شهید کاظم خائف
دومین روزی است که در خط مقدم هستیم و با مزدوران بعثی دست و پنجه نرم می کنیم. روحیه ی عده ای از برادران تغییر کرده، گویا میل به جابه جا شدن با نیروهای جدید را داشتند.
البته من آن ها را زیاد مقصر نمی دانم. چون چندین روز است که استراحت درست و حسابی نکرده اند.
پیشانی برادری به فاصله سه متر از من ترکش خورده بود. به داخل سنگری که تعدادی از برادران بشرویه بودند، رفتیم. آنجا با کسی آشنا شدم که عجیب به دیگران روحیه می داد. عده ای می گفتند: « اگر ما را دعوت کنند می رویم عقب.»
اما آن برادر که پانزده سال بیشتر نداشت، در جوابشان می گفت: « من که به هیچ وجه عقب نمی روم. تا آخرین گلوله و آخرین قطره ی خونم، مقابل عراقی ها می ایستم و می جنگم. وقتی هم گلوله هایم تمام شد، با چنگ و دندان با دشمن مبارزه می کنم. اما پشت به امام نخواهم کرد.»
***
در همان سنگر نماز ظهر را خواندیم. بعد از ظهر، درگیری شدید بود. با گلوله های آر. پی جی، دشمن را عقب می راندیم. آنقدر زدیم که تعداد گلوله های آر. پی. جی مان در کل خطّ به پنج عدد رسید. دو تیربار «ژ3» داشتیم که یکی، از همان روز اول خراب شد.
از طرفی باید با پنج گلوله، ضد حمله ی قوی دشمن را پاسخ می دادیم و از طرفی عراقی ها با سلاح های مجهز، روی ما آتش می ریختند. دیگر مهمات ته کشیده بود و نابودی نیروها و شکست خط برایمان مسلم شده بود.
باز هم معجزه ای دیگر به یاریمان آمد. یکباره فرمانده دستور داد که: « هیچ کس تیراندازی نکند. بگذارید فقط دشمن آتش کند.»
همه متوسّل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شدیم و از خدای تبارک و تعالی کمک خواستیم. با قطع آتش از طرف ما، آتش دشمن هم خاموش شد. تا فردای آن روز ساعت دوازده شب که برای ما مقداری مهمات آوردند. خبری از دشمن نبود و ما توانستیم همچنان خط را حفظ کنیم.
***
برادر آهنی گفت: « برویم این اطراف گشتی بزنیم.»
دوری زدیم و برگشتیم. بعد توی اتاق چای درست کرده و خوردیم. کم کم خمپاره ها اطراف باغ به زمین می خوردند و دیوارهای اتاق را می لرزاندند. یکی از برادران گفت: « بچه ها! برویم توی سنگرهای وسط باغ! چون اینجا خطرناک است.» اما من گفتم: «نه! دیوارها و سقف این اتاق محکم تر از سنگرهاست».
او گفت: «من رفتم.» و به سرعت دور شد. بعد از ده دقیقه، شلیک خمپاره ها به اطرافمان، نزدیک و نزدیک تر شد.
خمپاره ها جلوی ساختمان به زمین می خورد. ما نمی توانستیم بیرون برویم. سمت راست ساختمان، داخل یک اتاق، سنگری با بلوک های سیمانی درست کرده بودند. به هر زحمتی بود، خود را به آن سنگر رساندیم.
دیدیم عده ای از برادران کرمانی در سنگر پناه گرفته اند. خمپاره ها به شدت به اطرافمان می خورد و موج انفجار، ساختمان را می لرزاند.
از همه بدتر، مهمات آر. پی. جی را که شب قبل آورده بودیم دردسر دیگری شده بود. می ترسیدیم سنگرمان خراب شود و زنده زنده زیر آوار بمانیم.
بعد از صدای مهیب خمپاره ها، حالا دیگر انفجار گلوله های آر. پی. جی ما را نگران می کرد. لحظه ای بعد خمپاره ای روی مهمات فرود آمد و آتش تا نزدیک سنگرمان شعله کشید.
پتوهایمان آتش گرفته بودند و همین، گرای خوبی بود برای دشمن تا آنجا را بهتر بکوبد. گلوله های آر. پی. جی مثل نارنجک منفجر می شدند. آنقدر انفجار زیاد بود که سنگرمان پر از گاز شده بود و داشتیم خفه می شدیم.
دیگر مرگ خود را احساس می کردیم. اینجا بود که فضایی معنوی، برای توسل به حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ایجاد شد. همگی شروع کردیم به خواندن دعا. به الغوث، الغوث که رسیدیم، برادران با تمام وجود از امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمک می خواستند از ته دل ایمان داشتیم که آقا به کمکمان می آید. دیگر خمپاره هایی را که مثل باران بر سرمان می بارید، فراموش کرده بودیم.
بعد از دعا متوجه سوراخی شدیم که بالای سنگرمان به وجود آمده بود. یکی از برادران به بالای سنگر رفت و ما هم یکی یکی تفنگ به دست، به دنبالش.
با ناباوری دیدیم سوراخ ایجاد شده تا بالای پشت بام یعنی تا سنگر دیده بانی، نردبانی فلزّی نصب شده است.
زیر باران آتش دشمن، ما از نردبان بالا رفتیم و خود را به پشت بام رساندیم. از بالای ساختمان خود را پرت کردیم و به سرعت به خاکریز مطمئنی پناه بردیم.
در حالی که با چشم می دیدیم سنگرمان در شعله های آتش می سوزد.( دست نوشته ی شهید).
***
دیپلمش را گرفته بود و خیلی زود به ورزش های رزمی علاقه نشان می داد. یک روز به طور ناگهانی دچار سردرد شدید شد. آن روز به کلاس ورزش هم نرفت.
هر چه می گذشت اظهار درد کاظم، مرا بیشتر نگران می کرد. وقتی پدرش از راه رسید، اورژانس را خبر کرد و با هم به بیمارستان رفتیم. در بیمارستان جا نبود.
کاظم را در راهرو خواباندند. بعد از گرفتن عکس، دکتر گفت: «بیمارتان دچار منتژیت حاد شده، او را ببرید و در جایی بدون نور و سر و صدا نگهدارید.»
دست به دامنشان شدیم تا در بیمارستان از او مراقبت کنند. اما دکتر در جواب اصرار بی نتیجه مان گفت: « بیماری اش قابل درمان نیست و تا صبح بیشتر زنده نمی ماند.»
دیگر تمام دنیا برایم تیره و تار شده بود. یکباره با قلبی شکسته متوسل به ائمه (علیه السلام) شدم و به پدرش گفتم: کاظم را می بریم پیش دکتر واقعی، امام رضا(علیه السلام).
بدون معطلی راهی شدیم. کاظم را در مسجد گوهرشاد خواباندیم و خودم به حرم رفتم. به هر زبانی بود با آقا امام رضا (علیه السلام) درد دل کردم. گفتم که: « من از راه دوری آمده ام تا شفای پسرم را بگیرم.»
اشک می ریختم و می گفتم: « آقا! تحمل ندارم داغ جوانم را ببینم.»
از ضجّه و ناله بی جان شدم. وقتی به هوش آمدم، خود را به مسجد گوهرشاد رساندم. بار دیگر کاظم دچار رعشه شده بود.
به سرعت آمبولانس خبر کردیم و پدر کاظم او را روی پشتش گذاشت. سوار ماشین شدیم. در بین راه، خدا، خدا می کردم و بر سر و سینه می زدم. یکباره کاظم در حالی که خوابیده بود، چشمانش را باز کرد و لبخندی زد. معجزه ی امام رضا (علیه السلام) باورکردنی نبود، چون از همان لحظه، سردرد کاظم قطع شد و هیچ وقت به سراغش نیامد.(1)

پی نوشت ها :

1. افلاکیان، صص 236- 234 و 198- 196 و 182- 181.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.