نویسنده: هانس ماگنوس اِنتسِنس بِرگر
مترجم: عزت الله فولادوند



 

مشکل مهاجرت در جهان امروز

دو مسافر در کوپه ی قطار نشسته اند.* میزهای کوچک و قلابهای رخت آویز و طاقچه ها را گرفته اند و آسوده جا افتاده اند. روزنامه ها و پالتوها و کیفهای دستی و دیگر لوازمشان دور و بر همه جا پراکنده است. در باز می شود و دو مسافر جدید وارد می شوند. ورودشان به هیچ وجه اسباب خوشوقتی نیست. دو مسافر اول حتی اگر یکدیگر را نشناسند، با همبستگی عجیبی با تازه واردان رفتار می کنند. با اکراه لوازمشان را جمع می کنند و جایی برای نشستن آنان می گشایند. کوپه را قلمرو خود می دانند و به هر تازه واردی به چشم مزاحم می نگرند. چنین رفتاری بر مبانی عقلی توجیه پذیر نیست؛ ریشه هایش ژرفتر از اینهاست.
با اینهمه، تقریباً هرگز کار به کشمکش آشکار نمی رسد، زیرا هر مسافری تابع نظامی از قواعد است، و مجموعه ی مقررات نهاد راه آهن و هنجارهای حاکم بر رفتار و ادب اجتماعی، غریزه ی دفاع از قلمرو را در او مهار می کنند. نگاههایی ردوبدل می شود و عباراتی قالبی حاکی از پوزش، ولی توأم با بغض، بر زبان می آید. مسافران جدید حضورشان تحمل و احیاناً عادت می شود، اما داغ مزاحمت همچنان، ولو بتدریج کمتر، بر جبینشان می ماند.
حتی همین نمونه ی ساده و بی آزار نیز خالی از برخی ویژگیهای غیرمنطقی نیست. خود کوپه ی قطار منزلی موقت است: جایی است برای کسانی که می خواهند جابجا شوند. خود مفهوم مسافرت مساوی با نفی مفهوم اقامت است. مسافر کسی است که خانه ای حقیقی را با خانه ای تقریبی معاوضه می کند، و با همه این احوال، رنجیده و خشمناک و جبین در هم، به دفاع از این کاشانه ی موقت برمی خیزد.
هر مهاجرتی، علت و ماهیت و وسعت آن هر چه باشد، به کشاکش می انجامد. از نظر مردم شناسی، تعقیب سود شخصی و بیگانه ترسی، عواملی دگرگون نشدنی و ثابت و به قدمت همه جوامع شناخته شده ی بشری است.
جوامع باستانی برای پرهیز از خونریزی و ممکن ساختن حداقلی از مبادلات میان طایفه ها و قبیله ها و گروههای مختلف قومی، رسم مهمان نوازی را اختراع کردند. ولی این مقررات سبب نسخ و فسخ موقعیت بیگانگان نمی شود و بعکس، آن را تثبیت می کند. مهمان عزیز و خدمت او واجب است، ولی باید برود.
دو مسافر جدیدِ دیگر در کوپه را باز می کنند. از همین لحظه، موقعیت کسانی که پیشتر وارد کوپه شده بودند، تغییر می کند. کسانی که حتی چند دقیقه پیش مزاحم و متجاوز تلقی می شدند، اکنون بومی اند و حق آب و گل دارند و خویشتن را از طایفه ی کوپه نشینان و محق به داشتن کلیه ی مزایای متعلق به آن جمع می دانند. دفاع از اینگونه قلمرو «نیاکانی» که تنها چند دقیقه پیش اشغال شده، امری عجیب و غیرمنطقی به نظر می رسد. جالب توجه تر از آن، عدم هر گونه همدلی و همدردی با تازه واردان است که باید با همان نوع مخالفت دست و پنجه نرم کنند و با همان مراحل دشوار تشرف روبرو شوند که پیشینیانشان با آن مواجه بوده اند. آدمی چنان سریع اصل و ریشه خویش را پنهان می کند و منکر می شود که شگفت انگیز است.
گروههای عشیره ای و قبیله ای از هنگام پیدایش بشر وجود داشته اند. ملتها و کشورها هنوز بیش از دویست سال نیست که پدید آمده اند. دریافت تفاوت این دو دشوار نیست. گروههای قومی به طور نیمه خودانگیخته بوجود می آیند. ملتها و کشورها عمداً و با طرح قبلی ایجاد می شوند و غالباً وجودهایی ساختگی و مصنوعی اند که بدون نوعی ایده ئولوژی مشخص ممکن نیست انسجام پیدا کنند. این شالوده ی ایده ئولوژیک- همراه با شعائر و علائم مربوط به آن، مانند پرچمها و سرودهای ملی- نخستین بار در قرن نوزدهم پدید آمد و از اروپا و امریکای شمالی کم کم به سراسر گیتی گسترش یافت.
کشوری که بخواهد موفق بماند، نیازمند برخی چیزها مانند خودآگاهی ملیِ بدقت علامتگذاری شده و نظامی از نهادها (ارتش و گمرک و هیأتهای دیپلماتیک) و وسایل حقوقی تعیین حد و مرز (حاکمیت و تابعیت و گذرنامه) است. این مقصود بندرت بدون بعضی افسانه های تاریخی بدست می آید. در صورت لزوم، حتی باید دلایلی بر وجود گذشته ای پرافتخار و برخی سنتهای مقدس جعل شود. معمولاً هر چه جریان تکوین ملتی ساختگی تر باشد، احساسات ملی افراد آن سست پاتر است و با فریاد و غوغای گوشخراش تری ابراز می شود. این حکم از جمله در مورد «ملتهای تأخیر کرده ی» اروپا- یعنی کشورهای زاییده ی فروپاشی نظام استعماری- و اتحادیه های ملی اجباری، مانند اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و یوگسلاوی، صادق است که تمایلی به تجزیه و جنگ داخلی بروز می دهند.
البته جمعیت هیچ کشوری از لحاظ قومی و نژادی مطلقاً همگن و یکدست نیست، و این واقعیت با احساسات ملی پدید آمده در بیشتر کشورها تعارض بنیادی پیدا می کند. در نتیجه، گروه اکثریت ملی معمولاً با اکراه وجود اقلیتها را می پذیرد، و هر موج مهاجرت، مشکل سیاسی تازه ای به نظر می رسد. مهمترین استثنا بر این قاعده کشوری است مانند ایالات متحد امریکا یا کانادا یا استرالیا که هستی خود را مرهون مهاجرت به مقیاس گسترده است. در اینگونه کشورها- بسته به اینکه جمعیت اصلی و بومی تا چه حد از صفحه عالم نابود شده باشد- اسطوره ی تأسیس کشور به این صورت درمی آید که می گویند اینجا مانند لوحی پاک بود و ما ابتدا به ساکن شروع کردیم.
به نظر تقریباً همه ملتها طبیعی می رسد که میان خودشان و دیگران فرق بگذارند و بگویند «مردم خودمان» و «بیگانگان»، گو اینکه، از حیث تاریخی، ممکن نیست در این فرق شک نکرد. هر کس بخواهد از چنین فرقی دفاع کند، باید بنا به همان استدلال همچنین قائل به این شود که خودش همیشه در آن کشور بوده است، و متأسفانه این ادعا به آسانی قابل ردّ و ابطال است. منتها برای ایجاد تاریخ هر ملتی فرض بر این است که هر چیز مغایر و مخالف با آن را می توان به فراموشی سپرد.
ممکن نیست ملّتی اجازه دهد که همان چیزی را که خود درباره خویشتن می گوید، خارجیان راجع به او بگویند. مثلاً این جمله را در نظر بگیرید: «فنلاندیها نیرنگباز و دائم الخمرند.» معنای جمله بستگی به این دارد که یک فنلاندی چنین چیزی بگوید یا یک سوئدی. در فنلاند، فقط یک فنلاندی حق گفتن آن را دارد، اما اگر یک سوئدی چنین جمله ای بر زبان بیاورد، رسوایی برپا می شود. اینگونه تفاوت گذاشتنها همیشه حاکی از پیشینه های دراز اصطکاک و کشمکش است.
مهاجرت در روزگار کنونی از جهات گوناگون با حرکت اقوام در گذشته تفاوت می کند. نخست اینکه تحرّک در ظرف دو قرن اخیر افزایش عظیم یافته است. توسعه ی بازار جهانی نیازمند تحرک در سراسر گیتی بوده است و، مانند هنگامی که دروازه های چین و ژاپن به روی دنیا باز شد، هر جا لازم بوده چنین تحرکی بزور به جهانیان تحمیل شده است. سرمایه مرز کشورها را در هم می شکند و انگیزه های میهنی و نژادی را نادیده می گیرد، ولی اگر لازم دید، از همین انگیزه ها به سود تاکتیکی خود بهره برداری می کند. رویهمرفته، گرایش به این است که سرمایه، بدون توجه به نژاد یا ملیت، آزادانه حرکت کند و نیروی کار را به دنبال خود بکشد. بازار تا همین اواخر هنوز کاملاً بازار جهانی نشده بود. اما اکنون که شده، کوچهای امروزی احتمالاً جانشین جنگهای استعماری و لشکرکشیهای دولتی به منظور کشورگشایی خواهند شد. پول، بالهای الکترونیک درآورده است و فقط از منطق خودش تبعیت می کند و هر مقاومتی را به شوخی می گیرد و از سر راه برمی دارد. با وجود این، آدمیان هنوز چنان رفتار می کنند که گویی نیرویی مرموز و درک نشدنی بر آنان حاکم است. حرکتشان از جایی به جای دیگر مانند فرارهای دسته جمعی است. با اینهمه، هنوز عده ای از سر ناباوری نیشخند می زنند و می گویند چنین کوچها، اختیاری است.
هیچ کس، مگر به امید چیزی بهتر، مهاجرت نمی کند. در روزگاران گذشته، قصه و شایعه ناقل پیام امید بود. بسیاری از مردم پس از شنیدن داستانهای سحرانگیزی که از سرزمین موعود و آتلانتیس و اِلدورادو نقل می شد، براه می افتادند. امروز جای آن داستانها را تصویرهایی گرفته اند که رسانه های جهانی با بسامد بالا حتی به ده کوره های جهانِ در حال توسعه می فرستند. راست است که حتی شگفت انگیزترین و خیالی ترین افسانه های قدیم بیش از این تصویرهای امروزی جوهر و واقعیت داشت، اما از حیث قوت تأثیر به گرد این تصویرها هم نمی رسید. آگهیهای تبلیغاتی و پیامهای بازرگانی از کشورهای توانگری بیرون داده می شوند که همه کس در آنها بی هیچ زحمتی تشخیص می دهد که اینگونه تبلیغات مانند نشانه یا واژه ای بیمعناست که برهیچ چیزی دلالت نمی کند. اما در جهان دوم و جهان سوم همین تبلیغات وصف موثق یکی از شیوه های بالقوه ی زندگی تلقی می شود و افقی زرین در برابر دیدگان می گشاید و مردمان این کشورها را روانه مهاجرت می کند.
قرنها جمعیت دنیا منظماً نوسان می کرد ولی هرگز افزایش معتنابه نمی یافت. اما از هنگامی که به نحو تصاعدی رو به فزونی گذاشته، قواعد بازی تغییر کرده است. دیر یا زود این افزایش کمّی ناگزیر در کیفیت مهاجرتها تأثیر خواهد گذاشت.
اینکه هنوز به این مرحله رسیده باشیم جای تردید دارد. تخمین زده می شود که امروز (در سال 1992 میلادی) بیست میلیون مهاجر در اروپای غربی زندگی می کنند. عده ی پناهندگان در افریقا و آسیا نیز چیزی در همین حدود است. این رقم گرچه بزرگ است، وقتی به یاد می آوریم که از 1810 تا 1921 سی و چهار میلیون تن عمدتاً از اروپا فقط به ایالات متحد مهاجرت کردند، دیگر نمی توانیم آن را بیسابقه تلقی کنیم. حتی می شود ادعا کرد که مهاجرتهای امروز، بخصوص وقتی با افزایش مطلق جمعیت جهان مقایسه شود (که مطابق برآورد سازمان ملل از 1990 تا سال 2000 به یک میلیارد خواهد رسید)، تاکنون نسبتاً محدود بوده است. از اینجا می توان نتیجه گرفت که عجالتاً تنها عُشری از اعشار مهاجران بالقوه به حرکت درآمده اند و کوچ واقعی هنوز در راه است.
برخورد رسانه های گروهی با این استنتاج تاکنون این بوده که آن را حکم دگرگون نشدنی تقدیر تلقی کنند و شواهدی وهمناک در حتمیّتِ وقوع چنین سرنوشتی بیاورند. دیده می شود که جمعی از تصور این آینده ی فاجعه بار و وحشت ناشی از آن، لذتِ غریبی می برند. بر پایه ی هر پدیده ی مربوط به بحران امروزی جهان - بی ثباتی اقتصاد دنیا، خطرهای عظیم معلول تکنولوژی، فروپاشی امپراتوری شوروی، عوامل تهدید کننده ی محیط زیست- همواره سناریویی از نوعی که گفتیم ساخته می شود. این وحشت و سرآسیمگی که از تصور و تجسم آینده ناشی می شود، ممکن است نوعی مصونیّت به سرآسیمگان بدهد و مانند مایه کوبی روانی باشد، ولی، به هر حال، چاره ای به دست نمی دهد و حداکثر به اتّخاذِ سیاستهای کژدار و مریز می انجامد که گاهی موجد اقدامات نارسا برای رفع و رجوع قضیه می شود و گاهی موانعی سر راه تفکر و عمل مؤثر پدید می آورد.
کشتی غرق شده است و عده ای از سرنشینان آن دو پشته در قایق نجات نشسته اند. عده ای دیگر هر لحظه در دریای طوفانی با خطر غرق شدن مواجهند. کسانی که در قایق نشسته اند چگونه باید رفتار کنند؟ باید دست هر کسی را که از میان امواج لبه ی قایق را می گیرد بزور پس بزنند و احیاناً با تبر قطع کنند؟ یا باید او را بالا بکشند و بگذارند قایق غرق شود؟ هرگاه پای حیل شرعی به میان می آید، این مشکل لاینحل نیز مطرح می شود. اما فیلسوفانی که در بحث از اخلاق چنین مثالی می آورند، معمولاً به این نکته توجه ندارند که خودشان صحیح و سالم در خشکی نشسته اند. هر تفکری در عالم مجرّدات، صرف نظر از نتیجه ای که از آن گرفته شود، وقتی به این اگر و اما می رسد، با سر به زمین می خورد. هر قدر هم شرکت کنندگان در بحث نیّت خیر داشته باشند، نیّت خیرشان در کنج اتاق گرم و نرم سمینار به جایی نمی رسد، زیرا هیچ کس بیقین نمی تواند از پیش بگوید که در اوضاع اضطراری چگونه رفتار خواهد کرد.
تمثیل قایق نجات یادآور نمونه ی مثالی کوپه قطار است، منتها وضع تصویر شده در آن را در بالاترین حد مطرح می کند. در این تمثیل نیز مسافران، یعنی سرنشینان قایق، طوری رفتار می کنند که گویی ملک را مالکند، با این تفاوت که قلمرو نیاکانی که کمر به دفاع از آن بسته اند پوست گردویی سرگردان بیش نیست و این بار قضیه دیگر به راحت و آسایش مربوط نمی شود، بلکه مسأله مرگ و زندگی است.
تصادفی نیست که تشبیه قایق نجات، مرتب در بحثهای سیاسی درباره ی مهاجرت و معمولاً به شکل این گفته که «ظرفیت قایق تکمیل است»- تکرار می شود. ملایمترین چیزی که درباره ی این جمله می توان گفت درست نبودن آن است. حتی کسانی که این جمله را می گویند خود می دانند که تنها یک نگاه به اطراف برای اثبات سُقم عینی آن کافی است. ولی آنان به صحت و سُقم آن علاقه ای ندارند؛ وحشتی را که در دلها می افکند دوست دارند. بدون شک، بسیاری از مردم اروپای غربی معتقدند که حیاتشان در خطر است و وضع خویش را با وضع سرنشینان قایقِ نجات می سنجند. ناگهان کسانی که سرپناهی دارند در عالم خیال خویشتن را مُشتی آواره زورق نشین گرسنه و تشنه یا گروهی مهاجر بینوا در دخمه ی کشتی مجسم می کنند. بظاهر غرض از وهم کردن اینگونه اوضاع اضطراری در دریا، توجیه رفتاری است که جز در حد نهایی پریشانی و بیچارگی تصورپذیر نیست. از چنین توهّمات تا قطع دستان کسانی که از میان امواج استغاثه می کنند، یک گام بیشتر فاصله نیست.
اقلاً در تمثیل کوپه ی قطار این دلخوشی وجود دارد که محل ماجرا محدود و کوچک است. حتی در آن تمثیل خوفناکِ قایق نجات هنوز قیافه ی فرد آدمی مشخص است (مانند پرده ی نقاشی «تخته پاره ی مدوز»(1)، کار ژریکو(2)، که در آن هجده چهره و هجده سرنوشت نظر بیننده را جلب می کند). اما در آماری که امروز به دست می رسد - خواه مربوط به قحطی زدگان و خواه در مورد بیکاران یا پناهندگان- همه چیز به میلیون است، یعنی ارقامی که نیروی تصور در برابر آن فلج می شود. سازمانهای امدادی و مدیرانی که برنامه های وسیع جلب کمک زیر نظر آنان اداره می شود همه آگاهند که اینگونه ارقام غیر قابل درک است و، به این جهت، برای وفق دادن ابعاد فاجعه با قوه ی شفقت و همدردی ما، همیشه عکس کودکی را نیز با چشمان درشت رقت انگیز چاپ می کنند. اما فاجعه ای که با ارقام درست رقم بخورد، چشم ندارد دلسوزی و همدردی در برابر اینگونه انتظارهای فزون از شمار، فرو می ماند و عقل در مقابل آن فقط به عجز خویش پی می برد.
به قول چولکاتورین(3)، قهرمان داستان معروف ایوان تورگنیف:
زائد، زائد... عجب کلمه ی رسایی پیدا کردم! هر چه بیشتر در خودم فرو می روم و هر چه بیشتر زندگی گذشته ام را می سنجم، بیشتر به صحت این کلمه خشن معتقد می شوم. زائد: دقیقاً همین طور است. مصداق آن، سایر مردم نیستند... مردم خوبند و بدند و باهوشند و احمقند و مطبوعند و نامطبوع. اما می شود گفت زائداند؟
دایه و کالسکه ران چولکاتورین یا رعایای ده یا، به طریق اولی، اهالی روستاها و شهرها و منطقه ها و مردم قاره ها ممکن نبود به نظر او زائد بیایند. چولکاتورین از مالکی چون پدرش صاحب آن خانه های اربابی، و از خودش با همه ی بیزاری و تنهایی و ملالی که احساس می کند، سخن می گوید، و با خود می اندیشد: «نه، مصداق این کلمه سایر مردم نیستند.»
امروز، یکصدوپنجاه سال پس از مرگ چولکاتورین، به نظر ما می رسد که او در بهشت زندگی می کرده است. البته در هر عصری قتل عامهای بزرگ و فقر مزمن وجود داشته است. دشمن همیشه دشمن بوده است و آدم فقیر و بیچاره همواره فقیر و بیچاره. ولی از هنگامی که تاریخ گستره ی جهانی پیدا کرده است، مردمان و اقوام مختلف می بینند حکم زائد بودن کلاً در موردشان صادر می شود. قُضاتی که چنین احکامی صادر می کنند نامهای گوناگون دارند: یکی اسمش«استعمار» است و دیگری«صنعت گستری» و سوّمی«واپسین چاره»(4) و چهارمی«ورسای»(5) و پنجمی «یالتا(6)». احکام این قضات علنی صادر می شود و با نظم و ترتیب به مرحله ی اجرا درمی آید، به نحوی که دیگر کوچکترین شکی برای هیچ کس باقی نماند که چه سرنوشتی- اعم از مهاجرت یا اخراج یا نسل کشی- در انتظار اوست.
جنایات سازمان داده شده به دست دولتها هنوز رواج دارد، ولی از آن بدخیم تر و زهرآگین تر و مرگبارتر عامل مجهول و بی نشان «بازار جهانی» است که همه چیز را دربرمی گیرد و هر روز بخشهای بزرگتری از بشر را، نه از طریق آزار سیاسی یا به فرمان «پیشوا» یا به تصمیم حزب، بلکه خودانگیخته و براساس منطق خودش زائد اعلام می کند. البته نتیجه همانقدر بیرحمانه و خونین است، با این تفاوت که بزهکار را نمی توان تسلیم دادگاه کرد. معنای این سخن به زبان اقتصاد دانان این است که روز بروز افراد بیشتری وارد بازار کار می شوند و تقاضا برای استخدام آنان به طور روز افزون رو به کاستی است. حتی در ثروتمندترین جوامع، مردم هر روز به صورت زائد درمی آیند. با این مردم زائد چه باید کرد؟
از شگفتیهای منطق وهم پردازی یکی این است که دو واقعیت مانعة الجمع در آنِ واحد با هم در یک مغز جمع می شوند. همان کسانی که مُدلشان مُدلِ قایق نجات است، در عین حال به هذیان دیگری نیز دچارند که حاکی از وحشتِ عکس آن است، بدین معنا که می گویند: «نسل ما آلمانها (یا فرانسویها یا سوئدیها یا ایتالیاییها) رو به انقراض دارد.» آمار جاری جمعیت را به آینده ی درازمدت تعمیم می دهند و با نتایجی که می گیرند، سعی می کنند شالوده ای، ولو لرزان، برای اینگونه شعارها فراهم سازند. با اینکه چنین پیش بینیها بارها در گذشته نادرست از آب درآمده است، باز پیش بینیهای هراس انگیز می کنند. می گویند متوسط سن مردم کشور کم کم بالا می رود و جمعیت پیرتر می شود؛ انحطاط و زوال بر مملکت حاکم است؛ سرزمین رو به تهی شدن از جمعیت است. در عین حال، نگاههایی حاکی از نگرانی به رشد اقتصادی و درآمد مالیاتی و وضع مستمری بگیران می اندازند.
سرآسیمگی و وحشت ناشی از این فکر که، از سویی، عده ای زائد و، از سوی دیگر، عده ای ناکافی هر دو در آنِ واحد در یک سرزمین وجود دارند، بیماری و ابتلایی است که من نام «جوعِ جمعیت شناختی(7)» را برای آن پیشنهاد می کنم.
در گذشته های دوردست، بعضی می کوشیدند به مهاجرت در چارچوب اقتصاد سیاسی بنگرند. تحلیلهای این کسان، امروز که می سنجم، در مقایسه با پریشان اندیشیها و هذیانگوییهای کنونی، متین و تسلی بخش به نظر می رسد. در اواخر قرن نوزدهم. اقتصاددان امریکایی، ریچموند می یو اسمیث(8)، سرمشقی از تفکر متین و معقول در این زمینه بدست داد و نوشت:
مقدار پولی که مهاجران با خود به کشورهای مهاجرپذیر می برند زیاد نیست و احتمالاً بیش از آن را برای تأمین زندگی خانواده ها و دوستانشان، یا به منظور کمک به آمدن آنان، به وطن می فرستند. اما عامل ارزشمند در این میان، خود مهاجر قوی و سالم به عنوان عامل تولید است. فی المثل، می گویند که در گذشته هر برده ی بزرگسال از 800 تا 1000 دلار قیمت داشت. بنابراین، می توان گفت که هر مهاجر بزرگسال همان مبلغ برای کشور مهاجرپذیر ارزش دارد. همچنین گفته شده است که ارزش هر مهاجر بزرگسال برابر هزینه ی بزرگ کردن یک کودک از شیرخوارگی تا مثلاً پانزده سالگی است. ارنست انگِل(9) این هزینه را برای یک بچه آلمانی 550 دلار برآورد کرده است. اما علمی ترین طریقه این است که پس از محاسبه درآمد احتمالی هر مهاجر در دوران «حیات»، مخارج زندگیش را از آن کم کنیم. تفاصل این دو رقم، یعنی درآمد خالص مهاجر، در واقع مبلغی است که به بهروزی کشور میزبان کمک می کند. دابلیو. فار(10) این مبلغ را در مورد هر انگلیسی غیرماهر که به این کشور [یعنی امریکا] مهاجرت می کند، 175 لیره حساب کرده است. برای بدست آوردن ارزش سالانه ی مهاجران، باید رقم مورد بحث را در کل عده ایشان ضرب کنیم. ولی اینگونه کوششها به منظور تعیین ارزش دقیق مهاجرت به کشور، بیهوده است و در آنها از مسأله ی کیفیت و فرصت غفلت می شود. ارزش کودک فقط به شرطی برابر هزینه ی بزرگ کردن اوست که او فردی قوی و سالم و راست و درست باشد و تن به کار بدهد. اگر آدمی بیمار یا افلیج یا نادرست یا تنبل باشد، ممکن است به جای سود، زیان مستقیم به جامعه برساند. به همین ترتیب، ارزش مهاجر نیز فقط به شرطی برابر با درآمد آینده ی خالص اوست که تقاضایی برای کار او وجود داشته باشد.
مدتهای مدید اروپا بیش از آنکه نگران آمدن مهاجران بیگانه باشد، نگران مهاجرت اروپاییان به خارج بود. ریشه ی این مسأله به قرن هجدهم می رسید. در عصر سوداگری [یا مرکانتیلیسم] جمعیت هر کشور ثروت آن تلقی می شد. مهاجرت به خارج مانند خونریزی از بدن دانسته می شد و برای محدود یا حتی ممنوع کردن آن کوششها بعمل می آمد. در بسیاری از کشورها، مهاجرت به خارج، یا فراهم کردن امکان مهاجرت برای دیگران، جرم بشمار می رفت و مشمول مجازاتهای شدید بود. کشورهای کمونیستی تا این اواخر پیرو همین شیوه بودند. لویی چهاردهم [پادشاه فرانسه] دستور داده بود برای نگاه داشتن اتباع مملکت در داخل کشور، مرزها را بدقت زیر نظر بگیرند. در انگلستان، حتی تا اواسط سده نوزدهم مهاجرت پیشه وران صاحب صلاحیت به خارج کشور ممنوع بود. در آلمان، تا 1817 اموال مهاجران به خارج مشمول مالیاتی موسوم به «پول رایگان» یا «پول رفتن» می شد، و نازیها تا هنگامی که هنوز کمر به قتل یهودیان نبسته بودند و فقط قصد اخراج آنان را داشتند، هنوز از این روش شبیه به مصادره استفاده می کردند.
ایرلند نمونه ی کلاسیک کشور مهاجران به خارج است. بهره کشی سبعانه ی انگلیسها منجر به قحطی فاجعه آمیز دهه ی 1840 شد که ایرلند هنوز از آسیب آن کمر راست نکرده است. در 1843 جمعیت آن کشور به 8/5 میلیون نفر بالغ می شد، در 1961، این رقم به کمتر از سه میلیون رسیده بود. از 1851 تا 1901، به طور متوسط 72 درصد کل مردم ایرلند راه مهاجرت در پیش گرفتند، و امروز آن سرزمین یکی از فقیرترین کشورها در اروپای غربی است. هنوز بیقین دانسته نیست که آیا مهاجرت به خارج دلیل فقر ایرلند بوده یا، بعکس، به بهبود وضع اهالی آن کمک کرده است.
در دایرة المعارفی چاپ 1843، نویسنده ای بینام نتیجه ای ساده لوحانه ولی، با اینهمه، آموزنده گرفته است. می نویسد:
مهاجرت به خارج داوری مؤثر درد فقر نیست. اگر امروز کسی می توانست همه ی مستمندان را از سرزمینهای فقیر بیرون ببرد، در صورتی که علل فقر همچنان بر جای می ماند، باز در ظرف بیست سال و شاید ده سال، همان عده مستمند در آن کشورها بوجود می آمد. عمده، تلاش دولت برای ایجاد شرایطی در درون کشور است تا تنگدستی و بینوایی و ناخرسندی، مردم را به خارج نراند.
کسانی که به خارج مهاجرت می کنند هرگز نمونه ی همه ی بخشهای جمعیت یک کشور نیستند. به نوشته می یو اسمیث: «سی دل به دریا می زند و به امید موفقیت در کشوری جدید، فقیرها و تنبلها و ضعیفها و افلیجهای وطن را ترک می کند که انرژی و مقدورات و بلندپروازی داشته باشد. عقیده بر این است که اینگونه مهاجرت سبب از دست رفتن نُخبه ها می شود و این جریان به سود کشور مادر نیست.»
این ادعا متقاعد کننده است. فرار مغزها (که خود نوعی فرار سرمایه است) آثار ویران کننده در کشورهایی مانند چین و هندوستان و همچنین اتحاد شوروی سابق بر جا گذاشته و در سقوط آلمان شرقی اهمیت بسزا داشته است. بخش بزرگی از افراد تحصیلکرده ایران در دهه های اخیر از آن کشور مهاجرت کرده اند. عده ی پزشکان اهل جهان سوم و مشغول کار در اروپای غربی بیش از عده ی مددکاران گسیل شده از جامعه ی اروپا به آسیا و افریقا و امریکای لاتین است که خود دچار کمبود پزشکهای آموزش دیده اند.
مهاجرانی که دانش و هنر بیشتری داشته باشند در کشوری که به آن مهاجرت می کنند با موانع کمتری روبرو می شوند. دانشمند هندیِ اخترفیزیک یا مهندس معمار چینی یا سیاه پوست افریقایی برنده ی جایزه نوبل همه جا در دنیا با آغوش باز پذیرفته می شود. ثروتمندان اساساً اسمشان در این زمینه به میان نمی آید چون هیچ کس در آزادی رفت و آمدشان تردید ندارد. گرفتن گذرنامه انگلیسی برای بازرگانان هنگ کنگی متضمن هیچ مشکلی نیست. اخذ تابعیت سویس برای مهاجران هر کشوری فقط مسأله پول است. هیچ کس تاکنون به رنگ پوست سلطان برونئی اعتراضی نداشته است. قاچاقچیان اسلحه و مواد مخدر به تفاوتهای نژادی اعتنایی ندارند و شأنشان اجلِّ از ورود به مسأله ی ناسیونالیسم است. تا زمانی که وضع حساب بانکی روبراه باشد، نفرت از بیگانگان محلی از اعراب ندارد. ولی هرچه بیگانه فقیرتر باشد بیگانه تر است.
البته جماعت تنگدستان هم جماعتی همگن و یکدست نیست. در همه ی کشورهای ثروتمند مقرراتی پیچیده برای کنترل مهاجرت وجود دارد. تنگدستانی که از پاره ای ویژگیهای ارزشمند در نظام سرمایه داری - مانند بلد بودن راه و چاه دنیا و عزم راسخ و انعطاف پذیری و سوق به تبهکاری - برخوردار باشند، نسبت به دیگران ارجحیت دارند. وجود اینگونه فضایل و هنرها برای چیره شدن بر موانع اداری از واجبات است. در سایر شرایط، آنچه حتماً باید از آن بهره مند بود نیرویی بدنی است. فقط جوانترین و قویترین آلبانیاییها توانستند در برابر مقامات ایتالیایی تاب بیاورند.
باز هم دو کلمه از می یو اسمیث: «از طرف دیگر، گفته می شود کسانی که کارو بارشان در وطن خوب است کمتر احتمال دارد مهاجرت کنند چون کمتر از دیگران از این معامله سود خواهند برد. بنابراین، کسانی وسوسه رفتن به سرشان می زند که بیتاب و بیقرار و ناموفق باشند یا افرادی که آمادگی و توانشان برای روبرو شدن با رقابتهای شدید در کشورهای قدیمی کمتر است.»
دلیل صحت این مدعا وجود قربانیان خوش باور باندهایی است که مردم را قاچاقی از آسیا و آفریقا و اروپای شرقی به دیگر کشورها می برند. معمولاً این بخت برگشتگان از اینکه چه در انتظارشان است کوچکترین تصوری ندارند و وقتی وارد می شوند، آنچنان دلمرده و مأیوسند که گویی مدتها پیش هر گونه امیدی را از دست داده اند.
هر جا تضییق و محدودیت باشد، بازار سیاه رونق می گیرد. بازار سیاه بدون توجه به قوانین و مقررات و قواعد اخلاقی، فشار را بتساوی بین عرضه و تقاضا تقسیم می کند. چون در دنیا هیچ نظامی نیست که مطلقاً بسته و بدون راهِ رخنه باشد، با کنترل ممکن است معاملات غیرقانونی را کمتر و کندتر کرد ولی هرگز نمی توان جلو آن را بکلی گرفت. بنابراین، در همه ی کشورهای ثروتمند، بازاری برای دادوستد غیرقانونی انسانها بوجود آمده است. منتها در بازار سیاه عادی قیمت همیشه بالاتر از نرخ قانونی است، اما بازار سیاه کار تابع عکس این منطق است و آنچه در آن خرید و فروش می شود کالای زائد است، نه کالای نایاب. افراد زائد به قیمت ارزان معامله می شوند و مهاجرت های پنهانی بهای نیروی کار را پایین می آورند.
وجود هر مهاجری که به طور غیرقانونی استخدام می شود مستلزم وجود تاجری است که به طور غیرقانونی عمل می کند. اقتصاد سایه واری که بدین ترتیب بوجود می آید معمولاً با گروههای تبهکار دست اندر کار قاچاق انسانها همکاری نزدیک دارد. در صنعت پارچه بافی و در بخش نیروی غیرماهر بازار کار و، از همه بیشتر، در صنعت ساختمان، روشهایی اِعمال می شود که یادآور بازار برده فروشان در گذشته است.
در بعضی از مناطق ایالات متحد امریکا و در برخی از کشورهای اروپایی حاشیه مدیترانه، این اقتصاد سایه وار صاحب آنچنان قدرتی در صحنه ی سیاسی شده است که فشارهای هنگفت به دولت وارد می کند. در آلمان، مقامات دولتی استخدام غیرقانونی را یکسره نادیده می گیرند. پنهانی در مقررات ناظر بر کاهش مهاجرت خرابکاری می شود و گاهی صورتهای غریبی از مصالحه پیش می آید.
وسعت این بازارهای برده فروشی دانسته نیست و هیچ کس علاقه ای به دانستن آن ندارد. همین قدر بیقین معلوم است که این ارقام مجهول بسیار بالاست. تخمین زده می شود که عده مهاجران غیرقانونی در امریکا به چند میلیون (اکثر از مکزیک) و در ایتالیا به بیش از یک میلیون نفر می رسد. به هر کجا دقیق بنگری، می بینی شالوده ی سیاست رسمی ناظر بر اتباع خارجی، از یک سلسله خودفریبیهای عمدی بوجود آمده است.
سؤالی که مطرح می شود این است که آیا کوچ بزرگ کنونی به معنای یکی از راه حلهاست، و اگر هست، راه حل کدام مشکل؟ مثال ابتدایی و پیش پا افتاده ای می زنیم: اگر از جمعیت آلبانی، نیم فعال آن در کشورهای دیگر پذیرفته شود، آیا این امر به نفع آلبانی خواهد بود؟ «[از این استدلالها] بوضوح چنین برمی آید که هیچ گونه پاسخ عمومی به این سؤال نمی توان داد.» این نتیجه ی کلی ای بود که ریچموند می یو اسمیث در عصر خودش گرفت، و هنوز پس از یکصد سال چیزی به آن نمی شود افزود.
پناه گرفتن و پناه دادن یکی از رسوم باستانی و دارای اصل و منشأ مقدس است. نام آن(asylum) از یونانی مصدر می گیرد، هر چند وجود آن را در بسیاری از سایر جوامع قبیله ای نیز می توان اثبات کرد. این رسم در قرون وسطا نیر پابرجا بود و بزهکاران و بدهکارانی را که در کلیسا بست می نشستند جز با رضایت اسقف نمی شد به مقامات قضایی غیرمذهبی تحویل داد. در ادوار اخیر، این رسم بتدریج در کشورهای پروتستان محدود شده تا بدانجا که در قوانین امروزی یکسره بر افتاده است.
به موجب حقوق بین الملل، نخستین پناهگاهها، سفارتخانه ها بوده اند. این سنت هنوز هم، بویژه در امریکای لاتین، ادامه دارد. دولتها، با توسعه ی مفهوم حاکمیت ملی، این حق را برای خود قائل شده اند که به کسانی غیر از اتباع خود که در میهن خویش هدف آزارهای سیاسی بوده اند، پناه بدهند و از تسلیم آنان خودداری کنند. پناهندگی، در این حالت، حق پناهنده نیست؛ پناه دادن حق دولتی است که پناه می دهد. از نمونه های اینگونه پناهندگان ممکن است از جمله از گاریبالدی(11) و کوشوت(12) و لویی بلان(13) و باکونین(14) و ماتسینی نام برد که همه در میهن خودشان مجرم شناخته شده بودند ولی غالباً در کشورهایی که ایشان را به خود راه می دادند، به عنوان قهرمان مورد تجلیل قرار می گرفتند.
پناهندگان (یا به اصطلاح ما در آلمان asylanten) بندرت با چنین چهره های تاریخی وجه مشترکی دارند. استعمال کنونی این واژه متأثر از معنای دیگری است که در عصر ملکه ی ویکتوریا بوجود آمد:
مهمترین انواع پناهگاهها که نیاز به آنها بخصوص در شهرهای بزرگ احساس می شود، بدین شرح است: 1) برای مستها، 2) برای روسپیها (که غالباً به آنها بنیادهای مجدلیه (15) گفته می شود)، 3) برای زندانیان آزاد شده ی بیکار و بی شغل، 4) برای زائوهای فقیر، 5) برای افراد بیخانمان.
اینگونه مکانها به هیچ وجه با معنای اصلی کلمه ی asylum ارتباطی ندارند و به نیّت سکنه ی محلیِ اَنگ خورده ایجاد می شوند، نه بیگانگان. تنها وجه مشترک این قبیل افراد محلی با پناهندگان(asylanten) امروزی، فقر هر دو دسته است.
مفهومasylum [یا پناه یا پناهگاه] همیشه دو پهلو و کشدار بوده است، چاره گری و اخلاق (غالباً تحت تأثیر مذهب) آنچنان در آن با هم درآمیخته اند و مشتبه شده اند که تفکیکشان از یکدیگر بسیار دشوار است. در ابتدا، asylum مرتبط با دزدی و آدمکشی و قتل بود. انتقام تنها ضمانت اجرایی مرسوم در هر قبیله بود، و هر کسی که به قبیله تعلق نداشت از حقی بهره مند نبود. از نظر ریشه ی لغت،asylum به معنای مکان محفوظ از دزدی است. غرض از ایجادasylum، مبادرت به اقدامی موقت برای رفع نیازی مشخص و گسترش دادن ارتباطات به فراسوی مرزهای قبیله بود.
گناهکار و بیگناه و تبهکار و قربانی همه یکسان از مصونیت پناهگاه بهره می برند. این کیفیت اخلاقی دو پهلو و کشدار حتی امروز هم مشهود است. کافی است فقط کسانی مانند پُل پوت و عیدی امین و مارکوس و استروسنر را در پناهگاههایشان بترتیب در پکن و لیبی و هاوایی و برزیل در نظر مجسم کنیم. روش پناه دادن به چنین کسان بعید نیست در اصل به منظور ارائه ی طریق به فرمانروایان معزول و تقلیل خطر جنگ داخلی ابداع شده باشد. ولی، به هر حال، چنانکه در مورد کامبوج و پُل پوت می توان دید، از طریق پناه دادن به حکام معزول همچنین ممکن است به هدف دیگری نیز رسید و آن، برافروخته نگاه داشتن آتش اختلاف و کشمکش است.
فکر اینکه هر پناه جویی لزوماً فردی «شریف و والاست»، از افکار متعلق به قرن نوزدهم است. چنین پناه جویانی همیشه در تاریخ، استثنایی بوده اند.
مشتبه ساختن حق پناهندگی با سایر مسائل مربوط به جلای وطن و مهاجرت به کشورهای دیگر، پیامدهای وخیم داشته است. توسعه ی اجتماعی و سیاسیِ مفهوم پناهندگی نیز مزید بر علت شده و این اشتباه و سردرگمی را حتّی بدتر کرده است. روشن نیست که چرا باید مهاجران را با دیکتاتورهای سرنکون شده و تبهکاران فراری و دائم الخمرها و ولگردها به یک چوب راند. نتیجه ی این اشتباه و التباس این بوده که مفهوم «پناه جویی» به یکی از مفاهیم تبعیضی و دارای بار منفی، و خود «پناه جو» به توپ فوتبال سیاسی بدل شده است.
اشتباه مورد بحث همچنین، مانند تیری که به سینه ی تیرانداز برگردد، اکنون گریبان بانیان آن را گرفته است، زیرا اساس فکر پناه دادن این است که باید خوب را از بد و پناه جوی واقعی را از پناه جوی ظاهری تفکیک کرد، و این خلط و اشتباه، اساس آن فکر را نقض می کند. کسانی ممکن است به دلایل اقتصادی پناهنده شوند و کسان دیگری به دلیل آزارهای سیاسی. تفکیک این دو بندرت امکان پذیر است، و هر قانونی که بخواهد چنین فرقی بگذارد ناگزیر به تنگنا می افتد. چیرگی یک گروه بر گروه مقابل همیشه به یاری بمب و سلاح خودکار صورت نمی گیرد. همان طور که ترس از زندان و شکنجه و تیرباران ممکن است کسی را به فرار وادارد، فساد و بدهکاری و گریز سرمایه و تورّمهای وحشتزا و بهره کشی و فاجعه های زیست محیطی و تعصبات مذهبی نیز ممکن است موجباتی به همان محکمی برای فرار او فراهم کنند.
جمعیتی که اکنون به نام ملت آلمان در آن کشور بسر می برده، درنتیجه مهاجرتهای عظیم گرد هم آمده است. از قدیمترین ایام، گروههای مختلف به دلایل بسیار متفاوت جایشان را در آنجا با یکدیگر عوض کرده اند. آلمانها نیز مانند اتریشیها، به دلیل وضع جغرافیایی کشورشان مردمی سخت درهم آمیخته اند. اینکه بخصوص در چنین جایی ایده ئولوژیهایی مبتنی بر همخونی و همنژادی در باور خلق بگنجد فقط ممکن است از این جهت قابل درک باشد که حس هویت ملی بسیار ضعیف است و از ایده ئولوژیهای مذکور برای تقویت و سرپا نگهداشتن آن استفاده می شود. آریایی پاک نژاد هرگز در این سرزمین چیزی جز موجودی موهوم و مضحک نبوده است. (فرق نژاد پرستی آلمانی و ژاپنی نیز درست در همین است که اهل آن جزیره دست کم می توانند به یکدستی و تجانسی که تا حد زیادی از لحاظ قومی میانشان وجود دارد استناد کنند).
جنگ جهانی دوم آلمانها را به بیش از یک معنا بسیج کرد. اکثر افراد ذکور آلمانی مانند مور و ملخ از شمالی ترین نقطه اروپا تا قفقاز به سرزمینهای دیگر ریختند. آنان که در جنگ اسیر شدند حتی پایشان به سیبریه و ایالتهای شمال خاوری امریکا رسید. جمعیت یهودی کشور کمابیش همگی مجبور به جلای وطن شدند یا به قتل رسیدند. از این گذشته، آلمانها بیش از ده میلیون کارگر را از سراسر اروپا دزدیدند و به کشور خویش آوردند که یک سوم آنان از زنان تشکیل می شد. بدین ترتیب، سی درصد کل کارها- و بیش از پنجاه درصد مشاغل در صنعت اسلحه سازی- به گردن بیگانگان افتاد. جنگ که پایان گرفت، میلیونها نفر افراد آواره در آلمان بودند، ولی تنها عده ای قلیل در آن کشور ماندند. در مقایسه با این آمدو رفتهای فاجعه بار، تلاطمهای امروز ناچیز به نظر می رسد.
در پایان جنگ، باز هم کوچهای بزرگ دیگری آغاز شد. تخمین زده می شود که از 1945 تا 1950 دوازده میلیون نفر به چهار منطقه تحت اشغال نیروهای متفقین رفتند. بعلاوه، بیش از سه میلیون نفر از مردم اروپای شرقی و اتحاد شوروی که آلمانی تبار به حساب می آمدند، «اسکان مجدد» داده شدند. از 1944 تا 1989، چهار میلیون و چهارصد هزار تن از آلمان شرقی سابق به غرب رفتند. سپس از اواسط دهه ی 1950، استخدام کارگران مهاجر (یا Gastarbeiter) به طور منظم شروع شد که در واقع امروز دلیل عمده ی وجود بیش از پنج میلیون خارجی قانوناً مقیم در آلمان است. (نسبت کنونی بیگانگان به جمعیت بومی هنوز هم بمراتب کمتر از رقم ثبت شده در امپراتوری آلمان پیش از جنگ جهانی اول است). تا دهه ی 1980، حق پناهندگی هنوز یکی از کوچکترین عوامل در اینگونه جابجاییها بود.
معما در این است که مردمی که در طول عمر خود شاهد اینچنین وقایعی بوده اند چگونه اکنون ممکن است به این پندار باطل دچار باشند که مهاجرتهای فعلی پدیده ای نوظهور است. مثل اینکه آلمانها نیز قربانی همان نوع نسیانی شده اند که در داستان مسافران کوپه ی قطار به آن برمی خوردیم. درواقع، آلمانی همان مسافرتازه واردی است که اکنون که نشسته و جا افتاده است، مصرانه می خواهد از حقی مشابه حق کسانی که از ازل آنجا بوده اند برخوردار شود. اما چنانکه می دانیم، پیامدهای وضع فعلی آلمان قدری پرمعناتر از قضیه کوپه ی درجه یکی است که چندنفری بیش از ظرفیت قانونی در آن سوار شده اند. از 1991 به این طرف، تعقیب و شکار انسانها صورتی سازمان یافته پیدا کرده است.
آیا تنفر از خارجیان و بیگانه ترسی مشکلی مخصوص آلمانهاست؟ چه خوب می شد اگر این طور بود، چون در آن صورت چاره کار واضح بود. کافی بود جمهوری فدرال آلمان را از بقیه گیتی جدا کنیم تا جهانیان همه نفس آسوده بکشند. آسان می توان برخی از کشورهای همسایه را شاهد آورد که مقررات مهاجرت در آنها بمراتب شدیدتر از آلمان است. اما اینگونه مقایسه ها بیهوده است. بیگانه ترسی و نفرت از خارجیان پدیده ای جهانی است و هیچ کجا به شیوه عقلی با آن برخورد نمی شود. بنابراین، چه چیز خاصی در مورد آلمان وجود دارد؟
سبب این امر فقط احساس گنهکاری تاریخی آلمانها نیست. هر قدر هم آن احساس مدلّل و موجّه باشد، علل آن کهنتر از اینهاست و به گذشته برمی گردد. آلمانها هیچ گاه به عنوان یک ملت به خویشتن احساس اطمینان نکرده اند. حقیقت این است که فرد آلمانی نه تنها تحمل سایر آلمانها، بلکه تحمل خودش را نیز ندارد. به احساساتی که در نتیجه ی وحدت دو آلمان برانگیخته شده نگاه کنید. آیا این مردم، مردمی به نظر شما می رسند که همسایگان خود را دوست دارند؟
این احساس خودبیزاری نه تنها در عناد و دشمنی نسبت به خارجیان، بلکه همچنین در مخالفت با آن هویداست. هیچ کجا مانند آلمان به سخنانی که جهانیان همه در آن یکسان معرفی شوند ارج گذاشته نمی شود. از مهاجر به لحن اندرزگوییهای حق بجانب دفاع می شود. یکی خطاب به خارجیان می گوید: «ترا بخدا ما آلمانها را با هم تنها نگذارید!» دیگری خطاب به آلمان می گوید: «گذشته های تو گذشت و دیگر هرگز تکرار نخواهد شد!» از آرمان تراشیهایی که از مهاجران می شود آدمی به یاد یهودپرستی می افتد. به نفرت درونی از خویشتن صورت برونی داده می شود. شاهد بارز این امر گفته ی حیله گرانه عده ای از «مشاهیر» امروزی آلمان است که می گویند: «من هم خارجی هستم.»
بقایای جناح چپ و کشیشان وارد اتحاد غریبی با یکدیگر شده اند. (شبیه این اتحاد در کشورهای اسکاندیناوی نیز به چشم می خورد و حکایت از آن می کند که این موضع با فرهنگ سیاسی پروتستان مرتبط است). راست است که کلیسا مکلّف به اشاعه ی پیام محبت عیسی مسیح است، ولی آن پیام را نمی توان به عنوان یکی از چاره های سیاسی جا زد. هر کس هموطنان خود را به سر پناه دادن به جمیع خستگان و فرسودگان و بینوایان گیتی فرا بخواند- و در این دعوت به قربانیان هر جنایت دسته جمعی، از تسخیر امریکا تا کشتار عام یهودیان در زمان هیتلر، نظر داشته باشد- و ابداً به پیامدهای اقتصادی یا عملی بودن این برنامه توجه نکند، از لحاظ سیاسی شایان اعتماد نیست، زیرا توان عمل را از خود سلب کرده است. تعارضهای ریشه دار اجتماعی را ممکن نیست با پند و موعظه برطرف کرد.
هر کشوری چند مهاجر را می تواند جا دهد؟ آنقدر متغیرهای مختلف در این مسأله دخیل است که نمی توان به آن پاسخ داد، ولی بهترین رهنمود را اقتصاد فراهم می کند. تعارضات اجتناب ناپذیر هنگامی در نتیجه مهاجرتهای وسیع تشدید می شود که در کشور مقصد بیکاری مزمن وجود داشته باشد. زمانی بود که اشتغال کامل وجود داشت. چنین عصری هرگز احتمالاً باز نخواهد گشت. در آن زمان میلیونها مهاجر جلب و استخدام شدند. ده میلیون مهاجر از مکزیک به امریکا، سه میلیون از کشور مغرب به فرانسه، و پنج میلیون (از جمله دو میلیون ترک) از سایر نقاط دنیا به جمهوری فدرال آلمان رفتند. وجود مهاجران نه تنها باری بر خاطر نبود، بلکه از آنان با آغوش گرم استقبال می شد. اما در عین نعمت و فراوانی، بیکاری رو به افزایش گذاشت، و هر چه بیکاری فزونی گرفت، آن برخورد بیشتر تغییر کرد. از آن هنگام تاکنون، فرصت و امکان برای مهاجران پیوسته در بازار کار کمتر شده است. بسیاری از ایشان بعید نیست بزودی مجبور شوند از راه صدقه دولتی زندگی کنند. دیگران با موانع چیرگی ناپذیر اداری مواجهند و مجبورند به طور غیرقانونی به زندگی ادامه دهند. تنها دری که به روی این دسته باز است، قاچاق و تبهکاری است. پیشداوریها تبدیل به پیشگوییهایی شده است که خودبخود به حقیقت می پیوندد.
مانع دیگری که سر راه مهاجرت وجود دارد و تاکنون دست کم گرفته شده، مسأله ی تأمین اجتماعی است. در امریکا هیچ تازه واردی نمی تواند متکی به این باشد که اگر افتاد، کمربند نجات اجتماعی او را از غرق شدن نجات خواهد داد. اما مردم کشورهای اروپایی حق دارند از حداقلی از مزایای رفاهی و تأمینی، مانند بیمه ی بیکاری و بیمه ی درمانی و بیمه ی اجتماعی، بهره مند شوند.
فشار بر نظام تأمین اجتماعی هر روز بیشتر می شود و این احساس بوجود آمده که کمربند نجات اجتماعی در واقع مانند انجمنی است که اعضای آن باید حق عضویت بپردازند و تأمین سرمایه مالی آن در درازمدت در معرض تردید قرار دارد.
بیهوده است که کسی امروز بخواهد ثابت کند تازه واردان نیز در ازای بهره مندی از مزایای تأمین اجتماعی، حق عضویت می پردازند، یا مهاجرت در ترکیب سنی جمعیت کشور آثار سودمند خواهد داشت: بیهوده است چون فعلاً بازار کار قادر به جذب مهاجران نیست. و، به هر تقدیر، بسیاری از جمعیت شناسان بر این عقیده اند که تا مهاجرت بخواهد ساخت همیشگی هرم جمعیت را از نو زنده کند، باید به مقدارهای عظیم برسد. بسته به مدلی که برای پیش بینی برگزیده شده، برآورد می شود که برای دست یافتن به چنین هدفی، هر سال باید بین چهار تا ده میلیون نفر به امریکا و دست کم یک میلیون نفر به آلمان مهاجرت کنند، و این در موقعی است که آلمان، نه از لحاظ سیاسی و نه از حیث اقتصادی، توان روبرو شدن با ورود چنین عده ی کثیری را ندارد.
وضع ممکن است از این هم بدتر شود. کدام گروه امروز حاضر یا قادر به ادغام شدن در گروههای دیگر است؟ تا هنگامی که مشکلات حل نشده جامعه ی چندفرهنگی در دایره ی محرّمات باقی باشد، سخنان طرفداران چنین جامعه ای از حدّ شعار تجاوز نخواهد کرد. ظاهراً هیچ کس نمی داند و نمی خواهد بداند که اساساً فرهنگ یعنی چه (مطابق دقیقترین تعریفی که فعلاً در دست است «فرهنگ عبارت است از هر چه افراد آدمی می کنند و نمی کنند»). تا وقتی وضع از جهت آگاهی از معنای فرهنگ چنین باشد، مناظره و مباحثه به جایی نخواهد رسید.
تجربه های محصول کوچهای بزرگ درگذشته، در اینگونه بحثها نادیده گرفته می شود. مخالفان مهاجرت، نمونه های موفقیت آمیز درون کوچی، مانند رفتن سوئدیها به فنلاند یا مهاجرت هوگنوها(16) یا کوچ لهستانیها به ناحیه ی رور(17) یا پناهندگی مجارها در 1956 را قبول ندارند. موافقان گوششان به موارد تلخکامی و نامرادی و پیامدهای آن، مانند جنگهای داخلی در لبنان و یوگسلاوی و قفقاز یا زد وخورد و کشمکش در شهرهای امریکا، بدهکار نیست. فکر ایجاد کشورهای چندملیتی بندرت نتیجه ی اساسی داده است. شاید امروز این توقع زائد باشد که کسی فروپاشی امپراتوری عثمانی یا سرنگونی سلسله هاپسبورگ را به یاد بیاورد. ولی آگاهی از سرگذشت اتحاد شوروی به دانش تاریخی نیاز ندارد؛ فقط یک دستگاه تلویزیون کافی است. دهها سال بود که اندیشه تأسیس یک «جامعه ی چندفرهنگی» شوروی- جامعه ای در عین حال برخوردار از هدفهای مشترک و حس تعلق- به همه تلقین می شد. نتیجه، انفجاری درونی بود که عواقب بیحساب آن به هیچ وجه قابل پیش بینی نیست.
حتی در کشورهای مهاجرپذیر قدیمی نیز نشانه های خطر مشهود است. با اینکه وجود «دیگ هفت جوش» معروف اصولاً محل تردید است، ولی به هر حال تازه واردان همیشه خویشتن را بینهایت شایق به سازگاری با محیط جدید نشان می دادند. مهاجران تفاوت میان جا افتادن و جذب شدن را درک می کردند. قواعد نوشته و نانوشته جامعه ی مهاجرپذیر را می پذیرفتند، اما در عین حال سنتهای فرهنگی (و گاهی حتی زبان و رسوم مذهبی) خویش را مدتها حفظ می کردند.
امروز دیگر ممکن نیست اطمینان پیدا کرد که اقلیتهای قدیم یا مهاجران جدید چنین برخوردی از خود نشان دهند. هر روز گروههای بیشتری نه تنها در امریکا، بلکه همچنین در بریتانیا و فرانسه، زیر فشار فقر و تبعیض سرسختی به خرج می دهند که باید «هویتشان» محفوظ بماند. به هیچ وجه روشن نیست که غرض از این اصرار و پافشاری چیست. سخنگویان مبارز اینگونه گروهها دم از تجزیه طلبی می زنند. بعضی اوقات شعارهایی متکی به میراث روزگار قبیله نشینی سر داده می شود. از آن جمله است شعار «ملت سیاه»، «ملت اسلام» یا در انگلستان «پارلمان اسلامی». بسیاری از سیاهان در امریکا بر این باورند که سفیدپوستان بازار مواد مخدر را عمداً به قصد نابودی اقلیت سیاه پوست ایجاد کرده اند.
نه تنها با اکثریت، بلکه بین خود اقلیتهای مختلف نیز اصطکاک و رویارویی پدید آمده است. امریکاییهای افریقایی تبار با یهودیان می جنگند، کسانی که اصلشان از امریکای لاتین است با کره ای ها در ستیزند، و مهاجران اهل هائیتی با سیاهان محلی نبرد می کنند. در پاره ای از مناطق شهرهای بزرگ، آنچه در جریان است دست کمی از نبردهای قبیله ای ندارد، و در برخی موارد عوام فریبان محلی علناً ادعا دارند که آپارتهید [یا سیاست جدایی نژادها] از زمره ی حقوق بشری است و هدفی که ایشان در راه آن تلاش می کنند تبدیل محله های مخصوص گروههای نژادی مختلف به کشورهای جداگانه است.
حتی اگر مهاجران تمایل کمتری به ادغام شدن در جامعه بروز دهند، باعث اَعمال تحریک آمیز نیستند. تعارض و ستیزه از بومیان سرچشمه می گیرد، و ای کاش مراد از «بومیان» فقط سرتراشیده ها و نونازیها بود! دسته های اشرار و اوباش را صرفاً باید پیشقراولان مفسده جو و خودگماشته ی بیگانه ترسان بشمار آورد. بخشهای بزرگی از جمعیت اروپا هنوز هدف ادغام مهاجران را نپذیرفته اند. اکثریت نه تنها هنوز آماده ی چنین چیزی نیست، بلکه در حال حاضر حتی توان آن را ندارد.
جالب نظر اینکه یکی از دلایلی که بتازگی در مخالفت با مهاجرت خارجیان به اروپا اقامه می شود از زرّادخانه مبارزات ضداستعماری گرفته شده است. سالها شعارهایی مانند «الجزایر مال الجزایریهاست» و «تبت مال تبتیهاست» و «افریقا مال افریقاییهاست» در خدمت جنبشهای آزادی بخش بود و بسیاری از آنها را به پیروزی رسانید. حال اروپاییها براساس همان منطق، از نظیر آن شعارها استفاده می کنند و می گویند «اروپا مال اروپاییهاست».
ممکن است گفت «سیاست پیشگیری از مهاجرت» نیز که هدف آن ریشه کنی علل برون کوچی است درواقع صورت دیگری از همان شعار است منتها در لباس نوع دوستی. ولی برای اینکه آن سیاست به مقصود برسد، باید اول فاصله کشورهای غنی و فقیر را از میان برداشت یا دست کم کاهش داد، و این کار حتی صرف نظر از مسأله ی وجود اراده ی سیاسی برای انجام آن و محدودیتهای رشد از نظر محیط زیست، بیرون از توان و مقدورات اقتصادی کشورهای صنعتی است.
آنچه چشم ناپوشیدنی و حیاتی است این است که هر کسی بتواند عقیده اش را درباره ی حکومت یا دولت یا حتی پروردگار به صدای بلند بیان کند بی آنکه زیر شکنجه برود یا تهدید به قتل شود؛ این است که اختلافها در محضر دادگاه فیصله پیدا کند نه با خونریزیهای انتقام جویانه، این است که زنان بتوانند آزادانه بروند و بیایند و مجبور نباشند خودفروشی کنند یا ختنه شوند؛ این است که کسی بتواند از خیابان بگذرد بدون اینکه زیر رگبار مسلسل گروههای مسلح متخاصم گرفتار شود. همه جا در دنیا اکثر مردم می خواهند چنین وضعی در کشورشان برقرار شود و، اگر برقرار باشد، حاضرند از آن دفاع کنند. سخنی به گزاف نیست اگر بگوییم که وجود چنین وضعی، حداقل لازم برای وجود تمدن است.
این حداقل بندرت و همیشه به طور موقت در تاریخ بشر بدست آمده است. هر کسی درصدد دفاع از آن در برابر تهاجم خارجی برآید با مشکلی حل نشدنی روبرو می شود. مشکل این است که تمدن هر چه از خود با غیرت و حرارت افزونتری در مقابل خطرهای خارجی دفاع کند و دیوارهای بلندتری دور خود بکشد، در آخر کار بیشتر متوجه می شد که دیگر چیزی در درون حصار نمانده که از آن دفاع کند. ولی، به هر حال، نکته این است که امروز دیگر، مهاجمان پشت دروازه ها نایستاده اند، بلکه به درون آمده اند و همین جا با ما هستند.
هر کسی امروز بخواهد وارد بحثهای سیاسی مربوط به حیات اجتماعی و همگانی آلمان شود، باید قبول خطر کند. آنچه ممکن است مانع او شود، اتهامهای اخلاقی نیست. ایراد اتهام اخلاقی کار روزنامه نگاران است. خطر، خطری فکری است. شرکت کنندگان در بحثهای رسانه ها تقریباً همیشه با این خطر مواجهند که حتی اگر آبرویشان نرود، به صرف شرکت در بحث، از لحاظ سطح تفکر و تعقل پایین بیایند. دلیل این امر ساده است: پایه ی برنامه های «گپ» تلویزیونی مقدمات و فرضهایی است که هر کسی تن به پذیرفتن آنها بدهد از اول کارش تمام است و هیچ کس جز خودش در این امر مقصر نیست. بر کسی پوشیده نیست که قواعدی که شرکت کنندگان باید از آنها پیروی کنند از کجا آمده است.
بحثهای سیاسی روزبروز بیشتر بر محور مسائل گذرنده ی یومیه دور می زند و در تلویزیون- بخصوص در «جدّیترین مواقع»، هنگام گزارشهای خبری روزانه از تحولات سیاسی در بُن- چنان هر گونه رمق از این مباحثات گرفته می شود که چیزی از آنها باقی نمی ماند. در چنین وضعی، عقیده مخالف ذوب می شود و از کار می افتد، و مخالفان فقط دلشان خوش است که شعارهای طرف مقابل را معکوس می کنند.
این الگوی خام و زمخت هیچ جا آشکارتر از مورد «سیاست کشور نسبت به بیگانگان» و «بحث پناهندگی» به چشم نمی خورد.(حتی خود صورت بندی قضایا به این شکل دلیل بر کثافتکاریهای بُن است). سیاستگران تاکنون به دو نحو از ورود واقعی به این بحث طفره رفته اند: از یک سو، به عالم مجرّدات پرواز کرده اند و مشغول کلی گوییهای اخلاقی درباره ی اصول شده اند، و، از سوی دیگر، هرگاه کفگیر مجرّدات به ته دیگ خورده و خطر اقدام واقعی پیش آمده است، پای مسائل غامض قانونی را به میان کشیده اند.
با این حیله، مسائل ابتدایی و واضح که طرحشان بوضوح به سود سیاستگران نبوده، مسکوت مانده است.
من میل دارم یکی از چنین سؤالها را در اینجا پیش بکشم که ولو از لحاظ مشکل کوچ بزرگ جنبه ی محوری نداشته باشد، مسلماً از نظر کسانی که در آلمان بسر می برند (صرف نظر از نوع گذرنامه و اجازه ی اقامت و قانونی بودن وضعشان) مسأله ی مرگ و زندگی است. سؤال این است که آیا این کشور واقعاً جای زندگی است؟ (هر محلی که در آن به دسته های اوباش جانی اجازه داده شود در کوچه و خیابان به کسی حمله کنند و خانه اش را آتش بزنند، از نظر من جای زندگی نیست). آیا ممکن است با کسانی زندگی کرد که به طور متشکل راه می افتند و به تعقیب و شکار انسانها می روند؟
سؤال من نه به مشکل معروف به مشکل بیگانگان مربوط است، نه به مقررات پناهندگی، نه به بدبختیهای جهان سوم، و نه به نژادپرستیهایی که بر همه جا حاکم است. سؤال این است که دولت چگونه ادعا می کند که استفاده از قوه ی قهریه در کشور منحصر به اوست؟
صرف نظر از هر اتّهامی که در طول تاریخ این جمهوری [یعنی جمهوری آلمان] به حکومتهای مختلف آن وارد شود، انکارپذیر نیست که هر یک از این حکومتها وقتی خود را در خطر دیده، بدون درنگ و دودلی از این قدرت انحصاری برای اعمال زور استفاده کرده است. قوه ی مجریه هرگز در این زمینه کمبودی از لحاظ آمادگی و شوق نداشته است. مرزبانان فدرال و سرویسهای اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی و نیروهای ویژه امنیتی و یکانهای واکنش سریع پلیس و واحدهای کارآگاهی ایالتی و فدرال همیشه با کامپیوتر و هلیکوپتر و عکس و نفربر زرهی آماده به خدمت بوده اند. قوه ی مقننه هم در این حوزه هیچ گاه ساکت و بیکار نبوده و شوق به فعالیت را در بسیاری از مواقع به حدّ بی مسؤولتی رسانده است. مرتب قوانین جدید گذرانده و لوایح تازه به مجلس برده است. گاهی معاشرت با تبهکاران را جرم دانسته و گاهی ملاقات و مکاتبه با زندانیان منتظر محاکمه را منع کرده است.
ولی در ماههای گذشته کوچکترین استفاده ای از این زرادخانه منع و سرکوب نشده است. ظهور گسترده ی دسته های اوباش جانی با خویشتن داری بیسابقه پلیس و دادگاهها روبرو بوده است. بندرت کسی دستگیر شده، و اگر شده، همیشه روز بعد آزاد شده است. مقامات دادستانی فدرال و اداره ی آگاهی که در گذشته روزی نمی گذشت که در رسانه ها حضور نداشته باشند و همه ی همّ و غمشان مصروف دفع خطر از مردم آلمان بود، چنان اکنون مُهر سکوت بر لب زده اند که گویی همه موقتاً بازنشسته شده اند. مأموران مرزبانی فدرال که تا همین چند سال پیش یک خط در میان سر هر چهار راهی ایستاده بودند، همه ناپدید شده اند.
در این گیرو دار، سیاست پیشگان در نقشی جدید به صحنه آمده اند و اکنون دیگر مددکار اجتماعی شده اند. از مردم می خواهند که واقعیت خشن بیکاری را بهتر درک کنند و به آدمکشان به چشم مشتی افراد «گیج و سردرگم و بیچاره و نفهم» بنگرند و با نهایت صبر و شکیبایی با آنان رفتار کنند. چطور می شود از چنین افراد محرومیت کشیده ای توقّع داشت که بفهمند آتش زدن کودکان، اگر درست بسنجیم، کار درستی نیست؟ باید هر چه زودتر توجه کنیم که آتش افروزان امکانات کافی برای گذرانیدن اوقات فراغت در دسترس ندارند.
در دهه ی 1970، عده ای در اعتراض به تأسیس نیروگاه اتمی بروکدورف(18) و احداث باند پرواز جدیدی در فرودگاه فرانکفورت برای استفاده ی ارتش امریکا، دست به تظاهرات زدند. وقتی به عکسهای این تظاهرات نگاه می کنیم، از این عطوفت و همدردی اخیر سیاست پیشگان در شگفت می شویم. در آن زمان مسؤولان به نظر نمی رسید احداث دیسکوتک و رقاصخانه و باشگاههای ورزشی را راه حل مشکل بدانند. ظاهراً در دهه ی 1970 دسترسی آزادانه به بهشت جامعه ی خوشگذران هنوز به صورت یکی از حقوق تفکیک ناپذیر بشری درنیامده بود. بعکس، مشت و لگد و تیراندازی بشدت هر چه تمامتر رواج داشت و، اگر درست به یاد داشته باشم، دولت هیچ مانعی نمی دید که در این میان دو سه نفری هم رهسپار دیار عدم شوند.
آیا این تغییر احساس نوظهور از تغییری در مشرب سرچشمه می گیرد؟ از عصر روشنگری [در قرن هجدهم] بشر دوستان پیوسته به دیگران یادآوری کرده اند که قوانین کیفری چاره ی مناسبی برای مشکلات اجتماعی نیست. البته با توجه به وضع زندانها و میزان کلان تکرار جرائم، در صحت این ادعا جای تردید نیست، هر چند اصلاحگران هنوز به طور متقاعد کننده نگفته اند که پس به جای این، چکار باید بکنیم. ولی گرایش ناگهانی دستگاه دولت به عطوفت و ارفاق نسبت به آدمکشان معمایی نیست که با این حرفها قابل حل باشد. کلاهبرداران و مختلسین و تروریستها و باج بگیرها و کسانی که از مغازها جنس بلند می کنند یا بانکها را می زنند هنوز مثل همیشه روانه ی زندان می شوند. هنوز دیده نشده که هیچ یک از احزاب سیاسی به طرفداری از الغاء قوانین جزایی یا حتی اصلاح نظام کیفری صدا بلند کند. پس علت این تفاوت گیج کننده بین تعقیب و مجازات مرتکبین بعضی از جرائم و این برخورد توأم با آزادگذاری و اغماض نسبت به سایر مجرمان چیست؟
آیا می شود گفت که شدت عمل در هر مورد وابسته به منافعی است که قانون برای حفظ آنها بوجود آمده است؟ در مواردی که ذکر کردیم، مسأله ی مالکیت خصوصی املاک و مستغلات و حق گسترش فرودگاه و احداث جاده و تأسیس نیروگاههای اتمی مطرح بود. اما در حمله های ماههای اخیر، فقط پای جان چند هزار سکنه ی کشور در میان بوده است. آشکار است که قتل عمد و غیرعمد از نظر دولت صرفاً تخلف از قانون محسوب می شود ولی تجاوز به حریم فلان زمین از زمره جنایتهای سنگین است.
البته با توجه به اوضاع و احوال، برخی تعبیرهای دیگر نیز به ذهن متبادر می شود. آیا می شود گفت که بعضی از سیاستگران با دسته های آدمکشی که در کشور جولان می دهند، احساس همدردی و موافقت می کنند؟ آیا می شود گفت که خیلی از افراد این تعقیب و شکار انسانها را می نگرند و صدایشان درنمی آید چون فکر می کنند چنین برخوردی از لحاظ سیاسی به مصلحت است؟ تصور چنین درجه ای از حماقت بسیار ناگوار است، و فقط چون هیچ توضیح خردپسند دیگری وجود ندارد انسان به این فکر می افتد.
ولی حتی احمقترین اشخاص هم باید به یک نکته توجه کند و آن اینکه وقتی دولتی از حق انحصاری خود برای استفاده از قوه ی قهریه دست می کشد، عواقبی به بار می آید که ممکن است به خود طبقه ای که عنان سیاست را در دست دارد لطمه بزند. یکی از عواقب، ضرورت صیانت نفس است. اگر دولت از حفظ و صیانت افراد یا گروههای مواجه با خطر خودداری کند، آن افراد یا گروهها چاره ای نخواهند داشت جز اینکه مسلح شوند. و همینکه تشکّل به حد کافی رسید، نبرد بین دسته های اوباش آغاز خواهد شد (چنانکه هم اکنون در برلین و هامبورگ نمونه های آن دیده می شود). ما همه امروز می بینیم که وضع سیاسی فعلی آلمان عیناً مانند وضعی است که دراین کشور پیش از خاتمه ی کار جمهوری وایمار [و سر کار آمدن هیتلر] حکمفرما بود.

پی نوشت ها :

* Hans Magnus Enzensberger «The Great Migration», Granta: A Paperback Magazine of New Writing No. 42, Winter 1992. pp. 15-51.
[هانس ماگنوس انتسنس برگر یکی از شاعران و نویسندگان بنام آلمان است. از دیگر آثار او دو کتاب اروپا، اروپا و بیمایگی و پندارهای پوچ قابل ذکر است.(مترجم)]
1- The Raft of the Medusa Le [Radeau de la Meduse]
2- T. Gericault(1791-1824). نقاش فرانسوی. [مترجم]
3- Chulkaturin.
4-غرض تصمیم رژیم هیتلری به بازداشت و قتل عام یهودیان است.(مترجم)
5- مقصود عهدنامه ورسای است که در پایان جنگ جهانی اول میان دولتهای فاتح و آلمان شکست خورده بسته شد.(مترجم)
6- مراد کنفرانسی است که در 1945 در شهر کوچک یالتا درشبه جزیره ی کریمه با شرکت روزولت و چرچیل و استالین تشکیل شد و شرق و غرب در آن بر سر حوزه ی نفوذ و مسائل مورد علاقه ی خویش به توافقهای تاریخی و دارای نتایج بسیار دامنه دار دست یافتند و در واقع باید گفت سرنوشت جهان را تعیین کردند.(مترجم)
7-demographic bulimia.
8- Richmond Mayo Smith.
9- Ernst Engel.
10- W. Farr.
11-G. Garibaldi(1807-1882). میهن پرست ایتالیایی که در راه وحدت و آزادی ایتالیا زحمت بسیار کشید و سالها دور از وطن در اوروگه و امریکا بسر می برد. (مترجم)
12- L. Kossuth(1802-1894). میهن پرست و سیاستمدار مجار که برای استقلال کشورش با دولت اتریش مبارزه می کرد و سالها دور از وطن در ترکیه و امریکا و انگلستان می زیست.(مترجم)
13- Louis Blanc(1811-1882). سوسیالیست فرانسوی که مدتی به انگلستان پناهنده شد. (مترجم).
14- M. Bakunin(1814-1876). آنارشیست روسی که به سبب عقایدش مدتها در کشورهای مختلف آواره بود و دور از وطن مُرد.(مترجم)
15- Magdalene Foundations.
16- Huguenots. غرض پروتستانهای فرانسه است که قرنها هدف آزار کاتولیکها بودند و چند بار (بخصوص در سده ی هفدهم) مجبور به فرار و مهاجرت از آن سرزمین شدند. (مترجم)
17- ناحیه ای صنعتی در باختر آلمان. (مترجم)
18-Brokdorf.

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو