نویسنده: بنیتو موسولینی
مترجم: عزت الله فولادوند



 

موسولینی (1945- 1883) دیکتاتور ایتالیایی نیاز به معرفی ندارد. نظامی که او بنیاد نهاد و به آن فاشیسم نام داد، در نیم قرن گذشته وجه تسمیه بسیاری از رژیمهای خودکامه در سراسر جهان بوده است. (1) موسولینی خود نظریه فاشیسم را در مقاله ای در دایرة المعارف ایتالیا در 1932 تشریح کرد. چند سال بعد آن مقاله (با برخی تغییرات) به صورتی کتابی مستقل (که نام و نشان آن داده شده است) به ترجمه رسمی انگلیسی انتشار یافت. چون فاشیسم نیز مانند بسیاری اصطلاحات سیاسی دیگر بی آنکه اطلاع درستی از محتوای آن در دست باشد، غالباً فقط در مقام دشنام به کار می رود، مناسب دیدیم ترجمه گزیده ای از آن کتاب را به قلم بنیادگذار و متولی فاشیسم به نظر خوانندگان برسانیم تا همانندیها و ناهمانندیهای آن با بعضی رژیمهای کنونی جهان آشکار شود.

مترجم

پس فهم بسیاری از جلوه های عملی فاشیسم، مانند تشکیلات حزبی و نظام آموزشی و انضباط، فقط با توجه به نگرش کلی آن به زندگی امکان پذیر است. فاشیسم فقط در دنیا به جنبه های سطحی و مادی نمی نگرد که انسان در آنها موجودی خودمحور و تنها و تابع قوانین و غریزه های طبیعی جلوه گر می شود که او را به سوی زندگی خودپسندانه و لذتهای آنی می رانند. فاشیسم نه تنها به فرد، بلکه همچنین به ملت و کشور می نگرد- افراد و نسلهایی که پیوندشان قانون اخلاق و سنتهای اخلاقی است و رسالتی که چون نماینده غریزه حیات در دایره کوچکی از لذایذ است، زندگی عالیتری را بر شالوده وظیفه می سازد: زندگی عالیتری آزاد از محدودیتهای مکان و زمان که فرد در آن می تواند به وجودی صرفاً معنوی و روحانی دست یابد که ارزش او در آن، با فداکاری و با مرگ، به ترک منافع خویش است...
فاشیسم می خواهد آدمیان فعال باشند و با تمام قوا به فعالیت بپردازند؛ می خواهد ایشان مردانه از مشکلات گریبانگیرشان آگاه و آماده برای رویارویی با آن باشند. بنا به تصویری که دارد، زندگی پیکاری است که هر کس از راه تجهیز خود به لحاظ جسمانی و اخلاقی و فکری و نیز با بهره مندی از صفات لازم برای دست یافتن به چنان مقامی، حتماً در آن به فتح جایگاهی بواقع شایسته خویش موفق می شود. نه تنها از برای فرد، بلکه برای ملت و کل بشر نیز چنین است. از اینجاست ارزش والای فرهنگ به تمام صورتهای آن، اعم از دینی و علمی و هنری، و نیز اهمیت استثنایی آموزش و پرورش. و باز از اینجاست ارزش ذاتی کار که آدمی به وسیله آن، طبیعت را رام می کند و به آفرینش جهانی انسانی از جنبه های اقتصادی و سیاسی و اخلاقی و فکری کامیاب می شود.
این تصور مثبت از زندگی، آشکارا تصوری اخلاقی است. سراسر قلمرو واقعیت و همچنین فعالیتهای بشری به منظور سیادت بر آن را در بر می گیرد. هیچ کرداری بیرون از دایره داوری اخلاقی نیست؛ هیچ فعالیتی را نمی توان از ارزشی محروم کرد که قصد و هدف اخلاقی به همه چیز می دهد. بنابراین، زندگی بر پایه تصور فرد فاشیست، باید جدی و بی پیرایه و توأم با ریاضت و مذهبی باشد؛ تمامی جلوه های آن در جهانی صورت می پذیرد که نیروهای اخلاقی آن را استوار نگاه می دارند و تابع مسؤولیتهای معنوی و روحانی است. فرد فاشیست زندگی آسوده و مرفه را به چشم خواری و بیزاری می نگرد و دون شأن خویش می داند.
تصور فاشیستی از زندگی، تصوری مذهبی است که، بر طبق آن، آدمی در چارچوب مناسبات دائمی خود با قانون عالیتر و در عین برخورداری از موهبت اراده ای عینی لحاظ می شود که از اراده فردی درمی گذرد و بالاتر می رود و او را به پایگاه عضویت آگاهانه در جامعه ای معنوی و روحانی ارتقاء می دهد. کسانی که چیزی بجز ملاحظات فرصت طلبانه در سیاست مذهبی رژیم فاشیستی نمی بینند، از فهم این معنا قاصرند که فاشیسم نه تنها نظامی حکومتی، بلکه از همه بالاتر نظامی فکری است...
نظام زندگی فاشیستی چون ضد فردگرایی است، اهمیت دولت را مورد تأکید قرار می دهد که نماینده خودآگاهی و کلیت انسان به عنوان موجودی تاریخی است، و فرد را فقط تا جایی قبول دارد که منافعش با منافع دولت منطبق باشد. فاشیسم مخالف لیبرالیسم کلاسیک است که در واکنش به حکومت مطلقه پدید آمد و وظیفه تاریخی اش به پایان رسید هنگامی که دولت بیانگر خودآگاهی و اراده مردم شد. لیبرالیسم به نام فرد، منکر دولت بود. فاشیسم حکم می کند به وجود حقوق دولت به عنوان مظهر جوهر حقیقی فرد. اگر بناست آزادی صفت انسانهای زنده و واقعی باشد و نه آدمکهایی که لیبرالیسم فردگرایانه در عالم مجردات اختراع کرده و ساخته است، باید پذیرفت که فاشیسم مظهر آزادی است و یگانه آزادی ای که داشتنش ارزش دارد، یعنی آزادی دولت و آزادی فرد در درون دولت. تصور فاشیستی از دولت همه چیز را در برمی گیرد، و خارج از آن، نه هیچ ارزش انسانی یا معنوی ممکن است وجود داشته باشد و نه، به طریق اولی، دارای قدر و قیمتی است. بدین ترتیب فاشیسم، توتالیتر [یا تمامت طلب] است، و دولت فاشیستی در مقام واحد جامعی که همه ارزشها را در بر می گیرد، سراسر زندگی مردم را مورد تعبیر و تفسیر قرار می دهد و می پروراند و قدرت بیشتر به آن می بخشد.
ملت که دولت مظهر آن است، موجودی زنده و اخلاقی است فقط تا جایی که در طریق ترقی سیر کند. بی کنشی و عدم فعالیت به معنای مرگ است. بنابراین، دولت نه تنها مظهر مرجعیت است و بر اراده های فردی فرمان می راند و به آنها شکل قانونی می دهد، بلکه همچنین قدرتی است که اراده خویش را بیرون از مرزهایش به منصه ظهور می رساند و دیگران را وادار به احترام به آن می کند و عملاً شواهدی از خصلت عام تصمیمات خود به دست می دهد که از جهت رشد و بالندگی آن ضروری است. این امر مستلزم سازماندهی و گسترش طلبی، اگر نه بالفعل به هر حال به طور بالقوه، است...
مختصر آنکه فاشیسم نه فقط مقنن، و نه تنها بنیادگذار نهادهاست، بلکه مربی است و مروج زندگانی معنوی. هدفش نه تنها قالب گیری مجدد صورتهای مختلف زندگی، بلکه همچنین شکل دادن به محتوای زندگی و به انسان و به شخصیت و ایمان اوست. بدین منظور، فاشیسم انضباط جاری می کند و مرجعیت و اقتدار خویش را به کار می گیرد و در ذهنها داخل می شود و بی چون و چرا فرمان می راند. به این جهت بوده که وحدت و استحکام و عدالت را شعار خود قرار داده است...
هر کس زحمت خواندن مجدد صورت مذاکرات نشستهایی را بر خود هموار کند که در آنها «جمعیتهای متحد رزمنده(2)» تأسیس شدند، خواهد دید که آنجا اثری از نظریه نیست، و آنچه هست سلسله اشارات و رهنمودها و پیش بینیهایی است که پس از آزاد شدن از بند آشفته فکریهای اجتناب ناپذیر معاصر، بناست در ظرف چند سال پرورانده و تکمیل شود و به صورت یک رشته مواضع نظری درآید و فاشیسم را به مقام آموزه ای سیاسی غیر از تمام آموزه های گذشته و کنونی برساند.
من در آن زمان گفتم که «اگر بورژوازی می پندارد ما سپر بلای آن خواهیم بود، سخت در اشتباه است. ما باید به سوی مردم برویم... ما می خواهیم طبقه کارگر به مسؤولیتهای مدیریت خو بگیرد تا پی ببرد که گرداندن یک مؤسسه صنعتی یا بازرگانی کار آسانی نیست.. ما با تعلل و دفع الوقت و اقدامات پیشگیرانه در دفاع از وضع موجود، چه در زمینه فنی و چه در قلمرو معنوی، خواهیم جنگید... اکنون که راه گرفتن جای رژیم باز است، نباید ترس به خود راه دهیم. باید به پیش یورش ببریم؛ باید وقتی رژیم فعلی برافتاد، جای آن را بگیریم. جانشینی حق ماست، زیرا ما کشور را تشویق به ورود به جنگ کردیم و به پیروزی رهنمون شدیم... برگزیدن نمایندگان سیاسی به صورتهای موجود نمی تواند ما را راضی کند؛ ما می خواهیم صاحبان همه منافع جداگانه مستقیماً نماینده انتخاب کنند... ممکن است ایراد بگیرند که این برنامه مستلزم بازگشت به اصناف است. ولی چه باک! ... بنابراین، من امیدوارم که این مجمع خواستهای اقتصادی سندیکالیسم ملی را بپذیرد...»
فاشیسم قطعاً و مطلقاً با لیبرالیسم، چه در سیاست و چه در اقتصاد، مخالف است. نباید به منظور رسیدن به هدف در مناقشات فعلی، در اهمیت لیبرالیسم قرن نوزدهم مبالغه کرد. ما نباید یکی از بسیاری نظریه هایی را که در آن قرن رونق یافت بگیریم و از آن برای امروز و فردای آدمی تا ابد، مذهب بسازیم. این خود نشانه ای [از حقیقت امور] است که در سراسر قرن نوزدهم، لیبرالیسم به مردم بسیار متمدنی مانند آلمانیها بکل ناشناخته بود، به استثنای تنها یک مورد که به «پارلمان خنده آور فرانکفورت» معروف شد و بیش از یک فصل دوام نکرد. آلمان بیرون از چارچوب لیبرالیسم و در ضدیت با آن به وحدت ملی دست یافت. لیبرالیسم با خلق و خوی مردم آلمان بیگانه به نظر می رسد که ذاتاً و اساساً طالب حکومت فردی اند. لیبرالیسم مقدمه ی تاریخی و منطقی هرج و مرج است. مراحل سه گانه دستیابی آلمان به وحدت عبارت بودند از جنگهای 1864 و 1866 و 1870 به سرکردگی «لیبرالهایی» مانند مولتکه(3) و بیسمارک. اگر نقش لیبرالیسم در ایجاد وحدت ایتالیا با خدمات ماتسینی(4) و گاریبالدی مقایسه شود که لیبرال نبودند، دیده خواهد شد که نقشی بسیار ناچیز بوده است. اگر مداخله فرد غیرلیبرالی مانند ناپلئون سوم نبود، ما اکنون ایالت لُمباردیا را نداشتیم، و اگر دخالت فرد غیرلیبرال دیگری همچون بیسمارک در سادُوا (5) و سِدان (6) نبود، به احتمال بسیار قوی در 1866 ناحیه ی ونتسیا(7) به دستمان نمی افتاد و در 1870 وارد شهر رم نمی شدیم...
اما سرباز زدن فاشیسم از پذیرش سوسیالیسم و دموکراسی و لیبرالیسم نباید حمل بر آن شود که مستلزم تمایل به واپس راندن جهان به مواضع پیش از 1789 [یعنی انقلاب کبیر فرانسه] است. سلطنت مطلقه و حکومت کلیسا متعلق به گذشته است. امتیازات ویژه فئودالی و تقسیم جامعه به کاستهای بسته و محصور، کارش تمام و مرده است. تصور فاشیستی از اقتدار و مرجعیت هیچ وجه مشترکی با دولت پلیسی ندارد.
دولت اهل کشور را برای شهروندی تربیت می کند، از رسالتشان آگاهشان می سازد، به وحدت سوقشان می دهد؛ عدالتش میان منافع متغایر شهروندان هماهنگی به وجود می آورد؛ خودش پیروزیهای فکری در قلمرو علم و هنر و حقوق و همبستگی انسانی را به نسلهای آینده می رساند؛ مردمش را از مرحله زندگی بدوی قبیله ای به فراخنای حکومت امپراتوری، یعنی بالاترین جلوه قدرت انسانی، بالا می برد. دولت خاطره کسانی را که برای تضمین امنیتش یا اطاعت از قوانینش جان خود را فدا کردند به نسلهای آینده منتقل می کند؛ برای آیندگان سرمشق و نمونه به دست می دهد و نام سردارانی را که سرزمینش را گسترش بخشیدند و نوابغی را که نام آورش ساختند ثبت و ضبط می کند. هر وقت احترام به دولتی کاستی بگیرد و گرایشهای متلاشی کننده و گریز از مرکز افراد و گروهها چیرگی یابد، ملتها گام در راه انحطاط و تباهی می گذارند...
لیبرالیسم به معنای فردگرایی است، ولی فاشیسم جمع را اصل قرار می دهد. دولت فاشیستی، آفریده ای یکتا و بدیع است. انقلابی است نه ارتجاعی، زیرا از پیش چاره پیدا می کند. برای برخی از مشکلات عام که در زمینه سیاست در نتیجه از هم پاشیدگی احزاب و غصب اختیارات به وسیله پارلمانها و بی مسؤولیتی مجامع [قانونگذاری] پیش آمده است، و در قلمرو اقتصاد در اثر وظایف متعدد و روزافزونی پدید می آید که اتحادیه های کارگری و انجمنهای بازرگانی با همه توافقها و منازعاتشان بر عهده می گیرند و هم در سرمایه داران و هم در کارگران تأثیر می گذارد، و در حوزه اخلاق ناشی از نیازی است که به نظم و انضباط و اطاعت از اصول اخلاقی میهن پرستی احساس می شود.
فاشیسم می خواهد دولت نیرومند و زنده و بنیادشده بر شالوده مستحکم پشتیبانی مردم باشد. دولت فاشیستی خواستار فرمانروایی بر حیطه اقتصاد مانند همه حوزه های دیگر است؛ و به وسیله نهادهای شراکتی و اجتماعی و آموزش خود، و به یاری تمام نیروهای سیاسی و اقتصادی و معنوی ملت که همه همگروه و متشکل شده و در سراسر دولت گسترش یافته اند، با اقدامات خویش در اقصا نقاط کشور تأثیر بگذارد و تأثیرش احساس شود...
امروز من بر این اعتقادم که فاشیسم اندیشه و آموزه و واقعیتی جهانگیر است؛ از جهت نهادهای خاصش ایتالیایی است، ولی به دلیل ماهیتش سراسر جهان را در بر می گیرد. از این رو، همه کس می تواند اروپایی را پیش بینی کند که آموزه و عمل فاشیسم سرچشمه الهام نهادهایش باشد؛ به تعبیر دیگر، اروپایی متوسل به چاره های فاشیستی برای مشکلات گریبانگیر دولت امروزی، دولت قرن بیستم که با دولتهای پیش از 1789 و با دولتهای تشکیل شده بلافاصله پس از آن تاریخ، بسیار تفاوت دارد. فاشیسم امروز به نیازهای جهانی پاسخ می دهد.

پی نوشت ها :

1- Benito Mussolini, The Doctrine of Fascism, tr. E. Cope, third edition(Florence: Vallechi publishers, 1938) pp. 10-25, 30-40, 49.
2- Fasci di combattimento جمعیتها یا اتحادیه هایی که موسولینی و عده ای نامتجانس از تندروها و رزمندگان سابق جنگ جهانی اول روز 23 مارس 1919 در شهر میلان تأسیسشان را اعلام کردند.(مترجم)
3- Helmuth von Moltke(1891- 1800). سردار آلمانی که ارتش پروس را با حمایت بیسمارک از نو سازمان داد و به ریاست ستاد کل رسید و آن کشور را در جنگهایش با دانمارک(1864)، با اتریش (1866)، و با فرانسه (71-1870) به پیروزی رسانید. (مترجم)
4-Giuseppe Mazzini(1872- 1805). میهن پرستان ایتالیایی که با گاریبالدی همکاری داشت و در راه وحدت آن سرزمین زحمات فراوان کشید. (مترجم)
5- Sadowa. دهکده ای در چکسلواکی که ارتش اتریش در آن در 1866 از پروس شکست خورد. (مترجم)
6- Sedan. شهری در شمال شرقی فرانسه که پروس در 1871 ارتش فرانسه را در آن شکست قطعی داد و ناپلئون سوم امپراتور فرانسه را به اسارت گرفت. (مترجم)
7-Venezia.

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو