نویسنده: موریس کرَنستن
مترجم: عزت الله فولادوند




 

بردباری [یا تساهل یا تسامح یا مدارا] روش تحمل و چشم پوشی است وقتی چیزی وجود دارد که آن را دوست نداریم یا پسندیده نمی دانیم. بردباری باید از آزادی متمایز دانسته شود زیرا مستلزم وجود چیزی است که معتقدیم ناگوار یا شر است.* وقتی می گوییم آزادی حکمفرماست، لازمه ی آن هیچ گونه انتقاد از کسانی نیست که گفته می شود آزادند یا استفاده ای که چنین کسان از آزادی خویش می کنند. حتی نویسندگانی هستند که واژه «آزادی» را به اِعمال حق انسانی انتخاب اختصاص می دهند و با میلتن [شاعر انگلیسی] همفکرند که «تنها نیکمردان می توانند آزاد باشند». اما در بردباری، محکوم کردن و بد دانستن و مردود شمردن مستتر است. وقتی از چیزی لذت می بریم، یا چیزی عموماً محبوب یا پسندیده است، نمی گوییم آن را تحمل می کنیم یا نسبت به آن بردباری نشان می دهیم. وقتی از آزادی بیان و مذهب و رفت و آمد سخن می گوییم، بیان و مذهب و رفت و آمد چیز خوبی تلقی می شود یا چیزی که اخلاقاً نه دارای ارزش مثبت است و نه منفی. اما هنگامی که بحث بردباری به میان می آید. از بردباری نسبت به مرتدان یا دگراندیشان یا ملحدان صحبت می کنیم که همه روزگاری بدکار و فاسق شمرده می شدند، یا از بردباری در قبال روسپیگری یا قمار یا خرید و فروش مواد مخدر سخن می گوییم که هنوز عموماً از شرور و آفات دانسته می شوند. پس بردباری یعنی اول بد دانستن و محکوم کردن و سپس تحمل و مدارا، یا به عبارت ساده تر، تحمل اساساً خود یعنی بد دانستن و محکوم کردن.
تی .اس. الیوت(1) روزی با این گفته خوانندگانش را به شگفت آورد که: «فرد مسیحی نمی خواهد با او مدارا شود.» منظور او، برخلاف پندار عده ای، این نبود که مسیحی در حسرت شهادت است، بلکه می خواست بگوید مسیحی نمی خواهد صرفاً تحمل شود، بلکه خواهان چیز بهتری است- می خواهد محترم و گرامی داشته شود و دوستش بدارند. آنچه الیوت از طرف مسیحیان گفت بدون شک ممکن است از جانب یهودیان یا مسلمانان یا مورمونها یا سیاهان یا هر اقلیت دیگری نیز گفته شود که اعضای آن می بینند جامعه ای بزرگتر با آنان مدارا می کند. بردباری همیشه صرفاً بردباری است. از برابری کمتر است همانگونه که با آزادی فرق دارد، و سخت غیر از برادری است. به این دلایل، بردباری بسیار از کمال مطلوب فاصله دارد، زیرا، به اصطلاح، استلزاماً آلوده به شر و بدی است که در معنایش مستتر است.
بردباری را باید از بی اعتنایی متمایز دانست. کسی که درباره ی چیزی هیچ احساسی ندارد، نسبت به آن بی اعتناست نه بردبار، زیرا اگر هیچ احساسی نداشته باشد، نمی توان گفت آن چیز را خوش نمی دارد یا ناپسند می شمارد. کسی که از چیزی به هیچ وجه ناراحت نیست، نمی تواند مدعی شود که آن را تحمل می کند. بعضی از منتقدان بردباری مذهبی گفته اند که اینگونه بردباری بر بی اعتنایی به مذهب دلالت می کند، و بی اعتنایی به مذهب بد است. اینجا باید میان بستگی منطقی و بستگی تاریخی فرق بگذاریم. واقعیت تاریخی شاید احتمالاً این باشد که افزایش بردباری مذهبی در روش حکومتهای فرانسه و انگلستان در سده ی هجدهم از کاهش شور و حرارت مذهبی و روی آوردن بیشتر به این دنیا و، خلاصه، از بی اعتنایی سرچشمه می گرفت. ولی به فرض هم که چنین باشد، باید بین آن بردباری و این بی اعتنایی فرق گذاشت، زیرا معنای دو لفظ با هم تفاوت مهم دارند. بسیاری کسان بوده اند مانند هابز که شخصاً اعتنایی به مذهب نداشته اند ولی با بردباری مذهبی مخالفت ورزیده اند، و خیلی کسان همچون لاک که اعتقادهای مذهبی قوی داشته اند اما موافق بردباری مذهبی بوده اند.

شقوق دیگر در برابر بردباری

غالباً می گویند شق دیگر در برابر بردباری، تعقیب و آزار(2) است. ولی حصر شقوق ممکن به این دو، گمراه کننده است. تعقیب و آزار بنا به تعریف همیشه نادرست و نارواست. اخلاقاً محکوم کردن جزء معنای آن است. ولی آیا شق بدیل بردباری همیشه روش نادرست و نارواست؟ مثلاً، آیا منع خرید و فروش مواد مخدر ناحق و نادرست است؟ آیا تعقیب و آزار است؟ لجاج و خیره سری است که کسی بگوید هر چیزی که تحمل نمی شود، موردی از تعقیب و آزار است. تعقیب و آزار یکی از شقوق در برابر بردباری است. شق دیگری نیز هست که باید به زبانی خالی از ارزشگذاری بیان شود، هر چند یکی از مشکلات محوری هر نظریه اجتماعی این است که چنین زبانی همیشه دستیاب نیست. تقریباً در همه واژه هایی که از آنها در بحث از مشکلات اجتماعی و سیاسی استفاده می کنیم، عنصری هنجاری [یا یک بایست] نهفته است. شاید چون واژه بهتری نیست، شرط خردمندی این باشد که لفظ «جلوگیری» را به عنوان بدیل «بردباری» به کار ببریم. کسی که بپرسد آیا تعقیب و آزار دگراندیشان مذهبی در قرن سیزدهم [میلادی] در اروپا توجیه پذیر بود، با سخن گفتن از تعقیب و آزار از آغاز نوعی پیشداوری وارد مسأله می کند. اما می توان بحثی بیطرفانه در این باره داشت که آیا در آن زمان و مکان جلوگیری از دگراندیشی مذهبی توجیه پذیر بود، زیرا حتی کسانی که به آن کار دست زدند، اگر بودند اعتراضی نمی داشتند که نام آن را جلوگیری بگذارند.
بسیاری از نویسندگان با سیاستهای مبتنی بر نابردباری مخالف بوده اند، اما کمتر کسی به خود اجازه داده از نابردباری دفاع کند. دلیل این امر آشکارا این بوده که نابردباری در زندگی خصوصی نقیصه یا ضعفی اخلاقی دانسته می شود، نقیصه ای مرتبط با نخوت و تکبر و کوته بینی و ناشکیبایی. بنابراین، نابردباری به گوش خوش نمی آید. جیمز فیتس جیمز استیون(3) در مقام مخالفت با نظریه جان استوارت میل در هواداری از بردباری، علناً به دفاع از نابردباری برخاست، و گرچه استدلالهایش طوری بود که احتمال داشت بیشتر نزد اکثریت مقبول بیفتد، به هیچ وجه آنچنان مانند میل در نظر مردم توفیقی پیدا نکرد. پیدا بود که استیون زبان و بیان خوبی برای ادای مقصود برنگزیده است. بیشتر پشتیبانان آنچه استیون از آن به نام نابردباری یاد کرده است، هنگامی که از جلوگیری به جای بردباری دفاع کرده اند، ترجیح داده اند از نظم و انضباط و مرجعیت و نظارت سخن بگویند.

نگرش مشرکان و نگرش مسیحیان

مشکل محوری بردباری در تاریخ غرب، قرنها مشکل بردباری مذهبی بود. این یکی از نتایجی بوده که غرب با آن روبرو شده چون مسیحیت دین آن بوده است. ادیان چند خدایی ذاتاً بردبارترند. مثلاً یونانیان گرچه در زمینه ی آداب و تشریفات و نهادهای دینی محافظه کار بودند، ولی بسیاری انواع اعتقادهای کلامی را روا می دانستند و اجازه می دادند. جایی که بسیاری خدایان بودند، بسیاری جزمیات دینی نیز می توانست وجود داشته باشد. سقراط و فیثاغوریان هدف تعقیب و آزار قرار گرفتند ولی نه به جهات دینی، بلکه به دلیل این اتهام که اخلاق و امنیت سیاسی جامعه را به خطر می اندازند. سیاست رومیان آنچنان ثابت نبود و بین آسانگیری عمومی و جلوگیری از برخی فرقه های خاص- به ویژه، اما نه فقط، مسیحیان- نوسان می کرد. بردباری رومیان دست کم به یک تصور مشخص دینی محدود می شد، یعنی اعتقاد به اینکه ایزدان، اگر کسانی از پرستش آنان کوتاهی می کنند، همه قوم را به این جرم به کیفر خواهند رساند.
آباء کلیسا درصدر مسیحیت چون خود هدف تعقیب و آزار رومیان قرار گرفته بودند، با بردباری دینی علی الاصول موافق بودند. ولی همینکه قسطنطین [یا کنستانتینوس اول، امپراتور مقتدر روم از 306 تا 337 میلادی] مسیحیت را دین رسمی دولت[روم] اعلام کرد، مشرکانی که پیشتر آزارگر بودند، آزار دیده شدند. با اینهمه، باید برای ثبت در تاریخ گفت که جلوگیری مسیحیان از شرک هرگز به حد بی رحمی گذشته رومیان نرسید. آوگوستینوس قدیس که خود از نخستین طرفداران جلوگیری از ارتداد بود، مع هذا بخصوص قید می کرد که مجازات اعدام برای مرتدان ناحق و نادرست است. عده ی نسبتاً اندکی که امپراتوران مسیحی فرمان به کشتنشان دادند، معمولاً به جرم جادوگری اعدام شدند، نه به علت پرستش خدایان دروغین.
در اوایل قرون وسطا، سیاست جلوگیری ملایم کلاً ادامه داشت. از اواخر قرون وسطا تا رنسانس و عصر اصلاح دین و نهضت ضد اصلاح دین، مسیحیان اروپایی بردباری را علی الاصول کنار گذاشتند. مسیحیان انگشت شماری که همچنان به بردباری مذهبی روی خوش نشان می دادند، درست به دلیل قلت عده امروز جلب توجه می کنند. در میان ایشان از آناباپتیستهای آلمان و ارمنیان هلند و تسوینگلی(4) در سویس و کاستلیو(5) در فرانسه و سوکینوس (6) در لهستان می توان نام برد. ولی مذاهب عمده پروتستان، اعم از لوتری و کالوینیستی و اَنگلیکن، در نابردباری دست کمی از مذهب کاتولیک نداشتند. ابزار عمده ی کلیسای کاتولیک برای اِعمال انضباط مذهبی، دستگاه تفتیش عقاید بود که آزادانه و به وفور به منظور نجات نفوس گمراه و بازگردانیدن آنان به سوی خدا، به شکنجه و کیفر مرگ متوسل می شد.
مسیحیان در دفاع از منع و سرکوب دلایل متعدد دارند. بعضی از نویسندگان استدلال قدیم مشرکان را تکرار می کنند که خدا از اعمال ارتدادی ناخشنود می شود و احتمال دارد برای مجازات همه ی جماعت بلا بر سر آنان نازل کند. نویسندگان دیگر بر این نکته تکیه می کنند که ارتداد جرم است و یکی از انواع شورش بر مراجع قانونی، و عهدی را که (ولو به وکالت) هنگام غسل تعمید بسته شده است نقض می کند، و جرم را نمی توان تحمل کرد. استدلال ظریفتری نیز هست که، بر طبق آن، مرجعیت کلیسا همان قدر برای ادامه ی وجود جامعه ی مدنی ضرورت دارد که مرجعیت دولت؛ بنابراین، آنان که در برابر کلیسا گردن کشی می کنند مانند کسانی هستند که تکلیف خود را به پادشاه زیر پا می گذارند. از این رو، اعضای فرقه های مذهبی کاتارها(7) و والدوسیان(8) و آلبیگائیان(9) و مانند آنها را برخی از نظریه پردازان کاتولیک شورشیان آشوبگری می دانند که با قدرت حاکم وارد جنگ می شوند. مذهب حَقه، جمیع آدمیان را در عین امنیت در یک پیکر ملی و مدنی با هم پیوند می دهد، و لذا دگراندیشی و ارتداد ممکن است راه را برای هرج و مرج هموار سازد. به علاوه، همه ی این نویسندگان مسیحی معتقدند که تحمل ارتداد خدمتی به شخص ذی ربط نیست، زیرا وی را در راه خطا تنها گذاشتن به معنای رها کردن او در گنهکاری و مواجه با لعنت ابدی در آخرت است. از این رو، اِعمال مجازاتهای دردناک و حتی کیفر مرگ واقعاً سنگدلی تلقی نمی شود اگر بدین وسیله بتوان شخص خطاکار را از عذاب به مراتب بزرگتر دوزخ رهانید.

دلایل فلسفی به طرفداری از بردباری

کسی که استدلالهای مسیحیان هواخواه جلوگیری را مورد بحث قرار داد و به این سبب بیش از همه اشتهار یافت، فیلسوف انگلیسی جان لاک بود. در قرن هفدهم، مسیحیان عموماً اعتماد گذشته را به سرکوب کم کم از دست می دادند، هر چند این کار هنوز ادامه داشت. یگانگی جهان مسیحی آشکارا پایان یافته بود و احتمال نداشت تجدید شود. پروتستانتیسم به صورتهای گوناگون رفته رفته در دنیا به نیرومندی کاتولیسیسم شده بود. تصور مذهب حَقه ی واحد در برابر ارتداد، دیگر معنا نداشت. از این گذشته، پروتستانتیسم گرچه بردباری را تبلیغ نمی کرد، ولی کمر به تبلیغ اصولی بسته بود که بناچار به مطالبه ی بردباری می انجامید. تعلیم پروتستانی دایر بر اینکه هر کس باید کشیش خود باشد، دلیل و اساسی به دست فرد دگراندیش می داد به همان محکمی دلایل سخت کیشان که ادعا کند مذهب او مذهب حَقه است. پیر بِل(10) در 1682 در نوشته ای به نام اندیشه هایی درباره ی ستاره ی دنباله دار(11) بحث کرد که اخلاق و مستقل از دین است. نویسندگانی مانند او اعتماد به سودمندی و عادلانه بودن جلوگیری از افکار نامرسوم و غیرمکتبی را متزلزل کردند.
دفاع لاک از بردباری که در نوشته ی او نامه ای در باب بردباری(12) مطرح شد و در 1688 انتشار یافت. نخستین دفاعیه از این قسم نبود، اما نخستین استدلال منظم و روشمند به طرفداری از آن بود. نخستین سخن لاک این است که منع و سرکوب روش مؤثری نیست. می توان از زور استفاده کرد برای واداشتن کسی به اینکه فلان شکل از اعمال عبادی مسیحی را به جای آورد؛ اما زور نمی تواند کسی را در خلوت جان و دلش به هیچ ایمان و اعتقادی پای بند سازد. آنچه زور می تواند بکند این است که شخص را وادار به تظاهر کند که او نیز یکی از مؤمنان مکتبی و سخت کیش است. لاک می گوید چنین روشی نه تنها بی فایده، بلکه اخلاقاً زیان آور است زیرا ناگزیر به دو رویی و ریا دامن می زند. بدین ترتیب، او استدلال کاتولیکها را از بیخ و بن رد می کند که می گویند زور- تا چه رسد به شکنجه و اعدام- ممکن است کسی را به راه فلاح و رستگاری بیاورد.
دوم، لاک به رد این استدلال قدیمی می پردازد که وظیفه ی مذهبی شخص برابر با وظیفه او نسبت به دولت است، و جامعه ی مدنی به کام هرج و مرج می رود اگر دگراندیشی مذهبی تحمل شود. لاک می گوید کلیسا «جامعه ای اختیاری» است و رسالتی در این دنیا مستقل از وظایف دولت دارد. کلیسا برای رستگاری آدمیان به وجود آمده است، و تنها از راه اقناع و اساساً به وسایل دور از خشونت می تواند در ایفای رسالتش کامیاب شود. اما دولت به منظور حفظ و حراست حقوق آدمیان - یعنی حیات و آزادیها و دارایی آنان- پا به عرصه هستی نهاده است، و لذا استفاده از زور به عنوان ضمانت اجرایی نهایی، بخش ضروری کارکرد دولت است. همان طور که رستگاری و فلاح آدمیان به دولت مربوط نیست، استفاده از زور نیز به کلیسا ربطی ندارد. وانگهی، دولت هیچ گونه شناخت حقیقی ندارد که مذهب حقه چیست. به عقیده ی فرمانروایان ایرانی، دین بر حق، اسلام است؛ به نظر حکمرانان اسپانیا، مذهب حقه، کاتولیسیسم است؛ و به اعتقاد پادشاهان انگلستان، مذهب اَنگلیکن. ممکن نیست آنان همه درست بگویند. بنابراین، رسمی شدن هیچ مذهبی دلیل بر حقانیت آن نیست. هر کسی ایمان خودش را دارد، و وجدان هر شخصی مستحق احترام برابر است.
نظریه ی لاک راجع به بردباری رابطه نزدیک دارد با نظریه ی او درباره ی آزادی. او قائل به این بود که یکی از بنیادی ترین علتها برای وجود دولت حفظ حق طبیعی آزادی آدمی است، و بنابراین، استدلال می کرد که دولت تنها هنگامی حق دارد علیه کسی به زور متوسل شود که حفظ حقوق دیگران ایجاب کند. به عقیده ی لاک، بعضی چیزها تحمل کردنی نبود: 1) ترویج «عقاید ضد جامعه ی بشری یا ضد قواعد اخلاقی که وجودشان برای حفظ جامعه مدنی ضروری است»؛ 2) هر گونه ادعایی برای برخورداری از «امتیازات ویژه مخالف حق مدنی جامعه»؛ 3) فعالیت «کسانی که به هر مناسبتی آماده اند حکومت را در دست بگیرند و اموال و داراییهای سایر اتباع را تصاحب کنند»؛ 4) بیعت با یکی از شهریاران بیگانه؛ و 5) انکار وجود خدا.
لاک دلیلی بامزه و قدری عجیب می آورد که چرا نباید نسبت به ملحدان بردباری نشان داد. می گوید کسی که به خدا ایمان ندارد نمی تواند سوگند صحیح و معتبر یاد کند، و سوگند و میثاق «پیوند جامعه بشری است». او همچنین به بردباری نشان دادن به کاتولیکها راغب نیست، نه به جهات مذهبی، بلکه به این دلیل (که دلیل بدی هم نیست) که می گوید کاتولیکها با یکی از شهریاران بیگانه، یعنی پاپ، بیعت کرده اند و لذا اتباع وفادار پادشاه انگلستان نیستند.
استدلال لاک به هواداری از بردباری هنگامی که نخست انتشار یافت، کاملاً نوظهور می نمود، اما سرانجام به صورت یکی از احکام عقل سلیم و شعور متعارف درآمد. مدافعان و توجیه گران کاتولیک بعدی، میان سه قسم بردباری قائل به تمایز شدند: 1) بردباری در خصوص جزمیات کلامی و مذهبی، 2) بردباری مدنی عملی، و 3) بردباری حکومتی سیاسی. اولی مانند همیشه با مقاومت سرسختانه روبرو شد. قول بر این بود که تعالیم کلیسای کاتولیک حقیقت مطلق و متقن است، و لذا تحمل هر عقیده ای مغایر با آن به معنای تحمل کذب است، و چون هر عاقلی به وضوح مکلف به تصدیق حقیقت و رد کذب است، این امر تکلیف مطلق ایجاد می کند به مردود دانستن هر تعلیم مذهبی یا اخلاقی مغایر با تعالیم آن کلیسا که معصوم و لغزش ناپذیر است. اما آنچه بردباری مدنی عملی نامیده می شد بتدریج نزد کاتولیکها پذیرفته شد. نظر بر این قرار گرفت که هر فرد مسیحی مکلف است میان خطا و خطاکار فرق بگذارد. با خطا همیشه باید مقابله کرد، ولی چون دین مسیح حکم به احسان و نیکوکاری می کند، خطاکار را باید همنوع دانست و، بنابراین، از تعقیب و آزار وی خودداری ورزید. در مورد بردباری حکومتی سیاسی، نظریه ی بعدی کاتولیکها دوپهلو بود، زیرا احساس می شد باید برای اقلیتهای کاتولیک در کشورهای پروتستان مدعی بالاترین حق بردباری ممکن شد، ولی بدون ایجاد تعهدی مشابه برای حکومتهای کاتولیک که اقلیتهای پروتستان را تحمل کنند. بنابراین، تصدیق می شد که کاربرد اصل بردباری حکومتی سیاسی، در کشورهای تابع اصل جدایی دین از دنیا و در «کشوری حقیقتاً مسیحی» تفاوت می کند.
برجسته ترین مبلغ و پشتیبان بردباریِ بیشتر در قرن نوزدهم جان استوارت میل بود. استدلال میل از بسیاری جهات در همان خطوطی سیر می کرد که لاک مقرر داشته بود، منتها میل کمتر از لاک قائل به محدودیت برای بردباری بود. میل مصرانه می گفت تنها دلیل موجه برای دخل و تصرف در آزادی کسی، حصول اطمینان معقول از وجود خطر برای آزادی دیگری است. بعلاوه، لاک فقط می خواست آزادی فرد را از دخل و تصرف دولت و اولیای کلیسا محفوظ بدارد، حال آنکه میل هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر نگران محدودیت آزادی آدمی در نتیجه قوانین نانوشته- یعنی فشار عرف و عادت و افکار عمومی- می شد. هدف میل تعمیم بردباری از قلمرو سیاست به عرصه اخلاق و آداب بود یا، به اصطلاح او، هر عمل شخص که تنها به خودش مربوط می شد. میل در عهد ملکه ی ویکتوریا می زیست، یعنی در جامعه ای که نه تنها با اموری مانند همخانگی زن و مرد بدون ازدواج، و زنا، و کار کردن در روزهای یکشنبه مخالف بود، بلکه هر کسی را که مرتکب این گناهان می شد با اعمال کیفر اجتماعی طرد و از خود راندن سخت به مجازات می رساند. میل احساس می کرد که قوانین نانوشته بیشتر به مردم ستم روا می دارند و نفس آنان را می برند تا قوانینی که دولت به اجرا می گذارد، و آزادی و استعدادهای گوناگون انسان نمی تواند در جوّ اختناق و سرکوب به شکوفایی برسد. میل خواستار بردباری بود زیرا عقیده داشت که بالاترین ارزش اخلاقی به آزادی و فردیت و تنوع طبایع و استعدادها تعلق می گیرد و شرف بیشتر آدمی به همین امور است.
تواناترین منتقد میل، جیمز فیتس جیمز استیون در کتاب آزادی، برابری، برادری(13)، در جواب کتاب میل در آزادی، دلیل آورد که نابردباری برای حفظ جامعه ضروری است. او می گفت تأسیس دولت لیبرال یا آزادیخواه دقیقاً به این علت ممکن شده است که جامعه می تواند به یاری قوانین نانوشته به خود انضباط بدهد. بسیار خوب است که نابردباری اجتماعی آدمیان را مجبور به مراعات قوانین حاکم بر رفتار کند که حکمت قرون خوبی آنها را نشان داده است. استیون معتقد بود ادعای میل دایر بر وجود طبقه ای از اعمال مربوط به خود شخص که تأثیری به حال دیگران ندارد و لذا حقاً باید تحمل شود، ادعای بی پایه ای است، زیرا تقریباً هر عمل شخص در دیگری تأثیر می گذارد. خودکشی و زیاده روی و شهوت رانی و هرزگی و امثال آن چیزی نیست که تنها به خود عامل آسیب برساند. طبقه ی اعمال مربوط به خود شخص، مفهومی خالی از مصداق است. بنابراین، چون تقریباً هر رفتاری به دیگران نیز مربوط می شود، جامعه حق دارد به همین گستردگی فعلی دخل و تصرف کند. استیون استدلال می کرد که عامه مردم آنقدر هوش و باریک بینی ندارند که خود به وضع مجموعه ای از قواعد اخلاقی موفق شوند و آنچنان از شخصیت محکم برخوردار نیستند که به فرض هم که چنین قواعدی گذاردند، از آن اطاعت کنند. از این رو، اگر بناست اخلاق پابرجا بماند، نوعی ضمانت اجرایی از بیرون لازم است. استیون همچنین نظر دیگر میل را مردود می دانست که تنوع و گوناگونی در نفس خویش خوب است. او حرفی نداشت که خوبی گونه های مختلف دارد، ولی می گفت این دلیل نیست که گوناگونی نیز ذاتاً خوب باشد. ملتی که نیمی از جمعیت آن تبهکار باشند مسلماً در میان خود تنوع بیشتری دارد تا ملتی که مردمش سراسر راست و درستند، اما به این دلیل ملت بهتری نیست. استیون عقیده داشت دگراندیشی از برای نفس دگراندیشی، بلهوسی و قلندرمسلکی ناشی از احساسات بازاری و سطحی است و محکوم است. رفتار نامتعارف و غریب و عجیب نشانه ضعف است نه قوت، و اجبار و قید و بند نه تنها بد نیست، بلکه محرک تلاش و کوشش بیشتر است. استیون حتی معتقد بود که نابردباری ملازم با روح پیرایشگری(14) یکی از بزرگترین عوامل خیزش و پیشی گرفتن انگلستان از دیگر ملتها در ترقیات صنعتی و اجتماعی بوده است.

بردباری سیاسی

با ظهور حکومتهای توتالیتر در قرن بیستم، مشکل بردباری جنبه ای تازه پیدا کرد. بردباری با نابردباران یکی از مشکلات حاد حکومتهای دموکرات و آزادی دوست شد. به علت آشوبهایی که نهضت فاشیستی آزوالد مازلی(15) و پیروان پیراهن سیاه او برمی انگیختند، حکومت انگلستان در 1936 پوشیدن اونیفورمهای سیاسی را ممنوع کرد. در حکومت کارگری [هارولد] ویلسن نیز کوشش به عمل آمد هر گونه عملی به منظور تبعیض نژادی در آن کشور قدغن شود. پس از جنگ جهانی دوم، وقتی چند تن از کمونیستهای امریکایی عاملان روسیه یاکوبا از آب درآمدند و به نظر رسید همه کمونیستها به شوروی وفادارترند تا به امریکا، دولت ایالات متحد با این مشکل روبرو شد که چقدر ممکن است، بدون ایجاد خطر، به کمونیستها بردباری نشان دهد. تصور می رفت موقعیت کمونیستهای قرن بیستم در امریکا مشابه موقعیت کاتولیکهای قرن هفدهم در انگلستان است، و بسیاری از امریکاییان به یاد لاک افتادند که گفته بود اینگونه کسان خود موجب محروم شدن خویش از حق بهره مندی از بردباری می شوند. سایر امریکاییان استدلال می کردند که سرکوب بیهوده است، و ممنوعیت آشکار سازمانهای کمونیستی کمکی به حفظ دولت از آثار شوم فعالیتهای پنهانی کمونیستها نمی کند، و لذا محدود کردن بردباری سیاسی چون بی آنکه جاسوسان را از میان بردارد فقط شهیدسازی خواهد کرد، سودی به حال هیچ کس نخواهد داشت. بنابراین، با توجه با آنچه گذشت، نمی توان گفت دلایل له و علیه بردباری سیاسی در قرن بیستم، با مناظراتی که خاطر نسلهای پیشین را مشغول می داشت، تفاوت بزرگی کرده است.

پی نوشت ها :

* Maurice Cranston, «Toleration,» Encyclopedia of Philosophy, ed. Paul Edwards. 1967.
1- T. S. Eliot(1965- 1888). شاعر و منتقد امریکایی که بعد در انگلستان اقامت گزید و کاتولیک شد. (مترجم)
2- Persecution.
3- James Fitzjames Stephen(1894-1829). قاضی و حقوقدان انگلیسی. (مترجم)
4- Huldereich/ Ulrich Zwingli(1531-1484). متکلم و مصلح دینی سویسی پروتستان. (مترجم)
5- Sebastianus Castellio (به فرانسه: سباستین شاتیون: 1563- 1515). متکلم و اومانیست پروتستان فرانسوی.(مترجم)
6- Laelius Socinus (به ایتالیایی: للیو سوتسینی: 1562-1525) متکلم ایتالیایی. (مترجم)
7- the Cathari(معنای تحت الفظی به یونانی: پاکان). اعضای نهضتی مذهبی، متأثر از ثنویت و مانویت و گنوستیسیسم و آراء مرقیون، که در سده های یازدهم و دوازدهم میلادی از شرق به غرب اروپا راه یافتند و بابی رحمی به دست کاتولیکها قلع و قمع شدند. (مترجم)
8- the Waldenses. یکی از فرقه های پروتستان که اعضای آن به توسط پاپ تکفیر شدند ولی چهار قرن مقاومت کردند و به پروتستانهای آلمان و سویس پیوستند تا سرانجام در اواسط سده نوزدهم در فرانسه به آزادی کامل دست یافتند. (مترجم)
9- the Albigenses (منسوب به شهر آلبی یا آلبیگا در جنوب فرانسه). یکی از شاخه های
10- Pierre Bayle(1706-1647). نویسنده و فیلسوف فرانسوی و یکی از بنیادگذاران مکتب عقلی در فرانسه. (مترجم)
11- Pensees sur la comete.
12- Epistola de Tolerantia.
13-Liberty Equality, Fraternity.
14- Puritan spirit. «... ترکیبی از عقاید اجتماعی، سیاسی، اخلاقی، و دینی که در میان پروتستانهای انگلستان و امریکا رواج دارد. پیرایشگران کمال جامه را در استقرار سلطنت الاهی می دانستند، و طرفدار نظارت مطلق در اعمال فردی بودند...» دایرة المعارف فارسی. (مترجم)
15-Oswald Mosley(1980- 1896). رجل سیاسی انگلیسی که به احزاب مختلف پیوست و سرانجام در 1931 از حزب کارگر جدا شد و اتحادیه فاشیستهای بریتانیا یا پیراهن سیاهان را در ایام قدرت گرفتن هیتلر تأسیس کرد. (مترجم)

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو