 (ص 44) و حاشیه(ص45) بیش از آنکه از ارجاعات به آنها برمی آید مورد استفاده بوده اند، و نویسنده سپاس خود را از ویراستاران آن دو مجموعه بدین وسیله اعلام می دارد.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}