داستان امام زمان (ع)

شهید علیرضا موحد دانش
علی مجدداً به سرپل ذهاب برگشت. هنوز یک مرحله از عملیات باقی مانده بود. باید ارتفاع 1150 که همچنان در دست عراقی ها مانده بود را پس می گرفتیم. در تهیه ی مقدمات عملیات بودیم که علی گفت: عجیب دلم می خواد زیارت مکه بروم. بعد رو به آسمان کرد و گفت: « خدایا! خلاصه ما که از تو، توفیق شهادت خواستیم و نشد. حالا نمی شه بریم حرمت را زیارت کنیم؟ حرم پیامبرت و بقیع را. همین موقع پیچک سوار بر موتور از راه رسید: یکسره سراغ علی آمد و پرسید: علی، مکه میری؟
ناگهان مثل این که علی را برق گرفته باشد متحیر ماند. به شدت منقلب شد. بالاخره وقتی بر خودش مسلط شد پرسید: چطور؟ پیک گفت: سهمیه ای برای من درست شده. چون عملیاته و نمی توانم بروم تو برو.

نماز صبح را که خواندم به علی نگاه کردم. از حالش تعجب کردم. روی تختش آرام دراز کشیده بود و اشک مثل باران از چشمانش سرازیر بود. وقتی نگاهم را دید با حالتی روحانی پرسید:
«داستان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را شنیدی؟»
جواب دادم: «نه، چه داستانی؟»
گفت: یکی از بچه ها به شدت مجروح شد. خون زیادی از او رفت و بی حال روی زمین افتاد. با آن تشنگی فوق العاده ای که داشت به حال اغماء رفت. یک دفعه متوجه آقا امان زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شد. ایشان سر آن بسیجی را در دامانش گرفت. با جام کوچکی که در دست داشت، آب به دهن بسیجی ریخت برایش دعا کرد. بعد هم سراغ بقیه ی بچه های مجروح رفت و به آن ها هم آب داد.(1)

شفا

شهید محمد رضا باقری
ظهر بود. آفتاب با خیرگی می تابید. زن کودک را در بغلش جا به جا کرد. روی شانه ی زن افتاده بود. نگاهی به چهره ی زرد و رنگ پریده ی کودک کرد، چشم هایش تر شد. خدایا کمکم کن! به مسجد که رسید نماز ظهر تمام شده بود. به طرف مرقد سید رفت. دور ضریح زیاد شلوغ نبود. کودک را به ضریح چسباند.
سید باز هم اومدم پابوست. پنجه اش را به ضریح نقره ای گره کرد و سرش را به ضریح تکیه داد.
- خواهر، ...، خواهر
زنی شانه اش را تکان می داد. چشم هایش را باز و بسته کرد. خواهر بچه ات از بس گریه کرد کبود شد.
نگاهی به کودک که روی زانوهایش بود کرد. چشم های به گود نشسته ی کودک قرمز شده بود. بلندش کرد و آرام به پشتش زد.
- مثل اینکه بچه تون مریضه. دکتر ببرینش!
با ناامیدی نگاهی به زن کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.
- «چی بگم. دکترا جوابمون کردند.» و کودک را در آغوش فشرد.
- مگر چی شده؟
- نمی دونم. دکترا مریضی اش را تشخیص ندادند چون هشت ماهه به دنیا آمده نمی تونه شیربخوره و چه می دونم هزار تا بیماری دارد دیگر.
زن با تعجب نگاهی به کودک کرد. نمی تونه شیر بخوره؟
- نه. هرچی از راه دهن بخوره بالا می آره. با قاشق یه کم بهش شیر می دم. هنوز یکسال تموم نداره.
حالا آوردیش اینجا؟
آره، چهار، پنج روزه اومدیم اصفهان. هر روز میآم اینجا. از دکترای زمینی که دل بریدیم. گفتیم شاید سید پیش خدا شفاعت کنه. بلکه بچه مون زنده بمونه.
ان شاءالله.
شب شده بود که به خانه رسید. از نیمه شب گذشته بود که به زحمت توانست کودک را بخواباند. تمام شیری را که خورده بود بالا آورده بود.
محمد رضا توان نداشت. زن کنار طفل نشست. سرش را به دیوار تکیه داد. هنگام اذان صبح از صدای گریه ی کودک از خواب پرید. به یاد خوابی که دیده بود. افتاد. فوراً کودک را در آغوش کشید با عجله پستان در دهان او گذاشت. چشمه ی اشک و چشمه ی شیر، هم زمان می جوشید. بغض گلویش را می فشرد. باورش نمی شد. خدایا شکرت. شیر آرام از گلوی محمد رضای کوچک پایین می رفت.(2)

عشق حسین(علیه السلام)

شهید سید محسن صفیرا
نامش محسن بود. از تبار علی (علیه السلام) از تبار پیامبر (صلی الله علیه و آله). او عاشق جدش بود. یکی از نوحه سرایان سیستان و بلوچستان بود که با صدایی دلنشین مداحی می کرد. و نام ابا عبدالله (علیه السلام) که می آمد، منقلب می شد. یکبار به او گفتم:
«سید! در این منطقه ملاحظه کن. صلاح نیست.»
با آن متانت و خلوص همیشگی اش گفت: « این عزیزان هم در جمع ما هستند و ما باید با هم باشیم و وحدت داشته باشیم. شاید این کار راهی برای شناخت جدم امام حسین(علیه السلام) باشد.»
عشق حسین (علیه السلام) او را پر تحرک و عاشق کرده بود.

محرم سال شصت و دو خود را برای عملیات والفجر چهار آماده می کردیم. آن شب من و سید محسن صفیرا، برای انجام ماموریتی از قرارگاه خارج شده بودیم. وقتی برگشتیم با سیل جمعیت بسیجی و سپاهی و پرچم های سیاه رو به رو شدیم. حسینیه ای بر پا کرده بودند و گردان ها، دسته دسته وارد حسینیه می شدند و عزاداری می کردند. شور و حال وصف ناپذیری در بین دوستان حاکم بود. سیدمحسن در حالی که می لرزید، گفت:
«انگار ما لیاقت شرکت در این مراسم را نداشتیم و لایق نبودیم که ناممان در دفتر عزاداران آقا ابا عبدالله (علیه السلام) ثبت شود.»
یک دفعه دست مرا گرفت و به سوی حسینیه دوید. وقتی به صورتش نگاه کردم حالت عجیبی داشت و ستاره های اشک، در چشمانش درخشید. وقتی بچه ها او را دیدند بلافاصله به طرف او آمدند و او را به سوی منبر هدایت کردند. سید با آن صدای حزن انگیزش سه مرتبه فریاد زد: «حسین جان! حسین جان! حسین جان!»
ناگهان حسینیه شور و حال دیگری پیدا کرد. هیأت ها با یک حالت سنتی خاصی فوج فوج وارد حسینیه می شدند. به طوری که جای سوزن انداختن نبود. سید محسن شروع به مداحی کرد و صدای گریه و ناله افراد، ستوان های حسینیه را می لرزاند. عده ای از بچه ها بیهوش شده بودند. سید شور و حالی به وجود آورده بود. آنقدر زیبا و حزن انگیز می نالید که همه، خود را در حرم آقا امام حسین علیه السلام می یافتند.(3)

رسول در آسمان

شهید رسول هلالی
یک هفته قبل از شهادت رسول هلالی، در عالم رؤیا دیدم که ملائکه به زمین آمدند و رسول را با خود به آسمان بردند. آنجا چهارده خیمه ی نورانی زده بودند که در هر کدام یکی از چهارده معصوم (علیهم السلام) حضور داشتند. رسول را دیدم که وارد خیمه شد. دست چهارده معصوم را از جمله دست حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بوسید. (مادر شهید هلالی سید هستند) ناگهان از خواب پریدم. یک هفته بعد رسول به ملکوت اعلا شتافت و یقیناً با همان عزیزان محشور گردید.(4)

سلام بر مهدی

شهید حسین روحانی
عملیات با رمز «یا صاحب الزمان» (عجل الله تعالی فرجه) شروع شد. رمز عملیات شوری دو چندان در نیروها ایجاد کرده بود. بچه ها همه جا و همیشه مهدی را صدا می زدند و احساس می کردند در رکاب حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه) می رزمند. صدای بعضی از فرماندهان که بچه ها را هدایت می کردند راه را به ما نشان می داد. یکی از فرمانده هان گروهان ها، حسین روحانی بود که تازه فارغ التحصیل دانشگاه شده بود و در گردان، نقش مهمی داشت. اغلب او را مهندس صدا می زدیم. به خاطر دارم وقتی مهندس، از کانال بالا آمد، بدون هیچ ترس و رعبی بر بالای تپه ای ایستاده بود. او بچه ها را برای انهدام سنگرهای دشمن تحریض می کرد. سنگرها یکی پس از دیگری منهدم می شد. آخرین نیروهای گردان، از کانال بیرون آمدند و در پهن دشت جنوب به پیش می تاختند. ناگهان صدای لرزان حسین روحانی مرا متوجه خود کرد. به طرفش دویدم. در حالی که دستش را بر روی قلب خونینش گذاشته بود. با دیگر دست، به آن سوی خط دفاعی اشاره می کرد. سرش را بر دامن گرفتم تا آخرین کلامش را بشنوم. تنها و تنها برای چند مرتبه گفت: « سلام بر مهدی، سلام بر مهدی، سلام بر مهدی».
او به فیض عظمای شهادت نائل آمد.(5)

ویژگی بارز

شهیدمحمود دولتی مقدم
توسل به ائمه ی معصوم (علیهم السلام) و ذکر دعا و مناجات با خدا، از ویژگی های بارز آقای دولتی بود. به هنگام عملیات، وقتی صدایش بلند می شد: « یا زهرا (سلام علیها)! این بسیجی ها فرزندان تو هستند تو آبروداری، تو پیروزی شان را از خدا بخواه...» گویی که به جای تیر و ترکش، بارانی از شکوفه بر سر ما می بارد. آن چنان از خود بی خود می شدیم و به طرف دشمن حرکت می کردیم که گویی پس از سال ها انتظار و دلتنگی، به سوی خانه ی خودمان راه می سپاریم. ترس و وحشت از دل وجان ما رخت بر می بست و فراموش می کردیم در تونلی از گلوله قدم بر می داریم.
در یکی از عملیات، وقتی نیروها در محاصره قرار گرفته بودند و از کمبود نیرو و مهمات رنج می بردند، او با نیت پاک و اعتقادی که همیشه توسل به ائمه (علیهم السلام) را چاره ساز می دید در حالی که شجاعانه می جنگید در نهایت خلوص و صفا فریاد می زد:
«السلام علیک یا صاحب الزمان»، «السلام علیک یا فاطمة الزهرا»
خدا می داند مثل تیری که قلب دشمن را بشکافد درهای لطف خدا بروی ما باز شد و از محاصره در آمدیم.
در پشت جبهه نیز، این حال و هوای معنوی، لحظه ای او را تنها نمی گذاشت. یادم هست در خانه ی یکی از شهدا، دعای کمیل برگزار می شد. آقای دولتی را دیدم که بدون دعوت، وارد مجلس شد. در گوشه ای نشست. سرش را روی زانوانش گذاشت و آنچنان با سوز دل اشک می ریخت و دعا می خواند که با خودم گفتم: خدایا اینها چگونه به این درجه ی خلوص رسیده اند؟(6)

آتش خیمه ها

شهید محمدعلی دغاغله و شهید حمید محرابی
یک شب در محل استراحت نیروهای گردان، پای یکی از بچه ها در حال خواب به چراغ والور روشن در چادر برخورد کرد و سبب سوختن چادر و آتش سوزی در منطقه ی چادرهای پادگان شد.
بچه های بسیجی، به موقع متوجه آتش سوزی شدند و از چادرها بیرون آمدند. پس از خاموش کردن آتش، بخاطر این بی احتیاطی، فرماندهی، تمام نیروها را تنبیه کرد و آنها را نصفه شبی کلاغ پر و سینه خیز برد. بعد از تمام شدن این تنبیه، شهید حمید محرابی بچه ها را در حسینیه جمع کرد و از شهید محمدعلی دغاغله که صدای خوشی داشت خواست که دعای توسل بخواند. اتفاقاً شهید محمدعلی دغاغله که جوان مخلص و مؤمنی بود و معمولاً هنگام خواندن دعا و قرآن حال خوشی به او دست می داد، در حین خواندن دعا، روضه ای خواند و گریزی زد به صحرای کربلا و بر حسب اتفاق و ناخواسته، قسمتی از مصیبت را می خواند که اصحاب امام حسین و وجود مبارک امام شهید می شوند و دشمن به خیمه ها و چادرها یورش می برد. چادرها طعمه آتش می شوند و بچه ها در میان دود و آتش به این و آن سو می روند و سپاه عمر سعد آنها را تعقیب و تازیانه می زنند. بچه ها همانطور که گرفته بودند متوجه وضعیت ساعت قبل خود که چادرهایشان آتش گرفته بود و شباهت ظاهری آن با آتش گرفتن خیمه های اهل بیت (علیهم السلام) در عصر عاشورا و چادرهای گردان شدند.(7)

قربان نعش بی سرت

شهید بابازادگان
قبل از آغاز عملیات والفجر هشت، برای شرکت در عملیات آموزش غواصی و عملیات آبی و خاکی می دیدیم مسئول دسته ی ما برادر بابازادگان بود که جوان بسیار مؤمن و رشیدی بود. آن روزها، نوار نوحه ی صادق آهنگران که زبان حال اطفال امام حسین (علیه السلام) بود تازه به بازار آمده بود و سرنوحه ی آن این بود: « بابا قربون نعش بی سرت» چون ما شهید بابازادگان را مختصراً بابا صدا می زدیم، تمام بچه های گردان این نوحه را به شوخی برای برادر بابازادگان می خواندیم (بابا قربان نعش بی سرت) و ایشان هم در جواب لبخند می زد تا اینکه به منطقه ی عملیات والفجر اعزام شدیم و شهید بابازادگان در حین عملیات در شهر فاو سر از بدنش جدا شد و آن را به آستان ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) تقدیم نمود.(8)

همنام علی (ع)

شهید عبدالامیر جراح زاده
عبدالامیر در روز شهادت امیرالمومنین علی (ع) به دنیا آمد و به همین مناسبت، مادرش نام او را امیر گذاشت. و در هنگام شهادت در عملیات بیت المقدس که رمز عملیات آن به نام امیرالمؤمنان علی ابن ابیطالب (ع) بود و در ایام تولد آن حضرت بود به لقاء الله پیوست.(9)

پی نوشت ها :

1- من و علی و جنگ، صص 94-93 و 22-23
2- سرداران سپیده، صص 58.
3- سرداران سپیده، صص 152.
4- کجایند مردان مرد، ص 75.
5- ندای ارجعی، صص 64- 63.
6- سفر سوختن، صص 77- 76.
7- آه باران، صص 38و 30
8- آه باران، ص 67
9- آه باران، ص 89

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.