شهید جعفری در گفتگو با خانم عالیه جعفرمنش مادر شهید
پسرم عاشق شهادت بود
شهید جعفری در گفتگو با خانم عالیه جعفرمنش مادر شهید
درآمد«می دانستم که این راه سعید بوده. فقط این راه را انتخاب کرده بود. در همان لحظات دیگران به من گفتند ما گفتیم الان شما چه می کنید- منظورشان مویه کردن و زبان گرفتن ها ی مرسوم در میان مادران عزاراد بود. در جواب به آن ها گفتم می دانستم که این راه مقدس به شهادت ختم می شود سعید هم می دانست و فقط دنبال همین آخر و عاقبت می گشت. الحمدلله موفق هم شد.»
شهید جعفری چندمین فرزند شماست؟
سعید سومین فرزند پسر و در کل پنجمین فرزند بنده بود، چون دو خواهرش هم بزرگ تر از ایشان بودند.از اولین روزهایی بگویید که آقا سعید را به دنیا آوردید، از آن حال و هوا بگویید. از خوابی بگویید که دیدید و قبلاً شرح آن را در چند جا تعریف کرده اید.
قبل از این که سعید به دنیا بیاید ما قصر شیرین زندگی می کردیم، یک شب من خوابی دیدم. دیدم یک ماه خیلی بزرگ دارد می آید، تعجب کردم. ناراحت شدم. گفتم این چطور ماهی است. خیلی ناراحت شدم و از خواب پریدم. تا این که سه روز بعد خداوند سعید را به من عطا کرد و او به دنیا آمد. پدر بچه ها می گفت که سیعد یک بچه خداگونه است. این طور و آن طور است. بعد از آن هم او نه بچگی کرد، نه در کوچه با کسی به بازی های کودکانه سرگرم شد، بلکه تمام عمر کارش خواندن قرآن بود و سرو کارش فقط با خدا، و نه با هیچ کس دیگر، نه حواسش به خوردن بود، نه پوشیدن. خدا می داند تا روزی که شهید شد برای خودش هیچ لباسی نخرید، بلکه همیشه خودم برایش لباس می خریدم. وقتی عروسی کرد پدرش کارخانه چوب بری را به سعید داد، گفتیم تو می خواهی زندگی کنی، زن گرفته ای، و کارخانه را تحویل او دادیم. مدتی هم که در کارخانه بود، اصلاً به کارها نمی رسید. بیست و چهار ساعته به دنبال خدا و پیغمبر(ص) و چهارده معصوم (ع) و حضرت امام خمینی (ره) و ارتباط با قم بود. اصلاً بچه ای نبود که فکر زندگی باشد تا این که جنگ شروع شد و آ ن گرفتاری ها پیش امد. یک روز چند نفر از کارگرها آمدند خانه، گفتند بهتر است کارخانه را تعطیل کنید گفتیم برای چه، گفتند برای این که آقا سعید اصلاً در کارخانه نیست؛ نمی آید می گفتند کارخانه روزی چهار هزار تومان کسر می آورد ما چه باید بکنیم، اقای جعفری باید یک فکری بکند.این مسائل را با آقا سعید مطرح کردید؟
آقا سعید ساکن منزل پدر خانمش بود، گاه گاهی پیش ما می آمد. یک روز که آمد گفتم پسرم! امروز چند نفر از کارگرها آمدند خانه و از تو گله کردند تازه ما هم نان خودمان را به خاطر تو بریدیم، چرا این کار را می کنی؟ گفت چطور مگر؟ گفتم تو که نمی توانی کارخانه را اداره کنی، پس تعطیلش کن. گفت مادر، شما چرا این قدر بی انصافی؟ گفتم چرا؟ گفتم من نان بیست و شش نفر را ببرم به خاطر چهار هزار تومان. من چهار هزار تومان را جبران میکنم. ولی بگذار کارشان را انجام بدهند. یعنی آدمی نبود که مادی باشد، یک آدم خدایی بود.برای جبران چهار هزارتومان چه کار کرد؟
گفت جبران می کنم، بعد هم آمد و پای همه چیز ایستاد.از حجم کارهای دینی ای که می کرد کم شد؟
اتفاقاً نه، بلکه مرتباً فقط دنبال کار دینی اش بود.به خواب و خوراکش می رسید؟ وقت استراحت داشت؟
به خدا قسم که نداشت. زن و بچه و زندگی اش فقط خدا و دین و انقلاب بود و آدمی نبود که دغدغه لباس و غذا داشته باشد می گفتم آقا سعید! این لباست خیلی کهنه شده، این طور است، آن طور است، پشت گوش می انداخت. آخرش هم خودم می رفتم برایش پارچه می خریدم، می دادم دست خیاط، به زور سعید را می فرستادم خیاطی و اندازه اش را یم گرفتم تا چند روز بعد که آماده می شد. اخلاقش این طوری بود، یعنی آدم این دنیا نبود.شما مجبورش می کردید یک لباس جدید بپوشد.
آری، خدا می داند اصلاً در این عالم این دنیا نبود.برای شما وپدرش چگونه فرزندی بود؟
فوق العاده بود، عالی بود یعنی آدمی بود که از طرف خدا پیش ما آمده بود، من هشت تا بچه داشتم ولی هیچ کس مثل او نبود. این ها هم همه الحمدلله اهل نماز و قرآن بودند و هستند ولی سعید تمام روح و جانش خدا و قرآن بود و همیشه یا پیش آقای نجومی بود یا پیش آقای مکارم شیرازی. در کرمانشاه نماینده مجله مکتب اسلام بود. با مؤسسه در راه حق و خود آیت الله ناصر مکارم شیرازی تماس دائمی داشت و مدام می رفت و می آمد.آرزو داشتم یک ساعتی، یک شبی، یک روزی، پیشم باشد، همه اش مشغول کارهای مقدس بود.
از پدرش، مرحوم سید کاظم جعفری، بگویید. چگونه شد که با ایشان ازدواج کردید؟
خب، قسمت ما چنین بود و ازدواج کردیم.شغل همسرتان چه بود؟
کارمند گمرک بود و ابتدا در قصر شیرین بودیم، بعداً منتقل شدیم در واقع وقتی با پدر بچه ها ازدواج کردم به ایشان مأموریت دادند و همگی منتقل شدیم، به قصر شیرین و آقا سعید آن جا به دنیا آمد. قبل از ازدواج، در شهرهای دیگری هم بود، مثلاً در گمرک کرمانشاه بود. قبل از تولد آقا سعید، دیگر چند سالی می شد که در قصر شیرین زندگی می کردیم. چون او فرزند پنجم ما بود سعید را هم که عرض کردم همیشه سرش به کار اسلام و انقلاب بود...تازه و با توصیف هایی که بر شمردید، وقتی انقلاب پیروز شد، حجم کارهای آقا سعید باید چند برابر شده باشد.
دقیقاً، ما هستی مان را گذاشتیم بر سر انقلاب، همه آن کارخانه و کارگاه، پول و سرمایه ما، همه اش رفت. همه به خاطر انقلاب رفت. حتی به والله قسم؛ فرش خانه امان را فروختیم بری این که انقلاب را تبلیغ کنند. از پاوه می آمدند، از سقز می آمدند، جمع می شدند، این جا زندگی کارمندی داشتیم، ولی حتی فرش خانه مان را فروختیم سعید می گفت مهم نیست؛ بگذار این انقلاب پیروز شود.این هارا خرج چه چیزهایی می کردند؟
ایشان مسئول سپاه کرمانشاه بودند و اعتبار یا بودجه زیادی در این نهاد نوپا وجود نداشت، او هم فداکارانه از محل زندگی و کار خودش مخارج آن جا را تأمین می کرد. در همین خصوص یادم است پسر دیگرم آقا سید شجاع الدین می گفت مقادیر زیادی کالا در انبارهای مختلف ان کارخانه چوب بری وجود داشته از رنگ گرفته تا چوب گردو و نئوپان و خلاصه، مجموعه عظیمی آن جا جمع بود. این ها همه خریدهای زمان ارزانی بود و می گفت مثلاً قوطی پلی استری که دویست و پنجاه تا یکهزار تومانی ستمشاهی خریده بودند، بعد از انقلاب قیمتش رسیده بود به نزدیک سی هزار تومان شاید امروز پانصد هزار تومان باشد سعید همه این ها را خرج این انقلاب کرد.از نخستین روزهای تولد شهید جعفری شروع کنیم؛ علت نامگذاری آقا محمدسعید را بگویید.
گفتم که قبل از تولدش خوابی دیدم که این خواب خیلی معنوی و نورانی بود پدرش هم این بچه را خیلی دوست می داشت می گفت باید اسم شایسته و خوبی برایش بگذاریم.در واقع این شهید عزیز هم از ذریه سادات بود، هم افتخار یافت که هم نام با حضرت محمد- صلوات الله علیه و آله- باشد، هم این که سعید بود و سعادتمند شد. اسمش را گذاشتید سید محمدسعید و سه روز به تولدش هم چنین طالعی را در پیشانی این نوزاد می دیدید.
اصلاً این بچه ها همه شان قران را از اول تا آخر خوانده اند. یعنی از سن هفت سالگی همه شان رفتند نزدیک آقای روحانی؛ به نام حاج شیخ علی اصغر.گویا پیش از شهادت شهید جعفری هم خواب دیگری دیده بودید برای ما از ماجرای این خواب و شهادتش بگویید؛ این که چطور شد که خبر شهادت فرزندتان به شما رسید.
بله. اتفاقاً همان شب شهادت سعید هم خواب دیگری دیدم. دیدم جنازه یک انسانی بزرگی دارد پیش می رود به قدر پنجاه نفر از ملائکه الله زیر آن را گرفته دارد می رود و در تمام طول مسیر هم چراغ هایی روشن است. من پریشان شدم، پرسیدم این جنازه متعلق به کیست؟ کدام امام است؟ که به یکباره، سراسیمه از خواب بلند شدم، همسرم مریض بود گفتم من امشب این خواب را دیده ام. آن موقع چهار تا از پسرهایم جبهه بودند؛ سید شجاع الدین، سیدضیاء، سعید... تازه برادرانم هم در جبهه بودند صبح که شد هنوز ناراحت بودم به پدر بچه ها گفتم اگر به خاطر مریضی شما نبود همین الان می رفتم جبهه. گفت خانم! اشکالی ندارد، برو.گفتم چطور؟ گفتم برو خدا می داند که آن موقع پانصد تومان پول با ارزشی بود دست گرد جیبش، پانصد تومام داد به من گفت برو ماشین بگیر و برو من هم آماده شدم و رفتم مسجد ترک ها، ان جا گفتم می خواهم بروم جبهه پنج تا از بچه هایم جبهه هستند گفتند باشد،برو. گفتم چطور بروم؟ گفتند الان ماشین برایت می فرستیم. نهایتاً یک ماشین جیپ آمد و مرا برد ابتدا آن ماشین را آوردم دم در مغازه مان، آن وقت ها ما یک مغازه سوپرمارکت داشتیم. یک طرف ماشین را پرکردم از تخم مرغ و وسایل خوراکی و بردم برای آن ها رفتیم و رسیدیم آن جا، دیدم که یک سر و صدا و غوغایی برپاست یک چیزهایی به قول خودشان ماهواره، بی سیم و... بود که سرگرمش بودند. یکی از بچه ها به نام قدیر آمد جلو و گفت کی گفته شما بیایی این جا مادر؟ گفتم من چنین خوابی دیده و آمده ام. گفت برای چی آمدی؟ حالا افراد دشمن می گویند یک زن آمده در جبهه گفتم من برای تان غذا آورده ام. آمده ام برادر زاده ام کریم را ببینم او در جهبه است گفتم پسرم سعید هم در جبهه است؛ بچه هایم کجایند؟ گفت همه در خط مقدم هستند خلاصه، من را دستپاچه کردند و به زور گفتند باید بروی، اگر این جا باشی می گویند یک زن در جبهه ایرانی هاست و ماشین آمد و مرا برد آمدم و رسیدم به نیمه راه، دیدم پسر دیگرم سید شجاع الدین را آوردند سر تا پا غرق خون و با بدنی گچ گرفته، سر تا پای توی گچ گفتم ای وای... گفت یک طرف بدنم پر از ترکش است. پسر دیگرم سید ضیاء هم بی سیم دستش بود و داشت صحبت می کرد وقتی رسیدم دم در خانه، دیدم علم عزا برقرار کرده اند و جمعیت زیادی آمده و همه مردم جمع اند ولی من کاملاً بی خبر بودم تازه می خواستم متوجه قاضایا شوم، ولی ان جا هم نگذاشتند که متوجه موضوع شوم.
واقعاً چه حسی شما را به خط مقدم جبهه کشاند که تا نزدیکی های مقتل آقازاده تان رفتید؟ چه چیزی شما را به آن جا کشاند که آن خواب، آن حس ناب مادرانه...
من مدام نگران بودم، چون کارهای انقلاب در کرمانشاه تماماً در خانه من انجام می شد. تمام این بچه ها، همه این دوستان، همگی با گرفتاری های شان این جا بودند هر روز تمام پاوه حزب اللهی های سقز،بانه، کردستان، همه می آمدند و این جا جمع می شدند. آقا سعید به این ها خط می داد؛ این کار را بکنید، آن کار را نکنید، کجا بروید... ما هم ششدانگ در اختیار آقا سعید بودیم.از همرزمانش، از علما و مبارزین نام ببرید.
خیلی از اسم ها را فراموش کرده ام، آقای جلیلی بود، آقای نجومی بود.شهید حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی هم بودند؟
یادشان به خیر، همه بودند آقای عبدالخالق عبداللهی اصفهانی بود. خیلی بودند هفت، هشت نفر روحانی جلیل القدر بودند همشیره حضرت آقای خامنه ای با خانواده شان، اینها همه این جا می آمدند و می رفتند.حضرت آیت الله خامنه ای به چه مناسبت به منزل شما تشریف آوردند؟
با آقا سعید خیلی آشنا و صمیمی بودند، چون آن موقع به سقز تبعید شده بود. سعید دائماً برای معظمٌ له غذا می برد که یادم است که یک بار که حضرت آقا تشریف آوردند منزل ما، یکی از صبیه های ما، یعنی شکوفه خانم خواهر شهید جعفری، بچه دار شده بود، همشیره مکرمه مقام معظم رهبری اسمش را میثم گذاشتند که الان یک جوانی است برای خودش.خدا ایشان و همه جوانان برومند ایران اسلامی را در پناه خود محفوظ بدارد، برای ما از زمانی بگویید که با پیکر پاک شهید جعفری روبه رو شدید، از آن لحظه بگویید.
از آن لحظه به بعد، به خاطر خدا دیگر هیچ چیز نگفتم، صبر کردم، تأسی کردم به وجود مبارکه خانم حضرت زینب (س).می دانستم که این راه سعید بوده. فقط این راه را انتخاب کرده بود در همان لحظات دیگران به من می گفتند ما گفتیم الان شما چه می کنید- منظورشان مویه کردن و زبان گرفتن های مرسوم در میان مادران عزادار بود- می گفتم من می دانستم که این راه مقدس به شهادت ختم می شود سعید هم می دانست و فقط دنبال همین آخر و عاقبت می گشت. الحمدلله موفق هم شد. بعد از او هم خدا را شکر؛ پسری از سعید به جایش یادگار مانده که قوت قلب همه ماست.
خداوند ایشان را حفظ کند خوشبختانه نوه گرامیتان آقای سید عبدالصالح جعفری در سه رشته درس خوانده و تعداد سه مدرک دکترا دارد. ایشان باعث افتخار همه ماست. من هم به نوبه خود خدمت تان تبریک می گویم. آقازاده هایتان، دختر خانم هایشان، همه فرزندانی صالح هستند و بالاتر از این نعمت، هیچ چیز نیست. شما هم مادر شهیدی چون آقا سعید هستید که یکی از شهدای شاخص این کشور و این نظام است. در نهایت نکته ای از شهید دارید که بخواهید به ما بگویید؟
چیزی ندارم بگویم، چون آن چیزی که خدا خواسته، سعید به آن رسیده من هم از خدا هیچ چیز نمی خواهم، چون طبیعت، اخلاق و رفتارش این گونه بود و خدا همان را به او داد و من حالا خیالم راحت است. پسرم عاشق شهادت بود...روحش شاد و راهش مستدام باد.
ممنون از شما. خداوند ان شاء الله به همه ما توفیق عنایت فرماید.منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}