نویسنده: دانیل شیرو
مترجم: عزت الله فولادوند




 

دنیا می داند که در 1989 کمونیسم در اروپای شرقی فرو ریخت و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی گام در راهی نهاد که ممکن است به معنای پایان کار سوسیالیسم باشد و حتی تمامیت ارضی آن کشور را به خطر بیندازد.* اما دانستن این موضوع مساوی با آگاهی به علتهای آن واقعه نیست. به همین وجه، گر چه آثار استراتژیک انحلال پیمان ورشو و شورای کمکهای اقتصادی متقابل روشن است، همه ی نتایج رویدادهای انقلابی مذکور به آن وضوح نیست.
نگریستن به «انقلاب 1989» از بسیاری جهات و زاویه ها امکان پذیر است. در این مورد نیز مانند دیگر رویدادهای بزرگ انقلابی- از قبیل انقلاب کبیر 1789 فرانسه و انقلابهای 1848 اروپا و انقلاب بلشویکی 1917 و انقلاب 1949 چین- از راه تحلیلهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی تنها تا حدودی می توان به آنچه روی داده بینش حاصل کرد. همه چیز به این گره خورده است ولی هیچ تحلیلی بتنهایی نمی تواند جمیع جنبه های اینگونه رویدادهای عظیم و بنیاد برانداز را در بر بگیرد. هنوز پس از دویست سال، مباحثه و مناظره بر سر انقلاب کبیر فرانسه ادامه دارد و امکان تعبیر و تفسیرهای تازه منتفی نیست. گر چه امروزه پس از دو قرن، مناقشات سیاسی زاییده آن انقلاب تا حدی از حرارت افتاده است، اما نباید فراموش کرد که بیش از یکصد و پنجاه سال داغ ترین مسأله در قلب صحنه سیاسی اروپا و جهان بود.
از این رو، اگر رویدادهای 1989 دهها سال در آینده همچنان اساس بحثهای سیاسی و علمی شورانگیز باقی بماند، نباید در شگفت شویم. از این گذشته، باید افزود که مهمترین میدان مشاهده را دوره های انقلابی در اختیار علاقه مندان به مبحث دگرگونی اجتماعی می گذارند. بدیهی است کسی نمی تواند به تجربه های آزمایشگاهی مهارشده و تناسب با نیازهای پژوهشی خویش در این زمینه دست بزند. اما هر انقلابی در حقیقت به مثابه آزمایش اجتماعی پهناوری است که گر چه متناسب با هدفهای تحقیقی طراحی نشده است و مسلماً مهار آن به دست کسی نیست، در عین حال نزدیکترین چیز به آزمایشهای علمی عمده ای است که به درک و فهم ما از جهان مادی و فیزیکی شکل داده اند. هیچ نوعی رویداد تاریخی بخوبی انقلابهای بزرگ دریچه ای پیش چشم ما نمی گشاید که با نگریستن از آن به چگونگی عملکرد جوامع در دراز مدت پی ببریم. رویدادهای 1989 اروپای شرقی نظم سیاسی بین المللی را در قالبی دیگر ریخته اند و، بنابراین، توجه و علاقه فوری و شدید ما را جلب می کنند؛ اما گذشته از این، فرصتی بیمانند و ناگهانی در اختیار ما گذاشته اند که ببینیم حتی نظامهای اجتماعی بظاهر ثابت و پایدار چگونه شکست می خورند و فرو می ریزند.

علتهای اساسی

1. مشکلات اقتصادی

واضحترین ولی به یقین نه یگانه دلیل فرو ریختن کمونیسم در اروپای شرقی ماهیت اقتصادی داشته است. نمی گوییم که این نظامها به معنای مطلق شکست خوردند.
هیچ کشور اروپای شرقی، حتی رومانی، مانند اتیوپی یا برمه نبود که در چنگال گرسنگی دست و پا بزند و به شرایط اقتصادی بدوی و وضع بخور و نمیر رجعت کرده باشد. شاید اقتصاد چند کشور، بخصوص رومانی و تا حد کمتری لهستان، در آن جهت سیر می کرد، اما هنوز می بایست راهی دراز بپیماید تا به آن حد نزول کند.
اقتصاد برخی کشورهای دیگر، مانند مجارستان و از آن بیشتر چکوسلواکی و آلمان شرقی، شکست خورده بود، ولی فقط در صورتی که با معیار اقتصاد پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری سنجیده می شد. اینگونه کشورها در مقیاس جهانی اقتصادهایی توسعه یافته داشتند و به هیچ وجه فقیر نبودند. اتحاد شوروی نیز با وجود موارد فقر عمیق ناحیه ای و سطح زندگی بمراتب پایینتر از آنچه از ارقام تولید سرانه آن بر می آمد، هنوز در اقتصاد و تکنولوژی قدرتی جهانی بود.
بسیاری از اقتصاددانان برجسته کشورهای مورد بحث، بویژه در لهستان و مجارستان، معایب و کمبودهای اقتصادهای سوسیالیستی را تشریح کرده اند و، بنابراین، نیازی به ذکر جزئیات در اینجا نیست.
مشکل اصلی در حقیقت این بود که تصمیمهای مربوط به سرمایه گذاری و تولید عمدتاً، ولی نه کلاً، به جای اینکه بر اساس فشار بازار داخلی یا بین المللی گرفته شود، بر پایه ی اراده سیاسی اخذ می شد. برای غلبه بر نیروی بازار داخلی- که مآلاً به معنای خواستها و تصمیمهای مصرف کنندگان و تولیدکنندگان بود- مقدار و بهای کالاها و خدمات به وسیله دستورهای اداری تعیین می شد. همچنین به منظور حذف نیروی بازارهای خارجی که امکان داشت در هدایت اقتصاد داخلی خلل ایجاد کند، بازرگانی خارجی با کشورهای پیشرفته جهان سرمایه داری محدود و به شدت مهار می شد، و این کار از طریق صدور دستورهای خودسرانه و حفظ پولهای غیرقابل تبدیل به ارزهای خارجی صورت می گرفت. در نتیجه، نیروی بازار محدد و مهار شد، اما یکی از آثار جنبی اجتناب ناپذیری که به وجود آمد این بود که در چنین شرایطی امکان سنجش اینکه کدام مؤسسه سودآورتر و کدام شیوه تولید کارآمدتر است، از میان رفت، چرا که دیگر قیمت واقعی وجود نداشت.
بی کفایتی و ناکارآمدی اقتصادهای سوسیالیستی اندک اندک آشکار شد، اما به سبب پیوستگی نزدیک مدیران با دستگاه سیاسی حزبهای حاکم، بهسازی و اصلاح امکان پذیر نبود. مدیران، صرف نظر از کارآمدی مؤسسات تحت مدیریت خود، می توانستند با اعمال نفوذ، باز هم سرمایه های بیشتری را به سوی خویش جلب کنند. معیار موفقیت هر مدیر این بود که بیشتر تولید کند و تا حد امکان کارگران بیشتری را به کار بگمارد و از راههای سیاسی کاری کند که در مؤسسه او بیشتر سرمایه گذاری شود، نه اینکه با کارآمدی افزونتر کالاهای باب بازار بیرون بدهد. این مدیران حتی با تصور سود به عنوان یکی از ملاکهای کارآمدی بیگانه بودند.
نتیجه ی قهری اینگونه نظامها ایجاد کمبود در زمینه کالاهای مطلوب بود. یکی از دلایل این امر، عدم کارآمدی در تولید بود که سبب می شد مقدار کالاهای مصرفی در کشورهایی که آنقدر از لحاظ گسترش صنعت جلو رفته بودند، پیوسته از آنچه انتظار می رفت کمتر باشد. دلیل دیگر، معیارهای ناپخته سنجش موفقیت برحسب مقدار تولید بود که خدمات اساسی و لوازم یدی را دست کم می گرفت و با کمبودهایی که در زمینه کالاها و خدمات تولیدی پراهمیت ایجاد می کرد، به خود جریان تولید آسیب می رسانید.
البته اصلاح و بهسازی در برخی زمینه ها، بویژه کشاورزی و پاره ای از خدمات، امکان پذیر شد (مهمترین موارد موفقیت یکی الغای نظام زراعت اشتراکی پس از 1976 در چین بود، و دیگری خصوصی کردن بعضی از خدمات و تولیدات کوچک کشاورزی در مجارستان). اما در صنایع، قدرت حزب کمونیست و مدیران وابسته به آن به حدی بود که هرگز هیچ گونه تغییر واقعی عملی نشد. از این گذشته، تعهد صمیمانه نظام به حفظ اشتغال کامل و جلوگیری از افزایش بهای نازل مواد غذایی نیز مزید بر علت شد و بیشتر به کار آمدی لطمه زد.
اگر شالوده ی کمونیستی نبود، هیچ یک از این امور کوچکترین معنایی نمی داشت.
بعضی از منتقدان اقتصاد کمونیستی گفته اند که آن نظام اصولاً برخلاف عقل بود. البته اگر صرفاً از نظر اقتصادی بنگریم، این سخن ممکن است درست باشد، ولی توضیح نمی دهد که چنین نظامی چگونه اینهمه عمر کرد. راز قضیه این بود که عمل اقتصادی را مآلاً و در وهله اول اراده ی سیاسی موجب می شد، و این اراده بر جهان بینی منسجمی که لنین و استالین و سایر سران بلشویک بوجود آورده و پرورانده بودند استوار بود و سپس به دیگر رهبران کمونیستی سرایت کرد و سرانجام بر حدود دو سوم جمعیت جهان تحمیل شد.
لنین در 1870 به دنیا آمد و استالین در 1878 یا 1879. هر دو تا بیست و چندسالگی موجودات سیاسی پخته ای شده بودند، یعنی در دورانی که پیشرفته ترین نواحی دنیا قلب اروپای غربی و ایالات متحد امریکا و ناحیه ی رور بود و معجزات تکنولوژی مدرن، تازه در ایالتهای باختر میانه امریکا، از پیتزبرگ و بافالو تا شیکاگو، آغاز به ظهور کرده بود. اتفاقی نیست که همین مناطق و نظایر آنها (از جمله مراکز عمده صنایع فولاد و کشتی سازی در بریتانیا، یا مراکز ذغال سنگ و فولاد در شمال فرانسه و بلژیک) یکصد سال بعد ناحیه صنایع زنگزده و عقب افتاده و اتحادیه های کارگری غول آسا و مدیران بی ابتکار و محافظه کار و اداری مسلک شد.
همچنین در همین مناطق بود که آلودگی صنعتی بیش از هر جا به محیط زیست آسیب می رسانید، و فشارهای سیاسی بالاترین مقاومتها را در برابر بازرگانی آزاد و بازارهای خارجی در کشورهای صنعتی پیشرفته نشان می داد. اما در 1900، این نواحی هنوز جایگاه پیشرفت و ترقی بود، و از نظر مردان بلندپرواز اهل کشوری بالنسبه عقب مانده، مثل روسیه، مدلی ماندگار و در خور تقلید بشمار می رفت.
لنین و استالین و سایر روشنفکران و رهبران بلشویک، مانند تروتسکی و کامنف و زینوویف و بوخارین و بسیاری دیگر، معتقد بودند که آنچه باید مآلاً از آن تقلید کنند همین است، و احساس می کردند که با برنامه ریزی سوسیالیستی زودتر و بهتر به مقصود خواهند رسید تا با تکیه بر نیروهای بیرحم و بی ثبات بازار. با وجود ناکارآمدهایی که در ذات سوسیالیسم سرشته شده، این مردان شگفت انگیز آینده نگر- بخصوص استالین- سرانجام موفق شدند. تراژدی کمونیسم درست در موفقیتی بود که بدست آورد، نه در شکستی که خورد. استالین چارچوبی از نهادها بوجود آورد که، به رغم همه دلایل منطقی، عاقبت اتحاد شوروی را بزور به کامیابی رسانید. هنگامی که دهه 1970 فرا رسید، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی صاحب پیشرفته ترین اقتصاد متعلق به اواخر قرن نوزدهم و بزرگترین و بهترین و انعطاف پذیرترین صنایع زنگزده جهان شده بود. مثل این بود که اندرو کارنگی (1) زمام امور امریکا را بدست گرفته باشد و بزور آن را به صورت نسخه بدل شرکت فولادسازی یو. اس. استیل (2)، منتها بمراتب بزرگتر، درآورده باشد، و مدیرانی که در اوایل قرن بیستم آن شرکت را می گرداندند هنوز امریکا را در دهه های 1970 و 1980 اداره کنند!
برای درک اینکه چنین وضعی چقدر مضحک و بی منطق است، لازم است به عقب برگردیم و نگاهی تاریخی به سیر تحولی سرمایه داری بیفکنیم. تا امروز پنج عصر صنعتی وجود داشته است که در هر یک از آنها غلبه با مجموعه کوچکی از صنایع «دارای تکنولوژی بالا» در یکی از پیشرفته ترین بخشهای جهان بوده است. ویژگی هر یک از این عصرهای پنجگانه، رشد و نوآوری سریع و خارق العاده در بخشهای اصلی و، در پی آن، رشد کندتر و سرانجام رکود نسبی و سرریز تولید و رقابت روزافزون و کاهش سود و بحران در همان بخشها بوده است. کارل مارکس دقیقاً براساس مشاهده ظهور و سقوط نخستین عصر صنعتی نتیجه گرفت که سرمایه داری عاقبت فرو خواهد ریخت. اما هر بار تکنولوژیهای جدید پدید آمده اند و بر همه پیش بینیهای گذشته درباره کاهش تدریجی و اجتناب ناپذیر سود و دو قطبی شدن جوامع سرمایه داری به صورت عده انگشت شماری مالک ثروتمند و توده عظیمی تولید کننده فقیر، قلم بطلان کشیده اند.
این پنج عصر صنعتی و تاریخهای تقریبی آغاز و پایان آنها بدین شرح بوده اند:
1) عصر نخ و نساجی که غلبه در آن با بریتانیا بود و از حدود دهه 1780 تا دهه 1830 به درازا کشید؛
2) عصر آهن و راه آهن که باز چیرگی در آن با بریتانیا بود و از دهه 1840 تا اوایل دهه 1870 طول کشید؛
3) عصر فولاد و شیمی آلی که همچنین شاهد پیدایش و گسترش صنایعی بر پایه تولید و کاربرد ماشین آلات برقی بود و از دهه 1870 آغاز شد و تا جنگ جهانی اول که اقتصاد امریکا و آلمان به تفوق رسید، ادامه داشت؛
4) عصر اتومبیل و پتروشیمی، از دهه 1910 تا دهه 1970، که اقتصاد امریکا در آن به سیطره بلامنازع دست یافت؛ و
5) عصر الکترونیک و انفورماتیک و بیوتکنولوژی که از دهه 1970 آغاز شده است و یقیناً مدتها تا نیمه ی اول قرن بیست و یکم نیز ادامه خواهد داشت.
هنوز روشن نیست که در این عصر آخر دقیقاً چیرگی با اقتصاد کدام کشور خواهد بود؛ ولی مسلم اینکه ژاپنیها و مردم اروپای غربی بسیاری مراحل را برای گرفتن جای امریکا پشت سر گذاشته اند.
گذر از هر عصر به عصر بعد همواره دشوار بوده است. سبب بسیاری از رکودها و کسادها و آشوبهای سیاسی را از دهه ی 1820 تا دهه ی 1840 و در دهه های 1870 و 1880 و 1920 و 1930 می توان در معضلات ناشی از گذر از یک عصر به عصر دیگر جستجو کرد. جنگ جهانی اول- یا به سخن دقیقتر، مسابقه دیوانه وار تسخیر مستعمرات در اواخر قرن نوزدهم و مسابقه تسلیحاتی در اروپا، بویژه در زمینه نیروی دریایی میان آلمان و بریتانیا- بدون شک حاصل تغییر موازنه ی اقتصادی در اروپا بود. جنگ جهانی دوم از این سرچشمه گرفت که نتیجه ی جنگ جهانی اول خشنودکننده نبود و در دهه 1930 آن رکود اقتصادی بزرگ پیش آمد. بنابراین، ضربه های محصول آخرین گذر به عصر پنجم تاکنون در مقایسه با چنین پیشینه ها به نسبت ملایم بوده است. در گذشته، هر بار به سبب مشکلات ناشی از گذر به عصر بعد، بسیاری پیش بینیها درباره ی سقوط قریب الوقوع سرمایه داری صورت می گرفت که در آن هنگام معقول به نظر می رسید. اکنون این تاریخچه مختصر اقتصادی باید با رویدادهای سال 1989 ارتباط داده شود.
مدل شوروی- یعنی مدل لنینیستی- استالینیستی- بر خصوصیات سومین عصر صنعتی پی ریزی شده بود، یعنی عصری که در آن، نوید ایجاد کارخانه های عظیم و دودزای شیمیایی و ذوب آهن و برق و کوچ دسته جمعی روستاییان به شرهای نوبنیاد صنعتی چشم سران بلشویک را خیره کرده بود و هوش از سرشان می ربود. حزب کمونیست اتحاد شوروی بزودی پی برد که ساختن چنین جهانی، بویژه با توجه به خودداری سرسختانه روستاییان و کارگران از تحمل سختیهای موجود به امید مدینه فاضله صنعتی آینده، کار آسانی نیست. اما استالین حزب کمونیست را متقاعد کرد که چنین رؤیایی بقدری صحیح است که به پرداختن هر بهایی در ازای رسیدن به آن می ارزد. بهای لازم پرداخته شد و آن رؤیا- یا مدل- به حقیقت پیوست.
همین مدل بعدها به اروپای شرقی نیز تحمیل شد. البته عامه ی مردم اروپای شرقی به ضرب و زور به گردن نهادن به این مدل وادار شدند، اما باید افزود که کمونیستهای محلی که بسیاری از آنان تنها یک نسل از استالین کوچکتر بودند، به طیب خاطر آن را پذیرفتند. اهالی کشورهای عقب مانده بخصوص در رؤیای استالین شریک بودند. در رومانی، چائوشسکو تا واپسین روز زمامداری دست از آن برنداشت، و تعبیری که از آن می کرد بر تجربه های جوانی او در دهه 1930 استوار بود که کشورش نتوانسته بود به نحو خرسند کننده و یکدست کاملاً به صنعت گستری کامیاب شود. معمولاً به سبب اینکه چین کشوری عمدتاً کشاورزی بوده، درک نمی کنیم که مائو نیز همین رؤیا را در سر می پرورانده است. امروز آخرین کسی که هنوز به این الگو عمل می کند، متحد چائوشسکو از لحاظ ایده ئولوژی، کیم ایل سونگ است.
در اتحاد شوروی و نواحی عقب مانده ی اروپای شرقی و مناطقی در چین (به ویژه در کرانه ی اقیانوس و منچوری) که از پیش تا حدی صنعتی شده بودند و در کره ی شمالی، مدل مورد بحث مفید واقع شد زیرا اولاً عده ی کثیری روستایی وجود داشتند که می شد آنان را جذب نیروی کار کرد، ثانیاً این نوع اقتصاد مستلزم تمرکز عظیم سرمایه در مؤسسات غول آسا و متمرکز بود، ثالثاً تکنولوژی لازم برای اینگونه کارها از پیش آماده بود، و رابعاً اهمیت کالاهای تولیدی در این مرحله به کالاهای مصرفی می چربید. (همچنین باید به خاطر داشت که صنعت گستری در همه ی این نواحی پیش از کمونیسم آغاز شده بود، خواه به دلیل ابتکار افراد محلی همچون در روسیه و بیشتر اروپای شرقی، و خواه به سبب سرمایه گذاری ژاپنیها در مستعمرات آن کشور مانند کره ی شمالی و منچوری).
باید اینجا به اجمال یادآور شوم که مدل ذکر شده بخصوص برای اقتصادهای بسیار عقب مانده ی فاقد هر گونه شالوده ی صنعتی، فاجعه زاست، و صرف نظر از هر نتیجه مطلوبی که در آسیای شرقی و اروپا داده باشد، وقتی در افریقا یا هندوچین آزموده شده، چیزی جز مصیبت به بار نیاورده است.
مدل استالینیستی ممکن است در ایجاد «سومین عصر» اقتصاد صنعتی موفقیتهایی پدید آورده باشد، ولی هرگز با چهارمین عصر صنعتی- یعنی عصر تولید اتومبیل و کالاهای مصرفی برقی و رشد خدمات مصروف تر و خشک کردن بخش بزرگی از جمعیت- سازگار نبوده است. اینکه هنوز مردم حتی در دهه های 1950 و 1960 مدل شوروی را دست می انداختند و مسخره می کردند، به دلیل همین کمبود شدید اینگونه تجملات و خدمات بود. در مقابل، شورویها و مؤمنان به مدل استالینیستی- لنینیستی پاسخ می دادند: بسیار خوب، ما قبول داریم که به میل مصرف کنندگان لوس و ننر رفتار نکرده ایم، ولی در عوض شالوده ای برای قدرت صنعتی و نظامی ریخته ایم و کارخانه های برق و ذوب آهن آنچنان عظیمی ساخته ایم که برای ایجاد اقتصادی به نیرومندی اقتصاد امریکا کافی است.
ولی، افسوس! برای مدل شوروی، رسیدن به پنجمین عصر حتی از عصر چهارم هم دشوارتر از آب درآمد. مؤسسات کوچک، دگرگونیهای بسیار سریع، توجه مفرط به نیازهای مصرف کننده، تکیه بر تفکر آفریننده و نوآوری: اینها درست همان چیزهایی بود که در مدل استالینیستی وجود نداشت. البته در بسیاری از صنایع زنگزده ی امریکا و اروپای غربی- مانند صنایع اتومبیل سازی و شیمیایی و فولاد- نیز وجود نداشت. چنین بخشهایی از صنعت در همان حال که در آخرین سنگر با رقیبان خارجی و دگرگونیهای تکنولوژیک می جنگیدند، بناچار می کوشیدند با شرایط سازگار شوند چون فشار بازار به پایه ای رسیده بود که ایستادگی در برابر آن امکان نداشت. قدرت سیاسی این بخشها بسیار زیاد بود، ولی در جوامع سرمایه داری به حدی نمی رسید که بر بازار جهانی چیره شود. در مورد شوروی، اینگونه صنایع چون در پناه حزب بودند و بنیاد هر چیزی تلقی می شدند که کمونیسم بوجود آورده بود، دست کم تا بیست سال بعد قادر به ایستادگی شدند.
حاصل سالهای حکومت برژنف دقیقاً همین بود که با عزم جزم و به هر وسیله ممکن از رها کردن این مدل متعلق به قرن نوزدهم که کمونیستها با آنهمه کار و زحمت به تقلید از آن پرداخته بودند، جلوگیری کند. بنابراین، عقب ماندگی نسبی صنایع مورد بحث که قبلاً فقط اسباب خنده و تفریح بود، در دهه های 1970 و 1980 به مرحله ای خطرناک رسید. ناگهان شورویها و اروپاییهای شرقی (از جمله چکها و مردم آلمان شرقی) در دهه 1980 خویشتن را صاحب توده ای از پیشرفته ترین صنایع آلودگی زا و پرضایعه و انرژی طلب و انعطاف ناپذیر متعلق به اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دیدند که مجتمع صنعتی زنگزده ای بیش نبود.
ولی تصویر کلی حتی از این هم بدتر بود. مسأله تنها به حفظ مدلی کهنه و عقب مانده و انعطاف ناپذیر و مانع پیشرفت کافی ختم نمی شد. سایر عیبها و نقصهای سوسیالیسم نیز به آن افزوده می شد. تلاش برای سد کردن راه بازار جهانی و بی اطلاع ماندن از آنچه در جهان موفقتر سرمایه داری می گذشت، بتدریج توانفرساتر می شد و همچنین کم کم خطر بیشتری ایجاد می کرد زیرا به ژرفای عقب ماندگی می افزود. از اینها گذشته، آنچه در نخستین مراحل کمونیسم، هنگام نشاط و آرمانخواهی سران کمونیست و شوق به ساختن جهانی بهتر، امکان پذیر بود، دیگر در مرحله آگاهی روزافزون به شکست مدل کمونیستی و بدبینی و ناباوری متزاید، کارگر نمی افتاد.
در سالهای حکومت برژنف، رهبران شوروی و اروپای شرقی به مشکلات روزافزون خویش آگاهی یافتند و بیشتر اوقاتشان صرف جستن چاره هایی می شد که به هر حال عناصر کلیدی حکومت حزبی و قدرت شوروی و نفوذ و مزایای طبقه ی حاکمه جدید نیز در آنها ملحوظ شود. شورویها به رژیمهای وابسته به خود در اروپای شرقی دستور دادند که مشکلات خویش را با ورود به بازارهای غربی حل کنند. هدف تنش زدایی با غرب در واقع همین بود و چین نیز بعد از 1978 پیرو همین راه شد، یعنی وام گرفتن و خرید تکنولوژی پیشرفته و سپس فروش به غرب به منظور بازپرداخت وامها. اما چنانکه می دانیم، این سیاست کارگر نشد. نظامهای استالینیستی بیش از حد خشک و جامد شده بودند. مدیران در برابر تغییرات واقعی ایستادگی می کردند و در عوض می کوشیدند از طریق اعمال نفوذ سیاسی، باز هم سرمایه های بیشتری را به طرف مؤسسات کهنه و شیوه های تولیدی برافتاده ی خویش جلب کنند. همچنین در برخی موارد، به ویژه در لهستان و مجارستان، از وامهای خارجی به منظور خرید کالاهای مصرفی و خرسند کردن مردم، و برای جلوگیری از زوال بیشتر مشروعیت رژیمهایی استفاده شد که نیرو و نشاط جوانی را از دست داده بودند و صرفاً آلت دست نیرویی اشغالگر و عقب مانده تلقی می شدند. این کار ادامه داشت تا هنگامی که موعد بازپرداخت وامها فرا رسید و قیمتها بناچار افزایش داده شد. در جوامعی که تجربه ی بازار آزاد وجود نداشت، ناگزیر تنها واکنش در برابر افزایش قیمتها، بی ثباتی سیاسی بود. چنین واقعه ای بخصوص در لهستان روی داد، ولی در مجارستان (و چین) نیز به صورت مشکلی بالقوه درآمد زیرا میان طبقه ی محدودی از سوداگران و سرمایه گذاران کوچک و بقیه جمعیت شهری که هنوز به اقتصاد سوسیالیستی وابسته بود نابرابریهای اجتماعی روزافزون و بسیار نظرگیر ایجاد کرد. (عده ای از اقتصاددانان، از جمله اقتصاددان معروف مجار، یانوش کورنای (3)، توضیح داده اند که چرا در اقتصادهایی که کمبود حکمفرماست، آزاد شدن بخشی از بازار سبب پدید آمدن شبه انحصارات و انباشت سریع سود می شود و این سود به جیب سوداگران و سرمایه گذارانی می رود که تقاضای کلانی را که مدتها از بروز آن جلوگیری می شده است، بر می آورند.)
آنچه نخست یک سلسله اصلاحات معقول به نظر می رسید، به سرعت واپسین نفس کمونیسم اروپایی از کار درآمد. اصلاحات، جمود و خشکی استالینیسم را از میان نبرد و فقط موجب گسترش بیشتر بدبینی و ناباوری و سرخوردگی شد و فساد را بدتر کرد و دروازه های جهان کمونیستی را به روی سیل اندیشه های غربی سرمایه داری و معیارهای مصرف گرایانه گشود و، از آن مهمتر، مشکلی بزرگ به نام بدهیهای خارجی بوجود آورد. در چنین وضعی، یگانه رهبر اروپای شرقی که در انطباق کامل با روش همیشگی خویش عمل کرد چائوشسکو بود. ولی نه استالینیسم اصولی رومانی کارگر افتاد، نه اصلاحات نیم بند مجارستان، و نه تردید و دودلی و روشهای غیرمنسجم لهستان.

2. علتهای سیاسی و اخلاقی دگرگونی

درک مشکلات اقتصادی بدون شک دارای جنبه ی اساسی است، اما آنچه براستی کمونیسم را در اروپای شرقی برانداخت دگرگونی جوّ اخلاقی و سیاسی آن سامان بود. بهترین راه برخورد با این مسأله از طریق مفهوم قدیمی مشروعیت است.
انقلابها هنگامی روی می دهند که نه تنها خواص، بلکه بخش مهمی از عامه مردم- بویژه روشنفکران و همچنین افراد عادی- اعتماد خویش را به اعتبار اخلاقی نظام اجتماعی و سیاسی کشور از دست داده باشند.
بجز در پایان جنگهای مصیبت بار، هرگز هیچ کشور صنعتی پیشرفته ای نبوده که مشروعیت اساسی نظام در آن نابود شده باشد. درست است که پس از جنگ جهانی اول در آلمان، در 1940 در فرانسه، و در 1945 در آلمان و ژاپن، برخی مسائل بنیادی و جدی مطرح شد، ولی هیچ انقلابی در آنها به پیروزی نرسید. خنده آور است که کسی مدعی شود مشکلات اقتصادی اروپای شرقی در دهه 1980 همپایه ی بحرانهای عظیم ناشی از شکست در جنگهای بین المللی بود. بیسابقه است که جایی در زمان صلح و ثبات نسبی و در جوامعی بهره مند از احساسات نیرومند ملی و به رغم ادامه ی کارکرد تأسیسات زیربنایی و با وجود نیروهای پلیس و ارتش و تشکیلات حکومتی و بدون تجاوز خارجی یا بحرانهای بین المللی یا جنگهای داخلی یا قحطی و حتی رکود اقتصادی، اینگونه اوضاع انقلابی پدید آمده باشد. هر قدر هم فهرست مشکلات اقتصادی دراز باشد، باز برای توضیح علت این امر کافی نیست.
برای اینکه ببینیم این فقدان مشروعیت چگونه پیش آمد، باید برگردیم به آغاز.
از اواسط تا اواخر دهه 1940، کمونیسم حتی در جاهایی مانند سراسر اروپای شرقی که بزور تحمیل شده بود، دست کم در میان کادرها و گروه بزرگی از جوانان آرمانخواه از مشروعیت شایان توجه برخوردار بود. عملکرد سرمایه داری در دهه 1930 ضعیف به نظر می رسید، دموکراسیهای لیبرال اروپا نتوانسته بودند بموقع جلو هیتلر را بگیرند، و استالین بظاهر اتحاد شوروی را نجات داده بود. ادعای اینکه مارکسیسم- لنینیسم موج «مترقی» و اجتناب ناپذیر آینده است، چندان گزاف به نظر نمی رسید. بسیاری از روشنفکران در سراسر اروپا، از شرق تا غرب، شیفته و فریفته ی این نویدها بودند.
در اتحاد شوروی نیز مانند چین پس از سال 1949، کمونیسم از دستاوردهای ناسیونالیستی معتنابهی که عایدش شده بود، بهره برداری می کرد. بیگانگان در هم شکسته شده بودند و عظمت ملی به اثبات رسیده بود. با وجود همه مشکلات پیش روی رژیم این کشورها، راه رشد اقتصادی و پیشرفتهای خارق العاده آشکارا معلوم بود.
سرکوب و اختناق و ارعاب و ادبار در اوایل دهه 1950 برخی از مؤمنان را دلسرد کرده بود، ولی پس از مرگ استالین بهسازی و اصلاح امکان پذیر می نمود. وانگهی، ادعاهایی که در خصوص گسترش شهرها و شهرنشینی و توسعه ی سریع صنایع و تعمیم مزایای بهداشتی و آموزشی به جمعیت کشور می شد، صحت داشت. نقطه واگرد قطعی، سال 1968 بود، نه سال 1956 و سرکوب انقلاب مجارستان. در 1968 بود که پیامدها و تبعات سیاست برژنف کم کم رخ نمود و معلوم شد اجازه ی اصطلاحات سیاسی بنیادی داده نخواهد شد. البته در دفاع از برژنف ذکر این نکته ضروری است که آنچه در 1989 در اروپای شرقی و چین روی داد ثابت کرد که، به یک معنا، سیاست او در متوقف ساختن اصطلاحات کاملاً درست بوده است. هر کار دیگری مرگ کمونیسم را حتی جلوتر می انداخت. آزاد کردن اقتصاد باعث امیدهای تازه برای آزادی سیاسی در دل افراد متخصص و اداری متعلق به طبقه متوسط و تحصیلکردگان می شود، و نه تنها اندیشه های اقتصادی لیبرال، بلکه چهره ی دموکراسی را دلپسندتر می کند. کاستن از کنترلهای خشک و متمرکز بدون شک تمرکز انحصاری قدرت حزب را به خطر می اندازد.
صرف نظر از هر استعداد و ظرفیت بالقوه ای که لیبرالیسم کمونیستی ممکن بود در بهار 1968 پراگ داشته باشد، نحوه سرکوب چکها و سرخوردگی و یأس تدریجی بعدی از اصلاحات اقتصادی در مجارستان و لهستان در دهه ی1970، دوره ای را که روشنفکران هنوز ممکن بود به آینده ی کمونیسم امیدوار باشند، به پایان رسانید.
ولی قضیه به اینجا ختم نمی شد. تحجر و انعطاف ناپذیری اقتصاد کمونیستی و مقید ساختن هر شأنی از شؤون زندگی به قفس دیوانسالاری و کمبودهای پایان ناپذیر، باعث گونه ای احساس بیماری و ناراحتی عمومی شد. تنها راه تنها ماندن در اینگونه نظامها، راه فساد و نقض مقررات بود. پیروی از این شیوه، افراد طبقه مدیر و متخصص را عمدتاً و بلکه کلاً قربانیان بالقوه ی باج خواهی می کرد و احساسی به آنان می داد که حیاتشان یکسره از یک دروغ بزرگ و پایان ناپذیر تشکیل می شود.
واقعیت دیگر این بود که در نتیجه ی تحمیل مدل استالینیستی در آغاز کار، نوعی استبداد و جباریت، یعنی حکومت خودسرانه ی عده ای انگشت شمار به وجود آمده بود. یکی از ویژگیهای هر استبداد و جباریتی- خواه استبداد ایده ئولوژیک و رؤیاپردازانه و خواه صرفاً استبدادهای فاسد و خودپرستانه- این است که امکاناتی برای سرایت خودکامگی و زورگویی به سطحهای پایینتر و حقیرتر ایجاد می کند. وجود زورگویان و جباران در رأس سبب می شود که دستگاه دیوانی و اداری از بالا تا پایین در همه سطوح پر از افراد زورگو و مستبدی شود که خودسرانه و به پیروی از نفع شخصی عمل می کنند. زورگویانی که در رأس می نشینند جز با کمک مأموران مطیع قادر به اجرای منویات خویش نخواهند بود، و بهایی که باید در ازای اطاعت زیردستان بپردازند بازگذاشتن دست آنان در تمتع از ثمرات قدرت خودسرانه است. نتیجه اینکه رفتار جابر و خیره سری و زورگویی در سطحهای پایین، به یگانه الگوی صحیح رفتار مصادر قدرت تبدیل می شود.
در کوششهای اخیر برای تعیین اینکه چرا تصفیه های دهه ی 1930 در اتحاد جماهیر شوروی آن طور که به نحو لگام گسیخته گسترش یافت، یا علت ویرانگریهای انقلاب فرهنگی چین از 1966 تا 1976 چه بود، یکی از دلایلی که ارائه می شود همین مسأله گسترش زورگویی است. همینکه الگوی رفتار در بالاترین سطح تعیین شد، تقلید از آن مبدل به یکی از راههای بقا برای مأموران زیردست می شود. از این گذشته، هر نظام جابر و زورگو امکاناتی برای سوءِ استفاده فراهم می آورد که در غیر این صورت وجود نمی داشت، و مأموران سطحهای پایینتر از این امکانات در جهت منافع تنگ نظرانه ی خویش بهره می جویند. (البته غرض از این سخن تبرئه ی فرمانروایان جابر حاکم بر اینگونه نظامها یا پیروان بلافصل ایشان نیست. مقصود فقط این است که نحوه اعمال قدرت در حکومتهای جابر، لزوماً آلوده به فساد عمیق است).
تعدیات و زورگوییهای مأمورین خرده پا که در اینگونه سطحها بندرت با آرمانهای ایده ئولوژیک کسانی مانند لنین و استالین و مائو و حتی چائوشسکو همراه است، باعث انزجار تدریجی از فساد و بیزاری از تقلب و حقه بازی کل نظام می شود. در گذشته، روستاییان قربانی اینگونه زورگوییهای حقیر ممکن بود کمابیش با تسلیم و رضا (و آن هم تا حدی) تحمل ظلم و جور کنند؛ ولی مردم شهرنشین در فضایی بشدت سیاسی به سر می برند که اتصالاً در آن سخن از رهنمودهای ایده ئولوژیک عدل و برابری و پیشرفت به گوش می خورد و، بنابراین، بناچار با نفرت و انزجار واکنش ابراز می کنند.
با توجه به این جهات، می توان گفت که استعداد فروپاشی کمونیسم زاییده ی کامیابی آن در ایجاد جمعیتی شهری و تحصیلکرده و بهره مند از آگاهی بود. آن فساد بی پایان، آن دروغها، آن سلب اعتماد اولیه در سطح جامعه، آن زورگوییهای حقیر در هر سطحی از سطوح- اینها همه جنبه هایی از زندگی روزانه شده بود که قشر زحمت کش و حرفه ای و متخصص، برخلاف روستانشینان، تحمل آن را نداشت. (یکی از مزایایی که کمونیستهای چینی از آن برخوردارند دقیقاً همین است که هنوز می توانند به قشر پهناوری از روستاییان تکیه کنند که تا زمانی که کشاورزی دوباره سوسیالیستی نشده، بیعلاقگی به امور و احترام به مصادر قدرت را از دست نخواهند داد).
نوآوری ایده ئولوژیک بزرگی که در دهه های 1970 و 1980 ضمن تلاش برای استقرار «جامعه مدنی» در لهستان آغاز به ظهور کرد، در جنبش برای ایجاد نهادهای اجتماعی خالی از فساد و حقه بازی گریبانگیر ساختار رسمی و دولتی کشور خلاصه می شد. مقاومت انقلابی به شیوه های سنتی، مانند ریختن به خیابانها و عملیات مخفیانه نظامی و سوءِ قصد، عموماً بیهوده بود زیرا به مداخله شدید نظامی شوروی منجر می شد. بنابراین، روشنفکران لهستانی و سایر کشورهای اروپای مرکزی کم کم پشت به دولت کردند و از جدی گرفتن آن سرباز زدند و با این کار بتدریج همان ته مانده مشروعیت رژیمهای کمونیستی را نیز از بین بردند. تیموتی گارتن اش (4) به این جهت سزاوار احترام و شهرت است که از همان اوایل به این واقعیت پی برد و به آن نحو شایسته شرح داد که این ایده ئولوژی چگونه در اروپای مرکزی در حال نشو و نماست.
همه این نیروها بدون شک در اتحاد شوروی نیز در کار بودند، ولی میهن پرستی محصول مشاهده آن کشور در مقام ابر قدرت (که بعدها معلوم شد بیشتر از مقوله ی غرور و میهن پرستی روسی است تا «شوروی») و وجود ارتشی بدان هیبت و عظمت، و سوابق دراز سرکوب و ارعاب و اختناق به توسط پلیس، دست به دست هم دادند و اوضاع را در سرزمین مذکور بهتر از اروپای مرکزی تحت کنترل نگهداشتند. اما توأم با زوال تدریجی مشروعیت، عامل دیگری نیز وجود داشت و آن مشکل اساسی شکست در همگام شدن با پنجمین عصر صنعتی بود که روزبروز در اروپای غربی و ایالات متحد امریکا و- شگفت انگیزتر از همه از نظر شورویها- در آسیاسی شرقی بیشتر نضج می گرفت.
شک نیست که در اواسط دهه 1980، پس از در هم کوفته شدن اتحادیه ی همبستگی در لهستان و در زمانی که شورویها به قتل عام رزمندگان نهضت مقاومت افغانستان مشغول بودند و سپاهیان کوبا پیروزمندانه از آنگولا دفاع می کردند و ویتنام سراسر هندوچین را زیر سلطه داشت، بقیه دنیا عقیده داشتند که در کشورهایی که نظام شوروی بر آنها تحمیل شده، قدرت نظامی آن کشور شکست ناپذیر است. اما در زیر و پنهان از دیدگان، پوسیدگی همچنان رو به گسترش داشت. بنابراین، سؤال این نیست که «چه خللی در کار اروپای شرقی وجود داشت»؟ یا «چرا کمونیسم اینقدر ضعیف بود؟» همه کارشناسان و بسیاری از ناظران عادی کاملاً می دانستند که عیب کار از کجاست. ولی تقریباً هیچ کسی حدس نمی زد که این وضعی که از چند دهه پیش در رشد و تکوین بوده، ناگهان ممکن است این طور بسرعت رو به خرابی بگذارد. هیچ کس نبود که از عیبهای برنامه ریزی اقتصادی سوسیالیستی بیخبر باشد. فساد و زورگویی و وحشیگریهای خودسرانه مزمن و استفاده از خشونت پلیس به منظور حفظ قدرت احزاب کمونیست، هیچ یک چیز تازه ای نبود. ولی در عین حال، هیچ یک پاسخ این پرسش را در بر نداشت که «چرا 1989؟» تقریباً همه تحلیلگران بر این نظر بودند که نظام شوروی دهها سال دیگر در اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی کمابیش به همان صورت پایدار خواهد ماند.
برای فهم اینکه چرا چنین نشد، باید محور تحلیل را عوض کنیم و از بحث درباره ی روندهای عمومی برسیم به بررسی برخی رویدادهای مشخص در دهه 1980.

رویدادهای دهه ی 1980

محور و بنیاد تحولاتی که موجب گسیختن شیرازه سراسر نظام شد، ارتباط متقابل میان رویدادهای لهستان در اوایل دهه 1980 از یک سو، و احساس روزافزون سران شوروی از سوی دیگر در این باره بود که مشکلاتشان کم کم به طرز بیسابقه ای عمیق و شدید می شود.
حتی تا 1987 و در بیشتر سال 1988، اغلب کارشناسان احساس می کردند که خواص شوروی هنوز به وخامت وضع اقتصادی خویش پی نبرده اند. البته گورباچف و بسیاری روشنفکران مسکو تقریباً به یقین به قضیه آگاه بودند. ولی در مورد کادرهای پایینتر و حتی خیلی از مقامات ارشد دولت شک وجود داشت. وقتی اصلاحات ملایم گورباچف به نتیجه مطلوب نرسید و تأثیر اولیه سیاست فضای باز و تشویق و ترغیب و مبارزه با الکلیسم بسرعت به هیچ رسید، اقتصاد شوروی رفته رفته به رکود دوران برژنف بازگشت.
افزایش ناخرسندی در اتحاد شوروی بعید نیست به نظر گورباچف مسأله ای خطیر رسیده باشد، ولی از آن مهمتر و عاجل تر خطر نظامی مستقیم معلول عقب ماندگی شوروی از تحولات پنجمین عصر صنعتی بود. بدون شک نیروی بازدارنده هسته ای شوروی برای جلوگیری از حمله مستقیم امریکا کارآمد و کافی بود؛ خطر از این ناشی می شد که مبادا فاصله ی روزافزون شوروی و غرب در زمینه تکنولوژی کامپیوتر و الکترونیک، ناتو (و مآلا ژاپن) را از برتری جبران ناپذیر در جنگ افزارهای متعارف برخوردار کند. به احتمال نزدیک به یقین علت نگرانی شدید شورویها در مورد «جنگ ستارگان» همین بود، نه ترس از اینکه پندار پوچ موشکهای مؤثر ضد موشک روزی سبب بهم خوردن موازنه در مسابقه سلاحهای هسته ای شود. میلیاردها دلاری که صرف اینگونه پژوهشها می شد بعید نبود موجد برتریهای مهم و جدیدی در جنگهای محدود الکترونیکی شود که بتوان از آنها در نبردهای متعارف هوایی و زرهی استفاده کرد. اگر چنین چیزی به حقیقت می پیوست، برتری شوروی از لحاظ عدّه و تجهیزات نقش بر آب می شد و سرمایه گذاریهای عظیم نظامی آن کشور در سراسر جهان به خظر می افتاد.
دولتهای بزرگ از مدتها پیش تصدیق کرده بودند که احتمال جنگ هسته ای منتفی است. با توجه به این امر، خطری که پیش می آمد این بود که در نتیجه ی برتری متزاید قدرتهای سرمایه داری در جنگهای الکترونیک، هر درگیری محلی میان غرب و متحدان شوروی به تکرار صحنه نبرد هوایی سوریه و اسرائیل در 1982 بینجامد. گرچه اسرائیل در نبرد زمینی در لبنان شکست فاحش خورده بود، اما از نظر شورویها، پیروزی باورنکردنی و کامل آن در نبرد هوایی هشداری بود که باز هم چنین فاجعه هایی ممکن است در آینده تکرار شود.
یک رویداد اتفاقی نیز بود که وسعت نارسایی و بی کفایتی صنایع شوروی را به رهبران آن کشور آشکار کرد، و وقوع دگرگونیها را جلو انداخت و آن، فاجعه چرنوبیل بود. ولی این واقعه ی نامبارک نیز بیش از آنکه انگیزه ی تغییر قرار بگیرد، صرفاً مؤید حدسیات گذشته شد. حقیقت این است که از اینگونه اتفاقهای عظیم صنعتی و زیست محیطی بسیار در اتحاد شوروی پیش آمده بود. در گذشته، وقوع چنین رویدادها چندان تأثیری نمی کرد، هر چند در دهه های 1970 و 1980 سبب ایجاد نهضت رو به رشدی برای حفظ محیط زیست شده بود. اما این بار حادثه ی کارخانه برق اتمی در 1986 چون بر سایر چیزها مزید می شد، گورباچف و مشاورانش را سخت تکان داد و به خود آورد.
در همان ایام در اروپای شرقی، کمونیسم مکتبی و خشکی که در زمان برژنف تحمیل شده بود در لهستان با خطر جدی روبرو بود. تا اواسط دهه ی 1980 ناخرسندی روزافزون به درجه ای رسیده بود که فرمان راندن بر لهستان را تقریباً نامقدور می ساخت. به نظر می رسید که مجارستان نیز به زودی راهی همان راه خواهد شد. اصطلاحات اقتصادی سودی نمی بخشید. مردم روز بروز با دستگاه بیگانه تر می شدند. راست است که هنوز بظاهر نشانه ای از شورش قریب القوع به چشم نمی خورد، اما رژیم یاروزلسکی (5) سرگردان مانده بود که چگونه به حد کافی بر اوضاع مسلط شود تا بتواند برای جلب اعتماد مردم (و نه فقط سکوت توأم با بغض و بدبینی آنان) روند سقوط اقتصادی را معکوس کند.
بنابراین، وقتی امروز به گذشته می نگریم، چنین معلوم می شود که رویدادهای لهستان در اواخر دهه 1970- از پاپ شدن مردی لهستانی تبار که آنچنان لهستانیها را به شور و هیجان آورد و سبب تظاهرات جمعی وسیعی شد که به ایجاد اتحادیه همبستگی انجامید، تا کودتای نظامی ای که به نظر می رسید همبستگی را نابود کرده باشد- صحنه را برای وقایع بعدی آماده ساخه بود. البته اگر بحران در خود شوروی نبود، خرابتر شدن تدریجی وضع در لهستان و حتی در سراسر اروپای شرقی، برای آنچه در 1989 روی داد کافی نمی بود. از سوی دیگر، اگر اقتدار دولت لهستان از میان نرفته بود و احساس هراس انگیز بحران اقتصادی و ناخرسندی گسترده مردم در مجارستان و احتمالاً در دیگر کشورهای اروپای شرقی نبود، یقیناً شورویها بدون رها کردن امپراتوری وسیع خویش در اروپا، دست به برخی اصلاحات می زدند. اما این هر دو جنبه بحران به هم پیوستند، و شیرازه امور به این جهت در اواخر دهه ی 1980 آنچنان سریع از هم گسست.
گورباچف حتماً دریافته بود که دیر یا زود سرانجام انفجاری به صورت بلوا بر سر نان در لهستان، یا اعتصابی گسترده در مجارستان، به وقوع خواهد پیوست و حکومت آن کشورها را مجبور به استفاده از ارتش خواهد کرد. منتها مسأله این بود که نه ارتش لهستان چندان شایان اعتماد بود و نه ارتش مجارستان. به پلیس ویژه ممکن بود اعتماد کرد، ولی اگر افراد آن تاب ایستادگی در مقابل سیل مردم را از دست می دادند، چاره ای جز استمداد از سربازان شوروی باقی نمی ماند. از سوی دیگر، اگر اقتصاد شوروی قرار بود آنقدر در راه اصلاحات پیش برود که از بوته ی آزمون پنجمین عصر صنعتی سربلند بیرون بیاید- و بخصوص در این راه به افزایش دادوستد بازرگانی و سایر تماسها با کشورهای پیشرفته سرمایه داری اقدام کند- دیگر نمی توانست نیرو به خارج بفرستد.
من معتقدم که گورباچف در 1988 نتیجه گرفت که تا وقت نگذشته و هنوز جلوگیری از بحرانی بزرگ و فاجعه آمیز امکان پذیر است، باید اقدام به دفع خطر کند. البته قادر به اثبات این ادعا نیستم چون مدارک و اسناد لازم در دسترس نیست، ولی تقریباً مطمئنم که طرح ناشی از مذاکره با لهستانیها که به موجب آن قرار بر انتخاباتی نیمه آزاد و تجدید گفتگو با اتحادیه ی همبستگی شد، نتیجه ی همین تصمیم گورباچف بود. هدف این بود که رژیم مشروعیت از دست رفته را احیا کند و بدون مواجهه با خطر اعتصابات و نافرمانی عمومی، مجالی برای اصلاحات اقتصادی به دست آورد. فکر برگذاری «میزگردی» با شرکت نمایندگان همبستگی و رژیم، در مناظره ای تلویزیونی میان لخ والنسا و مقامات دولتی در 30 نوامبر 1988 مطرح شد.
روز 6 فوریه 1989 مذاکرات آغاز شد.
ولی به جایی نرسید. دلیل شکست مذاکرات این بود که هیچ کس- از گورباچف و احزاب کمونیست اروپای شرقی گرفته تا کارشناسان خارجی و سرویسهای اطلاعاتی ناتو و پیمان ورشو- درست پی نبرده بود که ورشستگی اخلاقی و معنوی کمونیسم تا چه حد امکان تجدید مشروعیت آن را از بین برده است.
یک نکته ی دیگر نیز بود که اهمیت آن چنانکه می بایست در غرب درک نشد و هنوز هم کسی ذکری از آن نمی کند. در ژانویه 1989، گورباچف دست به آزمایشی زد و تقریباً تمام نیروهای شوروی را از افغانستان بیرون برد. امریکا و ارتش پاکستان انتظار داشتند که این کار به مرگ سریع رژیم کمونیستی افغان بینجامد. ولی همه با کمال شگفتی دیدند که چنین نشد. به عقیده ی من، گورباچف احتمالاً تصور می کرد که این امر برگ برنده ای به دست او داده است. از آن پس او در برابر مخالفان محافظه کار خود، بویژه سران نظامی شوروی، که در صحت داوریهای او شک می کردند، می توانست مورد افغانستان را شاهد بیاورد. افغانستان ثابت می کرد که شوروی می تواند بی آنکه فاجعه ایجاد کند، تا حدی کنار بکشد و در برخی موارد مشکلات کمونیستهای هر محل را به خودشان واگذارد. گمان می کنم که اگر چریکهای ضد کمونیست افغان بسرعت پیروز شده بودند، پیشرفت در اروپای شرقی کند و احیاناً یکسره متوقف می شد.
همه می دانیم که از آن پس، رویدادها چه شتابی گرفتند. غرض از ترتیبات آشکارا نامنصفانه ای که برای انتخابات لهستان داده شده بود، حفظ حزب کمونیست بر مسند قدرت بود. ولی رأی دهندگان سرپیچی کردند و حزب فرو ریخت. چون شورویها خودشان با انتخابات موافقت کرده بودند و می خواستند به هر قیمت که شده از هجوم به لهستان خودداری کنند، آن کشور را رها کردند. همینکه معلوم شد چه اتفاق افتاده است، مجارها نیز همان راه را در پیش گرفتند. با زیرکی برای جلب افکار عمومی، فرصت سفر رسمی جرج بوش [رئیس جمهور امریکا] را غنیمت شمردند و رسماً مرز کشورشان با اتریش را گشودند. البته مدتهای مدید بود که آن مرز دیگر بخشی از هیچ گونه «پرده آهنین» نبود. اما به محض این اقدام، هزاران تن از مردم آلمان شرقی که در تعطیلات بسر می بردند به فکر گریز به غرب افتادند. شهروندان آن کشور که از امکان اصلاحات ناامید و از نظام حاکم بر سرزمینشان بیزار بودند، شوریده و هیجانزده عنان از کف دادند و به سفارتخانه های آلمان غربی در بوداپست و پراگ هجوم بردند و در داخل کشور، بخصوص در لایپزیک و درسدن، آغاز به تظاهرات کردند.
شکست تظاهرات در آلمان شرقی از بسیاری جهات نمودار بالاترین شکست بود. آلمان شرقی کشور تنگدستی نبود. در ازای هر هزار نفر، دویست اتومبیل در آن وجود داشت. از سالها پیش، طرفداران آن در غرب و بخصوص آلمان غربی می گفتند که کمونیسم در آن سامان موفق بوده زیرا آلمانی ملایمتر و مهربانتر و مجتمع تر از جمهوری فدرال آلمان غربی بوجود آورده که غلبه در آن با بیرحمی و خشونت و مادیگری و تبعیت از بازار است. این تصور نادرست نیز یکی دیگر از ثمرات اندیشه کسانی بود که آرزو را به جای واقعیت می گرفتند.
می دانیم که هونکر (6) [رهبر آلمان شرقی] دستور سرکوب داده بود. چندی پیش در تابستان، عده ای مقامات چین به برلین شرقی رفته بودند تا راههای خرد کردن جنبشهای طرفدار دموکراسی را به مقامات آلمان شرقی بیاموزند. ولی گورباچف در سفری که در اکتبر به آلمان شرقی کرد، علناً خواستار تغییر شد و فهماند که شوروی برای جلوگیری از اصلاحات، دست به مداخله نخواهد زد.
در همان ماه اکتبر، آمبولانسها آماده ایستاده بودند تا هزاران کشته و مجروحی را که یقین بود در لایپزیک و احتمالاً درسدن در نتیجه ی اقدامات خشن دولت به خاک خواهند افتاد، از صحنه بیرون ببرند. اما از این کار جلوگیری شد. مطابق اغلب گزارشها، به علت ابتکار کورت ماتسور (7)، رهبر ارکستر، این برنامه در لایپزیک عقیم ماند، هر چند دستگاه مرکزی حزب نیز که اگون کرنتس (8) زمام آن را به دست گرفته بود مسلماً در برقرار کردن آرامش بی تأثیر نبود. احتمالاً دست توسل به سوی شورویها دراز شد و فرمانده نظامی شوروی در محل پاسخ داد که مداخله نخواهد کرد. وقتی حزب کمونیست آلمان شرقی از این قضیه خبردار شد، برای اجتناب از نابودی فیزیکی، هونکر را برکنار کرد.
آلمان شرقی، برخلاف ادعای هونکر، کشوری مانند چین نبود که انبوهی از پسران روستایی نادان و بیسواد داشته باشد که آنان را جلو بفرستد. اقتصاد آن بقدری به مناسباتش با آلمان غربی بستگی داشت که نمی توانست خطر قطع رابطه با همسایه غربی خود را بپذیرد. بنابراین، همینکه فکر سرکوب کنار گذاشته شد، کل نظام در ظرف چند هفته فرو ریخت، و به محض از هم پاشیدن آلمان شرقی، سرتا سر بنای حکومت کمونیستی در اروپای شرقی فرو ریخت. روز نهم نوامبر دیوار برلین باز شد. در زمانی که حکومت آلمان شرقی هر روز بیش از روز پیش تسلط خود را بر مردم کشور از دست می داد و عده ی فراریان با چنان سرعتی بالا می رفت، دیگر حفظ دیوار مقدور نبود.
آلمان شرقی همیشه موضع کلیدی شوروی در اروپا بود. در مرز دو آلمان بود که جنگ سرد آغاز شده بود و قدرت نظامی دو ابر قدرت در برابر یکدیگر صف آرایی کرده بودند. وقتی شورویها متعصبان هوادار خشونت در آلمان شرقی را رها کردند، دیگر امیدی در هیچ جای اروپای شرقی باقی نماند. بلغاریها برای اینکه بلکه بقایای حزب را با نابودی نجات دهند، از همان روش پیروی کردند و تودور ژیوکف (9) پس از سی و پنج سال بر مسند قدرت، همان روز گشایش دیوار برلین (دهم نوامبر) استعفا داد که بیقین امری تصادفی نبود. یک هفته بعد، تظاهرات در پراگ آغاز شد و ده روز بعد، به پایان رسید. تنها کسی که مقاومت می کرد چائوشسکو بود.
درباره رومانی در زمان چائوشسکو اطلاعات به قدر کافی در دست هست و نیازی به تشریح سوابق و زمینه ی موضوع نیست. فقط سه نکته در خور ذکر است.
نخست اینکه چائوشسکو شخصاً به رؤیای استالین پای بند بود. بجز احیاناً آلبانی که در بهار 1990 آغاز به تغییر کرد، یگانه کشور کمونیستی دیگری که مدل استالینیستی در آن، مانند رومانی، جای شک و شبهه و چون و چرا نداشت، کره شمالی بود. حقیقت این است که چائوشسکو و کیم ایل سونگ مدتهای دراز خویشتن را دوست و متحد یکدیگر می دانستند و شیوه های حکومتشان شباهتهای متعدد به یکدیگر داشت. اما هم در رومانی و هم در کره ی شمالی، مدل مورد بحث در حدود دو دهه پیش نادرست از آب درآمده بود و معلوم شده بود پیروی از آن، غیر از رکود اقتصادی و افزایش فاصله بین واقعیت و ایده ئولوژی و بیگانه تر شدن حتی وفادارترین کادرها، حاصلی ندارد.
دوم اینکه رومانی مستقل ترین کشور اروپایی عضو پیمان ورشو بود و خویشتن را کمتر وابسته به پشتیبانی شوروی احساس می کرد. در دهه 1970 این نیمه استقلال سبب امید به آینده می شد و، از این رو، مشروعیتی معتنابه به رژیم حاکم بر رومانی می بخشید. ولی در اواخر دهه 1980 آن امید مبدل به یأس شده بود و روشنفکران و عده روزافزونی از مردم عادی شهرنشین ملاحظه می کردند که اتحاد شوروی مترقی تر از رومانی شده است. در نواحی جنوبی رومانی مردم به رادیو بلغارستان گوش می دادند و برنامه های تلویزیون بلغارستان را تماشا می کردند. بلغارستان همیشه از نظر رومانیاییها سرزمین مردمی عقب مانده و نفهم و نادان و دهاتی و اسباب خنده و مسخره بود، و مشاهده اینکه حتی در آنجا هم اصلاحاتی صورت گرفته، مسلماً تأثیری شدید در رومانی می گذاشت. در نواحی شمالی و غربی، رومانیاییها برنامه های رادیو و تلویزیون مجارستان و یوگسلاوی را می گرفتند و از آنچه در بیرون کشورشان می گذشت با خبر می شدند. در نواحی شرقی، شوروی و منطقه رومانیایی زبان مولداوی را می دیدند و متوجه می شدند که برای نخستین بار از دهه ی1940 مردم آنجا آزادترند و می توانند تظاهرات راه بیندازند. علاوه بر برنامه های کشورهای همسایه، رادیو اروپای آزاد نیز بود که در مطلع نگاه داشتن مردم رومانی از وقایع اروپای شرقی نقش عمده داشت. غرض به هر حال این است که در رومانی، برخلاف چین، اخبار و اطلاعات را نمی شد از دسترس مردم دور نگاه داشت.
آخرین نکته که بمراتب کمتر از دیگر جنبه های تاریخ اخیر رومانی آشکار بوده اینکه رژیم چائوشسکو حتی در اوج قدرت، برای کسب مشروعیت همواره ترس از تجاوز شوروی را در دلها بیدار می کرد. همیشه فرض بر این بود که اگر دردسر از حد معینی فراتر برود، سروکله ی تانکهای شوروی پیدا خواهد شد. بنابراین، به مردم فهمانده می شد که آیا تحمل حاکمی مستبد و جبار ولی میهن پرست بهتر از اشغال کشور به دست شورویها نیست؟ اما همینکه در 1989 معلوم شد که شورویها حمله نخواهند کرد، کار از کار گذشت. چائوشسکو به این جهت نتوانست ترتیب بهتری بدهد و مانند همکارش در بلغارستان، تودور ژیوکف، آهسته و آرام و با متانت و وقار از صحنه بیرون برود که مثل کیم ایل سونگ حزب کمونیست را پر از عده ای متملق و خویشاوندان خود کرده بود و چرخ حزب را از گردش انداخته بود و هیچ کس حقیقت را به او نمی گفت و تماسش با واقعیت امور قطع شده بود.
کمونیسم سرانجام فرو ریخت. آثار این امر هنوز روشن نیست و به هیچ وجه نمی توان دانست که حوادث در اتحاد شوروی (سابق) در چه مسیری خواهد افتاد. ولی به هر تقدیر امپراتوری شوروی در اروپای شرقی قطعاً مرده است. بیقین نمی دانیم که انقلابهایی که در اروپای شرقی روی داده است چه جهتی در پیش خواهد گرفت. همین قدر می توان پیش بینی کرد که تفاوتهای عمده میان کشورهای مختلف وجود خواهد داشت. رویهمرفته می توان درباره ی آینده اروپای شرقی- یا دست کم نواحی شمالی آن، یعنی «اروپای مرکزی»، به استثنای شبه جزیره ی بالکان و شوروی (سابق)- خوش بین بود. اینکه چرا چنین است در آخرین بخش این گفتار تشریح خواهد شد که در آن کوشیده ام پندهایی را که اروپای شرقی به طور کلی درباره ی انقلابها و دگرگونی اجتماعی به ما داده است جمع بندی کنم.

علل انقلابها در جوامع پیشرفته

1. اروپای شرقی و علل همیشگی

مدلهای وسیعاً پذیرفته شده ی انقلاب که در جامعه شناسی عرضه می شود، کمتر به درد توضیح به این مسأله می خورد که در 1989 در اروپای شرقی چه گذشت. چنین نبود که مدتها اوضاع رو به بهبود داشته باشد و ناگهان رفاه و بهروزی مردم بشدت کاستی گرفته باشد. اقتصاد لهستان و مجارستان و رومانی هر یک با سرعت متفاوتی رو به خرابی می رفت، ولی اقتصاد آلمان شرقی و چکوسلواکی با هیچ گونه مشکل فوری روبرو نبود. مردم وقتی خود را با مردم اروپای غربی می سنجیدند، احساس محرومیت می کردند، ولی این تازگی نداشت و بیش از سی سال وضع به همین منوال بود. در لهستان اوج خرابی اقتصادی در واقع در اوایل دهه ی 1980 پیش آمد و گرچه وضع از آن پس بهبود شایان توجه پیدا نکرد، اما می شد فرض کرد که مردم به آن خو گرفته اند.
مدتهای مدید در لهستان اعتراضهایی صورت می گرفت که در 1956 و 1968 و 1970 و 1976 و البته 81- 1980 به شکل انفجارهای علنی بروز کرد. به مرور زمان، لهستانیها آموختند که چگونه بهتر و به نحو مؤثرتر متشکل شوند. اما وقتی نظامیان قدرت را به دست گرفتند، این بسیج و تشکل تدریجی به نظر می رسید به طور قطعی متلاشی شده باشد. دلایل قوی در دست است که حزب کمونیست و پلیس حتی بهتر از خود معترضان از آن سلسله اعتراضهای پی در پی بند گرفته و تجربه اندوخته بودند و کاملاً در این کار ماهر شده بودند که هر ناراحتی و غوغایی را با چه درجه ای از خشونت بخوابانند. مسلم اینکه رژیم یاروزلسکی در اوایل دهه ی1980 موفق شد بدون سر و صدا بهای یک سلسله از کالاها را بالا ببرد، حال آنکه همین عمل در گذشته با قیامهای گسترده و خشن روبرو شده بود.
فقط در مجارستان در اواخر دهه ی 1980 اعتراضها صورت علنی و متشکل پیدا کرد، ولی آن هم به یکی دو سال آخر محدود می شد و بیشتر بر سر مسائل زیست محیطی و ملی بود و به شکل فعالیتهای مستقیم ضد رژیم درنیامد و گاهی حتی مورد پشتیبانی خود کمونیستها بود.
در هیچ یک از دیگر کشورهای مورد بحث، چندان مخالفت و دگراندیشی علنی و آشکاری صورت نمی گرفت. در چکوسلواکی، چند روشنفکر انگشت شمار و بظاهر منزوی در میان خودشان تشکلی برقرار کرده بودند ولی پیروانی نداشتند. در آلمان شرقی، کلیساهای پروتستان از چند اعتراض کوچک نسبت به خدمت وظیفه و یک نهضت صلح طلب حمایت کرده بودند، اما رژیم هرگز مستقیماً با خطر روبرو نشده بود. در بلغارستان، کسی جز مشتی روشنفکر هیچ گاه ادعای اعتراض نداشت. در رومانی، چند اعتصاب پراکنده در اواخر دهه ی 1970 و بلوایی بزرگ در 1987 در براسف (10) روی داده بود، ولی در آن کشور حتی صدای اعتراض روشنفکران هم در گلو خفه می شد و بندرت از مرز فعالیتهای بسیار محدود ادبی فراتر می رفت.
حتی موقعیت بین المللی کشورهای اروپای شرقی در خطر نبود. در اتحاد شوروی، بعضی از خواص در سمتهای مؤثر، بویژه در کاگ ب، متوجه شده بودند که قدرت بین المللی کشورشان در خطر است، ولی در اروپای شرقی کسی به اینگونه امور اهمیتی نمی داد. خواص اروپای شرقی احساس نمی کردند که کشورهایشان بالقوه مللی نیرومندند، یا بیگانگان، غیر از شورویها، موجودیت ملی آنها را تهدید می کنند. خطر شوروی نیز با اینکه از 1945 پیوسته احساس می شد، بعدها آنچنان کاهش یافته بود که می شد گفت تقریباً دیگر وجود ندارد. مسلم بود و همه تصدیق می کردند که شورویها را در اروپای شرقی کسی دوست ندارد، اما خطر جدیدی هم دیده نمی شد که باز شوروی به سبب ضعف این کشورها مداخلات تازه ای کند یا آسیب دیگری برساند.
ممکن بود بحران بدهیهای خارجی در لهستان و مجارستان (و در رومانی به سبب اینکه با اقدامات متقابل خشن و زیانبار جائوشسکو روبرو شده بود) نشانه ی آشکار شکست بین المللی و نمودار بی لیاقتی رژیم آن کشورها تلقی شود. ولی این مشکل گر چه تا اواخر دهه ی 1980 بشدت در لهستان و مجارستان باقی بود، در سایر جاها آنچنان حاد نبود.
همچنین هیچ دلیل قوی وجود ندارد که بگوییم انقلاب در کشورهای اروپای شرقی به این جهت روی داد که طبقه ی جدیدی برخوردار از قدرت اقتصادی پدید آمده بود و برای کسب قدرت سیاسی به مبارزه برخاسته بود. هم قدرت سیاسی و هم قدرت اقتصادی در دست کسانی بود که میلوان جیلاس نامشان را «طبقه ی جدید» گذاشته بود. ولی افراد این طبقه، یعنی کادرهای حرفه ای، از چهل سال پیش زمام امور را در دست داشتند و به نظر نمی رسید که نه بخصوص ناخرسند باشند و نه به هیچ وجه انقلابی. وقتی انقلاب درگرفت، رهبران آن (البته اگر اساساً رهبری وجود داشت) چند روشنفکر بودند که نماینده ی هیچ طبقه ی خاصی بشمار نمی رفتند.
لهستان البته تفاوت داشت. در آنجا، کلیسای کاتولیک و کارگران عضو اتحادیه و روشنفکران مخالف متحد شده بودند و بخوبی تشکل پیدا کرده بودند و چیزی نمانده بود که در 1980 زمام قدرت را در دست بگیرند. ولی دوران همبستگی بظاهر تمام شده بود و رژیم آشکارا بر اوضاع مسلط بود. هیچ کسی در جبهه ی مخالف امیدی به پیروزی در یک رویارویی علنی و خونین نداشت. بنابراین، انقلاب لهستان هم انقلابی به معنای متداول نبود. با استقرار حکومت نظامی، فرصت چنین انقلابی از دست رفته بود.
پس چه شد؟ پاسخ این است که شالوده ی اخلاقی و معنوی کمونیسم نابوده شده بود. خواص مصدر کار در رژیم، دیگر حتی خودشان به مشروعیت خویش اعتقاد نداشتند. روشنفکران، با همه ی ناتوانی ظاهری، این احساس یأس اخلاقی و معنوی و فساد را با اعتراضهای جسته و گریخته و تحلیل و تفسیرهای کنایه آمیز، در میان مردم دامن می زدند، و جمعیت شهرنشین نیز آنقدر سواد و آگاهی داشت که بفهمد جریان چیست. آثار چنین وضعی وقتی اندک اندک دهها سال روی هم انباشته شد، به حدی رسید که دیگر نمی شد آن را دست کم گرفت. کسانی که روزگاری امیدهای طلایی در سر داشتند از صحنه بیرون رفته بودند و کسانی جایشان را گرفته بودند که هرگز به چیزی امیدوار نبودند زیرا بتدریج در جریان رشد پی برده بودند که همه چیز دروغ است. نوجوانان درست خوانده- نه فقط دانشجویان، بلکه همچنین دانش آموزان دبیرستانها- آنقدر از وضع جهان اطلاع داشتند که بدانند دروغ شنیده اند و فریب خورده اند و حتی رهبرانشان آن دروغها را باور نمی کنند.
آنچه همه را شگفتزده کرد کشف این نکته بود که در شوروی هم وضع چندان متفاوت نیست. از سوی دیگر، هیچ کس پیش بینی نمی کرد که گورباچف اینچنین واقع بینی سرآسیمه و نرمی حیرت انگیزی نشان دهد و تا این حد آماده ی سازش باشد. علت اینکه انقلاب به جای دهه ی 1990 در 1989 روی داد نهایتاً همین بود. ولی دیر یا زود، به هر حال عاقبت می بایست روی دهد.

2. اروپای شرقی و دیگر انقلابهای معاصر

با این ملاحظه می رسیم به مسأله ای مهم و اساسی. از مدتها پیش فرض بر این بوده است که با وجود روشهای ارتباطی مدرن و قدرت هراس انگیز تانک و آتشبار و نیروی هوایی، دیگر انقلابی از نوع انقلابهای کلاسیک که بارها جهان را از 1789 به بعد به لرزه درآورده، امکان پذیر نیست.
حتی رژیمهای بی کفایتی مانند رژیم تزاری روسیه و کومین تانگ در چین تا هنگامی که ارتشهایشان در برابر نیروهای مهاجم بیگانه ضعیف نشده بودند، هنوز پیروزمندانه با انقلابگران مبارزه می کردند. در چین، دو دهه طول کشید تا کمونیستها ارتشی نیرومند فراهم بیاورند و سرانجام به قدرت برسند، و با وجود این، اگر تجاوز ژاپن نبود، باز هم بعید نبود شکست بخورند.
بسیاری از رژیمهای یکسره سست و فاسد در افریقا و آسیا و امریکای لاتین سالهاست به قدرت چسبیده اند در حالی که یگانه تکیه گاهشان نظامیان مزدوری بوده اند که فقط چون اجازه داشته اند هموطنانشان را غارت کنند به حکام وفادار مانده اند. نمونه های این وضع را از جمله در برمه و گوآتمالا و زئیر می توان دید.
موارد سرنگونی اینگونه رژیمها نشان می دهد که وقوع انقلاب مستلزم سالها تشکل و جنگهای چریکی است، و تازه در آن صورت نیز چندان امیدی به پیروزی نیست. راست است که در کوبا در زمان باتیستا و در نیکاراگوآ در دوره ی سوموزا انقلاب شد، اما عیدی امین تا پیش از اینکه احمقانه تانزانیا را به حمله به خود برانگیزد، بر مسند قدرت باقی بود. درست است که پسر دووالیه در هائیتی ترسید و گریخت، ولی حتی امروز هم هنوز روشن نیست که دستگاه دووالیه قطعاً برچیده شده باشد.
حتی در مستعمرات، هنگامی که استعمارگران- مثل هلندیها در اندونزی یا فرانسویان در هندوچین و الجزایر یا انگلیسها در کنیا و مالایا- تصمیم به مقابله گرفته اند، باز هم به رغم اینکه اکثر قریب به اتفاق مردم از انقلاب هواداری می کرده اند، جنگهای ضد استعماری وقایعی طولانی و خونین بوده اند. (بگذریم از اینکه در مالایا، مردم بومی جانب انگلیسها را بر ضد انقلابگران چینی گرفتند.) یکی از موارد بسیار تکان دهنده، جنگ بنگلادش بود که مردم بومی با وجود مخالفت همگانی با پاکستان، بدون حمله نظامی هند نتوانستند کاری از پیش ببرند و ارتش پاکستان را بیرون بریزند.
به نظر می رسد کودتای نظامی ممکن است انقلابها را نسبتاً آسان به مقصود برساند، مانند هنگامی که رژیم سلطنت در اتیوپی یا، مدتها پیشتر، در مصر سرنگون شد.
اما هیچ یک از این انواع انقلاب با آنچه در اروپای شرقی گذشت منطبق نیست. در آنجا، حتی اگر مورد رومانی هم به حساب گرفته شود، مقدار خونی که ریخته شد، در مقایسه با سایر انقلابها، بسیار اندک بود. از این گذشته، کودتای نظامی وجود نداشت. در رومانی، ارتش و مردم به احتمال نزدیک به یقین با یکدیگر همکاری می کردند و این تنها مورد دخالت ارتش بود. ولی از کودتا خبری نبود. رژیمهای کمونیستی اروپای شرقی از هر دیکتاتوری غیرکمونیستی در افریقا و امریکای لاتین و شاید آسیا بمراتب نیرومندتر بودند. نیروهای پلیس مخفی وسیع و مؤثر وفادار و تعداد معتنابهی تانک و سرباز به فرماندهی افسران آموزش دیده (ولی نه لزوماً پرشور و علاقه) و وسایل ارتباطی عالی در اختیار داشتند و با هیچ خطر تهاجم خارجی روبرو نبودند. ارتش فقط در رومانی یکسره با رژیم بیگانه شده بود.
پس باز هم می رسیم به همان علتی که قبلاً گفتیم، یعنی پوسیدگی کاملاً اخلاقی و معنوی.
کمتر کسی از ناظران به شباهت رویدادهای 1989 اروپای شرقی با وقایع 1979 ایران توجه کرده است. در ایران نیز شاه می بایست قویتر باشد. ولی با اینکه در واپسین روزها و ماههای بلوا و آشوب پیش از رفتن او در ژانویه، عده ای کشته شدند، آنچه بسیاری را شگفتزده کرد فقدان گسترده ی مشروعیت رژیم بود. حتی افراد طبقه ی متوسط که تازه به رفاه و ثروت رسیده بودند و جوانان صاحب حرفه و تخصص که با سرنگونی شاه می بایست زیان سنگین متحمل شوند، از پشتیبانی از او خودداری کردند.
گر چه اینجا جای مناسبی برای بحث درباره ی جامعه و سیاست ایران در دهه های 1960 و 1970 نیست، بدون شک مدرن سازی و شهرنشین شدن سریع جامعه به روشنفکران کمک کرد تا بهتر بتوانند احساس بیزاری خود را از رژیم شاه به دلیل ژستهای میان تهی و دروغها و شکنجه ها و فساد آن و فقدان ارزشهای اخلاقی جبران کننده ی آن تباهیها، در میان مردم اشاعه دهند.
ممکن است این پرسش نزدمان مطرح شود که آیا طبقه ی روبه رو رشد روشنفکران و متخصصان شهرنشین فرانسه نیز در فاصله ی سالهای 1787 و 1789 احساس مشابهی نسبت به رژیم سلطنت و روحانیان و اشراف کشور خویش داشتند؟ و باز شاید بپرسیم که اینگونه احساسها چه نقش تعیین کننده ای در وقوع انقلاب کبیر داشت؟ همین قدر می دانیم که از 1915 تا 1917، صرف نظر از درجه بدبختی مردم، افراد طبقه متوسط و صاحبان تخصص در پتروگراد و مسکو نیز از فساد و بی بند و باری دربار روسیه به انزجار برانگیخته شده بودند.
پندی که شاید بتوان گرفت این است که برای فهم اینکه در اروپای شرقی چه گذشت، باید مفهوم مارکسیستی طبقه را با درکی از نظریه ی جان رالز (11) درآمیزیم که عدالت را همان انصاف و مروت می داند. بدون شک مدرن سازی اقتصادی، طبقه ی متوسط بزرگتری بوجود آورد (البته نه به معنای مالکیت بورژوایی، بلکه به مفهوم فرهنگی و آموزشی و همچنین از حیث طرز زندگی). این طبقه از پاره ای جهات در رژیمهای کمونیستی مورد لطف بود. منتها به سبب عیبهای نظام سوسیالیستی در مدیریت اقتصادی، فقیرتر از طبقه ی نظیر خود در اروپای غربی ماند و در دهه ی 1980 به نظر می رسید حتی عقب تر رفته باشد. این امر اساس مارکسیستی یا طبقاتی یا مادی آنچه بود که روی داد.
ولی مهمتر اینکه برخلاف کم سوادان، طبقه متوسط تحصیلکرده در جوامع امروز، اطلاع بیشتری دارد و می تواند داوریهای خویش را بر مجموعه گسترده تری از مشاهدات پی ریزی کند. روشنفکرانی که در هنرها و ادبیات دست داشتند، طبقه ی متوسط را مخاطب آثار خود قرار می دادند و از این راه به درک و تحلیل بهتر فساد اخلاق نظام کمک می کردند، و، بنابراین، نقش عمده ای بر عهده داشتند. آنچه کمونیسم را در اروپای شرقی زمین زد، آثار همین روشنفکران بود.
بدون دگرگونیهای اجتماعی مرتبط با تغییرات اقتصادی در اروپای شرقی از 1948 تا 1988، انقلابهای 1989 روی نمی داد. روزبروز عده ی بیشتری متوجه دروغهایی می شدند که اساس کل نظام بود، و این مهمتر از تلاش طبقات جدید برای کسب قدرت بود، زیرا سرانجام سبب نابودی اراده ی مقاومت در کسانی شد که قدرت را به دست داشتند.
پس از پدید آمدن این شرایط، توده های وسیع ناخرسند از وضع مادی، بویژه کارگران صنایع عظیم ولی کهنه و راکدی که اقتصاد کمونیستی را قبضه کرده بودند، توانستند به خیابانها بریزند و با یک فشار رژیمها را سرنگون کنند.

3. مدلها و اخلاق

می آییم بر سر آخرین سه نکته ای که باید در نظر بگیریم. نخست اینکه علت اساسی شکست کمونیسم این بود که مدل ناکجاآبادی یا مدینه فاضله ی آن آشکارا تحقق ناپذیر بود. اگر این وعده ی اساسی حتی در راه تحقق افتاده بود، تقریباً هر چیزی را ممکن بود تحمل کرد. اما همینکه روشن شد که این مدل برافتاده و منسوخ است و وعده هایی که براساس آن داده می شود بر دروغ پی ریزی شده، مغایرت آن با موازین اخلاقی از حد تحمل در گذشت. شاید در گذشته، پس از اینکه مدلهایی براساس ایده ئولوژی عرضه می شد و وعده ها دروغ از آب در می آمد، به سبب قلت افراد طبقه ی متوسط و روشنفکران، نظامها باز هم می توانستند به هستی ادامه دهند. اما در جوامع پیشرفته، تأسیس سراسر نظام اجتماعی بر شالوده ی یکی از اعصار صنعتی منسوخ و برافتاده اشتباهی است که تنها به قلمرو اقتصاد محدود نمی شود، کما اینکه در مورد جوامع کمونیستی پایه ی این ادعای محوری را سست کرد که مارکسیسم- لنینیسم دارای اعتبار علمی است.
دوم اینکه ملاکهایی در اخلاق که باعث وضع انقلابی در اروپای شرقی شد بر تعبیر طبقه ی متوسط از اوضاع و وقایع دیگر کشورها- یعنی اروپای غربی- استوار بود. این یکی از دلایلی است که به رغم همه ی دردسرهایی که از لحاظ اقتصادی و سیاسی بیقین در آینده ی نزدیک در اروپای شرقی پیش خواهد آمد، باز هم می توان خوش بین بود. اروپای غربی دیگر آن مجموعه ی قدرتهای امپریالیستی و جنگجویی نیست که روزگاری در گذشته بود، یعنی از قرن نوزدهم تا 1939 که مردم اروپای شرقی مدل خویش را غرب قرار داده بودند، امروز سراسر اروپای غربی بهره مند از دموکراسی است و کشورهای مختلف آن بسیار خوب با یکدیگر همکاری می کنند و رویهمرفته ادعاهای امپریالیستی را کنار گذاشته اند. به عبارت دیگر، اروپای غربی اکنون، به عنوان مدل و الگو، جای بمراتب سالمتری از گذشته است.
معنای این سخن این نیست که در آینده روشنفکران انقلابی و طبقه ی متوسط به جان آمده از فساد و تباهی، همگی اروپای غربی یا امریکا را الگو قرار خواهند داد.
فراموش نکنیم که ایران اسلام را الگو قرار داد، و اروپای شرقی به این جهت خودبخود اروپای غربی را مدل می گیرد که اینقدر نزدیک به آن است.
سوم ضرورت فهم این نکته است که در قرن بیست و یکم نیز مشکلات اقتصادی و بی ثباتیهای سیاسی و انقلاب وجود خواهد داشت. ولی بیش از هر زمان در گذشته، علل اساسی انقلابها و بی ثباتیها علل اخلاقی و معنوی خواهد بود، و افراد طبقه ی متوسط شهرنشین و صاحبان حرفه و تخصص و روشنفکران و مخاطبان ایشان خصلت و راه و روش تغییرات سیاسی را تعیین خواهند کرد. رژیمی که، بنا به ادراک این طبقات، بی انصاف و نادرست و نیرنگبار باشد و، به این جهت، شایسته مشروعیت دانسته نشود، رژیمی متزلزل خواهد بود. رژیمی از خطر محفوظ خواهد بود که هر قدر هم فاسد باشد، به افراد طبقات یاد شده بپذیراند که فقط از منافع مادی تنگ نظرانه ی خویش دفاع کنند و زیر بار رفتارهای مخالف اخلاق و انصاف بروند. ولی ابلهانه خواهد بود که رژیمی مدافع نظام اجتماعی ذاتاً ناعادلانه ای باشد و در عین حال بخواهد بر سکوت و رضای طبقه ی متوسط و روشنفکران نیز تکیه کند.
بسیاری از ما کسانی که در زمینه ی دگرگونی اجتماعی پژوهش می کنیم باید به یاد بیاوریم که تقریباً هیچ چیز از چگونگی تحقیق درباره ی ادراک اخلاقی و مشروعیت نمی دانیم. ادراک و اندازه گیری دگرگونیهای مادی آسانتر است و ما آنقدر سرمان به بررسی این تغییرات گرم بوده است که نمی دانیم کجا به سراغ نبض اخلاقی و معنوی طبقات مهم و روشنفکران برویم. پندی که اروپای شرقی داده، از برخی جهات شامل این موضوع نیز هست. آثاری در ادبیات که بظاهر فقط به نیت عده ای انگشت شمار نوشته شده، گاهی از نظرسنجیها و آمار اقتصادی و رفتارهای سیاسی معیار بهتری برای سنجش وضع فکری و روحی جامعه است.
حتی پیش از 1989، یک «جامعه ی مدنی» جانشین یا بدیل در اروپای شرقی در حال تکوین بود، یعنی جایی که مردم بتوانند در آن آزادانه و بدون دخالت حکومت با یکدیگر کنش و واکنش داشته باشند و به فساد حزب و دولت پشت کنند. این جامعه ی مدنی بدیل، آفریده ی روشنفکران و رمان نویسان و نمایشنامه پردازان و شاعران و مورخان و فیلسوفانی مانند واسلاو هاول (12) و میکلوش هاراستی (13) و آدام میچنیک (14) و جورج کنراد (15) و صدها تن افراد دیگر و کمتر مشهور بود. این کسان در آثار ادبی و جدلنامه ها و محافل کوچک بحث و مناظره ی خویش، جهانی را در آیینه ی خیال ترسیم می کردند که اغلب هموطنانشان تنها به طور تیره و تار قادر به ادراک آن بودند و هیچ کس آن را امکان پذیر نمی دانست.
ولادیمیر تیسمانئانو (16) در مقاله ای زیر عنوان «اروپای شرقی: داستانی که رسانه ها از آن غفلت کردند»، بحق متذکر می شود که بیشتر ناظران غربی هرگز معنا و اهمیت این «جامعه مدنی» بدیل را درک نکردند. کسانی که پیش از 1989 جریانهای روشنفکری اروپای شرقی را با دقت بیشتری تعقیب می کردند واقف بودند که در آنجا چه می گذرد و در نوشته های خود آن را انعکاس می دادند. معروفترین چنین کسان گارتن اش بود، ولی چند تن دیگر از دانشوران نیز بودند.
اما، رویهمرفته، بیشتر کارشناسان مسائل کمونیسم آنقدر تخته بند مسائل موجود و آنی و به حدی مقید به مدلهای علوم اجتماعی بودند که اینگونه بحثهای بسیار روشنفکرانه را جدی نمی گرفتند.
امروز، پس از واقعه، گفتن این مطالب آسان است. اما پیش از واقعه، تقریباً هیچ یک از ما پی به قضیه نبرده بود.

پی نوشت ها :

* Daniel Chirot, «What Happened in Eastern Europe in 1989?» The Crisis of Leninism and the Decline of the Left: The Revolutions of 1989. ed. Daniel Chirot (Seattle & London: Univesity of Washington Press, 1989), pp. 3-32.
@[پانوشتهای مفصل و مآخذ کثیر این مقاله به منظور صرفه جویی حذف شد. خوانندگان متخصص و علاقه مند ممکن است به اصل نوشته با مشخصات بالا مراجعه کنند. (مترجم)]
1. Andrew Carnegie (1919- 1835). یکی از بزرگترین صاحبان صنایع فولاد امریکا. (مترجم)
2. U.S.Steel. یکی از بزرگترین شرکتهای فولاد امریکا که کارنگی در 1901 آن را ضمیمه ی صنایع خود کرد. (مترجم)
3. Janos Kornai.
4. Timothy Garton Ash.
5. Wojciech Jarucelski.
6. Erich Honecker.
7. Kurt Mazur.
8. Egon Krenz.
9. Todor Zhivkov.
10. Brasov.
11. John Rawls, A Theory of Justice (Cambridge: Harvard University Press, 1971).
12. Vaclav Havel.
13. Miklos Haraszti.
14. Adam Michnik.
15. George Konrad.
VIadimir Tismaneanu. 16.

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو