نویسنده: دکتر کمال پولادی




 
گذر از اخلاق اشرافی به اخلاق دموکراتیک

سوفیست ها گروهی از معلمان و مربیان حرفه ای بودند که در قرن پنجم پیش از میلاد نفوذ زیادی در حیات فکری، تربیتی و فرهنگی یونان داشتند. ارزیابی آثار و جایگاه سوفیست ها به دلیل پیش داوری هایی که علیه آنها وجود دارد چندان کار آسانی نیست. ما سوفیست ها را از دیدگاه جانبدارانه افلاطون می شناسیم. اما بررسیهای دقیقتری که اخیراً از اندیشه های آنها صورت گرفته نشان از جایگاه مهم آنها در دوارنی از تاریخ فرهنگ و اندیشه یونان دارد. آنها نقش تاریخی مهمی در انتقال از اندیشه اسطوره به اندیشه عقلانی و از ارزشهای اشرافی به ارزشهای دموکراتیک داشتند. سوفیست ها حرکتی را که حکمای طبیعی شروع کرده بودند گامی دیگر به پیش بردند. علائق و اندیشه های سوفیست ها بسیار متنوع و متفاوت بود و آنها را نمی توان متعلق به یک مکتب فکر واحد دانست. تنها وجه اشتراک آنها در حرفه معلمی بود. معمولاً در خانه آدمهای ذینفوذ (اشراف و دولتمردان) به فرزندان این آدمها فن خطابه می آموختند. در دولتشهرهای یونان فن خطابه برای رسیدن به منصب های سیاسی حائز اهمیت بود. ماوراالطبیعه، معرفت شناسی و ادب شناسی از دیگر مواد درسی و اشتغالات ذهنی سوفیست ها بود. در این مقاله، ضمن بحثی فشرده، درباره اندیشه سیاسی و اخلاقی سوفیست ها و از عقاید برخی چهره های سرشناس سوفیست سخن خواهیم گفت.

اخلاق اشرافی و آرمان دموکراسی

مدتها پیش از رواج کار سوفیست ها نزاع میان تربیت اشرافی و آرمان دموکراسی شروع شده بود. سوفیست ها با توجه به این نزاع به بررسی پایه های تربیت پرداختند. اندیشه اشرافی قدیم سیرت و اخلاق را نتیجه توارث می دانست نه حاصل آموزش. در این اندیشه نیروی اخلاقی ناشی از تبار خدایی معرفی می شد. (اشراف خود را از تبار خدایان به حساب می آورند.) اشراف در تربیت پذیری همگان تردید داشتند. آنها فضیلت را آموختنی نمی دانستند. سوفیست ها کوشیدند بین طبیعت و تربیت و همین طور ترتیب اشرافی و تربیت عقلانی ارتباط برقرار کنند و سنتزی پدید آورند.
تلاش سوفیست ها برای آموزش فضیلت سیاسی بازتاب دگرگونی عمیقی بودن که در ساخت دولت در آن روزگار رخ داده بود. مبتنی کردن تربیت بر عقل جزیی از حرکتی بود که برای استوار کردن زندگی آتن و دولتشهرهای مشابه آن بر پایه ی عقل شروع شده بود. نظام دموکراتیک به ترتیب دموکراتیک نیاز داشت و سوفیست ها این مهم را بر عهده گرفته بودند.

قانون طبیعت و برابری

حکمای طبیعی و هراکلیتوس مفهوم «قانون طبیعی» را مطرح کردند و آن را به جای اراده ی مبهم خدایان (در اسطوره ها) قرار دادند. اسطوره ها یکسره متمایل به اخلاق اشرافی بودند، اما از قانون طبیعی دو تفسیر پیدا شد، یکی تفسیر اشرافی و دیگری تفسیر دموکرات منش. در تفسیر اشرافی بر نابرابر بودن آدمیان تأکید می شد. اندیشه سیاسی اشرافی بر این نابرابری تأکید می کرد. در این تفسیر از قانون طبیعی نابرابری نظمی طبیعی و الهی معرفی می شد.
سوفیست ها بعضاً از تفسیر اشرافی ولی عموماً از تفسیر دموکراتیک قانون طبیعی دفاع می کردند. رساله گرگیاس افلاطون از یک سوفیست به نام کالیکلس (نامی خیالی، نه واقعی) یاد می شود که عدالت مورد نظر بسیاری از سوفیست ها را منتهای بی عدالتی به شمار می آورد. او می گوید آنچه یک دولت برابر طلب عدالت طبیعی می شمارد به هیچ وجه عدالت طبیعی نیست بلکه عدالت قانونی یعنی عدالت صناعی است. قانون طبیعی و عدالت طبیعی درست ضد برابری است. عدالت قانونی و عدالت انسانی امری قراردادی است و برای این است که دست و پای قویترها را ببندد. او این کار را خلاف طبیعت و نادرست به شمار می آورد. بعداً نیچه فیلسوف آلمانی این شیوه تفکر را بسط داد و بنای بزرگی از این فکر برافراخت.
پروتاگوراس: دفاع از عدالت به مفهوم برابری

 

پروتاگوراس، یکی از دیگر سوفیست ها، از قانون طبیعی برداشت برابرطلبانه دارد. او در داستان پیدایش فرهنگ که از جهتی داستان پیدایش جامعه و دولت است می گوید که تمدن از دو مرحله گذشته است. مرحله نخست پیدایش فنون و فناوری است. فناوری را پرومته ئوس (یا پرومته) به همراه آتش به دست آدمیان داد. اما چون آدمیان با بهره وری از فنون در حال نبرد و ستیز دایم قرار گرفتند و به خطر نابودی کشیده شدند زئوس (خدای بزرگ) حس عدالت را به آدمیان هدیه داد تا بتوانند به تأسیس شهر و فرهنگ بپردازند. دانش فنی تنها به متخصصان تعلق دارد اما حس عدالت،‌ اندیشه قانون و لزوم نظم به همگان داده شده است.
سوفیست ها کار تربیتی خود را به همین منظور یعنی پیوند دادن تمدن فنی با همزیستی اجتماعی متوجه کرده بودند. فرق گذاردن بین علم، تخصص، توانایی فنی و فرهنگ حقیقی پایه ی تفکری است که به نگرش اومانیسم (یا انسان - محوری) راه می برد. از پروتاگوراس جمله معروفی باقی مانده است که می گوید «انسان میزان همه چیز است.» افلاطون بعداً این جمله را به این ترتیب تغییر داد: «میزان همه چیز خدا است.» نظر افلاطون در پیوند با دین و تفکر مسیحیت در سراسر سده های میانه بر آیین و اندیشه حاکم بود.

تربیت آگاهانه

نگرش اشرافی فضیلت را امری طبیعی و تباری به شمار می آورده است. پروتاگوراس با اعلام اینکه همه ی ارزشهای سنتی اعتبار نسبی دارند با این شیوه تفکر به ابراز مخالفت پرداخت. این نظر پروتاگوراس همخوان با عصری بود که اندیشه تربیت آگاهانه را پیش کشیده بود. این عصر در عین حال به سوی تفکیک فرهنگ از دین پیش می رفت. پیش از این فرهنگ یکسره در دل دین جای داشت. این تحولات عامل دیگری در پیدایش نگرش انسان گرایی سوفیست ها بود.

هیپیاس: بسط مفهوم برابری

هیپیاس سوفیست دیگری است که اندیشه برابری و عدالت را بیش از پیش بسط می دهد. او بر قانون آتن ایراد می گیرد که برابری ملحوظ در دموکراسی (به شیوه ای که در یونان باستان بود) برابری نارسایی است زیرا برابری را تنها در مورد مردان آزادِ دولتشهر که همه از یک قبیله اند معتبر می شمارد. به نظر هیپیاس همه انسانها با هم خویشاوند و با یکدیگر برابرند. آنتیفون، سوفیست دیگر اهل آتن، می گوید: «ما همه ی اعم از یونانی و بیگانه، از همه جهات، طبیعت برابر داریم.» (1) دلیل آن نیز این است که همه انسانها نیازهای طبیعی یکسانی دارند و از طرق یکسانی می توانند این نیازها را برآورند. در این خصوص میان یونانی و بیگانه تفاوتی نیست. دموکراسی آتن با این مفهوم از برابری و عدالت بیگانه بود. این سنخ از اندیشه سوفیست ها بعداً در نظریه «دولت جهانی» متعلق به حکمای رواقی بسط و تکامل یافت.

جدا کردن قانون انسانی از قانون طبیعی

سوفیست ها طرح جدا کردن قانون انسانی از قانون خدایان را که در اسطوره آمده بود گامی دیگر به پیش بردند. حکمای طبیعی به جای توضیح زندگی بر مبنای اسطوره به تبیین طبیعی و علمی حیات روی آوردند و در این زمینه پژوهشهای زیادی انجام دادند و افکار بلندی ارایه دادند. هراکلیتوس کار آنها را گام دیگری به جلو برد به این ترتیب که قانون طبیعی را به قانون زندگی انسانی تسری دارد. او مفهوم لوگوس را به عنوان قانون حاکم بر عالم کیهانی و عالم انسانی هر دو به کار برد. به این ترتیب بینشی پیدا شد که در آن گفته می شد که یک قانون طبیعی بر همه ی عرصه های حیات، چه طبیعی و چه انسانی، حاکم است. هراکلیت این قانون را اصل ستیز و وحدت اضداد (به جای اراده ی متلون خدایان در اسطوره) برشمرد. اکنون نوبت سوفیست ها بود که معرفت را دقم دیگری به پیش برند. برای برداشتن این قدم باید قانون انسانی از قانون طبیعی نیز جدا می شد. این جدا کردن چه فایده داشت؟ فایده اش این بود که درباره قوانین حاکم بر تحولات اجتماعی و سیاسی به نحو علمی تری می شد مطالعه کرد. قوانین حاکم بر زندگی انسان به راستی نیز از قوانین حاکم بر طبیعت جدا است.
اما این کار به چه ترتیب صورت گرفت؟ به این ترتیب که سوفیست ها به دفاع از این عقیده پرداختند که قانون در جامعه انسانی امری نسبی است. قانون برحسب جوامع مختلف متفاوت است. یک قانون می تواند برای یک جامعه مفید باشد بدون آنکه درستر از قانون دیگر باشد. آنها با اعلام اینکه قانون و نظم حکومتی امری «قراردادی» است قانون انسانی یا «نوموس» را در برابر تقدیر الهی و ضرورت طبیعی قرار دادند. به این ترتیب سوفیست ها در برابر عوامل طبیعی و تقدیر ماوراء طبیعی بر عوامل اجتماعی و فرهنگی تکیه کردند. آنها برای نخستین بار بر این باور پای فشردند که قوانین را آدمیان بر یکدیگر تحمیل می کنند. این قوانین از روابط درون جامعه، مثلاً رابطه ی قدرت، بیرون می آید. برخی از سوفیست ها نیز به صراحت گفتند که قوانین را فرادستان بر فرودستان تحمیل می کنند. قانون به همین ترتیب می تواند نتیجه تلاش فرودستان برای محدود کردن قدرتمندان باشد. مدتها طول کشید تا بعدها این نظر سوفیست ها توسط اندیشمندان بزرگ عصر جدید به صورت همه جانبه بسط یابد و به درستی مستدل شود.

پی نوشت ها :

1- ورنریگر، پیشین، ص 435

منبع: کمال پولادی، تاریخ اندیشه سیاسی در غرب از سقراط تا ماکیاولّی (یونان باستان و سده های میانه)، تهران، نشر مرکز، چاپ اول 1382